استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۷۱:
🔸... عيد قربان نزديک شد. نامههايى از حاجیها با پست آمد كه در آنها نوشته شده بود: «همه، تندرست هستیم و به شهر مدينۀ منوّره و زيارت قبور مطهّر حضرت رسول اكرم ـ صلّى الله عليه و آله و سلّم ـ و ائمّۀ مدفون در قبرستان بقیع ـ علیهم السّلام. ـ مشرّف شدهایم و میخواهیم براى اِحرام به سمت شهر مكّۀ مکرّمه حرَكت كنیم.»
🔸همۀ اهل روستا، بهویژه خویشاوندان حاجیها خيلی خوشحال بودند و کارهای برنامههای برگشتن آنان را انجام میدادند. ما هم میخواستیم یک گوسفند چاق بخريم تا جلو پاى پدرم قربانی كنيم.
🔸 يک روز، دايیكاظم آمد و به مادرم گفت: «من به حاج اسدالله قصّاب گفتهام که دو تا گوسفند در نظر بگیرد تا يكی را جلو باباعلی و دیگری را جلو حاج اسماعيل قربانی كنيم.» ناگهان مادرم گريه کرد و به او گفت: «من هر گاه به ياد سخنان و خداحافظیهاى باباعلی میافتم، خيلى نگران میشوم. زبانم لال! نکند خبر بد بیاورند!» دايیكاظم گفت: «نه. این فکرها را به ذهنت راه نده. انشاءالله همه به سلامت برمیگردند.»
🔸عيد قربان، یعنی: دهم ماه ذیالحجّه، هم گذشت. همه میگفتند که دیگر حاجیها از امروز برمیگردند. آن روزها حاجیها در راهِ برگشت، به شهرهای نجف اشرف، کربلا، سامَرّا، كاظمين و مشهد مقدّس میرفتند و اصطلاحاً خانۀ خدا و ۱۴معصوم ـ عليهم السّلام. ـ را زيارت میكردند و در نتیجه، رفتوبرگشت آنان تقريباً ۴ ماه طول میكَشيد. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۲۶ و ۲۲۷.
@benisiha_ir
🔴 #پند_پیران_بر_پوران
مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان):
🌷 #پسرم! پس از غِذاخوردن، کمی راه برو.
💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب:
http://benisiha.ir/235/
#خوردن، #راهرفتن
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ دربارۀ ظهور آن حضرت:
🔶 کِی مِهر رُخ نماید از شهر مکّه یاران!
🔶 تا که کند جهان دلخسته را گلستان؟
📖 امید آینده، ص ۲۰۵.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #ظهور
@benisiha_ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۷۲:
🔸... حدود ۳ ماه از رفتن آنان [= حاجیهای روستایمان] گذشته بود كه نامههای سری دومشان با پست رَسید. پدرم هم نامه نوشته بود و در آن، پس از سلام و مطالب ديگر، در میان دو پرانتز نوشته بود: «بابا حاج علی بعد از اعمال حج م ر ح و م.»
🔸باسوادها فهمیدند که بابا حاج علی «مرحوم» شده است؛ برای همین، پس از آن در همهجا صحبت از وفات او بود.
🔸آن شب، دايیكاظم آمد و اشکریزان به مادرم گفت: «ديدى پدرمان چه مرد خوب و باخدايى بود! او پس از زيارت و حج، به رحمت خدا رفته.» مادرم متوجّه جريان شد و پس از آن، سخت میگريست و آه و ناله میكرد و میگفت: «آرى؛ پدرمان مردِ باخدايى بود و به او الهام شده بود كه در كَنار خانۀ خدا از دنيا میرود و در همانجا دفن میشود. این را که حاجى بيچاره ـ مقصودش پدرم بود. ـ در آن محلّ غريب، چقدر برای کارهای پس از وفات او زحمت كَشيده، خدا میداند.»
🔸روزها بهكندى میگذشت. براى بابا حاج علی مجلس ختم مختصرى برگزار و قرار شد كه پس از برگشتن حاجیها و معلومشدن کامل ماجَرای وفات او، مجلس ختم مفصّلی برپا گردد.
🔸نامۀ سوم حاجیها از كربلا رَسید و در آن نوشته بودند كه فُلان روز به تبريز خواهند رَسيد. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۲۷ و ۲۲۸.
@benisiha_ir
🔴 #پرسش_اندیشهبرانگیز
یک پرسش مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «یکصد سؤال» از خوانندگان برای برانگیختن اندیشۀ آنان:
❓آن چيست كه نصف رُبع او پنج بوَد
وِفق عددش دواى هر رنج بوَد
سه ثلث «بع خ ل»، رُبع او را به مَثَل
چون جمع كنى، كليد هر گنج بوَد؟
@benisiha_ir
#خبر
انشاءالله مراسم این هیأت از «امشب» ساعت ۱۹:۳۰ آغاز میشود و شروع سخنرانیاش حدود ساعت ۲۰ خواهد بود.
