eitaa logo
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
270 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
1 ویدیو
24 فایل
کانال زندگینامه و آثار مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی، و سخنرانی‌ها و آثار فرزندشان: حاج‌آقا اسماعیل داستانی بنیسی کانال‌ سخنرانی‌ها و کلیپ‌هایم: @benisi. کانال دیگرم: @ghatreghatre. وبگاه بنیسی‌ها: benisiha.ir. صفحۀ شخصی‌‌ام: @dooste_ketaab.
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان): 🌷 ! دلت را پاک و نیکو نگه دار تا اخلاقت خوب بماند. 💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/235/ ، @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت: 🔶 کی می‌شود صدای تو پیچد درون من 🔶 وز آن طنین عشق، جهان را خبر کنم؟ (وز: و از. طنین: صدا. خبر کنم: آگاه کنم.) 📖 امید آینده، ص ۱۸۱. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)، @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۱۵: 🔸... تا اين موقع، پهلوان‌‏صفدر هيچ حرفى نزده، مثل كسى كه به فكر فرو رفته باشد، تكيه بر بالش كرده، گاهى مردمک‌‏هاى چشمان درشتش را به طرف حاج‌‏آخوندآقا و گاهى به سوى پدرم غَلت می‌‏داد و به حرف‌‏هاى آن‌‏ها گوش می‌‏كرد. يكمرتبه گفت: «حاج‌آخوندآقا! ما هم حقّ حرف‌‏زدن در اين مجلس داريم يا نه؟» حاج‌‏آخوندآقا گفت: «خواهش می‌‏كنم پهلوان! بفرماييد. شما هم هر نظرى را كه داريد دربارۀ شيرخدا، بفرماييد.» 🔸پهلوان‌‏صفدر گفت: «راستش من از آخوندى و اين حرف‌‏ها سر درنمی‌‏آورم. هر كس به كار خودش وارد است؛ ما به پهلوانى و شما هم به آخوندى و آقااسماعيل هم به... .» همه خنديدند [و] گفتند: «راست است. حالا شما بفرماييد چه‌كار كنيم.» 🔸پهلوان‌‏صفدر گفت: «من می‌‏گويم: اوّل، كارى بكنيم كه اين شكستِ ظاهرى شيرخدا كه خود، سبب آن شده، جبران شود و به همه بفهمانيم كه او از روى فِداكارى و جوانمردى، اين كار را انجام داده است و در حقيقت، برندۀ اصلى شيرخدا است؛ نه نادر و بعداً همۀنقشه‌‏هاى كدخدا را رو كنيم تا همه بدانند او از روى كينه و دشمنى، اين نقشه را كشيده و به كدخداى سيس ياد داده بود كه دخترش را به شرط برنده‌‏شدن نادر، به او بدهد [و] تا آخِر قضيّه، همه، را به گوش مردم برَسانيم؛ آن وقت، شيرخدا را هر كجا می‌‏خواهيد بفرستيد، بفرستيد و او هم هر كارى می‌‏خواهد بكند، بكند.» 🔸حاج‌‏آخوندآقا بعد از شنيدن حرف‌‏هاى پهلوان‌‏صفدر گفت: «پهلوان! حق با شما است؛ ولى تلافى و انتقام، كار مردان خوب نيست. لَذّتى كه در عفو هست، در انتقام نيست. خدا، خودش، همه‌‏چيز را رومی‌‏كند.» ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۳۶ و ۱۳۷. @benisiha_ir
