eitaa logo
🖊برکه ی رمان📚
697 دنبال‌کننده
335 عکس
245 ویدیو
2 فایل
🍃﷽🍃 به برکه ی رمان من خوش اومدین❤ به قلم حلما✍🏻 رمان و داستانهای مختلف📚 نسخه ی مکتوب:جدال عشق ونَفس در حال تایپ:برای لبخند تو پیجمون تو روبیکا👇 https://rubika.ir/berke_roman_15 آیدی نویسنده👇 @F_khodaei2006 کپی رمان بدون اجازه ی نویسنده ممنوع🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸برای لبخند تو 🌸 ترانه تا طاهارو دید دوید سمتش خواست بغلش کنه که طاها پسش زد. ترانه با بغض ناباورانه بهش خیره شد --طاهااا! منم آبجی ترانه! طاها با همون اخم --تا حالا کجا بودی؟ پسری که پشت سر ترانه بود مسخره خندید --یادت رفته خواهرت دم مرگ بود بچه؟ ترانه اخم کرد --چی میگی مهراد؟ مهراد حق به جانب رفت سمت طاها و دستشو گرفت --راست میگم دیگه،مگه نه طاها؟ طاها حرفی نزد و ترانه گستاخ رو کرد سمت بابا --دست مریزاد حاجی،چه خوب بچه رو خام خودتون کردین... طاها حرفشو قطع کرد --اون بهم حرفی نزد،الکی دیوونه بازی درنیار! همه با تعجب به طاها خیره شده بودن، که دست بارانو کشید --بریم غذامونو بخوریم باران. تا خواست قدم از قدم برداره ترانه بازوشو گرفت --چی میگی بچه؟مگه من مسخره ی توام؟ طاها دستشو کشید و اخم کرد --تو اول برو یادبگیر چجوری باید شال سرت کنی،بعد بیا به من بگو چیکار کنم! پشت کرد بهش و متأسف سر تکون داد --خیر سرش یعنی شوهر کرده! ایول طاها! حرف دل منو زد،خدایا شکرت که همیشه حواست به همه چی هست! نمی‌دونم مهراد دم گوش ترانه چی گفت، که عصبانی‌ برگشت سمتش --ولم کن مهراد،من تا داداشمو از اینجا نبرم هیچ‌جا نمی‌رم. گلناز دستشو گرفت ولی محکم دستشو کشید --تو چی میگی بدبخت؟ از من می‌شنوی خودتو وارد این بازی نکن،وگرنه آتیشش دامن تورو هم میگیره. مهراد اخم کرد --ترانه بس کن دیگه،بیا بریم. از شدت عصبانیت، دستمو مشت کرده بودم و فکم قفل شده بود. اینکه زنم کنار یه پسر غریبه باشه با اون وضعیت یه طرف،رفتارش با گلناز از طرف دیگه. دلم میخواست پا داشتم تا میرفتم حالیش میکردم. با صدای جیغ و داد از فکر دراومدم دیدم ترانه با گلناز دعواش شده. جاتون خالی یه گیس و گیس کشی ای بودا :/ بابا اون وسط میخواست جداشون کنه و مهرادم هاج و واج مونده بود. حرصی چشمامو رو هم فشار دادم‌،حس میکردم تحملم تموم شده. اشاره کردم طاها و باران اومدن ویلچرمو بردن سمتشون. هیچکس حواسش به من نبود،جز مهراد که با تعجب بهم خیره شده بود. با صدایی که سعی در کنترل کردنش داشتم مخاطب به ترانه --بس کن ترانه! ولی انگار نمیشنید. کلافه تو موهام دست کشیدم و دستشو محکم گرفتم کشیدم و با فریاد --مگه من با تو نیستم؟ نگاه خیرشو دوخت به چرخای ویلچر و با بهت لب زد --ا..ا..این چیه؟ اون لحظه تازه یادم افتاد نمی‌خواستم راجع به اون موضوع چیزی بفهمه -_- با بغض بهم خیره شد --کیان چیشدی تو؟ حس کردم اونجا جای مناسبی واسه حرف زدن نیست. مردد رو کردم سمت بابام --میشه منو ترانه تنها صحبت کنیم؟ همین که رفتیم تو اتاق ترانه دوید جلو پام زانو زد، دستامو گرفت و با گریه نالید --کیان داری باهام شوخی میکنی؟ هم طاقت دیدن اشکاشو نداشتم هم از دستش ناراحت و عصبانی بودم. واسه همین با اخم چشم ازش گرفتم ولی ترانه صورتمو با دستاش قاب گرفت --نگام کن کیان! کلافه بهش خیره شدم --چیه؟چته؟این چه سر و وضعیه؟اون چه رفتاری بود با گلناز کردی؟ ولی اون بی توجه به حرفام‌ به پاهام خیره شده بود و بیصدا اشک می‌ریخت‌. «ترانه» بعد اون روزی که اون حرفارو به کیان زدم همش عذاب وجدان داشتم. چون بعدش مهراد بهم گفت واسه خاطر مشکل خودم بستری شدم، هیچ ربطی به کیان نداشته. تو این مدت همش حواسم پرت مزار مامانم بود. از صبح که میرفتم سر مزار، غروب با التماسای خاله برمیگشتم خونه. به قدری حالم بد بود، که متوجه غیبت طاها نشده بودم. تا اینکه امروز غروب شنیدم خاله داشت با مهراد راجع به طاها حرف میزد‌. اولش نمی‌فهمیدم چی میگه،ولی وقتی حرف از قیم و سرپرست طاها شد، ازشون پرسیدم چیشده،ولی هیچکدوم جواب درست و حسابی بهم نمیدادن. تا وقتی رسیدیم خونه مثل همیشه مهران همه چیو لو داد. وقتی فهمیدم اصلا باورم نمیشد،حسای بدی نسبت به مامانم داشتم. پیش خودم فکر کردم، روزایی که می‌گفت می‌ره سرکار پیش بابای کیان بوده؟ چطور نفهمیدم مامانم بعد مرگ بابام باردار شد؟ با وجود این همه، نمیتونستم اجازه بدم طاها تک و تنها تو اون خونه بمونه. هرچی نباشه داداش کوچیکم بود،باید مراقبش می‌بودم. به مهراد که گفتم می‌خوام برم طاهارو برگردونم، اونم از خدا خواسته منو برد خونه ی حاج مرتضی. تو راه همش بهم هشدار میداد که دیوونه بازی درنیارم و از این حرفا،که البته من برعکسش عمل کردم و از لحظه ورودم به اون خونه ی لعنتی زدم به سیم آخر. باورم نمیشد طاها اون حرفارو بزنه،یه جورایی به حرفاش خندم گرفته بود. از کل اعضای اون خونواده متنفر بودم،از حاجی که اصل ماجرا بود گرفته، تا اون باران لوس و بی مزه( البته باران بچه ی خوبیه من عصبانی بودم) اد همون لحظه گلناز سعی داشت آرومم کنه، منم از حرصم کتکش زدم... «حلما» @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖
🌸برای لبخند تو🌸 «کیان» ترانه به پاهام خیره شده بود و بیصدا گریه میکرد. دستاشو گرفتم،با فشاری که به دستاش وارد کردم سرشو بلند کرد. متأسف سر تکون داد و با گریه نالید --کیان چیشدی تو؟ لبخند زدم و دستاشو بوسیدم --چیزی نشده قربونت برم،قول میدم زود خوب بشم! اون لحظه از خودم نپرسیدم چرا بهش امید واهی میدم؟ چند ثانیه مردد بهم خیره شد و محکم بغلم کرد. مثل بچه ای که به آغوش مادرش پناه می‌بره،لباسمو چنگ زده بود. گریه میکرد و میون گریه حرف میزد --کی این بلارو سرت آورد آخهههه؟! الهی بمیرم تو این مدت انقدر اذیت شدی! آروم دستامو دور کمرش حلقه کردم،تازه فهمیدم چقدر دلم براش تنگ شده بود. عمیق موهاشو بوییدم و لبخندی از سر رضایت اومد رو لبم. مثل این بود که بعد از یه مدت دوباره تونستم نفس بکشم. این دختر کی بود؟ کِی انقدر بهش وابسته شدم؟ کی شد تموم زندگیم؟ تو همین حین،یه دفعه درباز شد و باران مثل عجل معلق اومد تو -_- ترانه هول شد،خواست بره سمت در ولی پاش گیر کرد تو پای من و با صورت خورد رو زمین. اما باران، بی توجه به حوادث اطرافش رفت از رو تخت عروسکشو برداشت و از اتاق رفت بیرون. نگران سرمو خم کردم --ترانه خوبی؟ نالید --کیان دماغــم! واسه اینکه حرصش بدم خندیدم --نکنه زشت تر از قبلش شده باشی؟ با این حرفم چهار دست و پا از جاش بلند شد و هجوم آورد سمتم. خندیدم --خیلی خب حالا! نگاهم افتاد به شالش که از سرش افتاده بود. میون خنده اخم کردم --اون پسره مهراد کیه؟ همینجور که موهاشو مرتب میکرد --پسرخالمه. پوزخند زدم --آهااان،بعد از کی تا حالا پسرخالت بهت محرم شده که اینجوری جلوش بگردی؟ شالشو مرتب سرش کرد و اومد نشست رو زمین جلو پام. تلخند زد --این روزا به تنها چیزی که فکر میکنم مرگ مامانمه،لطفاً درکم کن. یه تای ابرمو دادم بالا --باشه، پس منم از فردا جلو گلناز لخت میگردم. چشم چپ کرد --که چی بشه؟ شونه بالا انداختم --عزیزم من فلجم،لطفا درکم کن :/ تلخند زد --شوخی قشنگی نبود. اخم کردم --من شوخی نکردم،اتفاقا کاملاً جدیم! این تویی که همه چیو به مسخره و شوخی میگیری... یدفعه جیغ زد --بس کن کیان! بس کن! همون لحظه درباز شد و مهراد نگران اومد تو. --چیشده؟ رو‌کرد سمت ترانه --ترانه چته؟ اخم کردم --هیچی،شما بفرما بیرون. ولی ترانه با گریه جیغ زد --نه اتفاقا بزار بمونه! مهراد تأییدوار دستاشو تو هوا تکون میداد --خیلی خب میمونم،آروم باش! ای خدا این پسره رو کجا دلم بزارم -_- نمیدونید وقتی با فاصله ی کم از ترانه وایساده بود من چه حالی بودم -_- دلم میخواست هردوشونو از وسط دو نصف کنم. مهراد همینجور که سعی داشت ترانه رو آروم کنه به من اشاره کرد،جوری که میخواست بهم بفهمونه ترانه دیوونه اس. ولی من گذاشتم پای بی مزگیش :( یکم که ترانه آروم شد، از اتاق رفت بیرون ولی مهراد موند. دست دراز کرد سمتم --من مهرادم،پسرخاله ی ترانه. مردد دستشو گرفتم --منم کیانم. به تخت اشاره کرد --میتونم بشینم؟ با سر تأیید کردم،اونم نشست و بی مقدمه گفت --از لحظه ی اولی که دیدمت،فهمیدم زیاد از من خوشت نمیاد،البته حقم داری. منم اگه جای تو بودم، به غیرتم برمی‌خورد زنمو با یه پسر مجرد ببینم. طولانی مکث کرد --ولی خب، ترانه این مدت دچار یه مشکلی شده که نباید تنهاش بزاریم. به سرتاپام اشاره کرد و ادامه داد --شمام که ماشاالله بدتر از ترانه ای :( از طرز حرف‌ زدنش خوشم نیومد ولی حرفی نزدم و به جاش نگران اخم کردم --مشکل؟چه مشکلی؟ کلافه دست کشید تو صورتش --ترانه دچار افسردگی موقعیتی شده. حرفشو قطع کردم --افسردگی موقعیتی؟از کی؟ متفکر بهم خیره شد --دکترا میگن بخاطر از دست دادن مادرش اینجوری شده. لبخند زد --کاش میشد پیش شما بمونه،دکترش می‌گه وجود شخصی که‌ دوسش داشته باشه کنارش، می‌تونه خیلی زود حالشو خوب کنه. نفسمو صدادار بیرون دادم و سرمو انداختم پایین --من از قصد ترکش نکردم،خودت که داری میبینی وضعیتمو. مکث کردم و‌ادامه دادم --ولی اگه حرفای دکتر درست باشه،این حالت موقته، شاید درآینده خوب بشم. لبخند زد --انشاالله. از جاش بلند شد،خواست بره بیرون که مردد صداش زدم --آقا مهراد. نیم رخ برگشت سمتم. --میتونی ترانه رو راضی کنی بیاد اینجا؟ کامل برگشت سمتم --یعنی واسه همیشه بمونه اینجا؟ منفی وار سرتکون دادم --نه،فقط تا وقتی که حال هر جفتمون خوب بشه و بتونیم بریم سر زندگی خودمون. نفسشو صدادار بیرون داد --فعلاً تا وقتی حالش خوب بشه باید مامانم پیشش باشه،بعد خاله خیلی به مامانم وابسته شده. همون موقع موبایلش زنگ خورد و با یه ببخشید جواب داد --الو سلام مهدی جون. فداتشم تو خوبی؟ نیم نگاهی به من انداخت و ادامه داد --کجام؟ور دل رفیقت. خندید و ادامه داد --جان تو،ترانه رو آوردم دیدن کیان.... «حلما» @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖
🌸برای لبخند تو 🌸 تا چند ثانیه حواسم به حرفاش بود، ولی بعدش دیگه متوجه نشدم. ذهنم رفت سمت حرفای مهراد. پیش خودم گفتم اگه درست گفته باشه باید چیکار کنم؟ خیلی نگران ترانه بودم،اما کاری از دستم برنمیومد. کلا از وقتی پاهام فلج شد،انگار چرخه ی زندگیمم فلج شد:( مثل آدمی شده بودم،که فقط زنده اس و هیچ کار مفیدی انجام نمیده... دراز کشیده بودم رو تخت ولی هرکاری میکردم خوابم نمی‌برد. صدای در اومد و پشت بندش باران اومد تو. وایساد دم در و با بغض بهم خیره شد --داداش! با سختی تو جام نیم خیز شدم --جانم باران؟ همین جمله کافی بود، تا دوید سمتم. محکم بغلم کرد و شروع کرد گریه کردن. یه دستمو دور شونه هاش حلقه کردم ‌ با دست دیگم موهاشو نوازش میکردم. لبخند زدم --کی باران منو اذیت کرده؟ با گریه نالید --اگه طاها بره من چیکار کنم؟ خندیدم و همینجور که سرشو از‌ سینم جدا میکردم --کی گفته طاها قراره بره؟ از شدت گریه سکسکه اش گرفته بود --آبجی ترانه. همینجور که اشکاشو پاک میکردم لبخند زدم --نه عزیزدلم،طاها جایی نمیره. سرشو انداخت پایین و با بغض گفت --من می‌دونم مامانم مامان طاها نیست،ولی من دوست دارم طاها داداشم باشه. آخه من خیلی تنهام! از وقتی اومده خونمون هر روز باهام بازی می‌کنه. لبخند زدم و سرشو بوسیدم --نگران نباش عزیزم،طاها قرار نیست جایی بره. به صورتش دقیق شدم،با اینکه الان دیگه میدونستم باران خواهرم نیست،ولی باز حس میکردم شباهت زیادی به من داره. مردد دستمو گرفت --میشه امشب بغل تو بخوابم؟ نوازش گونه موهاشو گذاشتم پشت گوشش و لبخند زدم --آره عزیزم،چرا نشه؟ دوباره بغلم کرد و سرشو گذاشت رو سینم --خیلی دوستت دارم داداشی! تا خواستم حرفی بزنم، وجدان از زیر گرد و غبار ذهنم اومد بیرون و همینجور که خمیازه می کشید --جون من بهش بگو داداشش نیستی بخندیم! خندیدم --در وا شد و گل اومد،چه عجب! کجا بودی این مدت؟ نفس عمیقی کشید --چی بگم والا،درگیر زن و بچه و این حرفا دیگه. با تعجب بهش خیره شدم --بچه داری؟ با لبخند تأییدوار سرتکون داد --آره،بچه ی من و وجدان ترانه. مسخره خندیدم --برو بابا کم چرت و پرت بگو. جدی اخم کرد --چرت و پرت؟کیان دارم جدی حرف میزنم. به پاهام اشاره کردم --مگه تو مثل من فلج نشدی؟اصلا کی عقد کردین؟چرا انقدر زود بچه دار شدین؟ وجدانِ ترانه حالش خوبه؟ مگه افسردگی نگرفته؟ دستشو رو هوا تکون داد --صبر کن صبر کن! یکی یکی بپرس تا جوابتو بدم! اول اینکه من تو ذهن توام. پس وجود خارجی ندارم و فلج شدنت رو من هیچ تاثیری نداره. دوم اینکه از وقتی تو و ترانه عاشق هم شدین،من و وجدان ترانه بدون نیاز به عقد و چیزای دیگه زوج اعلام شدیم. سوم اینکه بچه داشتن دست ما نبود،خدا بهمون داد :) چهارم همون‌جوری که گفتم، وجدان ترانه وجود خارجی نداره،پس افسردگی ترانه رو وجدانش تاثیری نداره. تأییدوار سرتکون دادم --آهان،انشاالله که خوشبخت شین. یه لحظه فکر کردم دیوونه شدم، دارم با خودم حرف میزنم. نگاهم افتاد به باران که خوابش برده بود. به زحمت آروم گذاشتمش رو تخت و موهاشو از تو صورتش کنار زدم و پتو انداختم روش. با فاصله کنارش دراز کشیدم،فکرم رفت سمت شبایی که نصف شب به سرمون میزد بریم دور دور. اون شبا،بهترین لحظات زندگیم بود. یه حسی بهم نهیب میزد دیگه قرار نیست اون روزا برگردن، دیگه قرار نیست من و اون دخترک لجباز کنار هم بمونیم. اشک تو چشمام حلقه زد و به سقف خیره شدم --خدایا این چه امتحانی بود؟چرا عشق واسه من حرومه؟ چرا تا میام دل‌ ببندم باید دل بکنم؟ اشکام بیصدا رو گونه هام جاری بود. اون لحظه جای یه شونه ی امن خیلی خالی بود. شونه ی امن دخترک شر و شیطونی که پیشش میشد بی خیال دنیا و آدماش شد.... بعد از اون شب دیگه خبری از ترانه نشد و فقط از طریق مهدی که با مهراد در ارتباط بود،جویای احوالش بودم. فردا دومین جلسه ی کار درمانیم بود. تنها انگیزه ام واسه اینکه دوباره سراپا شم فقط یه نفر بود،ترانه. شاید خنده دار باشه،ولی گاهی به طاها حسودیم میشد.درسته که بچه بودن، ولی از رفتارای باران میشد فهمید‌ چقدر دوسش داره. نکته ی جالب این وسط، این بود که طاها به روی خودش نمی آورد و حتی بیشتر از من نسبت به باران بی تفاوت بود... «مهراد» صبح زود رفتم آگاهی و با سرباز دم در خوش و بش کردم. تو این مدت از بس رفته بودم اونجا،تقریباً همه رو میشناختم. رفتم دم اتاق ولی تا خواستم در بزنم در باز شد و مهدی اومد بیرون. خندیدم --بــه آقا مهدی گل. همون موقع یه سرباز اومد بیرون. مهدی کاغذایی که دستش بود داد بهش و جدی رو کرد سمت من --سلام مهراد،خوبی؟ باهاش دست دادم --سلام داداش،خداروشکر. با هم همقدم شدیم و مهدی کنجکاو رو کرد سمتم --جایی کاری نداری؟ منفی وار سرتکون دادم --نه والا،شما گفتی بیام اینجا. تأیید وار سرتکون داد --خیلی خب بیا بریم تو راه میگم بهت... «حلما» @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖
🌸برای لبخند تو 🌸 «مهراد» سوار ماشین که شدیم،کنجکاو رو کردم سمت مهدی --کجا قراره بریم؟ همینجور که حواسش به خیابون بود خندید --میخوام تو کار خیر شریکت کنم. رو‌ هوا دست تکون دادم --برو بابا،این وصله ها به ما نمیچسبه. شونه بالا انداخت --باشه پس منم سابقه ی همکاریتو فراموش میکنم و به عنوان همکاری با اختاپوس(فرشاد) میندازمت زندان‌. خندیدم --این الان تهدید بود،نه؟ خندید --هرجور دوست داری فکر کن. نفسمو صدادار بیرون دادم --مکان کجاس؟ گیج بهم خیره شد --ها؟ خندیدم --بابا مکان کار خیر دیگه! چشم چپ کرد --زهرمار،تو نمیتونی مثل آدم حرف بزنی؟ چشمک زدم --شما زیادی انحراف داری. بی توجه به حرفم جدی گفت --دکتر واسه کیان کاردرمانی تجویز کرده،میگه شاید تو روند درمانش تأثیر داشته باشه. امروزم جلسه ی دوم کاردرمانیشه،به حاجی گفتم بره کارگاه خودم کیانو میبرم. تأییدوار سرتکون دادم --خب؟ حق به جانب برگشت سمتم --همین دیگه،توام باید بیای کمک.... معترض حرفشو قطع کردم --داداش خداوکیلی این تو یه مورد منو معاف کن! اخم کرد --یعنی چی؟ چشم ازش گرفتم --همین که گفتم،اون پسره به خون من تشنه اس، همینم مونده بلند شم برم حمالیشو بکنم. خندید --کیان مدلش اینجوریه کلا،اولش گرم نمیگیره با کسی. منفی وار سر تکون دادم --نه داداش،موضوع ما یه نمه ناموسیه. حقم داره،شاید پیش خودش فکر می‌کنه من می‌خوام قاپ نامزدشو بدزدم. خندش بیشتر شد --کی همچین حرفی زده؟ رو هوا سر تکون دادم --حالا بماند. مکث کردم و ادامه دادم --شاید زیادی ساکت باشه ولی چشماش همه چیو لو میده،اصلا میدونی چیه؟ چشماش سگ داره،آدمو میترسونه! من نمیام. نفسشو صدادار بیرون داد --فکر نکن واسم مهم نیست درباره ی رفیقم چی فکر می‌کنی،ولی به نظرم یکم صبر کن،قول میدم نظرت عوض میشه. خندید و ادامه داد --بالاخره فامیلید. پوفی کشیدم --آره متأسفانه،خدا به خیر کنه... «کیان» دیشب زنگ زدم یه رفیقام که آرایشگاه داره اومد تو خونه سر و ریشمو مرتب کرد. درسته مریض شده بودم ولی دلیلی نداشت به ظاهرم نرسم ؛) صبحم با بابا رفتم حموم و وقتی برگشتم دیدم گلناز واسه صبححونه کلی چیز میز ردیف کرده. این مدت همیشه همینجوری بود. واسه هر وعده غذایی سنگ تموم میذاشت و معتقد بود من باید غذای مقوی بخورم. باران با ذوق واسم لباس انتخاب کرد ولی متاسفانه از بین شلوارام تنگ ترینشو انتخاب کرده بود-_- منم واسه اینکه ناراحت نشه، به طاها گفتم بهم کمک کرد به هر بدبختی بود پوشیدمش. داشتم تیشرتمو میپوشیدم که گلناز در زد گفت مهدی اینا اومدن. موهامو مرتب شونه زدم،عطر زدم و حلقه و ساعتمو انداختم. گلناز با چادر اومد تو اتاق ویلچرمو برد تا دم در. هرچی اصرار کردم خودم برم قبول نکرد.... همین که رسیدیم دم در، مهدی و مهراد اومدن سمتم و کمک کردن سوار ماشین شدم. بگم اون لحظات بدترین لحظات زندگیم بود دروغ نگفتم. کلاً از بچگی یاد گرفته بودم رو پای خودم بایستم ولی تو اون شرایط مثل یه باری شده بودم رو دوش بقیه. گلناز صبر کرد ما راه افتادیم و بعد با بچها رفت تو خونه. مهدی خندید --خبریه کیان؟ گیج خندیدم --منظورت چیه؟ از تو آینه به مهراد خیره شد و خندید --اینجوری تیپ زدی گفتم حتما میخوای بری خواستگاری. در جوابش خندیدم و مهراد که نشسته بود عقب کنجکاو سرشو آورد نزدیک من --داداش این بوی عطر توئه؟ مهدی به جای من جواب داد --من که میگم یه خبرایی هست. باز در جوابشون فقط خندیدم و وقتی دیدن‌ حوصله ی شوخی ندارم ادامه ندادن. در ضمن از آشنایی مهراد و مهدی تعجب کردم ولی حوصله ی پرسیدنشو نداشتم. مهدی جدی رو کرد سمتم --چخبر از طاها؟ تا خواستم جواب بدم مهراد سریع گفت --والا داداش این بچه از وقتی که پیش خاله ی خدابیامرز من بود شاد و شنگول تره. یه سیگار روشن کردم و چندتا پک عمیق بهش زدم. مهدی کنجکاو بهم خیره شد --مهراد راست میگه؟ تک سرفه ای کردم و شونه بالا انداختم --نمیدونم،شاید. میخواستم از مهراد حال ترانه رو بپرسم ولی غیرتم اجازه نمی‌داد. هرچی نباشه اون ناموسم بود و مهراد بهش نامحرم‌ بود. شیشه رو باز کردم، سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمامو بستم. دلم میخواست الان که بعد مدت ها اومدم بیرون لااقل از هوای آزاد استفاده کنم.... رفتیم تو مطب و مهراد و مهدی کمک کردن منو خوابوندن رو تخت مخصوص،بعدم نشستن رو صندلی تا اگه من کاری داشتم کمکم کنن. نمی‌دونم چقدر گذشت که موبایل مهراد زنگ خورد و با حرص جواب داد --مهران خره مگه نگفتم وقتی من آگاهیم زنگ نزن.... یدفعه متعجب داد زد --ترانه چی؟ تا اسم ترانه رو آورد بی هوا از رو تخت بلند شدم که باعث ایجاد درد تو جای بخیه هام شد و تقریباً دادم رفت هوا. تا دکتر خواست بهم دست بزنه، دستمو به حالت تأیید تکون دادم --چیزی نیس خوبم! کنجکاو به مهراد خیره شدم. کلافه تو موهاش دست کشید --خیلی خب آروم باش الان میام... «حلما» @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖
🌸برای لبخند تو🌸 تا دکتر خواست بهم دست بزنه دستمو به حالت تأیید تکون دادم --چیزی نیس خوبم! کنجکاو به مهراد خیره شدم. کلافه تو موهاش دست کشید --خیلی خب آروم باش الان میام. کلافه رو کرد سمت مهدی --مهدی جون شرمنده،کار خیر نصفه نیمه موند. خداروشکر مهدی سوال منو پرسید --اتفاقی افتاده؟ رو هوا دست تکون داد --نبابا این ترانه‌ دوباره زده به سرش... تا نگاهش خورد به من حرفشو عوض کرد --ترانه خانم یکم حالشون بد شده. گفت و به سرعت باد از اتاق رفت بیرون. خداروشکر همون موقع دکترو صدا زدن، از اتاق رفت بیرون. مهدی‌ اومد سمتم --خوبی تو؟ بی توجه به حرفش گفتم --یعنی ترانه چی شده؟ شونه بالا انداخت --نمیدونم،باید بزاریم مهراد بره ببینیم چیشده.. عصبانی حرفشو قطع کردم --چرا اون عوضی باید بگه زن من چشهههه؟ مهدی در مقابل اخم کرد --فعلاً بزار کارمون تموم شد میریم پیشش... منفی‌ وار سر تکون دادم --نمیخوام آروم باشم! از خودم بدم میاد میفهمی؟! از اینکه عرضه ندارم حتی کنارش باشم،چه برسه بخوام ازش مراقبت کنم! فشار ریزی به شونم داد --آروم باش! تو سخت تر از ایناشم از سر گذروندی،تو مرد روزای سختی کیان! نباید جا بزنی! این حرفش کافی بود تا بشکنم بغضی که مدت ها بیخ گلوم بود. سرمو گرفتم بین دستام و نالیدم --خسته شدم مهدی! از آدما،ازعشق،اززندگی..از همه چی خستم! اون از عشق اولم که گند زد به زندگیم و خیلی راحت داره زندگیشو می‌کنه،اینم از دومی که تا خواستیم طعم باهم بودنو بچشیم، بی اینکه خودمون بخوایم داریم جدا میشیم. سرمو بلند کردم و با گریه به چشماش خیره شدم --دلم مامانمو میخواد!فقط اون میفهمید چه مرگمه. حرفامو از چشمام میخوند، بدون اینکه زبون باز کنم. فقط اون بود که بی منت عاشقم بود،کنارم بود و بهم محبت میکرد! شاید من گاهی یه حرفی میزدم ولی اون هیچوقت دلمو نشکوند! هق هقم بلند شد --کاش میشد منم برم پیشش! برم تا از این جهنم خلاص شم! خسته شدم از این دنیا و آدماش... کارمون تموم شد و تو راه هیچکدوم حرفی نمی‌زد. مهدی دستمو گرفت و لبخند زد --میخوام ببرمت یه جای دنج. حرفی نزدم و ابرو بالا انداخت --نمی پرسی کجا؟ پک عمیقی به سیگار توی دستم زدم --مهم نیست. به سیگار تو دستم اشاره کرد --میدونستی واسه اینم باید جواب پس بدی؟ گیج بهش خیره شدم --واسه سیگار جواب پس بدم؟ :/ تأییدوار سرتکون داد --آره،تو برنامه زندگی پس از زندگی یارو تعریف میکرد. سوالی بهش خیره شدم --زندگی پس از زندگی؟ با سر تأیید کرد --آره،آدمایی که یه مدت تو‌کما بودن برگشتن، از تجربه هاشون تو اون دوره میگن. متفکر به سیگارم خیره شدم --جالبه. همینجور که‌ دنده رو عوض میکرد --خیلی،فرصت کردی حتما ببین.... حدس زده بودم منو می‌بره بهشت زهرا(س). دروغ چرا، خیلی آروم شدم. کلاً اونجا واسم مثل یه پلی بود که باهاش راحت می‌تونستم به خدا برسم. اول رفتیم سر قبر چندتا شهید معروف که مهدی میشناخت، بعدم به پیشنهاد من رفتیم سر قبر شهید ابراهیم هادی. یاد شبی افتاد که با ترانه رفتیم اونجا و بعدش اون اتفاق افتاد. تلخند زدم --آدم از ثانیه ی بعدشم خبر نداره. مهدی نگاهشو از قبر گرفت و به من دوخت --چطور؟ به نقطه نامعلومی خیره شدم --حدود یکماه پیش یه شب قبل اینکه برم خونه ی سعید، با ترانه اومدیم همینجا. خندیدم --اونشب با پای خودم اومدم، ضربه ای به ویلچر زدم و ادامه دادم --ولی الان با این. لبخند زد --بازم خداروشکر کن که هستی! سرشو انداخت پایین و تو همون حال ادامه داد --کیان من و تو از اولشم باهم خیلی فرق داشتیم. عمیق به صورتم خیره شد --تو یه گنده لات پایین شهر... مکث کرد و ادامه داد --منم یه سرباز صاف و ساده و به قول تو ریشو. از لفظ ریشو خندم گرفت. مهدی بی توجه به مم ادامه داد --ولی از اون شبی که واسه اولین بار دیدمت،دوست داشتم باهات رفاقت کنم،شاید بخاطر سن کمم یا چمیدونم کنجکاوی بیش از حد از اینکه تو با اون سن کم چرا انقدر بُرش داری؟ هرچی که بود منو کشوند سمت تو. به نقطه نامعلومی خیره شد و ادامه داد --گذشت تا بفهمم اون چیزی که منو کشوند سمتت،امید بود. اینکه تو حتی تو سخت ترین شرایط امید داشتی. انتقام کار خوبی نیست کیان،ولی تو با اینکه میدونستی ۱۰ سال حبس فقط به حرف آسونه از انتقام حرف می‌زدی،این یعنی امید به آزاد داشتی! برگشت سمتم --بیا برگردیم عقب،فرض کن تو زندانی امیدواری و من زندان بان عاشق تو. خندیدم --چرا فیلم هندیش می‌کنی؟ بازم بی توجه ادامه داد --میگن وقتی یه مشکلی واستون پیش میاد،حتی اگه میخواید گریه کنید، به یاد مظلومیت حسین(ع) گریه کنید. اینجوری زودتر آروم میشید. حسین :) یادم به اون شبایی افتاد که میرفتم هیئت. اد همون وقتام تو زندگیم گره افتاده بود. همون لحظه انگار یه حسی بهم نهیب زد --دیدی اون شبا دعای حسین در حقت مستجاب شد؟ «حلما» @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖
🌸برای لبخند تو🌸 نگاهم افتاد به ترانه که خیره به قاب عکس مامانم بود. تلخند زد --مامانت خیلی خوشگله کیان! لبخند زدم --چشمات قشنگه عزیزم. با بغض خندید --یادته یبار بهم گفتی مادر داشتن خیلی خوبه... بغضش شکست و ادامه داد --گفتی قدرشو بدونم.... نشست رو تخت و سرشو گرفت بین دستاش. تو همون حالت متاسف سر تکون داد --ولی من قدرشو ندونستم! گریش صدادار شد --حتی تصورشم نمی‌کردم یه روز نداشته باشمش! آروم رفتم سمتش و دستشو گرفتم. در مقابل دستمو گرفت و با گریه به صورتم خیره شد --کیان من خیلی دلم واسه مامانم تنگ شده! خیلی دلم تنگ شده. آروم خم شدم بغلش کردم و اون مثل مرغ پر و بال کنده تو بغلم زار میزد. حرفاش دردامو تازه کرد،درد از دست دادن مامانم. اشکام بیصدا می‌ریخت و تو همون حال سعی داشتم به ترانه دلداری بدم. --ترانه عزیزم آروم باش،سخته می‌دونم،ولی تو اول خدا بعدم منو داری! ما باهم میتونیم یه زندگی جدید بسازیم! ما میتونیم... حرفمو قطع کرد --ولی واسه من خیلی زود بود! منی که حتی یبار نتونستم درست و حسابی بغلش کنم! بگم مامان....بگم مامان دوستت دارم... گریش به هق هق تبدیل شده بود و حس کردم حالش بد شده. گلنازو صدا زدم ولی جواب نداد. با اینکه سختم بود، با ویلچر تندی از اتاق رفتم بیرون. گلناز نبود،حتی صدای بچها هم نمیومد. یدفعه با صدای جیغ باران نگاهم رفت سمت اتاق. بدوید بیرون طاهام همینجور که می‌خندید می دوید دنبالش. تا منو دیدن باران نگران دوید سمتم --چیزی شده داداشی؟ منفی وار سرتکون دادم --نه،فقط میشه یه لیوان آب بیاری واسه ترانه؟ تأییدوار سر تکون داد و تندی دوید سمت آشپزخونه. برگشتم برم تو اتاق، دیدم طاها رفته ترانه رو بغل کرده. از دیدن این صحنه ناخودآگاه لبخند اومد رو لبم و‌همون موقع باران رسید. تا خواست بره سمتشون، با دست نگهش داشتم و به اتاق اشاره کردم با تعجب بهم خیره شد که با دست به طاها و ترانه اشاره کردم و چشمک زدم --نرو،خواهر برادری خلوت کردن. نمکی خندید --مثل اونشب من و تو؟ خندیدم --آره. دستشو انداخت دور گردنم و آروم دم گوشم گفت --توام اندازه طاها که ترانه رو دوست داره،منو دوست داری مگه نه؟ خندیدم و لپشو کشیدم --آره حسود خانم. حواسم رفت سمت پنجره. گلناز با چندتا نایلون تو دستش داشت میومد سمت در. تندی خودمو رسوندم به در و در رو باز کردم. همون موقع گلناز رسید. با تعجب خندید --سلام،جایی میخوای بری کیان خان؟ خندیدم --سلام،بدین کمکتون ببرم. نایلونارو گذاشت تو دستم --خدا خیرت‌ بده. گفت و رفت :/ من موندم و کلی نایلون تو دستم و مسئله ی اصلی ویلچر، که کسی نبود هولش بده. وجدان:اسکول آخه آدم فلج می‌ره کمک؟ اخم کردم --یبار دیگه به من گفتی فلج میزنم تو دهنت! همون موقع بابا رسید و منو با خریدا برد تو آشپزخونه. همینجور که نایلونارو از رو پاهام برمیداشت‌ با صدای آروم --ترانه اومده اینجا بابا؟ تازه یادم افتاد بابت رفتار اونشب ترانه چقدر خجالت کشیدم-_- تأییدوار سرتکون دادم و خجالت زده گفتم --بله،بابت اون شب ببخشید واقعا. خندید --اشکالی نداره،خودت‌ خوبی؟ لبخند زدم --خداروشکر. نشست رو صندلی --دکترت حرفی نزد؟ تلخند زدم --چی بگه بابا؟ اینکه من قراره تا ابد اینجوری بمونم که خودمم می‌دونم. دستمو گرفت --دیگه این حرفو نزن کیان! تو باید قوی باشی چون ترانه الان بیش از هر وقت دیگه بهت نیاز داره! میگن واسه مرد تکیه گاه بودن لذت بخشه ولی تو اون شرایط دردآورترین واقعیت زندگیم این بود که ترانه بهم نیاز داره و باید واسه خاطر اونم که میشد قوی میموندم :) با صدای گلناز دست از فکر و خیال برداشتم خندید --پدر پسری خلوت کردید؟ بابا محو لبخند زد و همینجور که از آشپزخونه می‌رفت بیرون گلنازو صدا زد.‌... رفتم تو اتاق دیدم ترانه سرشو گذاشته بود یه گوشه ی تخت و به نقطه نامعلومی خیره شده بود. آروم رفتم بالاسرش و آروم صداش زدم --جوجه! برگشت سمتم. لبخند زدم و موهاشو به هم ریختم --خوب با داداشت خلوت کرده بودی ؛) لبخند زد --داداشم؟جدیداً انگار این کلمه واسم غریبه شده کیان. جدی بهش خیره شدم --این حرفو نزن،هرچی نباشه اون بچه ۱۰ سال تو دامن تو و مادرت بزرگ شده. تلخند زد --واسه همین میگم غریبه شده. چشم ازم گرفت و ادامه داد --یادمه وقتی تازه دنیا اومده بود،شبا خیلی گریه میکرد،شاید باورت نشه منم همراه باهاش گریه میکردم،یا وقتی مریض میشد هزار بار میمردم و زنده میشدم تا خوب بشه. دستشو بوسیدم و‌محو لبخند زدم --آخه قربونت برم،خودتم داری میگی بچه،پس دیگه نباید از دستش ناراحت شی :) منفی وار سر تکون داد --نمیدونم کیان،بعد مامانم طاها تنها خونوادمه که اونم... با اومدن گلناز حرفش نصفه موند.... «حلما» @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖
🌸برای لبخند تو🌸 ترانه سریع اشکاشو پاک کرد و خجالت زده از جاش بلند شد. گلناز لبخند زد --سلام ترانه جان خوبی عزیزم؟ خداروشکر گلناز اصلا رفتار اونشب ترانه رو به روش نیاورد. ترانه لبخند زد --سلام ممنون. خطاب به جفتمون --بیاید چای بخورید.... «ترانه» اینکه‌ اونجا باشم از چیزی که فکرشو میکردم سخت تر بود. از طرفی بابای کیان واسم شده بود آینه ی دق و رفتار گلناز خیلی خجالت زده ام میکرد. ولی با همه ی اینا اینکه پیش کیان بودم باعث میشد همه ی اونارو نادیده بگیرم. نگاهم افتاد به کیان که منتظر بهم خیره شده بود که بریم. یه لحظه دلم قنج رفت محکم گونشو بوسیدم و از اتاق‌ دویدم رفتم بیرون... نشسته بودم رو مبل که دیدم کیان اومد و با چشماش واسم خط و نشون کشید. چشم ازش گرفتم و با لبخند به چای خوردنم ادامه دادم.... «کیان» فردا چهل مامان ترانه بود و مهم تر از اون مدت زمان‌ محرمیتمون اد همین فرداشب تموم میشد :/ تو این دو هفته ای که اومده بود پیشم بهترین روزای عمرم واسمون رقم خورد. همش به این فکر میکردم نکنه خوشبختیمون موقتی باشه و ترانه رو از دست بدم؟ همینجور که نشسته بودم بالاسرش موهاشو نوازش میکردم که یدفعه بیدار شد و گیج بهم خیره شد --ساعت چنده کیان؟ نفسمو صدادار بیرون دادم --۳نصف شب. چندبار چشماشو باز و بسته کرد --اونوقت تو نشستی بالاسر من چیکار؟ بی توجه به حرفش لبخند زدم --خیلی دوستت دارم ترانه! تأییدوار سرتکون داد --باشه. گفت و دوباره خوابید. خندیدم و ترجیح دادم به هیچی فکر نکنم و مثل ترانه بیخیال بخوابم... صبح با صدای موبایلم از خواب بیدار شدم. یه چشمی گوشیمو پیدا کردم دیدم علیه. صدامو صاف کردم و جواب دادم _الو؟ +سلام کیان خوبی؟ _سلام علی جون چاکرتم تو خوبی؟ +خداروشکر،شرمنده بیدارت کردم راستش من اومدم تهران ضحی‌ٰ ام پیشمه. سریع گفتم _عه چرا دیشب نگفتی بهم؟ بیا خونه بابا اینا من اونجام. +نه داداش مزاحم بابا اینا نمیشم... حرفشو قطع کردم _مراحمی این چه حرفیه،الان میگم بابا بیاد دنبالت. +نه داداش اسنپ میگیرم فقط بیزحمت آدرسو بفرس... تا تماس قطع شد ترانه خواب آلو خندید --ما خودمونم اینجا مهمونیم تازه مهمونم دعوت میکنی؟ خندیدم --علی که مهمون نیست جوجه،نمیخوای روز آخری پاشی برا آقایی صبحونه آماده کنی؟ با سرعت نشست تو جاش --روز آخری؟یعنی میخوای منو بیرون کنی :/ خندیدم و ترانه به حالت قهر روشو برگردوند خواست بره که دستشو کشیدم --کجا؟ جواب نداد و من جدی ادامه دادم --دیوونه صیغمونو میگم :/ گیج بهم خیره شد --صیغمون؟ مسخره خندیدم --آره نمیدونی چیه؟ همون که باعث میشه دونفر باهم ازدواج کنن... با حرص حرفمو قطع کرد --میدونم چیه،چرا امروز آخه؟ بغلش کردم و شیطون بهش خیره شدم --چیه از اینکه دیگه نمیتونی وردل من باشی ناراحتی؟ خندید --آره. محکم لپشو کشیدم که باعث شد اعتراض کنه. خندیدم --نترس چاره ی این کار نزد کیان است و بس. مشمئز بهم خیره شد --که چیکار کنی؟ شیطون چشمک زدم --فعلاً برو صبحونه آماده کن تا بعد بهت بگم. همون موقع موبایلش زنگ خورد و همینجور که با خالش حرف میزد از اتاق رفت بیرون... منتظر موندیم بابا علیو بیاره تا باهم صبححونه بخوریم. نگاهم افتاد به ترانه که چادر رنگی پوشیده بود. خندیدم --از گلناز گرفتی؟ گیج بهم خیره شد --چیو؟ به چادرش اشاره کردم --چادرتو میگم. لبخند زد --نه مال مامانمه. تا اینو گفت خندم جمع شد و دیگه چیزی نگفتم،ولی چشمای پر از اشکش از چشمم دور نموند. همون موقع زنگ آیفونو زدن و گلناز رفت در رو باز کرد. همه منتظر دم در وایساده بودیم که علی با ضحیٰ اومدن. ضحیٰ تا منو دید شروع کرد عمو عمو گفتن و ذوق زده دوید سمتم. بغلش کردم و تو همون حالت با علی سلام علیک کردم.... سرصبححونه همه توجهشون جلب شده بود به ضحیٰ. گاهی وسط شیرین کاریاش به علی نگاه میکرد ببینه عکس العملش چیه و همین باعث خنده بقیه میشد. یه حسی بهم می‌گفت خدا به زودی بهم دختر میده. وجدان:آرزوی بیجا نکن، فعلاً که هم فلجی هم مدت زمان صیغتون تموم شد. چقدربهت گفتم تا زمان هست اقدام کن؟ از کی تا حالا این وجدان من انقدر بی حیا شده :/ وجدان:از همون وقتی که دوباره فیلت یاد هندستون کرد و عاشق شدی،الانم به جای سین جیم من برو به زنت برس. از فکر دراومدم دیدم ترانه داره گریه می‌کنه. دور از چشم بقیه دستشو گرفتم و با فشار ریزی که به دستش وارد کردم بهش فهموندم آروم باشه. علی تلخند زد --مرگ عزیز خیلی سخته ترانه خانم،من واقعا درکتون میکنم. ضحی با لحن بچگونه روبه ترانه --توام مثل من مامانت مرد؟ ترانه با بغض تأییدوار سرتکون داد و همون موقع صدای زنگ آیفون اومد. بابا رفت باز کرد و وقتی برگشت روبه علی گفت با اون کار دارن. علی از جاش بلند شد و روبه همه با لبخند --دست شما درد نکنه،اگه اجازه بدین من دیگه برم. کنجکاو بهش خیره شدم --کجا؟ «حلما» @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖
🌸برای لبخند تو🌸 همه کنجکاو به علی خیره شدن. پرسیدم --کجا داداش؟ مردد بهم خیره شد --مهراد واسه مراسم امروز دست تنها بود قرار شد با مهدی بریم کمک. گفتن رفیق خوب یه نمعته راست والله راست گفتن. تو شرایطی که من باید اونجا حضور داشته باشم،رفیقام بی اینکه به من بگن خودشون بسیج شدن،خدا چنین رفیقایی رو واسه آدم نگه داره واقعا‌ °‿° نگاهم افتاد به ضحیٰ که با چشماش بهم می‌گفت نمی‌خواد با علی بره. خندیدم و دستشو گرفتم --پس لااقل بزار این گل دختر پیش ما بمونه. علی خیره به ضحیٰ لبخند معناداری زد --اگه دختر خوبی باشه اشکالی ندا... ضحیٰ نزاشت حرفشو کامل کنه و رفت دستای علیو گرفت و با ذوق آخجون آخجون می‌گفت و بالا و پایین میپرید. اون لحظه واقعا به علی حسودیم شد،کاش منم یه دختر مثل ضخیٰ داشتم :( ترانه و طاها زودتر با دایی و خاله اشون رفتن بهشت زهرا و من موندم با بابا اینا برم. ضحیٰ ام هنوز خونه ی ما بود. تو این مدت کوتاه خیلی زود با گلناز اخت شده بود و بهش میگفت خاله. نگاهم افتاد بهش که برس به دست منتظر وایساده بود تا گلناز بعد اینکه موهای بارانو شونه میزنه موهاشو شونه کنه. با اشاره دستم بهش فهموندم اومد سمتم. لبخند زدم --میخوای موهاتو شونه کنم؟ خندید --مگه توام بلدی عمو؟ چشمک زدم --آره،چی فکر کردی؟ نمکی خندید --فکر کردم فقط بابا و عمو عمارم بلدن. برسو‌ ازش گرفتم --از این به بعد اسم منم به لیستت اضافه کن. همینجور که آروم موهاشو شونه میزدم از تو آینه نگاهم خیره شد رو چشمای شفافش. دست از کار کشیدم و آروم صداش زدم --ضحیٰ؟ تا صداش زدم پقی زد زیر گریه و سرشو گذاشت رو پاهام،شروع کرد گریه کردن. گلناز نگران دوید سمت اتاق و بارانم دنبالش اومد. اومد سمتمون ولی تا خواست ضحیٰ رو ازم جدا کنه اجازه نداد و گفت می‌خوام پیش عمو باشم. ناچار گلناز از اتاق رفت بیرون و بارانم با خودش برد. هرچی باهاش حرف زدم فایده نداشت. تا اینکه یکم موهاشو نوازش کردم تا گریش بند اومد و سرشو بلند کرد. با لبخند صورتشو قاب گرفتم --نمیخوای بگی چرا گریه کردی؟ با بغض گفت --اگه بگم قول میدی به کسی نگی؟ تأییدوار سرتکون دادم و دستشو گرفتم --آره قولِ قول. مردد به در اتاق خیره شد و آروم در گوشم پچ زد --من عروسک بارانو خراب کردم. خندیدم --چرااا؟ اخم کرد --از بس می‌گفت باهاش بازی نکن خراب میشه منم موهاشو با قیچی خراب کردم. لپشو کشیدم --نمیدونستم تلافی کاریم بلدی ضحیٰ خانم! لب برچید --ولی آخه مامانم میگفت نباید اسباب بازی بقیه رو خراب کمم‌‌. خندیدم --الان واسه این گریه می‌کنی؟ تأییدوار سرتکون داد و من جدی ادامه دادم --اگه قول بدی دیگه اینکارو تکرار نکنی،منم قول میدم دوتا عروسک خوشگل واسه تو و باران بخرم. ذوق زده خندید --باااشه. خندیدم --حالا برگرد تا موهاتو واست ببافم.... «ترانه» به قدری از حرفای خاله و دایی عصبانی شده بودم،که اگه احترام به بزرگتر واجب نبود هرچی از دهنم درمیومد بهشون میگفتم -_- از همون لحظه ای که سوار ماشین شدم یه ریز پشت سر کیان و باباش حرف زدن:/ نهاین به درک،قسمت دردناکترش این بود که میگفتن چون کیان فلج شده نمیتونه شوهر خوبی واسم باشه و کارای زندگیمون میفته رو دوش من. دایی ام که سر و ته حرفش این بود نباید با کیان ازدواج میکردم. می‌گفت چمیدونم کیان از قدیم مغرور بود و همین غرورش انداختش زندان،مهمتر از همه ی اینا فاصله سنیمون زیاده و درآینده به مشکل برمی‌خوریم،بعدم گفت حالا که کیان فلج شده مشکلاتمون هزار برابر میشه. با هربار یادآوری وضعیت کیان و اینکه نمیتونه از پس زندگیمون بربیاد انگار یه چکش میکوبیدن تو سر من. درسته کیان فلج شد ولی ذره ای از شخصیتش کم نشده بود،تو این مدت همش سعی داشت کمکم کنه تا با مرگ مامانم کنار بیام،با مهربونیای گاه و بی گاهش باعث میشد هر روز بیشتر از روز قبل تکیه گاه محکم زندگیم باشه و اینا هیچ کدوم به اتفاقی که واسش افتاده بود ربطی نداشت. اون لحظه فقط اولش خیلی ناراحت شدم ولی بعد با فکر اینکه میتونم تا آخر عمر کنار کیان باشم،حتی اگه به قول اونا فلج باشه بیشتر از اینکه ناراحت بشم خوشحال میشدم. همون موقع موبایل خاله زنگ خورد و بعد که تماس قطع شد دایی کنجکاو بهش خیره شد --کی بود الهه؟ خاله نیم نگاهی به من کرد و نفسشو صدادار بیرون داد --مهراد بود،زنگ زد ببینه ترانه رو با خودمون بردیم یا نه. دایی اخم کرد --بیخود،درسته که من مخالف ازدواجشم، ولی الان ترانه متأهله،چه معنی میده پسر تو نگرانش بشه؟ ایول دایی قربون دهنت ‌◉⁠‿⁠◉⁩ خاله چشم چپ کرد --خبه خبه،توام تکلیفت با خودت مشخص نیست.تا دودقیقه پیش کیان بد بود حالا شد شوهر ترانه :/ از تو آینه یه نگاه به من کرد و ادامه داد --بعدشم اگه اون الهام خدابیامرز هی ناز نمی‌کرد من زودتر از اینا اقدام میکردم و ترانه حالا عروس خودم بود... «حلما» @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖
۰بسم الله الرحمن الرحیم۰ 🌸برای لبخند تو🌸 «کیان» با بابا و گلناز و بچها رفتیم بهشت زهرا(س). ضحیٰ همینجور که تو بغل من بود خوابش برد. نگاهم افتاد به باران که با نگاه معناداری به ضحیٰ خیره شده بود. خندیدم و موهاشو به هم ریختم --چی شده داداشی؟ چشم چپ کرد --هیچی. خندیدم --پس واسه چی قهر کردی؟ تندی برگشت سمتم --واسه اینکه از وقتی این کوتوله(ضحیٰ) اومده همش با اون بازی می‌کنی. حق به جانب بهش خیره شدم --نخیرم، من کی بازی کردم؟ تأییدوار سرتکون داد --چرا خیرم. حالت صورتش خیلی بامزه بود. با دست آزادم سرشو چسبوندم به سینم و فشاری ریزی بهش وارد کردم --هرچیم بشه تو خواهری منی، الکی حسادت نکن بچه! رسیدیم اونجا و گلناز ضحیٰ رو از بغلم گرفت و با باران رفتن. بابا کمک کرد نشستم رو ویلچر. از همون فاصله ی دورم میشد فهمید چقدر آشنا اونجاس که قراره منو تو اون وضعیت ببینن. با دستی که رو شونم قرار گرفت برگشتم. بابا لبخند زد --خجالت نکشیا بابا! نمی‌دونم چی تو اون یه جمله بود،که تموم افکار منفی رو ازم دور کرد. بابا دسته گلو داد دستم و رفتیم سمت مردم. بی توجه به پچ پچای بقیه رفتیم بالاسر قبرا و وقتی فاتحه خوندم، به بابا گفتم منو ببره یه گوشه ی خلوت. منو گذاشت و چندتا از رفقای قدیمیشو که دید رفت سمتشون. فاصله ام با بقیه میشه گفت زیاد بود و کسی بهم دید نداشت. با دستی که رو شونم قرار گرفت برگشتم ولی با چشمای به خون نشسته ی سهراب روبه رو شدم. از وقتی یادم میاد این بشر مست بود و هیچوقت از رابطه اش با سعید خبردار نشدم،ولی هرچی که بود خیلی باهم جور بودن. پوزخند زد --قدیما احترام به بزرگتر حالیت بود،نکنه زبونتم مثل پاهات فلج شده؟ اخم کردم --متوجه منظورت نمیشم. دور از چشم بقیه فکمو محکم گرفت تو دستش و چاقوشو درآورد گذاشت بیخ گلوم تو صورتم غرید --فکر کردی منم مثل بقیه ام که بزنی و در بری؟ بعدشم خودتو بزنی به موش مردگی که من نبودم دستم بود تقصیر آستینم بود؟ از سوزش گردنم فهمیدم فشار چاقوشو بیشتر کرده و ادامه داد --هرکی ندونه من می‌دونم تو اون بلارو سر سعید آوردی،تاوانشم با خونت ازت میگیرم،حالا صبرکن... با صدای آشنایی سهراب سربلند کرد و پوزخند زد --به به ببین کی اینجاست! کم کم توجه بقیه داشت به سمتمون جلب میشد، ولی هیچکس جرأت جلو اومدن و درگیر شدن با این لات و لوتارو نداشت. باعث و بانی تموم اون ماجراها من بودم،کاش نمی‌رفتم اونجا -_- داریوش تا رسید بالاسر من، سهراب یه مشت هواله صورتش کرد و فریاد زد --مگه نگفته بودم وجود نحثتو از این محل جمع کن؟ پوزخند زد و یقمو چنگ زد --بفرما منصور خان! تحویل بگیر،بعد ماجرای اون قباد گور به گور شده... همین که اسم قبادو آورد خون جلو چشمامو گرفت و از شدت خشم دستام مشت شد. پوزخند زد --چیه نکنه یادت رفته؟ اگه یادت رفته بزار واست یادآوری کنم. اون شبی که این مردک با دار و دستش که تو و اون قباد عوضی باشید... صبرم لبریز شد و داد زدم --خفه شوووو! همین کافی بود تا بیفته به جونم و تا جون داره کتکم بزنه. داریوش پرید از من دفاع کنه که نوچه هاش ریختن سر اون. نگاهم افتاد به علی و مهدی که تازه رسیدن و دویدن سمتم. علی باوجود اینکه جثه اش نصف سهرابم نبود، ولی یه جوری کوبیدش رو زمین که صدای فریادش بلند شد. نشست رو سینه اش و چندتا مشت هواله صورتش کرد. چشم چرخوندم اطرافم تقریباً تموم مردایی که اونجا بودن درگیر دعوا شده بودن و زنا هم که طبق عادت همیشگیشون تو هر شرایطی با گریه جیغ میزدن. میون اون همهمه و سروصدا صدای فریاد محمد تقریباً همه رو لال کرد. --تمومش کنید! از بین جمعیت عبور کرد و اومد چسبید بیخ خِر سهراب. با صدایی که از شدت خشم می‌لرزید داد زد --مگه قبلاً بهت نگفته بودم دور و بر سعید نپلک به جنازشم رحم نمیکنی؟ سهراب خجالت زده سرشو انداخت پایین و محمد روبه همه ادامه داد --به شماهام میگن فامیل؟ عوض اینکه آبرو داری کنید آبرو ریزی میکنید؟ بابا دستشو گرفت برد و مهدی و مهراد مردمو متفرق کردن. اون لحظه فقط دلم میخواست از اونجا برم. غرورم بدجوری خورد شده و بود. بدتر از اون واسه اولین بار تو عمرم فقط کتک خورده بودم و نتونستم اونجوری که مستحق سهرابه بزنمش. با اشاره به مهدی فهموندم اومد منو برد.... تو راه هیچکدوم حرفی نمی‌زدیم،فقط دود سیگار من بود که سکوت فضارو میشکوند. همین که خواستم یه سیگار دیگه بردارم،مهدی کلافه فندکو از دستم کشید --خفمون کردی بسه دیگه! کلافه دست کردم تو موهام --من نمی‌خواستم اینجوری بشه مهدی! شونه بالا انداخت --الانم که چیزی نشده! پوزخند زدم --دیگه میخواستی چی بشه؟ آبروی منم مثل سعید رفت زیر خاک :/ خندید --مگه آبرو رفتن الکیه؟ کلافه حرفشو قطع کردم --ولم کن مهدی،الان اصلا حوصله ی حرفای صدمن یه غاز تورو ندارم. به حالت پوکر بهم خیره شد --اوکی. همون موقع موبایلش زنگ خورد.... «حلما» @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖
