eitaa logo
benisiha.ir بنیسیها
229 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
1 ویدیو
22 فایل
کانال زندگینامه و آثار مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی، و سخنرانی‌ها، آثار و خاطرات فرزندشان: حاج‌آقا اسماعیل. صفحۀ شخصی‌ام: @dooste_ketaab. وبگاه بنیسی‌ها: benisiha.ir. کلیپ‌های سخنرانی: @Sokhan_Aava. کانال دیگر حاج‌آقا بنیسی: @ghatreghatre.
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۶۳: 🔸... من از فردای آن روز، باز هر روز به كارخانه می‌رفتم و به پدرم كمک ‏می‌كردم؛ چون هزینه‌های زندگی‌اش زیاد بود؛ چراکه هم خود ما ۶ نفر بوديم: پدرم، مادرم، من، يدالله و ۳ خواهرم و هم بايد به پدربزرگم، باباحسن، كمک‌‏هزینه می‌رَساندیم و هم داروهایش را تهيّه می‌‏كرديم. 🔸كار كارخانۀ سفال‌‏سازى با وسايل آن روز، خيلى سخت بود؛ امّا پدرم در شبانه‌‏روز ۱۷ ـ ۱۸ ساعت كار می‌‏كرد. 🔸او در ضمن کار طاقت‌فرسایش، به جای حاج‌‏آخوندآقا که نابينا شده بود، به کودکان و نوجوانان، قرآن یاد می‌داد و اکنون از اهل روستای ما، بیش‌تر کسانی که قرآن می‌‏خوانند، آن را از حاج‌‏آخوندآقا يا پدرم ياد گرفته‌‏اند. خداوند والا به هر دو، پاداش عنایت فرماید. 🔸زمستان آن سال، حاج‌‏آخوندآقا بیمار شد و بیماری‌اش روزبه‌‏روز شدیدتر گشت. نابينايى از يک سو و بیماری از سوی ديگر، آن مرحوم را از پا انداخت؛ برای همین، پدرم نصف وقتش را در خدمت او سپری می‌کرد و من وسایل موردنیاز خانه‌اش را کم‌وبیش می‌خریدم و برایش سوخت تهیّه می‌کردم. 🔸در روستای ما شعبۀ نفت نبود؛ برای همین باید از شعبۀ نفت شهر شَبِستَر که با روستای ما ۵ کیلومتر فاصله داشت، نفت می‌خریدیم و اين كار در سرماى سوزان زمستان آذربايجان، كار سختى بود. هر چند روز يک بار، من براى آوردن نفت به آن‌جا می‌‏رفتم؛ البتّه با ۳ ـ ۴ نفر از هم‌سن‌هایم تا همه از دست گرگ‌ها که در منطقۀ ما زياد بودند، در امان بمانیم. 🔸روزی من، پسرعمويم (عبدالله) و ابوالفضل می‌‏خواستيم برويم. زُلف‌على كه هم‏‌سنّ ما بود، گفت: «امروز نرويد؛ چون چوپان‌‏مُراد گفته: "من ۷ گرگ را ديده‌ام كه در وسط راه شبستر ـ بنيس، روبه‌‏روى هم نشسته‌اند و منتظرند که كسى را ببینند، پاره‌‏پاره‏ كنند و بخورند."» عبدالله و ابوالفضل از رفتن منصرف شدند؛ ولى من می‌‏گفتم: می‌‏رويم. اگر آن‌‏ها گرگ باشند، ما شيريم! در همان حال، عمومهدى آمد و گفت: «بچه‌‏ها! ناراحت نباشيد. من هم با شما می‌‏آيم.» راه افتادیم. دل‌‏هايمان با بودن او قوى شده بود. اثر پاهاى چند گرگ، بر روى برف‌‏ها معلوم بود؛ ولى ما در رفت‌وبرگشت، گرگى نديديم. فرداى آن روز گفته شد که گرگ‌ها جعفر را خورده‌اند. طفلک راه را اشتباه رفته و طعمۀ آن‌ها شده بود. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۱۳ ـ ۲۱۵. @benisiha_ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۸۳: 🔸... آن روزها مادرم بیمار شد و من برای دیدنش به روستا رفتم. 