«بسم الله الرحمن الرحیم»
🍀برای لبخند تو🍀
#قسمت_۱۴۱
برگشتم دیدم انگاری رضا منو با دیگه یکی دیگه اشتباه گرفته بود :/
به بدبختی دستاشو که دور کمرم حلقه کرده بود پس زدم.
صداش زدم ولی بیدار نشد.
دیدم خادمه هنوز اونجا وایساده،به رضا اشاره کردم که یعنی من نمی تونم بیدارش کنم.
اونم نامردی نکرد و چنان با صدای بلند رضارو صدا زد، که از خواب پرید و تا نگاهش افتاد به خادمه عصبانی شد.
شروع کرد به عربی باهاش دعوا کردن.
خادمه متأسف سر تکون داد و ازمون دور شد.
خندیدم
--تو مگه عربی بلدی؟
خواب آلو خندید
--داداش مثل اینکه از وقتی چشم باز کردم یه پام اینجا بوده یه پام ایران،میخوای بلد نباشم؟
از جاش بلند شد و همینجور که دکمه های پیرهنشو میبست به پاهام اشاره کرد
--شفا نیافتی؟
لحنش یه جوری بود که باعث شد خندم بگیره.
منفی وار سرتکون دادم
--هرموقع تو شفا یافتی منم شفا می یابم :/
همینجور که کمکم میکرد بشینم رو ویلچر خندید
--نه خوشم اومد اهل دلی!
رضا منو برد تو هتل و خودش رفت دم مغازه.
سعی داشتم همه چیو عادی جلوه بدم،ولی قلبم شکسته تر از این حرفا بود.
حس میکردم رو دست خوردم،با یادآوری خواب اونشبم پوزخند زدم و دکمه آسانسور رو فشار دادم....
خداروشکر وقتی رفتم ترانه هنوز خوابیده بود.
خوشم میاد چه ایران باشیم چه عراق تخت هر شرایطی خوابه :/
رفتم حموم، آب سردو باز کردم رو خودم تا شاید خاموش بشه آتیشی که تو دلمه.
اشکام بیصدا از گونه هام پایین میریخت،حس تهی بودن بهم دست داده بود.
نمیدونم چقدر گذشت، که صدای ترانه از پشت در اومد
--کیان حولتو بیارم؟
صدامو صاف کردم
--آره عشقم.
همون موقع در باز شد و ترانه خواب آلو تو چارچوب در ظاهر شد.
همین که تو اون حالت دیدمش، ناخودآگاه خندم گرفت و دستامو باز کردم
--بدو بیا بغلم ببینمت.
خندید و حولمو انداخت رو شونه هام
--دیوونه بازی درنیار کیان.
گفت و رفت بیرون....
آماده شدیم رفتیم رستوران واسه صبححونه، ولی من سر میز همش فکرم درگیر بود.
با لقمه ای که چپونده شد تو دهنم از فکر دراومدم
ترانه با چشم به دور و برش اشاره کرد
--همه رفتنااا، فقط ما موندیم!
خندیدم
--واسم لقمه کن بعد میخورم.
چشم چپ کرد
--خب اینو از اول بگو.
خندیدم
--حالا چرا انقدر بداخلاقی جوجم؟
با بغض بهم خیره شد
--نمیدونم چه مرگمه کیان،شاید واسه اینکه قراره بریم.
دستاشو گرفتم و لبخند زدم
--ولی ماکه هنوز نرفتیم.
در مقابل دستمو گرفت
--راستش از صبح که بیدار شدم دلشوره دارم،حس میکنم قراره یه اتفاقی بیفته.
با این حرف ترانه ناخودآگاه یاد دیشب افتادم ولی خودم جواب خودمو دادم
--خیال خام نکن،اون خواب فقط یه خواب بود، همین....
عصر رفتیم بازار واسه خرید سوغاتی و واسه شام بیرون غذا خوردیم.
