🔴 #پند_پیران_بر_پوران
مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان):
🌷 #پسرم! دلت را پاک و نیکو نگه دار تا اخلاقت خوب بماند.
💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب:
http://benisiha.ir/235/
#خوشاخلاقی، #دل
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت:
🔶 کی میشود صدای تو پیچد درون من
🔶 وز آن طنین عشق، جهان را خبر کنم؟
(وز: و از. طنین: صدا. خبر کنم: آگاه کنم.)
📖 امید آینده، ص ۱۸۱.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #تولی
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۱۵:
🔸... تا اين موقع، پهلوانصفدر هيچ حرفى نزده، مثل كسى كه به فكر فرو رفته باشد، تكيه بر بالش كرده، گاهى مردمکهاى چشمان درشتش را به طرف حاجآخوندآقا و گاهى به سوى پدرم غَلت میداد و به حرفهاى آنها گوش میكرد. يكمرتبه گفت: «حاجآخوندآقا! ما هم حقّ حرفزدن در اين مجلس داريم يا نه؟» حاجآخوندآقا گفت: «خواهش میكنم پهلوان! بفرماييد. شما هم هر نظرى را كه داريد دربارۀ شيرخدا، بفرماييد.»
🔸پهلوانصفدر گفت: «راستش من از آخوندى و اين حرفها سر درنمیآورم. هر كس به كار خودش وارد است؛ ما به پهلوانى و شما هم به آخوندى و آقااسماعيل هم به... .» همه خنديدند [و] گفتند: «راست است. حالا شما بفرماييد چهكار كنيم.»
🔸پهلوانصفدر گفت: «من میگويم: اوّل، كارى بكنيم كه اين شكستِ ظاهرى شيرخدا كه خود، سبب آن شده، جبران شود و به همه بفهمانيم كه او از روى فِداكارى و جوانمردى، اين كار را انجام داده است و در حقيقت، برندۀ اصلى شيرخدا است؛ نه نادر و بعداً همۀنقشههاى كدخدا را رو كنيم تا همه بدانند او از روى كينه و دشمنى، اين نقشه را كشيده و به كدخداى سيس ياد داده بود كه دخترش را به شرط برندهشدن نادر، به او بدهد [و] تا آخِر قضيّه، همه، را به گوش مردم برَسانيم؛ آن وقت، شيرخدا را هر كجا میخواهيد بفرستيد، بفرستيد و او هم هر كارى میخواهد بكند، بكند.»
🔸حاجآخوندآقا بعد از شنيدن حرفهاى پهلوانصفدر گفت: «پهلوان! حق با شما است؛ ولى تلافى و انتقام، كار مردان خوب نيست. لَذّتى كه در عفو هست، در انتقام نيست. خدا، خودش، همهچيز را رومیكند.» ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۳۶ و ۱۳۷.
@benisiha_ir
🔴 #پرسش_اندیشهبرانگیز
یک پرسش مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «یکصد سؤال» از خوانندگان برای برانگیختن اندیشۀ آنان:
❓فلسفۀ غسل جَنابت چيست و ميكروبهاى هيدروزيس چيستند و چه زمانى پدید میآيند؟
#غسل_جنابت
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت:
🔶 جانا! به انتظار وصال تو میروم
🔶 گر از مَشاهِد و ز مساجد گذر کنم
(وصال: وصل. گر: اگر. مشاهد: شهادتگاهها، مقبرههای شهدا؛ همچون: حرمهای اهل بیت علیهم السّلام. ز: از.)
📖 امید آینده، ص ۱۸۱.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #تشرف
@benisiha_ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۱۶:
🔸... آن شب، شب آيندهساز من بود كه شب و روزهاى بعدِ مرا با قلم سرنوشت رقم میزد [تا] خدا چه بخواهد.
🔸از آن شب، زندگى من چهرۀ ديگرى به خود گرفت. پدرم، حاجآخوندآقا، خودم و همه، در اين فكر بوديم كه وقت مناسبى پيش آيد [تا [من] راهىِ حوزههاى علميّه شده و مشغول تحصيل علوم دينى باشم؛ ولى مشكلات، زياد بود [و] به اين زودى، عملیشدن اين كار، بعيد به نظر میرَسيد.
