🔴 #حرفهای_طلایی
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «حرفهای طِلایی» (پندنامۀ ایشان به دخترشان):
🌷#دخترم! با نامحرم، کم و خلاصه سخن بگو.
💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب:
http://benisiha.ir/149/
#ارتباط_با_نامحرم، #سخنگفتن
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت:
🔶 پادشاه مهرْبان قلب من!
🔶 جان خود با عشق سوْدا میکنم
🔶 ـ مِهر تو خورشید عاشقآفرین
🔶 عشق را با عشق، معنا میکنم!
(سودا: معامله، دادوستد. مِهر: مَحبّت، دوستداشتن.)
📖 امید آینده، ص ۱۸۵.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #عشق
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۲۹:
🔸... در آن لحظه، نهنهفاطمه تَقّهاى به در زد و اين علامتى بود كه مردها به پشتِ درِ اتاق بروند و خوردنى و يا نوشيدنىای [را] كه براى مهمان آماده شده است، بياورند.
🔸باباعلى رو به من كرد [و] گفت: «شيرخدا! پا شو، ببين مادربزرگت چه درست كرده است، بياور؛ بخوريم.» من به پشتِ در رفتم.
🔸نهنهفاطمه در يک سينى، يک بشقاب بزرگ خوردنى، از قبيل كشمش و نَخود و مغز گردو و فندق و مغز بادام و توت خشک، به دستم داد [و] گفت: «اينها را ببر؛ بعد بيا اين پارچ شربت را هم ببر.»
🔸من هر دو را به اتاقى كه كدخدا و پدرم و باباعلى بودند، آورده، با اشارۀ باباعلى جلو كدخدا گذاشتم؛ ولى كدخدا احتراماً آنها را به طرفى كه پدرم نشسته بود، كَشيد [و] گفت: «باباعلى! بيشتر از اين، خجالتم ندهيد. من كه نيامدهام اينجا چيزى بخورم؛ فقط براى عذرخواهى آمدهام.» باباعلى گفت: «خواهش میكنم بفرماييد. شما در عمرتان يک بار به خانۀ ما آمديد. نمیشود كه چيزى ميل نكنيد.»
🔸كدخدا رو به من كرد و گفت: «شيرخدا! بيا؛ در كَنار من بنشين. من تو را خيلى ناراحت كردهام. راستش را بگو ببينم مرا بخشيدى؟» باباعلى حرف كدخدا را قطع كرد [و] گفت: «آرى كدخدا!؛ شيرخدا تو را بخشيد. تو هم به پسرانت و نوكرهايت بگو كه ديگر، هيچ وقت، شيرخدا را اذيّت نكنند و او را كتک نزنند.» كدخدا گفت: «غلط میكنند كه شيرخدا را اذيّت كنند. اگر بعد از اين كسى شيرخدا را اذيّت كند، من، خودم، به حسابش میرَسم. شما از اين جهت، خاطرتان جمع باشد.»
🔸بعد اضافه كرد و گفت: «شنيدهام كه میخواهيد شيرخدا را به حوزۀ علميّۀ قم بفرستيد و در آنجا درس آخوندى بخواند و آخوند بشود انشاءالله. ما هم از حالا بايد احترامش را نگه داريم. من، خودم، روز عاشورا، وقتى كه همه در مسجد جمع شدند، به همه میگويم كه بايد همۀ اهل دِه از اين به بعد، به شيرخدا احترام كنند. ما هر چقدر هم بیدين باشيم، بايد احترام علما و دانشمندانمان را نگه داريم؛ آنها هستند كه مسائل شرعى بر ما ياد میدهند و ما را به راه راست هدايت میكنند. جامعۀ بیعالم، يک جامعۀ مريض و بیطبيب است.» ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۵۸ و ۱۵۹.
@benisiha_ir
🔴 #پند_پیران_بر_پوران
مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان):
🌷 #پسرم! هر شب از خودت بازپرسی و بازجویی کن.
💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب:
http://benisiha.ir/235/
#محاسبه
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت:
🔶 ای امام نازنین! بازآ، که من
🔶 دیده را از شوق، دریا میکنم
(بازآ: بازگرد. دیده: چشم.)