وقتیم برگشتیم هتل هردومون بهتره بگم از شدت خستگی غش کردیم...
با صدای خنده های یه نفر از خواب پریدم. دیدم همون پسری که اونشب تو خواب دیدم وایساده بود بالاسرم.
بهت زده نشستم تو جام و خیره بهش
--تو اینجا چیکار میکنی؟
میون خنده لبخند زد
--بهت گفته بودم درمون دردت کربلاس،پاشو باید بریم...
پوزخند زدم
--مسخرم کردید؟من جایی نمیام.
رفت سمت ویلچرم و بهش اشاره کرد
--بیا من کمکت میکنم.
گفت و اومد سمتم کمکم کرد نشستم رو ویلچر.
انقدر همه چی عادی بود که باورم نمیشد خواب باشه.
تو مسیر خیلی باهام حرف زد، ولی متاسفانه من هیچکدومو یادم نیست...
دم ورودی حرم حضرت عباس علیه السلام، دیدم یه مرد قد بلند و چهارشونه وایساده بود که هرچی دقت کردم نتونستم چهرشو ببینم.
فکنم منتظر ما بود،چون وقتی منو دید چند قدم اومد سمتمون و رو کرد سمت همون پسر
--آفرین ابراهیم،چه خوب امانت داری کردی مرد!
بعدش جلوم زانو زد و دستاشو گذاشت رو زانوهام.
--صبرت خیلی کمه جوون!
مردد لب زدم
--شما کی هستین؟
--من واسطه ی حسینم،ما خیلی وقت بود منتظرت بودیم،مولام حسین سفارش کرد بیام پیشت،منم اومدم.
گفت و از جاش بلند شد،پشت کرد بهمون و رفت.
تازه وقتی از پشت سر دیدمش، بیشتر متوجه ابهتش شدم.
با اون قد بلند و شونه های پهنش، جوری آروم و با صلابت راه میرفت که آدمو محو خودش میکرد....
هنوزم اون لحظه رو یادم نمیره!
وقتی چشم باز کردم،دیدم دقیقا روبه روی حرم آقا حضرت ابوالفضل علیه السلام
نشستم رو ویلچر،صورتم خیس اشک بود.
بهت زده به اطراف خیره شدم،شب بود و زیاد کسی اونجا رفت و آمد نمیکرد.
پیش خودم گفتم شاید دوباره دارم خواب میبینم،یه سیلی زدم تو صورتم،دوتا سیلی،سه تا...
بعد ناخودآگاه دستمو گذاشتم رو پام، ولی در کمال تعجب ضرب دستمو حس میکردم.
مردد با دستم رو ساق پاهام فشار وارد کردم،فشار دستامو حس میکردم.
اون لحظه انگار یه نفر دلمو زد زمین!
اشکام شروع کرد باریدن و مثل ابر بهار گریه میکردم،به قدری که صدام خشدار شده بود.
تو همون حال،دستامو گذاشتم رو دسته های ویلچر و سعی کردم از جام بلند شم....
«حلما»
@berke_roman_15
📖☕️📖☕️📖
سلام بچها،خوبین؟
خواستم بگم اگه وقتی این قسمتو خوندین
یه موقع دلتون شکست،اشک چشمتون جاری شد،به حق این روز های عزیز نزدیک اربعین،واسه شفای همه ی بیمارا دعا کنید🤲🥺
«حلما»
سلام بچها خوبین؟
فکنم دعاهاتون جواب داد چون بالاخره ارباب قسمت منم کرد برم کربلا🥺
از دور صورت ماه تک تکتون رو میبوسم و ازتون میخوام حلالم کنید انشاالله دفعه بعد جمع ۷۱۶نفرمون باهم بریم😌❤️
ارادتمند شما حلما
سلام دوستان😍
با توجه به اینکه مدارس نزدیکه😩
و قیمت کفش مدارسم خیلی بالاس😱
من یه کانال پیدا کردم
که هم جنس کفشاش عالیه🤩
هم قیمتاش مناسبه💸
لینکشو میزارم حتما حتما عضو بشید😌
@khodaeishop_shoes
«بسم الله الرحمن الرحیم»
🍀برای لبخند تو🍀
#قسمت_۱۴۲
در کمال تعجب با وجود ضعف شدیدی که تو پاهام احساس میکردم از جام بلند شدم...