🔸يكى از اين مشكلات، اين بود كه دوستانم و فاميلهايم راضى نبودند من از دِه خارج شوم و از من میخواستند كه در همانجا بمانم، همان كشتى باستانى را ادامه داده و به اصطلاح آنها: افتخارت زياد كسب نمايم تا در آينده [به عنوان] يک پهلوان نامى در تمام دنيا مشهور بشوم [و] به تعبير آنها «جهانپهلوان» و «شير آذربايجان» بشوم.
🔸يكى ديگر از مشكلات، جنبۀ مالى ما بود كه آيا میتوانيم مخارج تحصيلى را فراهم آوريم يا نه و مشكلات ديگر، زياد بود؛ ولى اين مشكلات، همه، سطحى بودند.
🔸انسان وقتى تصميم قطعى بر كارى گرفت، همۀ مشكلات را به يارى خدا از جلو پايش برمیچيند و هدف خود را دنبال میكند. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۳۷ و ۱۳۸.
@benisiha_ir
🔴 #حرفهای_طلایی
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «حرفهای طِلایی» (پندنامۀ ایشان به دخترشان):
🌷#دخترم! نکوش که شوهرت از تو فرمان ببرد.
💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب:
http://benisiha.ir/149/
#شوهرداری
@benisiha_ir
🔴 #مطالب_مناسبتی
💠 سالروز شهادت حضرت #امام_باقر ـ سلام الله تعالی علیه. ـ بر حضرت صاحبالزّمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ و همۀ شما، دوستداران ایشان، تسلیت باد.
💠 خوب است که اکنون به آن حضرت صلواتی هدیّه دهیم و سلامی عرض کنیم: اَلسَّلامُ عَلَیکَ یا اَبا جَعفَرٍ؛ یا مُحَمَّدَ بنَ عَلِیٍّ؛ اَیُّهَا الباقِر!
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت:
🔶 ترسم که مرگْ سر رَسد و من نبینمت
🔶 آنگه بگو به من که چه خاکی به سر کنم
(سر رسد: برسد. آنگه: آنگاه، آن وقت.)
📖 امید آینده، ص ۱۸۲.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #تشرف
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۱۷:
🔸... روزها میگذشت. هر چند روز يک بار، پهلوانصفدر به خانه يا كارخانۀ ما میآمد و طرح كشتى با نادر را با پدرم در ميان میگذاشت و میگفت: «بايد برنامۀ كشتى شيرخدا با نادر را طرحريزى كنيم و شيرخدا برنده شود [تا] همه بدانند كه شيرخدا شكست نخورده و براى هميشه، يک قهرمان واقعى است؛ قهرمانى كه هم زور دارد و شَجاعت و هم جوانمردى و فتوّت. او يک انسان نمونۀ منطقۀ ما است.»
🔸در همين روزها بود كه يک روز، نزديک ظهر، پدر نادر به خانۀ ما آمد و بعد از صرف ناهار، رو به پدرم كرد [و] گفت: «آقااسماعيل! میدانى من براى چه به خانه شما آمدهام؟» پدرم گفت: «نه. از كجا بدانم؟ من كه علم غيب ندارم.» گفت: «راستش را بخواهيد، از آن روزى كه شيرخدا با فِداكارى و گذشتِ خود، كارى را انجام داد كه تاريخ بشريّت بايد او را تحسين نمايد، من هم به نوبۀ خود، وظيفه دانستم كه خدمت شما برسم و درخواست نمايم كه در صورت تمايل شما و شيرخدا، يک برنامۀ ديگر كشتى، در همين دِهِ شما، بِنيس، برقرار كنيم و شيرخدا با نادر كشتى بگيرد و او را شكست دهد تا همه بدانند كه قهرمان واقعى كيست؛ آن وقت شايد بتوانيم وجدان خود را آرام كرده و يکهزارم خوبیهاى اين جوان را تلافى نمایيم.»
