eitaa logo
🖊برکه ی رمان📚
714 دنبال‌کننده
335 عکس
245 ویدیو
2 فایل
🍃﷽🍃 به برکه ی رمان من خوش اومدین❤ به قلم حلما✍🏻 رمان و داستانهای مختلف📚 نسخه ی مکتوب:جدال عشق ونَفس در حال تایپ:برای لبخند تو پیجمون تو روبیکا👇 https://rubika.ir/berke_roman_15 آیدی نویسنده👇 @Helma_15 کپی رمان بدون اجازه ی نویسنده ممنوع🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام بچها،خوبین؟ خواستم بگم اگه وقتی این قسمتو‌‌ خوندین یه موقع دلتون شکست،اشک چشمتون جاری شد،به حق این روز های عزیز نزدیک اربعین،واسه شفای همه ی بیمارا دعا کنید🤲🥺 «حلما»
سلام بچها خوبین؟ فکنم دعاهاتون جواب داد چون بالاخره ارباب قسمت منم کرد برم کربلا🥺 از دور صورت ماه تک تکتون رو میبوسم و ازتون می‌خوام حلالم کنید انشاالله دفعه بعد جمع ۷۱۶نفرمون باهم بریم😌❤️ ارادتمند شما حلما
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هم اکنون در مسیر پیاده روی به سمت کربلای معلا نائب الزیاره همه دوستان🥰
سلام دوستان😍 با توجه به اینکه مدارس نزدیکه😩 و قیمت کفش مدارسم خیلی بالاس😱 من یه کانال پیدا کردم که هم جنس کفشاش عالیه🤩 هم قیمتاش مناسبه💸 لینکشو میزارم حتما حتما عضو بشید😌 @khodaeishop_shoes
بعد از مدت ها سلام🥰 امشب پارت داریم بچها منتظر باشید... حلما
«بسم الله الرحمن الرحیم» 🍀برای لبخند تو🍀 در کمال تعجب با وجود ضعف شدیدی که تو پاهام احساس میکردم از جام بلند شدم... «رضا» نصف شب مثل جن زده ها بدون هیچ دلیل خاصی از خواب پریدم و همون لحظه ذهنم رفت سمت کیان. از وقتی از مهدی شنیدم مشکلشو و بعد خودشو دیدم،یه حسی بهم می‌گفت خدا میخواد به این بنده اش لطف کنه و من شدم ابزار لطف خدا. به خودم قول دادم تا وقتی کیان کربلاس هرشب سر یه ساعت مشخص کیانو ببرم حرم، ولی امشب با وجود اینکه زنگ موبایلمم فعال کرده بودم، بیدار نشده بودم. چیزی که اصلا سابقه نداشت اتفاق بیفته! کلافه تو موهام دست کشیدم و گوشیمو برداشتم. تقریباً نزدیک اذان صبح بود. سریع لباسامو عوض کردم از خونه زدم بیرون، ولی هرچی به کیان زنگ زدم جواب نداد. هتل کیان تو یه کوچه نزدیک حرم امام حسین علیه السلام بود. نمی‌دونم چرا، ولی اونشب بی هدف مسیرمو کج کردم سمت بین الحرمین و همین که رفتم اونجا، هنوز دو قدم نرفته بودم که از پشت سر دیدم یه نفر وایساده بالاسر یه ویلچر. کنجکاو رفتم سمتش، ولی در کمال ناباوری دیدم کیانه. همینجور که محکم دسته های ویلچرو چسبیده بود، هق هق گریه میکرد. بدنش خیس عرق بود و تموم تنش می‌لرزید. تا منو دید گریه اش بیشتر شد و همین که خواست چیزی بگه، یدفعه حالش بد شد و غش کرد ولی قبل اینکه پخش زمین بشه، من سریع گرفتمش. به سختی خوابوندمش کف زمین و همینجور که به صورتش سیلی میزدم صداش میزدم، ولی فایده ای نداشت. اون لحظه اصلا حواسم از اینکه کیان شب قبل فلج بود و الان رو پاهاش وایساده بود پرت شده بود. دستپاچه زنگ زدم اورژانس و تا برسن تقریباً جون به لب شدم... «ترانه» نصف شب با صدای زنگ موبایل کیان از خواب بیدار شدم،ولی تا‌ خواستم جواب بدم قطع شد. به قدری گیج خواب بودم که تا چند ثانیه اول، اصلا متوجه غیبت کیان نشدم. یدفعه با ضرب نشستم رو تخت و با تعجب به جای خالی کیان خیره شدم،حتی ویلچرشم نبود؟! پیش خودم گفتم نکنه تو کشور غریب دزدیده باشنش؟ وجدان:اوسکول آخه مگه کیان کیه که بخوان بدزدنش :/ بهم برخورد ولی راست می‌گفت. کلافه از جام بلند شدم، دیدم نیم ساعت از اذان صبح گذشته. از پنجره نگاهم افتاد به گنبد امام حسین علیه‌السلام و ناخودآگاه اشکام شروع کرد باریدن. گفتم من تو این کشور غریبه ام و تنها آشنام شمایی،دعا کن بلایی سر کیانم نیومده باشه :( نفهمیدم چجوری لباسامو عوض کردم و موبایل کیانو برداشتم و رفتم سمت حرم. با اینکه مسیرو می‌شناختم ولی چون کیان نبود خیلی حس بدی داشتم. به سرعت باد خودمو رسوندم به بین الحرمین، چون اونجا دیگه احساس ناامنی نمی‌کردم. اول رفتم حرم حضرت ابوالفضل علیه السلام و همونجا نماز صبحمو خوندم زیارت کردم، بعدشم رفتم حرم امام حسین علیه السلام زیارت کردم. وقتی برگشتم بیرون هوا روشن شده بود. همینجور که داشتم کفشامو میپوشیدم یدفعه موبایل کیان زنگ خورد. کنجکاو به صفحه خیره شدم،دیدم نوشته رضا. مردد از اینکه جواب بدم یا نه دکمه ی وصل رو لمس کردم +الو؟ _سلام،ترانه خانم درسته؟ +سلام،بله،شما؟ _من رضام دوست کیان... نگران حرفشو قطع کردم +ببخشید شما نمی‌دونید کیان‌ کجا... حرفمو قطع کرد _اتفاقاً زنگ زدم همینو بگم بهتون،نگران نباشید من الان پیش کیانم... با صدایی که مرزی تا گریه نداشت +شما الان کجایید؟ _شما کجایید؟ عصبی پوزخند زدم +گرفتین مارو؟دارم میگم کیان کجاس! جوری که سعی در آروم کردن من داشت _چرا عصبانی میشی خواهر من؟پرسیدم کجایی چون می‌خوام بیارمت ور دل شورت این عصبانی شدن داره :/ وجدان: --خوردی ترانه خانم؟فکر کردی همه کیان بدبختن که چرت و پرتاتو تحمل کنن؟ پوزخند زدم --کیانِ بدبخت؟ آره جون عمش-_- با صدای رضا از فکر دراومدم _الو؟ ترانه خانم؟الو؟! سریع جواب دادم +ببخشید،من‌ تو بین الحرمینم،میشه با کیان حرف بزنم؟ مردد گفت _راستش فعلا مسکن بهش زدن خوابیده... تقریباً با صدای جیغ مانندی حرفشو قطع کردم +کیان بیماااارستانهههه؟ تورو خداااا بگید چیشدههه... رضا با تعجب _گفتم که نگران نباشید،اصلا من الان خودم میام دنبالتون،همونجا بمونید ده دقیقه دیگه اونجام... «رضا» وقتی کیانو رسوندیم بیمارستان دکتر اورژانس معاینه اش کرد و گفت شوک عصبی بهش وارد شده ولی خداروشکر مشکلی واسش پیش نیومده. واسش مسکن قوی تجویز کرد تا یکم در آرامش بخوابه،ولی حتی فکرشم نمی‌کرد زنش اینجوری آرامششو بهم بزنه :/ شوخی کردم ولی واقعا فقط خدا به داد کیان برسه با این زنش -_- زنگ زدم مقداد رفیقم ماشینشو آورد تا برم زن کیانو بیارم بیمارستان... «حلما» @berke_roman_15 📖☕️📖☕️📖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Haamim _ Morror (320).mp3
9.81M
شبت بخیر غمت نیز :)❤️