°•بسم الله الرحمن الرحیم•° 🌸برای لبخند تو🌸 «ترانه» تموم مدتی که دعوا شد من فقط داشتم به این فکر میکردم کیانم طوریش نشه :( دلم میخواست میرفتم جلو میزدم سهراب عوضیو از وسط نصف میکردم. بعد که دیدم کیان با مهدی رفت خیالم راحت شد. کاش میشد منم همراهش میرفتم. به قدری تو این مدت وابسته اش شده بودم که نمیتونستم لحظه ای ازش دور بمونم. وجدان:ترانه میون کلومت شیکر ولی این وسط که داری واسه مخاطبا درد دل می‌کنی یادت نره امشب صیغه اتون تموم میشه. طلبکار بهش خیره شدم --خب که چی؟یکی دیگه میخونیم. لب گزید --خاک بر سرم دخترام دخترا قدیم،لااقل یکم حیا داشتن! بعدشم آخوند شدی که خودت صیغه بخونی؟ کلافه دستمو بردم بالا --اگه یه کلمه دیگه حرف بزنی میزنم تو دهنتا! مشمئز بهم خیره شد --به درک،اصلاً هر غلطی دلت میخواد بکن،منو بگو بچه ی شیرخوارمو ول کردم اومدم تورو نصیحت کنم،حیف وجدان که خدا نصیب تو کرد -_- ماشاالله سرعت،کی اینا وقت کردن بچه دار شن °_° اونوقت من و کیان هنوز داریم گل لگد میکنیم :| با صدای خاله کلافه بهش خیره شدم --جانم خاله؟ دور از چشم بقیه ادامو درآورد --جانم خاله :/ به جای اینکه مثل جغد زل بزنی به قبر فاتحه بخون. رک جواب دادم --تو می‌دونی نخوندم؟ با نشکونی که از بازوم گرفت لال شدم. نگاهم افتاد به عکس مامانم و بغضم شکست. دلم میخواست به جای خاله مامانم کنارم بود تا لااقل بتونم از درد دلم واسش بگم. وجدان:ترانه از حق نگذریم مامان خدابیامرزتم یکی بود مثل خالت،یادت نیست سر ماجرای کیان چه قشقرقی راه انداخت؟ ای خدا این وجدان خفه شه من راحت شم -_- راست میگن آدم وقتی عزیزش میمیره داغه نمی‌فهمه. هرچی بیشتر می‌گذشت انگار یه نفر سعی داشت بهم بفهمونه مامانم نیست،بهم بفهمونه منِ بی تجربه تو سن۲۰ سالگی و تو این دنیای لعنتی تنهای تنها شدم. با دستی که رو شونم قرار گرفت برگشتم دیدم خاله با بغض بهم خیره شده. محکم بغلش کردم و گریم صدادار شده بود. با وجود همه ی اینا اون خالم بود و یه جورایی بوی مامانمو میداد.... واسه شام رفتیم خونه امون و دایی واسه مهمونا شام تدارک دیده بود ولی من اصلا نتونستم بخورم. نگاهم افتاد به طاها که بی میل زل زده بود به غذاش. با اشاره بهش فهموندم بیاد پیشم. اومد نشست کنارم و مظلوم بهم خیره شد --آجی میشه سرمو بزارم رو پات بخوابم؟ لبخند زدم و موهاشو نوازش کردم --آره قربونت برم ولی تو که هنوز غذا نخوردی! منفی وار سرتکون داد --نمیخوام. مکث کرد و مردد بهم خیره شد --آجی نمیشه برگردیم همینجا خونه خودمون؟ تلخند زدم --توکه گفتی خونه ی حاج مرتضی رو دوست داری؟! منفی وار سرتکون داد و اشکاش بیصدا شروع کرد باریدن --نه،نمیخوام اونجا باشم،من مامانمو می‌خوام! قبلاً هم گفته بودم تحمل هرچیزیو دارم جز ناراحتی طاها. همین که بغلش کردم شروع کرد تو بغلم هق هق گریه کردن. بمیرم انگار تازه باور کرده بود مرگ مامانمو‌. اون لحظه به خودم قول دادم هیچ جوره از طاها جدا نشم،حتی اگه اون منو نخواد واسش خواهری کنم چون جز من هیچکسو نداره... نزدیک ساعت ۲ بود که خاله محبوبه مامان فاطمه و فاطمه خودش و چندتا از همسایه‌ ها که آشناتر بودن، بعد اینکه کمکمون خونه رو تمیز کردن رفتن. موندیم من و خاله و دایی و طاها و مهراد و مهران. نشسته بودیم دور هم ولی هیچکس حرفی نمی‌زد. خاله کنجکاو به بسته ی کنار دست دایی اشاره کرد --این چیه محمد؟ دایی بی هدف جعبه رو هول داد --هیچ بابا پیرهن رنگیه. خاله اخم کرد --پیرهن رنگی؟ دایی کلافه برگشت سمت خاله --آره دیگه مگه نمیدونی رسم سمیه(زن محمد)اینارو؟ باباش آورده. خاله با سر حرفشو تأیید کرد و رو کرد سمت من --میخواستی یه زنگ بزنی یه احوالی از کیان بپرسی! بیچاره با اون وضعیتش امروز چقدر کتک خورد. اومد نوک زبونم بگم این همون کیانه که امروز صبح میگفتی فلان و بهمان حالا چیشد عزیز شد؟ :) ولی به جاش جواب دادم --زنگ زدم جواب نداد. مهراد کنجکاو به دایی خیره شد --این مردک سهراب چه صنمی با دایی سعید داشت؟ از اونجایی که من یادمه رفیق شرخر نداشت! دایی تأییدوار سر تکون داد --چرا دایی جون داشت،سعید خدابیامرز که عقل درست و حسابی تو کلش نبود،میرفت یه گندی میزد آقام خدابیامرزو می انداخت به جون من که چمیدونم چرا واسه داداشت بزرگتری نمیکنی و هواشو نداری و از این حرفا. رو کرد سمت خاله --الهه یادته یبار سعید و الهام کوچیک بودن مامان گذاشتشون پیش ما که مثلاً مراقبشون باشیم؟ خاله با بغض خندید --آره ما هم به زور خوابوندیمشون و رفتیم تو کوچه دنبال بازی. دایی رو کرد سمت من و تلخند زد --خدا ازش نگذره سعیدو،وقتی برگشتیم با مامانت دعواشون شده بود و با پشه کش زده بود تو صورت مامانت کبود شده بود. خاله همینجور که اشکاشو پاک میکرد خندید --یادش بخیر اون روز وقتی مامان اومد از دم همه رو کتک زد... «حلما» @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖
|بسم الله الرحمن الرحیم| 🌸برای لبخند تو🌸 دایی گریش گرفت ولی میخواست ما نفهمیم بلند شد رفت تو حیاط. مردد از جام بلند شدم رفتم دنبالش. دیدم نشسته رو پله ی ایون. تا منو دید سریع اشکاشو پاک کرد. لبخند زد --جانم دایی کارم داشتی؟ منفی وار سرتکون دادم --نه فقط خواستم بیام پیشت. کنار دستش برام جا باز کرد. وقتیم نشستم کنارش یه دستشو دور شونه هام حلقه کرد‌. با بغض خندید --تو کپی مامان خدابیامرزتی ترانه. مکث کوتاهی کرد و ادامه داد --اونم مثل تو رک بود، ولی دلش اندازه ی گنجیشک بود. غمخوار همه بود،یه جورایی انگار آفریده شده بود تا غصه ی اینو اونو بخوره. اشکام بیصدا می‌بارید و در سکوت‌ به حرفای دایی گوش میدادم. خندید --وقتی الهه ازدواج کرد هرکاری داشت زنگ میزد الهام،اولش کلی غر میزد ولی بعد با جون و دل کمکش میکرد. با صدایی که مرزی تا گریه نداشت ادامه داد --یادمه ۱۸ سالم که شد آقام موتورشو داد دستم امانت که مثلاً باهاش کار کنم. بماند که من هرکاری میکردم جز کار کردن و پول درآوردن. از اونجاییم که چوب خدا صدا نداره،آخر عاقبت آه آقام گرفت. اون روزا آقام می‌رفت جنوب واسه کار. دیر به دیر میومد. اد یه هفته مونده به اینکه بیاد، موتورو دزدیدن. منم که تو اون مدت جز الواتی کار دیگه ای نکرده بودم آه در بساط نداشتم. اون موقع مامانت حدود ۱۲_۱۰ سالش بود. یه شب اومد یه جعبه داد دستم،گفت اینا النگوهامه،ببر بفروش یه موتور جدید بخر تا آقا نیومده. اولش میخواستم قبول نکنم ولی از طرفیم واقعا به پولش نیاز داشتم. خلاصه به هزار زحمت وجدانمو راضی کردم رفتم طلاهارو فروختم و با پولش یه موتور نو خریدم و از اون روز به بعد دور ولگردیو خط کشیدم. به خودم قول دادم کار کنم تا دوباره واسه الهام النگو بخرم. همونم شد... برگشت سمتم و تلخند زد --این الهام بود که باعث شد من مثل آدم زندگی کنم‌. نمی‌دونم چی تو صورتم دید که سرمو گذاشت رو سینش و منم شروع کردم گریه کردن. شاید اولین بار بود دایی محمدو با این حجم از احساسات می‌دیدم. تازه اون لحظه متوجه شباهت دایی محمد به دایی سعید شدم. فهمیدم حتی از دایی سعید مهربون تره ولی هیچوقت نشون نمیده. نمی‌دونم چقدر گذشت که مهراد اومد و تا خواست حرفی بزنه ساکت شد. خجالت زده خندید --ببخشید مثل اینکه بدموقع مزاحم شدم. سرمو بلند کردم و شالمو مرتب کردم دایی خندید --نه عزیزم مراحمی. مهراد با تعجب رو به من --چیشده دایی انقدر مهربون شده؟ دایی خندید --چون سعید شمارو لوس بار آورده خواستم جای خالی محبتاشو پر کرده باشم. مهراد متفکر سر تکون داد --آها. دایی جدی بهش خیره شد --خب،بگو ببینم چیکارم داشتی؟ مهراد مردد به من خیره شد --راستش بحث مردونه اس به ترانه بگو بره. بی هیچ حرفی از جام بلند شدم رفتم تو خونه دیدم خاله داره از اتاق تشک و بالش و پتو میاره، رفتم کمکش. تشکارو پهن کردیم و من خاله رفتیم تو اتاق تا مهراد و دایی و بچها بخوابن تو هال... دراز کشیدم رو تشک و همین که گوشیمو باز کردم همون لحظه کیان پیام داد: +ترانه؟ تندی براش نوشتم _جانم؟ +چرا نیومدی اینجا؟ _بعد مراسم مهمون داشتیم نشد. +کاش میشد مثل قبل پاشم بیام دنبالت بریم دور دور بعدشم بریم‌ خونه ی خودمون،فقط من باشم و تو. یاد‌ اون روزا افتادم و ناخودآگاه بغض کردم. یه لحظه پیش خودم فکر کردم‌ نکنه دیگه اون روزا واسمون رقم نخوره؟ بعد خودم جواب خودمو دادم:نه من امید دارم،میدونم کیان خوب میشه،میدونم دوباره‌ کلی خاطره ی قشنگ واسمون رقم میخوره. نفهمیدم کی گریم گرفت و نگاهم افتاد به صفحه ی گوشیم که داشت‌ زنگ میخورد. بی سر و صدا گوشیمو برداشتم و پتومو پیچوندم دورم چون سرم لخت بود،درسته مهراد خواب بود ولی احتیاط شرط عقله.... پاورچین پاورچین رفتم‌ تو حیاط. نشستم لب پله ها و جواب دادم _الو؟ صدای خشدار کیان پیچید تو گوشم +سلام جوجه. خندیدم _الان وقت شوخیه؟ خندید +مگه جوجه نیستی؟ با بغض نالیدم _کیااان؟ نفس صداداری کشید +جان دلم؟ بغضم شکست _چرا اینجوری شد؟ خندید +مثلاً من الان زنگ زدم تو منو دلداری بدی یا من تو رو؟ بی توجه به حرفش ادامه دادم _چرا خدا هرچی بدبختیه رو سر من آوار می‌کنه؟ مرگ بابام،مامانم،داییم، اتفاقی که واسه تو افتاد،من دیگه تحمل ندارم واقعا! طولانی مکث کرد +میگن خدا وقتی آدمو دوست داره و میخواد بفرستتش ور دل حوری و از این صحبتا،تو دنیا بهش سختی و مشکلات میده تا کفاره ای باشه واسه گناهاش و بعدم مستقیم بفرستتش بهشت. متفکر گفتم _آهان،اونوقت تو بهشتو واسه نعمتاش میخوای یا حوریاش؟ خندید +ببین عزیزم بستگی داره،اگه مثل تو جوجه باشن شاید... حرصی حرفشو قطع کردم _کیاااان! بلند خندید +شوخی میکنم عزیزم،اصلا‌ً مگه قشنگتر از تو هست تو این دنیا؟ مکث کرد و ادامه داد +ولی جدی،هرموقع دیدی شرایط خیلی سخته، به این فکر کن که یه امتحانه واسه آینده ای شیرین... «حلما» @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖
•|بسم الله الرحمن الرحیم|• 🌸برای لبخند تو🌸 «ترانه» صبح با صدای جنگ و دعوای مهران و طاها از خواب بیدار شدم،ولی خاله هنوز خواب بود. حدس زدم اثر داروهاش باشه واسه همین بیدارش نکردم. بی سر و صدا لباسامو عوض کردم، از اتاق رفتم بیرون دیدم مهراد بیخیال داره تو آسپزخونه صبححونه میخوره و اون دوتام تو سر و مغز هم میزنن. با صدای مهراد برگشتم سمتش --ها؟ خندید --سلام کردم نشنیدی؟ بی توجه به حرفش اخم کردم --مثلاً تو بزرگتر اینایی؟ شونه بالا انداخت --میگی چیکار کنم؟میخوای منم برم باهاشون دعوا کنم؟ گفت و همینجور که کوله اشو برمیداشت --چای دم کردم با مامان اینا صبححونه بخورید،بعدشم به مامانم بگو من با مهدی میرم بیرون تا شبم برنمی‌گردم خونه. تا اسم مهدی رو آورد نگران پرسیدم --اتفاقی افتاده؟ منفی وار سرتکون داد --نه. گفت و رفت بیرون. دلشوره مثل خوره افتاده بود‌ به جونم. پیش خودم گفتم نکنه اتفاقی واسه کیان افتاده و اینا میخوان من نفهمم؟ هول زده رفتم گوشیمو برداشتم بهش زنگ زدم ولی خاموش بود. چندبار دیگه شمارشو گرفتم ولی فایده ای نداشت. کلافه از اتاق رفتم بیرون، دیدم بچه ها هنوز دارن دعوا میکنن. درسته دستم به کیان نمی‌رسید ولی خداروشکر اون دوتا بهونه ی خوبی بودن تا من حرصمو خالی کنم. رفتم سمتشون،گوشاشونو با دستام گرفتم پیچوندم و کشون کشون آوردم نشوندمشون سر سفره. روبه طاها اخم کردم --مگه من نگفتم دعوا نکنید؟ مهران به جای طاها جواب داد --همش تقصیر من بود :( مشمئز بهش خیره شدم --خبه خبه،طاها به اندازه کافی زبون داره،نمیخواد تو ازش دفاع کنی... با صدای خاله حرفمو خوردم و برگشتم سمتش --جانم خاله؟ از اتاق اومد بیرون و خواب آلو بهم خیره شد --سلام،چرا بیدارم نکردید واستون صبححونه آماده کنم؟ خندیدم --من خودمم بیدار نشدم،مهراد‌ آماده کرد. کنجکاو اخم کرد --الان کجاس؟ متفکر بهش خیره شدم --نمیدونم، گفت با مهدی می‌ره بیرون تا شبم برنمی‌گرده. خاله تا شنید چندتا نشکون از پاش گرفت --ای خدا بگم چیکارت کنه مهراد! متعجب بهش خیره شدم --چرا خاله؟ کلافه سر تکون داد --واسه اینکه من آخر از دست این مهراد سکته میکنم! یکی نیس بگه بچه نونت کمه آبت کمه؟ پلیس مخفی شدنت چیه این وسط؟ خندیدم --شوخی میکنی؟ مثل مامانم جیغ زد --ترانه من اول صبحی با تو شوخی دارم؟؟ خندم جمع شد --نه خب،ولی آخه مهراد که از این چیزا خوشش نمیومد. حرصی سر تکون داد --شماره ی مهدیو نداری؟ متفکر بهش خیره شدم --چرا، فکنم تو گوشیم باشه.... خاله زنگ زد به مهدی،وقتی دید جواب نمیده زنگ زد به مهراد ولی اونم جواب نداد. دیگه کم کم داشتم به یقین می‌رسیدم که یه اتفاقی افتاده. خاله نگران بهم خیره شد --ترانه خوبی خاله؟ اشکام شروع کرد باریدن و از نگرانیم واسش گفتم ولی اون در مقابل لبخند زد --حالا دیگه اول این تلفن جواب ندادناس خاله! نباید که سر هر موضوعی گریه زاری راه بندازی! حرصی ادامه داد --همش تقصیر این مهراد گور به گور شده... یدفعه حرفشو خورد --خدامرگم بده،وای خدا نکنه بچم بمیره. خندیدم --چرا به خودت فحش میدی؟ خودشم خندید --دست خودم نیست،هرچیم باشه بچمه حواسم نبود‌ فحش دادم. صدای مهران از آشپزخونه اومد --مامان پس کی منو میبری حموم؟ خاله اخم کرد --خجالت بکش مهران،مگه‌ نگفتم از این به بعد باید با مهراد بری حموم؟ مهران معترض جیغ زد --من با اون درااااز نمی‌رم حموم. خاله کلافه دمپایی رو فرشیو‌ برداشت و از رو اپن پرت کرد سمت مهران، ولی فکنم‌ به هدف نخورد چون صدای شکستن بلند شد. خاله لب گزید و از جاش بلند شد --خدا مرگم بده شکست. دوید سمت آشپزخونه --ترانه تو پاشو خونه رو جارو بزن من اینارو ببرم حموم.... بعد از اینکه صبححونه خوردیم خاله بچهارو برد حموم، منم کل خونه رو جاروبرقی کشیدم و واسه ناهار ماکارونی درست کردم. دیگه تقریباً کارم تموم شده بود که دیدم بچها اومدن. بیچاره ها لپاشون گل انداخته بود.... بعد ازظهر بچها از خستگی خوابیدن و خاله داشت لباسای مهرادو اتو میزد. گوشیمو باز کردم رفتم تو اینستاگرام دیدم بــه بــه. آقا کیان با رفقاشون رفتن گردش :/ چندبار خواستم‌ برم دایرکتش،ولی دلم نیومد خوشیش خراب شه :( از تو اتاق خاله رو صدا زدم --خاله نگران نباش پسرت رفته گرررردش! کلمه گردشو جوری تلفظ کردم که خاله خندید --کیانم هست؟ حرصی از جام بلند شدم --بله خاله جون فقط من و تو نیستیم. لبخند زد --نگران نباش حالا زنگ میزنم محبوبه با دخترش بیاد اینجا. معترض از اتاقم رفتم بیرون --نه خاله خدا خیرت بده،من حوصله خل و چل بازیای فاطمه رو ندارم. همون موقع صدای آیفون اومد و پشت بندش صدای الهه خانم گفتنای مامان ترانه. خاله خندید --ماشاالله چه حلال زاده ام هستن.... «حلما» @berke_roman_15 ☕️📖☕️📖☕️