🔴 یک پرسش مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «یکصد سؤال» از خوانندگان برای برانگیختن اندیشۀ آنان: ❓فلسفۀ غسل جَنابت چيست و ميكروب‌هاى هيدروزيس چيستند و چه زمانى پدید می‌‏آيند؟ @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت: 🔶 جانا! به انتظار وصال تو می‌روم 🔶 گر از مَشاهِد و ز مساجد گذر کنم (وصال: وصل. گر: اگر. مشاهد: شهادتگاه‌ها، مقبره‌های شهدا؛ همچون: حرم‌های اهل بیت علیهم السّلام. ز: از.) 📖 امید آینده، ص ۱۸۱. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)، @benisiha_ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۱۶: 🔸... آن شب، شب آينده‌‏ساز من بود كه شب و روزهاى بعدِ مرا با قلم سرنوشت رقم می‌‏زد [تا] خدا چه بخواهد. 🔸از آن شب، زندگى من چهرۀ ديگرى به خود گرفت. پدرم، حاج‌‏آخوندآقا، خودم و همه، در اين فكر بوديم كه وقت مناسبى پيش آيد [تا [من] راهىِ حوزه‌‏هاى علميّه شده و مشغول تحصيل علوم دينى باشم؛ ولى مشكلات، زياد بود [و] به اين زودى، عملی‌‏شدن اين كار، بعيد به نظر می‌رَسيد. 🔸يكى از اين مشكلات، اين بود كه دوستانم و فاميل‌‏هايم راضى نبودند من از دِه خارج شوم و از من می‌‏خواستند كه در همان‌‏جا بمانم، همان كشتى باستانى را ادامه داده و به اصطلاح آن‌‏ها: افتخارت زياد كسب نمايم تا در آينده [به عنوان] يک پهلوان نامى در تمام دنيا مشهور بشوم [و] به تعبير آن‌‏ها «جهان‌‏پهلوان» و «شير آذربايجان» بشوم. 🔸يكى ديگر از مشكلات، جنبۀ مالى ما بود كه آيا می‌‏توانيم مخارج تحصيلى را فراهم آوريم يا نه و مشكلات ديگر، زياد بود؛ ولى اين مشكلات، همه، سطحى بودند. 🔸انسان وقتى تصميم قطعى بر كارى گرفت، همۀ مشكلات را به يارى خدا از جلو پايش برمی‌‏چيند و هدف خود را دنبال می‌‏كند. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۳۷ و ۱۳۸. @benisiha_ir
🔴 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «حرف‌های طِلایی» (پندنامۀ ایشان به دخترشان): 🌷! نکوش که شوهرت از تو فرمان ببرد. 💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/149/ @benisiha_ir
🔴 💠 سالروز شهادت حضرت ـ سلام الله تعالی علیه. ـ بر حضرت صاحب‌الزّمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ‌ و همۀ شما، دوستداران ایشان، تسلیت باد. 💠 خوب است که اکنون به آن حضرت صلواتی هدیّه دهیم و سلامی عرض کنیم: اَلسَّلامُ عَلَیکَ یا اَبا جَعفَرٍ؛ یا مُحَمَّدَ بنَ عَلِیٍّ؛ اَیُّهَا الباقِر! @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت: 🔶 ترسم که مرگْ سر رَسد و من نبینمت 🔶 آن‌گه بگو به من که چه خاکی به سر کنم (سر رسد: برسد. آن‌گه: آن‌گاه، آن وقت.) 📖 امید آینده، ص ۱۸۲. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)، @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۱۷: 🔸... روزها می‌‏گذشت. هر چند روز يک بار، پهلوان‌‏صفدر به خانه يا كارخانۀ ما می‌‏آمد و طرح كشتى با نادر را با پدرم در ميان می‌‏گذاشت و می‌‏گفت: «بايد برنامۀ كشتى شيرخدا با نادر را طرح‌‏ريزى كنيم و شيرخدا برنده شود [تا] همه بدانند كه شيرخدا شكست نخورده و براى هميشه، يک قهرمان واقعى است؛ قهرمانى كه هم زور دارد و شَجاعت و هم جوانمردى و فتوّت. او يک انسان نمونۀ منطقۀ ما است.» 🔸در همين روزها بود كه يک روز، نزديک ظهر، پدر نادر به خانۀ ما آمد و بعد از صرف ناهار، رو به پدرم كرد [و] گفت: «آقااسماعيل! می‌‏دانى من براى چه به خانه شما آمده‌‏ام؟» پدرم گفت: «نه. از كجا بدانم؟ من كه علم غيب ندارم.» گفت: «راستش را بخواهيد، از آن روزى كه شيرخدا با فِداكارى و گذشتِ خود، كارى را انجام داد كه تاريخ بشريّت بايد او را تحسين نمايد، من هم به نوبۀ خود، وظيفه دانستم كه خدمت شما برسم و درخواست نمايم كه در صورت تمايل شما و شيرخدا، يک برنامۀ ديگر كشتى، در همين دِهِ شما، بِنيس، برقرار كنيم و شيرخدا با نادر كشتى بگيرد و او را شكست دهد تا همه بدانند كه قهرمان واقعى كيست؛ آن وقت شايد بتوانيم وجدان خود را آرام كرده و يک‌‏هزارم خوبی‌‏هاى اين جوان را تلافى نمایيم.» 🔸پدر نادر اين حرف‌‏ها را از دهان، توام با اشک چشم بيرون می‌‏آورد؛ يعنى: گريه هم می‌‏كرد؛ البتّه اين گريه، گريۀ غم و شكست نيست؛ بلكه نوعى گريۀ شوق و علاقه است كه گاهى بر انسان غلبه می‌‏كند [و باعث می‌‏شود كه] انسان حرف دلش را با اشک چشمانش بيرون بريزد. 🔸در هر حال، بعد از اين پيشنِهاد از طرف پدر نادر، پدرم با چهرۀ خندان و تبسّم‌‏كنان، رو به پدر نادر كرد [و] گفت: «گذشته‌‏ها را فراموش كن. هر چه بوده، گذشته. وجدانت از طرف ما ناراحت نباشد. شيرخدا دل رؤوف و مهربانى دارد و خودش خواسته اين‌‏چنين باشد تا پسر تو، نادر، دختر كدخدا را بگيرد و به آرزويش برسد. الحمد للّه هم اين‌‏چنين شد و ما هم از اين قضيّه ناراحت نيستيم. با اين كه شيرخدا مدّتى است نمی‌‏تواند در پيش جوانان، آفتابى بشود ـ چون آن‌‏ها اصل جريان را نمی‌‏دانند و گاهى نيشخندهايى به شيرخدا می‌‏زنند و شكستِ او را نُقل دهانشان می‌‏كنند. ـ ، ولى عيب ندارد؛ انسان بايد در راه انسانيّت، همه‌‏چيزش را فدا كند.» 🔸پدر نادر حرف پدرم را قطع كرد و گفت: «نه آقااسماعيل!؛ حق بايد به حق‌‏دار برسد. اين برنامۀ كشتى بايد پياده شود تا همه به حقيقت پى ببرند. اگر شما قبول نكنيد، من همين الان پيش پهلوان‌‏صفدر می‌‏روم و از او می‌‏خواهم كه به گفته و خواستۀ من ترتيب اثر بدهد و اين برنامه را پياده كند. ما هم انسانيم؛ وجدان داريم. يک عمر كه نمی‌‏شود انسان وجدان خودش را قورت بدهد و شاهد حق‌‏كشی‌‏ها بشود. بدانيد كه نه‌‏تنها من، خود نادر هم از اين ماجَرا رنج روحى می‌‏بَرد و خود را ملامت می‌‏كند؛ حتّى چند روز پيش به پدرزنش، كدخدا، همۀ جريان را گفته است. او، خودش، از من خواست كه پيش شما بيايم و اين پيشنِهاد را به شما بنمايم و من هم آمدم.» ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۳۸ ـ ۱۴۰. @benisiha_ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان): 🌷 ! به خدا عشق بورز. 💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/235/ ، @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت: 🔶 یک شب بیا به خوابم و رَه را نشان بده 🔶 تا صبحِ روزِ بعد به آن‌جا سفر کنم (ره: راه.) 📖 امید آینده، ص ۱۸۲. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)، @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۱۸: 🔸... پدرم بعد از شنيدن حرف‌‏هاى پدر نادر، رو به من كرد [و] گفت: «پسرم! نظر تو چيست؟ حالا به پدر نادر چه جوابى بدهيم؟» من، در حالى كه عرق سرد، روى پيشانی‌‏ام نشسته بود، با خجالتى گفتم: «چه بگويم؟ صبر كنيد با هم در اين‌‏باره [= کشتی نادر با من] صحبت كنيم. می‌‏دانيد كه من مدّتى است از كشتى و كشتی‌‏گيرى، سرد و بی‌‏حوصله شده‌‏ام و در فكر تحصيل علوم دينى هستم. حاج‌‏آخوندآقا چندين بار، ضمن درس از من خواسته كه راهىِ حوزه‌‏هاى علميّه بشوم و علوم دينى را تحصيل نمايم. فعلاً من در اين‌‏باره فكر می‌‏كنم.» 🔸پدر نادر از شنيدن اين حرف، لبخندى روى لب‌‏هايش نشست و گفت: «به‌‏به! پس می‌‏خواهى آخوند بشوى؟» من تبسّمم‌كنان گفتم: «ان‌‏شاءالله؛ اگر خدا بخواهد.» پدر نادر هم گفت: «ان‌‏شاءالله.» و بعد اضافه كرد [و] گفت: «خدا وقتى در بنده‌‏اى اثر لياقت ديد، او را به كارهاى خوب وامی‌‏دارد و سعادت هر دو جهان را نصيب وى می‌‏گرداند.» 🔸پدر نادر بعد از گفتن اين حرف، از جا بلند شد و گفت: «من پيش پهلوان‌‏صفدر می‌‏روم و با او نيز در اين‌‏باره صحبت می‌‏كنم و هر طورى كه شده، او را راضى می‌‏كنم كه برنامۀ كشتى شيرخدا با نادر را فراهم كند تا همه به اصل حقيقت پى ببرند؛ بعد، شيرخدا هر كجا خواست برود، برود.» 🔸اين سخن‌‏ها را گفت و از ما خداحافظى كرده، به طرف خانۀ پهلوان‌‏صفدر راه افتاد. 🔸پدرم بعد از رفتن او، رو به من كرد [و] گفت: «شيرخدا! نظر تو در چيست؟ آيا مايلى دوباره به كشتى برگردى و با نادر كشتى بگيرى؟ اگر پهلوان‌صفدر از من جواب خواست، چه بگويم؟» گفتم: «پدر! نظر شما چيست: آيا اين كار را بكنم يا نه؟» در همان لحظه، هر دو می‌‏خواستيم نظر همديگر را بدانيم و [به آن] عمل كنيم. پدرم گفت: «من حرفى ندارم. اگر خودت مايل باشى، براى اين كه همه بدانند تو در واقع شكست نخوردى، براى يک بار هم كه شده، با نادر كشتى بگير و آن وقت، ديگر، هدف اصلى را كه تحصيل علوم دينى است، دنبال كن.» من هم گفتم: «هر چه شما بفرماييد.» 🔸فرداى آن روز، پهلوان‌‏صفدر به خانۀ ما آمد و به من آمِرانه گفت: «روز يک‌‏شنبۀ آينده، خودت را براى كشتى با نادر آماده كن كه در همين دِهِ خودمان، بِنيس، با او كشتى می‌‏گيرى.» اين حرف‌‏ها را طورى به زبان می‌‏آورد كه گويا من هيچ حقّ حرف‌‏زدن و يا اعتراض را نداشتم و چند دقيقه‌‏اى هم با پدرم صحبت كرد. 🔸شنيدم كه در صحبت‌‏هايش می‌‏گفت: «بايد از همه دهات‌‏هاى اطراف دعوت كنيم؛ بيايند صحنۀ كشتى شيرخدا را از نزديک تماشا كنند و بدانند كه كشتى قبلى نه‌‏تنها شكستِ شيرخدا نبود، بلكه فِداكارى او را به همگان می‌‏رَسانيده است.» ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۴۰ ـ ۱۴۲. @benisiha_ir
🔴 یک پرسش مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «یکصد سؤال» از خوانندگان برای برانگیختن اندیشۀ آنان: ❓عدد نام هر موجودى با حساب ابجد كبير، مطابق با ۱۱۰ است که عدد نام حضرت امیرالمؤمنین ـ علیه السّلام. ـ ، یعنی: نام «على» است. روش این محاسبه را که در این شعر آمده است، روی نام یک موجود اجرا و بیان کنید: عدد اسم جملهْ‌ موجودات ضرب در شش نماى اى استاد! يک بيفزاى، جمله را در دَه ضرب كن، حاصل آنچه روى بِداد تا توانى، از آن بيفكن بيست هين! ببين تا از او چه مانَد ياد آن عدد را به يازده كن ضرب اين به نام «على» درست افتاد ، @benisiha_ir