🔸همين‌كه به حياط خانه‌‏مان رَسيدم، شنيدم که او به خاله‌‏سارا می‌گفت: «می‌‏ترسم؛ می‌‏ترسم که بميرم و اين آرزو را به گور ببرم.» 🔸با صدای بلند، «يااللّه» گفتم و وارد اتاق شدم. مادرم از ديدن من خيلی خوشحال شد و گفت: «چه‌عَجَب که در وسط هفته آمده‌‏اى!» گفتم: مادر! نگران حال شما شدم و از محلّ کارم ۲ ـ ۳ روز، مرخّصی گرفتم تا بیایم و به شما خدمت كنم. مادرم برایم دعا كرد؛ ولی خاله‌‏سارا گفت: «مرد كه نمی‌‏تواند كارهای خانه را انجام دهد و غِذا بپزد و خانه را تمیز کند. تو اگر واقعاً مادرت را دوست دارى، به سخن او گوش كن و برایش عروس بياور تا او كارهاى خانه را انجام دهد و مادرت مقدارى راحت شود.» 🔸سخنان او مرا گرفت و نفهمیدم که چه پاسخ دهم؛ برای همین، سکوت کردم؛ امّا او مرا رها نکرد و ‏گفت: «من و مادرت دختری را برایت را در نظر گرفته‌‏ايم كه هم سیّده است و هم از هر جهت، مناسب خانوادۀ ما است و هم تو را خوشبخت می‌‏كند.» 🔸يكباره گفتم: پدرم بايد در اين‌‏باره تصميم بگيرد. خاله‌‏سارا فوراً این سخن را از دهان من قاپيد و گفت: «اتّفاقاً حاجى ـ مقصودش پدرم بود. ـ او را پیشنِهاد داده و گفته که اگر شيرخدا راضی باشد، دختر خواهرم را برایش بگيريم؛ که براى خانوادۀ ما خيلی مناسب است.» 🔸من داشتم فکر می‌کردم منظور آنان چه کسی است، که مادرم گفت: «"آرامش" دختر خیلی‌خوبی است و از هنگامى كه مادرش به رحمت خدا رفته، طفلک افسرده شده. حاجى می‌‏گفت که وقتى خواهرم از دنيا می‌‏رفت، به من گفت: "داداش! من دارم می‌‏ميرم؛ ولی از بچه‌‏هايم، مخصوصاً از آرامش، خيلی نگران هستم. اگر شيرخدا او را بپسندد، عروسش كن." و حاجى می‌‏گويد: "هميشه حرف‌‏هاى خواهرم در گوش من زَمزَمه می‌‏كند. انگار روحش منتظر است كه ببیند آیا ما دخترش را براى شيرخدا می‌‏گيريم يا نه!"» 🔸مادرم و خاله‌‏سارا به من نگاه می‌‏كردند تا ببينند که من چه می‌‏گويم و چه عكس‌‏العملی نشان می‌‏دهم. نمی‌‏دانم که چهرۀ من در آن لحظات چه‌رنگى بود. كاش یک دوربين فيلم‏بردارى بود که از حالت چهره‌ام فيلم می‌گرفت تا من پس از سال‌‏ها به آن نگاه می‌‏كردم! 🔸من دخترعمّه‌ام، آرامش، را ديده بودم؛ ولی تا آن روز به چشم يک خواهنده و خواستگار، به او نگاه نكرده بودم تا این که او را بپسندم يا نپسندم؛ برای همین، هيچ حرفی براى گفتن نداشتم؛ اگرچه انگار واژۀ «آرامش» به من آرامش می‌داد. (۱) (۱) البتّه «آرامش» معنای نام او بود؛ نه خود نامش. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۴۰ ـ ۲۴۲. @benisiha_ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۸۸: 🔸... عصر فردایش كه پنج‌‏شنبه بود و حال مادرم هم کمی خوب شده بود، مادرم و خاله‌‏سارا با یک كله‌‏قند به خانۀ ميرحبيب‌آقا رفتند تا بفهمند که نظر «آرامش» چه بوده است و خوشحال برگشتند؛ چون ميرحبيب‌آقا مسائل را به دخترش گفته و او سکوت کرده بود و به‌اصطلاح، سكوت دختر دربارۀ مورد ازدواج، نشانۀ رضايت است. 