eitaa logo
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
272 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
1 ویدیو
24 فایل
کانال زندگینامه و آثار مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی، و سخنرانی‌ها و آثار فرزندشان: حاج‌آقا اسماعیل داستانی بنیسی کانال‌ سخنرانی‌ها و کلیپ‌هایم: @benisi. کانال دیگرم: @ghatreghatre. وبگاه بنیسی‌ها: benisiha.ir. صفحۀ شخصی‌‌ام: @dooste_ketaab.
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت: 🔶 پادشاها؛ سَرورا؛ تاج‌سرا! 🔶 راه حق را بر خلایق دِه نشان (خلایق: آفریده‌ها. دِه: بده.) 📖 امید آینده، ص ۲۰۲. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)،‌ @benisiha_ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۶۶: 🔸... پس از وفات مرحوم حاج‌آخوندآقا، بیماری پدربزرگم، باباحسن، شدّت پيدا كرد و او به بِستر افتاد. او هميشه می‌‏گفت: «من نمی‌‏خواهم که پس از حاج‌‏آخوندآقا زنده بمانم.» 🔸او سينه‌‏تنگى داشت و سخت سرفه می‌‏كرد و در ناله‌‏هايش بیش‌تر می‌‏گفت: «اى خداى حسين ـ علیه السّلام. ـ ! به دادم برَس.» 🔸روزی من به‌شوخى‏ به او گفتم: «بابابزرگ! خدا برای همه است؛ پس چرا شما می‌‏گوييد: "اى خداى حسين ـ عليه ‏السّلام. ـ !"؟» گفت: «پسرم! درست است كه خدا برای همه است و همه را او آفریده است، ولی هيچ كس مانند امام حسين ـ عليه ‏السّلام. ـ او را نشناخت. آن حضرت، خدا را خوب شناخت و همه‌‏چيزش، حتّى جان و فرزندانش را در راه اود اد و در پایان عمرش در گودال قتلگاه گفت: "خدايا! راضی به رضای توام."» 🔸باباحسن سواد نداشت؛ ولی به ضروريّات و احکام دين مقدّس اسلام اعتقاد داشت. 🔸در اواخر زمستان، پدرم اطّلاعيّه‌ای نوشت و آن را در میدان روستا به ديوار مسجد جامع زد. همه، آن را می‌‏خواندند. من هم خواندم و دیدم که از زبان باباحسن نوشته است كه اگر کسی از او طلب يا گلایه‌ای دارد، به او بگوید يا اين كه حلال کند. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۱۸ و ۲۱۹. @benisiha_ir
🔴 یک پرسش مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «یکصد سؤال» از خوانندگان برای برانگیختن اندیشۀ آنان: ❓‏نُخستین عضو انسان كه در روز قيامت سخن می‌گوید، چيست و چه می‌‏گويد؟ @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ دربارۀ آن حضرت: 🔶 «داستانی» عاشق روی وِی است 🔶 آن که هست امّید دل‌های جهان (وی: او.) 📖 امید آینده، ص ۲۰۲. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)،‌ @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۶۷: 🔸... يازدهم اسفند بود که پدرم از همۀ خویشاوندان خواست پیش باباحسن جمع شوند. همه که آمدند، اتاق بزرگمان پر از مرد و زن شد. من روى يک صُندوق چوبی ايستادم. پدرم به همه فرمود: «یکی‌یکی پیش بابا بیایید و او را ببينيد؛ چون شايد دیدار آخِرتان با او باشد.» همه گريستند. يکی‌یکی ‌‏می‌آمدند و دست باباحسن را به دست می‌‏گرفتند و بابا از آنان حلاليّت می‌‏طلبيد. 