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ دربارۀ ظهور آن حضرت:
🔶 کی از کَرامت او ما بهرهمند گردیم؟
🔶 با نور روی ماهش دنیا شود درخشان
📖 امید آینده، ص ۲۰۵.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #ظهور
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۷۳:
🔸... مقدّمات پيشواز [از حاجیهای روستایمان] فراهم شد. عمومهدى من، عبدالله و يدالله را برداشت و ما و چند نفر از اهل روستا که حدود ۳۰ نفر میشديم، براى استقبال به تبريز رفتيم.
🔸نمیدانم که چرا حاجیها يک روز، دير آمدند و ما يک شب در مسافرخانۀ فردوسی تبریز مانديم.
🔸آن شب، عمو ما را به «باغ گلستان» تبريز برد. چه باغ بزرگ و باصفایی بود و چه حوضهاى بزرگ و لامپهاى پُرنور و چقدر گلهاى رنگارنگ داشت! ما تا آن روز به چنانجايى نرفته بوديم و خيلی خوشحال بوديم. من، برادرم و پسرعمويم، از خوشحالی، روى نيمكتهای آنجا مینشستيم، اصطلاحاً اوورت میداديم، خودمان را شهرى به حساب میآورديم و به کسانی كه براى گردش به آنجا آمده بودند، نگاه میكرديم.
🔸بعضی از زنها بیحجاب بودند. ما در روستا هیچ زنی را بدون حجاب و چادر نديده بوديم؛ برای همین از آن زنها خيلی تعجّب میکردیم و با این که از آنان نفرت پیدا کرده بودیم، ناخودآگاه به آنان نگاه میکردیم.
🔸ما بارها از مرحوم حاجآخوندآقا شنیده بودیم: «اگر مردی يک موى زن نامحرم را ببيند، خدا آن زن را با آن مو در جهنّم آويزان میكند و هر زنی كه خودش را زينت كند و به نامحرمها نشان دهد، مأموران خدا بدنش را با قيچى تكهتكه میكنند و مارها و عقربهاى جهنّم را بر او مسلّط میسازند و هر مردى كه راضی شود زنش آرايشكرده و بزکشده، از خانه بيرون برود و نامحرمها او را ببينند، در روز قيامت، مُهرِ... به پيشانی او میخورد و در بین مردم، رسوا مىشود.»
🔸ما از این تعجّب میکردیم که آیا اين زنها اين روايتها را نشنيدهاند و چگونه شوهرانشان راضی شدهاند که آنان را بزکشده و آرايشكرده، به ميان نامحرمهای زیاد بياورند و همه، آنان را نگاه كنند.
🔸میگفتيم گفته میشود که شهرها خيلی ترقّى و پيشرفت کرده و شهریها متمدّن شدهاند. آيا معنای ترقّى، پیشرفت و تمدّن آنان، این است كه مردهایشان زنان خود را سربرهنه به خيابان، باغ گلستان و جاهاى ديگر ببرند؟! ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۲۸ ـ ۲۳۰.
#آرایش، #حجاب، #غیرت، #نامحرم
@benisiha_ir
🔴 #حرفهای_طلایی
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «حرفهای طِلایی» (پندنامۀ ایشان به دخترشان):
🌷#دخترم! توقّع نداشته باش که شوهرت از تو فرمان ببرد.
💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب:
http://benisiha.ir/149/
#توقع، #شوهرداری
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ دربارۀ ظهور آن حضرت:
🔶 کی میشود به دست آن حجّت خدایی
🔶 هر مشکلِ زمانه گردد به شیعه آسان؟
📖 امید آینده، ص ۲۰۵.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #ظهور
@benisiha_ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۷۴:
🔸... در آن باغ، مقداری گشتيم؛ سپس برای شام، چند تا نان شيرمال خريدیم و به مسافرخانه برگشتيم؛ بعد، شام را خوردیم، نمازهای مغرب و عشا را خواندیم و در تختخوابها خوابيديم.
🔸عمو ما را برای خواندن نماز صبح بيدار كرد. پس از نماز، صبحانه خورديم و به ايستگاه راهآهن رفتيم.
🔸وقتی بلندگوى ايستگاه اعلام كرد كه قطار تهران ـ تبريز، پس از چند دقیقه، به ايستگاه میرَسد، خیلی خوشحال شديم. صداى بوق قطار بلند شد و قطار، مانند يک هيولا تقتققكنان در ايستگاه ايستاد.
