eitaa logo
🖊برکه ی رمان📚
716 دنبال‌کننده
335 عکس
245 ویدیو
2 فایل
🍃﷽🍃 به برکه ی رمان من خوش اومدین❤ به قلم حلما✍🏻 رمان و داستانهای مختلف📚 نسخه ی مکتوب:جدال عشق ونَفس در حال تایپ:برای لبخند تو پیجمون تو روبیکا👇 https://rubika.ir/berke_roman_15 آیدی نویسنده👇 @Helma_15 کپی رمان بدون اجازه ی نویسنده ممنوع🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
❄️برای لبخند تو❄️ شال و چادمو مرتب سرم کردم و همین که خواستم از اتاق برم بیرون،نگاهم افتاد به اتکلن رو میز. کنجکاو برش داشتم،بوش کردم دیدم خیلی بوش خوبه. به چندجای چادرم اسپری کردم و از اتاق رفتم بیرون. کیان همینجور که دکمه های پیرهنشو میبست، رفت تو اتاق و با بوی آشنایی برگشت. خندید --چه بوت آشناس! ایییش! میمردی به روم نیاری حالا :/ با خنده ادامه داد --جالبه آدم با یکی قهر باشه بعد از ادکلنش بزنه. خواستم کم نیارم، رُک گفتم --آره،چون یه ضرب المثلی هست که میگه ادکلن خوشبورو باید زد! خندید و لپامو با دستش فشار داد --آخ من قربون ضرب المثلای ساختگیت برم، شما جون بخواه! وای این کیان چرا امروز اینجوری شده؟؟ وجدان: --ترانه هوا پسه سریع برو خونه. ولی آخه خونه امونم که با وجود اون مردک امن نیست -_- دستمو گرفت --بیا بریم دیر شد... تو راه هیچکدوم حرفی نمیزدیم تا اینکه کیان کنجکاو گفت --مامانت اینا شب برمی‌گردن خونه؟ شونه بالا انداختم --نمیدونم. حرفی نزد و منم ترجیح دادم سکوت کنم چون هنوز خیلی از دستش ناراحت بودم... «فاطمه» با هماهنگی مامانم، تصمیم گرفتیم واسه تفریح بریم پارکی که بالاشهر نزدیک خونه ی خالم اینا بود،بعدم به بهانه ترافیک،بمونیم همونجا. اینا همه نقشه ی خودم بود واسه اینکه ترانه بیشتر بمونه پیش کیان. پیش خودم فکر کردم خیلی خوبه اگه قبل از ازدواج بعضی وقتا باهم باشن شاید بهتر بتونن همدیگه رو بشناسن. با صدای مامانم از فکر دراومدم و رفتم ببینم چیکارم داره... «ترانه» بین راه کیان یه دسته گل رز قرمز خرید. کنجکاو بودم بدونم گلا واسه کیه ولی نپرسیدم‌. رفتیم بام تهران، تو بالاترین نقطه، جایی که انگار تو آسمون بودیم. دم غروب بود، هوای غمگین گرگ و میش حال دلمو بدجوری خراب کرده بود. تو همون حال، کیان از پشت سر دسته گلو گرفت سمتم. --تقدیم به جوجه ی دوست داشتنی خودم. تلخند زدم و گلو گرفتم --اصطلاح جوجه فقط مخصوص منه؟ گیج گفت --منظورت چیه؟ شونه بالا انداختم --گفتم شاید به این اونم میگفتی جوجه. برم گردوند سمت خودش و شونه هامو گرفت --ترانه آوردمت اینجا تا بهت بگم بین میلیون آدمی که اون پایینه،تو تاج سر قلبمی! نه قبل تو و نه حتی بعد تو، کسیو اندازه تو دوست نداشتم! --ولی خودت بهم گفتی یبار عاشق شدی دیگه عاشق نمیشی؟! لبخند زد --اون مال وقتی بود که هنوز چشمای تورو ندیده بودم‌. واووو چه جمله سنگینی ^_^ حرفی نزدم و کیان ادامه داد --الانم بجای قهر بگو ببینم چی دوست داری شام بخوریم؟ به نظرتون باید بیشتر به قهر ادامه میدادم؟ وجدان: --با قهر کردن کاری از پیش نمیره،باید یه جوری گربه رو دم حجله بکشی! با صدای کیان از فکر دراومدم --ترانه چرا زل زدی به من؟خب بگو دیگه چی دوست داری واسه شام بخوریم؟ بی توجه به حرفش گفتم --کیان تو خودتو بزار جای من،فرض کن من قبلاً ازدواج کردم،تو یه لباس از شوهر قبلی من... کیان عصبانی حرفمو قطع کرد --ترانه تمومش کن! پوزخند زدم --جالبه،تحمل فرض کردنشم نداری،بعد به من میگی قهر نکنم؟ کلافه پشت کرد بهم و چند قدم ازم دور شد دوباره بغض لعنتی گریبان گیرم شد و با صدایی که مرزی تا گریه نداشت گفتم --آدم وقتی یه چیزیو خیلی دوست داره،حاضر نیس اونو با هیچکس شریک بشه! آدما که دیگه جای خود دارن! الانم اگه هنوز بهش فکر می‌کنی و میبینی نمیتونی غیر اون با کسی کنار بیای، همینجا تمومش کن،اینجوری هم خیال خودت راحت تره هم من... با صدای فریاد کیان رسماً لال شدم --بس کن ترانه! بس کــن! عصبانی اومد سمتم و باعث شد من بی اختیار چند قدم برم عقب. اخم کرد --کی گفته من به اون لعنتی فکر میکنم هاااا؟ کی گفتههه؟ حرفی نزدم و کیان بیشتر فریاد زد --جواب منو بدههه! خداروشکر کسی اونجا نبود وگرنه کل ابرومون می‌رفت -_- تلخند زد --دیدی جواب نمیدی؟ مکث کرد و ادامه داد --چرا وقتی میدونی چیزی نیست از کاه کوه میسازی؟ دستمو محکم گرفت و تأکیدوار گفت --ترانه من دوستت دارم! لطفاً توام همینکارو کن! مشمئز بهش خیره شدم --میخوای بگی من دوستت ندارم؟ شونه بالا انداخت --اگه داشتی انقدر ناز نمی‌کردی! تلخند زدم --دست خودم نیس،ببخشید که روت حساسم نمی‌خوام جز مال من،کسی حتی نگات کنه. وجدان: --خیلیییی خب حالا،چرا با کنایه ابراز علاقه می‌کنی :/ کیان لبخند زد --الان چیکار کنم از دلت دربیاد؟ بی هوا گفتم --بوسم کن! خندید --شرمنده این مورد اینجا امکان پذیر نیس. خجالت زده گفتم --شوخی کردم بابا! نوچی کرد و شیطون خندید --ولی من فکر میکنم اون قبلی بهت مزه کرده روت نمیشه بگی. وای خدا کاش این کیان دهنشو می‌بست انقدر من خجالت نمیکشیدم -_- واسه شام رفتیم رستوران، کیان همش سر شام باهام شوخی میکرد تا شاید به قول خودش بخندم و از حالت قهر در بیام... همین که از رستوران رفتیم بیرون،موبایلم زنگ خورد... «حلما» @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❄️برای لبخند تو❄️ «ترانه» با صدای مامانم نگران گفتم _سلام مامان،خوبی؟کجایی؟ نگران گفت +سلام،خوبم مامان تو خوبی؟ ما اومدیم خونه ی خاله ی فاطمه. متعجب گفتم _خونه ی خاله ی فاطمه واسه چی :/ کلافه گفت +امان از دست این فاطمه،عصر گفت میخواد ببرتمون پارک،آوردمون بالاشهر الانم شب شده میگه نمیتونه شب رانندگی کنه. مضطرب گفتم _پس چجوری میخواید برگردید؟ +دارم میگم که نمیتونیم برگردیم،خالش اصرار کرد شب بمونیم خونشون. اون لحظه دلم میخواست فاطمه رو از وسط نصف کنم -_- با صدای مامان گیج گفتم _چی مامان؟ +دارم میگم تو کجایی؟ _با کیان اومدیم بیرون. با صدای نسبتاً آرومی گفت +نکنه از صبح رفتی پیشش؟ حق به جانب گفتم _آره خب،وقتی ناصرو دم خونه دیدیم، کیان اجازه نداد برم خونه،گفت این حالا حالا ها ولکن نیست. حرصی گفت +ترانه من کی بهت اجازه دادم بری اونجا؟ مشمئز گفتم _مگه تو رفتی بالاشهر از من اجازه گرفتی؟ بعدشم مثل اینکه یادت رفته کیان الان شوهرمه. مصنوعی خندید _ترانه دعا کن دستم بهت نرسه! الآنم زنگ میزنم دایی سعید بیاد ببرتت خونش طاها ام اونجاس. معترض گفتم +مامان من نمی‌رم اونجااا! ادامو در آورد _پس حتما میخوای شب بمونی ور دل کیاااان؟! تو دلم گفتم من که از خدامه! حرفی نزدم و مامان حرصی تر از قبل گفت +بفهمم رفتی اونجا خودت میدونی. شیطون خندیدم _فعلا که شما رفتی بالاشهر عشق و حال... عصبانی حرفمو قطع کرد +ترانه حرف گوش بده. پوفی کشیدم _چشم،بگو بیاد دم خونه کیان، از اونجا منو ببره. همین که تماسو قطع کردم کیان خندید --چیشد؟ --فاطمه برداشته مامانمو با مامانش برده بالاشهر، الآنم شبه می‌ترسه تو شب رانندگی کنه رفتن خونه ی خالش تا فردا برگردن. کیان خندید --خـب! --الانم گفت زنگ میزنه دایی سعید بیاد منو ببره خونش،طاهاام اونجاس‌ اخم کرد --خونه سعید واسه چی؟ خندیدم --خیر سرم داییمه ها :/ بیشتر اخم کرد --هرکی میخواد باشه،من اجازه نمیدم بری. ای جااان تو فقط غیرتی شووو ‌◉⁠‿⁠◉ سوار موتور شد --سوارشو. --من به مامان گفتم به دایی بگه بیاد دنبالم. --لازم نکرده،الانم زنگ میزنم به سعید میگم میمونه پیش من. یا خدا یعنی کیان چه فکری تو سرش داره انقدر اصرار میکنه؟ وجدان: --ترانه خداوکیلی دلت میاد کیانو ول کنی بری خونه ی داییت؟ دروغ چرا،دوست داشتم بمونم پیش کیان ولی مامانم اگه میفهمید جرم میداد:( رفتیم‌ خونه ولی هرچی منتظر موندیم دایی نیومد. کیان خواب آلو به ساعت خیره شد --ترانه من مطمئنم داییت الان دوساعته خوابه،بعد ما اینجا منتظریم بیاد ببرتت‌؟ پکر گفتم --چیکار کنم کیان؟مامانم بفهمه موندم اینجا دعوام می‌کنه. بلند شد نشست کنارم و دستمو گرفت --ترانه تو از من می‌ترسی؟ سریع گفتم --نه،چرا باید بترسم؟ خندید --خب چرا انقدر نگرانی؟ شونه بالا انداختم --نمیدونم. سرمو گذاشتم رو سینش و چشمامو بستم. --تو اولین کسی هستی که کنارت آرومم. وقتی هستی نگران هیچی نیستم،چرا باید ازت بترسم؟ سرمو بلند کرد،عمیق به چشمام خیره شد --تموم اینارو جدی گفتی دیگه؟ خندیدم --مگه من باتو شوخی دار... با بوسه ای که به لبم زد،حرفم قطع شد. به صدم ثانیه نکشیده سرشو بلند کرد --اینم بوسه ای که قولشو دادم. خندیدم و از جام بلند شدم --حالا که انقدر خوش قولی،بگو من باید کجا بخوابم؟ با دستاش به اطراف اشاره کرد --هرجا دوست داری،همه جای این خونه متعلق به خودته عزیزم. خندیدم و رفتم سمت اتاق --خب پس من می‌خوابم تو اتاق.... کیان لباساشو با یه پتو و بالش برداشت و از اتاق رفت بیرون. لباسامو با تیشرت و شلواری که کیان بهم داده بود عوض کردم. هردوتاش واسم گشاد بود ولی بهتر از لباسای تنگ خودم بود. موهامو باز کردم و دراز کشیدم رو تخت. تازه یادم افتاد لامپو خاموش نکردم ولی حالشو نداشتم :( کیانو صدا زدم،چند ثانیه گذشت تا اومد. --جانم؟ مظلوم گفتم --میشه لامپو خاموش کنی؟ خندید و همینجور که پتورو می انداخت روم گفت --موهات خیلی قشنگه. خجالت زده پتورو کشیدم رو سرم که باعث شد کیان بیشتر بخنده. لامپو خاموش کرد و اومد چراغ خواب بالاسرمو روشن کرد. آروم دم گوشم گفت --شب بخیر جوجه رنگی! جواب ندادم تا فکر کنه خوابم. رفت تا دم در و دوباره برگشت --گفتی کنارم خیلی آرومی؟ مکث کرد و گفت --میشه بزاری منم امشب آروم بخوابم؟ حس کردم دیگه نمیتونم نفس بکشم،پتورو از رو سرم کنار زدم و بیخیال گفتم --بخواب،کی جلوتو گرفته؟ تا دیدم کیان دراز کشید رو تخت متعجب گفتم --چیکااار می‌کنی؟ حق به جانب گفت --خودت گفتی بخواب کی جلوتو گرفته. معترض گفتم --ولی من... انگشت اشارشو گذاشت رو لبم --هییش،بخواب دیگه. پشت کردم بهش و چشمامو محکم بستم ولی هرکاری میکردم خوابم نمیبرد -_- وجدان: --ترانه چرا نمی‌خوابی؟ --نمیدونم،فکر کنم چون جام عضو شده. با دستی که رو شونم قرار گرفت از فکر دراومدم کیان خواب آلو گفت --توام خوابت نمیبره؟ «حلما» @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❄️برای لبخند تو ❄️ کیان خوابآلو گفت --توام خوابت نمیبره؟ منفی وار سر تکون دادم --نه،شاید چون جام عوض شده. خندید --ولی ظهر که خوب خوابیدی؟! مکث کرد و ادامه داد --نکنه چون من کنارتم؟ --نه ربطی نداره. لبخند زد و به بازوش اشاره کرد --سرتو بزار اینجا،قول میدم زود خوابت ببره. مردد خودمو بهش نزدیک کردم و آروم سرمو گذاشتم رو بازوش. اولین بار بود تو زندگیم انقدر به یه مرد نزدیک میشدم،واسه همین ناخودآگاه تپش قلبم بالا رفته بود. کیان آروم موهامو لمس کرد و دم گوشم پچ زد --موهات خیلی قشنگه ترانه! از فرط خجالت نمیتونستم به چشماش نگاه کنم. کیان که متوجه این موضوع شده بود دیگه حرفی نزد،منم واسه اینکه چشماشو نبینم سرمو فرو کردم تو سینش و وقتی آروم شدم،که دستاشو حصار تنم کرد... «کیان» بودن کنار ترانه،چندتا حس خوب مختلف رو یه جا باهم به روحم تزریق میکرد. انگار زمان متوقف شده بود،فقط من بودم و اون. نفساش منظم شده بود و این نشون میداد خوابش برده. نگاهم رو موهاش خیره موند و آروم اما عمیق موهاشو بوسیدم. از همون لحظه داشتم به فردا فکر میکردم، ترانه قراره برگرده خونشون و من باید ازش دور بمونم... «ترانه» صبح با احساس گرمای شدید از خواب بیدار شدم دیدم کیان هنوز خوابه. باورم نمیشد شب کنارش مونده باشم. شاید اگه یه نفر دیگه بود،راحت از این موقعیت نمی‌گذشت. ولی کیان خیلی فهمیده تر از این حرفا بود. الآنم مثه یه پسر بچه ی کوچولو که دست مادرشو گرفته،دست منو گرفته بود و عمیق خوابیده بود. خواستم از جام بلند شم ولی دلم نیومد چون کیان بیدار می‌شد. واسه همین انقدر تو اون شرایط موندم که دوباره خوابم برد... «کیان» میز صبححونه رو آماده کردم و رفتم ترانه رو بیدار کنم دیدم لباساشو عوض کرده و داره موهاشو شونه می‌کنه. کنجکاو گفتم --صبح زودی‌ کجا میخوای بری؟ مضطرب گفت --میخوام تا قبل اینکه مامانم بیاد،خونه باشم وگرنه پوستمو میکنه. خندیدم --خیلی خب حالا چرا با موهات جنگ داری؟ برسو از دستم گرفت و آروم،آروم موهامو شونه کرد بعدشم بافت. تلخند زد --امیدوارم اینبار دیگه این لحظه ها واسم تبدیل به رویا نشه! متوجه منظورش نشدم و واسه همین حرفیم نزدم... کیان منو رسوند خونمون و رفت سرکار. رفتم تو خونه، دیدم مامان دراز کشیده رو مبل. با خیال اینکه خوابه،آروم رفتم سمت اتاقم که با صداش سرجام میخکوب شدم. --دیشب خوش گذشت؟ خجالت زده خندیدم --واااا،مامان این چه حرفیه؟ حرصی گفت --مگه من نگفتم برو پیش داییت؟ کلافه برگشتم سمتش --بله گفتین، ولی من و کیان تا نصف شب منتظر بودیم دایی جان بیاد ولی نیومد! مکث کردم و ادامه دادم --بعدشم خونه ی غریبه که نبودم،ناسلامتی شوهرمه. مشمئز بهم خیره شد --خبه خبه،هنوز هیچی نشده شوهرم شوهرم راه انداخته. با صدای آیفون،جواب دادم دیدم دایی سعیده. درباز کن رو زدم و رفتم تو اتاقم لباسامو عوض کردم. با بوی عطر کیان ناخودآگاه لبخند زدم، تازه فهمیدم به این زودی دلم واسش تنگ شده :( لباسامو با یه تیشرت و شلوار عوض کردم و رفتم بیرون دیدم دایی سعید و‌ مامان با نگاه برزخی بهم خیره شدن. گیج گفتم --چیزی شده؟ دایی اخم کرد --جوجه چرا دیشب بهم زنگ نزدی بیام دنبالت؟ خواستم حرفی بزنم که با اشاره بهم فهموند از همه چی خبر داره. ایول دایی مثل همیشه پایه ای! شونه بالا انداختم --مامان گفت بهت زنگ میزنه... دایی پرید وسط حرفم و روبه مامان --راستی دیروز این مردک ناصر دم خونه بود،میگفت از سیا طلبکاره؟ مامان به حالت مضطرب --چی بگم داداش،راستش منم از این بدهی سیا بیخبرم،چون هیچ اسمی تو لیست طلبکارا از ناصر نبود. دایی متفکر گفت --ولی من فکر میکنم ماجرا از جای دیگه آب میخوره. مامان اخم کرد --منظورت چیه؟ دایی شیطون خندید --ماجرای عشقِ در نطفه خفه شده ی ناصر دم نونوایی... مامان حرصی حرفشو قطع کرد --چرت نگو سعید،اون چه ربطی به بدهی سیا داره؟ دایی یه سیگار روشن کرد و جدی گفت --ربطش اینه که این مرتیکه ناصر بدجونوریه. پک عمیقی به سیگارش زد و ادامه داد --باید بدم بچها یه گوشمالی درست و حسابی بعد از چند سال بهش بدن. مامان با حالت نگرانی --اگه شکایت کرده باشه،پلیسا همراهشن! دایی با اخم --آدم باید خدا همراهش باشه نه بنده اش،بعدشم مگه تو نمیگی سیا بهش طلبکار نیس؟پس این پول زوره دیگه! گفت و بدون توجه به حرفای مامان زنگ زد به چند نفر از دوستاش و واسه فرداشب قرار گذاشت برن ناصرو حسابی گوشمالی بدن‌... «داریوش» با صدای موبایلم از خواب بیدار شدم. خواب آلو‌ موبایلمو برداشتم،شماره ناشناس بود. تا چند ثانیه به شماره خیره شدم ولی نشناختم. یکم صدامو صاف کردم،جواب دادم _الو؟ +سلام. _سلام، شما؟ صدای آشنایی خندید +باکلاس شدی،لفظ قلم میحرفی. گیج گفتم _متوجه منظورتون نشدم؟ +سعیدم،سعید بربره. متعجب خندیدم _عههه،چیشدهههه؟را گم کردی؟ «حلما» @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❄️برای لبخند تو❄️ «داریوش» اصلا انتظار نداشتم سعید بربره بهم زنگ بزنه. از روزی که سیا کشته شد،یه جورایی همه چی بین من و سعیدتموم شد ولی الان... با صداش از فکر دراومدم +کجایی؟ _همینجام. خندید +چیه،نکنه تعجب کردی؟ _آره خب،از آخرین دفعه ای که همدیگه رو دیدیم حدود ۱۱ سال میگذره. +میتونیم یه جایی قرار بزاریم،همدیگه رو ببینیم. _خیلی خب،آدرسو واسم پیامک کن. تماسو قطع کردم و متفکر به سقف خیره همشدم. با صدای آیه از فکر دراومدم. خواب آلو گفت --کی بود؟ برگشتم سمتش --یکی از دوستای قدیمم. --چی گفت؟ --گفت بیا همدیگه رو ببینیم. دیدم آیه جواب نداد،واسه اینکه اذیتش کنم، از پشت سر بغلش کردم و محکم فشارش دادم. جیغ زد --آااااای،داریوش صدبار گفتم اینکارو نکن استخونامو خورد کردی! خندیدم --میخوام بچم قدرتمند بار بیاد. حق به جانب برگشت سمتم --الان چه ربطی داشت؟ واسه اینکه بحث عوض شه گفتم --آیه گفتی نوبت زایمانت کیه؟ --۱۰روز دیگه،چطور؟ تأییدوار سرتکون دادم --خیلی خب،من برم صبحونه آماده کنم توام کاراتو بکن بیا... عصر رفتم به آدرسی که واسم فرستاده بود. تقریباً اونجارو میشناختم،یه قهوه خونه ی قدیمی تو محل قدیمی مون. وقتی رفتم اونجا،تموم خاطرات تلخ گذشتم واسم زنده شد. خاطره ی اون دعوای ساختگی، که تهش به مرگ دو نفر ختم شد و من هنوزم بخاطر قصاص قباد خودمو مقصر می‌دونم چون من بودم که اونشب بچهارو اجیر کردم بریم اونجا. رسیدم دم قهوه خونه،تنها جایی که برعکس بقیه ی جاها،هیچ تغییری نکرده بود. با دیدن مردی که داشت شیشه های مغازه رو دستمال میکشید،حدس زدم رحمان باشه. اگه حدسم درست باشه، رحمان خیلی پیر شده، البته ده سال چیز کمی نیست. یاد اولین روزی افتادم که رفتم اونجا، یه پسر ۲۳ساله،که بخاطر مشکلات مالی پدرش مجبور شده بود با محله های پایین شهر کنار بیاد‌. اوایل شرایط اونجا خیلی واسم سخت بود. چون رفیقام همه بالاشهر بودن،از وقتیم وضعیت مالیمون بد شد،رفیقام از این رو به اون رو شدن. جوری رفتار میکردن، انگار هفت پشت غریبه ام واسشون. یه روز تصمیم گرفتم برم دنبال خوش گذرونیم تو همون محله، من آدم خونه موندن نبودم،دانشگامم تموم شده بود. اون موقع،اون کافه به نسبت از بقیه ی جاها باکلاس تر بود. اون روز با قباد آشنا شدم و ماجرای رفاقتمون یه جورایی شکل گرفت. با صدای آشنایی برگشتم. سعید بود. البته با کلی تغییر! ریش ساده ولی پر پشت ،موهایی که کم کم داشت به رنگ گرد زمونه،خاکستری میشد. با اورکت یشمی و شلوار شیش جیب و همون گردنبند زنونه. شاید مسخره به نظر بیاد ولی اون گردنبندی بود، که سعید واسه دختری که دوستش داشت خریده بود ولی هیچوقت نتونست بهش بده. دستشو جلو صورتم تکون داد --چته؟ چرا ماتت برده؟ تلخند زدم و دستمو جلوش دراز کردم --خیلی تغییر کردی! دستمو محکم فشار داد و زد سر شونم --ولی تو عوضش جوون تر شدی. خندیدم --جدی میگی؟ به لباسام اشاره کرد --داریوش امروز،داریوش دیروز،اصلا نشناختمت! حرفی نزدم و سعید با سر به در اشاره کرد --بفرما تو،دم در بده. خندیدم و با هم رفتیم نشستیم سر یه میز. سعید سفارش کرد واسمون چای و قلیون بیارن و بعدش دوتا سیگار از تو جیبش درآورد گرفت سمتم. سیگارو گرفتم و فندکمو درآوردم ولی سعید دستمو نگه داشت. --بزار جیبت،فندک هست. رابطه من و سعید بعد از ماجرای قتل سیا از این رو به اون رو شد. ولی سعید همیشه خیلی تودار بود. تو چشماش نفرت موج میزد،ولی تو رفتارش یه چیز دیگه نشون میداد. بی مقدمه گفت --هنوزم با اون اراذلا در ارتباطی؟ متفکر اخم کرد --خیلی وقته باهاشون در ارتباط نیستم،چطور؟ پک عمیقی به سیگارش زد و همینجور که از پنجره ی پر از گرد و لکه ی کافه به بیرون خیره شده بود دستوری گفت --بهتره دوباره در ارتباط باشی. کنجکاو بهش خیره شدم --منظورتو نمی‌فهمم،واسه چی؟ --بعد چندسال قراره دوباره این محل به هم بریزه. سرشو آورد نزدیک و با صدای آروم تری ادامه داد --البته اینبار به حق! نه مثل ماجرایی که به ناحق زدین جوون مردمو کشتین.... حرفشو قطع کردم --سعید واسه این حرفا دیگه خیلی دیره! ما قبلاً هم راجع به این موضوع حرف زدیم من قبول کردم مقصر قسمتی از اون ماجرا من بودم، پس دیگه ادامه نده... حرفمو قطع کرد --میگم به حق، چون میخوام جبران کنی واسم. --جبران؟ سیگار نصفه رو تو زیر سیگاری خاموش کرد و عمیق به چشمام خیره شد --میخوام یه گوشمالی حسابی به یه نفر بدم، که البته نیروشم دارم. ولی تو انتخاب من، تجربه حرف اولو میزنه. منفی وار سر تکون دادم --نه سعید،اگه ماجرا دعواییه من نیستم,خیلی وقته توبه کردم. پوزخند زد --توبه؟توبه ی گرگ مرگه رفیق! تو کفتر همین بومی،آخرش برمیگردی! تأییدوار سرتکون دادم --آره من کفتر همین بومم،ولی الان اوضاع خیلی فرق کرده! من ازدواج کردم،بچم چند روز دیگه دنیا میاد،من حتی از عمارت کوفتی،خیلی وقته اومدم بیرون‌... «حلما» @berke_roman_15 ☕️📖☕️📖☕️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❄️برای لبخند تو❄️ سعید خندید و شروع کرد کف زدن --بابا ایول،تو چقدر پیشرفت کردی! مکث کرد و جدی گفت --ولی اینا هیچکدوم دلیل نمیشه، قبول داری تو مرگ سیا مقصر بودی قبول! ولی تا حالا فکر کردی چجوری میخوای جواب کاری که کردیو پس بدی؟ حرصی غرید --داریوش،ناصر مثل بختک افتاده به جون زندگی خواهرم و بچه هاش! میگه تا طلبشو نگیره ول کن نیست،اما من مطمئنم طلبی در کار نیست. کلافه دست کشیدم تو موهام. قبل اینکه این حرفارو بزنه با خودم عهد کرده بودم دیگه کار خلاف نکنم ولی تا حرف از زن و بچه ی سیا زد دودل شدم. --حالا میخوای چیکار کنیم؟ لب گزید و اخم کرد --میخوام یه گوشمالی حسابی بهش بدم. مردد گفتم --فقط گوشمالی؟ خندید --تو‌ منو چی فرض کردی؟ هرچی باشم قاتل که نیستم! راست میگفت.سعید حتی با زورگیریم مخالف بود چه برسه به قتل. تأییدوار سرتکون دادم --خیلی خب،میسپرم یه چند روز ردشو بزنن... حرفمو قطع کرد --نیازی نیست،تو فقط آدماتو بردار بیار بقیش حله.... واسه نماز رفتم مسجد محل و نزدیک یکساعت تو ترافیک بودم تا برسم خونه. تا آیفونو زدم،آیه سریع در رو باز کرد. تا در رو باز کردم نگران دوید سمتم و دستمو گرفت --خوبی؟ دستشو بوسیدم و لبخند زدم --سلام،آره عزیزم تو‌ خوبی؟ نفس راحتی کشید و رفت نشست رو مبل. نشستم کنارش و کنجکاو گفتم --چیزی شده؟ منفی وار سر تکون داد --نه،فقط از وقتی گفتی میخوای بری دیدن دوست قدیمیت...ترسیدم یه موقع مثل قبل... لبخند زدم --نگران نباش! من دیگه اون آدم سابق نیستم. حرصی گفت --ولی رفیقات همون آدمای سابقن. با حالت جدی گفتم --اشتباه نکن آیه،اونی که عوض شد من بودم،رفیقام هیچوقت عوض نشدن. حرفی نزد و واسه اینکه از این حالت در بیاد، صدامو بچگونه کردم و سرمو چسبوندم به شکمش --مامان پس من کی به دنیا میام؟ خندید --هرموقع بابات بزرگ بشه. لپشو کشیدم --اگه فکر کردی بچه بیاد تموم حواستو میدی به اون کور خوندی! با حالت تعجب --یعنی من نباید به بچم رسیدگی کنم؟ چشمک زدم --اول من،بعد اون. خندید و خواست از جاش بلند شه که با دست نگهش داشتم --کجا؟ --میخوام شامو آماده کنم. لبخند زدم --نمیخواد خودم آماده میکنم... زنگ زدم به مراد. به بوق سوم نرسیده جواب داد. _مخلص داریوش خان. +سلام مراد خوبی؟کجایی؟ _علیک،نفسی می‌ره و میاد شکر. زیرسایه ی شما،امر کن؟ +چندتا آدم تو دم و دستگات داری؟ _به فرمایش شما همرو فرستادم پی زندگیشون، موندیم من و یحیی. +میتونی چهارپنج نفرشونو واسم ردیف کنی؟ _چرا نشه آقا،شما فقط لب تر کن،فقط جسارت نباشه،واسه چی میخواین؟ +کار خاصی نیست،یه گوشمالی ساده اس. کنجکاو گفت _پس یعنی تیزی میزی نزارم دم دست؟ +در حد اینکه از خودشون دفاع کنن. _رو جفت چشام،امر دیگه؟ +خودت و یحیی ام باشید‌. _چشم. تماسو قطع کردم و کلافه تو موهام دست کشیدم. دلشوره ی عجیبی داشتم.از طرفی پای ناموس سعید در میون بود، از طرفیم نمی‌خواستم دوباره شاهد قتل کسی باشم. هرچی که بود، قدرت تصمیم گیری رو ازم گرفته بود و از خدا خواستم هرچی صلاحه پیش بیاد. رفتم دوش گرفتم و وقتی برگشتم دیدم آیه نشسته جلو آینه داره موهاشو میبافه. لبخند زدم و رفتم بالاسرش --چیکار می‌کنی؟ بافت موهاشو با کش بست و از جاش بلند شد. از تو آینه بهم خیره شد و لبخند زد --موهامو میبافم،تو موی بافت خیلی دوست داری! لبخند زدم و از پشت سر بغلش کردم. سرمو فرو کردم تو موهاش و‌ دم گوشش آروم گفتم --تو همه جوره قشنگی!من همه جوره دوستت دارم! تو همون حالت برگشت. سرشو چسوند به سینم و شروع کرد گریه کردن. با حالت نگران گفت --عه آیه،چیشدی یهو؟ --داریوش من میترسم! --ازچیییی؟ سرشو بلند کرد و با چشمای اشکی بهم خیره شد --اگه سر زایمان بمیرم چی؟ اخم کردم --خدا نکنههه! با گریه ادامه داد --اگه بلایی سر بچمون‌ بیاد... انگشت اشارمو گذاشتم رو لباش --لطفاً ادامه نده! مکث کردم و گفتم --قول میدم خودم تا آخرش کنارت باشم. سرشو انداخت پایین و منم یدفعه رو دستام بغلش کردم که جیغ زد و عصبانی شد. گذاشتمش رو تخت و همینجور که به حرص خوردنش می‌خندیدم گفتم --حیف این آرایش نیست با گریه خرابش کنی؟ خواست حرفی بزنه که با لبم، مهر سکوت به لباش خورد... «سعید» یه نفر رو فرستادم یه قرار ساختگی با ناصر ترتیب بده و قرار شد فرداشب تو یه ساختمان متروکه، توحومه شهر محل قرار باشه. داریوشم زنگ زد گفت آدماش آماده ان. اولش میخواستم به کیانم بگم ولی بعدش پشیمون شدم. تازه از حبس برگشته بود،از طرفی بعد از چندسال تازه داشت مزه ی عشق و عاشقیو میچشید و نمی‌خواستم وارد این بازیای بشه... «داریوش» ساعت ۶ عصر بود. قرار بود بچها ساعت ۱۰ برن سر قرار. از شدت استرس با پام رو زمین ضرب گرفته بودم که موبایلم زنگ خورد. دیدم مراده،جواب دادم... «حلما» @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❄️برای لبخند تو❄️ مراد خبر داد ساعت ۹ بچهارو تو عمارت جمع می‌کنه و بعدش باهم میرن سر قرار اصلی. مونده بودم به آیه چی بگم،اگه واقعیت ماجرارو میگفتم اینبار به معنای واقعی کلمه سکته میکرد -_- کلافه تو موهام دست کشیدم و با صداش از اتاق رفتم بیرون. با ذوق به میز اشاره کرد --لباساییه که سفارش داده بودم،نگا چقدر خوبن! ذوق زده به لباسای کوچولویی که سایز بعضیاشون اندازه یه کف دست بود خیره شدم. اون لحظه با خودم فکر میکردم نکنه امشب یه اتفاقی بیفته که من نتونم اونارو تو تن دخترم ببینم؟ آیه به حالت پکر --مثل اینکه زیاد خوشحال نشدی؟ گونشو عمیق بوسیدم --دارم واسه دیدنش لحظه شماری میکنم،میگی خوشحال نیستم؟ همون موقع آیه با صدای موبایلش رفت و من موندم با یه ذهن آشفته‌. باید یه بهونه ای جور میکردم که آیه راحت راضی بشه. از طرفی نگران بودم اگه حالش بد شه، تنها چیکار کنه؟ همین که رفتم سمت اتاق تماسش تموم شد. با حالت کنجکاو --کی بود؟ --یکی از دوستام. مردد گفتم --آیه من امشب ساعت ۱۰ یه قراری دارم. کنجکاو از جاش بلند شد --چقدر طول می‌کشه؟ --حدود یکی دو ساعت. نگران به چشمام خیره شد --داریوش اتفاقی افتاده؟ خندیدم --نه عزیزم چه اتفاقی؟ تو که از وضعیت کار من خبر داری. حق به جانب بهم خیره شد --قرار کاری ساعت ۱۰شب؟ قشنگ معلومه میخوای یه چیزیو ازم پنهون کنی! رفتم سمتش و دستشو گرفت --تو به من اعتماد نداری؟ اخم کرد --بحث اعتماد نیست،من نگرانم. لبخند زدم --قول میدم زود برگردم،توام قول بده مراقب خودت و نی نی باشی. تأییدوار سر تکون داد --خیلی خب... بعد از شام رفتم لباسامو کردم و لحظه ی آخر یادم به کلتم افتاد، ولی بیخیالش شدم. یه شلوار جین مشکی با تیشرت و کت اسپورت مشکی. آیه تا اومد تو اتاق عصبانی بهم توپید --چرا از اول درس نمیگی کجا میخوای بری؟ با تعجب خندیدم --گفتم که میرم سر قرار... حرفمو قطع کرد --دروغ نگو داریوش،هرچی نباشه ۸ سال عمرمو تو دم و دستگاه کوفتی تو بین خلافکارا گذروندم،میخوای نفهمم چه تیپی مناسب چه جاییه؟ سکوت کردم و آیه با بغض به شکمش اشاره کرد --لااقل به خاطر این دست بردار! اخم کردم --آیه چرا وقتی از چیزی خبر نداری الکی بزرگش می‌کنی؟ با گریه جیغ زد --چون به اندازه ی کافی بزرگه! چون بعد از یه عمر بدبختی زندگی تازه داره روی خوش بهمون نشون میده... یدفغه چهرش درهم شد و دستش رفت سمت شکمش. نگران دویدم سمتش و آروم بغلش کردم ولی آیه از درد به خودش می‌پیچید. دستپاچه شده بودم نمیدونستم باید چیکار کنم. آیه با درد نالید --چرا معطلییی؟برو لباسامو بیار باید بریم بیمارستان. تو فاصله اینکه لباساشو عوض کردم شدت دردش بیشتر شد و همش جیغ میزد.... با هر سختی بود بغلش کردم گذاشتمش تو ماشین. به قدری ترسیده بودم،که اون لحظه به هیچی جز آیه فکر نمی‌کردم. با یه دستم رانندگی میکردم و دست دیگم تو دست آیه بود. با دیدنش تو اون حالت شروع کردم گریه کردن. واسه دفعه دوم به امام حسین علیه السلام متوسل شدم. گفتم این بچه رو شما نگه داشتین از اینجا به بعدشم میسپرم دست خودتون‌.... همین که رسیدیم بیمارستان،به راه آیه رو بردن اتاق زایمان. موبایلم زنگ خورد،دیدم مراده جواب دادم _الو؟ +آقا‌ کجایی شما؟ _من یه مشکلی واسم پیش اومده امشب نمیتونم بیام،خودت بچهارو بردار با سعید هماهنگ کن برو. +چشم آقا... سریع گفتم _مراد جون تو و جون این بچها،خیلی مراقب باش. +چشم آقا خیالت راحت... «سعید» دلشوره ی عجیبی داشتم. انگار این قرار فرق داشت. وقتی مراد زنگ زد گفت داریوش نمیتونه بیاد شک کردم. پیش خودم گفتم نکنه همه ی اینا نقشه اس تا منو دور بزنه؟یا شاید داریوش با ناصر همدسته،الانم خودشو کشیده کنار،آدماشم گذاشته واسه رد گم کنی؟ به قدری این فکرا تو ذهنم مرور شد که زنگ زدم به مراد و تک تک بچها، گفتم قرار کنسله... «داریوش» همینجور که نشسته بودم رو صندلی نگاهم افتاد به تلویزیون. شبکه خبر،خبر انفجار یه ساختمون متروکه تو حومه ی شهر رو گزارش میکرد. آدرس اون محل واسم آشنا بود. درست بود!آدرس همون ساختمونی که قرار بود بچها امشب برن. به ساعت نگاه کردم ۱۰:۴۵ دقیقه. واسه یه لحظه مغزم هنگ کرد. واسه یه لحظه، مرگ تک تک بچها تو ذهنم مرور شد. از شدت نگرانی دست و پاهام می‌لرزید. بلایی که ازش می‌ترسیدم سرم اومده بود. مرگ چند نفر اونم تو یه شب؟ نه مراد نه سعید،هیچکدوم جواب موبایلشونو نمیدادن و این منو بیشتر میترسوند. همون موقع پرستار با عجله از اتاق اومد بیرون و با صدای بلند --همراه خانم حاتمی؟ سریع از جام بلند شدم --همراهش منم... حلما @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❄️برای لبخند تو ❄️ پرستار لبخند زد --بفرمایید خانومتون منتظر شمان... لباس مخصوص پوشیدم، رفتم تو اتاقی که شبیه اتاق عمل بود. تا رسیدم بالاسر آیه، بغلش کردم و ناخودآگاه شروع کردم گریه کردن. پرستار خندید --ما گفتیم شوهرت بیاد گریه ات بند میاد،نمیدونستیم تازه باید یکی شوهرتو دلداری بده:/ بی توجه به پرستار آروم دم گوشش گفتم --خوبی قربونت برم؟ آیه با لبخند تأییدوار سر تکون داد و پرستار به جای آیه جواب داد --فعلا شرایط زایمانشن محیا نیست، از طرفی باید صبر کنیم پزشک مخصوصش بیاد. تأییدوار سر تکون دادم و به آیه خیره شدم چشمای اشکیش نشون میداد چقدر درد کشیده. خداروشکر پرستار از اتاق رفت بیرون و اینبار، محکم تر آیه رو بغل کردم. خندید --لهم کردی! خندیدم --ببخشید دست خودم نیست. خجالت زده سرمو انداختم پایین --اون موقع که حالت بد شد همش خودمو مقصر میدونستم. دستمو محکم گرفت --داریوش اینو هردوتامون خوب می‌دونیم که گذشته ی خوبی نداشتیم! با صدای آرومتری ادامه داد --ما هیچوقت کنار همدیگه نبودیم،شاید جسممون کناربود... ولی بین روح و جسممون،خیلی فاصله بود. یه قطره اشک از چشمش چکید پایین و ادامه داد --جدیداً تموم سلولای وجودم تورو فریاد میزنه!چون می‌دونم این عشقی که داریم واقعیه،میدونم پاکه،میدونم مثل قبل نیس... و خب...نمی‌خوام هیچی منو به گذشته برگردونه!! لبخند زدم --انقدر کامل حرف زدی که اصلا حرفی نمی‌مونه. بوسه ی ریزی رو دستش زدم و آروم جوری که فقط اون بشنوه گفتم --این روزا خیلی دوستت دارم،هر روز بیشتر از روز قبل،میترسم با این حجم از علاقه، آخر یه کاری دست خودم و خودت بدم. خندید --فعلا یکم صبر کن،حاصل علاقه قبلی هنوز به دنیا نیومده. خندیدم و پشت بندش لبخند زدم. وقتی لبخند آیه رو دیدم تو دلم هزار بار خداروشکر کردم، تو تو طول این چندسال خیلی اذیتش کرده بودم ولی الان،طاقت دیدن حتی یه قطره اشکشو نداشتم... «ترانه» دراز کشیده بودم رو تختم. داشتم به اون شب فکر میکردم که پیش کیان بودم. --هعییی،چه شب خوبی بود و قدرشو ندونستم :( تازه فهمیدم چقدر دلم واسش تنگ شده! وجدان: به راحتی میتونی اون ثانیه هارو دوباره رقم بزنی. گیج گفتم --منظورت چیه؟ خندید --اگه یه ذره عقل تو اون کله ات بود می‌فهمیدی! بابا خب زنگ بزن کیان بیاد ببرتت خونه اش. به حالت مشمئز --عزیزم فکر نمیکنی اونی که عقل تو کله اش نیس تویی نه من؟ با وجود مامانم، اونم تو این ساعت از شب،من با چه بهونه ای برم اونجا؟! --نیازی نیست بگی،فقط برو. خندیدم --چرت نگو بابا. یدفعه نشستم رو تخت --بی راهم نمیگیا،فوقش صبح زود زنگ میزنم به مامانم میگم با کیان رفتم بیرون. به حالت تأیید --آره،فقط بعدش مامانت تیکه پارت می‌کنه. خندیدم --اشکال نداره،بعدش مهم نیس... در نهایت سکوت یه نمه آرایش کردم و لباسامو با یه شومیز پسته ای و شلوار راسته و شال مشکی عوض کردم. همون موقع فاطمه زنگ زد جواب دادم --الو؟ --سلام کجایی؟چرا تو ایتا آنلاین نشدی؟ بی توجه به حرفش گفتم --میای منو ببری یه جا؟ --بشین مینیم بابا!مگه من تاکسی شخصیتم؟ خودمو مظلوم کردم --جون ترانه!موضوع حیاتیه. خندید --حالا کجا میخوای بری؟ --پیش کیان. حق به جانب گفت --چشمش کور بیاد دنبالت،به من چه :/ اخم کردم --هووووی! درست صحبت کنا! بعدشم من می‌خوام سوپرایزشم کنم. خندید --آخه کدوم اسکولی ساعت ۱۱ شب می‌ره خونه ی یه نفر دیگه تا سوپرایزش کنه؟ کلافه گفتم --اونش دیگه به خودم مربوطه،بگو میای یا نه؟ --اگه به خودم باشه که نه،ولی خب خدا گفته که در کارهای خیر از همدیگه سبقت بگیرید و البته همون خدا خودش می‌دونه که آیا نیت تو خیره یا نه،ولی میام. خندیدم --خیره بابا، ایول بیا. --پنج دقیقه دیگه دم خونتونم. چادرمو پوشیدم و واسه دفعه ی هزارم از تو آینه به خودم خیره شدم،خداروشکر همه چی خوب بود. از اتاق رفتم بیرون،خداروشکر مامان خواب بود. مثه دزادا آروم آروم رفتم سمت در و به هر بدبختی بود رفتم بیرون. کفشامو برداشتم و پابرهنه تا دم در حیاط دویدم‌.... چون خیابونا خلوت بود،سر نیم ساعت رسیدیم دم خونه ی کیان ولی همین که خواستم از ماشین پیاده شم، دیدم کیان با موتور رسید جلو در خونه و یه دختر پشت سرش بود‌. فکرای بد داشت راهشو باز میکرد،که فهمیدم باران خواهرشه. تا بارانو دیدم کلا منصرف رفتن شدم،ولی تا خواستم برگردیم دیر شده بود،چون کیان مارو دید و همینجور که دست باران تو دستش بود اومد سمت ماشین. فاطمه شیشه ی سمت من رو داد پایین و هردومون با کیان سلام و احوالپرسی کردیم.... «حلما» @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❄️برای لبخند تو❄️ کیان به ساختمون اشاره کرد --چرا نمیاید بالا؟ خندیدم --عزیزم تو خودتم که تازه اومدی. خندید --آره خب،به هر حال بیاید بریم بالا،زشته اینجوری‌ دم در. فاطمه یه از اون خمیازه هایی که دهنش اندازه غار باز میشه کشید --نه دیگه آقا کیان دیروقته،ترانه دلتنگ شده بود منم دلم نیومد... با ضربه ی آرنجی که به پهلوش زدم رسما لال شد ولی کیان معنادار خندید --خوب کاری کردین، دست شما درد نکنه. بعدم به من اشاره کرد --بیا پایین بزار دوستت بره استراحت کنه. ناچار از ماشین پیاده شدم و مثل جوجه اردک زشت راه افتادم دنبال کیان. باران دست کیانو ول کرد و اومد پیش من. لبخند زدم --خوبی باران خانم؟ با لبخند --ممنون. وقتی به صورتش دقیق شدم، تازه متوجه شباهت عجیش به کیان شدم. با وجود اینکه از دوتا مادر بودن، ولی خیلی به هم شباهت داشتن. کیان در واحدو باز کرد و با لبخند به من اشاره کرد --بفرمایید تو، خونه خودتونه... من و کیان نشسته بودیم رو مبل کنار هم و باران داشت از مدرسه و دوستاش واسمون تعریف میکرد. از حرفایی که میزد مشخص بود خیلی دختر شیطونیه. برعکس من که تو دوران ابتدایی خیلی آروم بودم، ولی از راهنمایی به بعد خیلی شیطون شدم. الانم که دیگه خودتون در جریانید،از چشمام آتیش می‌باره. موبایل کیان زنگ خورد و همینجور که جواب میداد گفت --باران مامانته. --الو سلام،بله اومدیم خونه،باشه اشکالی نداره‌. همین که تماسو قطع شد کنجکاو بهش خیره شدم --کی بود؟ با سر به باران اشاره کرد --مادر باران،عصر باران زنگ زد گفت مامانش اینا رفتن دکتر خونه تنها حوصله اش سر رفته،منم رفتم برش داشتم باهم رفتیم بیرون تا الان که برگشتیم خونه. الانم مامانش زنگ زد گفت دارن میان دنبالش‌. در جوابش با لبخند سر تکون دادم و تو دلم جشنی به پا شده بود، چون تا لحظه ی قبل با خودم فکر میکردم با وجود باران چجوری کنار کیان باشم ولی الان‌ خبر رسید که باران رفتنیه. وجدان: هول بدبخت! تحمل یه بچه، یه شب انقدر سخته؟ تا خواستم جوابشو بدم زنگ زدن و کیان بارانو برداشت بره. باران اومد گونمو بوسید و خداحافظی کرد و رفت‌. خیلی بچه ی با ادبیه خوشم اومد. کلا من معتقدم شخصیت بچها، از همون بچگی به وجود میاد و البته این بستگی به پدر و مادرشون داره که جلو بچهاشون چجوری رفتار کنن چون بچها همه چیو از اونا یاد میگیرن. تو همین فکرا بودم که با دستی که‌ دور شونم حلقه شد یه لحظه از جا پرید. کیان خندید --نترس جوجه منم. لبخند زدم و کیان حلقه دستشو تنگ تر کرد --که دلت واسم تنگ شده بوده آره؟ مظلوم تأییدار سر تکون دادم. لبخند زد و گونمو بوسید --آخ من قربون دلت بشم! راستشو بخوای قصد داشتم عصری بیام پیشت ولی خب... خندیدم --که خواهر گرامتون اجازه ندادن. مصنوعی اخم کرد و انگشت اشارشو گذاشت رو دماغم و منفی وار تکون داد --نه دیگه حسودی ممنوع! خندیدم --شوخی کردم بابا،تو نیومدی بجاش من اومدم. لبخند زد --قدمت رو چشم عزیزم. رفت کلی خوراکی آورد --من زود شام خوردم گشنه ام شده. یه بسته کیک باز کرد گرفت سمت من و یکیم واسه خودش باز کرد. یه تیکه از کیک گاز زدم دیدم کیان داره بهم می‌خنده. --وا؟کجاش خنده داره؟ به لبم اشاره کرد --کاکائوییه. --کو؟کجاش؟ خندید --عزیزم نکنه انتظار داری مثل فیلما با بوسه برطرفش کنم؟ بعدشم انگشتمو گرفت،باهاش کاکائو رو پاک کرد. مشمئز بهش خیره شدم --خیلی بی مزه ای کیان. خندید و با مکث طولانی پرسید --مامانت می‌دونه اومدی اینجا؟ ابرو بالا انداختم. با حالت تعجب --چرا نگفتی؟ حق به جانب گفتم --چون خواب بود. متأسف سر تکون داد --واقعا که،اگه بیدار شه ببینه نیستی؟ کلافه برگشتم سمتش --خب که چی؟ همینجور که از جام بلند میشدم --منو بگو واسه دیدن آقا اینهمه بدبختی کشیدم تازه باید سین جیم هم بشم. همین که قدم از قدم برداشتم دستمو کشید و افتادم تو بغلش. خندید --بشین ببینم جوجه! حرفی نزدم. کیان صورتمو برگردوند سمت خودش --عزیزم من فقط نمی‌خوام مامانت نگران بشه! تلخند زد و ادامه داد --باور کن اگه میدونستم یه روزی قراره از دستش بدم هیچوقت بی خبر نمیزاشتم برم بیرون. حرفی نزدم و کیان لبخند زد --خیلی قدرشو بدون! یه لحظه به سرم زد به کیان بگم منو برگرده‌ خونمون ولی اینجوری مامانم بیشتر زابرا میشد‌. وای خدایا عجب غلطی کردم،حالا چیکار کنم؟ فکنم کیان فکرمو خوند --میخوای ببرمت خونه؟ منفی وار سر تکون دادم. خندید --پس لطفاً اینجوری نگران به من نگاه نکن. بی توجه بهش گفتم --بهش پیام میدم اومدم اینجا. گوشیمو برداشتم به مامانم پیام دادم تا یکم آروم تر شدم.... «حلما» @berke_roman_15 ☕️📖☕️📖☕️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❄️برای لبخند تو❄️ کیان کنجکاو بهم خیره شد --میخوای فیلم ببینیم؟ با سر حرفشو تأییدکردم --ایده ی خوبیه. یه فیلم خارجی بود که اولش چیز خاصی نداشت. دیگه داشت حوصلم سر می‌رفت، که فهمیدم دختره به پسره علاقمنده ولی پسره نسبت بهش بی توجه بود. یاد اون روزایی افتادم که عاشق کیان بودم. خندیدم --چقدر این فیلمه شبیه ماجرای ماس! --از چه لحاظ؟ به سر به تلویزیون اشاره کردم --مگه نمی‌بینی دختره چقدر پسره رو دوست داره؟ ولی متأسفانه پسره کوره. خندید --میدونم منظورت من نیستم‌. بدون اینکه بهش نگاه کنم --اتفاقاً منظورم خود تویی! مکث کرد و گفت --ظاهراً تو هنوز احساسی که نسبت بهت دارمو باور نداری؟! تا خواستم حرفی بزنم ادامه داد --الان یه کاری میکنم باورت شه. گفت و عمیق و طولانی لبامو بوسید. خجالت زده چشم ازش گرفتم --نه من منظورم این نبود... حرفمو قطع کرد --مِن بعد علاقمو جور دیگه ابراز میکنم شاید باورت شد! اصلا باورم نمیشد این کیان باشه -_- نمیدونم چرا یه نمه ترسیده بودم. فضای اونجا واسم نفس گیر بود،حس میکردم دارم خفه میشم. به سرعت از جام بلند شدم، دویدم سمت آشپزخونه آب خوردم. همین که برگشتم، با دیدن کیان پشت سرم هین بلندی کشیدم. ناخودآگاه لیوان از دستم ول شدو با صدای بدی خورد شد. مضطرب خندیدم --ترسیدم بابا چرا اینجوری می‌کنی! قیافه اون لحظه اش خیلی وحشتناک بود. پوزخند زد و بی توجه بهم نزدیک شد. با هر قدمی که میومد جلو من دو قدم میرفتم عقب. به جایی رسیدم که چسبیدم به دیوار و کیان یه قدری بهم نزدیک شده بود،که هرم نفساش میخورد تو صورتم. شونه هامو چنگ زد و تا خواست بهم نزدیک شه جیغ زدم و همون لحظه از خواب پریدم. تا کیانو کنارم دیدم،دوباره جیغ زدم و خودمو کشیدم عقب. کیان خم شد چراغو روشن کنه،ولی من از ترس تو خودم جمع شدم. چراغو روشن کرد و نگران بهم خیره شد --عزیزم نترس خواب بود! ولی من اون لحظه حرفاشو باور نمی‌کردم و همین که حالت چهره اش تو خواب میومد تو ذهنم، از ترس تا لب مرز سکته میرفتم. ناخودآگاه شروع کردم گریه کردن که دستمو گرفت --ترانه نترس،من کنارتم! از شدت ترس دست و پام می‌لرزید و کیان که متوجه این موضوع شده بود رفت واسم آب آورد. ولی تا لیوان آبو گرفت سمتم، ناخودآگاه پسش زدم و ریخت رو لباسش. اخم کرد --چرا اینجوری می‌کنی؟ حرفی نزدم و بی صدا بهش خیره شدم ولی تا خواست نزدیکم بشه سریع گفتم --به به بهم دس دس دست ن ن نزن! دستاشو به حالت تأیید تکون داد --خیلی خب آروم باش! مکث کرد و ادامه داد --خواب دیدی مگه نه؟ اون لحظه نمیدونستم کدوم خوابه، کدوم واقعیت،فقط به این فکر میکردم که کیان میخواد بهم آسیب بزنه. با ترس گفتم --چ چ چرا منو آوردی ای ای اینجا؟ خندید --شوخیت گرفته نصف شبی؟ به حالت عصبانی و در عین حال مضطرب --گ گفتم چ چ چراااا منو آ آوردی اینجا؟؟؟ کیان که دید موضوع جدیه خندش جمع شد --تو خودت اومدی! یادت نیست؟ با این جمله این انگاردنیا رو سرم خراب شد. نگران دستمو گرفت --آروم باش خانمم بخدا‌ خواب دیدی! دستمو کشیدم و جیغ زدم --تو میفهمی چه غلطییی کردیییی؟ الان من چجوری برم خونه... گریه ام نزاشت حرفمو ادامه بدم و کیان خندید --ترانه میفهمی چی میگی؟ عصبانی تر از قبل جیغ زدم --آره من میفهمم تو نمی‌فهمی.... حرفمو قطع کرد و در کمال آرامش گفت --من نمی‌فهمم که چی؟ من چیکار کردم که خودم خبر ندارم؟ جواب ندادم و کیان کلافه بلند شد از اتاق رفت بیرون. تو یه لحظه به رنگ لباسش خیره شدم،تیشرت سفید. ولی تو خواب لباسش سیاه بود. کم کم داشت همه چیز یادم میومد. کم کم داشت همه چیز یادم میومد. اینکه آخرشب اومدم پیش کیان و باهم فیلم دیدیم بعدش خوابیدیم. به ساعت خیره شدم ۲ نصف شب بود. احساس ترس و اضطراب حالا جاش رو به خجالت و پشیمونی داده بود. مونده بودم چجوری باید واسه کیان توضیح بدم‌. همون موقع در کیان اومد تو بی توجه به من بالششو با روتختی برداشت. مردد صداش زدم --کیان! بی توجه بهم داشت از اتاق می‌رفت بیرون که جیغ زدم --مگه کریییی؟ عصبانی برگشت سمتم --جیغ نزن دیوونه! مردم خوابن! خواست از اتاق بره بیرون، که سریع گفتم --کجا؟ بدون اینکه برگرده با حالت گله مند --میرم بیرون هر موقع آروم شدی برمیگردم. لعنت بهت کیان!قهر نکن لعنتی! من تحمل حتی یه صدم ثانیه قهر تورو ندارم -_- ناخودآگاه بغض کردم --نرو! همین که برگشت از رو تخت پریدم پایین و دویدم بغلش کردم... «حلما» @berke_roman_15 ☕️📖☕️📖☕️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•┈┈••❀❀••┈┈• ✨عبا حورناز ژاکلین✨ 🟣قد: 140 🟣پارچه: ژاکلین اصل 🟣فری سایز 🟣رنگ مشکی موجود 🟣فرم:جلوبسته 🟣قیمت با احترام ۹۹۰ هزارتومان ✅عبا دارای زیپ شیردهی میباشد 🟣جهت سفارش به آیدی زیر پیام بدید @Khodaei151 •┈┈••❀❀••┈┈•
❄️برای لبخند تو❄️ تا چند ثانیه بی حرکت بود،ولی کم کم دستاش محکم دور کمرم حلقه شد و سرشو فرو کرد تو موهام. آرامش خاصی تموم‌ وجودمو فرا گرفته بود تازه فهمیدم چقدر اون لحظه به کیان نیاز داشتم. سرشو بلند کرد و با دستاش صورتمو قاب گرفت --ببخش که ترسوندمت. خندیدم --ولی تو که منو نترسوندی. تأییدوار سر تکون داد --تو خواب ترسیده بودی. سرمو انداختم پایین --توام منو ببخش اون موقع سرت داد زدم. خندید و لپمو کشید --مگه جوجه ها داد میزنن؟ لبخند زدم و سرمو انداختم پایین... صبح کیان رفت سر کار و من با اسنپ برگشتم خونه. رفتم تو خونه سلام کردم ولی جوابی نشنیدم. برگشتم، دیدم مامان نشسته رو مبل و به قدری عمیق رفته بود تو فکر، که اصلا متوجه حضور من نشده بود. رفتم کنارش،صداش زدم --مامان خوبی؟ یدفعه سرشو بلند کرد --چی؟ تا منو دید اخم کرد --چه عجب ما شمارو دیدیم. خندیدم و بی توجه به حرفش گفتم --سلام،چیزی شده؟ لب گزید و از جاش بلند شد. --سلام. نمیدونم ترانه،هنوز هیچی معلوم نیست. کنجکاو رفتم دنبالش --چی معلوم نیس؟ --اینکه ناصر مرده. با تعجب --همین مرتیکه ناصرخودمون؟ تأییدوار سر تکون داد. با تعجب بیشتر --همین که ادعا میکرد از بابا طلبکاره؟ با سر حرفمو تأییدکرد و من ادامه دادم --همین که.... کلافه برگشت سمتم --وااااای!دختر آلزایمر که نداری!یبار پرسیدی گفتم آره دیگه! ذوق زده خندیدم --خب خداروشکر. اخم کرد --خداروشکر یعنی چی؟ هیچوقت از مرگ کسی خوشحال نباش! شونه بالا انداختم --خوشحال نیستم،شاکرم. دویدم گوشیمو برداشتم زنگ زدم به کیان بگم، ولی جواب نداد. بیخیال زدمش به شارژ و از اتاق رفتم بیرون.... «آیه» با احساس درد شدید چشمامو باز کردم. داریوش همینجور که نشسته بود بالاسرم، سرشو گذاشته‌ رو بالش من و خوابش برده. چشمم افتاد به نوزادی که کنار تختم تو یه تخت کوچیک خوابیده بود. باورم نمیشد اون بچه ی من باشه. با دیدنش بغض عجیبی بیخ گلومو گرفته بود. با وجود درد شدیدی که داشتم، آروم بغلش کردم و چسبوندمش به سینم. انگار تموم حسای‌ خوب دنیا یکجا جمع شده بود و به بند بند‌ وجودم تزریق میشد. تک تک اجزای بدنشو بررسی کردم و وقتی دیدم سالمه با تموم وجود خداروشکر کردم. کم کم شروع کرد تکون خوردن. همین که میخواست گریش بگیره،حدس زدم شاید گشنشه. سعی کردم بهش شیر بدم و تا حدودی موفق بودم. انقدر به شیرخوردنش خیره شدم،که خوابش برد و نوبت به رسیدگی به کودک دوم (داریوش) رسید. ولی اون انقدری عمیقخوابیده بود، که حتی متوجه سر و صدای بچه هم نشد. همون لحظه چندتا ضربه به در خورد و پشت بندش مامانم اومد تو اتاق. به قدری از دیدنش ذوق زده شده بودم، که تا چند ثانیه نمیتونستم حرف بزنم. وقتی به خودم اومدم، خودمو تو آغوش مامانم دیدم. آغوشی که چند سال ازش محروم بودم. مامان با گریه گونمو بوسید --الهی فدات شم مامان!میدونی چند وقته ندیدمت؟ تأییدوار سر تکون دادم و لب زدم --مامان! --جون دلم!قربونت برم الهی! گفت و دوباره بغلم کرد. اون لحظه فهمیدم چقدر خدا مهربونه. همزمان با هم مامان شده بودم و در عین حال بعد چندسال مامانمو دیده بودم. چروکای صورتش قلبمو به درد آورد‌. آخه من و مامانم خیلی به همدیگه وابسته بودیم. یچکدوم طاقت اون حجم از دوری رو نداشتیم. مامان با گریه لبخند زد و واسه دفعه هزارم گونمو بوسید --الهی فدات شم،مامان آیه جانم! خندیدم --خدانکنه مامان. بچمو از بغلم گرفت و با ذوق بغلش کرد. ذوق زده لبخند زد --آیه چقدر شبیه خودته! --جدی؟ دستاشو بوسید --آره دورش بگردم! برگشتم، دیدم داریوش هنوز همونجوری خوابیده. خواستم بیدارش کنم،ولی مامانم اجازه نداد. --بزار بخوابه مادر،بیچاره کل دیشبو بیدار بوده. متفکر گفتم --کل دیشب؟ تأییدوار سر تکون داد --آره،قبل اینکه دم صبح که تورو ببرن اتاق عمل زنگ زد گفت بیام پیشت باشم. ذوق زده گفتم --جـــــدی؟ خندید --آره، منم اولش تعجب کردم. داریوش با خانوادم مشکلی نداشت ولی اونا بخاطر کارایی که از داریوش دیده بودن، بعد از ازدواجم با داریوش یه جورایی قید منو زدن. تلخند زدم --چه خوب که اومدی مامان! گونمو بوسید --قربونت برم،از الان دیگه همیشه میام. با بغض ادامه داد --دیگه نمیزارم تنها بمونی! با لبخند به بچم خیره شد --ماشاالله مثل پنجه آفتاب میمونه. لبخند زدم --داریوش میگه این بچه ضمانت شده‌ ی امام حسین(علیه السلام). با بغض بهش خیره شد --قربون امام حسین برم،آره دیشب همه چیو واسم تعریف کرد‌. یه دستشو به حالت بلند کرد --خدایا شکرت که بالاخره به حاجتم رسیدم. یعنی حاجت مامانم من بودم؟ الهی بمیرم چقدر سختی کشیده. لبخند زد --آیه مامان اسمشو چی میخوای بزاری؟ متفکر گفتم --نمیدونم، قرار شد اگه بچمون دختر شد داریوش واسش اسم انتخاب کنه که فعلا خوابه. مامان خندید و از تو کیفش یه دست لباس نوزادی در آورد و با لباسای بیمارستانی بچه عوض کرد... «حلما» @berke_roman_15 ☕️📖☕️📖☕️