eitaa logo
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
270 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
1 ویدیو
24 فایل
کانال زندگینامه و آثار مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی، و سخنرانی‌ها و آثار فرزندشان: حاج‌آقا اسماعیل داستانی بنیسی کانال‌ سخنرانی‌ها و کلیپ‌هایم: @benisi. کانال دیگرم: @ghatreghatre. وبگاه بنیسی‌ها: benisiha.ir. صفحۀ شخصی‌‌ام: @dooste_ketaab.
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 💠 سالروز شهادت حضرت ـ سلام الله تعالی علیه. ـ بر فرزندشان، حضرت صاحب‌الزّمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ‌ و همۀ شماها، دوستداران ایشان، تسلیت باد. 💠 خوب است که اکنون به آن حضرت صلواتی هدیّه دهیم و سلامی عرض کنیم: اَلسَّلامُ عَلَیکَ یا اَبا جَعفَرٍ؛ یا مُحَمَّدَ بنَ عَلِیٍّ؛ اَیُّهَا الجَواد! 💠 مطالبی خواندنی دربارۀ آن حضرت در وبگاه بنیسی‌ها: 1️⃣ محبّت حضرت امام رضا به ایشان (سلام الله تعالی علیهما): http://benisiha.ir/205/ 2️⃣ از کلام تو نور می‌بارد (شعر): http://benisiha.ir/127/ 3️⃣ یا جوادَالائمّه! ادرکنی (شعر): http://benisiha.ir/128/ 🔵 کانال بنیسی‌ها: @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت: 🔶 به ناز تکیه کند، گر کسی تو را بیند 🔶 چه می‌شود که تو را بینم و هنر بکنم؟ 📖 امید آینده، ص ۱۸۰. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)، ، @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۱۲: 🔸... بعد، حاج‌‏آخوندآقا به من فرمود: «شيرخدا! من مطلبى در دل دارم. می‌‏خواهم آن را با تو در ميان بگذارم. اميدوارم كه حرف مرا قبول كنى. می‌‏دانى كه من فرزند پسر ندارم [تا او را] براى اهل علم شدن، به حوزۀ علميّه بفرستم و تو را به اندازۀ يک پسر دوست می‌‏دارم. نام تو همنام من است(۱). بيا به من قول بده [و] تصميم بگير [و] من از پدرت اجازه بگيرم تو را به حوزۀ علميّۀ قم بفرستيم. به يارى خدا آن‌‏جا پيشرفت خوبى خواهى كرد و قهرمان علمى جهان خواهى شد كه اين، آرزوى قلبى من است.» 🔸من كه سرم را پايين انداخته، به حرف‌‏هاى حاج‌‏آخوندآقا گوش می‌‏كردم، يكمرتبه گفتم: «ان‌‏شاءالله.»! او خيلى خوشحال شد. تبسّمى در لبانش نقش بست و گفت: «ان‌‏شاءالله.» 🔸من ديگر بلند شده، از مكتب بيرون آمدم. در راه، حرف‌‏هاى حاج‌‏آخوندآقا به مغزم فشار سختى می‌‏آورد؛ چون فكر اهل علم شدن و به اصطلاح محلّی‌‏مان: «آخوند»شدن را نمی‌‏توانستم به خودم قبول نمايم تا برسد به خود اهل علم و آخوند شدن؛ اين بود كه به درياى فكر فرورفته و از مكتب به سوى كارخانۀ پدرم راه افتادم كه ناگهان با صداى طنين‌‏انداز پهلوان‌‏صفدر به خود آمدم. 🔸می‌‏گفت: «شيرخدا! به پدرت بگو امشب می‌‏خواهم بيايم خانۀ شما و حرف‌‏هايى دارم كه بايد به پدرت بگويم.» گفتم: «چَشم؛ می‌‏گويم.» 