eitaa logo
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
272 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
1 ویدیو
24 فایل
کانال زندگینامه و آثار مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی، و سخنرانی‌ها و آثار فرزندشان: حاج‌آقا اسماعیل داستانی بنیسی کانال‌ سخنرانی‌ها و کلیپ‌هایم: @benisi. کانال دیگرم: @ghatreghatre. وبگاه بنیسی‌ها: benisiha.ir. صفحۀ شخصی‌‌ام: @dooste_ketaab.
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان): 🌷 ! بِدان که تو مثل دیگران نیستی. 💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/235/ @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ دربارۀ زمانۀ ظهور آن حضرت: 🔶 خواهد آمد پادشاه مهربان 🔶 مهربانی تا کند با مردمان 📖 امید آینده، ص ۱۹۴. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)، @benisiha_ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۶۰: 🔸... روزها، چون تندباد می‌‏گذشتند. من، هم به مكتب حاج‌‏آخوندآقا می‌‏رفتم و هم با برادرم، يدالله، درس‌‏هايى را كه در مدرسۀ روستایمان فرامی‌گرفت، می‌‏خواندم و هم روزى چند ساعت در كارخانۀ سفال‌سازی به پدرم كمک می‌‏كردم. 🔸وضع مالى ما داشت كم‌‏كم خوب می‌‏شد؛ ولى مشکلات ديگرى پيش می‌‏آمد؛ همچون: درگذشتِ مادربزرگم، نه‌‏نه‌‏فاطمه، بیمارشدن باباحسن و سكته‌‏كردن پهلوان‌‏صفدر و مهم‌‏تر از همه، این بود که چشم‌‏هاى حاج‌‏آخوندآقا به‌شدّت درد گرفت و درمان‌های پزشکان اثر نکرد و او بینایی‌اش را از دست داد. آخ! آخ! چه بی‌‏وفا است دنيا! / پر از جفا است دنيا. 🔸چرا او بايد نابينا می‌‏شد؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟ اين چراها پایان ندارد. كار دنيا همين است و هر فرازی نشيب به دنبال دارد و هر سربالايى، سرپايينى و هر آسایش، رنجی و هر جوانی‌، پیری و هر دارایی، نداری و و هر تندرستی، بیماری‌ و همۀ افراد روی زمین، دچار این مسائل می‌شوند؛ پس انسان بايد هميشه خود را آمادۀ مشكلات كند؛ وگرنه، دِق‌‏مرگ می‌‏شود. 🔸در آن ۲ ـ ۳ سال، زندگى ما كاملاً عِوض شد و همۀ نقشه‌‏ها نقش‌‏برآب شدند و من فقط کار می‌کردم؛ چون باباحسن، بیمار شد و دیگر نمی‌توانست کار کند و هر یک از عموهايم، مشغول کار مستقلّی شد و در نتیجه، پدرم تنها ماند و من و يدالله باید همراهش كار می‌‏كرديم تا او بتواند زندگى‌مان را بچرخاند. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۰۸ و ۲۰۹. @benisiha_ir
🔴 یک پرسش مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «یکصد سؤال» از خوانندگان برای برانگیختن اندیشۀ آنان: ❓گرم‌‏ترين عضو انسان و سردترین عضو او چیستند؟ @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ دربارۀ آن حضرت: 🔶 نام او نام رسول آخِر است 🔶 نام او ثبت است اَندَر آسمان (اندر: در.) 📖 امید آینده، ص ۱۹۴. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام) @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۶۱: 🔸... در همان روزها اهل روستای ما، در مسجد جامِع جمع شدند و می‌‏خواستند که موتور برق بخرند و خانه‌های را برق‌‏كَشى كنند؛ برای این کار، ۲۰۰ سهم مقرّر كردند ـ به نظرم هر سهم ۲۰۰ تومان بود. ـ و ۱۶۰ سهم آن را فروختند؛ امّا براى ۴۰ سهم، خريداری پيدا نشد. 