📖 امید آینده، ص ۱۸۶.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #تولی
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۳۰:
🔸... پدرم تا آن لحظه، هيچ حرفى نزده بود، رو به كدخدا گرفت [و] گفت: «كدخدا! تو كه اين حرفها را میدانى، پس چرا اينهمه ظلم و تعدّى میكنى؟ چرا جلو بچهها و نوكرهايت را نمیگيرى؟ چرا هر روز مردم دِه، شكايت تو را به حاجآخوندآقا میبرند؟ چرا با رئيس، همدست شدى و اسرار اين دِه را به او میگويى؟ چرا چوپانهايت مزرعه و باغات مردم را میچرانند [و تو] جلوشان را نمیگيرى؟ چرا چندى پيش در خانۀ شما پيش رئيس به يكى از متديّنين دِهِمان توهين شده [و] تو از او دفاع نكردى؟ و صدها از اين چراها كه نمیتوان همه را يکبهیک شمرد.»
🔸كدخدا كه دقيقاً به حرفهاى پدرم گوش میداد و هيچى نمیگفت، مثل شخصى كه بغض، گلويش را گرفته، يك نيمهسرفهاى كرد [و] گفت: «راست میگويى اسماعيل! همۀ اينها كه گفتى، درست است. من شخص خِلافكارى هستم. هزارانهزار خلاف تا به حال انجام داده و متوجّه بدیهاى خود نشدهام؛ ولى جريان شيرخدا مرا از خواب غَفلت بيدار كرده و از گذشته و كارهاى خلاف خود پشيمان شدهام. به باباعلى گفتهام كه شبها خوابهاى وحشتناكى میبينم. گاهى تا صبح بيدار میمانم و بعضى شبها نمیخوابم كه آن خوابها را نبينم؛ ولى خوابيدن، يک كار طبيعى است. انسان كه نمیتواند هميشه بيدار بماند. وقتى میخوابم، خوابهاى بدى میبينم؛ لذا تصميم گرفتهام كه ديگر هيچ نوع بدى نكنم و به هيچ كس آزار و اذيّت نرسانم. تازه! به آنها كه بدى كردهام، از همۀشان عذرخواهى كنم.»
🔸پدرم گفت: «كار خوبى است و درِ توبه به روى بندگان، هميشه باز است. اميدوارم كه از ته دل توبه كنى؛ والّا، با حرف، كار، درست نمیشود.»
🔸باباعلى با نيشخندى كه در لبانش نقش بسته بود، گفت: «كدخدا! جسارت نباشد، من شنيدهام كه میگويند: "توبۀ گرگ مرگ است."» با اين جملۀ باباعلى، همه خنديديم. خود كدخدا هم نيمهخندى زد و گفت: «انشاءالله كه آنطور نمیشود.» پدرم دنبال سخنش را گرفت [و] گفت: «آرى؛ توبۀ حقيقى به آن توبه میگويند كه شخص گنهكار، ديگر سراغ گناه و زشتى و ظلم نرود.»
🔸بعد از اين بگوومگوها، باباعلى با اصرار تمام، يک ليوان شربت به كدخدا و يكى به پدرم و يكى به من خورانيد و پشتسر هم میگفت: «از خوردنیها هم بخوريد.»؛ ولى فكر میكنم كدخدا و پدرم از خوردنیها نخوردند.
🔸پدرم در فكر اين بود كه از كدخدا قول حتمى بگيرد و ديگر او خلاف نكند؛ اين بود كه گفت: «كدخدا! اگر بزرگ يک دِه و يا يک شهر و يا يک كشور، خوب و صالح باشد و بر مردم ظلم و ستم نكند و بر كسى زور نگويد، آن دِه و آن شهر و كشور، براى مردم بهشت بَرين میشود [و] همه در آسايش و آرامش زندگى میكنند و خداوند هم الطاف بیكران و نعمتهاى بیشُمارَش را بر آنان نازل میكند؛ ولى اگر بزرگ يک دِه و شهر و كشور، ظالم و ستمگر و زورگو و مستبد باشد، خداوند هم نظر لطفش را از آنها برمیدارد و مشكلات زيادى براى اهل آنجا پيش میآيد.»؛ بعد اضافه كرد [و] گفت: «عَدالت در همهجاى دنيا نعمتآور است.»
