استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۴۱:
🔸... روز يکشنبه كه مصادف با ۱۳ رَجَب، روز تولّد مولاى متّقيان، امير مؤمنان، على، ـ علیه السّلام. ـ بود، فرارَسيد ـ چه روز زيبايى! چه روز باشُكوهى! ـ ؛ روزى كه همۀ مسلمانان حقيقى، يعنى: شيعيان از هر روز ديگر خوشحالتر میشوند؛ چون آن روز، امام برحقّشان، وصىّ بِلافَصل پيامبر گرامى اسلام [ـ صلّی الله علیه و آله. ـ ]، شير خدا، علىّ مرتضى، اسدالله الغالب، علىّ بن ابیطالب، ـ عليه السّلام. ـ قدم بر اين دنيا گذاشته و جهان را با نور وَلايت، منوّر و جهانيان را با مِهر و مَحبّت، به خداى حق و حقيقت رهنمون گرديده است (۱).
🔸در هر صورت، ساعتها به كندى گذشت و صبح روز يکشنبه، ۱۳ رجب، فرارسيد. آن روز، دِهِ ما يک چهرۀ ديگرى به خود گرفته بود. خيلیها به [دنبال] كارهاى عادى خود نرفته بودند و كارخانۀ سُفالیسازى ما را هم باباحسن تعطيل كرده بود و عدّۀ زيادى هم از روستاهاى اطراف به دِهِ ما آمده بودند.
🔸محلّ كشتى دائمى را آبوجارو كرده بودند و مسجد جامع دِهِمان را فرش كرده و در آنجا چاى تهيّه شده بود.
🔸آن روز صبح، پهلوانصفدر به خانۀ ما آمد؛ مرا برداشت. با هم به امامزادهعبدالكريم رفتيم و زيارت كرديم و چند فنون كشتى را هم آنجا به من متذكّر شد [= یادآوری کرد] و هر لحظه به من سفارش میكرد كه شيرخدا! امروز بايد خيلى دقّت كنى و با برندهشدن در كشتى، ما را سرافراز گردانى و تلخىِ شكستِ گذشته را با شيرينى امروز جبران نمايى. خلاصه: از اين حرفها به من خيلى زد. به قول خودش مرا شارژ میكرد و تشويق مینَمود؛ ولى من در فكر ديگرى بودم. خواهم گفت كه در چه فكری بودم.
🔸وقتى از تپۀ امامزاده، پايين میآمدم، چشمم به رشيدداداش افتاد كه چوپان دِهِمان بود و گوسفندهاى دِه را براى چَرا به صحرا میبرد.
🔸او از ديدن ما خوشحال شد؛ بعد از سلام و احوالپرسى گفت: «میخواهيد برايتان شير بدوشم؛ بخوريد؟» پهلوان گفت: «از گوسفندان مردم؟!» رشيد خنديد و گفت: «نه بابا! خودم هم چند تا گوسفند دارم. از آنها برايتان میدوشم.» ما تشكّر كرديم؛ بعد پرسيد: «با كدخدا آشتى كرديد؟» پهلوان گفت: «انشاءالله.»
🔸من در همانجا يكمرتبه تصميم گرفتم كه چند روزى با رشيدداداش به كوه بروم؛ بعدها هم رفتم و هر چه در كوه «ميشوْداغى» ديدم، به صورت شعر نوشتم كه يک كتاب شده. الان همان كتاب، حاضر است (۲). ...
(۱) از بزرگترین شادمانی[ها] و افتخارات من در دنیا، این است که با آن بزرگوار، همنام هستم. یکی از اَلقاب [= لَقَبهای] مشهور آن حضرت، «اسدالله» و نام من هم «اسدالله» است و در این کتاب، [نامم را] به مناسبتی «شیرخدا» که [معنای] همان «اسدالله» است، ضبط [= ثبت] کردهام.
(۲) نام آن کتاب، «طبیعتگُلشَنی» یا «میشوْداغی» است که اوّلین کتاب شعری من میباشد.
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۷۷ ـ ۱۷۹.
@benisiha_ir
🔴 #پند_پیران_بر_پوران
مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان):
🌷 #پسرم! از آنچه پشیمانی میآورد، بپرهیز.
💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب:
http://benisiha.ir/235/
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت:
🔶 بگو که نام «بنیسی» به دفترم ثبت است
🔶 اجازه دِه که دَمی دفتر تو را بینم
(به: در. دِه: بده. دَمی: یک لحظه.)