🔸پدرم به پدرش گفت: «نذر كن كه اگر خوب بشوی، پول ۴۰ سهم را بپردازيم تا برق‌‏كشى انجام شود.» باباحسن گفت: «از کجا؟! من كه ۸۰۰۰ تومان پول ندارم.» پدرم گفت: «هر طور شده، فراهم می‌کنیم و اگر لازم شد، قانا (۱) را می‌‏فروشيم.» و پدرش را راضى كرد. حال پدربزرگم كمى خوب شد و ما، هم زياد کار كرديم ـ آن روزها در شبانه‌روز، بيش‌‏تر از ۳ ـ ۴ ساعت نمی‌‏خوابيديم! ـ و هم مقداری قرض كرديم و آن سهم‌ها را خريديم. 🔸خدايا! کودکی و نوجوانى چه حالاتى دارد! آن شب كه براى نُخستین بار در روستا برق روشن شد، من، برادرم و همۀ کودکان و جوانان، براى تماشاى لامپ‌‏هاى رنگارنگ، جلو كارخانۀ برق جمع شديم. چه شادی و نَشاطى بود! بیش‌تر مردم، زن و مرد، براى تماشا آمده بودند و شيرينى، شكلات و بيسكويت، بین همه پخش می‌شد. 🔸آقاى مهندس، برق را براى آزمايش، چند بار، روشن و خاموش كرد. هر بار که لامپ‌ها روشن می‌‏شد، صداى صلوات (اللّهمّ صلّ على محمّد و آل محمّد) به سمت آسمان صاف بِنيس، بالا می‌‏رفت؛ آسمانى كه پر از ستاره‌‏هاى ريز و درشت بود و آن‌ها به مردم زمين چشمک می‌‏زدند؛ آسمان و ستارگانى كه از هزاران سال پیش، بیننده و شاهد كارهاى اهل زمين بودند و هستند و چه چيزهایی که دیده‌اند! كاش آن «هميشه‌‏درصحنه‌»ها دهان باز می‌‏كردند و ناگفتنی‌‏ها را می‌‏گفتند و بیان می‌کردند که زمينی‌ها از آغاز آفرینش چه کارهایی کرده و نکرده‌اند؛ خوب‌‏ها و بدها، زيباها و زشت‌‏ها، سفيدها و سياه‌‏ها، شهری‌‏ها و روستایی‌ها، كوچک‌‏ها و بزرگ‌‏ها، و خلاصه: آن‌‏همه آدم كه به دنيا آمده و از دنیا رفته‌‏اند!؛ البتّه هيچ ذهنی نمی‌تواند همۀ آن‌ها را در خود بگنجاند و هیچ زبان و قلمى نمی‌‏تواند یکایک آن‌ها را بیان کند[؛ مگر ذهن و زبان اهل بیت. سلام الله تعالی علیهم]. 🔸آن شب از شب‌‏هاى خوب اهل روستا بود و همه خوشحال بوديم. ... (۱) باغ کوچکی در پایین‌دست روستایمان که پدربزرگم آن را از مادرش ارث برده بود. 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۱۰ ـ ۲۱۲. @benisiha_ir
🔴 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «حرف‌های طِلایی» (پندنامۀ ایشان به دخترشان): 🌷! نور چشم شوهرت باش؛ نه باعث خشم او. 💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/149/ @benisiha_ir
یکی از اعضای کانال نوشته است: می‌خواستم از مطالب عالی‌‌تان که صبح روز سه‌شنبه، ۲۴ / ۵ / ۱۴۰۲، در هیأت پیام‌آوران عاشورا بیان فرمودید، تشکّر کنم. واقعاً عالی بود و خیلی‌خیلی استفاده کردیم. خدا خیرتان دهد که دانسته‌هایتان را با بیان روان و بی‌منّت در اختیار ما می‌گذارید. @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ دربارۀ آن حضرت: 🔶 خوش است آن دَم که مهدی باز آید 🔶 شود هر کار سختْ آن‌گاه آسان (ـ دَم: لحظه. آن‌گاه: آن زمان.) 📖 امید آینده، ص ۱۹۸. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)،‌ @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۶۲: 🔸... به‌تدریج به خانه‌ها برق‌کشی شد. خانۀ ما ششمین خانه‌ای بود که به آن، برق‌کشی‌ شد. پدرم يک سيم بلند سيّار هم کَشید و ما آن را به هر جاى حياطمان كه می‌‏خواستيم در آن‌جا شام بخوريم، می‌بردیم و از شاخه‌‏هاى درخت آويزان می‌کردیم و در نورش شام می‌‏خورديم. چقدر آن شام‌ها لَذّت داشت! ما از صبح تا شام كار می‌‏كرديم و به اين، خوش بوديم كه شب در نور لامپ، شام واهیم خورد. 