{بسم الله الرحمن الرحیم} 🌸برای لبخند تو🌸 من و فاطمه رفتیم تو اتاق و خاله و محبوبه تو هال بودن. یادم نمیومد آخرین باری که با فاطمه تنها حرف زدم کی بود. دوتایی نشستیم رو تخت. کنجکاو بهم خیره شد --خب؟ خندیدم --خب چی؟ چشم چپ کرد --نمیخوای بگی نگو خب :/ گیج بهش خیره شدم --منظورت چیه؟ حرصی یه نشکون از بازوم گرفت --ترانه چرا خودتو میزنی به اون راه؟ یعنی نمیخوای بگی این مدت که پیش کیان بودی چه اتفاقی افتاد؟ شونه بالا انداختم --پیش هم بودیم دیگه. خندید --باشه منم خر! لب گزیدم --بلانسبت خر... با پس کله ای که بهم زد حرفم قطع شد --حالا توام نگی،من که خودم می‌دونم ماجرا چیه! کلافه پسش زدم --چرت نگو،اصلاً اونجوری که تو فکر می‌کنی نیست •_• فاطمه که دید حوصله ندارم دیگه ادامه نداد و منم بیصدا نشستم یه گوشه. با صدای موبایلم مثل جن زده ها از جام پریدم دیدم کیانه. خواستم جواب بدم ولی تا نگاهم افتاد به فاطمه منصرف شدم. چشمک زد و خندید --من برم ببینم خاله الی نخود سیاه نداره. خدابیامرز مامانم راست می‌گفت فاطمه عاقل تر از منه. دکمه وصلو زدم و‌ مثلا خواستم با قهر جواب بدم. --الو؟ کیان با ذوق خفه ای گفت --سلام جوجه حنایی. ملت نامزد دارن موقع صدا زدن کلی قربون صدقه ی همدیگه میرن، اونوقت مال ما یه جوجه یاد گرفته هربار فقط شاخ و برگش میده :/ رک جواب دادم --من ترانه ام،نه جوجه حنایی! خندید --خیلی خب حالا! تراااانه خانم،چیشده انقدر توپت پره؟ پوزخند زدم --اونجا هوا خوبه؟ متوجه کنایه ام نشد،گیج پرسید --هوا کجا؟اینجا؟ پوزخند زدم --ظاهراً که خوب بوده تورو انقدر شنگول کرده! کلافه حرفمو قطع کرد --ترانه میگی چیشده یا... عصبانی پریدم وسط حرفش --یا چی کیان؟ میخوای چیکار کنی؟ هان؟ اصلاً می‌دونی میخوای چیکار کنی؟‌ هدفت از ازدواج با من چیه اصلاً؟ با این وضعیتت کاریم از پیش می‌بری؟ اصلاً میتونی... گریه امونم نداد و حرفم نصفه‌ موند. اون لحظه حتی خودمم نمیدونستم چه مرگمه‌-_- مردد صدام زد --ترانه... سریع جواب دادم --ترانه بی ترانه! بهت زده خندید --د آخه لامصب یه جوری حرف بزن منم بفهمم چه خبره! خواستم جوابشو بدم که همون موقع در باز شد و طاها‌ صدام زد --آجی... عصبانی حرفشو قطع کردم --برو بیرون طاها دارم‌ با تلفن حرف میزنم. خندید --چیکار به اون بچه داری؟ اصلاً به چه اجازه ای داداشمو بردی پیش خودت؟ باران جونش از دیروز تا حالا‌‌ خواب و خوراک نداره! پوزخند زدم --هه داداشت! از اولشم‌ اگه بودم نمیزاشتم این بچه رو با خودشون ببرن،البته الانم دیر نشده تصمیم گرفتم دیگه نه خودم بیام اونجا نه اجازه میدم طاها بیاد. یه نمه جدی شد --تو بیخود می‌کنی! مگه دست خودته؟ ای لعنت بهت ترانه که تو اوج دعوا با حرفای این کیان خر میشی-_- دید ساکتم کنجکاو گفت --الو؟ترانه هستی؟ با آرومترین صدای ممکن --آره. پوزخند زد --چیشد خاموش شدی؟ با این حرفش ناخودآگاه خندم گرفت،ولی کیان جدی ادامه داد --همین الان بلند میشی میری خونه بابام اینا تا من بیام‌ تکلیف خودمو با تو یکی روشن کنم. دروغ چرا یه نمه ترسیدم ولی نمی‌خواستم بفهمه.واسه همین رک گفتم --تهدید می‌کنی؟ با همون لحن جواب داد --تو هرجور دوس داری فکر کن! ناخودآگاه بغض کردم و حرفی نزدم. صدای کیانو می‌شنیدم که با صدایی که سعی در کنترل کردنش داشت صدام میزد ولی من جرأت جواب دادن نداشتم. دفعه آخری که یه نمه صداشو برد بالا در مقابل به صدای بلند جواب دادم --بلههه! عصبانی ادامه داد --نمیشونی دارم صدات میزنم؟ اخم کردم --چته چرا مثل دیوونه ها داد میزنی؟ پوزخند زد --من دیوونه ام یا تویی که زنگ زدی هرچی از دهنت دراومد بار من کردی؟ قبول داشتم حرفام اشتباه بود ولی اون رفتار کیانم واسم قابل هضم نبود •_• حق به جانب --من فقط نگرانت بودم همین! پوزخند زد --تو شهر شما نگرانیو اینجوری ابراز میکنن؟ حرفی نزدم و کیان ادامه داد --اگه نیش و کنایه هات تموم شد،من برم ناهاری که کوفت کردی‌ توش بخورم. گفت و پشت بندش صدای ممتد بوق پیچید تو گوشم. وقتی گفت ناهارمو کوفت کردی انگار یکی با تیر زد تو قلبم. وجدان: --دندت نرم،میخواستی دهنتو باز نکنی هرچی میخوای بگی! پوزخند زدم --چه عجب تو دوباره سر و کلت پیدا شد؟ با اخم --گفته بودم که بچه دارم زیاد وقت نمیکنم بهت سر بزنم،بعدشم مثل اینکه یادت رفته وظیفه اصلی منو! اتفاقاً تو همین شرایطا من باید سر و کلم پیدا شه. جوابشو ندادم و اون ادامه داد --از همین الان بگم بهت ترانه،جنس مرد با زن خیلی فرق میکنه،تو شاید اون لحظه داری خودتو خالی می‌کنی ولی اون بعد شاید واسه تک تک حرفایی که بهش زدی ساعت ها فکر کنه.... فاطمه اینا بعد شام رفتن و بچها داشتن بازی میکردن، خاله هم داشت ظرفارو میشست. بیصدا نشسته بودم یه گوشه و نمیدونستم باید چه غلطی کنم :( با صدای زنگ مهران رفت در و باز کرد و با مهراد برگشت.... «حلما» @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖
«بسم الله الرحمن الرحیم» 🌸برای لبخند تو🌸 «کیان» طبیعت قشنگی بود،ولی حیف که ترانه رسماً گند زد به اعصابم -_- سعی کردم جلو بچها زیاد به رو خودم نیارم. بعد از ناهار یکم دیگه موندیم اونجا و برگشتیم. اول منو رسوندن، بعدم خودشون رفتن. همین که پام رسید به اتاق،اولش خواستم برم دوش بگیرم ولی مثل اینکه یادم رفته بود الیلم و واسه یه دوش گرفتن باید کلی صبر کنم بابام بیاد -_- منصرف شدم و دراز کشیدم رو تختم. حرفای ترانه بدجور به همم ریخته بودن. میگن آدما تو عصبانیت هرچی به زبونشون بیاد میگن، ولی من معتقدم آدما اون حرفایی که مدت ها میمونه تو دلشون،موقع عصبانیت میگن تا خالی بشن. دلم میخواست به ترانه ثابت کنم که میتونم خوشبختش کنم،ولی از خودم می‌پرسیدم چجوری؟با کدوم پول؟با چه شغلی؟ کلافه تو موهام دست کشیدم و سعی کردم بخوابم. با صدای در کنجکاو برگشتم --کیه؟ در باز شد و بابا با لبخند تو چارچوب در ظاهر شد. همینجور که تو جام نیم خیز میشدم لبخند زدم --سلام،ببخشید... با دستش مانعم شد --سلام،راحت باش بابا. با همون لبخند --اومدم پدر پسری یکم باهم خلوت کنیم. چقدرم من به اون خلوت نیاز داشتم،چون واسه یه پسر هیشکی اندازه باباش نمیتونه تکیه گاهش باشه :) با صداش از فکر دراومدم --جانم بابا؟ عمیق به صورتم خیره شد --نمیدونم از آخرین باری که اینجوری باهم‌ تنها حرف زدیم چقدر میگذره،ولی هرچی هست می‌دونم حسابش از روز و ماه و سال به رده. در این مورد نمیتونستم دروغ بگم،اینکه بابا تو سخت ترین شرایط زندگیم تنهام گذاشت حقیقت تلخ زندگیم بود،ولی از طرفیم دیگه نمیتونستم قضاوتش کنم. تلخند زدم --بیخیال بابا،گذشته ها گذشته. وقتی سرشو بلند کرد متوجه حلقه اشک تو چشماش شدم منفی وار سر تکون داد --نه کیان،من خودم می‌دونم کم کاری از من بوده،اگه وقتی آزاد شدی بیشتر زیر پل و بالتو میگرفتم... با سر به پاهام اشاره کرد --شاید این بلا سرت نمیومد. دست گذاشتم سر شونه اش --اگه بر فرض مثال حرفایی که شما میزنی درست باشه،این یکی دیگه واقعاً دست شما نبوده بابا! دیر یا زود من باید انتقام قبادو میگرفتم که متأسفانه هنوزم موفق نشدم -_- چند ثانیه بینمون سکوت بود و من ادامه دادم --واسه گذشته ام ناراحت نباشین،گاهی وقتا لازمه پدر مادرا از دور تماشاگر بچه هاشون باشن، تا ببینن با خودشون چند چندن،منم تو اون ده سال فهمیدم کجای زندگیم قرار دارم. تلخند زد --مثل مادرت خدابیامرزت،اونم هیچوقت از هیچکس انتظار نداشت! حرفی نزدم و بابا ادامه داد --میگی گذشته ها گذشته قبول،ولی از اینجا به بعدش دیگه نمی‌خوام از دور تماشاگرت باشم کیان! تو پسر منی،نمیدونی من و مهری چقدر سختی کشیدیم تا خدا تورو بهمون داد! با این حرفا سخت تر می‌تونستم جلو خودمو بگیرم نزنم زیر گریه. از بچگی‌ همه بهم میگفتن مغرورم، هیچوقت نزاشتم کسی ضعفامو ببینه حتی بابام. ولی اون روزا بدجوری غرورم خورد شده بود. واسه یه مرد هیچی تو دنیا بدتر از این نیست که جلو زنش شرمنده باشه و من مدت ها بود شرمنده ترانه شده بودم. اون یه دختر جوون بود من یه مردی که تو زندگیش همیشه از صفر شروع کرده بود. گاهی به سرم میزد از خودم‌ رهاش کنم بره‌ پی زندگیش، ولی با دل بیصاحابم‌ چیکار میکردم؟! انگار بابا تموم حرفامو از چشمام خوند چون بی معطلی سرمو گذاشت رو شونه اش و شکست بغضی که‌ راه نفسامو بسته بود. نمی‌دونم چقدر گذشت که سرمو بلند کردم،حس میکردم سبک شدم. انگار یه باری از رو دوشم برداشته شده بود. خجالت می‌کشیدم‌ سرمو بلند کردم،ولی بابا دست گذاشت زیر چونم و سرمو آورد بالا. یه نمه اخم کرد --سرتو بگیر بالا مرد! آدم که از باباش نباس خجالت بکشه! خندیدم --ببخشید، دست خودم نیست. منتظر بهم خیره شد --خب،می‌شنوم. خندیدم --چیو؟ ضربه ای به بازم زد و معنادار لبخند زد --از اولشم اومده بودم باهات حرف بزنم، ولی چون ما یه پدر و پسر احساساتی ای هستیم، یکم فیلم هندی شد. از طعنه اش خندم گرفت. مردد بهش خیره شدم --چی بگم والا،راستش موضوع ترانه اس. جدی بهم خیره شد --خب. شونه بالا انداختم --اونم حق داره بنده خدا،حرفی نمیزنه ولی خب باید تکلیفش روشن بشه به هرحال... حرفمو قطع کرد --مگه تکلیفش ازدواج با تو نیست؟ حرفی نزدم و ادامه داد --آدم عاشق بیدی نیست که به این بادا بلرزه پسر! بعدشم من با دکترت حرف زدم گفت احتمال اینکه درمان بشی زیاده. تلخند زدم --کِی پدر من؟کیِ؟این حرفارو به کسی بگو ندونه چه بلایی سرش اومده. متأسف سر تکون داد --عجولی کیان،خیلی عجولی! منفی وار سرتکون دادم --من عجول نیستم بابا،ولی ترانه یه دختر جوونه، نمیشه که همینجوری بلاتکلیف بمونه؟ وجدان:داداش مگه تو پیری :/ مخلص وجدان جون،فعلا بابام اینجاس بعد بیا صحبت میکنیم‌(⁠◔⁠‿⁠◔⁠) «حلما» @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖
«بسم الله الرحمن الرحیم» 🌸برای لبخند تو🌸 بعد کلی بحث و گفتگو با بابا، به این نتیجه رسیدیم که من و ترانه باید هرچه زودتر بریم سر خونه زندگیمون. راجع به کارم بابا می‌گفت حاضره تموم خرج و مخارج زندگیمونو بده ولی من قبول نکردم. مونده بودم چجوری تصمیممو به ترانه بگم :( تازه چهل روز از فوت مامانش می‌گذشت و تو این شرایط دادن چنین پیشنهادی شاید درست نبود. کلافه تو موهام دست کشیدم و نگاهم افتاد به موبایلم. دلم میخواست ترانه بعد اون همه حرفی که زده لااقل ازم عذرخواهی کنه ولی مثل اینکه خیال خام داشتم تو سرم... بعد شام یکم نشستیم دور هم. بابا اینا هنوز نشسته بودن ولی من برگشتم تو اتاقم. به ثانیه نکشیده دیدم باران در زد و اومد تو. وایساد دم در و مظلوم بهم خیره شد. خندیدم --باز چیشده باران کوچولو؟ آروم آروم اومد سمتم و نشست لبه ی تخت. مردد بهم خیره شد --چرا طاها نمیاد؟ خندیدم --مگه سرشام به بابا نگفتی دیگه طاهارو نیار خونمون؟ خندید و حرفی نزد. لبخند زدم و موهاشو نوازش کردم اونم مثل تندی پرید بغلم. خندیدم --باران جدیداً خیلی لوس شدیا! بی توجه به حرفم گفت --کی میاد؟ گیج بهش خیره شدم --کی؟ کلافه چشم چرخوند --طاها دیگه. مصنوعی اخم کردم --خجالت بکش بچه،من سن تو بودم به دخترا محل سگ نمی‌دادم... حرفمو قطع کرد --خب واسه همین آبجی ترانه باهات قهر کرده دیگه! خندیدم --نخیرم، اولاً اون زنمه بحثش جداس،دوماً اونی که قهر کرده منم نه اون. بعدشم اگه میخوای بدونی منم از زمان دقیق بازگشت اون پسره و خواهرش به این خونه خبر ندارم. چشم ریز کرد و سر تکون داد --مگه نمیگی زنته؟پس چجوری خبر نداری کی برمیگرده؟ سعی کردم مثل خودش حرف بزنم --مگه تو نمیگی باهام قهر کرده؟پس منم خبر ندارم دیگه:/ کلافه زد رو بازوم --کیان انقدر صغرا کبرا به هم نچین،یه کلام بگو طاها کی برمیگرده؟ خندیدم --باریکلا،حالا این صغرا کبرایی که میگی چی هست؟ خودشم خندش گرفت --نمیدونم،خانممون همیشه میگه. همون موقع گلناز اومد تو اتاق --باران بدو مسواک بزن وقت خوابه. باران معترض اخم کرد --من میخوام پیش داداش بمونم. گلناز تأییدوار سر تکون داد --خیلی خب برو مسواک بزن بعد... ناخودآگاه فکرم درگیر حرفای علی شده بود. می‌گفت دعای شهدا گیراس‌،راستم می‌گفت.یادمه وقتی مامان ترانه سر ازدواجمون مخالفت کرد ازش خواستم تو مرام رفاقت در حقم دعا کنه و نتیجه اش رو هم دیدم. تو دلم گفتم یعنی میشه واسم دعا کنن پاهام خوب بشه؟ تو همون حالت نگاهم افتاد به چهره ی معصوم باران که عمیق خوابیده بود. آروم موهاشو از تو صورتش کنار زدم و پتوشو مرتب کردم. موبایلمو برداشتم ولی هیچ پیامی نیومده بود. کلافه موبایلو گذاشتم رو میز و دراز کشیدم روتخت.نفهمیدم کی خوابم برد... با صدای خنده ی یه نفر از خواب بیدار شدم. با دیدن پسر جوونی که لباس نظامی نتش بود و بالاسرم نشسته بود، هین بلندی کشیدم و یکم خودمو کشیدم عقب. بیشتر خندید --نترس آقا کیان،منم. قیافش آشنا بود ولی نمیدونستم کیه. کنجکاو بهش خیره شدم --تو‌ کی هستی؟منو از کجا میشناسی؟ از جاش بلند شد و همینجور که طول و عرض اتاقو طی میکرد --نترس غریبه نیستم،اینم یادت نره که ما هیچوقت رفیقامونو تنها نمیزاریم! گیج بهش خیره شدم --رفیقاتون؟یعنی من رفیق شمام؟ خندید --حتی اگه مارو فراموش کنید،بازم حواسمون هست بهتون. نمی‌دونم چی تو اون جمله بود که باعث شد گریم بگیره. با گریه بهش خیره شدم --چی از جونم میخوای؟ بازم خندید. (جوری از ته دل میخندید که انگار تو بهترین موقعیت زندگیش قرار داشت) --رفیق ما جونمونو فدای شماها کردیم ،بعد تو میگی چی از جونم میخوای؟ برگشت نشست رو تخت و دستمو گرفت. خنده اش تبدیل به لبخند شده بود. عمیق به صورتم خیره شد --میدونم چی تو دلت میگذره کیان. نگران نباش،سفارشتو به امام حسین( علیه السلام) کردیم،دوای دردت پیش خودشه،مطمئن باش دعای ائمه در حق آدما،پیش خدا ردخور نداره! اینو گفت و بدون اینکه منتظر جواب من بمونه، از جاش بلند شد و رفت سمت در. تا خواست بره بیرون صداش زدم --آقا! با همون لبخند برگشت مردد گفتم --آخر نگفتی کی هستی؟ خندید --ابراهیم،اسمم ابراهیم هادیِ... با ضرب از خواب پریدم جوری که جای زخم کمرم درد گرفت. همینجور که نفس نفس میزدم، مات و مبهوت به اطراف خیره شدم، ولی کسی نبود. نگاهم افتاد به بالشم که از شدت گریه خیس شده بود. جمله ی آخرش تو ذهنم مرور شد --اسمم ابراهیم،ابراهیم هادی. یعنی من خواب رفیق شهیدمو دیده بودم؟ سیل اشکام روونه صورتم شده بود و هیچ جوره نمیتونستم جلوی هق هقمو بگیرم. از ترس اینکه باران بیدار نشه،سرمو فرو کردم تو بالش و خفه گریه میکردم. هنوز باورم نمیشد! --نگران نباش،سفارشتو به امام حسین( علیه السلام) کردیم،دوای دردت پیش خودشه. همین یه جمله کافی بود تا مطمئن بشم پاهام خوب میشن... «حلما» @berke_roman_15 ☕️📖☕️📖☕️
«بسم الله الرحمن الرحیم» 🍀برای لبخند تو🍀 «ترانه» با صدای موبایلم سریع از خواب پریدم،چون تا قبل اینکه خوابم ببره به گوشیم خیره شده بودم و منتظر بودم کیان زنگ بزنه. جواب دادم +الو؟ با صدای خشداری جواب داد _سلام خوبی؟ با حالت نگرانی +چرا صدات گرفته؟ بی حس جواب دادم _خوبم. دید ساکتم ادامه داد +من میخوام برم کربلا. خندیدم _همین الان نصف شبی؟ نفسشو صدادار بیرون داد +اگه چاره داشتم همین الان میرفتم. مکث کرد و ادامه داد +خب دیگه کاری نداری؟! حرصی صداش زدم _کیااان! +هوم؟ بی فکر گفتم _منم میام. خندید +چه معنی میده یه زن و مرد نامحرم اونم مردی که ناتوانه با هم برن مسافرت خارج از کشور؟ فهمیدم داره کنایه میزنه ولی توجهی نکردم _یامنو می‌بری یا خودتم حقی نداری بری. بازم خندید +اونوقت شما کی باشی که بخوای واسه من تعیین تکلیف کنی؟ سریع جواب دادم _زنتم. حرفی نزد و من ادامه دادم +اگه فکر می‌کنی با این حرفا میتونی اذیتم کنی و حرصمو دربیاری کورخوندی. خندید +کاملاً مشخصه. حرفی نزدم و کیان سریع خداحافظی کرد و تماسو قطع کرد. تا گوشیو قطع کرد پقی زدم زیر گریه. لعنتی خوب بلد بود دست بزاره رو نقطه ضعف من. حیف که خونه باباش بود وگرنه همون لحظه پامیشدم میرفتم حالیش میکردم با کی طرفه. وجدان با پوزخند: --الکی بلوف نزن،هیچ غلطی نمی‌کردی! کلافه بهش خیره شدم --توام که فقط بلدی بزنی تو ذوق من. بی توجه به حرفم --ترانه کیان تو این وضعیت بیشتر از هرکسی به تو نیاز داره،نکنه تنهاش بزاری؟! صبح تا ظهر تو خونه بودم و همش با خودم کلنجار میرفتم که برم پیش کیان یا نه. عقلم می‌گفت نرو پررو میشه، ولی دلم می‌گفت باید برم از دلش دربیارم. غروب خاله با مهران و مهراد و طاها رفتن خرید و هرچی اصرار کردن من نرفتم باهاشون. همینجور که نشسته بودم رو تختم یدفعه تصمیم گرفتم برم پیش کیان. بلند شدم لباسامو با یه عبای سرمه ای که که تازه امروز از آنلاین شاپ خریده بودم با شلوار راسته مشکی و روسری خردلی پوشیدم و یه نمه آرایش کردم و کلی عطر زدم. تا اسنپ اومد چادر و کیفمو برداشتم و رفتم بیرون.... نزدیکای خونه ی کیان اینا دیدم حاجی با گلناز و باران تو ماشین بودن داشتن میرفتن ولی کیان همراهشون نبود. خیلی دلم میخواست بدونم کیان داره چیکار میکنه و الان کجاس. رسیدم دم خونه ولی هنوز دستم به آیفون نرسیده یه نفر داد زد --در بازه بیا تو. سه متر پریدم هوا و برگشتم دیدم کیان نشسته تو بالکن. اخم کردم --تو اون بالا چیکار می‌کنی؟ خندید --اومدم هواخوری،باید از تو اجازه بگیرم؟ حرفی نزدم و کیان با سر بهم اشاره کرد --چرا نمیای تو؟دم در بده! سعی کردم مثل خودش حرف بزنم --چه معنی میده یه زن و مرد نامحرم با هم تو خونه تنها باشن؟ شیطون خندید --اون که با یه صیغه حله،خود طرف باید بخواد.... رفتم تو اتاق ولی کیان همچنان تو بالکن بود. آروم رفتم سمتش و از پشت سر سلام کردم. برگشت سمتم و با لبخند و جوابمو داد. هیچ اثری از قهر تو رفتارش نبود، ولی خب نمیشد اعتماد کر،د چون این کیانی که من می‌شناختم فوق العاده غیر قابل پیش بینی بود. همینجور که با ویلچر میومد سمتم کنجکاو بهم خیره شد --چخبر؟از این ورا؟ شونه بالا انداختم --اومدم به شوهرجان سر بزنم! مشمئز بهم خیره شد --عههه،شوهرجااان؟ فکر کردی من با این حرفا خر میشم؟ دستم رفت سمت گره روسریم که کیان دستشو به حالت ایست گرفت --کجا خانم؟ کلافه اخم کردم --کیان اگه یبار دیگه راجع به این موضوع حرف زدیا! بعدشم اگه خیلی مشکل داری بیا خودمون یه صیغه بخونیم تموم شه بره دیگه. متعجب خندید --نباباااا! باریکلاااا! نمی‌دونستم از این چیزام بلدی! با اخم پشت کردم بهش --حالا که میبینی بلدم. بدون مکث --قبوله. برگشتم سمتش --چی قبوله؟ شیطون خندید --اینکه گفتی دیگه،اتفاقا خیلی دلم تنگ شده واسه اذیت کردنت می‌دونی ؛) حرصی بالشو‌ برداشتم پرت کردم سمتش ولی جاخالی داد و بالش خورد تو دیوار. خندید --میبینم که هدف گیریتم مثل قبل خوب نیست! حرفی نزدم و نشستم رو تخت،عمیق به صورتش خیره شدم --منو می‌بخشی؟ کنجکاو سر تکون داد --براچی؟ نگاهمو ازش گرفتم --واسه حرفای دیروز دیگه. لبخند زد --مگه من تو دنیا چندتا جوجه مثل تو دارم؟ با این حرفش بغضم شکست و چشم ازش گرفتم. خندید --خیلی خب حالا،بیا بشین اینجا بریم سر اصل مطلب. خندیدم --کیان خیلی بیشعوری! من یه چی گفتم زدی گرفتی؟ یه ابروشو داد بالا --یعنی تو از این وضعیت راضی؟ از اونجایی که من خیلی صادقم منفی وار سرتکون دادم. کیانم از خدا خواسته خودش بینمون صیغه خوند و یه پولی رو تعیین کرد به عنوان مهریه ام. بگم از این وضعیت راضی بودم دروغ گفتم،ولی از طرفیم نمی تونستیم تو‌اون مدت زمانی که معلوم نبود چقدر طول بکشه اونجوری بلاتکلیف بمونیم. با صدای کیان از فکر دراومدم خندید --کجایی جوجه؟ دارم میگم این لباس خوشگلو کِی خریدی؟ «حلما» @berke_roman_15 ☕️📖☕️📖☕️
«بسم الله الرحمن الرحیم» 🍀برای لبخند تو🍀 با صدای کیان از فکر دراومدم --جانم؟ خندید --کجایی جوجه؟کِی این لباسو خریدی؟ لبخند زدم --امروز،اولین بار پوشیدم تو ببینی! لپمو کشید --خوب بلدی دلبری کنیا! با صدای آیفون کنجکاو بهش خیره شدم --کیه؟ چشمک زد --زنگ زدم واسمون ماشین بیارن. خندیدم --شوخی می‌کنی؟ منفی وار سر تکون داد --نه،به مهدی گفتم ماشینشو بیاره بریم دور دور. مشمئز بهش خیره شدم --حتماً اونم میخواد بیاد؟ منفی وار سرتکون داد --نه بابا،خودمون میریم. با حالت تعجب --اونوقت کی رانندگی کنه؟ لبخند زد --ترانه خانم. مضطرب برگشتم سمتش --مــن؟کیان من خیلی وقته رانندگی نکردم، نمیکنم اینکارو. به حالت کلافه --ترانه خواهشاً نه نیار،میخوام بهمون خوش بگذره دیگه :( خندیدم --حالا که انقدر اصرار میکنی چشم. با دستم منو کشید سمت خودش و‌ لپمو گرفت --کی بهت گفته بامزه ای؟ ها؟ لبخند زدم و گونشو لمس کردم و صداش زدم +کیان! خندید --اینجوری صدام میزنی دلم می لرزه ها! پیش خودم فکر می‌کنه باز چی شده ترانه اینجوری حرف میزنه! تلخند زدم --قول بده همیشه پیشم باشی! چشماش شفاف شد و صورتمو با دستاش قاب گرفت --پیشتم قربونت برم،اصلا اومدم که بمونم! سرمو گذاشتم رو شونش و دستامو دور کمرش حلقه کردم --خیلی خوبه که هستی،خیلی دوستت دارم. فشار دستاشو به نشونه ی علاقه بیشتر کرد و آروم دم گوشم پچ زد --هیچیو تو زندگیم اندازه ی تو نخواستم ترانه... مهدی ماشینو آورد و خودش با اسنپ رفت. نشسته بودم پشت رول و به در و دیوارای ماشین نگاه میکردم. کیان خندید --چیشده چرا نمیری؟ مضطرب بهش خیره شدم --کیان من تاحالا پژو پارس نروندم،نکنه تصادف کنیم؟ چشم چپ کرد --خب میگفتی بلد نیستم با اسنپ می‌رفتیم. حرصی جیغ زدم --کی گفته من بلد نیستم؟ شیطون خندید --خب حالا با همین انرژی روشن کن بریم. خندیدم --خیلی بیشعوری! یکم که از خونه دور شدیم کیان کلافه در داشبوردو باز کرد. معترض صداش زدم --عههه کیااان،زشته یه موقع‌ نخواد ما بریم سر وسایلش. دستشو رو هوا تکون داد --نه بابا،چی مگه داره این بشر؟ می‌خوام ببینم فلش نداره. خندیدم --عههه پس توام آهنگ گوش میدی! خندید و همینجور که فلشو میزد تو ضبط --چی فکر کردی،ماهم گوش میدیم منتها مجاز،نه مثل شما غیرمجاز... نزاشتم حرفش تموم بشه و با مشت زدم توبازوش. معترض برگشت سمتم --ترانه چرا میزنی؟مگه حرف حق جواب داره؟خداوکیلی یه چیزایی گوش میدین تازه آدم باید یکیو بیاره واسش ترجمه کنه. خندیدم و حرفی نزدم... به پیشنهاد من اول رفتیم پاساژ و واسه خودمون لباس راحتی خریدیم. از اینکه کیانو با ویلچر می‌بردم اصلاً احساس بدی نداشتم ولی بعضیا جور خاصی نگاه میکردن. با صدای کیان از فکر دراومدم --جانم؟ --واسه شام چی دوست داری بخوریم جوجه؟ خندیدم --جوجه. با خنده برگشت سمتم --مگه جوجه ها جوجه میخورن؟ بی توجه به حرفش یدفعه یادم به کربلا افتاد و جدی گفتم _کیان کی میخوای بری کربلا؟ +چطور؟ _آخه انقدر یهویی،تازه منم نمی‌بری :( اخم کرد +کی گفته تورو نمی‌برم؟ ذوق زده وایسادم _جدیییی؟ خندید +آره،فقط باید اونجا‌م همینقدر سختی بکشی منو ببری بیاری. لبخند زدم _شما جون بخواه،من دربست در خدمتم. خندید --پس حالا که‌ رو دور مثبتی بیا امشب بریم خونه خودمون. حق به جانب بهش خیره شدم --کیان چرت نگو،اونجا دوماهه نرفتیم.... حرفمو قطع کرد --یه کلام بگو میای یا نه. مردد گفتم --ولی آخه ما که کامل به هم محرم نشدیم. حالت پوکر بهم خیره شد --ترانه الان جدی حرف میزنی؟ تأییدوار سرتکون دادم. خندید --آخه قربونت برم،صیغه صیغه اس حالا چه من بخونم چه هرکی. متفکر بهش خیره شدم --راست میگیا! خندید --بیا بریم،بیا بریم خودتو سیا کن... واسه شام رفتیم رستوران و جوجه کباب خوردیم. سر شام گلناز زنگ زد به کیان،کیانم گفت میریم‌ خونه خودمون. همون موقع زنگ زدم به خاله بگم شب نمیام دیدم خودش زنگ زد. جواب دادم _الو خاله سلام. +سلام عزیزم کجایی؟ _رستورانم با کیان. +باشه عزیزم،کلید داری؟ مردد گفتم _چیزه خاله، من امشب میمونم پیش کیان. خندید +خیلی خب خوش بگذره. نه به خاله که انقدر راحت میگیره نه به مامان خدابیامرزم که انقدر گیر میداد :/ با صدای کیان برگشتم سمتش +کی بود؟ _خالمه،گفتم نمیام. یه نمه اخم کرد +بهتر،نمیخوام چشم تو چشم اون پسره مهراد باشی. خندیدم --جااان،تو فقط غیرتی شو.... رفتیم خونه ولی از اونی که فکرشو میکردم کثیف تر بود -_- دوساعت فقط داشتم همه جارو تمیز میکردم آخرسرم یکمش موند واسه فردا. رفتم حمام،وقتی برگشتم خداروشکر کیان همینجور که پشتش بهم بود خوابیده بود. حولمو باز کردم و داشتم موهامو خشک میکردم که با صدای کیان سر متر پریدم هوا --میخوای موهاتو ببافم واست؟ اخم کردم --مگه تو خواب نبودی؟ «حلما» @berke_roman_15 ☕️📖☕️📖☕️
«بسم الله الرحمن الرحیم» 🍀برای لبخند تو🍀 با صدای کیان با تعجب برگشتم سمتش --مگه تو خواب نبودی؟ لبخند زد --بیدار موندم نترسی خب. پوزخند زدم --هه، منو ترس؟ تو همون حالت که پشتم بهش بود سریع لباسامو پوشیدم و حولمو گذاشتم رو میز. داشتم موهامو شونه میزدم که یدفعه صدای برخورد یه چی با شیشه اومد و پشت بندش صدای جیغ گربه. تو کسری از ثانیه پریدم رو تخت و محکم چسبیدم به کیان. خندید --تو و ترس؟چیشد پس؟ یکم ازش فاصله گرفتم و بدون اینکه به چشماش نگاه کنم --این که ترس نبود من فقط یکم هیجان زده شدم. تا اینو گفتم کیان دستمو کشید سمت خودش و مصنوعی اخم کرد --کمتر دروغ بگو جوجه،وگرنه واست بد میشه ها! مشمئز اداشو درآوردم --واست بد میشه ها،مثلا چی میخواد بشه... هیچی دیگه مثل تو رمانا حرفم با بوسه ی کیان قطع شد منتها با این تفاوت که واسه یه لحظه بود و بعدشم هردومون خوابیدیم. وجدان: --خیلی خب حالا چرا توجیه میکنی؟مگه ما حرفی زدیم؟ ای کاش این وجدان من لال میشد من راحت میشدم -_- سه هفته بود خونه خودمون بودیم تا کارای گذرنامه هامون حل بشه. بابای کیانم می‌گفت قبل اینکه بریم کربلا باید حتماً بریم محضر عقد کنیم و قرارشد بریم محضر بعد از اینکه رفتیم کربلا جشن بگیریم.... نزدیکای ظهر مهدی و مهراد اومدن کیانو ببرن آرایشگاه واسه پاکسازی پوست و... منم بردن آرایشگاه. از خرید عقد و اینا چیزی نگفتم چون همرو گذاشتیم واسه جشنمون. فقط یه روز با کیان رفتیم اون کت و شلوار خرید منم یه لباس حریر بلند آستین دار سفید که هم حجابش کامل بود هم خیلی شیک بود خریدم. کار آرایشگاهم حدود ۴ ساعت طول کشید و وقتی کیان و باباش اومدن دنبالم تازه کار آرایشگرم تموم شده بود. دیدم کیان نشسته صندلی عقب خیلی خوشحال شدم،از اینکه اگه با ماشین خودمون نیستیم لااقل کنار همیم. تو راهدستمو محکم گرفته بود و لبخند شیرینی رو لباش بود. از اونا که دلت میخواد همونجا بگیری دوتا ماچ گنده به کله اش بکنی. بین راه بابای کیان یه کاری واسش پیش اومد ماشینو یه گوشه پارک کرد و رفت. همین که رفت، کیان دستمو کشید سمت خودش،محکم بغلم کرد و گونمو بوسید. تو آروم ترین حالت ممکن به صورتم خیره شد و با صدایی که بیشتر شبیه زمزمه بود --امروز فهمیدم خوشگلا میتونن خوشگل ترم باشن. خندیدم --مثل خودت،عاشق مدل موهات شدم فقط. حالت پوکر بهم خیره شد --چشه؟ لبخند زدم و گونشو بوسیدم --خیلی بهت میاد،جذاب تر شدی. شیطون خندید --باشه منم بلدم. همون موقع بابا برگشت و صبحتای عاشقانه ی ما به پایان رسید :/ وجدان: --دیدم چقدر قربون صدقه هم رفتید،کلا مثل اینکه تو ذات شما دوتا نیس مثل آدم باهم حرف بزنیدا؟! ترجیح دادم جوابشو ندم چون روز عقدم چ دعوامون میشد... رفتیم محضر و تو جمع خودمونی و کوچیک خونوادگیمون عقد کردیم. اون روز شد بهترین روز زندگی من و کیان،روزی که واسه همیشه مال همدیگه شدیم... واسه شام رفتیم خونه ی کیان اینا و بابای کیان چندتا از فامیلای خودشونو دعوت کرده بود و دایی و خاله ی منو. فاطمه و خاله محبوبه و مهدی و علیم با خونواده هاشون بودن. بابای کیان مردارو برده بود پذیرایی بالا تا ما زنا پایین راحت باشیم. همینجور که نشسته بودم رو صندلی حواسم رفت سمت فاطمه که ضحی پیشش بود. کنجکاو شدم بدونم ماجرا چیه. وقتی ضحی رفت پیش بچه ها صداش زدم تا ازش بپرسم. بدو اومد سمتم و همینجور که موهای تو صورتشو کنار میزد کنجکاو بهم خیره شد --بله خاله؟ دستشو گرفتم و با لبخند چشمک زدم --اون دختره که پیشش بودی‌ رو میشناسی؟ نمکی خندید --فاطمه رو میگی؟ مگه دوست خودت نیست! چه بد ضایع شدم:/ مصنوعی خندیدم --چرا دوستمه،تو از کجا میشناسیش؟ متفکر بهم خیره شد --اون روز که مامانت مرده بود،بهم گفت باهام دوست میشی،منم قبول کردم. همین که اینو گفت فهمیدم فاطمه داره یه کرمی می‌ریزه رو نمیکنه. لبخند زدم --خیلی خب خاله برو به بازیت برس. ماشاالله این زنا به جوری ریخته بودن وسط انگار سالیان متمادی نرقصیدن:/ وجدان: --بمیرم واسه تو که اصلا نرقصیدی! چشم چپ کردم --تو فضول منی؟ سریع جواب داد --آره مثل تو که فضول مردمی! تا خواستم جوابشو بدم فاطمه مثل عجب معلق جلوم سبز شد کلافه بهش خیره شدم --چیه؟تو دیگه چی میگی؟ مشمئز ازم رو گرفت و نشست کنارم. یه نشکون از بازوم گرفت و دم گوشم غرید --خاک بر سرت، حداقل ظاهرو حفظ کن نفهمن چه اخلاق گندی داری! بدون اینکه منتظر جوابم بمونه ادامه داد --بعدشم مگه تو فضول منی آمارمو از ضحیٰ میگیری؟ پوزخند زدم --باز چه کلکی تو کارته فاطمه؟ خندید --عزیزم کلک زدن که فقط تو حیطه ی استعدادی خودته،من توطئه میکنم. کلافه برگشتم سمتش --خیلی خب همون،بگو ببینم چیکار داری می‌کنی؟ خندید --هیچی بابا چرا عصبی میشی؟ همون موقع زنداییم اومد منو ببره برقصم و متأسفانه بحث مهم و حیاطی من و فاطمه نصفه موند... «حلما» @berke_roman_15 ☕️📖☕️📖☕️
«بسم الله الرحمن الرحیم» 🍀برای لبخند تو🍀 نزدیک غروب، همه رفتن و گلناز گفت شام درست می‌کنه شب بمونیم اونجا، ولی کیان قبول نکرد گفت خسته اس گناه داره. رفتیم خونه خودمون و کمک کردم کیان رفت حموم بعدم خودم رفتم. وقتی برگشتم ساعت۹ شب بود دیدم کیان خوابیده منم کنارش دراز کشیدم و نفهمیدم کی خوابم برد... صبح زنگ زدن گفتن گذرنامه ها آمادس. تا رفتم تحویل بگیرم و برگردم، دیدم کیان صبححونه رو آماده کرده و منتظر نشسته سر میز. سلام کردم.جوابمو داد وکنجکاو بهم خیره شد --کجا بودی؟ گذرنامه هارو گرفتم سمتش --رفتم اینارو گرفتم دیگه. تأییدوار سرتکون داد و گذرنامه هارو از دستم گرفت. در اولیو که باز کرد پقی زد زیر خنده و به عکسم اشاره کرد --ترانه خداوکیلی این تویی؟ همینجور که لقمه تو دستم بود دفترچه رو از دستش کشیدم. خودمم خندم گرفته بود ولی به رو خودم نیاوردم و جدی برگشتم سمتش --آره،مگه چمه؟ خندید --خیلی زاخاره. مشمئز بهش خیره شدم --حالا نه قیافه خودت مثل محمدرضا گلزاره! اخم کرد --محمدرضا گلزار کی باشن؟ یه قلوپ از چایمو خوردم و دستمو رو هوا تکون دادم --بابا همین بازیگره... لیوانو از دستم گرفت،ازش یه قلوپ چای خورد و با همون اخم ادامه داد --میدونم بازیگره،چرا من باید مثل اون باشم؟نکنه روش کراش داری... کلافه یه مشت زدم تو کتفش و اخم کردم --کیان بیخودی شلوغش نکنا،من همینجوری یه چی گفتم... چشم چپ کرد --نه دیگه ما اینجا همینجوری نداریم‌.‌.. کلافه از جام بلند شدم --ولم کن بابا توام،هرچی میشه الکی گیر میدی! گفتم و پا تند کردم رفتم سمت اتاق ولی حواسم نبود در بسته اس. با سر رفتم تو در -_- همونجا کنار در نشستم رو زمین و به قدری دماغم درد گرفته بود، که نزدیک بود اشکم در بیاد. همون موقع درد شدیدی زیر دلم احساس کردم و فهمیدم گل بود به سبزه نیز آراسته شد :/ کیان نگران اومد سمتم و‌تا صدام زد اشکام شروع کرد باریدن. با تعجب دستمو گرفت --ترانه چت شد؟ با بغض به دماغم اشاره کردم --فکنم شکست. نگران دست دراز کرد سمت دماغم --کو؟بزار ببینم؟ تا دستش خورد به دماغم جیغم رفت هوا و کیان ترسیده خودشو کشید عقب --خیلی خب آروم باش! حالا اد همون موقع دل دردم هر لحظه شدیدتر میشد و خجالت می‌کشیدم به کیان بگم چه مرگمه -_- با صدای کیان نگاهم افتاد به دستم که ناخودآگاه گذاشته بودم رو دلم و اشکام بیصدا می‌ریخت. آروم شونه هامو گرفت --ترانه مطمئنی فقط دماغت درد گرفته؟ منفی وار سر تکون دادم. دوباره پرسید --دلت درد می‌کنه؟ مردد تأییدوار سر تکون دادم. منتظر بودم گیج بزنه بگه‌ چمیدونم بریم دکتر و فلان و بهمان،ولی به جاش با اون وضعیت خودش کمکم کرد رفتم‌ تو اتاق و دراز کشیدم رو تخت. رفت واسم یه کیسه آب گرم با یه قرص مسکن آورد. هنوزم باورم نمیشد متوجه شده باشه. وجدان: --ترانه چرا خودتو میزنی به خریت؟بابا یارو زن داشته طبیعیه که این چیزارو بفهمه! راست میگه ها،چرا خودم بهش فکر نکرده بودم؟ با صدای کیان از فکر دراومدم --چیزی لازم نداری بگیرم واست؟ بگم همه چی لازم داشتم دروغ نگفتم-_- ولی الکی گفتم نه. همین که کیان از اتاق رفت بیرون زنگ زدم خالم، گفتم وسایلمو بیاره. با گرمی رو دلم، کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد... نمی دونم چقدر گذشت که چشم باز کردم دیدم هنوز رو تختمم. وجدان: --نکنه انتظار داشتی تو قعر چاه باشی :/ هه هه وجدان بی مزه! از اتاق رفتم بیرون دیدم کیان سرش تو گوشیشه. آروم رفتم بالاسرش که مثلا بترسونمش،ولی کیان بی حس بهم خیره شد و به اپن آشپزخونه اشاره کرد --برو وسایلتو بردار‌. همینجور که می رفتم سمت آشپزخونه کنجکاو گفتم --وسایلم؟ همین که در نایلونو باز کردم هین کوتاهی کشیدم و فهمیدم چه سوتی دادم-_- بی سر و صدا نایلونو برداشتم و بدو داشتم میرفتم تو اتاقم که با صداش سر جام میخکوب شدم --صبر کن! وایسادم ولی برنگشتم. با حالت عصبانی جوری که سعی در کنترل کردن صداش داشت --مگه من ازت نپرسیدم چیزی نیاز نداری بگیرم، گفتی نه؟ تأیید وار سر تکون دادم --چرا... حرفمو قطع کرد --پس چرا اون پسره باید این خرت و پرتارو بیاره واست؟محرمته؟داداشته؟چیته که انقدر باهاش احساس راحتی می‌کنی؟ نمی‌دونستم چی باید بگم،واسه همین سکوت کردم و کیان ادامه داد --من خبر مرگم نمیتونستم برم،میگفتم گلناز بره هرچی نیاز داری واست بگیره ،اون که می‌تونست! اون لحظه یادم افتاد به مامانم که همیشه می‌گفت با غیرت مردا نمیشه بازی کرد،حالا خوبه من ناخواسته همچین کاری کردم. خدا بگم چیکارت کنه خاله که این آتیشا از گور تو بلند میشه. وقتی دید ساکتم پوزخند زد --چیشد؟چرا ساکت شدی؟صبح که خوب زبون داشتی! من نمی‌دونم اون لحظه این بغض چی بود که مثل کنه چسبیده بود بیخ گلوم و نمیزاشت حرف بزنم :/ واسه همین حرفی نزدم و رفتم تو اتاق... «حلما» @berke_roman_15 ☕️📖☕️📖☕️