🔸كدخدا كه دقيقاً به حرفهاى پدرم گوش میداد، گفت: «اسماعيل! ديگر قسم میخورم كه خوب باشم و بدى نكنم. چرا بايد با بدیكردن من چندينصد نفر در اين آبادى بهسختى زندگى كنند؟ انشاءالله به يارى خدا ديگر بدى نمیكنم.» باباعلى با شوخى گفت: «كدخدا براى خود، يک مرد است. مرد، قولى كه داد، حتماً بر آن قول، وفا و عمل میكند.» ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۵۹ ـ ۱۶۱.
@benisiha_ir
🔴 #پرسش_اندیشهبرانگیز
یک پرسش مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «یکصد سؤال» از خوانندگان برای برانگیختن اندیشۀ آنان:
❓اثر غسلدادن مرده با سِدر و كافور چیست؟
#غسل_میت
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت:
🔶 سایهات را از سر من برمگیر
🔶 در فِراق تو «خدایا» میکنم
(خدایا میکنم: دعا میکنم.)
📖 امید آینده، ص ۱۸۶.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۳۱:
🔸... در همان حال كه ما اينگونه مطالب را با همديگر میگفتيم، صداى آشنايى از پشتِ درِ حياط خانه برخاست. اين صداى آشنا كه الان، بعد از چندين سال، در گوشهاى من طنينانداز است كه گويا فكر میكنم آن صدا را میشنوم و صاحب آن صدا را میبينم، اگر گفتيد آن صدا، صداى كه بود؟ صداى پهلوانصفدر بود كه باباعلى را صدا میكرد [و] میگفت: «ياالله! باباعلى! خانهاى؟ مهمان ناخوانده نمیخواهى؟» باباعلى فوراً از جايش بلند شد و از پنجرۀ اتاق جواب داد: «چرا پهلوان!؛ چرا. بفرماييد خانه. خانۀ خودتان است. بفرماييد؛ بفرماييد.»
🔸وقتى پهلوانصفدر «ياالله»گويان وارد حياط خانۀ باباعلى میشد، ديدم كاملاً رنگ كدخدا پريده و میخواهد پا شده، برود؛ ولى اين كار، امكان نداشت؛ باباعلى نمیگذاشت او برود؛ اين بود كه كدخدا بالإجبار در همان جاى خود، مثل يک چوب خشک نشسته بود. شايد از خدا میخواست زمين، دهان، باز كند [و] او را همانجا ببلعد.
🔸گناهكردن چقدر بد است!؛ شيران را همچون موش میكند و انسان را به خاک سياه ذلّت مینشاند. آرى؛ گناه بد است؛ بد است؛ بد است. انسان گناهكار، هميشه و پيش همه در اين دنيا و در دنياى ديگر، روسياه است؛ اين است كه بايد تا بتوانيم، گناه نكنيم و از خدا بخواهيم در اينباره بر ما كمک كند.
🔸در هر حال با تعارف باباعلى پهلوانصفدر وارد اتاق شد و سلام كرد. همينكه چشمش به كدخدا افتاد، چهرۀ مردانهاش را درهم كشيده، گويا از آمدن كدخدا به آنجا ناراحت شد. من فكر میكنم اگر كدخدا آنجا نبود، به پدرم و باباعلى و من دست میداد؛ ولى چون كدخدا را ديد، اين كار را نكرد و جلو پنجرۀ اتاق نشست.
🔸هرچه باباعلى و كدخدا و پدرم اصرار كردند: «پهلوان! بيا بالا؛ روى تشک بنشين.»، نيامد كه نيامد. گفت: «همينجا خوب است. راحتم.»؛ ولى در حقيقت نهتنها راحت نبود، بلكه اتاقى كه كدخدا در آن باشد، براى پهلوانصفدر از زندان تاريک هم بدتر و دردناکتر بود؛ امّا خب؛ كار، اينچنين پيش آمده. چارهاى، جز تحمّلكردن نداشت.
🔸او خيلى عصبانى به نظر میرَسيد؛ چون من ديده بودم وقتى او عصبانى میشد، رگهاى گردنش بالا میآمد و چهرهاش حالت سرخى و سياهى سنگينى به خود میگرفت.