🔸از برق‌کشی خانۀ ما، حدود یک ماه گذشت. عصر یک روز، من داشتم آن سیم را به دستور پدرم به طرف شاخۀ درخت انجيرمان می‌‏بردم. باران، نم‌نم می‌بارید. نگو که رویۀ بخشی از سيم برق از بين رفته است؛ در نتیجه، همین‌که من پايم را روى آن گذاشتم، برق، مرا گرفت و سخت به كَنارى پرت شدم و دیگر نه می‌‏توانستم حرف بزنم و داد بكشم و نه می‌توانستم راه بروم. همان‌‏جا افتاده بودم كه پدرم از اتاق بيرون آمد، متوجّه قضيّه شد، با شتاب سراغ من آمد و گفت: «شیرخدا! چه شده؟»؛ سپس متوجّه جاى لخت سيم شد و گفت: «خدا رحم كرده كه فيوز پريده؛ وگرنه، مرده بودى.» 🔸مادرم و چند نفر ديگر، دوْرم جمع شدند و هر کدام، از روی دلسوزى، چيزى می‌‏گفتند. پدرم گفت: «هر چيزی به اندازۀ فایده‌اش ضرر هم دارد؛ پس باید خيلى مواظب بود. الحمد للّه؛ كه چيزى نشد و به‌خیر گذشت.»؛ بعد، مرا به اتاق بردند. 🔸ماجَرا به گوش بعضی از اهل روستا رَسید و آنان به عیادتم آمدند. باباحسن هم، با اين كه بیمار بود، آمد و هنگامی که مرا ديد، خيلى خوشحال شد و گفت: «خدا را شكر؛ كه چيزى نشده. اگر شيرخدا می‌‏مرد، من برق را از اين روستا برمی‌داشتم.»؛ البتّه اين مطلب را از روی ناراحتى بیان کرد؛ وگرنه، نمی‌توان با بعضی از مسائل مخالفت کرد. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۱۲ و ۲۱۳. @benisiha_ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان): 🌷 ! داروخوردن را به خودت تلقین نکن. 💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/235/ ، @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ دربارۀ زمانۀ آن حضرت: 🔶 نه حِرمان و نَه حیرانی بماند 🔶 کشد بر هر چه باطلْ خطّ بُطلان (حرمان: محرومیّت، ناکامی. حیرانی: تحیّر، حیرت، سرگشتگی. کشد: می‌کشد. بطلان: رد.) 📖 امید آینده، ص ۱۹۸. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)،‌ @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۶۳: 🔸... من از فردای آن روز، باز هر روز به كارخانه می‌رفتم و به پدرم كمک ‏می‌كردم؛ چون هزینه‌های زندگی‌اش زیاد بود؛ چراکه هم خود ما ۶ نفر بوديم: پدرم، مادرم، من، يدالله و ۳ خواهرم و هم بايد به پدربزرگم، باباحسن، كمک‌‏هزینه می‌رَساندیم و هم داروهایش را تهيّه می‌‏كرديم. 🔸كار كارخانۀ سفال‌‏سازى با وسايل آن روز، خيلى سخت بود؛ امّا پدرم در شبانه‌‏روز ۱۷ ـ ۱۸ ساعت كار می‌‏كرد. 🔸او در ضمن کار طاقت‌فرسایش، به جای حاج‌‏آخوندآقا که نابينا شده بود، به کودکان و نوجوانان، قرآن یاد می‌داد و اکنون از اهل روستای ما، بیش‌تر کسانی که قرآن می‌‏خوانند، آن را از حاج‌‏آخوندآقا يا پدرم ياد گرفته‌‏اند. خداوند والا به هر دو، پاداش عنایت فرماید. 🔸زمستان آن سال، حاج‌‏آخوندآقا بیمار شد و بیماری‌اش روزبه‌‏روز شدیدتر گشت. نابينايى از يک سو و بیماری از سوی ديگر، آن مرحوم را از پا انداخت؛ برای همین، پدرم نصف وقتش را در خدمت او سپری می‌کرد و من وسایل موردنیاز خانه‌اش را کم‌وبیش می‌خریدم و برایش سوخت تهیّه می‌کردم. 