🔴 #مطالب_مناسبتی
💠 سالروز شهادت حضرت #امام_جواد ـ سلام الله تعالی علیه. ـ بر فرزندشان، حضرت صاحبالزّمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ و همۀ شماها، دوستداران ایشان، تسلیت باد.
💠 خوب است که اکنون به آن حضرت صلواتی هدیّه دهیم و سلامی عرض کنیم: اَلسَّلامُ عَلَیکَ یا اَبا جَعفَرٍ؛ یا مُحَمَّدَ بنَ عَلِیٍّ؛ اَیُّهَا الجَواد!
💠 مطالبی خواندنی دربارۀ آن حضرت در وبگاه بنیسیها:
1️⃣ محبّت حضرت امام رضا به ایشان (سلام الله تعالی علیهما):
http://benisiha.ir/205/
2️⃣ از کلام تو نور میبارد (شعر):
http://benisiha.ir/127/
3️⃣ یا جوادَالائمّه! ادرکنی (شعر):
http://benisiha.ir/128/
🔵 کانال بنیسیها:
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت:
🔶 به ناز تکیه کند، گر کسی تو را بیند
🔶 چه میشود که تو را بینم و هنر بکنم؟
📖 امید آینده، ص ۱۸۰.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #تشرف، #نازکردن
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۱۲:
🔸... بعد، حاجآخوندآقا به من فرمود: «شيرخدا! من مطلبى در دل دارم. میخواهم آن را با تو در ميان بگذارم. اميدوارم كه حرف مرا قبول كنى. میدانى كه من فرزند پسر ندارم [تا او را] براى اهل علم شدن، به حوزۀ علميّه بفرستم و تو را به اندازۀ يک پسر دوست میدارم. نام تو همنام من است(۱). بيا به من قول بده [و] تصميم بگير [و] من از پدرت اجازه بگيرم تو را به حوزۀ علميّۀ قم بفرستيم. به يارى خدا آنجا پيشرفت خوبى خواهى كرد و قهرمان علمى جهان خواهى شد كه اين، آرزوى قلبى من است.»
🔸من كه سرم را پايين انداخته، به حرفهاى حاجآخوندآقا گوش میكردم، يكمرتبه گفتم: «انشاءالله.»! او خيلى خوشحال شد. تبسّمى در لبانش نقش بست و گفت: «انشاءالله.»
🔸من ديگر بلند شده، از مكتب بيرون آمدم. در راه، حرفهاى حاجآخوندآقا به مغزم فشار سختى میآورد؛ چون فكر اهل علم شدن و به اصطلاح محلّیمان: «آخوند»شدن را نمیتوانستم به خودم قبول نمايم تا برسد به خود اهل علم و آخوند شدن؛ اين بود كه به درياى فكر فرورفته و از مكتب به سوى كارخانۀ پدرم راه افتادم كه ناگهان با صداى طنينانداز پهلوانصفدر به خود آمدم.
🔸میگفت: «شيرخدا! به پدرت بگو امشب میخواهم بيايم خانۀ شما و حرفهايى دارم كه بايد به پدرت بگويم.» گفتم: «چَشم؛ میگويم.»
🔸او راه خودش را رفت و من به كارخانه آمدم. سلام كرده و سفارش پهلوانصفدر را به پدرم رساندم. او هم خوشحال شد [و] گفت: «قدمش روى چشم.»؛ بعد به من گفت: «پسرم؛ شيرخدا! پهلوانصفدر تو را خيلى دوست دارد و هميشه پيروزى تو را میخواهد. حال نمیدانم از اين وضعى كه برايت پيش آمده، چقدر ناراحت است. خدا كند كه زياد ناراحت نباشد.» و بعد، پدرم اضافه كرد [و] گفت: «شيرخدا! افراد زيادى در اين دنيا در گردن انسان حق دارند: پدر، مادر، استاد.» و بعد گفت: «استاد هم مثل پدر است. بر تو سفارش میكنم هميشه حقّ استادهاى خود را بِدان و به آنها احترام كن؛ كه استاد، حقّ بزرگى در گردن شاگرد دارد تا آنجايى كه مولاى ما، على، ـ عليه السّلام. ـ میفرمايد: "هر كسى يک حرفى به من ياد بدهد، هر آينه، مرا بَردۀ خود گردانيده است."؛ پس ما از اين كلمۀ مولايمان میتوانيم به مقام استاد پى ببريم. تو هم هر وقت به استادان خودت احترام كن؛ بالخصوص حاجآخوندآقا كه خيلى چيزها به تو ياد داده است و همچنين به پهلوانصفدر كه او خيلى تو را دوست دارد و زحمات زيادى براى تو كَشيده است. بِدان كه همۀ پيروزیهايت را مرهون زحمات او هستى.»