🔸باباعلى سينى شربت را به طرف او كَشيد و گفت: «پهلوان! لطف كرديد، صفا آورديد. منزل ما با قُدوم شما منوّر شد. چه عجب! خورشيد از كدام طرف طلوع كرده كه شما به اين فكر افتادهايد بندهمنزل را نورانى كنيد؟»؛ ولى هرچه باباعلى میگفت، پهلوان، حتّى يک كلمه هم به زبان نمیآورد. گاهى هم از زير ابروهاى درهمكشيدهاش، مردمکهاى چشمانش را به همهجاى اتاق میچرخاند تا ببيند در اتاق، غير از ما كس ديگرى هم هست [یا نه]. حتماً فكر میكرد كه قبلاً چه حرفهايى بين ما و كدخدا گذشته است و چگونه ما دوْر هم جمع شدهايم و بهاصطلاح: كَنارِ هم آمدهايم؛ اين بود كه هيچ حرفى نمیزد. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۶۱ ـ ۱۶۳.
@benisiha_ir
🔴 #حرفهای_طلایی
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «حرفهای طِلایی» (پندنامۀ ایشان به دخترشان):
🌷#دخترم! سورۀ نور را زیاد بخوان تا نورانی شَوی.
💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب:
http://benisiha.ir/149/
#قرائت_قرآن، #نورانیت
@benisiha_ir
🔴 #شعر
🖊سرودۀ حاجآقا اسماعیل داستانی بِنیسی
🔹درد دارم، ولی خوشم با تو
🔹عاشق مهربانی یارم
🔹به تو خوبی نکردهام هرگز
🔹ولی از خوبی تو سرشارم
🔸تو صدا میکنی مرا، امّا
🔸سرخوشم بیتو، مثل یک کودک ـ
🔸که شده مست بادبادک خود
🔸یا که مسحور پول یک قلّک
🔹دستهای مرا گرفتی باز
🔹باز ـ ای وای! ـ من کَشیدم دست
🔹من خراب جفا شدم، امّا
🔹خوش به حال کسی که دل به تو بست!
🔸سوگمندانه کردهام دوری
🔸من از آنچه تو دوست میداری
🔸بگذر از بیوفاییام ای عشق!
🔸چونکه تو مهربانترین یاری
🔹با تو من بودهام همیشه و، هست
🔹نفست مایۀ نفسهایم
🔹من نمیبینمت، ولی از تو
🔹هست شیرینوشورِ دنیایم
🔸من به یاد تو میشوم روشن
🔸برکه هستم من و، تو هستی ماه
🔸کاش یک روز با تو بنشینم
🔸غرق گردم در آبشار نگاه!
🔹من و آغوش آسمانی تو
🔹هست رؤیای پاک و زیبایم
🔹تو کجایی عزیزم؛ ای مهدی؛
🔹آرزویم؛ امید فردایم!؟
لطفاً هم حسوحالتان در هنگام خواندن این شعر و هم زیباترین بیت آن از نظر خودتان را به اینجا بفرستید: @dooste_ketaab.
#امام_زمان (علیه السّلام)، #آرزوی_تشرف
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت:
🔶 هستیات را از سر من برمگیر
🔶 آنچه دارم، بر تو اِعطا میکنم
(هستی: وجود. اعطا میکنم: میبخشم.)
📖 امید آینده، ص ۱۸۶.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۳۲:
🔸... باز، دوباره، باباعلى شروع به حرفزدن كرد [و] گفت: «پهلوان! ما، در فكر ناهار روز يکشنبه هستيم. به پسرم، كاظم، گفتهام فردا به صحرا برود و از چراگاه گوسفندان ما، دو ميش چاق و چلّه، از "چوپانرشيد" بگيرد و بياورد تا ناهار يکشنبه را تهيّه بكنيم.» و اضافه كرد [و] گفت: «من فكر میكنم يکشنبه، خيلیها از روستاهاى اطرف به دِه ما براى تماشاى كشتیگرفتن شيرخدا میآيند. بايد ما بهخوبى از آنان پذيرايى كنيم و آن روز را يک روز تاريخى و فراموشنشدنى در آبادیمان به حساب بياوريم. اگر صلاح باشد و حاجآخوندآقا اجازه بدهد، به "درويشعزيز" هم بگوييم آن روز از شَبِستَر به دِهِمان بيايد و در آن جشن، مدح مولاى متّقيان، امير مؤمنان، على، ـ عليه السّلام. ـ را بخواند تا براى همۀ [اهل] آبادى كه عاشق مولا هستند، خوش بگذرد.»
