سلاااام دوستان ☺️
امیدوارم که حالتون خوب باشه و تا این قسمت از رمان لذت کافی رو برده باشید❤️
ممنون میشم نظرات و انتقاداتتون رو راجع به رمان واسم بنویسید😉
https://harfeto.timefriend.net/16538408908022
بی نظیره🤩 فقط منتظرم پارت های بعدی زود تر ارسال بشن 🙂 یعنی آخرش چی میشه🤔🤫
ممنونم 😍
سعیمونو میکنیم پارت ها زودتر ارسال بشن😌
انشاالله پایان خوشی داشته باشه😉
یعنی اران عاشق ترلان میشه بعد ترلان بهش خیانت می کنه که اسمشو گزاشتین درد تسلیم یا چیز دیگه ای راستی ممنون میشم اگه به رومانتون اون دختره بود رو لباس ارتین بالا اورده اونم بیارن ممنون میشم چون داستان جالب هم میشه
نه خب این عنوان کلی داستانه.
و اون دختر هم اتفاقی به آرتین برخورد کرد😉
میشه پارت های بعدی رو ظهر هاهم بزارین 🙏🥰
شرمنده حلما جان ظهر ها فرصت تایپ ندارن😕
سلام، چطوری؟ رمان خوبه، به حلما بگو بهم پیام بده کارش دارم..
سلام ممنون آیدی حلما جان👇
@Helma_15
💞درد تسلیم💞
#پارت_28
--نه من فیلم نمیبینم ولی مثل بعضیا پست فطرت نیستم که بیگناه یه نفرو بکشم.
خندیدم
--الان داری جدی حرف میزنی؟
همینجور که اشکاش پایین میریخت متأسف سر تکون داد
--ازت انتظار چنین حرفیو نداشتم آران واقعاً برات متأسفم.
غمگین خندیدم
--آخه خواهر گلم قربونت برم اصلاً میفهمی داری چی میگی؟ یکم به آیندت فکر کن،تو الان تازه ۱۶ سالته.
لجباز گفت
--خاله کژالم همسن من بوده باردار شده.
عصبانی خندیدم
--اون مادر منه، اون وقتی همسن تو بود به قول خودش از دیوار راست بالا میرفت نه تو که تا یه جات زخم میشه...
حرفمو قطع کردم و ادامه دادم
--آسا نگهداشتنش به نفعت نیست باور کن.
اخم کرد
--همین که گفتم.
پوفی کشیدم و داشتم از اتاق میرفتم بیرون که آرتین در رو باز کرد و معترض گفت
--کری دارم صدات میزنم؟
کنجکاو بهش خیره شدم
--چیشده؟
--این پسره رضا چندباری بهت زنگ زد من جوابشو دادم.
تأییدوار گفتم
--خب؟
--هیچی دیگه آدرسو میخواست که من واسش فرستادم.
--خوب کردی.
از پله ها رفتیم پایین که آرتین دستمو گرفت کشوند یه گوشه و کنجکاو بهم خیره شد
--چیشد؟
--چی چیشد؟
--بابا آی کیو آسارو میگم دیگه.
متأسف سر تکون دادم
--قبول نمیکنه.
--یعنی چی؟
--میگه میخواد بچه رو نگه داره.
اخم کرد
--یعنی چی؟
کلافه گفتم
--یعنی اینکه نمیخواد بچشو سقط کنه.
نوچی کرد و گفت
--کدوم بچه مثل اینکه این دختره خل شده؟
داشت میرفت سمت پله ها که دستشو گرفتم
--کجا؟
به اتاق آسا اشاره کرد
--میرم باهاش حرف بزنم.
منفی وار سر تکون دادم
--ولش کن.
اخم کرد و با صدای تقریباً بلندی گفت
--مثل اینکه شما همتون دیوونه شدید!
با صدای در برگشتم و آسا با گریه گفت
--آره دیوونه شدیم، اینکه یه مادر جون بچش براش عزیز باشه از نظر تو دیوونگیه؟
آرتین عصبانی به پشت دستش اشاره کرد
--آسا همچین میزنم تو دهنت...
آسا با گریه رفت تو اتاق و در رو محکم کوبیدم به هم.
اخم کردم و دستشو پس زدم
--حرف دهنتو بفهم! چی میگی واسه خودت؟
کلافه تو موهاش دست کشید
--تصمیم آسا واسم قابل هضم نیست آران.
غمگین گفتم
--بهش حق بده آرتین، هرچی نباشه اون الان یه مادره....
عصر بود که رضا اومد.
ماشینشو آورد تو حیاط و آرام با ذوق از ماشین پیاده شد و دوید سمت من.