🔸او راه خودش را رفت و من به كارخانه آمدم. سلام كرده و سفارش پهلوان‌‏صفدر را به پدرم رساندم. او هم خوشحال شد [و] گفت: «قدمش روى چشم.»؛ بعد به من گفت: «پسرم؛ شيرخدا! پهلوان‌‏صفدر تو را خيلى دوست دارد و هميشه پيروزى تو را می‌‏خواهد. حال نمی‌‏دانم از اين وضعى كه برايت پيش آمده، چقدر ناراحت است. خدا كند كه زياد ناراحت نباشد.» و بعد، پدرم اضافه كرد [و] گفت: «شيرخدا! افراد زيادى در اين دنيا در گردن انسان حق دارند: پدر، مادر، استاد.» و بعد گفت: «استاد هم مثل پدر است. بر تو سفارش می‌‏كنم هميشه حقّ استادهاى خود را بِدان و به آن‌‏ها احترام كن؛ كه استاد، حقّ بزرگى در گردن شاگرد دارد تا آن‌‏جايى كه مولاى ما، على، ـ عليه ‏السّلام. ـ می‌‏فرمايد: "هر كسى يک حرفى به من ياد بدهد، هر آينه، مرا بَردۀ خود گردانيده است."؛ پس ما از اين كلمۀ مولايمان می‌‏توانيم به مقام استاد پى ببريم. تو هم هر وقت به استادان خودت احترام كن؛ بالخصوص حاج‌‏آخوندآقا كه خيلى چيزها به تو ياد داده است و همچنين به پهلوان‌‏صفدر كه او خيلى تو را دوست دارد و زحمات زيادى براى تو كَشيده است. بِدان كه همۀ پيروزی‌‏هايت را مرهون زحمات او هستى.» 🔸من از پدرم پرسيدم: تو جريان من و نادر را به حاج‌‏آخوندآقا گفته بودى؟ پدرم جواب داد: «آرى. چطور مگر؟» من جريان شوخى بچه‌‏ها و صحبت‌ه‏اى حاج‌‏آخوندآقا را درباره شَجاعت و فِداكارى و اين كه مرا به‌خوبى به بچه‌‏ها تعريف كرد، به پدرم نقل كردم. پدرم گفت: «بله؛ من [این] جريان را كه به سيس رفته و با پدر و مادر نادر صحبت كرديم، به حاج‌‏آخوندآقا نقل كرده و به او گفتم كه چرا و به چه مناسبت، تو خود را شكست دادى و نادر برنده شد.» 🔸گفتم: پدر! شما می‌‏گفتى كه اصل قضيّه را تا تمام‌‏شدن عروسى نادر، به كسى نگوييم؛ كه مبادا در عروسی‌‏اش اشكالاتى پيش بيايد. پدرم گفت: «بله. من ديروز شنيدم كه عروسى نادر تمام شده و او دختر كدخدا را گرفته و عروسى كرده و به خانه آورده؛ اين است كه فكر من از آن جهت، راحت شده و به حاج‌‏آخوندآقا جريان را گفتم تا اين كه او هم اصل قضيّه را بداند. چه اشكال دارد؟ بگذار همه بدانند كه تو در واقع، شكست نخوردى و يک نوع گذشت و فداكارى، از خود نشان دادى كه تا دنيا، دنيا است، اين گذشت و فداكارى تو، در سر زبان‌‏ها خواهد ماند [و] همه به تو آفرين خواهند گفت.» ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۳۱ ـ ۱۳۴. @benisiha_ir