🔸امّا من به صِرف سكوت او راضی نبودم؛ برای همین به خانۀ همسایۀ ميرحبيب‌آقا رفتم و از خاله‌سكينه که خویشاوندی دوری با ما داشت، درخواست كردم كه «آرامش» را به آن‌‏جا بياورد تا خود من با او سخن بگویم. او این کار را انجام داد و «آرامش» آمد؛ امّا هنگامی که مرا در آن‌جا ديد، خيلی تعجّب كرد؛ انگار خاله‌سكينه به او نگفته بود كه شيرخدا در خانۀ ما است. 🔸من سخن‌گفتن را آغاز کردم و دربارۀ مسائلی حرف زدم؛ از جمله: این که آیا مرا دوست دارد یا نه و این که من علاقۀ شديدى به درس روحانيّت دارم و می‌خواهم به‌زودى به حوزۀ علمیّه بروم و این کار، مشكلات و محدوديّت‌‏های زيادی دارد و آيا او می‌‏تواند یک عمر، آن‌ها را تحمّل كند یا نه و اين كه بايد به پدر و مادرم، خیلی احترام بگذارد و مَحبّت کند و در تربيت فرزندانمان بکوشد و با مقاومت کامل در همۀ مراحل زندگى، ارزش‌های يک بانوی باشخصيّت را به دست آورد؛ سپس از او خواستم که پاسخ پرسش‌هایم را به خاله‌‏سكينه بگويد. 🔸آن‌گاه از محلّ حضورمان بیرون رفتم و به خاله‌سکینه گفتم که ان‌شاءالله پس از يک ساعت می‌‏آيم و پاسخ پرسش‌هایم از او را از شما می‌گیرم. 🔸از خانۀ او بيرون آمدم و در اطراف كوچه، سرگرم قدم‌زدن شدم و پس از چند دقیقه ديدم كه «آرامش» بيرون آمد و به خانۀ پدرش رفت. 🔸بی‌درنگ به خانۀ خاله‌سكينه برگشتم و از او خواستم که پاسخ‌‏هاى «آرامش» را بیان کند. گفت: «نگران نباش. او تو را خيلی دوست ‏دارد و همۀ شرایط زندگی با تو را پذيرفت و قول داد که به سخنانت عمل کند و حتّى گفت که من حاضرم يک عمر در كَنار پسردايی‌‏ام، شيرخدا، گرسنه بمانم و به او خدمت كنم و قول می‌‏دهم كه ان‌شاءالله براى او زن خوب و براى فرزندانم مادر خوبی باشم.» 🔸هر جمله از اين سخنان که از زبان خاله‌سکینه بیرون می‌آمد، براى من عالَم ديگرى را به وجود می‌‏آورد؛ برای همین، دلم خیلی می‌‏خواست كه آن‌ها را از خود «آرامش» بشنوم تا دلم كاملاً آرامش پیدا کند؛ برای همین به خاله‌سکینه گفتم که اگر ممکن است، باز او را به آن‌‏جا بياورد تا از خودش بشنوم؛ ولی او گفت: «فعلاً كار دارم و نمی‌‏توانم. اگر بعداً ممکن شد، به تو خبر می‌‏دهم.» 🔸ديگر خيلی عِوض شده بودم و حتّی یک لحظه نمی‌‏توانستم خَیال «آرامش» را از ذهنم دور كنم. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۴۹ ـ ۲۵۱. @benisiha_ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۸۹: 🔸... صبح روز شنبه به محلّ کارم برگشتم؛ ولی دیگر مانند گذشته نبودم؛ بلکه پیوسته انتظار می‌کَشیدم که روز پنج‌‏شنبه فرابرَسد و من به روستا برگردم تا با دیدن «آرامش»، آرامش خود را حفظ کنم. 🔸در آن هفته، حدود ۲۰ شعر آذری، به یاد او سرودم که بعداً آن‌ها را در مجموعه‌اشعاری به نام «مارال كيم دى؟» (آهو کیست؟) آوردم. 