🔸پدر نادر اين حرفها را از دهان، توام با اشک چشم بيرون میآورد؛ يعنى: گريه هم میكرد؛ البتّه اين گريه، گريۀ غم و شكست نيست؛ بلكه نوعى گريۀ شوق و علاقه است كه گاهى بر انسان غلبه میكند [و باعث میشود كه] انسان حرف دلش را با اشک چشمانش بيرون بريزد.
🔸در هر حال، بعد از اين پيشنِهاد از طرف پدر نادر، پدرم با چهرۀ خندان و تبسّمكنان، رو به پدر نادر كرد [و] گفت: «گذشتهها را فراموش كن. هر چه بوده، گذشته. وجدانت از طرف ما ناراحت نباشد. شيرخدا دل رؤوف و مهربانى دارد و خودش خواسته اينچنين باشد تا پسر تو، نادر، دختر كدخدا را بگيرد و به آرزويش برسد. الحمد للّه هم اينچنين شد و ما هم از اين قضيّه ناراحت نيستيم. با اين كه شيرخدا مدّتى است نمیتواند در پيش جوانان، آفتابى بشود ـ چون آنها اصل جريان را نمیدانند و گاهى نيشخندهايى به شيرخدا میزنند و شكستِ او را نُقل دهانشان میكنند. ـ ، ولى عيب ندارد؛ انسان بايد در راه انسانيّت، همهچيزش را فدا كند.»
🔸پدر نادر حرف پدرم را قطع كرد و گفت: «نه آقااسماعيل!؛ حق بايد به حقدار برسد. اين برنامۀ كشتى بايد پياده شود تا همه به حقيقت پى ببرند. اگر شما قبول نكنيد، من همين الان پيش پهلوانصفدر میروم و از او میخواهم كه به گفته و خواستۀ من ترتيب اثر بدهد و اين برنامه را پياده كند. ما هم انسانيم؛ وجدان داريم. يک عمر كه نمیشود انسان وجدان خودش را قورت بدهد و شاهد حقكشیها بشود. بدانيد كه نهتنها من، خود نادر هم از اين ماجَرا رنج روحى میبَرد و خود را ملامت میكند؛ حتّى چند روز پيش به پدرزنش، كدخدا، همۀ جريان را گفته است. او، خودش، از من خواست كه پيش شما بيايم و اين پيشنِهاد را به شما بنمايم و من هم آمدم.» ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۳۸ ـ ۱۴۰.
@benisiha_ir
🔴 #پند_پیران_بر_پوران
مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان):
🌷 #پسرم! به خدا عشق بورز.
💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب:
http://benisiha.ir/235/
#تولی، #خدادوستی
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت:
🔶 یک شب بیا به خوابم و رَه را نشان بده
🔶 تا صبحِ روزِ بعد به آنجا سفر کنم
(ره: راه.)
📖 امید آینده، ص ۱۸۲.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #تشرف
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۱۸:
🔸... پدرم بعد از شنيدن حرفهاى پدر نادر، رو به من كرد [و] گفت: «پسرم! نظر تو چيست؟ حالا به پدر نادر چه جوابى بدهيم؟» من، در حالى كه عرق سرد، روى پيشانیام نشسته بود، با خجالتى گفتم: «چه بگويم؟ صبر كنيد با هم در اينباره [= کشتی نادر با من] صحبت كنيم. میدانيد كه من مدّتى است از كشتى و كشتیگيرى، سرد و بیحوصله شدهام و در فكر تحصيل علوم دينى هستم. حاجآخوندآقا چندين بار، ضمن درس از من خواسته كه راهىِ حوزههاى علميّه بشوم و علوم دينى را تحصيل نمايم. فعلاً من در اينباره فكر میكنم.»
🔸پدر نادر از شنيدن اين حرف، لبخندى روى لبهايش نشست و گفت: «بهبه! پس میخواهى آخوند بشوى؟» من تبسّممكنان گفتم: «انشاءالله؛ اگر خدا بخواهد.» پدر نادر هم گفت: «انشاءالله.» و بعد اضافه كرد [و] گفت: «خدا وقتى در بندهاى اثر لياقت ديد، او را به كارهاى خوب وامیدارد و سعادت هر دو جهان را نصيب وى میگرداند.»