«بسم الله الرحمن الرحیم» 🍀برای لبخند تو🍀 همین که پام رسید به تخت، پقی زدم زیر گریه و دستمو گرفتم جلو دهنم تا صدام نره بیرون. نمی‌دونم از چی،ولی خیلی ناراحت بودم،پیش خودم گفتم حالا مگه چی شده؟مهرادم خر که نیس می‌فهمه:/ وجدان: --مهراد خر نیس،ولی اونی که خره مطمئنم تویی،چون بی فکر دست به کارایی میزنی که اصلا به فکر عاقبتش نیستی! اخم کردم --مگه من چیکار کردم انقدر بزرگش می‌کنه الکی؟ لبخند زد --اون مَرده،با من و تو خیلی فرق داره،اینکارت باعث شده فکر کنه نمیتونه نیازاتو برطرف کنه،میدونی که مردا از اینکه زنشون ازشون درخواستی بکنه خیلی خوشحال میشن. از طرفیم اون پسره مهراد اومد همه چی قاطی شد.کیان پیش خودش فکر می‌کنه چرا باید‌ تو با مهراد انقدر راحت باشی تا اون وسایل شخصیتو بیاره... حرفشو قطع کردم --من با مهراد راحت نیستم،من به خاله گفتم از کجا میدونستم میخواد اون اوسکولو بفرسته :/ با صدای در اتاق صاف نشستم رو تخت دیدم در باز شد و کیان با اخم --غذا گرفتم بیا ناهار بخوریم. اخمش به درک،خوبه کیان به فکره،وگرنه من اصلا یادم نبود از دیروز تا حالا غذای درست و حسابی نخوردم. خواستم از اتاق برم بیرون که نگاهم افتاد به رژ لبم. کرم درونم فعال شد و رفتم جلو آینه یکم رژ لب زدم و موهامو باز ریختم روشنه هام و یکم عطر رو‌خودم خالی کردم. تا از اتاق رفتم بیرون کیان منو دید ولی عکس العمل خاصی نشون نداد. اونجا بود که فهمیدم از اون دسته مرداییه که با هیچی خر نمیشن :/ گفتم خر به مردا برنخوره ها،میدونید که یه اصطلاحه ؛) با صداش از فکر دراومدم --غذارو گذاشتم رو اپن،بکش بیار... غذارو آوردم رو میز و نشستم رو مبل کناری کیان. هر دوتامون مشغول غذاخوردن بودیم که کنجکاو برگشت سمتم --از عطر من زدی؟ تازه یادم افتاد قوطی مشکیه مال کیانه -_- از اونجاییم که من اصلا از رو نمی‌رم منفی وار سرتکون دادم --نه مال خودمه. پوزخند زد --میدونم مال منه،چرا حاشا می‌کنی؟ کلافه برگشتم سمتش --کیان مگه من و تو داریم؟خیر سرمون زن و شوهریما! نفسشو صدادار بیرون داد --خوبه می‌دونی و زنگ میزنی اون پسره... حرصی حرفشو قطع کردم --من زنگ نزدم،به خاله گفتم چمیدونستم اون خبر مرگش خونه اس... متعجب بهم خیره شد --چرا جوون مردمو نفرین می‌کنی؟ بی توجه به حرفش ادامه دادم --ماجرا اصلا اونجوری که تو فکر می‌کنی نیس،اگه بهم اعتماد نداری میتونی زنگ بزنی از خالم بپرسی! صدام یکم رفته بود بالا و این باعث میشد کیان با تعجب بهم خیره شه. حرفم که تموم شد خندید --خیلی خب، حالا چرا داد میزنی؟ قطره اشک مزاحمی که رو گونم ریخت رو پاک کردم و تلخند زدم --چون ناراحتم،اون از صبح که الکی گیر دادی به چمیدونم گلزار،اینم از الان،هرچیم میگم من روحمم خبر نداشته اون میخواد بیاد باورت نمیشه! لبخند زد --چرا باورم میشه :) دستمو گرفت و دم گوشم ادامه داد --خدانکنه یه نفرو تو زندگیت بیشتر از خودت دوست داشته باشی،اون موقع اس که دلت میخواد فقط و فقط مال خودت باشه و حتی نگاه کسی بهش نیفته. من ذوق‌ ‌ಥ⁠_⁠ಥ دید حرفی نمی‌زنم فشاری به دستم وارد کرد --غذاتو نخوری جوجه میمونیا! لبخند زدم و بیصدا‌ به غذا خوردنم ادامه دادم... بعد ناهار ظرفارو شستم و برگشتم دیدم کیان نیست. کنجکاو رفتم تو اتاق دیدم لباساشو عوض کرده و دراز کشیده رو تخت. با اون رکابی سفید تازه فهمیدم آقا چه اندام ورزشی داره و رو نمیکنه! خندید --چیه؟نکنه از استایلم خوشت اومده؟ خندیدم --اون که بله،ولی کنجکاوم بدونم چرا تا الان دریغ کردی؟! چشمک زد --دیگه همه چیو که نباید لو داد. یدفعه لباسشو بالا زد و به خطای رو شکمش اشاره کرد --تازه کجاشو دیدی... هین بلندی کشیدم و پشت کردم بهش --خجالت بکش کیان،این چه کاریه؟ حق به جانب خندید --مثل اینکه یادت رفته دیشب کمکم کردی برم حموم؟بابا همون بدنه عوض که نشده :/ راست میگه ها،چرا خودم یادم نبود؟ یه هفته ای که بعد عقدمون تو خونه بودیم با تموم تلخ و شیرینیاش گذشت و بلیط هواپیما گرفتیم، قرار بود جمعه یعنی فردا بریم کربلا. تموم هزینه هامون به عهده ی حاجی بود و کیان می گفت بعد که برگرده همرو جبران می‌کنه..‌. داشتم لباسامونو تا میزدم بزارم تو چمدون که نگاهم خورد به یکی از پیراهن های کیان. یادم به اونشب افتاد که تعقیبش کردم. پیرهن همون بود. ناخودآگاه چسبوندمش به سینم و عمیق بوش کرده. همون موقع کیان اومد تو اتاق و تا اون صحنه رو دید خندید --ترانه داری چیکار می‌کنی؟ لبخند زدم --یادته اونشب که رفتیم تو اون باغه این پیراهن تنت بود؟ کنجکاو اخم کرد --اون که پاره شد :/ متعجب به پیرهن خیره شدم --جدی؟ تأییدوار سرتکون داد --آره اونشب پاره شد انداختمش... «حلما» @berke_roman_15 ☕️📖☕️📖☕️
«بسم الله الرحمن الرحیم» 🍀برای لبخند تو🍀 کمک کردم کیان بره حموم و بعدش خودم رفتم. وقتی برگشتم ساعت ۱۲ شب بود. همه چیو یه دور بررسی کردم و همین که سرم رسید به بالش خوابم برد. واسه اذان صبح کیان بیدار شد منم بیدار کرد. بعد اینکه نماز خوندیم لباسامونو عوض کردیم و بابای کیان اومد دنبالمون. انگار نه انگار صبح زود بود چون وقتی رسیدیم فرودگاه دیدم گلناز و باران و خاله و دایی و فاطمه اینا منتظر اونجان. مهراد و مهدیم اومدن و حدود نیم ساعت تو سالن انتظار همه دور هم بودیم. زمان پروازمون که رسید،با همه خداحافظی کردیم. وقتی نوبت رسید به طاها ناخودآگاه گریم گرفت. بغلش کردم و دم گوشش گفتم مراقب خودش باشه و خاله رو اذیت نکنه،البته اگه پیش خاله بمونه. بچمون از وقتی بارانو دیده هوایی شده دیگه سمت ما نمیاد :/ مهدی به یه رفیقاش که مهماندار هواپیما بود سفارشمونو کرده بود و اون خودش اومد چمدونارو برد و کمک کرد کیان بشینه رو صندلی. شاید براتون سوال باشه که مسافرت کردن تو اون شرایط با اون وضعیت کیان سخت نبود؟ بله سخت بود ولی کیان روحیه ی خیلی قوی ای داره. تو‌ اون مدتم بیشتر از اینکه گله و شکایت کنه امیدوار بود. به اینکه یه روز دوباره سرپا میشه! با صداش از فکر دراومدم --چته جوجه تو لکی؟ خندیدم --هیچی. مکث کردم و ادامه دادم --تو از هواپیما نمی ترسی؟ منفی وار سر تکون داد --نه،مگه تو می‌ترسی؟ خجالت می‌کشیدم بگم آره،واسه همین سکوت کردم -_- خندید و دستمو گرفت --نترس من اینجام.... موقعی که هواپیما میخواست بلند شه قلبم هری ریخت دست کیانو محکم گرفته بودم اونم فقط می‌خندید... همینجور که از پنجره به بیرون خیره شده بود --ترانه تو مطمئنی با این شرایط میخوای کنارم بمونی؟ خندیدم --داری شوخی میکنی؟ جدی برگشت سمتم --نه. خندم جمع شد --خب معلومه. تلخند زد --ولی ممکنه من هیچوقت خوب نشم! خوبه دو ثانیه از اینکه گفتم امیدواره نگذشته :/ حرفی نزدم و کیان ادامه داد --ترانه تو حق داری واسه آینده ات تصمیم بگیری... عصبانی حرفشو قطع کردم --این مزخرفا چیه میگی؟ لبخند زد --مزخرف نیس،مهمه... حرفشو قطع کردم --واسه تو مهمه،واسه من نیست! در حالی که چشمام پر اشک شده بود --قبلاً هم بهت گفته بودم، من بعد بابام مامانمو داشتم،ولی الان اونم ندارم! تنها اعضای خانواده ام که میتونم بهشون تکیه کنم تو و طاهایید،بعد تو حرف از رفتن میزنی... دستمو گرفت و آروم دم گوشم گفت --بگم غلط کردم اشکاتو پاک میکنی؟ نگاهمو ازش گرفتم --نمیدونم چرا هربار این بحث لعنتیو می‌کشی وسط،جواب منم هربار یه کلمه اس،میخوام کنار کسی که دوسش دارم بمونم،جرمه؟ خندید --خیلی خب،حالا چرا وسط گریه ابراز علاقه می‌کنی؟ حرفی نزدم و کیان یکم خودشو بهم نزدیک کرد --حیف وسط هواپیماییم وگرنه... حرفشو قطع کردم --کیان لطفاً منو خر نکن! خندید --از کی تا حالا انقدر باهوش شدی؟ مثل خودش حرف زدم --از وقتی که با شما همنشین شدم! شیطون خندید --همنشین؟هنوز مونده تا باهام همنشین بشی،یه زندگی برات بسازم که هر لحظه اش بهت خوش بگذره! لعنتی خوب بلده با حرفاش قند تو دل آدم آب کنه،ولی من نباید خر بشم -_- «کیان» اول رفتیم نجف حرم امام علی(ع) و بعد رفتیم کاظمین حرم امام کاظم(ع) و امام جواد(ع)،بعدم رفتیم سامرا حرم امام هادی(ع) و امام حسن عسکری(ع). همه ی اینا حدود ۴ روز طول کشید و من دل تو دلم نبود بریم کربلا. نه اینکه بقیه ی امامارو دوست نداشته باشم،اتفاقا هرجایی رفتیم حس و حال خاص خودش رو داشت. مخصوصاً وقتی رفتیم نجف،اونجا آدم احساس راحتی بیشتری میکرد. اونجا بود که آدم به شیعه بودنش افتخار می‌کرد و پیش خودش میگفت خداروشکر که من شیعه علیم :) با صدای ترانه از فکر دراومدم --جانم؟ --کجایی کیان دو ساعته دارم صدات میکنم. لبخند زدم --ببخشید،داشتم خاطرات این چند روز رو مرور میکردم. تأییدوار سر تکون داد و به صورتم اشاره کرد --قیافت مثل داعشیا شده. خندیدم --جدی؟ خودشم خندید --آره،از بس ریشات بلنده. خندیدم و ترانه ادامه داد --کیان کاش زودتر بریم کربلا. دستشو گرفتم و لبخند زدم --میریم قربونت برم. سرشو گذاشت رو شونم ولی من شونمو کشیدم و آروم دم گوشش گفتم --عه ترانه زشته اینج... هنوز حرفم تموم نشده بود که نشکون ریزی به بازم گرفت و عصبانی ادامه داد --کیان شروع نکن دوباره ها! ۳ ساعت تو راهیم منم خوابم میاد،نکنه انتظار داری واست برقصم؟ :/ خندیدم --خیلی خب بخواب. بمیرم هنوز سرش نرسیده به بالشش(بازومو میگم) خوابش برد... «حلما» @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖
«بسم الله الرحمن الرحیم» 🍀برای لبخند تو🍀 وقتی رسیدیم کربلا اصلا باورم نمیشد اونجام. از وقتی که رفتیم هتل تا وقتی که بریم حرم دل تو دلم نبود. بین الحرمین یه گیرایی عجیبی داشت. جوری که وقتی واردش میشی انگار وجودت زیر و رو میشه. به خودت که میای، میبینی مثل ابر بهار داری‌‌ گریه می‌کنی. من فکر کردم فقط خودم اینجوری شدم،ولی وقتی برگشتم دیدم ترانه هم مثل من داره گریه می‌کنه. اونجاس که تازه معنی این بیت شعر رو میفهمی این حسین کیست، که عالم همه دیوانه ی اوست؟ :) چون قسمت زنونه و مردونه جدا بود ترانه منو سپرد دست یکی از خادما تا منو ببره زیارت کنم. اول رفتیم حرم حضرت ابوالفضل (ع). بعد رفتیم حرم امام حسین(ع). دلشوره عجیبی داشتم. مثل وقتایی که میخوای یه آدم مهمی رو تو زندگیت واسه اولین بار ملاقات کنی. ولی تا چشمم خورد به ضریح شیش گوشه نگرانیم از بین رفت. شدت اشکام بیشتر شده بود و تقریباً هق هق میکردم. انگار هنوزم باورم نشده بود امام حسین (ع) دعوتم کرده :) اونجا بود که فهمیدم چقدر اماما بهمون نزدیکن،چقدر بهمون محبت دارن ولی ما فقط درگیر خودمونیم. اونجا دیگه نیازی نیست حرفاتو به زبون بیاری،زبون آدم قفل میشه و برعکس دلت زبون باز می‌کنه و مثل کودکی که به آغوش مادرش پناه می‌بره،تموم درداشو به آقای مهربونش میگه. در همین حد بگم که کربلا بهترین نقطه ی زمینه،جایی که شبیهش اصلا وجود نداره! نمی‌دونم چقدر گذشت که به خودم اومدم دیدم دو دستی چسبیدم به ضریح و دارم ضجه میزدم. تموم اینا یه دقیقه بیشتر طول نکشید چون حجوم جمعیت زیاد بود و مجبور بودیم سریع برگردیم عقب... خادمه منو رسوند دم در ورودی و منتظر موندم تا ترانه برگرده. فکرم درگیر خواب اون شبم بود. اون شهید جوری با اطمینان بهم گفت دوای دردم کربلاس که با خودم فکر میکردم بیام اینجا خوب میشم،ولی نمی‌دونستم چجوری.... با صدای ترانه از فکر دراومدم. برگشتم دیدم چادرش افتاده رو شونه هاش و همینجور که نفس نفس میزنه سعی داره گیره ی روسریشو سفت کنه. خندیدم --این چه وضعیه؟ کلافه سر تکون داد --از بس این زنا تو زیارت کردن با نظمن اینجوری میشه -_- با بغض به دستش خیره شد --یکی نیست بگه امام حسین (ع) که فقط برا شما نیست! راضین بقیه رو زیر دست و پا له کنن ولی دستشونو بچسبونن به ضریح. اشک گوشه چشمشو گرفت و ادامه داد --امام حسین(ع) به این مهربونی بعد ما... دست دراز کردم اشک چشمشو گرفتم و چادرشو رو سرش مرتب کردم --گریه نکن عزیزدلم،مهم اینه که اومدیم اینجا... با دیدن خون مردگی رو مچ دستش، دستشو گرفتم که چهرش درهم شد. با حالت نگرانی پرسیدم --چیشدی تو جوجه؟ میون گریه خندید --اون موقع تا حالا دارم روضه میخونم واست؟ بی توجه به حرفش --درد داری؟ خندید --اشکالی نداره بیا بریم. منفی وار سرتکون دادم --نه عزیزم،صبر کن بریم یه درمونگایی جایی... حرفمو قطع کرد --نمیخواد بابا خودش خوب میشه بیا بریم می‌خوام ببرمت گردش. خندیدم --مگه تو اینجارو بلدی؟ منفی وار سرتکون داد --نه ولی اون خادمه بلده. اخم کردم --کدوم؟ به خادمی که منو آورد اشاره کرد. بیشتر اخم کردم --مگه تو بهش چی گفتی؟ منفی وار شونه بالا انداخت --هیچی، فقط وقتی داشتم میومدم بهم گفت به تو بگم هرجا خواستی بری در خدمته. دستشو کشیدم و با همون اخم --نمیخواد،بیا بریم. بعدشم مگه ما خونمون از بقیه رنگین تره؟ اگه اینجوری باشه که خادما فقط وقت میکنن زائرارو تاب بدن اینور اونور. حرصی ادامه دادم --مرتیکه ی هیز... ترانه هین بلندی کشید --عههه کیااان! خیر سرمون اومدیم کربلا! اخم کردم --خیلی خب بیا بریم.... «ترانه» شاید من اندازه کیان مذهبی نباشم،البته اونم جدیداً اعتقاداتش بیشتر شده. ولی امام حسین(ع) به اعتقادات آدما کاری نداره :) وقتی رفتم کربلا اینو فهمیدم. شاید اگه قبلاً بهم میگفتن دوست داری بری کربلا میگفتم امام حسین(ع) که ما بدارو قبول نمیکنه،ولی همینجا حرفمو پس میگیرم. تو این ۲۰ سال زندگیم هیچوقت اندازه اون لحظه که پا گذاشتم تو بین الحرمین آرامش نداشتم. یه جوری حالمو خوب کرده بود، که دلم می خواست تا آخر عمرم اونجا بمونم. از همون موقع به برگشتن فکر میکردم،به اینکه چجوری از اینجا دل بکنم :( با صدای کیان از فکر دراومدم --جانم؟ خندید و برگشت سمتم --چیه تو فکری؟ لبخند زدم --نمیدونم،خیلی حالم خوبه. به چشمام اشاره کرد --آخه داری گریه می‌کنی؟ دست کشیدم رو گونه ام و با مکث کوتاهی جواب دادم --اشک شوقه. حق به جانب سر تکون داد --میشه دقیقاً بگی شما زنا چند نوع گریه دارین؟ خندیدم و کیان ادامه داد --والا.خوشحالین گریه میکنین،ناراحتین گریه میکنین،عاشق میشین گریه میکنین،حرص می‌خورین گریه میکنین،درد دارین گریه میکنین... خودش حرف خودشو قطع کرد و در حالی که خندش گرفته بود --میشه دقیقاً بگی کی گریه نمیکنین؟ خندیدم و حرفی نزدم... «حلما» @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖
«بسم الله الرحمن الرحیم» 🍀برای لبخند تو🍀 بعد از شام دوباره رفتیم حرم،خداروشکر اون خادمه نبود،وگرنه کیان باز میخواست گیر بده -_- وجدان: --برو خداتو شکر کن شوهرت روت غیرت داره گاهی بهت گیر میده،به نظر من مردی که نسبت به زنش بی خیاله یه ریگی تو کفشش هست. خندیدم --منظورت اون دسته از مردای روشنفکره؟ پوزخند زد --هه،از نظر تو بی غیرتی روشنفکریه؟ تو برو جلو خروس صدای خروس دربیار ببین چجوری تیکه پارت می‌کنه،چرا؟چون غیرت داره! مردا که دیگه جای خود دارن... یعنی تا حالا در این حد قانع نشده بودم! با صدای کیان از فکر دراومدم --ترانه! گیج بهش خیره شدم --ها.. خندید --چته چرا همینحوری به من زل زدی؟ بی توجه به حرفش --کیان به نظر تو اینکه مردا به زنشون گیر میدن چه معنی می‌تونه داشته باشه؟ خندید --یهویی این چه سوالیه آخه؟ همینجور که دسته های ویلچرو می گرفتم تو دستم --بگو دیگه می‌خوام بدونم! متفکر به جلوش خیره شد --خب دلیلای زیادی می‌تونه داشته باشه.... مهم ترین دلیلش عشقه! برگشت سمتم و چشمک زد --یه مرد وقتی عاشق زنش باشه نمیزاره کسی نگاه چپ بهش بکنه! خندیدم و دیوونه ای نثارش کردم. برگشت سرجاش و با مکث طولانی ادامه داد --یه دلیل دیگه اش می‌تونه شکست باشه،وقتی از یه نفر شکست بخوری جاش تا ابد تو ذهنت میمونه، قطعاً مراقبتت از نفرات بعدی بیشتر میشه. برگشت سمتم و حق به جانب بهم خیره شد --خب،حالا نگفتی واسه چی این سوالو پرسیدی؟ شونه بالا انداختم --هیچی همینجوری. تأییدوار سرتکون داد و حرفی نزد... «کیان» به ساعت نگاه کردم،۱۲ شب بود. دوشب از وقتی اومده بودیم کربلا می‌گذشت و هیچ اتفاقی واسه من نیفتاده بود. اینکه میگم اتفاق،منظورم همون گره ای بود که به قول اون شهید فقط به دستای امام حسین(ع) باز میشد. از طریق مهدی با یکی از مغازه دارای عراق که ایرانی بود آشنا شده بودم اونم وقتی وضعیتمو دید،گفت تا وقتی اینجام هرکاری داشتم بهش بگم. دوست داشتم یه زمانی باشه که بتونم تنها برم حرم،چون نمی‌خواستم هیچکس حتی ترانه از ماجرای اون خواب بفهمه. خلاصه با همون دوست مهدی که اسمش رضا بود قرار گذاشتیم ساعت ۱۲ بیاد هتل دنبالم. نگاهم افتاد به ترانه که عمیق خوابیده بود. آروم‌ موهاشو از تو صورتش کنار زدم و پیشونیشو عمیق و طولانی بوسیدم. بی سر و صدا خودمو کشیدم لبه ی تخت و آروم نشستم رو ویلچر. تیشرتمو پوشیدم،موهامو مرتب شونه زدم و یکم عطر زدم. گوشیمو برداشتم و آروم از اتاق رفتم بیرون.... وقتی از آسانسور رفتم بیرون، دیدم رضا منتظر وایساده بود تو لابی و داشت سیگار می کشید. تا منو دید سیگارشو خاموش کرد و دوید سمتم. باهم دست دادیم و رفتیم بیرون... تو راه هیچکدوم حرف نمی‌زدیم، تا اینکه بالاخره رضا سکوت بینمون رو شکست --از مهدی شنیدم خیلی پسر کاری و داش مشتی ای هستی. مکث کرد و ادامه داد --واقعا متاسفام این اتفاق واست افتاده،خیلی سخته آدم یدفعه دچار این مشکل بشه. در جوابش فقط سر تکون دادم و اون ادامه داد --داداش بدت نیادا ولی این امام حسینی که اینجا میبینی خیلی کارش درسته،به نظرم یه نوبت برو پیشش یه دعایی،دارویی،دوایی،کی می‌دونه شاید اسم تو هم بره تو لیست شفا یافتگان. تموم این حرفارو با خنده میزد ولی منظورش جدی بود. برگشتم سمتش و مثل خودش خندیدم --تو می‌دونی کجا باید برم؟ چشمک زد --اختیار دارین،من اینجارو مثل کف دستم میشناسم،ما دربست در خدمتیم... همین که وارد حرم شدیم حس خاصی بهم دست داده بود،حسی که حتی وقتی واسه اولین بار رفتم حرم نداشتم. اول رفتیم زیارت، بعد از اونجا رفتیم تو یه شبستان. کنجکاو برگشتم سمت رضا --اینجا دیگه کجاس؟ لبخند زد --نگران نباش،اینجا مال زائراییه که معمولاً جا و مکان ندارن میان اینجا میمونن. خندیدم --خب اینجا چه ربطی به شفا گرفتن داره؟ حق به جانب بهم خیره شد --تو سعی کن بخوابی،کاریت نباشه. کمک کرد منو خوابوند رو زمین و‌خودشم دراز کشید کنارم. به ثانیه نکشیده خوابش برد و من موندم با دنیایی از سوال. یه صدایی همش بهم نهیب میزد اون خواب فقط رویایی بیش نبوده و هیچ اتفاقی قرار نیست بیفته. ولی وجدان پشت بندش در حالی که از شدت خواب خمیازه میکشید --زر مفت میزنه داداش توجه نکن،این مرتیکه از طرف ابلیس اومده. خندیدم --تو از کجا می‌دونی؟ حق به جانب بهم خیره شد --دست شما درد نکنه،ناسلامتی همکاریما،یادت که نرفته من لوامه ام اون اماره؟! نمی‌دونم چقدر گذشت که چشمام سنگین شد و با‌ تکونای دست خادمی که به لهجه ی عربی یه چیزایی می‌گفت چشمامو باز کردم..... «حلما» @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖
«بسم الله الرحمن الرحیم» 🍀برای لبخند تو🍀 برگشتم دیدم انگاری رضا منو با دیگه یکی دیگه اشتباه گرفته بود :/ به بدبختی دستاشو که‌ دور کمرم حلقه کرده بود پس زدم. صداش زدم ولی بیدار نشد. دیدم خادمه هنوز اونجا وایساده،به رضا اشاره کردم که یعنی من نمی تونم بیدارش کنم. اونم نامردی نکرد و چنان با صدای بلند رضارو صدا زد، که از خواب پرید و تا نگاهش افتاد به خادمه عصبانی شد. شروع کرد به عربی باهاش دعوا کردن. خادمه متأسف سر تکون داد و ازمون دور شد. خندیدم --تو‌ مگه عربی بلدی؟ خواب آلو خندید --داداش مثل اینکه از وقتی چشم باز کردم یه پام اینجا بوده یه پام ایران،میخوای بلد نباشم؟ از جاش‌ بلند شد و همینجور که دکمه های پیرهنشو می‌بست به پاهام اشاره کرد --شفا نیافتی؟ لحنش یه جوری بود که باعث شد خندم بگیره. منفی وار سرتکون دادم --هرموقع تو شفا یافتی منم شفا می یابم :/ همینجور که کمکم میکرد بشینم رو ویلچر خندید --نه خوشم اومد اهل دلی! رضا منو برد تو هتل و خودش رفت دم مغازه. سعی داشتم همه چیو عادی جلوه بدم،ولی قلبم شکسته تر از این حرفا بود. حس میکردم رو دست‌ خوردم،با یادآوری خواب اونشبم پوزخند زدم و دکمه آسانسور رو فشار دادم.... خداروشکر وقتی رفتم ترانه هنوز خوابیده بود. خوشم میاد‌ چه ایران باشیم چه عراق تخت هر شرایطی خوابه :/ رفتم حموم، آب سردو باز کردم‌ رو خودم تا شاید‌ خاموش بشه آتیشی که‌ تو دلمه. اشکام بیصدا از گونه هام پایین می‌ریخت،حس تهی بودن بهم دست داده بود. نمی‌دونم چقدر گذشت، که صدای ترانه از پشت در اومد --کیان حولتو بیارم؟ صدامو صاف کردم --آره عشقم. همون موقع در باز شد و ترانه خواب آلو تو چارچوب در ظاهر شد. همین که تو اون حالت دیدمش، ناخودآگاه خندم گرفت و دستامو باز کردم --بدو بیا بغلم ببینمت. خندید و حولمو انداخت‌ رو شونه هام --دیوونه بازی درنیار کیان. گفت و رفت بیرون.... آماده شدیم رفتیم رستوران واسه صبححونه، ولی من سر میز همش فکرم درگیر بود. با لقمه ای که چپونده شد تو دهنم از فکر دراومدم ترانه با چشم به دور و برش اشاره کرد --همه رفتنااا، فقط ما موندیم! خندیدم --واسم لقمه کن بعد میخورم. چشم چپ کرد --خب اینو از اول بگو. خندیدم --حالا چرا انقدر بداخلاقی جوجم؟ با بغض بهم خیره شد --نمیدونم چه مرگمه کیان،شاید واسه اینکه قراره بریم. دستاشو گرفتم و لبخند زدم --ولی ماکه هنوز نرفتیم. در مقابل دستمو گرفت --راستش از صبح که بیدار شدم دلشوره دارم،حس میکنم قراره یه اتفاقی بیفته. با این حرف ترانه ناخودآگاه یاد دیشب افتادم ولی خودم‌ جواب خودمو دادم --خیال خام نکن،اون‌ خواب فقط یه خواب بود‌، همین.... عصر رفتیم بازار واسه خرید سوغاتی و واسه شام بیرون غذا خوردیم. وقتیم برگشتیم هتل هردومون بهتره بگم از شدت خستگی غش کردیم... با صدای خنده های یه نفر از خواب پریدم. دیدم همون پسری که اونشب تو خواب دیدم وایساده بود بالاسرم. بهت زده نشستم تو جام و خیره بهش --تو اینجا چیکار می‌کنی؟ میون خنده لبخند زد --بهت گفته بودم درمون دردت کربلاس،پاشو باید بریم... پوزخند زدم --مسخرم کردید؟من جایی نمیام. رفت سمت ویلچرم و بهش اشاره کرد --بیا من کمکت میکنم‌. گفت و اومد سمتم کمکم کرد نشستم رو ویلچر. انقدر همه چی عادی بود که باورم نمیشد خواب باشه. تو مسیر خیلی باهام حرف زد، ولی متاسفانه من هیچکدومو یادم نیست... دم ورودی حرم حضرت عباس علیه السلام، دیدم یه مرد قد بلند و چهارشونه وایساده بود که هرچی دقت کردم نتونستم چهرشو ببینم. فکنم منتظر ما بود،چون وقتی منو دید چند قدم اومد سمتمون و رو کرد سمت همون پسر --آفرین ابراهیم،چه خوب امانت داری کردی مرد! بعدش جلوم زانو زد و دستاشو گذاشت رو زانوهام. --صبرت خیلی کمه جوون! مردد لب زدم --شما کی هستین؟ --من واسطه ی حسینم،ما خیلی وقت بود منتظرت بودیم،مولام حسین سفارش کرد بیام پیشت،منم اومدم. گفت و از جاش بلند شد،پشت کرد بهمون و رفت‌‌. تازه وقتی از پشت سر دیدمش، بیشتر متوجه ابهتش شدم. با اون قد بلند و شونه های پهنش، جوری آروم و با صلابت راه می‌رفت که آدمو محو خودش میکرد.... هنوزم اون لحظه رو یادم نمیره! وقتی چشم باز کردم،دیدم دقیقا روبه روی حرم آقا حضرت ابوالفضل علیه السلام نشستم رو ویلچر،صورتم خیس اشک بود. بهت زده به اطراف خیره شدم،شب بود و زیاد کسی اونجا رفت و آمد نمیکرد. پیش خودم گفتم شاید دوباره دارم خواب میبینم،یه سیلی زدم تو صورتم،دوتا سیلی،سه تا... بعد ناخودآگاه دستمو گذاشتم رو پام، ولی در کمال تعجب ضرب دستمو حس میکردم. مردد با دستم رو ساق پاهام فشار وارد کردم،فشار دستامو حس میکردم. اون لحظه انگار یه نفر دلمو زد زمین! اشکام شروع کرد باریدن و مثل ابر بهار گریه میکردم،به قدری که صدام خش‌دار شده بود. تو همون حال،دستامو گذاشتم رو دسته های ویلچر و سعی کردم از جام بلند شم.... «حلما» @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖
«بسم الله الرحمن الرحیم» 🍀برای لبخند تو🍀 در کمال تعجب با وجود ضعف شدیدی که تو پاهام احساس میکردم از جام بلند شدم... «رضا» نصف شب مثل جن زده ها بدون هیچ دلیل خاصی از خواب پریدم و همون لحظه ذهنم رفت سمت کیان. از وقتی از مهدی شنیدم مشکلشو و بعد خودشو دیدم،یه حسی بهم می‌گفت خدا میخواد به این بنده اش لطف کنه و من شدم ابزار لطف خدا. به خودم قول دادم تا وقتی کیان کربلاس هرشب سر یه ساعت مشخص کیانو ببرم حرم، ولی امشب با وجود اینکه زنگ موبایلمم فعال کرده بودم، بیدار نشده بودم. چیزی که اصلا سابقه نداشت اتفاق بیفته! کلافه تو موهام دست کشیدم و گوشیمو برداشتم. تقریباً نزدیک اذان صبح بود. سریع لباسامو عوض کردم از خونه زدم بیرون، ولی هرچی به کیان زنگ زدم جواب نداد. هتل کیان تو یه کوچه نزدیک حرم امام حسین علیه السلام بود. نمی‌دونم چرا، ولی اونشب بی هدف مسیرمو کج کردم سمت بین الحرمین و همین که رفتم اونجا، هنوز دو قدم نرفته بودم که از پشت سر دیدم یه نفر وایساده بالاسر یه ویلچر. کنجکاو رفتم سمتش، ولی در کمال ناباوری دیدم کیانه. همینجور که محکم دسته های ویلچرو چسبیده بود، هق هق گریه میکرد. بدنش خیس عرق بود و تموم تنش می‌لرزید. تا منو دید گریه اش بیشتر شد و همین که خواست چیزی بگه، یدفعه حالش بد شد و غش کرد ولی قبل اینکه پخش زمین بشه، من سریع گرفتمش. به سختی خوابوندمش کف زمین و همینجور که به صورتش سیلی میزدم صداش میزدم، ولی فایده ای نداشت. اون لحظه اصلا حواسم از اینکه کیان شب قبل فلج بود و الان رو پاهاش وایساده بود پرت شده بود. دستپاچه زنگ زدم اورژانس و تا برسن تقریباً جون به لب شدم... «ترانه» نصف شب با صدای زنگ موبایل کیان از خواب بیدار شدم،ولی تا‌ خواستم جواب بدم قطع شد. به قدری گیج خواب بودم که تا چند ثانیه اول، اصلا متوجه غیبت کیان نشدم. یدفعه با ضرب نشستم رو تخت و با تعجب به جای خالی کیان خیره شدم،حتی ویلچرشم نبود؟! پیش خودم گفتم نکنه تو کشور غریب دزدیده باشنش؟ وجدان:اوسکول آخه مگه کیان کیه که بخوان بدزدنش :/ بهم برخورد ولی راست می‌گفت. کلافه از جام بلند شدم، دیدم نیم ساعت از اذان صبح گذشته. از پنجره نگاهم افتاد به گنبد امام حسین علیه‌السلام و ناخودآگاه اشکام شروع کرد باریدن. گفتم من تو این کشور غریبه ام و تنها آشنام شمایی،دعا کن بلایی سر کیانم نیومده باشه :( نفهمیدم چجوری لباسامو عوض کردم و موبایل کیانو برداشتم و رفتم سمت حرم. با اینکه مسیرو می‌شناختم ولی چون کیان نبود خیلی حس بدی داشتم. به سرعت باد خودمو رسوندم به بین الحرمین، چون اونجا دیگه احساس ناامنی نمی‌کردم. اول رفتم حرم حضرت ابوالفضل علیه السلام و همونجا نماز صبحمو خوندم زیارت کردم، بعدشم رفتم حرم امام حسین علیه السلام زیارت کردم. وقتی برگشتم بیرون هوا روشن شده بود. همینجور که داشتم کفشامو میپوشیدم یدفعه موبایل کیان زنگ خورد. کنجکاو به صفحه خیره شدم،دیدم نوشته رضا. مردد از اینکه جواب بدم یا نه دکمه ی وصل رو لمس کردم +الو؟ _سلام،ترانه خانم درسته؟ +سلام،بله،شما؟ _من رضام دوست کیان... نگران حرفشو قطع کردم +ببخشید شما نمی‌دونید کیان‌ کجا... حرفمو قطع کرد _اتفاقاً زنگ زدم همینو بگم بهتون،نگران نباشید من الان پیش کیانم... با صدایی که مرزی تا گریه نداشت +شما الان کجایید؟ _شما کجایید؟ عصبی پوزخند زدم +گرفتین مارو؟دارم میگم کیان کجاس! جوری که سعی در آروم کردن من داشت _چرا عصبانی میشی خواهر من؟پرسیدم کجایی چون می‌خوام بیارمت ور دل شورت این عصبانی شدن داره :/ وجدان: --خوردی ترانه خانم؟فکر کردی همه کیان بدبختن که چرت و پرتاتو تحمل کنن؟ پوزخند زدم --کیانِ بدبخت؟ آره جون عمش-_- با صدای رضا از فکر دراومدم _الو؟ ترانه خانم؟الو؟! سریع جواب دادم +ببخشید،من‌ تو بین الحرمینم،میشه با کیان حرف بزنم؟ مردد گفت _راستش فعلا مسکن بهش زدن خوابیده... تقریباً با صدای جیغ مانندی حرفشو قطع کردم +کیان بیماااارستانهههه؟ تورو خداااا بگید چیشدههه... رضا با تعجب _گفتم که نگران نباشید،اصلا من الان خودم میام دنبالتون،همونجا بمونید ده دقیقه دیگه اونجام... «رضا» وقتی کیانو رسوندیم بیمارستان دکتر اورژانس معاینه اش کرد و گفت شوک عصبی بهش وارد شده ولی خداروشکر مشکلی واسش پیش نیومده. واسش مسکن قوی تجویز کرد تا یکم در آرامش بخوابه،ولی حتی فکرشم نمی‌کرد زنش اینجوری آرامششو بهم بزنه :/ شوخی کردم ولی واقعا فقط خدا به داد کیان برسه با این زنش -_- زنگ زدم مقداد رفیقم ماشینشو آورد تا برم زن کیانو بیارم بیمارستان... «حلما» @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