eitaa logo
بنت الصابر🇵🇸
1.7هزار دنبال‌کننده
476 عکس
81 ویدیو
18 فایل
گفت صبور باش، وعده الهی نزدیک است. از آن وقت بنت الصابری شدم بیا و ببین! نویسنده متن های غریب شاگرد بد مکتب نور شما بخوانید"طلبه" گوینده نگفتنی های ساعت ۱۵ 🌿 کپی، نه! https://daigo.ir/secret/83428328 خانواده خوب صبور🍃 https://eitaa.com/nuri
مشاهده در ایتا
دانلود
بنت الصابر🇵🇸
نوجوان که بود(۱۴_۱۵ سال را در نظر بگیر) با دایی رفت خونه مادر بزرگش در روستا سر سفره ناهار مادربزر
یک نوجوان که به قول ما پسر ها در این سن و سال میل و رغبت فراوانی نسبت به خوردن دارند جلوی خودش را بگیرد که این ماست اصلا از کجا آمده؟
بنت الصابر🇵🇸
رفته رفته باشکل گرفتن شخصیت داوود می تونستیم بفهمیم رو چه مسائلی حساسه و سخت میگیره!
اهل بحث و استدلال بود دوستانش می گفتند روزی نبود که یک نفر از گروهی مأمور نشود که بیاید از طریق بحث استدلال بیاورد و داوود را جذب گروه خود کند
بنت الصابر🇵🇸
یکبار یک کمونیست اومد پیش داوود و شروع کرد به بحث کردن نیتش این بود که داوود رو جذب عقاید خودشون کنه و در مقابل شک بندازه به عقاید داوود خلاصه طرف ایستاده بود و دلیل و منطق می آورد که خدا وجود دارد یانه داوود هم گذاشت قشنگ حرف هایش را بزند، دلیل هایش را بیاورد بعد که نوبتش شد گفت: دلیلی که من برای تو میارم دلیل عقلی نیست، دلیل لمسی گفت دلیل لمسی دیگه چیه؟ این چه مدلشه؟ داوود هم جواب داد من می تونم صدتا دلیل بیارم در مورد اثبات خدا اما می دونم تو از دلایل من شونه خالی میکنی! برای همین یک دلیل لمسی میارم برات تا بفهمی خدا وجود داره...
بنت الصابر🇵🇸
داوود گفت: انسان هر وقت در تگنا قرار بگیره و هیچ کس رو نداشته باشه که بهش کمک کنه اون وقت درون خودش حس میکنه که یک قدرتی هست که می تونه دست اون رو بگیره و نجاتش بده... وقتی آدم تو تاریکی و یک جای وحشتناکی قرار بگیره و احساس خطر کنه اون وقت خودش خود به خود متوجه خدا میشه خودش متوجه میشه خدایی وجود داره که می تونه اون رو خطر ها رهایی بده...
اینطور برایت بگویم شیعه آقا که جوان کمونیست هیچی نمیگوید و سرش را پایین می اندازد و راهش را می رود و بعد شبانه می زند به سرش که برود در بیابان های تاریک تا ببیند چه اندازه حرف داوود واقعیت دارد!
ترس که برش داشته نتوانسته بود بماند برگشت شهر و بلافاصله رفت سراغ داوود گفته بود: _من تابه حال منکر وجود خدا بودم اما حقیقت همون چیزی بود که تو میگفتی شبانه از شهر زدم بیرون تک و تنها تو اون بیابون تاریک مخوف همه هیکلم از ترس شروع کرد به لرزیدن هر آن احساس خطر می کردم همون موقع بود که حس کردم یکی هست که می تونم به سمتش پناه ببرم انگار تو وجودم بود حسش کردم لمسش کردم... من فهمیدم خدا وجود داره!
بعد از پیروزی انقلاب هر وقت به داوود پیشنهاد مسؤلیت می دادیم قبول نمی کرد! میگفت: تا بهتر از من هست چرا سراغ من میاید؟
داوود اگر می خواست می توانست بهترین سمت ها را بگیرد اما خودش از این مسؤلیت ها فراری و گریزان بود...
به محض اینکه خبر رسید دشمن بعثی وارد خاک ایران شده داوود دیگر روی پا بند نبود که برود خصوصا اینکه امام هم فرموده بود جبهه هارا پر کنید آمد پیش پدر و مادرم که اجازه بگیرد پدر و مادرم کوچک ترین نه ای نیاوردند از طرفی پدرم هم اگر مخالف بود با خوابی که چند وقت پیش دیده بود دلیلی نداشت که مخالفت کند...
می پرسی چه خوابی؟ خواهرش می گوید که: _وقتی بابا چند مدتی جلوی کار های انقلابی داوود را گرفت یک شب خواب دید که یک سید نورانی که عمامه سیاهی برسرش بود وارد یکی از اتاق های خانه شد آن سید نورانی در حالی که سر تا سر وجودش را نور گرفته بود رو کرد به پدرم و گفت: کاری به کار داوود نداشته باشید هرجایی می خواهد برود جلویش را نگیرید چون داوود ماله ماست و ما خودمان سرپرست او هستیم! پدرم وقتی به صورت او نگاه کرد دید آن سید امام خمینی است...