🔸شب شد. ما داشتیم شام می‌‏خورديم كه پسرعمویم، عبدالله، آمد و گفت: «زود بياييد؛ كه حال باباحسن به‌هم خورده.» پدرم لقمه را به زمين گذاشت و دويد. ما هم پشت‌‏سرش رفتيم و ديديم که بابا سرفه می‌‏كند و از سينه‌‏اش خون می‌‏آيد. پدرم بالاى سرش و عموها و عمّه‌‏ها و مادر و زن‌‏عموهای من و نیز ما، بچه‌ها، کَنارش جمع شدیم. پدرم سورۀ مبارکۀ يس و هر کدام از ما، سوره‌‏اى را تلاوت می‌‏كرديم. آن مرحوم چشمان درشتش را به سمت همه چرخاند و براى هميشه روى هم گذاشت. صداى گريه و ناله، چنان بلند شد كه انگار می‌گفت ای ستارگان زيباى خدا! آمادۀ پذیرش روح يكی از دینداران زمين باشید که به سوى ملكوت آمد و در قبضۀ پُرقدرت گیرندۀ جان‌ها قرار گرفت. 🔸چه شب سختى بود! هوا خيلی سرد و زمین، يخ‌بندان بود؛ برای همین، قرار شد كه صبح، جنازه دفن شود. همۀ اهل خانه در حال گريه، زارى و قِرائت سورۀ مبارکۀ حمد بودند. پدرم، آن مرد فضيلت و تقوا، تا صبح، بالاى سر جنازۀ پدرش، قرآن ‏خواند و حتّى یک لحظه، چشم بر روى چشم نگذاشت. او تلاوت قرآن کریم را بین عموهايم، من، يدالله و عبدالله تقسیم کرد و به هر یک از ما گفت: «از فُلان سوره تا فلان سوره را بخوانيد؛ امشب بايد يک قرآن كامل براى شادى روح بابا بخوانيم.» و ما خوانديم. 🔸فردا همۀ اهل روستا جمع شدند و ما با عظمت خاصّی بدن باباحسن را به خاک سپردیم و در مساجد روستایمان، به‌ویژه در مسجد جمعه كه خود او بازسازى و تعمير كرده بود، برایش مجلس ختم گرفتيم. 🔸وضع ما از آن روز به‌كلّی تغيير كرد و پدرم بدهكار شد؛ برای همین در كارخانۀ سفالی‌‏سازى، به صورت شبانه‌روزی و سخت مشغول کار شديم. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۱۹ ـ ۲۲۱. @benisiha_ir
🔴 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «حرف‌های طِلایی» (پندنامۀ ایشان به دخترشان): 🌷! با عفّت خود، همۀ عیب‌هایت را بپوشان. (عفّت: پرهیزکاری، پاکدامنی.) 💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/149/ ، ، @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ دربارۀ ظهور آن حضرت: 🔶 صبح صادق می‌دمد از لطف حق 🔶 تا جَمالش را ببینند اِنس و جان (صادق: راستین که مقصود،‌ زمانۀ ظهور است. جمالش: زیبایی امام زمان (علیه السّلام). اِنس و جان: انسان‌ها و جن‌ها.) 📖 امید آینده، ص ۲۰۳. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)،‌ @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۶۸: 🔸... آن روزها هم گذشت و وضع مالی پدرمان مقدارى خوب شد. 🔸باباعلى به فكر حج افتاد؛ چون مُستَطيع شده بود؛ ولى پير شده بود و به‌سختی می‌‏توانست بدون همراه به آن سفر طولانی كه حدود ۴ ماه طول می‌‏كَشيد، برود؛ برای همین، يک روز به خانۀ ما آمد که به نظرم عيد قربان بود. مقدارى گوشت قربانى هم آورده بود. 