🔸پدر نادر بعد از گفتن اين حرف، از جا بلند شد و گفت: «من پيش پهلوانصفدر میروم و با او نيز در اينباره صحبت میكنم و هر طورى كه شده، او را راضى میكنم كه برنامۀ كشتى شيرخدا با نادر را فراهم كند تا همه به اصل حقيقت پى ببرند؛ بعد، شيرخدا هر كجا خواست برود، برود.»
🔸اين سخنها را گفت و از ما خداحافظى كرده، به طرف خانۀ پهلوانصفدر راه افتاد.
🔸پدرم بعد از رفتن او، رو به من كرد [و] گفت: «شيرخدا! نظر تو در چيست؟ آيا مايلى دوباره به كشتى برگردى و با نادر كشتى بگيرى؟ اگر پهلوانصفدر از من جواب خواست، چه بگويم؟» گفتم: «پدر! نظر شما چيست: آيا اين كار را بكنم يا نه؟» در همان لحظه، هر دو میخواستيم نظر همديگر را بدانيم و [به آن] عمل كنيم. پدرم گفت: «من حرفى ندارم. اگر خودت مايل باشى، براى اين كه همه بدانند تو در واقع شكست نخوردى، براى يک بار هم كه شده، با نادر كشتى بگير و آن وقت، ديگر، هدف اصلى را كه تحصيل علوم دينى است، دنبال كن.» من هم گفتم: «هر چه شما بفرماييد.»
🔸فرداى آن روز، پهلوانصفدر به خانۀ ما آمد و به من آمِرانه گفت: «روز يکشنبۀ آينده، خودت را براى كشتى با نادر آماده كن كه در همين دِهِ خودمان، بِنيس، با او كشتى میگيرى.» اين حرفها را طورى به زبان میآورد كه گويا من هيچ حقّ حرفزدن و يا اعتراض را نداشتم و چند دقيقهاى هم با پدرم صحبت كرد.
🔸شنيدم كه در صحبتهايش میگفت: «بايد از همه دهاتهاى اطراف دعوت كنيم؛ بيايند صحنۀ كشتى شيرخدا را از نزديک تماشا كنند و بدانند كه كشتى قبلى نهتنها شكستِ شيرخدا نبود، بلكه فِداكارى او را به همگان میرَسانيده است.» ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۴۰ ـ ۱۴۲.
@benisiha_ir
🔴 #پرسش_اندیشهبرانگیز
یک پرسش مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «یکصد سؤال» از خوانندگان برای برانگیختن اندیشۀ آنان:
❓عدد نام هر موجودى با حساب ابجد كبير، مطابق با ۱۱۰ است که عدد نام حضرت امیرالمؤمنین ـ علیه السّلام. ـ ، یعنی: نام «على» است. روش این محاسبه را که در این شعر آمده است، روی نام یک موجود اجرا و بیان کنید:
عدد اسم جملهْ موجودات
ضرب در شش نماى اى استاد!
يک بيفزاى، جمله را در دَه
ضرب كن، حاصل آنچه روى بِداد
تا توانى، از آن بيفكن بيست
هين! ببين تا از او چه مانَد ياد
آن عدد را به يازده كن ضرب
اين به نام «على» درست افتاد
#حروف_ابجد، #نام_علی
@benisiha_ir
🔴 #مطالب_مناسبتی
💠 #عید_سعید_قربان بر حضرت صاحبالزّمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ و همۀ شما مبارک باد.
💠 انشاءالله همه با عافیت کامل به حج و زیارت خانۀ مقدّس کعبه مشرّف شویم.
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت:
🔶 مویم سفید گشت در ایّام انتظار
🔶 با یاد روی تو همهْشب را سَحَر کنم
📖 امید آینده، ص ۱۸۲.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #انتظار
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۱۹:
🔸... روزها و ساعتها گذشت. هرچه زمان پيش میرفت، موقع مقرّر [مسابقۀ کشتی من و نادر] نزديک[تر] میشد.