«رضا»
نصف شب مثل جن زده ها بدون هیچ دلیل خاصی از خواب پریدم و همون لحظه ذهنم رفت سمت کیان.
از وقتی از مهدی شنیدم مشکلشو و بعد خودشو دیدم،یه حسی بهم میگفت خدا میخواد به این بنده اش لطف کنه و من شدم ابزار لطف خدا.
به خودم قول دادم تا وقتی کیان کربلاس هرشب سر یه ساعت مشخص کیانو ببرم حرم، ولی امشب با وجود اینکه زنگ موبایلمم فعال کرده بودم، بیدار نشده بودم.
چیزی که اصلا سابقه نداشت اتفاق بیفته!
کلافه تو موهام دست کشیدم و گوشیمو برداشتم.
تقریباً نزدیک اذان صبح بود.
سریع لباسامو عوض کردم از خونه زدم بیرون، ولی هرچی به کیان زنگ زدم جواب نداد.
هتل کیان تو یه کوچه نزدیک حرم امام حسین علیه السلام بود.
نمیدونم چرا، ولی اونشب بی هدف مسیرمو کج کردم سمت بین الحرمین و همین که رفتم اونجا، هنوز دو قدم نرفته بودم که از پشت سر دیدم یه نفر وایساده بالاسر یه ویلچر.
کنجکاو رفتم سمتش، ولی در کمال ناباوری دیدم کیانه.
همینجور که محکم دسته های ویلچرو چسبیده بود، هق هق گریه میکرد.
بدنش خیس عرق بود و تموم تنش میلرزید.
تا منو دید گریه اش بیشتر شد و همین که خواست چیزی بگه، یدفعه حالش بد شد و غش کرد ولی قبل اینکه پخش زمین بشه، من سریع گرفتمش.
به سختی خوابوندمش کف زمین و همینجور که به صورتش سیلی میزدم صداش میزدم، ولی فایده ای نداشت.
اون لحظه اصلا حواسم از اینکه کیان شب قبل فلج بود و الان رو پاهاش وایساده بود پرت شده بود.
دستپاچه زنگ زدم اورژانس و تا برسن تقریباً جون به لب شدم...
«ترانه»
نصف شب با صدای زنگ موبایل کیان از خواب بیدار شدم،ولی تا خواستم جواب بدم قطع شد.
به قدری گیج خواب بودم که تا چند ثانیه اول، اصلا متوجه غیبت کیان نشدم.
یدفعه با ضرب نشستم رو تخت و با تعجب به جای خالی کیان خیره شدم،حتی ویلچرشم نبود؟!
پیش خودم گفتم نکنه تو کشور غریب دزدیده باشنش؟
وجدان:اوسکول آخه مگه کیان کیه که بخوان بدزدنش :/
بهم برخورد ولی راست میگفت.
کلافه از جام بلند شدم، دیدم نیم ساعت از اذان صبح گذشته.
از پنجره نگاهم افتاد به گنبد امام حسین علیهالسلام و ناخودآگاه اشکام شروع کرد باریدن.
گفتم من تو این کشور غریبه ام و تنها آشنام شمایی،دعا کن بلایی سر کیانم نیومده باشه :(
نفهمیدم چجوری لباسامو عوض کردم و موبایل کیانو برداشتم و رفتم سمت حرم.
با اینکه مسیرو میشناختم ولی چون کیان نبود خیلی حس بدی داشتم.