🔸من از پدرم پرسيدم: تو جريان من و نادر را به حاجآخوندآقا گفته بودى؟ پدرم جواب داد: «آرى. چطور مگر؟» من جريان شوخى بچهها و صحبتهاى حاجآخوندآقا را درباره شَجاعت و فِداكارى و اين كه مرا بهخوبى به بچهها تعريف كرد، به پدرم نقل كردم. پدرم گفت: «بله؛ من [این] جريان را كه به سيس رفته و با پدر و مادر نادر صحبت كرديم، به حاجآخوندآقا نقل كرده و به او گفتم كه چرا و به چه مناسبت، تو خود را شكست دادى و نادر برنده شد.»
🔸گفتم: پدر! شما میگفتى كه اصل قضيّه را تا تمامشدن عروسى نادر، به كسى نگوييم؛ كه مبادا در عروسیاش اشكالاتى پيش بيايد. پدرم گفت: «بله. من ديروز شنيدم كه عروسى نادر تمام شده و او دختر كدخدا را گرفته و عروسى كرده و به خانه آورده؛ اين است كه فكر من از آن جهت، راحت شده و به حاجآخوندآقا جريان را گفتم تا اين كه او هم اصل قضيّه را بداند. چه اشكال دارد؟ بگذار همه بدانند كه تو در واقع، شكست نخوردى و يک نوع گذشت و فداكارى، از خود نشان دادى كه تا دنيا، دنيا است، اين گذشت و فداكارى تو، در سر زبانها خواهد ماند [و] همه به تو آفرين خواهند گفت.» ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۳۱ ـ ۱۳۴.
@benisiha_ir
🔴 #پرسش_اندیشهبرانگیز
یک پرسش مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «یکصد سؤال» از خوانندگان برای برانگیختن اندیشۀ آنان:
❓آيا خوبىها و بدیهای انسانها، ارثى است و به وسيلۀ ژنها از نسلهاى گذشته به نسلهاى آینده منتقل میشوند يا عامل ديگرى دارند؟
#اخلاق، #ژنتیک
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت:
🔶 «بنیسی»ام، به تو دارم علاقۀ بسیار
🔶 به نام نامیِ تو شعر خود، شکَر بکنم
(نامی: مشهور.)
📖 امید آینده، ص ۱۸۰.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #تولی
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۱۳:
🔸... شب شد. پهلوانصفدر به خانۀ ما آمد و پدرم به من گفت: «برو به حاجآخوندآقا سلام برسان و بگو اگر برايش زحمت نباشد، به منزل ما تشريف بياورد.» من با برادرم به خانۀ حاجآخوندآقا رفتيم، سلام پدرمان را رسانيده و او را به خانهمان دعوت كرديم.
🔸وقتى بازگشته، به خانه رسيديم، ديديم كه پهلوانصفدر با عصبانيّت صحبت میكند و میگويد: «میدانستم كه همۀ اين نقشهها زير سر كدخداى خودمان بوده كه شيرخدا شكست بخورد؛ والّا، كدخداى سيس كه با ما دشمنى نداشته كه چنين شرطى دربارۀ دخترش با نادر بكند [و] به نادر بگويد: "اگر شيرخدا را شكست دادى، دخترم را به تو میدهم. حتماً كدخداى دِهِ ما اين نقشه را كَشيده و به او ياد داده است."»