🔸همه براى ديدن حاجیهايشان شتاب میكردند. هر حاجى كولهبار، كيف و ساکش را به دست گرفته، از پلههاى قطار پايين میآمد و پيشوازكنندگانش او را در آغوش میگرفتند، سر و صورتش را میبوسيدند و به او «خدا قبول كند» میگفتند.
🔸سرانجام، حاجیهاى ما هم یکبهیک از پلههاى قطار پايين آمدند.
🔸من برای نُخستین بار، پدرم را با عَرَقچين سفيد ديدم. بهبه! چقدر سفيد و نورانی شده بود! در نظرم مانند ماه جلوه میكرد.
🔸او دو تا ساک در دست داشت. انگار يكی برای بابا حاج علی بود. هنگامی که به نزدیکی ما رسيد، دايیكاظم را در آغوش گرفت و هایهاى گريست و همه، یقین پیدا کردند كه بابا حاج علی به رحمت خدا رفته است.
🔸حالتِ غیرعادی و خاصّی، براى حاجیهاى ما و پيشوازكنندگان آنان پيش آمده بود و نمیدانستند که خوشحال باشند يا گريه كنند. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۳۰ و ۲۳۱.
@benisiha_ir
🔴 #پند_پیران_بر_پوران
مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان):
🌷 #پسرم! تا خسته نشوی، نخواب؛ وگرنه، فکر، تو را فرامیگیرد.
💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب:
http://benisiha.ir/235/
#خوابیدن، #فکر
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ دربارۀ ظهور آن حضرت:
🔶 کی میشود که باران از آسمان ببارد
🔶 تا که شود گلستانْ هر دشت و هر بیابان؟
📖 امید آینده، ص ۲۰۵.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #ظهور، #باران
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۷۵:
🔸... وسايل حاجیها از كوپۀ بار قطار تحويل گرفته شد و ما به مسافرخانه برگشتيم.
🔸قرار شد که آنان يک شب در تبريز بمانند تا پيشوازكنندگان برگردند و شرایط پیشواز از حاجیها در روستا را را فراهم کنند.
🔸من خيلی دوست داشتم که آن شب پيش پدرم بمانم؛ ولی يادم افتاد كه مادرم، هم برای ازدستدادن پدرش خيلی ناراحت است و هم باید برای برگشتن پدرم کارهای زیادی انجام دهد؛ پس بايد هرچهزودتر برمیگشتم تا هم از حال او آگاه شَوم و هم به او کمک کنم.
🔸ما با پيشوازكنندگان به روستا برگشتيم. پیش از ما خبر حتمیبودن فوت بابا حاج علی، به آنجا رَسيده بود.
🔸مستقیم به خانۀ او رفتیم و ديديم که جمعیّت زیادی در آنجا هستند و میخواهند که وقتی حاجیها رسیدند، فاتحه بخوانند و سپس حاجیها به كارهایشان بپردازند و مهمانیها بر طبق رسوم انجام شود.
🔸فرداى آن روز، بیشتر اهل روستا به پیشواز حاجیها رفتند و آنان را با عزّت و احترام، وارد آبادى كردند. شادى زيادى در مردم دیده میشد و تنهاناراحتى آنان برنگشتن مرحوم بابا حاج علی بود.
🔸حاجیها دستهجمعى با جمعیّت زيادی، ابتدا به خانۀ او رفتند و براى شادى روحش سورههای مبارکۀ حمد و توحید و جزوههايى از قرآن کریم را خواندند؛ سپس بهتدريج به خانههاى خود رفتند؛ ولی ما آن شب را در خانۀ او ماندیم و از کسانی كه براى فاتحهخوانی میآمدند، پذيرايى كرديم.
🔸فرداى آن روز به خانۀ خودمان آمديم و بعضی براى ديدار دوباره با پدرم آمدند.
🔸رفتوآمد مردم به خانۀ ما، چند روز ادامه یافت و پس از آن، هر چيز به حال عادى برگشت و باز ما، در كارخانه، مشغول كار شديم. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۳۱ و ۲۳۲.
@benisiha_ir
🔴 #پرسش_اندیشهبرانگیز
یک پرسش مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «یکصد سؤال» از خوانندگان برای برانگیختن اندیشۀ آنان:
❓اين رباعى از كيست؟:
مردان خدا ميل به مستى نكنند
خودبينى و خويشتنپرستى نكنند
آنجا كه مجرّدان حق، مِى نوشند
خُمخانهْ تهى كنند و مستى نكنند
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ دربارۀ ظهور آن حضرت:
🔶 کی میشود ز لطف آن رهبر یگانه
🔶 دنیا شود فُروزان، نعمت شود فراوان؟
(فروزان: روشن.)