🔴 یک پرسش مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «یکصد سؤال» از خوانندگان برای برانگیختن اندیشۀ آنان: ❓آيا خوبى‌ها و بدی‌های انسان‌ها، ارثى است و به وسيلۀ ژن‌ها از نسل‌هاى گذشته به نسل‌هاى آینده منتقل می‌‏شوند يا عامل ديگرى دارند؟ ، @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت: 🔶 «بنیسی»ام، به تو دارم علاقۀ بسیار 🔶 به نام نامیِ تو شعر خود، شکَر بکنم (نامی: مشهور.) 📖 امید آینده، ص ۱۸۰. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)، @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۱۳: 🔸... شب شد. پهلوان‌‏صفدر به خانۀ ما آمد و پدرم به من گفت: «برو به حاج‌‏آخوندآقا سلام برسان و بگو اگر برايش زحمت نباشد، به منزل ما تشريف بياورد.» من با برادرم به خانۀ حاج‌‏آخوندآقا رفتيم، سلام پدرمان را رسانيده و او را به خانه‌‏مان دعوت كرديم. 🔸وقتى بازگشته، به خانه رسيديم، ديديم كه پهلوان‌‏صفدر با عصبانيّت صحبت می‌‏كند و می‌‏گويد: «می‌‏دانستم كه همۀ اين نقشه‌‏ها زير سر كدخداى خودمان بوده كه شيرخدا شكست بخورد؛ والّا، كدخداى سيس كه با ما دشمنى نداشته كه چنين شرطى دربارۀ دخترش با نادر بكند [و] به نادر بگويد: "اگر شيرخدا را شكست دادى، دخترم را به تو می‌‏دهم. حتماً كدخداى دِهِ ما اين نقشه را كَشيده و به او ياد داده است."» 🔸پهلوان‌‏صفدر آنچنان عصبانى بود و با صداى بلند حرف می‌‏زد كه گويا در و ديوار تكان می‌‏خورد؛ ولى شنيدم كه پدرم براى آرام‌‏كردن پهلوان‌‏صفدر مطالبى از قبيل اين كه «اشكالى ندارد. خدا، خودش، همه را جزا می‌‏دهد. بدى به بد می‌‏ماند. اين روزها هم می‌‏گذرد» را به پهلوان‌‏صفدر می‌‏گفت؛ ولى او اصرار داشت كه بايد تلافى شود و حق به حق‌‏دار برسد. آخِرسر، پدرم گفت: «بگذار حاج‌‏آخوندآقا بيايد؛ ببينيم نظر او چيست.» 🔸ساعتى نگذشت كه حاج‌‏آخوندآقا هم آمد و به‌اصطلاح: جمع ما، جمع شد. 🔸من كه براى حاج‌‏آخوندآقا چاى می‌‏بردم، گاهى پايين دست اتاق نشسته، به حرف‌‏هايشان گوش می‌‏كردم. آن‌‏ها همه‌‏اش دربارۀ پيروزی‌‏هاى گذشتۀ من و از هوش و استعداد و از شكستِ ظاهرى من و از اخلاق و جوانمردى و فِداكارى من صحبت می‌‏كردند تا اين كه... . 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۳۴ و ۱۳۵. @benisiha_ir
🔴 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «حرف‌های طِلایی» (پندنامۀ ایشان به دخترشان): 🌷! با مرد خسیس ازدواج نکن. 💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/149/ @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔊 #سخن‌آوا موضوع: #همسر_بی‌عیب @benisiha_ir
🔴 🔵 ! 🔸«اگر کسی دنبال همسر بی‌عیب باشد، خود این، بزرگ‌ترین عیب است.» یعنی: این‌قدر نادان است که متوجّه نیست همسر بی‌عیب در عالَم وجود ندارد. 🔸بارها گفته‌ایم که اگر دختر و پسری با هم کُفویّت داشتند، برای ازدواج، کافی است. 🔸کسی دنبال کفو بی‌عیب باید بگردد که خودش هم بی‌عیب باشد؛ وگرنه، کفو نمی‌شوند، همتا نمی‌شوند، همگون نمی‌شوند، هم‌شأن نمی‌شوند. 🔸[همین‌که] شصت درصد، هفتاد درصد، کم‌تر یا بیش‌تر به‌هم بیایند و کفویّت داشته باشند، کافی است. ان‌شاءالله در مرور زندگی مشترک هم چند درصد کفویّت پیدا می‌کنند و چند درصد، هیچ زوجی کفویّت پیدا نمی‌کنند؛ یعنی: عینِ هم نمی‌شوند. یک عیب‌هایی این دارد؛ یک عیب‌هایی آن. یک خوبی‌هایی این دارد؛ یک خوبی‌هایی آن. یک کمالاتی این دارد؛ یک کمالاتی آن. 