📖 امید آینده، ص ۱۸۸.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۴۲:
🔸... وقتى ما به دِه و به خانهمان برگشتيم، ديديم كه نادر و پدرش و پدرزنش كه كدخداى دِه سيس بود، با چند نفر از آشنايانشان، به خانۀ ما آمدهاند. ما از ديدن آنها خيلى خوشحال شديم. من و نادر همديگر را به آغوش فشرده و چندين بوسه [به] روى هم زديم. پهلوان[صفدر] هم با بزرگترها دست داد و در كَنار آنان نشست. من به مهمانها خوشامد گفتم. آنها گويا دو چشم هم از ديگرى قرض كرده بودند [و] به سرتاپاى قد و قوارۀ من نگاه میكردند. حتماً از دل هر يکیک آنها، چيزهايى میگذشت كه خدا داند و بس.
🔸مادرم چاى و خوردنى خشک و مقدارى هم حلواى محلّى، براى مهمانها درست كرده بود. من آنها را خدمت مهمانها بردم. پدر نادر يواشكى به گوش من گفت: «به مادرت بگو كه ناهار تدارک نبيند؛ ما زود میرويم.» ولى پدرم و پهلوانصفدر كنجكاوى میكردند كه پدر نادر چه چيز به گوشم گفت. همينكه متوجّه شدند صحبت ناهار است، هر دو، خندهكنان گفتند: «خاطرجمع باشيد ناهار تهيّه شده. باباعلى، پدربزرگ شيرخدا، قول داده كه امروز براى همه، ناهار بدهد.»
🔸آنها خواستند تعارف كنند كه همان لحظه، صداى باباعلى از دَمِ در به گوشمان رسيد كه میگفت: «ياالله! صاحبخانه! خانهايد؟» پدرم گفت: «بفرماييد باباعلى!» با دايیكاظم بود. همينكه وارد شدند و مهمانها را ديدند، باباعلى با خوشحالى گفت: «بهبه! مهمانها هم آمدهاند.»؛ بعد، رو به آنها كرد [و] گفت: «امروز كه روز تولّد مولاى متّقيان، على، ـ عليه السّلام. ـ است، من به خاطر آن بزرگوار، هر چه دارم و ندارم،». پهلوانصفدر وسط حرف باباعلى دويد [و] گفت: «پس باباعلى! همهمان؟» باباعلى فوراً گفت: «نهتنها [به] شما، [بلکه به] هر كسى كه امروز به عنوان تماشا در كشتى شيرخدا و آقانادر شركت كند، من به او ناهار میدهم.»
🔸بعد، يک نگاهى به قد و قوارۀ نادر كرد و گفت: «پسرم؛ نادر! شكست و پيروزى امروز، شكست و پيروزى يک زندگى نيست؛ بلكه كار امروز شما يک جوانمردى است؛ جوانمردى كه میخواهد حق را به حقدار برَساند.» نادر هيچ حرفى نمیزد. پدر نادر گفت: «حق، همين است كه باباعلى میفرمايد. آن روزى كه امام زمان ـ عليه السّلام. ـ بيايد، در دنيا هر كسى به حقّ خود میرَسد.» همه گفتند: «انشاءالله.» و يک صلوات هم دستهجمعى فرستاديم. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۷۹ ـ ۱۸۰.
@benisiha_ir
🔴 #پرسش_اندیشهبرانگیز
یک پرسش مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «یکصد سؤال» از خوانندگان برای برانگیختن اندیشۀ آنان:
❓چه چيزی اراده را تقویت میکند و چه چیزی آن را ضعیف میسازد؟
#اراده
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت:
🔶 گر تو را بینم، چو گل وامیشوم
🔶 غنچهای هستم، شکوفا میشوم
📖 امید آینده، ص ۱۸۹.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #تشرف
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۴۳:
🔸... ساعت ۱۰ [صبح سالروز ولادت حضرت امیرالمؤمنین ـ علیه السّلام. ـ ] نزديک میشد. عمومهدى خبر آورد كه همه در مسجد حاضر شدهاند و حاجآخوندآقا میفرمايد بياييد مسجد. پهلوانصفدر رو به من كرد [و] گفت: «شيرخدا! برو آماده باش. به مادرت هم بگو كه برايت دعا كند؛ دعاى مادر را خداوند قبول میفرمايد. زود بيا؛ دستهجمعى برويم مسجد [و] بعد از قِرائت قرآن و سخنرانى حاجآخوندآقا و پوزشطلبى كدخدا، برنامۀ كشتى را اجرا كنيم.»