🔴 💠 بر حضرت صاحب‌الزّمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ‌ و همۀ شما مبارک باد. 💠 ان‌شاءالله همه با عافیت کامل به حج و زیارت خانۀ مقدّس کعبه مشرّف شویم. @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت: 🔶 مویم سفید گشت در ایّام انتظار 🔶 با یاد روی تو همهْ‌شب را سَحَر کنم 📖 امید آینده، ص ۱۸۲. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)، @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۱۹: 🔸... روزها و ساعت‌‏ها گذشت. هرچه زمان پيش می‌‏رفت، موقع مقرّر [مسابقۀ کشتی من و نادر] نزديک‌[تر] می‌‏شد. 🔸من يک حالت ديگرى پيدا كرده، خودبه‌‏خود فكر می‌‏كردم [کشتی] يعنى چه [و] چه فايده‌‏اى دارد؟ بر فرض هم يكى در تمامى جهان، كشتی‌‏گير منحصربه‌‏فرد باشد و در همۀ كشتی‌‏ها به رقبايش غلبه كند و پشت همه را به خاک بمالد، آخِرش چه؟ اين كارها به نظرم ديگر خوب و عقلايى نمی‌‏آمد؛ اين بود كه اين دفعه، شوق و ذوق قبلى را نداشتم. ساده‌‏تر بگويم: از كشتی‌‏گرفتن كاملاً سرد و بی‌‏حوصله شده بودم. 🔸در هر لحظه می‌‏خواستم پيش پهلوان‌صفدر بروم و انصراف خود را به او بگويم؛ ولى جرأت نمی‌‏كردم؛ چون پهلوان‌‏صفدر روى كشتی‌‏گرفتن من زياد حساب می‌‏كرد. او می‌‏خواست نيروى پهلوانی‌‏اش را به من منتقل كند و مرا جانشين خود نمايد؛ اين بود كه روز جمعه، پهلوان‌‏صفدر از من خواست به خانه‌‏اش بروم تا چندين فوت و فنّ جديد كشتى را به من ياد بدهد. 🔸من به دستور پدرم به خانۀ او رفتم. در خانۀ او چندين نفر از ريش‌‏سفيدان دِه ما كه يكى هم باباعلى، پدر مادرم، بود، نشسته بودند. 🔸وقتى من وارد شدم، همگى خوشحال شدند و يک صلواتى بر محمّد و آل محمّد ـ صلّى ‏الله ‏عليه ‏و ‏آله. ـ فرستادند. 🔸من بعد از سلام خواستم پايين‌دست اتاق بنشينم؛ ولى پهلوان‌‏صفدر كَنار باباعلى را بر من نشان داد [و] گفت: «برو آن‌‏جا بنشين.» بعد از تعارف با خجالتى پيش باباعلى رفته، كَنار او نشستم. 🔸ريش‌‏سفيدهاى دِهِ ما، هر يک‌‏يكى، با بيانى مرا تحسين می‌‏كردند و از من می‌‏خواستند روز يک‌‏شنبه، آنچنان با نادر برخورد كنم كه حقيقت براى همه روشن شود. 🔸آن‌‏ها دربارۀ دعوت افراد مشخّص از دهات‌‏هاى ديگر صحبت می‌‏كردند و هر يكى كارى و مسؤوليّتى را به عهده می‌‏گرفت و با رضايت و پيشنِهاد خود، آن را قبول می‌‏كرد. 🔸آخِرسر، رو به پدربزرگم، باباعلى، گرفته، گفتند: «ناهار هم به عهدۀ شما.» باباعلى مَرد مَردانه دستش را روى چشمانش گذاشت [و] گفت: «چَشم. اگر همۀ اهالى منطقه را هم دعوت كنيد، من با كمال ميل و افتخار، به آن‌‏ها ناهار می‌‏دهم [و] چندين گوسفند سر مى‏بُرم؛ فِداى يک موى سر شيرخدا.»؛ بعد، يک نگاهى به من كرد و دستش را به موهاى سر من كَشيد [و] گفت: «شيرخدا براى من بيش‌‏تر از اين‌‏ها ارزش دارد.» ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۴۲ ـ ۱۴۴. @benisiha_ir
🔴 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «حرف‌های طِلایی» (پندنامۀ ایشان به دخترشان): 🌷! هرگز به شوهرت دستور نده؛ بلکه از او خواهش کن. 💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/149/ @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت: 🔶 مولا! «بنیسی» است گدایی امیدوار 🔶 خاک رَهَت کجا است که کُحل بَصَر کنم؟ (ره: راه. کحل بصر: سرمۀ چشم.) 📖 امید آینده، ص ۱۸۲. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)، ، @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۲۰: 🔸... بعد از صرف چاى و ميوه، همگى [= همۀ ریش‌سفیدان روستا] خواستند پا شده، بروند؛ ولى پهلوان‌‏صفدر از آن‌‏ها خواست كمى بنشينند تا در حضور آن‌‏ها با من كشتى بگيرد و فوت و فنّ لازم را به من ياد بدهد و آن‌‏گاه پهلوان‌‏صفدر با همان لباس محلّى كه تقريباً تا نزديک زانو می‌‏پوشيد، آمادۀ كشتی‌‏گرفتن با من شد؛ ولى به من گفت: «تو لباس كشتى بپوش.» 🔸من كه خجالت می‌‏كَشيدم با استادم، آن هم در پيش بزرگان دِهِمان كشتى بگيرم، چندين بار با شرمندگى گفتم: «مرا معذور دار؛ من نمی‌‏توانم اين كار را بكنم.»؛ ولى پهلوان، دست‌‏بردار نبود. با حالت خاصّ پهلوانی‌‏اش كه موهاى ابروانش را روى چشم‌‏هايش می‌‏ريخت، گفت: «ياالله! پا شو، لباس‌‏هايت را بپوش و خود را آماده كن.» به دستور او و اصرار بزرگان دهمان، «يا على» گفته، از جا بلند شدم كه لباس بپوشم و بيايم فوت و فنّ جديد را از استادم ياد بگيرم. 🔸همين‌كه گفتم: «يا على» [و] پا شدم، ديدم بعضى از ريش‌‏سفيدان دهمان گفتند: «شيرخدا هيچ وقت شكست نمی‌‏خورد؛ چون نيرو و توانش را از مولاى متّقيان، شاه مردان، شير يزدان، علىّ بن ابی‌‏طالب، ـ عليه ‏السّلام. ـ می‌‏گيرد.» 🔸وقتى لباس‌‏هاى كشتی‌‏ام را پوشيده، پيش آن‌‏ها برگشتم، پهلوان‌‏صفدر با آن آقايى و روح قهرمانى كه در وجودش داشت، رو به من كرد [و] گفت: «شيرخدا! حواسّت را خوب جمع كن. اين، آخرين كشتى من در دنيا است. يا با قامت راست از دنيا می‌‏روم و يا خميده؛ يعنى: الان كه با تو كشتى می‌‏گيرم، اگر توانستم خودم را كنترل كنم [و] به زمين نخورم، با قامت راست از دنيا می‌‏روم و اگر به زمين خوردم، با قامت خميده از دنيا خواهم رفت؛ ولى هر چه باشد، بر من مهم نيست. بر من مهم، آن است كه تو در دنيا پيروز شَوى و من به آرزويم برَسم.» 🔸[با شنيدن] سخنان پهلوان‌‏صفدر كه از دل پاک باصفاى او، چون شعلۀ آتش بيرون می‌‏آمد و مثل پُتک آهن بر مغز سر من می‌‏خورد، چندين بار انصرافم را از كشتی‌‏گرفتن با او به زبان آوردم؛ ولى كار از اين حرف‌‏ها گذشته بود. 🔸پهلوان آستين‌‏هايش را بالا زد و دستش را به زمين زده، به سر و صورتش كَشيد. 🔸كشتى را آغاز نَموديم. بعد از يكى ـ دو حرَكت سريع، گوشۀ كت درازش در زير پايش گير كرد؛ سخت به زمين خورد [و] گفت: «آخ! ديگر تمام شد!» دستش را به طرف من دراز كرد [و] گفت: «دستم را بگير شيرخدا!» من دستش را گرفتم. او به‌سختى از زمين بلند شد [و] گفت: «ديگر بس است. شيرخدا! تو پيروز شدى و من به زمين خوردم!» 🔸در حالى كه اشک، دوْر چشمان من حلقه زده بود، داد كشيدم و گفتم: «نه پهلوان!؛ نه. تو شكست نخوردى. گوشۀ كت تو». جلو حرفم را گرفت [و[ گفت: «همه ديدند كه تو پيروز شدى و من شكست خوردم.» 🔸بعد رو كرد به همۀ آن‌‏ها كه آن‌‏جا بودند [و] گفت: «برويد به همه بگوييد كه پهلوان‌‏صفدر از شيرخدا شكست خورد [و] ديگر قامتش براى هميشه خم شد.» 🔸من باز خواستم داد بزنم [و] بگويم: «اين حرف‌‏ها چيست؟ تو، خودت،»؛ ولى او ديگر از صحنه خارج شد و ريش‌‏سفيدان، همه، پا شده، به طرف خانه‌‏هايشان حرَكت كردند. 