🔸پهلوانصفدر آنچنان عصبانى بود و با صداى بلند حرف میزد كه گويا در و ديوار تكان میخورد؛ ولى شنيدم كه پدرم براى آرامكردن پهلوانصفدر مطالبى از قبيل اين كه «اشكالى ندارد. خدا، خودش، همه را جزا میدهد. بدى به بد میماند. اين روزها هم میگذرد» را به پهلوانصفدر میگفت؛ ولى او اصرار داشت كه بايد تلافى شود و حق به حقدار برسد. آخِرسر، پدرم گفت: «بگذار حاجآخوندآقا بيايد؛ ببينيم نظر او چيست.»
🔸ساعتى نگذشت كه حاجآخوندآقا هم آمد و بهاصطلاح: جمع ما، جمع شد.
🔸من كه براى حاجآخوندآقا چاى میبردم، گاهى پايين دست اتاق نشسته، به حرفهايشان گوش میكردم. آنها همهاش دربارۀ پيروزیهاى گذشتۀ من و از هوش و استعداد و از شكستِ ظاهرى من و از اخلاق و جوانمردى و فِداكارى من صحبت میكردند تا اين كه... .
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۳۴ و ۱۳۵.
@benisiha_ir
🔴 #حرفهای_طلایی
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «حرفهای طِلایی» (پندنامۀ ایشان به دخترشان):
🌷#دخترم! با مرد خسیس ازدواج نکن.
💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب:
http://benisiha.ir/149/
#ازدواج
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔊 #سخنآوا موضوع: #همسر_بیعیب @benisiha_ir
🔴 #متن_سخنآوا
🔵 #همسر_بیعیب!
🔸«اگر کسی دنبال همسر بیعیب باشد، خود این، بزرگترین عیب است.» یعنی: اینقدر نادان است که متوجّه نیست همسر بیعیب در عالَم وجود ندارد.
🔸بارها گفتهایم که اگر دختر و پسری با هم کُفویّت داشتند، برای ازدواج، کافی است.
🔸کسی دنبال کفو بیعیب باید بگردد که خودش هم بیعیب باشد؛ وگرنه، کفو نمیشوند، همتا نمیشوند، همگون نمیشوند، همشأن نمیشوند.
🔸[همینکه] شصت درصد، هفتاد درصد، کمتر یا بیشتر بههم بیایند و کفویّت داشته باشند، کافی است. انشاءالله در مرور زندگی مشترک هم چند درصد کفویّت پیدا میکنند و چند درصد، هیچ زوجی کفویّت پیدا نمیکنند؛ یعنی: عینِ هم نمیشوند. یک عیبهایی این دارد؛ یک عیبهایی آن. یک خوبیهایی این دارد؛ یک خوبیهایی آن. یک کمالاتی این دارد؛ یک کمالاتی آن.
🔸بعضیها خیلی پُرتوقّعاند، دنبال همسر بیعیب میگردند و هیچ وقت هم پیدا نمیکنند.
#آرزو، #ازدواج، #توقع، #دوستی، #رفاقت، #زندگی_مشترک، #کفویت، #ناآگاهی، #نادانی، #همسر
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت:
🔶 کی میشود به چهرۀ ماهت نظر کنم
🔶 وز سر، هوای غیر تو را من بِدَر کنم؟
(نظر: نگاه. وز: و از. هوا: میل. بدر کنم: بیرون کنم.)
📖 امید آینده، ص ۱۸۱.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #تشرف
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۱۴:
🔸... حاجآخوندآقا [دربارۀ من] فرمودند: «بياييد از آيندهاش صحبت كنيم. گذشتهها گذشته است.»؛ بعد، پيشنِهادى كه صبح آن روز در مكتب بر من كرده بود، در ميان گذاشت و گفت: «شما هم كموبيش میدانيد كه مقام و ارزش علم در دنيا و آخرت، از همهچيز، بهتر و برتر است. علم، نور است و جهل، تاريكى. علم چراغى است كه همهجاى عالَم را روشن میكند و اين، عالِم است كه بايد آن را در وجود خويش روشن سازد.»