🔸بعضی‌ها خیلی پُرتوقّع‌اند، دنبال همسر بی‌عیب می‌گردند و هیچ وقت هم پیدا نمی‌کنند. ، ، ، ، ، ، ، ، ، @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت: 🔶 کی می‌شود به چهرۀ ماهت نظر کنم 🔶 وز سر، هوای غیر تو را من بِدَر کنم؟ (نظر: نگاه. وز: و از. هوا: میل. بدر کنم: بیرون کنم.) 📖 امید آینده، ص ۱۸۱. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)، @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۱۴: 🔸... حاج‌‏آخوندآقا [دربارۀ من] فرمودند: «بياييد از آينده‌‏اش صحبت كنيم. گذشته‌‏ها گذشته است.»؛ بعد، پيشنِهادى كه صبح آن روز در مكتب بر من كرده بود، در ميان گذاشت و گفت: «شما هم كم‌‏وبيش می‌‏دانيد كه مقام و ارزش علم در دنيا و آخرت، از همه‌‏چيز، به‌‏تر و برتر است. علم، نور است و جهل، تاريكى. علم چراغى است كه همه‌‏جاى عالَم را روشن می‌‏كند و اين، عالِم است كه بايد آن را در وجود خويش روشن سازد.» 🔸بعد اضافه كرد و گفت: «درست است كه يادگرفتن آن، زحمات زيادى دارد و هر كسى خواست دنبال آن برود، با هزاران‌‏هزار مشكلات روبه‌‏رو می‌‏شود و بايد يک عمر با همان مشكلات، دست‌‏وپنجه نرم كند، ولى در عِوض به مقام روحانيّت رسيده و پابه‌‏پاى بزرگان دين حرَكت می‌‏كند و از وارثان پيغمبران به حساب می‌‏آيد [و] خدا و فرشتگان و نيكان جهان، او را دوست می‌‏دارند. روايت در فضل علم و اهل علم، زياد است. مثال عالِم را به ستارگان درخشان مَثَل زده‌‏اند كه همه‌‏جا را روشن می‌‏كند. علم، نور است. خداوند، هر كسى را كه بخواهد، [علم را] در دل او قرار می‌‏دهد.» حاج‌‏آخوندآقا آن شب، خيلى از مقام علم و علما تعريف كرد. 🔸پدرم كه گويا از حرف‌‏هاى حاج‌‏آخوندآقا به وَجد آمده بود، زيرچشمى به من نگاه می‌‏كرد و خيلى خوشحال به نظر می‌رَسيد. گفت: «می‌‏دانيد كه در گذشته، آباء و اجداد ما، اهل علم بودند و از بزرگان اين ديار محسوب می‌‏شدند؛ منتها فقر و ندارى به من و پدرم اجازه نداد كه راه اجدادمان را ادامه دهيم و به حوزه‌‏ها رفته و درس بخوانيم. حالا كه حاج‌‏آخوندآقا اين پيشنهاد را براى شيرخدا می‌‏كند، من خيلى خوشحال هستم؛ ولى باز همان كمبود مالى، يک مقدار جلو نظرم را می‌‏گيرد؛ چون». 🔸حاج‌‏آخوندآقا جلو حرف پدرم را گرفت [و] گفت: «مسألۀ مالى، آن‌‏قدر مهم نيست. اصل، نظر و علاقۀ خود شيرخدا است كه ببينيم آيا خودش راضى هست اين پيشنهاد را قبول كند و در آينده به خاطر خدا با هزاران‌‏هزار مشكلات بسازد.» باز اضافه كرد و گفت: «البتّه خدا عوضش را خواهد داد. هر كه براى خدا و به خاطر خدا و در راه خدا زحمت بكشد، خداوندْ ـ تبارک و تعالى. ـ جزاى خير و خوبى، به او خواهد داد.» ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۳۵ و ۱۳۶. @benisiha_ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان): 🌷 ! دلت را پاک و نیکو نگه دار تا اخلاقت خوب بماند. 💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/235/ ، @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت: 🔶 کی می‌شود صدای تو پیچد درون من 🔶 وز آن طنین عشق، جهان را خبر کنم؟ (وز: و از. طنین: صدا. خبر کنم: آگاه کنم.) 📖 امید آینده، ص ۱۸۱. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)، @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۱۵: 🔸... تا اين موقع، پهلوان‌‏صفدر هيچ حرفى نزده، مثل كسى كه به فكر فرو رفته باشد، تكيه بر بالش كرده، گاهى مردمک‌‏هاى چشمان درشتش را به طرف حاج‌‏آخوندآقا و گاهى به سوى پدرم غَلت می‌‏داد و به حرف‌‏هاى آن‌‏ها گوش می‌‏كرد. يكمرتبه گفت: «حاج‌آخوندآقا! ما هم حقّ حرف‌‏زدن در اين مجلس داريم يا نه؟» حاج‌‏آخوندآقا گفت: «خواهش می‌‏كنم پهلوان! بفرماييد. شما هم هر نظرى را كه داريد دربارۀ شيرخدا، بفرماييد.» 🔸پهلوان‌‏صفدر گفت: «راستش من از آخوندى و اين حرف‌‏ها سر درنمی‌‏آورم. هر كس به كار خودش وارد است؛ ما به پهلوانى و شما هم به آخوندى و آقااسماعيل هم به... .» همه خنديدند [و] گفتند: «راست است. حالا شما بفرماييد چه‌كار كنيم.» 🔸پهلوان‌‏صفدر گفت: «من می‌‏گويم: اوّل، كارى بكنيم كه اين شكستِ ظاهرى شيرخدا كه خود، سبب آن شده، جبران شود و به همه بفهمانيم كه او از روى فِداكارى و جوانمردى، اين كار را انجام داده است و در حقيقت، برندۀ اصلى شيرخدا است؛ نه نادر و بعداً همۀنقشه‌‏هاى كدخدا را رو كنيم تا همه بدانند او از روى كينه و دشمنى، اين نقشه را كشيده و به كدخداى سيس ياد داده بود كه دخترش را به شرط برنده‌‏شدن نادر، به او بدهد [و] تا آخِر قضيّه، همه، را به گوش مردم برَسانيم؛ آن وقت، شيرخدا را هر كجا می‌‏خواهيد بفرستيد، بفرستيد و او هم هر كارى می‌‏خواهد بكند، بكند.» 🔸حاج‌‏آخوندآقا بعد از شنيدن حرف‌‏هاى پهلوان‌‏صفدر گفت: «پهلوان! حق با شما است؛ ولى تلافى و انتقام، كار مردان خوب نيست. لَذّتى كه در عفو هست، در انتقام نيست. خدا، خودش، همه‌‏چيز را رومی‌‏كند.» ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۳۶ و ۱۳۷. @benisiha_ir
🔴 یک پرسش مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «یکصد سؤال» از خوانندگان برای برانگیختن اندیشۀ آنان: ❓فلسفۀ غسل جَنابت چيست و ميكروب‌هاى هيدروزيس چيستند و چه زمانى پدید می‌‏آيند؟ @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت: 🔶 جانا! به انتظار وصال تو می‌روم 🔶 گر از مَشاهِد و ز مساجد گذر کنم (وصال: وصل. گر: اگر. مشاهد: شهادتگاه‌ها، مقبره‌های شهدا؛ همچون: حرم‌های اهل بیت علیهم السّلام. ز: از.) 📖 امید آینده، ص ۱۸۱. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)، @benisiha_ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۱۶: 🔸... آن شب، شب آينده‌‏ساز من بود كه شب و روزهاى بعدِ مرا با قلم سرنوشت رقم می‌‏زد [تا] خدا چه بخواهد. 🔸از آن شب، زندگى من چهرۀ ديگرى به خود گرفت. پدرم، حاج‌‏آخوندآقا، خودم و همه، در اين فكر بوديم كه وقت مناسبى پيش آيد [تا [من] راهىِ حوزه‌‏هاى علميّه شده و مشغول تحصيل علوم دينى باشم؛ ولى مشكلات، زياد بود [و] به اين زودى، عملی‌‏شدن اين كار، بعيد به نظر می‌رَسيد. 🔸يكى از اين مشكلات، اين بود كه دوستانم و فاميل‌‏هايم راضى نبودند من از دِه خارج شوم و از من می‌‏خواستند كه در همان‌‏جا بمانم، همان كشتى باستانى را ادامه داده و به اصطلاح آن‌‏ها: افتخارت زياد كسب نمايم تا در آينده [به عنوان] يک پهلوان نامى در تمام دنيا مشهور بشوم [و] به تعبير آن‌‏ها «جهان‌‏پهلوان» و «شير آذربايجان» بشوم. 🔸يكى ديگر از مشكلات، جنبۀ مالى ما بود كه آيا می‌‏توانيم مخارج تحصيلى را فراهم آوريم يا نه و مشكلات ديگر، زياد بود؛ ولى اين مشكلات، همه، سطحى بودند. 🔸انسان وقتى تصميم قطعى بر كارى گرفت، همۀ مشكلات را به يارى خدا از جلو پايش برمی‌‏چيند و هدف خود را دنبال می‌‏كند. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۳۷ و ۱۳۸. @benisiha_ir
🔴 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «حرف‌های طِلایی» (پندنامۀ ایشان به دخترشان): 🌷! نکوش که شوهرت از تو فرمان ببرد. 💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/149/ @benisiha_ir
🔴 💠 سالروز شهادت حضرت ـ سلام الله تعالی علیه. ـ بر حضرت صاحب‌الزّمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ‌ و همۀ شما، دوستداران ایشان، تسلیت باد. 💠 خوب است که اکنون به آن حضرت صلواتی هدیّه دهیم و سلامی عرض کنیم: اَلسَّلامُ عَلَیکَ یا اَبا جَعفَرٍ؛ یا مُحَمَّدَ بنَ عَلِیٍّ؛ اَیُّهَا الباقِر! @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت: 🔶 ترسم که مرگْ سر رَسد و من نبینمت 🔶 آن‌گه بگو به من که چه خاکی به سر کنم (سر رسد: برسد. آن‌گه: آن‌گاه، آن وقت.) 📖 امید آینده، ص ۱۸۲. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)، @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۱۷: 🔸... روزها می‌‏گذشت. هر چند روز يک بار، پهلوان‌‏صفدر به خانه يا كارخانۀ ما می‌‏آمد و طرح كشتى با نادر را با پدرم در ميان می‌‏گذاشت و می‌‏گفت: «بايد برنامۀ كشتى شيرخدا با نادر را طرح‌‏ريزى كنيم و شيرخدا برنده شود [تا] همه بدانند كه شيرخدا شكست نخورده و براى هميشه، يک قهرمان واقعى است؛ قهرمانى كه هم زور دارد و شَجاعت و هم جوانمردى و فتوّت. او يک انسان نمونۀ منطقۀ ما است.» 