--سلاااام عمو آران.
دستامو باز کردم بغلش کردم
--سلام آرام خانم چطوری عمو؟
نمکی خندید و کنجکاو به آرتین خیره شد.
همون موقع رضا اومد و باهاش دست دادم.
آرتین باهاش دست داد و رضا کنجکاو گفت
--داداشته آران؟
آرتین خندید
--دوقلوییم ولی متأسفانه یکیمون بوره اون یکی مشکی.
رضا متعجب گفت
--جـدی؟
خندیدم
--بهمون نمیاد؟
خندید
--نه والا.
خندیدم و دست گذاشتم پشت کمرش به عمارت اشاره کردم
--بفرما تو رضا جون.
نگاه عمیقی به عمارت انداخت و لبخند زد
--چه خونه ی قشنگی دارید.
یدفعه آرام با ذوق به باغ اشاره کرد
--عه بابا اسب!
آرتین خندید
--اگه بخوای میتونی سوارش بشیا....
آرتین آرامو برد اسب سواری و منم رضارو بردم اتاق پذیرایی.
نشست رو مبل و خجالت زده خندید
--شرمنده مزاحم شمام شدیم.
خندیدم
--چه مزاحمتی داداش مراحمی.
با چایی و شیرینی کنجدی ازش پذیرایی کردم.
هنوز پنج دقیقه از رسیدن رضا نگذشته بود که مامان اینا از راه رسیدن.
با یه ببخشید از اتاق رفتم بیرون و در رو باز کردم.
از چشمای پف کرده ی مامان فهمیدم چقدر گریه کرده و احساس شرمندگی بهم دست داد.
اول بابا از ماشین پیاده شد و بدون توجه به من رفت سمت عمارت.
بعد از اون آرین و اَردلان از ماشین پیاده شدن و رفتن سمت اتاقشون.
رفتم پیش مامان و خجالت زده گفتم
--مامان.
با صدای پر بغض و گله مندی گفت
--فقط به حرمت رفیقته که چیزی بهت نمیگم وگرنه همچین میزدم تو دهنت که دیگه دست سبکی نکنی!
حق به جانب گفتم
--ولی مامان...
عصبانی حرفمو قطع کرد
--ولی بی ولی.
اینو گفت و رفت....
واسه عصرونه دور میز جمع شدیم و من رضارو به بقیه معرفی کردم و خانوادمم حسابی تحویلش گرفتن.
از همون اول بابا بحث کارو کشوند وسط و تموم تایم عصرونه رو داشتن راجع به مسائل کاری حرف میزدن....
مهتاب بود و واسه همین تصمیم گرفتیم با رضا و آرتین و آرین بریم جنگل و آرامو سپردیم دست مامانم.
رفتیم یه گوشه آتیش روشن کردیم و همه نشستیم دور هم.
رضا و آرتین داشتن راجع به یه موضوعی باهم حرف میزدن ولی من تموم مدت فکرم مشغول بود.
پیش خودم فکر میکردم اگه آسا از خر شیطون پایین نیاد چی میشه و با خودم دنبال راه چاره میگشتم.
با صدای پیامک موبایلمو باز کردم دیدم ترلان نوشته بود
--سلام آقا آران خوب هستین؟
شرمنده تماس گرفته بودید موبایلم در دسترسم نبود،امری داشتین؟
مردد بودم وضعیت آسارو بهش بگم یا نه نوشتم
--میتونم باهاتون تماس بگیرم؟
چند ثانیه بعد جواب داد
--بله.
پیش خودم گفتم با چه بهونه ای برم به ترلان زنگ بزنم که نگاهم رفت سمت آتیش که کم کم داشت خاموش میشد.....
حلما
@berke_roman_15
📖☕️📖☕️📖☕️📖
هدایت شده از 🖊برکه ی رمان📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ولادت با سعادت حضرت معصومه سلام الله علیها بر تمامی شیعیان حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف مبارک باد❤️
#ولادت_حضرت_معصومه
#روز_دختر
@berke_roman_15
❤️🌺❤️🌺❤️🌺❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دختر موجودی بهشتی است
روحی لطیف همانند آب
و جسمی ظریف همانند گل دارد
قلبی به وسعت دریا
و مهری مادرانه
که در کودکی همانند مادر
به عروسک های کوچک و بزرگش
مهر می ورزد و عاشقانه آنها را
به آغوش میگیرد...
روزتون مبارک دلبرای دوست داشتنی😌❤️
#ولادت_حضرت_معصومه
#روز_دختر
@berke_roman_15
❤️😍❤️😍❤️😍❤️