🔸بعد اضافه كرد و گفت: «درست است كه يادگرفتن آن، زحمات زيادى دارد و هر كسى خواست دنبال آن برود، با هزارانهزار مشكلات روبهرو میشود و بايد يک عمر با همان مشكلات، دستوپنجه نرم كند، ولى در عِوض به مقام روحانيّت رسيده و پابهپاى بزرگان دين حرَكت میكند و از وارثان پيغمبران به حساب میآيد [و] خدا و فرشتگان و نيكان جهان، او را دوست میدارند. روايت در فضل علم و اهل علم، زياد است. مثال عالِم را به ستارگان درخشان مَثَل زدهاند كه همهجا را روشن میكند. علم، نور است. خداوند، هر كسى را كه بخواهد، [علم را] در دل او قرار میدهد.» حاجآخوندآقا آن شب، خيلى از مقام علم و علما تعريف كرد.
🔸پدرم كه گويا از حرفهاى حاجآخوندآقا به وَجد آمده بود، زيرچشمى به من نگاه میكرد و خيلى خوشحال به نظر میرَسيد. گفت: «میدانيد كه در گذشته، آباء و اجداد ما، اهل علم بودند و از بزرگان اين ديار محسوب میشدند؛ منتها فقر و ندارى به من و پدرم اجازه نداد كه راه اجدادمان را ادامه دهيم و به حوزهها رفته و درس بخوانيم. حالا كه حاجآخوندآقا اين پيشنهاد را براى شيرخدا میكند، من خيلى خوشحال هستم؛ ولى باز همان كمبود مالى، يک مقدار جلو نظرم را میگيرد؛ چون».
🔸حاجآخوندآقا جلو حرف پدرم را گرفت [و] گفت: «مسألۀ مالى، آنقدر مهم نيست. اصل، نظر و علاقۀ خود شيرخدا است كه ببينيم آيا خودش راضى هست اين پيشنهاد را قبول كند و در آينده به خاطر خدا با هزارانهزار مشكلات بسازد.» باز اضافه كرد و گفت: «البتّه خدا عوضش را خواهد داد. هر كه براى خدا و به خاطر خدا و در راه خدا زحمت بكشد، خداوندْ ـ تبارک و تعالى. ـ جزاى خير و خوبى، به او خواهد داد.» ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۳۵ و ۱۳۶.
@benisiha_ir
🔴 #پند_پیران_بر_پوران
مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان):
🌷 #پسرم! دلت را پاک و نیکو نگه دار تا اخلاقت خوب بماند.
💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب:
http://benisiha.ir/235/
#خوشاخلاقی، #دل
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت:
🔶 کی میشود صدای تو پیچد درون من
🔶 وز آن طنین عشق، جهان را خبر کنم؟
(وز: و از. طنین: صدا. خبر کنم: آگاه کنم.)
📖 امید آینده، ص ۱۸۱.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #تولی
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۱۵:
🔸... تا اين موقع، پهلوانصفدر هيچ حرفى نزده، مثل كسى كه به فكر فرو رفته باشد، تكيه بر بالش كرده، گاهى مردمکهاى چشمان درشتش را به طرف حاجآخوندآقا و گاهى به سوى پدرم غَلت میداد و به حرفهاى آنها گوش میكرد. يكمرتبه گفت: «حاجآخوندآقا! ما هم حقّ حرفزدن در اين مجلس داريم يا نه؟» حاجآخوندآقا گفت: «خواهش میكنم پهلوان! بفرماييد. شما هم هر نظرى را كه داريد دربارۀ شيرخدا، بفرماييد.»
🔸پهلوانصفدر گفت: «راستش من از آخوندى و اين حرفها سر درنمیآورم. هر كس به كار خودش وارد است؛ ما به پهلوانى و شما هم به آخوندى و آقااسماعيل هم به... .» همه خنديدند [و] گفتند: «راست است. حالا شما بفرماييد چهكار كنيم.»
🔸پهلوانصفدر گفت: «من میگويم: اوّل، كارى بكنيم كه اين شكستِ ظاهرى شيرخدا كه خود، سبب آن شده، جبران شود و به همه بفهمانيم كه او از روى فِداكارى و جوانمردى، اين كار را انجام داده است و در حقيقت، برندۀ اصلى شيرخدا است؛ نه نادر و بعداً همۀنقشههاى كدخدا را رو كنيم تا همه بدانند او از روى كينه و دشمنى، اين نقشه را كشيده و به كدخداى سيس ياد داده بود كه دخترش را به شرط برندهشدن نادر، به او بدهد [و] تا آخِر قضيّه، همه، را به گوش مردم برَسانيم؛ آن وقت، شيرخدا را هر كجا میخواهيد بفرستيد، بفرستيد و او هم هر كارى میخواهد بكند، بكند.»
