🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت:
🔶 پادشاها؛ سَرورا؛ تاجسرا!
🔶 راه حق را بر خلایق دِه نشان
(خلایق: آفریدهها. دِه: بده.)
📖 امید آینده، ص ۲۰۲.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #هدایت
@benisiha_ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۶۶:
🔸... پس از وفات مرحوم حاجآخوندآقا، بیماری پدربزرگم، باباحسن، شدّت پيدا كرد و او به بِستر افتاد. او هميشه میگفت: «من نمیخواهم که پس از حاجآخوندآقا زنده بمانم.»
🔸او سينهتنگى داشت و سخت سرفه میكرد و در نالههايش بیشتر میگفت: «اى خداى حسين ـ علیه السّلام. ـ ! به دادم برَس.»
🔸روزی من بهشوخى به او گفتم: «بابابزرگ! خدا برای همه است؛ پس چرا شما میگوييد: "اى خداى حسين ـ عليه السّلام. ـ !"؟» گفت: «پسرم! درست است كه خدا برای همه است و همه را او آفریده است، ولی هيچ كس مانند امام حسين ـ عليه السّلام. ـ او را نشناخت. آن حضرت، خدا را خوب شناخت و همهچيزش، حتّى جان و فرزندانش را در راه اود اد و در پایان عمرش در گودال قتلگاه گفت: "خدايا! راضی به رضای توام."»
🔸باباحسن سواد نداشت؛ ولی به ضروريّات و احکام دين مقدّس اسلام اعتقاد داشت.
🔸در اواخر زمستان، پدرم اطّلاعيّهای نوشت و آن را در میدان روستا به ديوار مسجد جامع زد. همه، آن را میخواندند. من هم خواندم و دیدم که از زبان باباحسن نوشته است كه اگر کسی از او طلب يا گلایهای دارد، به او بگوید يا اين كه حلال کند. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۱۸ و ۲۱۹.
@benisiha_ir
🔴 #پرسش_اندیشهبرانگیز
یک پرسش مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «یکصد سؤال» از خوانندگان برای برانگیختن اندیشۀ آنان:
❓نُخستین عضو انسان كه در روز قيامت سخن میگوید، چيست و چه میگويد؟
#قیامت
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ دربارۀ آن حضرت:
🔶 «داستانی» عاشق روی وِی است
🔶 آن که هست امّید دلهای جهان
(وی: او.)
📖 امید آینده، ص ۲۰۲.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #تولی
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۶۷:
🔸... يازدهم اسفند بود که پدرم از همۀ خویشاوندان خواست پیش باباحسن جمع شوند. همه که آمدند، اتاق بزرگمان پر از مرد و زن شد. من روى يک صُندوق چوبی ايستادم. پدرم به همه فرمود: «یکییکی پیش بابا بیایید و او را ببينيد؛ چون شايد دیدار آخِرتان با او باشد.» همه گريستند. يکییکی میآمدند و دست باباحسن را به دست میگرفتند و بابا از آنان حلاليّت میطلبيد.
🔸شب شد. ما داشتیم شام میخورديم كه پسرعمویم، عبدالله، آمد و گفت: «زود بياييد؛ كه حال باباحسن بههم خورده.» پدرم لقمه را به زمين گذاشت و دويد. ما هم پشتسرش رفتيم و ديديم که بابا سرفه میكند و از سينهاش خون میآيد.
پدرم بالاى سرش و عموها و عمّهها و مادر و زنعموهای من و نیز ما، بچهها، کَنارش جمع شدیم. پدرم سورۀ مبارکۀ يس و هر کدام از ما، سورهاى را تلاوت میكرديم. آن مرحوم چشمان درشتش را به سمت همه چرخاند و براى هميشه روى هم گذاشت.
صداى گريه و ناله، چنان بلند شد كه انگار میگفت ای ستارگان زيباى خدا! آمادۀ پذیرش روح يكی از دینداران زمين باشید که به سوى ملكوت آمد و در قبضۀ پُرقدرت گیرندۀ جانها قرار گرفت.