🔸پنج‌شنبه که به روستا برگشتم، ديدم که پدر و مادرم انگشتر و گوشواره تهیّه کرده و همۀ كارهای عقد را روبه‌‏راه نَموده‌اند. 🔸روز جمعه، حاج‌آقا مُعينى را كه عالِم و دانشمند روستای «شانجان» بود، آورديم و ایشان در حضور چند نفر، عقد ازدواج من و «آرامش» را خواند و به‌اصطلاح، ما را به همديگر حلال كرد. 🔸عصر آن روز بر طبق رسوم روستایمان، برنامۀ انگشترگذارى و گوشواره‌‏اندازى اجرا و قرار شد كه در بهار سال آینده، برنامۀ عروسی برگزار شود؛ ولی بعداً پدرم تصمیمش را عِوض کرد و گفت: «اوّل اسفند، عروسی برگزار خواهد شد و ما عروسمان را خواهيم آورد.» 🔸همه، دست‌به‌‏كار شدند و با اين كه هوا خيلی سرد و همه‌‏جا يخبندان بود، عروسی راه‌ انداختیم و «آرامش» را براى آرامش خانه‌‏مان به خانه آورديم. 🔸واقعاً با آمدن او خانۀ ما رونق ديگرى پیدا کرد و همه با شور و شادى و مَحبّت خاصّی زندگى می‌‏كرديم. 🔸او هرچقدر از دستش برمی‌‏آمد، به ما خدمت می‌‏كرد و من صبح هر شنبه، به محلّ کارم می‌رفتم و عصر هر پنج‌شنبه به روستا برمی‌‏گشتم. 🔸آن روزها برای من که از طبع ویژه‌ای برخوردار بودم، عالَم خاصّی بود و شُكوه ديگرى داشت كه پس از سال‌هاى فراوان، با خاطره‌‏های آن روزها، خودم را شاد و دلخوش می‌‏كنم. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۵۱ ـ ۲۵۳. @benisiha_ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۹۲: 🔸... قبلاً بیان شد كه مقدارى از كتاب «جامع‌‏المقدّمات» را كه نُخستین كتاب طلبگى است، پيش مرحوم حاج‌‏آخوندآقا خوانده بودم؛ برای همین، آن را دوره کرده، در مدّت كمى به پایان رَساندم و كتاب‌‏هاى بعدى طلبگی، همچون: «البهجة المرضیّة»، «مغنى‌اللّبیب» و «شرح‌الصّمديّة» را يكی پس از ديگری درس گرفتم. 🔸در آن روزها دوستانم در تهران جلسه‌ای تشكيل دادند و من هفته‌‏اى يک بار به آن‌‏جا می‌رفتم و براى آنان سخنرانی می‌‏كردم. 🔸با علاقه‌‏اى كه به نويسندگى داشتم، نوشتن را هم به صورت رسمی آغاز كردم و هر روز ۳ تا ۴ ساعت، کتاب می‌نوشتم. 🔸با نويسندگان و دانشمندان حوزۀ عمليّۀ قم هم ارتباط برقرار می‌کردم و بعضی از مطالب و مشكلاتم را با آنان در ميان می‌گذاشتم و آنان مرا راهنمايى می‌‏كردند. 🔸در همان زمان به اين فكر افتادم كه جوانان ايران و نِقاط دیگر جهان، به مركزى نیاز دارند كه پرسش‌های مذهبى خود را از آن‌جا بپرسند و پاسخ بگیرند. این اندیشه را با دوستانم و بعضی از اساتيد حوزه در ميان گذاشتم و تصميم گرفته شد که هر پنج‌شنبه، جلسه‌ای در خانۀ ما برگزار و به پرسش‌ها پاسخ داده شود؛ سپس اطّلاعیّه‌ای به اين مضمون نوشته شد كه هر كسی دربارۀ مسائل مذهب مقدّس تشيّع، پرسشی دارد، آن را از «دارالبحث اسلامى قم» بپرسد و در اسرع وقت، پاسخ بگيرد. اين اطّلاعيّه را در قم و شهر‏ها دیگری پخش كرديم و حتّى آن را به واسطۀ اشخاصی که به کشورهای دیگر می‌رفتند، به آن‌جاها فرستادیم. 