🔸مادرم تشكّركنان گفت: «ان‌‏شاءالله سال بعد در كَنار خانۀ خدا، کعبۀ مقدّسه، قربانى كنى.» باباعلى لبخندزنان گفت: «ان‌‏شاءالله با حاج اسماعيل.» مادرم با تعجّب پرسيد: «با كدام حاج اسماعيل؟! حاج اسماعيل كيست؟!» باباعلى گفت: «شوهرت؛ داماد خودم!» 🔸ما تعجّب كرديم؛ چون برای سفر حج، دست‌کم ۳هزار تومان پول، لازم بود و پدر من این‌قدر پول نداشت؛ برای همین، مادرم آهی كَشيد و گفت: «ان‌‏شاءالله؛ ولى وضع ما آن‌‏قدر خوب نشده كه آقااسماعیل بتواند حاجى شود.» باباعلى گفت: «خدا را چه ديدى؟ يكباره می‌بینی که او كارها را درست می‌کند و آدم را از زمين به آسمان می‌‏برد. مگر من پول دارم؟؛ نه؛ ولى تصميم گرفته‌‏ام که يکی از باغ‌هایم را بفروشم و شما هم». مادرم گفت: «ما كه باغ نداريم تا بفروشيم.» باباعلى گفت: «دخترم! من خيلى فكر كرده‌ام كه با چه كسى به مكّه بروم که هم دیندار و پاک باشد و هم در اعمال حج به من كمک كند و چنین کسی را سراغ ندارم؛ مگر داماد عزيزم. ان‌‏شاءالله خدا شرایط را فراهم می‌‏كند و من و او به حج می‌رویم.» 🔸انگار این جملات باباعلى جرقّه‌‏هاى نورى بود كه از سقف اتاقمان پايين می‌‏ريخت و من با آن‌ها به جهانی فراتر از دنیا پرواز می‌کردم تا رؤياى زيباى حاجی‌‏بودن پدرم را با چشمان كوچکم ببينم و خودم را پیش دوستانم به عنوان پسر حاجى مطرح كنم. 🔸در منطقۀ ما حاجی‌‏بودن و پسر حاجى بودن، معنای ديگرى داشت. معنای حاجى، این‌ها بود: پاک از هر گناه و پليدى، دست‌‏ودل‌‏باز، داراى شخصيّت فوق‌‏العاده‌مذهبى و خلاصه: عالَمی غير از عالَم ديگران. و معنای پسر حاجى بودن، این‌ها بود: لياقت آن را داشتن، افتخار، سربه‌‏راه‌‏بودن، سربلندی در مجالس و محافل، خوب‌‏بودن، ارزش‌‏داشتن و مانند اين‌‏ها؛ برای همین، سخنان باباعلى خانۀ ما را روشن کرد. 🔸هنگامی که پدرم آمد، مادرم حرف‌‏هاى باباعلى را با او در ميان گذاشت. پدرم با شادى گفت: «ان‌‏شاءالله. شايد خدا و فرشته‌ها اين حرف‌ها را بر زبان او گذاشته‌‏اند.» مادرم گفت: «آخر چطور ممكن است؟ ما كه». پدرم گفت: «خدا می‌تواند ناممکن‌ها را ممکن کند. توانا يعنى: همين. مگر ما در آغاز چه بوديم كه به اين صورت درآمدیم؟ خدايى كه قدرت بی‌پایان دارد و همۀ هستی‌‏ها را از نيستى به وجود می‌‏آورد و سبب‌ساز هر كارى است، آيا نمی‌‏تواند براى مكّه‌‏رفتن ما سبب‌‏سازى كند و ما را به خانه‌اش دعوت نمايد؟» 🔸گفته‌هاى پدرم چنان مرا به شوق آورد كه نمی‌‏دانستم بخندم يا گريه كنم و یقین پیدا کردم كه كار، تمام است و آنان به مكّه خواهد رفت و چیزی را كه ما در خواب هم نمی‌‏ديديم، به يارى خداوند توانا، در بيدارى خواهيم ديد. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۲۱ ـ ۲۲۳. ، @benisiha_ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان): 🌷 ! اعضای تَناسُلی‌ات را همیشه با آب سرد بشُوی. 💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/235/ @benisiha_ir