🔸حاجآخوندآقا بعد از شنيدن حرفهاى پهلوانصفدر گفت: «پهلوان! حق با شما است؛ ولى تلافى و انتقام، كار مردان خوب نيست. لَذّتى كه در عفو هست، در انتقام نيست. خدا، خودش، همهچيز را رومیكند.» ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۳۶ و ۱۳۷.
@benisiha_ir
🔴 #پرسش_اندیشهبرانگیز
یک پرسش مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «یکصد سؤال» از خوانندگان برای برانگیختن اندیشۀ آنان:
❓فلسفۀ غسل جَنابت چيست و ميكروبهاى هيدروزيس چيستند و چه زمانى پدید میآيند؟
#غسل_جنابت
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت:
🔶 جانا! به انتظار وصال تو میروم
🔶 گر از مَشاهِد و ز مساجد گذر کنم
(وصال: وصل. گر: اگر. مشاهد: شهادتگاهها، مقبرههای شهدا؛ همچون: حرمهای اهل بیت علیهم السّلام. ز: از.)
📖 امید آینده، ص ۱۸۱.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #تشرف
@benisiha_ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۱۶:
🔸... آن شب، شب آيندهساز من بود كه شب و روزهاى بعدِ مرا با قلم سرنوشت رقم میزد [تا] خدا چه بخواهد.
🔸از آن شب، زندگى من چهرۀ ديگرى به خود گرفت. پدرم، حاجآخوندآقا، خودم و همه، در اين فكر بوديم كه وقت مناسبى پيش آيد [تا [من] راهىِ حوزههاى علميّه شده و مشغول تحصيل علوم دينى باشم؛ ولى مشكلات، زياد بود [و] به اين زودى، عملیشدن اين كار، بعيد به نظر میرَسيد.
🔸يكى از اين مشكلات، اين بود كه دوستانم و فاميلهايم راضى نبودند من از دِه خارج شوم و از من میخواستند كه در همانجا بمانم، همان كشتى باستانى را ادامه داده و به اصطلاح آنها: افتخارت زياد كسب نمايم تا در آينده [به عنوان] يک پهلوان نامى در تمام دنيا مشهور بشوم [و] به تعبير آنها «جهانپهلوان» و «شير آذربايجان» بشوم.
🔸يكى ديگر از مشكلات، جنبۀ مالى ما بود كه آيا میتوانيم مخارج تحصيلى را فراهم آوريم يا نه و مشكلات ديگر، زياد بود؛ ولى اين مشكلات، همه، سطحى بودند.
🔸انسان وقتى تصميم قطعى بر كارى گرفت، همۀ مشكلات را به يارى خدا از جلو پايش برمیچيند و هدف خود را دنبال میكند. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۳۷ و ۱۳۸.
@benisiha_ir
🔴 #حرفهای_طلایی
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «حرفهای طِلایی» (پندنامۀ ایشان به دخترشان):
🌷#دخترم! نکوش که شوهرت از تو فرمان ببرد.
💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب:
http://benisiha.ir/149/
#شوهرداری
@benisiha_ir
🔴 #مطالب_مناسبتی
💠 سالروز شهادت حضرت #امام_باقر ـ سلام الله تعالی علیه. ـ بر حضرت صاحبالزّمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ و همۀ شما، دوستداران ایشان، تسلیت باد.
💠 خوب است که اکنون به آن حضرت صلواتی هدیّه دهیم و سلامی عرض کنیم: اَلسَّلامُ عَلَیکَ یا اَبا جَعفَرٍ؛ یا مُحَمَّدَ بنَ عَلِیٍّ؛ اَیُّهَا الباقِر!
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت:
🔶 ترسم که مرگْ سر رَسد و من نبینمت
🔶 آنگه بگو به من که چه خاکی به سر کنم
(سر رسد: برسد. آنگه: آنگاه، آن وقت.)