🔸پس از آن شايد هر روز ۲۰ نامه يا بيش‌‏تر می‌رَسید که خیلی از آن‌ها هنوز موجود است. 🔸بعضی از دوستان، كم‌‏كارى می‌‏كردند يا به سبب درس‌ها و بحث‌های زیادشان نمی‌‏توانستند به صورت مرتّب در جلسات حاضر شوند و در پاسخ‌گویی به آن‌همه پرسش شرکت کنند؛ ولی من كه اين كار را طرح كرده بودم، مجبور بودم که به آن ادامه دهم. 🔸اين، نُخستین خدمت اجتماعى من بود؛ امّا با آن، زندگی‌ام سخت و طاقت‌فرسا شد؛ چون باید از یک سو به درس‌ها و بحث‌هایم می‌رَسیدم و از سوی دیگر، زندگی‌ام را می‌چرخاندم و از سوی سوم، شب و روز به پرسش‌های فراوانی که جوانان متديّن و...، از شهرها و روستاهاى ايران و كشورهاى ديگر مى‌فرستادند، پاسخ می‌دادم و این‌همه کار، مشكلات زیادی برایم پدید می‌آورد؛ ولی این خدمت، لَذّت‌بخش و خیلی آموزنده بود؛ من هر یک از آن نامه‌‏ها را یک كلاس تلقّى می‌‏كردم و از آن‌ها اندیشه‌ها، سطح دين و اخلاق، و توقّعات جوانان از مذهب و روحانیّت را درمی‌یافتم؛ برای همین تصميم گرفتم که اوّلاً: بعضی از آن پرسش‌ها و پاسخ‌ها گرد‏آورى كنم تا شاید بتوانم آن‌ها را به صورت جزوه يا كتاب، در اختيار جامعۀ اسلامى قرار دهم و ثانياً: برای اشباع آنان از جهت مذهب، کتاب‌‏هايى در سطح آنان بنويسم؛ در نتیجه با علاقۀ کامل به نويسندگى رو آوردم. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۵۸ ـ ۲۶۰. @benisiha_ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۲۰۴: 🔸... کوشیدم که در این کتاب، کارها و نقش‌هایم در جامعه را براى آگاه‌سازی ديگران بنویسم و اميدوارم که اهل ذوق از خواندنش لَذّت برده باشند. 🔸چنانكه نوشته بودم، در حوزۀ علميّۀ قم، مشغول تحصيل، تدريس و تأليف هستم و در مواقع تعطيلی آن، براى تبليغ به تهران يا هر جايی كه دعوت شده باشم، می‌‏روم. 🔸تلاش می‌‏كنم كه عمرم را به بی‌كارى و تنبلی نگذرانم و دوست دارم که پیوسته در جامعه، اثرگذار باشم. 🔸خداوند بخشنده را شکر می‌کنم كه به من طبع شعر هم عنايت فرموده است و من از آن، بیش‌تر دربارۀ مناجات با او، مدح و مرثیۀ اهل بیت ـ سلام الله تعالی عليهم. ـ و معارف مذهبی استفاده کرده‌ و اشعار فراوانی به زبان‌های فارسی و آذری سروده‌‏ام. 🔸بیش‌تر آثارم را برای جوانان مسلمان نوشته‌‏ام تا ان‌شاءالله آنان با خواندن آن‌ها بتوانند دیندارتر شوند، استعدادهایشان را به فعلیّت برَسانند و به آينده، خدمت کنند. 🔸حدود ۸۰ تا از آثارم چاپ شده و بعضی از آن‌ها به زبان‌‏هاى انگليسی و اردو ترجَمه و منتشر گشته است. 🔸امیدوارم که مجموع کتاب‌ها و مجموعه‌شعرهایم، به ۵۵۵ عدد برَسد تا اين بيت شعرم تحقّق یابد: نوشتار «بِنيسی» همچو گنج است / شُمارَش پانصدوپنجاه‌وپنج است 🔸به هنر اصيل اسلامى و ايرانی هم علاقۀ زيادى دارم؛ هنرى كه انسان‌‏هاى هنرمند به وجود می‌‏آورد و به باطن زیبای آنان تجلّی می‌بخشد؛ برای همین می‌کوشم که ۴۴۴ اثر هنرى، همچون: طرح و تزيين آيات و روايات در تابلوهاى زيبا و نفيس و نیز كارتک‌‏هاى اسلامى آموزنده هم تنظيم كنم و در نتیجه، مجموع آثارم به ۹۹۹ عدد برسد. 🔸خداوند مهرْبان به همۀ ما توفيق خدمت و عبادت عنایت فرماید. 🔸التماس دعا. 🔸پایان. 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۷۸ و ۲۷۹. @benisiha_ir