🔸در روستای ما شعبۀ نفت نبود؛ برای همین باید از شعبۀ نفت شهر شَبِستَر که با روستای ما ۵ کیلومتر فاصله داشت، نفت می‌خریدیم و اين كار در سرماى سوزان زمستان آذربايجان، كار سختى بود. هر چند روز يک بار، من براى آوردن نفت به آن‌جا می‌‏رفتم؛ البتّه با ۳ ـ ۴ نفر از هم‌سن‌هایم تا همه از دست گرگ‌ها که در منطقۀ ما زياد بودند، در امان بمانیم. 🔸روزی من، پسرعمويم (عبدالله) و ابوالفضل می‌‏خواستيم برويم. زُلف‌على كه هم‏‌سنّ ما بود، گفت: «امروز نرويد؛ چون چوپان‌‏مُراد گفته: "من ۷ گرگ را ديده‌ام كه در وسط راه شبستر ـ بنيس، روبه‌‏روى هم نشسته‌اند و منتظرند که كسى را ببینند، پاره‌‏پاره‏ كنند و بخورند."» عبدالله و ابوالفضل از رفتن منصرف شدند؛ ولى من می‌‏گفتم: می‌‏رويم. اگر آن‌‏ها گرگ باشند، ما شيريم! در همان حال، عمومهدى آمد و گفت: «بچه‌‏ها! ناراحت نباشيد. من هم با شما می‌‏آيم.» راه افتادیم. دل‌‏هايمان با بودن او قوى شده بود. اثر پاهاى چند گرگ، بر روى برف‌‏ها معلوم بود؛ ولى ما در رفت‌وبرگشت، گرگى نديديم. فرداى آن روز گفته شد که گرگ‌ها جعفر را خورده‌اند. طفلک راه را اشتباه رفته و طعمۀ آن‌ها شده بود. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۱۳ ـ ۲۱۵. @benisiha_ir
🔴 یک پرسش مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «یکصد سؤال» از خوانندگان برای برانگیختن اندیشۀ آنان: ❓‏نُخستین كسی كه از زنش اطاعت کرد، کیست و اثر این کارش چه بود؟ @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت: 🔶 ای سلیمان جهان؛ ای مهربان! 🔶 کی ز پشت پرده می‌گردی عَیان؟... 🔶 آرزوی دیدنت را روز و شب 🔶 از خدا خواهیم ما، ایرانیان، (پرده: مقصود، پردۀ غیبت است. عیان: آشکار.) 📖 امید آینده، ص ۲۰۱. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)،‌ @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۶۴: 🔸... چند روز به عيد نوروز مانده بود كه حال حاج‌‏آخوندآقا بدتر شد. مردم روستا و به‌ویژه پدرم برای درمان او خیلی تلاش کردند و از روستای خامنه و شهرهای شَبِستَر و تبريز، چند پزشک آوردند؛ حتّى من با یکی از اهل روستا، براى آوردن دكتر زينالى، به تبريز رفتم و او را با هزار التماس آوردیم؛ ولى همين‌كه به ميدان روستا رَسيديم، شنیدیم که شيخ‌‏حسين‌‏عمو دارد مناجات می‌خواند. 🔸در منطقۀ ما رسم بود كه وقتی كسى از دنيا می‌رفت، مؤذّن روستا به پشت‌بام مسجد می‌رفت و جملاتى را به صورت مناجات و با صداى بلند می‌گفت تا همه بفهمند كه شخصی از دنیا رفته است. 🔸فهميديم كه حاج‌‏آخوندآقا از دنيا رفته است. روحش شاد! ما پزشک را به خانۀ ایشان بردیم؛ ولى دیگر چه فايده؟ آن مرد علم و عمل، پلک‌‏هایش را براى هميشه، روى هم گذاشته و به جهان باقی کوچ كرده بود. 🔸من شدیداً گريه می‌کردم، با دست‌‏هایم به پنجره‌‏هاى خانه فشار می‌‏آوردم و می‌‏گفتم که خدایا! چرا حاج‌‏آخوندآقا را از ما گرفتى؟ او عالم و هدایت‌کنندۀ ما بود. پدرم که حالم را دید، مرا در آغوش گرفت و هر دو سخت گريستيم؛ چون حاج‌‏آخوندآقا را دوست داشتيم. 🔸پدرم در حال گریستن گفت: «پسرم! حاج‌‏آخوندآقا در ساعت پایان زندگى‌اش، سراغ تو را گرفت و گفت: "شيرخدا كجا است؟ من كه نمی‌بینم؛ پس به او بگوييد که حرف بزند تا صدايش را بشنوم." گفتیم: براى آوردن پزشک به تبريز رفته است. ‏فرمود: "من دیگر رفتنى هستم و پزشک و دارو برایم فایده ندارند و هنگام نوشیدن شربت مرگم فرارَسیده؛ پس برایم كم‌‏تر زحمت بكَشيد و خودتان را به اين در و آن در نزنيد."؛ سپس به من سفارش كرد كه تو را به حوزۀ علميّه بفرستم. ان‌‏شاءالله این کار را انجام می‌دهم و تو درس‌ روحانیّت می‌‏خوانى و عالم موفّقی می‌‏شوى تا نام او كه هم‌‏نام تو بود، زنده بماند.» 🔸دوباره هر دو شدیداً گريه كرديم. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۱۵ و ۲۱۶. @benisiha_ir