📖 امید آینده، ص ۱۸۲.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #تشرف
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۱۷:
🔸... روزها میگذشت. هر چند روز يک بار، پهلوانصفدر به خانه يا كارخانۀ ما میآمد و طرح كشتى با نادر را با پدرم در ميان میگذاشت و میگفت: «بايد برنامۀ كشتى شيرخدا با نادر را طرحريزى كنيم و شيرخدا برنده شود [تا] همه بدانند كه شيرخدا شكست نخورده و براى هميشه، يک قهرمان واقعى است؛ قهرمانى كه هم زور دارد و شَجاعت و هم جوانمردى و فتوّت. او يک انسان نمونۀ منطقۀ ما است.»
🔸در همين روزها بود كه يک روز، نزديک ظهر، پدر نادر به خانۀ ما آمد و بعد از صرف ناهار، رو به پدرم كرد [و] گفت: «آقااسماعيل! میدانى من براى چه به خانه شما آمدهام؟» پدرم گفت: «نه. از كجا بدانم؟ من كه علم غيب ندارم.» گفت: «راستش را بخواهيد، از آن روزى كه شيرخدا با فِداكارى و گذشتِ خود، كارى را انجام داد كه تاريخ بشريّت بايد او را تحسين نمايد، من هم به نوبۀ خود، وظيفه دانستم كه خدمت شما برسم و درخواست نمايم كه در صورت تمايل شما و شيرخدا، يک برنامۀ ديگر كشتى، در همين دِهِ شما، بِنيس، برقرار كنيم و شيرخدا با نادر كشتى بگيرد و او را شكست دهد تا همه بدانند كه قهرمان واقعى كيست؛ آن وقت شايد بتوانيم وجدان خود را آرام كرده و يکهزارم خوبیهاى اين جوان را تلافى نمایيم.»
🔸پدر نادر اين حرفها را از دهان، توام با اشک چشم بيرون میآورد؛ يعنى: گريه هم میكرد؛ البتّه اين گريه، گريۀ غم و شكست نيست؛ بلكه نوعى گريۀ شوق و علاقه است كه گاهى بر انسان غلبه میكند [و باعث میشود كه] انسان حرف دلش را با اشک چشمانش بيرون بريزد.
🔸در هر حال، بعد از اين پيشنِهاد از طرف پدر نادر، پدرم با چهرۀ خندان و تبسّمكنان، رو به پدر نادر كرد [و] گفت: «گذشتهها را فراموش كن. هر چه بوده، گذشته. وجدانت از طرف ما ناراحت نباشد. شيرخدا دل رؤوف و مهربانى دارد و خودش خواسته اينچنين باشد تا پسر تو، نادر، دختر كدخدا را بگيرد و به آرزويش برسد. الحمد للّه هم اينچنين شد و ما هم از اين قضيّه ناراحت نيستيم. با اين كه شيرخدا مدّتى است نمیتواند در پيش جوانان، آفتابى بشود ـ چون آنها اصل جريان را نمیدانند و گاهى نيشخندهايى به شيرخدا میزنند و شكستِ او را نُقل دهانشان میكنند. ـ ، ولى عيب ندارد؛ انسان بايد در راه انسانيّت، همهچيزش را فدا كند.»
🔸پدر نادر حرف پدرم را قطع كرد و گفت: «نه آقااسماعيل!؛ حق بايد به حقدار برسد. اين برنامۀ كشتى بايد پياده شود تا همه به حقيقت پى ببرند. اگر شما قبول نكنيد، من همين الان پيش پهلوانصفدر میروم و از او میخواهم كه به گفته و خواستۀ من ترتيب اثر بدهد و اين برنامه را پياده كند. ما هم انسانيم؛ وجدان داريم. يک عمر كه نمیشود انسان وجدان خودش را قورت بدهد و شاهد حقكشیها بشود. بدانيد كه نهتنها من، خود نادر هم از اين ماجَرا رنج روحى میبَرد و خود را ملامت میكند؛ حتّى چند روز پيش به پدرزنش، كدخدا، همۀ جريان را گفته است. او، خودش، از من خواست كه پيش شما بيايم و اين پيشنِهاد را به شما بنمايم و من هم آمدم.» ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۳۸ ـ ۱۴۰.