🔸وقتى سخنان باباعلى به اينجا رَسيد، ديگر پهلوانصفدر نتوانست خود را كنترل كند؛ با كنايه و اشاره گفت: «اگر اين نامردها بگذارند.» مقصودش كدخدا بود؛ بعد اضافه كرد [و] گفت: «تا اين قُماشْظالمها در دنيا هستند، نمیگذارند آب خوش از گلوى مردم پايين برود. خدا نسلشان را از روى زمين بردارد!»
🔸باباعلى كه شخصاً يک مقدار از پهلوانصفدر حساب میبرد و نگران عصبانیشدن كدخدا هم بود، میترسيد كه در همانجا دعوا راه بيفتد [و] كدخدا و پهلوانصفدر به جانِ هم بيفتند [و] كار از گذشته هم بدتر شود؛ اين بود كه رو به پهلوانصفدر كرد [و] گفت: «پهلوان! شما جلو عصبانيّت خودتان را بگيريد. ما شنيده بوديم كه پهلوانها جوشى میشوند؛ ولى نه به اين زودى. تازه! كدخدا هم از گذشتههاى خود، پشيمان شده و الان پيش پاى شما خيلى در اينباره صحبت كردهايم. كدخدا توبه كرده و قول داده كه ديگر هيچ ظلم و ستمى نكند و هيچ كسى را آزار و اذيّت ننمايد.»
🔸پهلوانصفدر كه داشت از ناراحتى میتركيد، گفت: «باباعلى! اين، توبه كرده؟! اين چه میفهمد توبه، چه هست؟ توبۀ گرگ، مرگ است.» باباعلى خندۀ كوچكى كرد [و] گفت: «اتّفاقاً من هم قبلاً اين حرف را زدم؛ ولى كدخدا واقعاً پشيمان شده و قول داده است كه ديگر ظلم و ستم نكند. انشاءالله كه نمیكند.»
🔸پهلوان با زهرخندى كه از لبان كلفت و سياهش ظاهر شد، گفت: «شما گفتيد؛ من هم باور كردم!» ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۶۳ ـ ۱۶۵.
@benisiha_ir
🔴 #پند_پیران_بر_پوران
مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان):
🌷 #پسرم! از نادانی پرهیز کن؛ که گناه بزرگی است.
💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب:
http://benisiha.ir/235/
#نادانی
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #شعر 🖊سرودۀ حاجآقا اسماعیل داستانی بِنیسی 🔹درد دارم، ولی خوشم با تو 🔹عاشق مهربانی یارم 🔹به تو
#نظر
یکی از اعضای کانال نوشته است:
شعر بسیارزیبایی است و حسّ خوبی به من داد.
۴ بیت اوّل، بسیار عالی بودند.
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت:
🔶 آفتاب من! ظهور حضرتت
🔶 از خدای خود تقاضا میکنم
📖 امید آینده، ص ۱۸۶.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #دعای_فرج
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۳۳:
🔸... بعد، [پهلوانصفدر] نگاهى به صورت پدرم كرد؛ گويا میخواست ببيند او چه میگويد و چگونهعكسالعملى از خود نشان میدهد.
🔸پدرم كه هر كارى را از راه دين و ايمان حلوفصل میكرد، رو به پهلوانصفدر كرده، گفت: «پهلوان! درست است كه كدخدا تا به حال، خيلى كارهاى زشت و ناروا، در اين دِه انجام داده و خيلیها را آزار و اذيّت كرده و حقّ خيلیها را پايمال نَموده است و الان پيش پاى شما خودش هم به كارهاى زشت و ناپسند خود اقرار میكرد، ولى انشاءالله كه ديگر توبۀ واقعى كرده و ديگر كارهاى گذشته را تَكرار نمیكند.»