🔴 چقدر خوب می‌شد که کسانی آماده‌سازی انتشار صوت‌های سخنرانی‌های بنده یا نوشتن (پیاده‌سازی) آن‌ها را بر عهده می‌گرفتند و یا هزینۀ این کارها را می‌پرداختند تا اشخاص یا گروه‌های متخصّص، این کارها را انجام دهند! اگر این کارها انجام شود، هم شما و هم دیگران و هم آیندگان می‌توانند از صوت‌ها و متن‌های سخنرانی‌ها، بهره‌های علمی و معنوی و لَذّت ببرند و در سیروسلوک الی الله و خوشبختی دنیوی و اخروی خودشان و دیگران، از آن‌ها استفاده کنند. برای این کار، هر یک از شما، عزیزان، می‌توانید مثلاً به صورت ماهانه، پولی پرداخت کنید تا از ثواب این کارهای خداپسندانه هم بهره‌مند شوید. در این صورت به صفحۀ شخصی بنده، پیام دهید: @dooste_ketaab. «هل من ناصر ینصرنی؟»؛ آیا کسی هست که مرا یاری کند؟ حاج‌آقا اسماعیل داستانی بنیسی 🔗 عضویّت کانال 🌷
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ دربارۀ ظهور آن حضرت: 🔶 طائِر دل می‌گشاید بال و پر 🔶 صوت «یا حق» می‌رود بر کهکَشان (طائر: پرنده.) 📖 امید آینده، ص ۲۰۳. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)،‌ ،‌ @benisiha_ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۶۹: 🔸... از آن روز، ما با حال‌وهواى مكّه‌‏رفتن پدرمان كار می‌‏كرديم و شب و روز، سخت می‌‏كوشيديم. 🔸نمی‌‏دانم چطور شد به دهان‌‏ها افتاد که آقااسماعيل می‌‏خواهد امسال به حج برود و اين حرف در روستایمان دهان‌به‌‏دهان پيچيد. 🔸بعضی از دوستان پدرم، به كارخانۀ سفال‌سازی می‌آمدند و از او می‌‏پرسيدند: «شما می‌خواهید به حج بروید؟» پدرم می‌‏گفت: «ان‌‏شاءالله.» آنان می‌‏گفتند: «خب ما هم خودمان را آماده می‌‏كنيم و با هم می‌‏رويم.» 🔸پدرم به قرآن‌خواندن، دعاخواندن و مسائل دينى، آشناتر از آنان بود؛ برای همین، آنان می‌‏خواستند كه همراه پدرم به این سفر روحانی بروند تا از او استفاده كنند. 🔸خداوند وسيله‌‏ساز، شرایط سفر حج را يكی پس از ديگرى برای پدرم فراهم کرد. 🔸آن سال از روستای ما ۱۴ نفر برای این سفر اقدام كردند و این، سابقه نداشت. باباعلی يكی از باغ‌‏هايش را فروخت و حاج رحمان‌‏عمو هم مقدارى پول به ما قرض داد و مقدّمات سفر انجام شد. 🔸باباعلی به هر كسی می‌‏رَسيد، می‌‏گفت: «من از اين مسافرت برنمی‌‏گردم!؛ مرا حلال كنيد.»؛ حتّى آن مرد خوش‌‏قلب به طويلۀ خانه‏‌اش می‌رفت و دست بر گردن گاوها، گوسفندها و اسبشان می‌‏انداخت، آن‌‏ها را می‌‏بوسيد و گريه‌‏كنان می‌‏گفت: «باباعلی را حلال كنيد؛ ديگر پیش شما برنخواهد گشت!» انگار برایش يقين پیدا شده بود كه از این سفر باز نخواهد گشت. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۲۳ و ۲۲۴. @benisiha_ir