🔸در همين روزها بود كه يک روز، نزديک ظهر، پدر نادر به خانۀ ما آمد و بعد از صرف ناهار، رو به پدرم كرد [و] گفت: «آقااسماعيل! می‌‏دانى من براى چه به خانه شما آمده‌‏ام؟» پدرم گفت: «نه. از كجا بدانم؟ من كه علم غيب ندارم.» گفت: «راستش را بخواهيد، از آن روزى كه شيرخدا با فِداكارى و گذشتِ خود، كارى را انجام داد كه تاريخ بشريّت بايد او را تحسين نمايد، من هم به نوبۀ خود، وظيفه دانستم كه خدمت شما برسم و درخواست نمايم كه در صورت تمايل شما و شيرخدا، يک برنامۀ ديگر كشتى، در همين دِهِ شما، بِنيس، برقرار كنيم و شيرخدا با نادر كشتى بگيرد و او را شكست دهد تا همه بدانند كه قهرمان واقعى كيست؛ آن وقت شايد بتوانيم وجدان خود را آرام كرده و يک‌‏هزارم خوبی‌‏هاى اين جوان را تلافى نمایيم.» 🔸پدر نادر اين حرف‌‏ها را از دهان، توام با اشک چشم بيرون می‌‏آورد؛ يعنى: گريه هم می‌‏كرد؛ البتّه اين گريه، گريۀ غم و شكست نيست؛ بلكه نوعى گريۀ شوق و علاقه است كه گاهى بر انسان غلبه می‌‏كند [و باعث می‌‏شود كه] انسان حرف دلش را با اشک چشمانش بيرون بريزد. 🔸در هر حال، بعد از اين پيشنِهاد از طرف پدر نادر، پدرم با چهرۀ خندان و تبسّم‌‏كنان، رو به پدر نادر كرد [و] گفت: «گذشته‌‏ها را فراموش كن. هر چه بوده، گذشته. وجدانت از طرف ما ناراحت نباشد. شيرخدا دل رؤوف و مهربانى دارد و خودش خواسته اين‌‏چنين باشد تا پسر تو، نادر، دختر كدخدا را بگيرد و به آرزويش برسد. الحمد للّه هم اين‌‏چنين شد و ما هم از اين قضيّه ناراحت نيستيم. با اين كه شيرخدا مدّتى است نمی‌‏تواند در پيش جوانان، آفتابى بشود ـ چون آن‌‏ها اصل جريان را نمی‌‏دانند و گاهى نيشخندهايى به شيرخدا می‌‏زنند و شكستِ او را نُقل دهانشان می‌‏كنند. ـ ، ولى عيب ندارد؛ انسان بايد در راه انسانيّت، همه‌‏چيزش را فدا كند.» 🔸پدر نادر حرف پدرم را قطع كرد و گفت: «نه آقااسماعيل!؛ حق بايد به حق‌‏دار برسد. اين برنامۀ كشتى بايد پياده شود تا همه به حقيقت پى ببرند. اگر شما قبول نكنيد، من همين الان پيش پهلوان‌‏صفدر می‌‏روم و از او می‌‏خواهم كه به گفته و خواستۀ من ترتيب اثر بدهد و اين برنامه را پياده كند. ما هم انسانيم؛ وجدان داريم. يک عمر كه نمی‌‏شود انسان وجدان خودش را قورت بدهد و شاهد حق‌‏كشی‌‏ها بشود. بدانيد كه نه‌‏تنها من، خود نادر هم از اين ماجَرا رنج روحى می‌‏بَرد و خود را ملامت می‌‏كند؛ حتّى چند روز پيش به پدرزنش، كدخدا، همۀ جريان را گفته است. او، خودش، از من خواست كه پيش شما بيايم و اين پيشنِهاد را به شما بنمايم و من هم آمدم.» ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۳۸ ـ ۱۴۰. @benisiha_ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان): 🌷 ! به خدا عشق بورز. 💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/235/ ، @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت: 🔶 یک شب بیا به خوابم و رَه را نشان بده 🔶 تا صبحِ روزِ بعد به آن‌جا سفر کنم (ره: راه.) 