🔸پهلوانصفدر گفت: «همۀ كارهاى گذشتهاش يك طرف. فقط جواب شيرخدا را روز قيامت چه خواهد داد؟ مگر او را كم اذيّت نموده؟ مگر پسران و نوكرانش چند بار اين طفلک را كتک نزدهاند؟ مگر نقشهاى براى شكستِ او در دِه سيس نكَشيده بود؟ همين امروز با چشمان خودم ديدم كه نوكر گردنكلفتشان، مُصَيّب، با پسران او میخواستند شيرخدا را كتک بزنند. آخر چرا؟ به چه حقّى و حقوقى؟ مگر شيرخدا چه كرده و میكند؟ جز اين كه افتخار ما در همهجا شده [و] هم با قرآنخواندنش و هم با كشتیگرفتنش، همهجا ما را سرافراز نموده و اسم دِهِمان را در اطراف و اَكناف منطقه، بلند و بزرگ نموده است؟ تازگیها شنيدهام يک قطعهشعر هم در توصيف آبادیمان، بِنيس، گفته. اين هم يكى از افتخارات ديگر ما است؛ پس چرا چرا اينهمه خدمت را كدخدا با اين سن و سال، ناديده گرفته، خود و فرزندانش با او لج میكنند و اين طفل معصوم را كه هنوز به سنّ تكليف نرسيده، آزار و اذيّت میكنند؟»
🔸بعد، زيرچشمى به صورت من نگاه كرد [و] گفت: «من كه به شيرخدا طفل يا طفلک میگويم، اين، اصطلاح من است. در حقيقت، هرچندكه او از نظر سن و سال، از ما كوچکتر است، ولى روح او خيلى بزرگ است. چند روز پيش با حاجآخوندآقا دربارهاش صحبت میكردم. حاجآخوندآقا میفرمود: "روح شيرخدا بزرگ [و] والا است و او از روح و حالات كنجكاوى بيشترى برخوردار است. با اين سن و سال میخواهد همهچيز را بداند و به حقيقت هر چيزى پى ببرد." و حاجآخوندآقا میفرمود: "در آينده، يكى از نوابغ زمان ما شده و افتخار تمامى منطقۀ آذربايجان خواهد شد؛ از حالا بايد خيلى از او حمايت كنيم و رشد فكرى بر او بدهيم و آنچه كه از دستمان برمیآيد، دربارۀ او انجام بدهيم تا انشاءاللّه در آينده». پدرم دنبال مطلب را گرفت [و] گفت: «بله؛ حاجآخوندآقا به من هم دربارۀ شيرخدا خيلى سفارش كرده است.»
🔸آنگاه كدخدا يكمرتبه زد زير گريه و با حالت گريه، رو به باباعلى كرد [و] گفت: «باباعلى! من هر چه باشم، مهمان تو هستم؛ نبايد بيشتر از اين مرا سرزنش كنيد. گفتم كه از كارهاى زشت و گناهِ گذشتهام پشيمانم. ديگر آنها را تكرار نخواهم كرد. من از پهلوانصفدر و شيرخدا و شما و از همه و همه عذرخواهى میكنم.»
🔸چند دقيقه يا چند ثانيه، اتاق را سكوت فراگرفت. كسى حرفى نمیزد.
🔸پهلوانصفدر كه گويا كمى دلش نرم شده بود، به سخن درآمد [و] گفت: «اين عذرخواهیها را بايد در بين مردم بكنى تا همه بدانند كه دربارۀ شيرخدا چه ظلمهايى كردهاى. تازه! براى خود تو هم خوب است. اگر راستیراستى توبه كنى، بعد از اين، همه به تو مَحبّت میكنند و تو را با چشم ديگر نگاه میكنند [و] ديگر تو را ظالم به حساب نمیآورند.» كدخدا گفت: «همين كار را خواهم كرد؛ همان روز يکشنبه، بعد از كشتى و مسابقۀ شيرخدا.»
🔸ديگر حرفى نزد. باز چند لحظه، سكوت، اتاق را فراگرفت. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۶۵ ـ ۱۶۷.
@benisiha_ir
🔴 #پرسش_اندیشهبرانگیز
یک پرسش مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «یکصد سؤال» از خوانندگان برای برانگیختن اندیشۀ آنان:
❓چيست آن لُعبتى كه بیجان است
گاه كافِر، گَهى مسلمان است
قوْت او هست چند غلام سياه
بول او رنگ آب باران است؟
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت:
🔶 هر چه گویی، آن کنم، روحی فِداک!
🔶 کی من از ایثار پروا میکنم؟
(گویی: بگویی. کنم: میکنم. روحی فداک: جان من فِدایت باد. ایثار: مقدّمکردن دیگران بر خود. پروا میکنم: میترسم.)
📖 امید آینده، ص ۱۸۶.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #ایثار
@benisiha_ir