🔸چه شب سختى بود! هوا خيلی سرد و زمین، يخبندان بود؛ برای همین، قرار شد كه صبح، جنازه دفن شود. همۀ اهل خانه در حال گريه، زارى و قِرائت سورۀ مبارکۀ حمد بودند. پدرم، آن مرد فضيلت و تقوا، تا صبح، بالاى سر جنازۀ پدرش، قرآن خواند و حتّى یک لحظه، چشم بر روى چشم نگذاشت. او تلاوت قرآن کریم را بین عموهايم، من، يدالله و عبدالله تقسیم کرد و به هر یک از ما گفت: «از فُلان سوره تا فلان سوره را بخوانيد؛ امشب بايد يک قرآن كامل براى شادى روح بابا بخوانيم.» و ما خوانديم.
🔸فردا همۀ اهل روستا جمع شدند و ما با عظمت خاصّی بدن باباحسن را به خاک سپردیم و در مساجد روستایمان، بهویژه در مسجد جمعه كه خود او بازسازى و تعمير كرده بود، برایش مجلس ختم گرفتيم.
🔸وضع ما از آن روز بهكلّی تغيير كرد و پدرم بدهكار شد؛ برای همین در كارخانۀ سفالیسازى، به صورت شبانهروزی و سخت مشغول کار شديم. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۱۹ ـ ۲۲۱.
@benisiha_ir
🔴 #حرفهای_طلایی
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «حرفهای طِلایی» (پندنامۀ ایشان به دخترشان):
🌷#دخترم! با عفّت خود، همۀ عیبهایت را بپوشان.
(عفّت: پرهیزکاری، پاکدامنی.)
💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب:
http://benisiha.ir/149/
#آبروداری، #تقوا، #عفت
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ دربارۀ ظهور آن حضرت:
🔶 صبح صادق میدمد از لطف حق
🔶 تا جَمالش را ببینند اِنس و جان
(صادق: راستین که مقصود، زمانۀ ظهور است. جمالش: زیبایی امام زمان (علیه السّلام). اِنس و جان: انسانها و جنها.)
📖 امید آینده، ص ۲۰۳.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #ظهور
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۶۸:
🔸... آن روزها هم گذشت و وضع مالی پدرمان مقدارى خوب شد.
🔸باباعلى به فكر حج افتاد؛ چون مُستَطيع شده بود؛ ولى پير شده بود و بهسختی میتوانست بدون همراه به آن سفر طولانی كه حدود ۴ ماه طول میكَشيد، برود؛ برای همین، يک روز به خانۀ ما آمد که به نظرم عيد قربان بود. مقدارى گوشت قربانى هم آورده بود.
🔸مادرم تشكّركنان گفت: «انشاءالله سال بعد در كَنار خانۀ خدا، کعبۀ مقدّسه، قربانى كنى.» باباعلى لبخندزنان گفت: «انشاءالله با حاج اسماعيل.» مادرم با تعجّب پرسيد: «با كدام حاج اسماعيل؟! حاج اسماعيل كيست؟!» باباعلى گفت: «شوهرت؛ داماد خودم!»
🔸ما تعجّب كرديم؛ چون برای سفر حج، دستکم ۳هزار تومان پول، لازم بود و پدر من اینقدر پول نداشت؛ برای همین، مادرم آهی كَشيد و گفت: «انشاءالله؛ ولى وضع ما آنقدر خوب نشده كه آقااسماعیل بتواند حاجى شود.» باباعلى گفت: «خدا را چه ديدى؟ يكباره میبینی که او كارها را درست میکند و آدم را از زمين به آسمان میبرد. مگر من پول دارم؟؛ نه؛ ولى تصميم گرفتهام که يکی از باغهایم را بفروشم و شما هم». مادرم گفت: «ما كه باغ نداريم تا بفروشيم.» باباعلى گفت: «دخترم! من خيلى فكر كردهام كه با چه كسى به مكّه بروم که هم دیندار و پاک باشد و هم در اعمال حج به من كمک كند و چنین کسی را سراغ ندارم؛ مگر داماد عزيزم. انشاءالله خدا شرایط را فراهم میكند و من و او به حج میرویم.»
🔸انگار این جملات باباعلى جرقّههاى نورى بود كه از سقف اتاقمان پايين میريخت و من با آنها به جهانی فراتر از دنیا پرواز میکردم تا رؤياى زيباى حاجیبودن پدرم را با چشمان كوچکم ببينم و خودم را پیش دوستانم به عنوان پسر حاجى مطرح كنم.