📖 امید آینده، ص ۱۸۲. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)، @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۱۸: 🔸... پدرم بعد از شنيدن حرف‌‏هاى پدر نادر، رو به من كرد [و] گفت: «پسرم! نظر تو چيست؟ حالا به پدر نادر چه جوابى بدهيم؟» من، در حالى كه عرق سرد، روى پيشانی‌‏ام نشسته بود، با خجالتى گفتم: «چه بگويم؟ صبر كنيد با هم در اين‌‏باره [= کشتی نادر با من] صحبت كنيم. می‌‏دانيد كه من مدّتى است از كشتى و كشتی‌‏گيرى، سرد و بی‌‏حوصله شده‌‏ام و در فكر تحصيل علوم دينى هستم. حاج‌‏آخوندآقا چندين بار، ضمن درس از من خواسته كه راهىِ حوزه‌‏هاى علميّه بشوم و علوم دينى را تحصيل نمايم. فعلاً من در اين‌‏باره فكر می‌‏كنم.» 🔸پدر نادر از شنيدن اين حرف، لبخندى روى لب‌‏هايش نشست و گفت: «به‌‏به! پس می‌‏خواهى آخوند بشوى؟» من تبسّمم‌كنان گفتم: «ان‌‏شاءالله؛ اگر خدا بخواهد.» پدر نادر هم گفت: «ان‌‏شاءالله.» و بعد اضافه كرد [و] گفت: «خدا وقتى در بنده‌‏اى اثر لياقت ديد، او را به كارهاى خوب وامی‌‏دارد و سعادت هر دو جهان را نصيب وى می‌‏گرداند.» 🔸پدر نادر بعد از گفتن اين حرف، از جا بلند شد و گفت: «من پيش پهلوان‌‏صفدر می‌‏روم و با او نيز در اين‌‏باره صحبت می‌‏كنم و هر طورى كه شده، او را راضى می‌‏كنم كه برنامۀ كشتى شيرخدا با نادر را فراهم كند تا همه به اصل حقيقت پى ببرند؛ بعد، شيرخدا هر كجا خواست برود، برود.» 🔸اين سخن‌‏ها را گفت و از ما خداحافظى كرده، به طرف خانۀ پهلوان‌‏صفدر راه افتاد. 🔸پدرم بعد از رفتن او، رو به من كرد [و] گفت: «شيرخدا! نظر تو در چيست؟ آيا مايلى دوباره به كشتى برگردى و با نادر كشتى بگيرى؟ اگر پهلوان‌صفدر از من جواب خواست، چه بگويم؟» گفتم: «پدر! نظر شما چيست: آيا اين كار را بكنم يا نه؟» در همان لحظه، هر دو می‌‏خواستيم نظر همديگر را بدانيم و [به آن] عمل كنيم. پدرم گفت: «من حرفى ندارم. اگر خودت مايل باشى، براى اين كه همه بدانند تو در واقع شكست نخوردى، براى يک بار هم كه شده، با نادر كشتى بگير و آن وقت، ديگر، هدف اصلى را كه تحصيل علوم دينى است، دنبال كن.» من هم گفتم: «هر چه شما بفرماييد.» 🔸فرداى آن روز، پهلوان‌‏صفدر به خانۀ ما آمد و به من آمِرانه گفت: «روز يک‌‏شنبۀ آينده، خودت را براى كشتى با نادر آماده كن كه در همين دِهِ خودمان، بِنيس، با او كشتى می‌‏گيرى.» اين حرف‌‏ها را طورى به زبان می‌‏آورد كه گويا من هيچ حقّ حرف‌‏زدن و يا اعتراض را نداشتم و چند دقيقه‌‏اى هم با پدرم صحبت كرد. 🔸شنيدم كه در صحبت‌‏هايش می‌‏گفت: «بايد از همه دهات‌‏هاى اطراف دعوت كنيم؛ بيايند صحنۀ كشتى شيرخدا را از نزديک تماشا كنند و بدانند كه كشتى قبلى نه‌‏تنها شكستِ شيرخدا نبود، بلكه فِداكارى او را به همگان می‌‏رَسانيده است.» ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۴۰ ـ ۱۴۲. @benisiha_ir