🔴 یک پرسش مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «یکصد سؤال» از خوانندگان برای برانگیختن اندیشۀ آنان: ❓‏تفاوت ‌زمینی که ۱۰۰ متر مربّع است، با دو ‌زمين كه هر یک ۵۰ متر مربّع است، چقدر است؟ @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ دربارۀ ظهور آن حضرت: 🔶 طاغیان را روز نابودی رَسد 🔶 می‌شود دنیای ما در الأمان (طاغی: سرکَش، نافرمان / ستمکار. الأمان: پناه، امنیّت.) 📖 امید آینده، ص ۲۰۴. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)،‌ ،‌ @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۷۰: 🔸... كاروان چهارده‌‏نفره با بدرقۀ همۀ اهل روستا به راه افتاد. 🔸باباعلی در هنگام خداحافظى، دست بر گردن من انداخت، صورتم را چند بار بوسید و گفت: «شيرخدا! باباعلی را ببخش كه چند بار، ريگ در گوش تو گذاشته و آن را پیچانده.» درست می گفت. اگر کودکی بی‌ادبی می‌‏كرد يا حرف زشتى می‌‏زد، او ريگ كوچكی بر نَرمۀ گوش او می‌‏گذاشت و آن را می‌پيچاند تا او يادش بماند و تَکرار نکند. 🔸 آنان روستا را در بدرقه‌‏گاه سر چاه «موج عَنبَر» ترک كردند و به سوى ايستگاه راه‌‏آهن «وايقان» به راه افتادند تا با قطار به تبريز بروند و از آن‌‏جا با كاروان‌‏هاى بزرگ به راهشان ادامه دهند. 🔸اهل روستا به سمت خانه‌‏هايشان بر‏گشتند. بعضی از درويشان گريه می‌‏كردند و بعضی خوشحال و خندان بودند. می‌‏توانم بگويم كه نصف مردم در فكر حرف‌‏هاى باباعلی بودند كه می‌‏گفت: «من ديگر به روستا برنمی‌‏گردم.» آيا او راست می‌‏گفت و این مطلب را از کجا می‌گفت: به او تلقين شده بود یا خواب دیده بود؟ 🔸پس از آن روز، مادرم هر روز از دورى پدرش، باباعلی، و پدرم گريه می‌‏كرد. شايد هم سخن باباعلی دربارۀ برنگشتش، او را به گريه وامی‌‏داشت. 🔸گاهی من و يدالله در كارخانۀ عمومهدى كار می‌‏كرديم. او هر چند روز يک بار، به خانۀ ما سرمی‌‏زد و به مادرم می‌‏گفت: «زن‌‏داداش! هر چه لازم داريد، بگوييد تا تهيّه كنم.» دايی‌‏كاظم و دايی‌‏محمّد هم می‌‏آمدند و همین سخن را می‌گفتند؛ ولی ما معمولاً همه‌چیز داشتیم و اگر چیزی هم لازم می‌شد، مادرم به من پول می‌‏داد و من می‌‏خريدم. 🔸مادرم روزها را می‌شمرد و هر روز می‌‏گفت که امروز روز چندم سفر باباعلی و آقااسماعیل است. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۲۴ ـ ۲۲۶. @benisiha_ir
🔴 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «حرف‌های طِلایی» (پندنامۀ ایشان به دخترشان): 🌷! دل شوهرت را به هیچ قیمتی از دست نده. 💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/149/ @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ دربارۀ ظهور آن حضرت: 🔶 «داستانی» جان خود بازد به عشق 🔶 تا کَنار حضرتش گیرد مکان 📖 امید آینده، ص ۲۰۴. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)،‌ @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۷۱: 🔸... عيد قربان نزديک ‏شد. نامه‌‏هايى از حاجی‌ها با پست آمد كه در آن‌ها نوشته شده بود: «همه، تندرست هستیم و به شهر مدينۀ منوّره و زيارت قبور مطهّر حضرت رسول اكرم ـ صلّى ‏الله ‏عليه ‏و ‏آله ‏و سلّم ـ و ائمّۀ مدفون در قبرستان بقیع ـ علیهم السّلام. ـ مشرّف شده‌ایم و می‌خواهیم براى اِحرام به سمت شهر مكّۀ مکرّمه حرَكت كنیم.» 