🔸در منطقۀ ما حاجیبودن و پسر حاجى بودن، معنای ديگرى داشت. معنای حاجى، اینها بود: پاک از هر گناه و پليدى، دستودلباز، داراى شخصيّت فوقالعادهمذهبى و خلاصه: عالَمی غير از عالَم ديگران. و معنای پسر حاجى بودن، اینها بود: لياقت آن را داشتن، افتخار، سربهراهبودن، سربلندی در مجالس و محافل، خوببودن، ارزشداشتن و مانند اينها؛ برای همین، سخنان باباعلى خانۀ ما را روشن کرد.
🔸هنگامی که پدرم آمد، مادرم حرفهاى باباعلى را با او در ميان گذاشت. پدرم با شادى گفت: «انشاءالله. شايد خدا و فرشتهها اين حرفها را بر زبان او گذاشتهاند.» مادرم گفت: «آخر چطور ممكن است؟ ما كه». پدرم گفت: «خدا میتواند ناممکنها را ممکن کند. توانا يعنى: همين. مگر ما در آغاز چه بوديم كه به اين صورت درآمدیم؟ خدايى كه قدرت بیپایان دارد و همۀ هستیها را از نيستى به وجود میآورد و سببساز هر كارى است، آيا نمیتواند براى مكّهرفتن ما سببسازى كند و ما را به خانهاش دعوت نمايد؟»
🔸گفتههاى پدرم چنان مرا به شوق آورد كه نمیدانستم بخندم يا گريه كنم و یقین پیدا کردم كه كار، تمام است و آنان به مكّه خواهد رفت و چیزی را كه ما در خواب هم نمیديديم، به يارى خداوند توانا، در بيدارى خواهيم ديد. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۲۱ ـ ۲۲۳.
#حج، #قدرت_خدا
@benisiha_ir
🔴 #پند_پیران_بر_پوران
مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان):
🌷 #پسرم! اعضای تَناسُلیات را همیشه با آب سرد بشُوی.
💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب:
http://benisiha.ir/235/
#تطهیر
@benisiha_ir
🔴 #آرزو
چقدر خوب میشد که کسانی آمادهسازی انتشار صوتهای سخنرانیهای بنده یا نوشتن (پیادهسازی) آنها را بر عهده میگرفتند و یا هزینۀ این کارها را میپرداختند تا اشخاص یا گروههای متخصّص، این کارها را انجام دهند!
اگر این کارها انجام شود، هم شما و هم دیگران و هم آیندگان میتوانند از صوتها و متنهای سخنرانیها، بهرههای علمی و معنوی و لَذّت ببرند و در سیروسلوک الی الله و خوشبختی دنیوی و اخروی خودشان و دیگران، از آنها استفاده کنند.
برای این کار، هر یک از شما، عزیزان، میتوانید مثلاً به صورت ماهانه، پولی پرداخت کنید تا از ثواب این کارهای خداپسندانه هم بهرهمند شوید. در این صورت به صفحۀ شخصی بنده، پیام دهید: @dooste_ketaab.
«هل من ناصر ینصرنی؟»؛ آیا کسی هست که مرا یاری کند؟
حاجآقا اسماعیل داستانی بنیسی
🔗 عضویّت کانال
🌷
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ دربارۀ ظهور آن حضرت:
🔶 طائِر دل میگشاید بال و پر
🔶 صوت «یا حق» میرود بر کهکَشان
(طائر: پرنده.)
📖 امید آینده، ص ۲۰۳.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #دل، #ظهور
@benisiha_ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۶۹:
🔸... از آن روز، ما با حالوهواى مكّهرفتن پدرمان كار میكرديم و شب و روز، سخت میكوشيديم.
🔸نمیدانم چطور شد به دهانها افتاد که آقااسماعيل میخواهد امسال به حج برود و اين حرف در روستایمان دهانبهدهان پيچيد.
🔸بعضی از دوستان پدرم، به كارخانۀ سفالسازی میآمدند و از او میپرسيدند: «شما میخواهید به حج بروید؟» پدرم میگفت: «انشاءالله.» آنان میگفتند: «خب ما هم خودمان را آماده میكنيم و با هم میرويم.»
🔸پدرم به قرآنخواندن، دعاخواندن و مسائل دينى، آشناتر از آنان بود؛ برای همین، آنان میخواستند كه همراه پدرم به این سفر روحانی بروند تا از او استفاده كنند.
🔸خداوند وسيلهساز، شرایط سفر حج را يكی پس از ديگرى برای پدرم فراهم کرد.