🔸باباعلى موقع رفتن به من گفت: «شيرخدا! به پدر و مادرت بگو ظهر براى خوردن ناهار به خانۀ ما بيايند. تو هم بيا؛ كه كار واجبى با شما دارم.» 🔸او رفت. من هم، در حالى كه عرق خشک و سرد، در پيشانی‌‏ام نشسته بود، لباس‌‏هايم را پوشيده و صورت پهلوان را بوسيده، از خانه‌‏اش خارج شدم. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۴۴ ـ ۱۴۶. @benisiha_ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان): 🌷 ! از دورويى پرهيز کن؛ كه شرک است. 💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/235/ ، @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت: 🔶 ای که هستی دور از چشمم! بیا 🔶 تا که جان خویش را قربان کنم 🔶 غیر نقد جان ندارم هیچ چیز 🔶 تا که هدیه بر تو ای جانان! کنم (جانان: معشوق.) 📖 امید آینده، ص ۱۸۳. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام) @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۲۱: 🔸... در مسير راه كه به طرف خانۀ خودمان حرَكت می‌‏كردم، در سر كوچه، فرزندان كدخدا را با نوكر جديدشان، مُصَيِّب، ديدم كه گويا منتظر من بودند. 🔸همين‌كه به نزديک [آنان] رسيدم، پسر بزرگ كدخدا با اشاره به نوكرشان، مصيّب، گفت: «اين همان خود شيرخدا است كه می‌‏آيد.» 🔸من فهميدم كه باز فرزندان كدخدا برايم نقشه كَشيده‌‏اند و می‌‏خواهند مرا اذيّت كنند. 🔸مصيّب، نوكر تازۀ آن‌‏ها، يك جوان تنومند بود. در حدود ۲۴ ـ ۲۵ سال داشت و اهل دِه خودمان نبود. شايد از اهالى دِه‌‏هاى اطراف بود. 🔸وقتى من نزديک آن‌‏ها رسيدم، مصيّب پيش آمد و وسط كوچه، جلو من ايستاد [و] با حالت خشمگين كه ابروهايش را به هم پيچ زده بود، به من گفت: «اى بچه! سلامت كو؟» من گفتم: سلام. گفت: «اين‌‏طورى: دست راستت را بگذار روى سينه‌‏ات، قدّت را خم كن، يک سلام درست‌[و]حسابى به من بده و بعد، حقّ ما را بده و برو.» گفتم: من هرگز اين كار را نمی‌‏كنم و در مقابل تو و امثال تو، دست به سينه نمی‌‏گذارم و تو چه حقّى از من می‌‏خواهى؟ گفت: «مثل اين كه با زبان خوش، حرف، سرت نمی‌‏شود. من حقّم را می‌‏خواهم.» گفتم: چه حقّى؟ يک قدم جلو آمد. گفت: «حقّم را. تو نمی‌‏دانى حقّ من چيست؟» 🔸بعد، انگشتانش را گره كرد و مشت محكمى به سينۀ من كوبيد. من قدمى به عقِب رفتم و سرم گيج رفت؛ ولى ـ الحمد للّه. ـ به زمين نيفتادم. 🔸خودم را آمادۀ مقابله با آن گردن‌‏كلفت نَمودم كه واقعاً نسبت به سن و سال و قيافه و اندام من، خيلى گردن‌‏كلفت بود. 🔸او دوباره به من حمله كرد و در نزديكى ما جوى آبى بود. او می‌‏خواست مرا به آن چالۀ جوى آب بيندازد و به حساب من برَسد. 🔸 می‌‏دانستم همۀ اين نقشه‌‏ها را فرزندان كدخدا كشيده بودند و می‌‏خواستند سر فرصت، آن‌‏ها هم به او كمک كنند و يک كتک مفصّلى به من بزنند يا اصلاً مرا بكُشند. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۴۶ و ۱۴۷. @benisiha_ir
🔴 یک پرسش مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «یکصد سؤال» از خوانندگان برای برانگیختن اندیشۀ آنان: ❓اين شعر از كيست؟: بر صفحۀ چهره‌‏ها خط لَم‌يَزَلى معكوس، نكو نوشته نام دو «على» يک لام و دو عين با دو ياء معكوس از حاجِب و اَنف و عين با خطّ جَلى ، @benisiha_ir