@benisiha_ir
🔴 #پند_پیران_بر_پوران
مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان):
🌷 #پسرم! به خدا عشق بورز.
💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب:
http://benisiha.ir/235/
#تولی، #خدادوستی
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت:
🔶 یک شب بیا به خوابم و رَه را نشان بده
🔶 تا صبحِ روزِ بعد به آنجا سفر کنم
(ره: راه.)
📖 امید آینده، ص ۱۸۲.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #تشرف
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۱۸:
🔸... پدرم بعد از شنيدن حرفهاى پدر نادر، رو به من كرد [و] گفت: «پسرم! نظر تو چيست؟ حالا به پدر نادر چه جوابى بدهيم؟» من، در حالى كه عرق سرد، روى پيشانیام نشسته بود، با خجالتى گفتم: «چه بگويم؟ صبر كنيد با هم در اينباره [= کشتی نادر با من] صحبت كنيم. میدانيد كه من مدّتى است از كشتى و كشتیگيرى، سرد و بیحوصله شدهام و در فكر تحصيل علوم دينى هستم. حاجآخوندآقا چندين بار، ضمن درس از من خواسته كه راهىِ حوزههاى علميّه بشوم و علوم دينى را تحصيل نمايم. فعلاً من در اينباره فكر میكنم.»
🔸پدر نادر از شنيدن اين حرف، لبخندى روى لبهايش نشست و گفت: «بهبه! پس میخواهى آخوند بشوى؟» من تبسّممكنان گفتم: «انشاءالله؛ اگر خدا بخواهد.» پدر نادر هم گفت: «انشاءالله.» و بعد اضافه كرد [و] گفت: «خدا وقتى در بندهاى اثر لياقت ديد، او را به كارهاى خوب وامیدارد و سعادت هر دو جهان را نصيب وى میگرداند.»
🔸پدر نادر بعد از گفتن اين حرف، از جا بلند شد و گفت: «من پيش پهلوانصفدر میروم و با او نيز در اينباره صحبت میكنم و هر طورى كه شده، او را راضى میكنم كه برنامۀ كشتى شيرخدا با نادر را فراهم كند تا همه به اصل حقيقت پى ببرند؛ بعد، شيرخدا هر كجا خواست برود، برود.»
🔸اين سخنها را گفت و از ما خداحافظى كرده، به طرف خانۀ پهلوانصفدر راه افتاد.
🔸پدرم بعد از رفتن او، رو به من كرد [و] گفت: «شيرخدا! نظر تو در چيست؟ آيا مايلى دوباره به كشتى برگردى و با نادر كشتى بگيرى؟ اگر پهلوانصفدر از من جواب خواست، چه بگويم؟» گفتم: «پدر! نظر شما چيست: آيا اين كار را بكنم يا نه؟» در همان لحظه، هر دو میخواستيم نظر همديگر را بدانيم و [به آن] عمل كنيم. پدرم گفت: «من حرفى ندارم. اگر خودت مايل باشى، براى اين كه همه بدانند تو در واقع شكست نخوردى، براى يک بار هم كه شده، با نادر كشتى بگير و آن وقت، ديگر، هدف اصلى را كه تحصيل علوم دينى است، دنبال كن.» من هم گفتم: «هر چه شما بفرماييد.»
🔸فرداى آن روز، پهلوانصفدر به خانۀ ما آمد و به من آمِرانه گفت: «روز يکشنبۀ آينده، خودت را براى كشتى با نادر آماده كن كه در همين دِهِ خودمان، بِنيس، با او كشتى میگيرى.» اين حرفها را طورى به زبان میآورد كه گويا من هيچ حقّ حرفزدن و يا اعتراض را نداشتم و چند دقيقهاى هم با پدرم صحبت كرد.
🔸شنيدم كه در صحبتهايش میگفت: «بايد از همه دهاتهاى اطراف دعوت كنيم؛ بيايند صحنۀ كشتى شيرخدا را از نزديک تماشا كنند و بدانند كه كشتى قبلى نهتنها شكستِ شيرخدا نبود، بلكه فِداكارى او را به همگان میرَسانيده است.» ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۴۰ ـ ۱۴۲.
@benisiha_ir