🔸آن سال از روستای ما ۱۴ نفر برای این سفر اقدام كردند و این، سابقه نداشت. باباعلی يكی از باغهايش را فروخت و حاج رحمانعمو هم مقدارى پول به ما قرض داد و مقدّمات سفر انجام شد.
🔸باباعلی به هر كسی میرَسيد، میگفت: «من از اين مسافرت برنمیگردم!؛ مرا حلال كنيد.»؛ حتّى آن مرد خوشقلب به طويلۀ خانهاش میرفت و دست بر گردن گاوها، گوسفندها و اسبشان میانداخت، آنها را میبوسيد و گريهكنان میگفت: «باباعلی را حلال كنيد؛ ديگر پیش شما برنخواهد گشت!» انگار برایش يقين پیدا شده بود كه از این سفر باز نخواهد گشت. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۲۳ و ۲۲۴.
@benisiha_ir
🔴 #پرسش_اندیشهبرانگیز
یک پرسش مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «یکصد سؤال» از خوانندگان برای برانگیختن اندیشۀ آنان:
❓تفاوت زمینی که ۱۰۰ متر مربّع است، با دو زمين كه هر یک ۵۰ متر مربّع است، چقدر است؟
#ریاضی
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ دربارۀ ظهور آن حضرت:
🔶 طاغیان را روز نابودی رَسد
🔶 میشود دنیای ما در الأمان
(طاغی: سرکَش، نافرمان / ستمکار. الأمان: پناه، امنیّت.)
📖 امید آینده، ص ۲۰۴.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #امنیت، #ظهور
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۷۰:
🔸... كاروان چهاردهنفره با بدرقۀ همۀ اهل روستا به راه افتاد.
🔸باباعلی در هنگام خداحافظى، دست بر گردن من انداخت، صورتم را چند بار بوسید و گفت: «شيرخدا! باباعلی را ببخش كه چند بار، ريگ در گوش تو گذاشته و آن را پیچانده.» درست می گفت. اگر کودکی بیادبی میكرد يا حرف زشتى میزد، او ريگ كوچكی بر نَرمۀ گوش او میگذاشت و آن را میپيچاند تا او يادش بماند و تَکرار نکند.
🔸 آنان روستا را در بدرقهگاه سر چاه «موج عَنبَر» ترک كردند و به سوى ايستگاه راهآهن «وايقان» به راه افتادند تا با قطار به تبريز بروند و از آنجا با كاروانهاى بزرگ به راهشان ادامه دهند.
🔸اهل روستا به سمت خانههايشان برگشتند. بعضی از درويشان گريه میكردند و بعضی خوشحال و خندان بودند. میتوانم بگويم كه نصف مردم در فكر حرفهاى باباعلی بودند كه میگفت: «من ديگر به روستا برنمیگردم.» آيا او راست میگفت و این مطلب را از کجا میگفت: به او تلقين شده بود یا خواب دیده بود؟
🔸پس از آن روز، مادرم هر روز از دورى پدرش، باباعلی، و پدرم گريه میكرد. شايد هم سخن باباعلی دربارۀ برنگشتش، او را به گريه وامیداشت.
🔸گاهی من و يدالله در كارخانۀ عمومهدى كار میكرديم. او هر چند روز يک بار، به خانۀ ما سرمیزد و به مادرم میگفت: «زنداداش! هر چه لازم داريد، بگوييد تا تهيّه كنم.» دايیكاظم و دايیمحمّد هم میآمدند و همین سخن را میگفتند؛ ولی ما معمولاً همهچیز داشتیم و اگر چیزی هم لازم میشد، مادرم به من پول میداد و من میخريدم.
🔸مادرم روزها را میشمرد و هر روز میگفت که امروز روز چندم سفر باباعلی و آقااسماعیل است. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۲۴ ـ ۲۲۶.
@benisiha_ir
🔴 #حرفهای_طلایی
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «حرفهای طِلایی» (پندنامۀ ایشان به دخترشان):
🌷#دخترم! دل شوهرت را به هیچ قیمتی از دست نده.
💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب:
http://benisiha.ir/149/
#شوهرداری
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ دربارۀ ظهور آن حضرت:
🔶 «داستانی» جان خود بازد به عشق
🔶 تا کَنار حضرتش گیرد مکان
📖 امید آینده، ص ۲۰۴.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #تولی
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۷۱:
🔸... عيد قربان نزديک شد. نامههايى از حاجیها با پست آمد كه در آنها نوشته شده بود: «همه، تندرست هستیم و به شهر مدينۀ منوّره و زيارت قبور مطهّر حضرت رسول اكرم ـ صلّى الله عليه و آله و سلّم ـ و ائمّۀ مدفون در قبرستان بقیع ـ علیهم السّلام. ـ مشرّف شدهایم و میخواهیم براى اِحرام به سمت شهر مكّۀ مکرّمه حرَكت كنیم.»
🔸همۀ اهل روستا، بهویژه خویشاوندان حاجیها خيلی خوشحال بودند و کارهای برنامههای برگشتن آنان را انجام میدادند. ما هم میخواستیم یک گوسفند چاق بخريم تا جلو پاى پدرم قربانی كنيم.
🔸 يک روز، دايیكاظم آمد و به مادرم گفت: «من به حاج اسدالله قصّاب گفتهام که دو تا گوسفند در نظر بگیرد تا يكی را جلو باباعلی و دیگری را جلو حاج اسماعيل قربانی كنيم.» ناگهان مادرم گريه کرد و به او گفت: «من هر گاه به ياد سخنان و خداحافظیهاى باباعلی میافتم، خيلى نگران میشوم. زبانم لال! نکند خبر بد بیاورند!» دايیكاظم گفت: «نه. این فکرها را به ذهنت راه نده. انشاءالله همه به سلامت برمیگردند.»
🔸عيد قربان، یعنی: دهم ماه ذیالحجّه، هم گذشت. همه میگفتند که دیگر حاجیها از امروز برمیگردند. آن روزها حاجیها در راهِ برگشت، به شهرهای نجف اشرف، کربلا، سامَرّا، كاظمين و مشهد مقدّس میرفتند و اصطلاحاً خانۀ خدا و ۱۴معصوم ـ عليهم السّلام. ـ را زيارت میكردند و در نتیجه، رفتوبرگشت آنان تقريباً ۴ ماه طول میكَشيد. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۲۶ و ۲۲۷.
@benisiha_ir
🔴 #پند_پیران_بر_پوران
مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان):
🌷 #پسرم! پس از غِذاخوردن، کمی راه برو.
💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب:
http://benisiha.ir/235/
#خوردن، #راهرفتن
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ دربارۀ ظهور آن حضرت:
🔶 کِی مِهر رُخ نماید از شهر مکّه یاران!
🔶 تا که کند جهان دلخسته را گلستان؟
📖 امید آینده، ص ۲۰۵.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #ظهور
@benisiha_ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۷۲:
🔸... حدود ۳ ماه از رفتن آنان [= حاجیهای روستایمان] گذشته بود كه نامههای سری دومشان با پست رَسید. پدرم هم نامه نوشته بود و در آن، پس از سلام و مطالب ديگر، در میان دو پرانتز نوشته بود: «بابا حاج علی بعد از اعمال حج م ر ح و م.»
🔸باسوادها فهمیدند که بابا حاج علی «مرحوم» شده است؛ برای همین، پس از آن در همهجا صحبت از وفات او بود.
🔸آن شب، دايیكاظم آمد و اشکریزان به مادرم گفت: «ديدى پدرمان چه مرد خوب و باخدايى بود! او پس از زيارت و حج، به رحمت خدا رفته.» مادرم متوجّه جريان شد و پس از آن، سخت میگريست و آه و ناله میكرد و میگفت: «آرى؛ پدرمان مردِ باخدايى بود و به او الهام شده بود كه در كَنار خانۀ خدا از دنيا میرود و در همانجا دفن میشود. این را که حاجى بيچاره ـ مقصودش پدرم بود. ـ در آن محلّ غريب، چقدر برای کارهای پس از وفات او زحمت كَشيده، خدا میداند.»
🔸روزها بهكندى میگذشت. براى بابا حاج علی مجلس ختم مختصرى برگزار و قرار شد كه پس از برگشتن حاجیها و معلومشدن کامل ماجَرای وفات او، مجلس ختم مفصّلی برپا گردد.
🔸نامۀ سوم حاجیها از كربلا رَسید و در آن نوشته بودند كه فُلان روز به تبريز خواهند رَسيد. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۲۷ و ۲۲۸.
@benisiha_ir