🔴 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «حرف‌های طِلایی» (پندنامۀ ایشان به دخترشان): 🌷! هر روز به آسمان رو کن و بگو: «خدایا! مرا عَفیف بفرما.» (عفیف: پرهیزکار، کسی که گناه نمی‌کند.) 💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/149/ ، ، @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت: 🔶 هر کجا با عشق آرَم بر زبان: 🔶 دوست می‌دارم تو را صاحب‌ْزمان! (کجا: جا. آرَم: می‌آورم.) 📖 امید آینده، ص ۲۰۲. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)،‌ @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۶۵: 🔸... همه برای وفات حاج‌آخوندآقا می‌‏گريستند. بايد هم گریه می‌کردند؛ چون عالم و دانشمند روحانى روستا را از دست داده بودند؛ مردى كه به آنان يک عمر، درس دين، قرآن، اخلاق و تقوا داده بود و با وجودش اختلافی پیش نمی‌آمد و هیچ کس ستم، روزه‌خواری و ترک نماز نمی‌کرد. خدا می‌‏داند كه او چقدر در روستای ما مؤثّر بود. اِفسوس كه انسان‌‏ها قدر نعمت را بعدِ ازدست‌‏دادنش می‌‏فهمند و آن دیگر سودى ندارد. 🔸پیکر شریفش با احترام کامل در قبرستان روستا دفن شد و مردم به سوگ نشستند. هر یک از دامادهایش، حاج‌‏رستم و سلطان‌‏على، برای مراسم او هزینه کردند و پدر من هم، با اين كه دستش خالى بود، برایش احسان كرد. 🔸پس از آن روز، هر کسی و چیزی، سر جايش بود؛ جز حاج‌‏آخوندآقا که جایش در كوچه، ميدان، مسجد، جلو ستون بزرگ آن و به‌ویژه بالاى مِنبر، خالى بود. 🔸خدا می‌‏داند که هنوز صداى گريه‌‏هایش در بالاى منبر، به گوشم می‌‏رَسد. او چه اشعارى را به زبان‌های عربى، فارسى و آذرى زَمزَمه می‌‏كرد و های‌‏هاى می‌‏گريست! می‌‏فرمود: «به من حاج‌‏آخوندآقا نگویید؛ بلکه بگوييد: نوكر امام حسين و غلام حضرت عبّاس.» به حضرت امام حسين ـ عليه ‏السّلام. ـ علاقۀ شديدى داشت. هر سال در اربعين آن حضرت، در خانۀ او شُله‌‏زرد پخته می‌‏شد و همۀ اهل روستا كه تقريباً ۶‏هزار نفر بودند و بعضی از اهالی روستاهای دیگر، به خانه‌اش می‌رفتند و ناهار می‌‏خوردند. خدا قبول كند. 🔸پس از او انگار نور روستا خاموش شد، دینداران فرسوده شدند، مسجد و مِنبر، آن شور و حال را نداشت، عدّه‌‏اى در گوشه‌وكَنار، شَرارت می‌‏كردند و کسی نبود که آنان را موعظه و اصلاح كند، جوانان از حالت طبيعى خارج می‌شدند و از رسوم روستا سر باز می‌‏زدند و خلاصه: اوضاع، دیگر همانند گذشته نبود و به‌كلّى تغییر کرد. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۱۶ ـ ۲۱۸. @benisiha_ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان): 🌷 ! دردهایت را با تقویت روحت درمان کن. (البتّه باید مسائل پزشکی لازم را هم رعایت کرد.) 💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/235/ ، ، @benisiha_ir