📖 امید آینده، ص ۲۰۶.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #ظهور، #نعمت، #نور
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۷۶:
🔸... همۀ حاجیهای آن سال روستا، خدمات پدرم نسبت به پدرزنش در سفر حج را نقل میكردند و میگفتند که حاج اسماعیل برای حاج باباعلی خیلی زحمت کَشید.
🔸معلوم است که اگر کسی در سفر از دنيا برود، مشکلات فراوانی براى همراهش پيش میآيد. خداوند والا که پاداش نيكوكاران را تباه نمیکند، حتماً به پدرم پاداش خواهد داد.
🔸يک روز، مادرم به او گفت: «حاجى! بگو ببينم پدرم چگونه در مكّۀ معظّمه از دنيا رفت.» پدرم با مقدّمهاى كه نیاز به نوشتن ندارد، گفت: «پس از این که ما همۀ اعمال حج را بهخوبی انجام داديم و در سرزمین مِنا به چادرمان برگشتيم، او مرا صدا کرد و گفت: "حاج اسماعيل! من به پیمانی كه با خدا بسته بودم، وفا کردم. اکنون عمرم به پایان رَسیده و زمان خداحافظى است."
گفتم: چه پیمانی با خدا بسته بودى؟ گفت: "من در جوانی، خیلی اهل رعایت مسائل مذهبى نبودم؛ برای همین با خدا پیمان بستم كه اگر او مرا به راه راست هدايت فرمايد و من اهل رعایت مسائل دینی شَوَم، زيارت خانهاش، کعبۀ مقدّسه، را روزیام کند و اگر گناهان مرا بخشود و حجّم را قبول کرد، جانم را در همينجا بگيرد. اکنون احساس مرگ میكنم."
آنگاه وصيّت کرد، پاهاىش را دراز نَمود، شهادتين را گفت، دستم را با دستش گرفت و بر صورت خود كَشيد و جان به جانآفرين تسليم كرد.
ما برای کارهای پس از وفاتش، زحمتها کشيديم و او را در قبرستان شِعب ابوطالب دفن کردیم.
خدا رحمتش كند. انگار قبلاً همهچيز برايش روشن و مشخّص شده بود.» ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۳۲ و ۲۳۳.
@benisiha_ir
🔴 #حرفهای_طلایی
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «حرفهای طِلایی» (پندنامۀ ایشان به دخترشان):
🌷#دخترم! دخترت را زود شوهر بده.
💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب:
http://benisiha.ir/149/
#فرزندداری
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ دربارۀ ظهور آن حضرت:
🔶 کی میشود دگرگونْ اوضاعِ کارِ هستی
🔶 سلطانْ فقیر گردد، گردد فقیرْ سلطان؟!
(هستی: جهان.)
📖 امید آینده، ص ۲۰۶.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #ظهور
@benisiha_ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۷۷:
🔸... چون پدرم مقدارى بدهكار شده بود، او، من و يدالله، شب و روز كار میكرديم.
🔸در پاييز آن سال، در دبستان روستا كلاس بزرگسالان برگزار شد تا آنان شبها در آن حضور یابند و باسواد شوند. پدرم من و برادرم را ثبتنام کرد و ما، چون پيش مرحوم حاجآخوندآقا و پدرم، قرآن کریم و ترجَمۀ آن را فراگرفته بوديم، توانستیم که در طول ۴ ماه، در امتحانات کلاسهای اوّل و دوم شرکت کنیم و قبول شویم.
🔸پدرم هم در خانه، كتابهای «گلستان»، «توضيحالمسائل» و «تنبيهالغافلين» را به ما درس میداد.
🔸من به خواندن كتاب، مجلّه و روزنامه، خیلی علاقه داشتم؛ برای همین، هر گاه میفهمیدم که کسی از تهران یا تبريز آمده و مجلّه يا روزنامهای آورده است، آن را با خواهش، از او میگرفتم و میخواندم و کتابهای گوناگون را از صاحبان آنها امانت میگرفتم و میخواندم و پس میدادم.
🔸کسانی که سواد نداشتند، هنگامی که پسرانشان از تهران يا...، نامه میفرستادند، آن را پيش من میآوردند و من برايشان میخواندم و به درخواست آنان پاسخش را مینوشتم. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۳۳ و ۲۳۴.
@benisiha_ir
🔴 #پند_پیران_بر_پوران
مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان):
🌷 #پسرم! کتابهای علمی هم بخوان تا با حقایق، آشنا شَوی.
💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب:
http://benisiha.ir/235/
#مطالعه
@benisiha_ir