🔸[با] مهمانها بعد از خوردن چاى و كمى حلوا، با پيشنِهاد پهلوان به سوى مسجد جامع دِهِمان حرَكت كرديم. بزرگترها از جلو میرفتند. من و نادر پشتسر آنها حرَكت میكرديم.
🔸وقتى به نزديكى مسجد رسيديم، انبوه جمعيّت را مشاهده كرديم كه از دهمان و دهاتهاى اطراف، [در] آنجا جمع شده بودند. باباعلى به بعضى از آنها گفت: «چرا پس مسجد نرفتهايد؟ اوّل، قرائت قرآن و سخنرانى حاجآخوندآقا و بعداً برنامۀ كشتى اجرا خواهد شد.» آنها در جواب گفتند: «مگر در مسجد، جا براى سوزنانداختن هست؟! مسجد، پُرِ پُر است. حاجآخوندآقا هم [دارد] صحبت و سخنرانى میكند.»
🔸براى مهمانها در نزديكى مِنبر حاجآخوندآقا، جا نگه داشته بودند. پهلوانصفدر به عنوان راهنماى مهمانها، از جلو و مهمانها و ما از پشتسر آنها وارد مسجد شديم.
🔸من و نادر در كَنار هم نشستيم. همۀ چشمها به سوى ما دو نفر غَلت میخورد و همه به ما نگاه میكردند تا اين كه حاجآخوندآقا ضمن صحبتش، [برای این] كه همه را جلب به سخنرانى خود بكند، فرمود: «همگى بر پيامبر و آل پيامبر صلوات بفرستيد.» همه، صلوات فرستادند. باباعلى گفت: «براى سلامتى مهمانها هم صلوات بفرستيد.» و پهلوانصفدر با صداى طنينانداز خود گفت: «براى سلامتى دو پهلوانِ نامى ما، شيرخدا و نادرآقا، هم صلوات بفرستيد.» همه و همه، صلوات فرستادند و حاجآخوندآقا فرمود: «چند لحظه به حرفهاى من توجّه كنيد.»
🔸سخنانش را ادامه داده و دربارۀ صلح و بخشش و توبه و آمرزش صحبت میفرمود و آيات و رواياتى را در اينباره بيان میكرد تا [این که به] اينجا رسيد كه فرمود: «هر كس عذرخواهى ديگرى را بپذيرد و از بدى او كه دربارهاش انجام داده، چشم بپوشد، خداوند هم گناهان او را میآمرزد و او را از آتش جهنّم نَجات میدهد. اينک من از همۀ شما، همشهريان و اهالى آبادیمان، بِنيس، میخواهم كه كارهاى گذشتۀ كدخدا را، هر چه كه كرده است، ناديده بگيريد و عذرخواهى او را بپذيريد. اميدوارم خداوند عالميان هم گناهان ما را ببخشد و بيامرزد. يک صلوات جَلى براى پيروزى و موفّقيّت همۀ اهل آبادیمان و سلامتى مهمانهاى گرامیمان كه از اطراف و اَكناف قدمرَنجه فرموده، تشريف آوردهاند و بالخصوص براى سلامتى افتخار روستايمان و قهرمان واقعىِ ازجانگذشتهمان كه چندين بار به خاطر ديگران خود را به خطر انداخته، شيرخدا، و دوستش، نادرآقا، صلوات بلندى بفرستيد.» مردم آنچنان صلوات فرستادند كه گويا در و ديوارهاى مسجد تكان میخورد. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۸۰ ـ ۱۸۲.
@benisiha_ir
🔴 #حرفهای_طلایی
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «حرفهای طِلایی» (پندنامۀ ایشان به دخترشان):
🌷#دخترم! بِدان که بدخویی با شوهر، نافرمانی از خدا است.
💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب:
http://benisiha.ir/149/
#شوهرداری
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت:
🔶 غیر یاد و نام تو ما را مباد!
🔶 چون به نام تو توانا میشوم
📖 امید آینده، ص ۱۸۹.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #ذکر
@benisiha_ir