، بخش ۱ امروز 🖊حاج‌آقا اسماعیل داستانی بِنیسی ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔸صبح امروز روحانی جوانی مرا سوار ماشینش کرد و گفت: «من اعتقاد دارم که خدمت به طلبه‌ها، خدمت به امام زمان ـ علیه السّلام. ـ است.» و بنده برای او نِکاتی دربارۀ ارزش‌های طلبگی و طلبه‌ها بیان کردم. 🔹او پیش از سوارشدنم گفت که می‌خواهم به خیابان گلستان بروم و می‌توانم شما را تا آن‌جا ببرم؛ برای همین، سر آن خیابان پیاده شدم و به او گفتم که ان‌شاءالله سوار مَرکب‌های بهشتی شوید. 🔸داشتم قدم‌زنان از جلو مدرسۀ علمیّۀ معصومیّه عبور می‌کردم که به دلم افتاد به آن‌جا سر بزنم و خاطراتی از ۸ سال تحصیلم در آن‌جا را برای خودم زنده کنم. 🔹به نگهبان آن‌جا گفتم که من سال‌ها پیش، طلبۀ این‌جا بوده‌ام و می‌خواهم که در آن بگردم. اجازۀ ورود داد. 🔸پس از قسمت ورودی، مزار زیبایی برای ۳ شهید گمنام که دو تای آن‌ها ۲۳ساله بودند و یکی ۱۷ساله بود، وجود دارد و پس از دوران طلبگی‌ بنده در آن‌جا، ساخته شده است. ابتدا به مزار آنان رفتم و برایشان حمد و سوره خواندم و از آنان خواستم که برای برطرف‌شدن مشکلات خودم و عزیزانم، در محضر خداوند مهربان ـ جلّ جلاله. ـ واسطه شوند. ، ، ، ، @benisiha_ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان): 🌷 ! ميان خلق و خدا، واسطۀ فيض باش. 💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/235/ ، @benisiha_ir
، بخش ۲ امروز 🖊حاج‌آقا اسماعیل داستانی بِنیسی ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔸امروز دیدم که شخصی پیام داده است: خدا توفیق داده است که در جایی به دیگران خدمت کنم؛ امّا شوهرم را به صورت کامل در جریان نگذاشته‌ام و فقط تا آن‌جا که این کارم به خانواده آسیب نزند، آن را انجام می‌دهم. امروز مکان این کارم دورتر است و من نمی‌توانم به شوهرم بگویم؛ چون اگر دلیلش را بپرسد و به او بگویم، شاید از روی رودربایستی، پاسخ مثبت دهد. آیا اگر به آن‌جا نروم، به‌تر است؟ 🔹پاسخ دادم: حرام است که زن بدون «رضایت قلبی» شوهرش، از خانه بیرون برود و اگر بدون رضایتش بیرون برود، فرشتگان خشم و حتّی فرشتگان رحمت، او را لعنت می‌کنند تا هنگامی که برگردد؛ پس هر گاه یقین دارید که او راضی است، می‌توانید بروید و هر گاه یقین یا شک دارید که راضی نیست، نباید بروید. @benisiha_ir