🔸من يک حالت ديگرى پيدا كرده، خودبهخود فكر میكردم [کشتی] يعنى چه [و] چه فايدهاى دارد؟ بر فرض هم يكى در تمامى جهان، كشتیگير منحصربهفرد باشد و در همۀ كشتیها به رقبايش غلبه كند و پشت همه را به خاک بمالد، آخِرش چه؟
اين كارها به نظرم ديگر خوب و عقلايى نمیآمد؛ اين بود كه اين دفعه، شوق و ذوق قبلى را نداشتم. سادهتر بگويم: از كشتیگرفتن كاملاً سرد و بیحوصله شده بودم.
🔸در هر لحظه میخواستم پيش پهلوانصفدر بروم و انصراف خود را به او بگويم؛ ولى جرأت نمیكردم؛ چون پهلوانصفدر روى كشتیگرفتن من زياد حساب میكرد. او میخواست نيروى پهلوانیاش را به من منتقل كند و مرا جانشين خود نمايد؛ اين بود كه روز جمعه، پهلوانصفدر از من خواست به خانهاش بروم تا چندين فوت و فنّ جديد كشتى را به من ياد بدهد.
🔸من به دستور پدرم به خانۀ او رفتم. در خانۀ او چندين نفر از ريشسفيدان دِه ما كه يكى هم باباعلى، پدر مادرم، بود، نشسته بودند.
🔸وقتى من وارد شدم، همگى خوشحال شدند و يک صلواتى بر محمّد و آل محمّد ـ صلّى الله عليه و آله. ـ فرستادند.
🔸من بعد از سلام خواستم پاييندست اتاق بنشينم؛ ولى پهلوانصفدر كَنار باباعلى را بر من نشان داد [و] گفت: «برو آنجا بنشين.» بعد از تعارف با خجالتى پيش باباعلى رفته، كَنار او نشستم.
🔸ريشسفيدهاى دِهِ ما، هر يکيكى، با بيانى مرا تحسين میكردند و از من میخواستند روز يکشنبه، آنچنان با نادر برخورد كنم كه حقيقت براى همه روشن شود.
🔸آنها دربارۀ دعوت افراد مشخّص از دهاتهاى ديگر صحبت میكردند و هر يكى كارى و مسؤوليّتى را به عهده میگرفت و با رضايت و پيشنِهاد خود، آن را قبول میكرد.
🔸آخِرسر، رو به پدربزرگم، باباعلى، گرفته، گفتند: «ناهار هم به عهدۀ شما.» باباعلى مَرد مَردانه دستش را روى چشمانش گذاشت [و] گفت: «چَشم. اگر همۀ اهالى منطقه را هم دعوت كنيد، من با كمال ميل و افتخار، به آنها ناهار میدهم [و] چندين گوسفند سر مىبُرم؛ فِداى يک موى سر شيرخدا.»؛ بعد، يک نگاهى به من كرد و دستش را به موهاى سر من كَشيد [و] گفت: «شيرخدا براى من بيشتر از اينها ارزش دارد.» ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۴۲ ـ ۱۴۴.
@benisiha_ir
🔴 #حرفهای_طلایی
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «حرفهای طِلایی» (پندنامۀ ایشان به دخترشان):
🌷#دخترم! هرگز به شوهرت دستور نده؛ بلکه از او خواهش کن.
💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب:
http://benisiha.ir/149/
#شوهرداری
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت:
🔶 مولا! «بنیسی» است گدایی امیدوار
🔶 خاک رَهَت کجا است که کُحل بَصَر کنم؟
(ره: راه. کحل بصر: سرمۀ چشم.)
📖 امید آینده، ص ۱۸۲.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #امید، #انتظار
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۲۰:
🔸... بعد از صرف چاى و ميوه، همگى [= همۀ ریشسفیدان روستا] خواستند پا شده، بروند؛ ولى پهلوانصفدر از آنها خواست كمى بنشينند تا در حضور آنها با من كشتى بگيرد و فوت و فنّ لازم را به من ياد بدهد و آنگاه پهلوانصفدر با همان لباس محلّى كه تقريباً تا نزديک زانو میپوشيد، آمادۀ كشتیگرفتن با من شد؛ ولى به من گفت: «تو لباس كشتى بپوش.»