به سرعت باد خودمو رسوندم به بین الحرمین، چون اونجا دیگه احساس ناامنی نمیکردم.
اول رفتم حرم حضرت ابوالفضل علیه السلام و همونجا نماز صبحمو خوندم زیارت کردم، بعدشم رفتم حرم امام حسین علیه السلام زیارت کردم.
وقتی برگشتم بیرون هوا روشن شده بود.
همینجور که داشتم کفشامو میپوشیدم یدفعه موبایل کیان زنگ خورد.
کنجکاو به صفحه خیره شدم،دیدم نوشته رضا.
مردد از اینکه جواب بدم یا نه دکمه ی وصل رو لمس کردم
+الو؟
_سلام،ترانه خانم درسته؟
+سلام،بله،شما؟
_من رضام دوست کیان...
نگران حرفشو قطع کردم
+ببخشید شما نمیدونید کیان کجا...
حرفمو قطع کرد
_اتفاقاً زنگ زدم همینو بگم بهتون،نگران نباشید من الان پیش کیانم...
با صدایی که مرزی تا گریه نداشت
+شما الان کجایید؟
_شما کجایید؟
عصبی پوزخند زدم
+گرفتین مارو؟دارم میگم کیان کجاس!
جوری که سعی در آروم کردن من داشت
_چرا عصبانی میشی خواهر من؟پرسیدم کجایی چون میخوام بیارمت ور دل شورت این عصبانی شدن داره :/
وجدان:
--خوردی ترانه خانم؟فکر کردی همه کیان بدبختن که چرت و پرتاتو تحمل کنن؟
پوزخند زدم
--کیانِ بدبخت؟ آره جون عمش-_-
با صدای رضا از فکر دراومدم
_الو؟ ترانه خانم؟الو؟!
سریع جواب دادم
+ببخشید،من تو بین الحرمینم،میشه با کیان حرف بزنم؟
مردد گفت
_راستش فعلا مسکن بهش زدن خوابیده...
تقریباً با صدای جیغ مانندی حرفشو قطع کردم
+کیان بیماااارستانهههه؟ تورو خداااا بگید چیشدههه...
رضا با تعجب
_گفتم که نگران نباشید،اصلا من الان خودم میام دنبالتون،همونجا بمونید ده دقیقه دیگه اونجام...
«رضا»
وقتی کیانو رسوندیم بیمارستان دکتر اورژانس معاینه اش کرد و گفت شوک عصبی بهش وارد شده ولی خداروشکر مشکلی واسش پیش نیومده.
واسش مسکن قوی تجویز کرد تا یکم در آرامش بخوابه،ولی حتی فکرشم نمیکرد زنش اینجوری آرامششو بهم بزنه :/
شوخی کردم ولی واقعا فقط خدا به داد کیان برسه با این زنش -_-
زنگ زدم مقداد رفیقم ماشینشو آورد تا برم زن کیانو بیارم بیمارستان...
«حلما»
@berke_roman_15
📖☕️📖☕️📖
سلام دوستان روزتون بخیر😍
بابت تاخیر یکماهه ای که پیش اومد واقعا معذرت میخوام چون این مدت یه کاری پیش اومد واسم نتونستم رمان رو ادامه بدم.
امسالم سال کنکورمه و درگیر درس و مدرسه شدم انشاالله بعد از کنکور رو روال قبل به فعالیت کانال ادامه میدم
خواهشم از شما به عنوان دوستان همراه و صبور اینه که تو این مدت کانال رو ترک نکنید چون انشاالله بعد از کنکور به فعالیتم ادامه میدم و اینجوری اگه کانال رو ترک کرده باشید دیگه نمیتونید ادامه داستان رو دنبال کنید.
دعا واسه موفقیت دانش آموزان و حقیر فراموشتون نشه🙏😌
بازم بابت تاخیر ازتون معذرت میخوام🥰
ارادتمند شما حلما