🔴 💠 شعری از مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ‌ دربارۀ ـ علیها السّلام. ـ : 🔸خديجه، همسر خوب پيمبر، 🔸خدا را بر خدايى كرد باور (۱) 🔹بوَد او مؤمن اوّل، كه ايمان 🔹ز دل آورْد بر شُويَش، پيمبر، (۲) 🔸حمايت كرد از اسلام و قرآن 🔸هميشه بر پيمبر بود ياور 🔹محمّد چون پيمبر شد، به او گفت: 🔹«بيا بانو! به من ايمان بياور» 🔸بگفت: «آورده‌ام ايمانْ من از پيش 🔸به اين كه می‌شوى بر خلقْ رهبر 🔹وز اين رو من به تو دلبسته هستم 🔹گزيدم من تو را بر خويش همسر 🔸تمام مال و جان و هر چه دارم 🔸به تو بخشيدم اى روح مطهّر! (۳) 🔹به هر جايى كه خواهى، مصرفش كن 🔹شود تا عالَمى با حقْ منوّر» 🔸پيمبر با لب خندان به او گفت: 🔸«به تو مژده دهم از حىّ داور (۴) 🔹كه يزدان در اِزاى خدمت تو 🔹عنايت می‌كند بهر تو دختر (۵) 🔸گذارم نام او را "فاطمه" من 🔸كه فاطِم هست او در روز مَحشَر (۶) 🔹همين بس مَنزِلتْ او را هميشه 🔹كه گردد بر امام شيعهْ همسر (۷) 🔸نديده چشم دنيا مثل آن دو 🔸كه با هم مهرْبان باشند و هم‌بَر (۸) 🔹به دنيا خواهد آمد اى خديجه! 🔹از آنان چار فرزند مُوَقَّر (۹) 🔸يكى باشد حسن، ديگر حسين است 🔸امام و رهنما باشند و دلبر 🔹دو دختر، نامشان كلثوم و زينب 🔹كه هر دو بر زنان باشند زيور» 🔸خديجه شاد شد از اين خبر، گفت: 🔸«فِداى تو شَوَم اى نور اَنوَر! (۱۰) 🔹به اين مژده، دلم را شاد كردى 🔹ـ خدا اجرت دهد اى پاکْ‌گوهر! ـ 🔸كه روزى می‌كَشم در بَر چو جانش 🔸بگويم: فاطمه؛ اى جان مادر! (۱۱) 🔹ز من هم در قيامت كن شَفاعت 🔹كه باشد از تو در آن‌جا ميسّر» 🔸پيمبر، شاد شد از شادى او 🔸بگفتا بر خديجه قول ديگر: 🔹«دهَم مژده به تو از سوى اللّه 🔹كه نسل ما از او گردد مُكَثَّر (۱۲) 🔸به قرآن سوره‌اى با نامش آيد 🔸بوَد آن، سورۀ زيباى كوثر 🔹دوام هر چه سادات است، از او 🔹در اين دنيا همه بر خلق، سَرور» (۱۳) 🔸«بِنيسى» عاشق سادات باشد 🔸الاهى! مِهر او گردد فزون‌تر (۱۴) ۱) پیمبر: پیامبر. ۲) شوی: شوهر. ۳) مطهّر: پاک‌شده، مقدّس. ۴) حیّ: (خداوند) زنده‌. داور: قاضی، کسی که بین خوب و بد حکم می‌کند. ۵) یزدان: خدا. اِزا: برابر، مقابل. ۶) فاطم: رانده‌شده از آتش دوزخ. روز محشر: روز قیامت. ۷) منزلت: مقام. ۸) هم‌بر: همتا / همنشین / همراه. ۹) موقّر: باوَقار و بردبار و محترم و بزرگوار و باشُکوه / آزمودۀ خردمند. ۱۰) انور: روشن‌تر، درخشان‌تر. ۱۱) بر: آغوش. ۱۲) مکثّر: افزوده‌شده. مقصود،‌ زیاد است. ۱۳) خلق: مردم. ۱۴) مِهر: مَحبّت. فزون‌تر: بیش‌تر. @benisiha_ir
🔴 امروز جلسۀ سوم سخنرانی‌ام دربارۀ «خانواده‌داری» در هیأت پیام‌آوران عاشورا بود. مباحث بسیارمهمّی بیان شد و مصادیق کم‌گفته‌ای از احترام، مَحبّت و توجّه به اعضای خانواده مطرح گشت. کاش بیش‌تر در خدمت همۀ شما و مردم بودم و شما و آنان در مجالس سخنرانی‌ام شرکت می‌کردید تا معارف مذهبی کم‌یاب و ارزشمند بیش‌تری، به جان‌های شریفتان انتقال می‌یافت و زندگی‌های دنیوی و اخروی‌تان، زیباتر و شیرین‌تر و کامل‌تر می‌شد! 🖊اسماعیل داستانی بِنیسی @benisiha_ir