🔸من كه خجالت میكَشيدم با استادم، آن هم در پيش بزرگان دِهِمان كشتى بگيرم، چندين بار با شرمندگى گفتم: «مرا معذور دار؛ من نمیتوانم اين كار را بكنم.»؛ ولى پهلوان، دستبردار نبود. با حالت خاصّ پهلوانیاش كه موهاى ابروانش را روى چشمهايش میريخت، گفت: «ياالله! پا شو، لباسهايت را بپوش و خود را آماده كن.» به دستور او و اصرار بزرگان دهمان، «يا على» گفته، از جا بلند شدم كه لباس بپوشم و بيايم فوت و فنّ جديد را از استادم ياد بگيرم.
🔸همينكه گفتم: «يا على» [و] پا شدم، ديدم بعضى از ريشسفيدان دهمان گفتند: «شيرخدا هيچ وقت شكست نمیخورد؛ چون نيرو و توانش را از مولاى متّقيان، شاه مردان، شير يزدان، علىّ بن ابیطالب، ـ عليه السّلام. ـ میگيرد.»
🔸وقتى لباسهاى كشتیام را پوشيده، پيش آنها برگشتم، پهلوانصفدر با آن آقايى و روح قهرمانى كه در وجودش داشت، رو به من كرد [و] گفت: «شيرخدا! حواسّت را خوب جمع كن. اين، آخرين كشتى من در دنيا است. يا با قامت راست از دنيا میروم و يا خميده؛ يعنى: الان كه با تو كشتى میگيرم، اگر توانستم خودم را كنترل كنم [و] به زمين نخورم، با قامت راست از دنيا میروم و اگر به زمين خوردم، با قامت خميده از دنيا خواهم رفت؛ ولى هر چه باشد، بر من مهم نيست. بر من مهم، آن است كه تو در دنيا پيروز شَوى و من به آرزويم برَسم.»
🔸[با شنيدن] سخنان پهلوانصفدر كه از دل پاک باصفاى او، چون شعلۀ آتش بيرون میآمد و مثل پُتک آهن بر مغز سر من میخورد، چندين بار انصرافم را از كشتیگرفتن با او به زبان آوردم؛ ولى كار از اين حرفها گذشته بود.
🔸پهلوان آستينهايش را بالا زد و دستش را به زمين زده، به سر و صورتش كَشيد.
🔸كشتى را آغاز نَموديم. بعد از يكى ـ دو حرَكت سريع، گوشۀ كت درازش در زير پايش گير كرد؛ سخت به زمين خورد [و] گفت: «آخ! ديگر تمام شد!» دستش را به طرف من دراز كرد [و] گفت: «دستم را بگير شيرخدا!» من دستش را گرفتم. او بهسختى از زمين بلند شد [و] گفت: «ديگر بس است. شيرخدا! تو پيروز شدى و من به زمين خوردم!»
🔸در حالى كه اشک، دوْر چشمان من حلقه زده بود، داد كشيدم و گفتم: «نه پهلوان!؛ نه. تو شكست نخوردى. گوشۀ كت تو». جلو حرفم را گرفت [و[ گفت: «همه ديدند كه تو پيروز شدى و من شكست خوردم.»
🔸بعد رو كرد به همۀ آنها كه آنجا بودند [و] گفت: «برويد به همه بگوييد كه پهلوانصفدر از شيرخدا شكست خورد [و] ديگر قامتش براى هميشه خم شد.»
🔸من باز خواستم داد بزنم [و] بگويم: «اين حرفها چيست؟ تو، خودت،»؛ ولى او ديگر از صحنه خارج شد و ريشسفيدان، همه، پا شده، به طرف خانههايشان حرَكت كردند.
🔸باباعلى موقع رفتن به من گفت: «شيرخدا! به پدر و مادرت بگو ظهر براى خوردن ناهار به خانۀ ما بيايند. تو هم بيا؛ كه كار واجبى با شما دارم.»