🔸همۀ اهل روستا، به‌ویژه خویشاوندان حاجی‌‏ها خيلی خوشحال بودند و کارهای برنامه‌های برگشتن آنان را انجام می‌دادند. ما هم می‌خواستیم یک گوسفند چاق بخريم تا جلو پاى پدرم قربانی كنيم. 🔸 يک روز، دايی‌‏كاظم آمد و به مادرم گفت: «من به حاج اسدالله قصّاب گفته‌‏ام که دو تا گوسفند در نظر بگیرد تا يكی را جلو باباعلی و دیگری را جلو حاج اسماعيل قربانی ‏كنيم.» ناگهان مادرم گريه کرد و به او گفت: «من هر گاه به ياد سخنان و خداحافظی‌‏هاى باباعلی می‌‏افتم، خيلى نگران می‌‏شوم. زبانم لال! نکند خبر بد بیاورند!» دايی‌‏كاظم گفت: «نه. این فکرها را به ذهنت راه نده. ان‌‏شاءالله همه به سلامت برمی‌‏گردند.» 🔸عيد قربان، یعنی: دهم ماه ذی‌‏الحجّه، هم گذشت. همه می‌‏گفتند که دیگر حاجی‌‏ها از امروز برمی‌گردند. آن روزها حاجی‌‏ها در راهِ برگشت، به شهرهای نجف اشرف، کربلا، سامَرّا، كاظمين و مشهد مقدّس می‌‏رفتند و اصطلاحاً خانۀ خدا و ۱۴معصوم ـ عليهم ‏السّلام. ـ را زيارت می‌‏كردند و در نتیجه، رفت‌وبرگشت آنان تقريباً ۴ ماه طول می‌‏كَشيد. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۲۶ و ۲۲۷. @benisiha_ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان): 🌷 ! پس از غِذاخوردن، کمی راه برو. 💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/235/ ، @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ دربارۀ ظهور آن حضرت: 🔶 کِی مِهر رُخ نماید از شهر مکّه یاران! 🔶 تا که کند جهان دلخسته را گلستان؟ 📖 امید آینده، ص ۲۰۵. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)،‌ @benisiha_ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۷۲: 🔸... حدود ۳ ماه از رفتن آنان [= حاجی‌های روستایمان] گذشته بود كه نامه‌های سری دومشان با پست رَسید. پدرم هم نامه نوشته بود و در آن، پس از سلام و مطالب ديگر، در میان دو پرانتز نوشته بود: «بابا حاج علی بعد از اعمال حج م ر ح و م.» 🔸باسوادها فهمیدند که بابا حاج علی «مرحوم» شده است؛ برای همین، پس از آن در همه‌جا صحبت از وفات او بود. 🔸آن شب، دايی‌‏كاظم آمد و اشک‌ریزان به مادرم گفت: «ديدى پدرمان چه مرد خوب و باخدايى بود! او پس از زيارت و حج، به رحمت خدا رفته.» مادرم متوجّه جريان شد و پس از آن، سخت می‌‏گريست و آه و ناله می‌‏كرد و می‌‏گفت: «آرى؛ پدرمان مردِ باخدايى بود و به او الهام شده بود كه در كَنار خانۀ خدا از دنيا می‌‏رود و در همان‌‏جا دفن می‌شود. این را که حاجى بيچاره ـ مقصودش پدرم بود. ـ در آن محلّ غريب، چقدر برای کارهای پس از وفات او زحمت كَشيده، خدا می‌‏داند.» 🔸روزها به‌كندى می‌‏گذشت. براى بابا حاج علی مجلس ختم مختصرى برگزار و قرار شد كه پس از برگشتن حاجی‌‏ها و معلوم‌شدن کامل ماجَرای وفات او، مجلس ختم مفصّلی برپا گردد. 🔸نامۀ سوم حاجی‌‏ها از كربلا رَسید و در آن نوشته بودند كه فُلان روز به تبريز خواهند رَسيد. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۲۷ و ۲۲۸. @benisiha_ir