🔸او رفت. من هم، در حالى كه عرق خشک و سرد، در پيشانیام نشسته بود، لباسهايم را پوشيده و صورت پهلوان را بوسيده، از خانهاش خارج شدم. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۴۴ ـ ۱۴۶.
@benisiha_ir
🔴 #پند_پیران_بر_پوران
مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان):
🌷 #پسرم! از دورويى پرهيز کن؛ كه شرک است.
💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب:
http://benisiha.ir/235/
#دورویی، #شرک
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت:
🔶 ای که هستی دور از چشمم! بیا
🔶 تا که جان خویش را قربان کنم
🔶 غیر نقد جان ندارم هیچ چیز
🔶 تا که هدیه بر تو ای جانان! کنم
(جانان: معشوق.)
📖 امید آینده، ص ۱۸۳.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۲۱:
🔸... در مسير راه كه به طرف خانۀ خودمان حرَكت میكردم، در سر كوچه، فرزندان كدخدا را با نوكر جديدشان، مُصَيِّب، ديدم كه گويا منتظر من بودند.
🔸همينكه به نزديک [آنان] رسيدم، پسر بزرگ كدخدا با اشاره به نوكرشان، مصيّب، گفت: «اين همان خود شيرخدا است كه میآيد.»
🔸من فهميدم كه باز فرزندان كدخدا برايم نقشه كَشيدهاند و میخواهند مرا اذيّت كنند.
🔸مصيّب، نوكر تازۀ آنها، يك جوان تنومند بود. در حدود ۲۴ ـ ۲۵ سال داشت و اهل دِه خودمان نبود. شايد از اهالى دِههاى اطراف بود.
🔸وقتى من نزديک آنها رسيدم، مصيّب پيش آمد و وسط كوچه، جلو من ايستاد [و] با حالت خشمگين كه ابروهايش را به هم پيچ زده بود، به من گفت: «اى بچه! سلامت كو؟» من گفتم: سلام. گفت: «اينطورى: دست راستت را بگذار روى سينهات، قدّت را خم كن، يک سلام درست[و]حسابى به من بده و بعد، حقّ ما را بده و برو.» گفتم: من هرگز اين كار را نمیكنم و در مقابل تو و امثال تو، دست به سينه نمیگذارم و تو چه حقّى از من میخواهى؟ گفت: «مثل اين كه با زبان خوش، حرف، سرت نمیشود. من حقّم را میخواهم.» گفتم: چه حقّى؟ يک قدم جلو آمد. گفت: «حقّم را. تو نمیدانى حقّ من چيست؟»
🔸بعد، انگشتانش را گره كرد و مشت محكمى به سينۀ من كوبيد. من قدمى به عقِب رفتم و سرم گيج رفت؛ ولى ـ الحمد للّه. ـ به زمين نيفتادم.
🔸خودم را آمادۀ مقابله با آن گردنكلفت نَمودم كه واقعاً نسبت به سن و سال و قيافه و اندام من، خيلى گردنكلفت بود.
🔸او دوباره به من حمله كرد و در نزديكى ما جوى آبى بود. او میخواست مرا به آن چالۀ جوى آب بيندازد و به حساب من برَسد.
🔸 میدانستم همۀ اين نقشهها را فرزندان كدخدا كشيده بودند و میخواستند سر فرصت، آنها هم به او كمک كنند و يک كتک مفصّلى به من بزنند يا اصلاً مرا بكُشند. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۴۶ و ۱۴۷.
@benisiha_ir
🔴 #پرسش_اندیشهبرانگیز
یک پرسش مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «یکصد سؤال» از خوانندگان برای برانگیختن اندیشۀ آنان:
❓اين شعر از كيست؟:
بر صفحۀ چهرهها خط لَميَزَلى
معكوس، نكو نوشته نام دو «على»
يک لام و دو عين با دو ياء معكوس
از حاجِب و اَنف و عين با خطّ جَلى
#چهره، #نام_علی
@benisiha_ir