eitaa logo
🖊برکه ی رمان📚
714 دنبال‌کننده
335 عکس
245 ویدیو
2 فایل
🍃﷽🍃 به برکه ی رمان من خوش اومدین❤ به قلم حلما✍🏻 رمان و داستانهای مختلف📚 نسخه ی مکتوب:جدال عشق ونَفس در حال تایپ:برای لبخند تو پیجمون تو روبیکا👇 https://rubika.ir/berke_roman_15 آیدی نویسنده👇 @Helma_15 کپی رمان بدون اجازه ی نویسنده ممنوع🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
"در حوالی پایین شهر" --ببخشید رها جون نمیخواستم ناراحتت کنم. با بغض خندیدم --نه عزیزم ناراحت نشدم. لبخند زد --بیشتر از این بیدار نمون فردا صبح زود باید بیدار بشی. کمک کرد دراز کشیدم رو تخت و نشست رو صندلی و یه کتاب دعا برداشت و شروع کرد خوندن. کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد. با رها رها گفتنای شهرزاد چشمامو باز کردم. لبخند زد --بیدار شدی عزیزم. --سلام. --سلام پاشو لباستو عوض کن. جای ضربه ها رو بدنم بهتر شده بود اما هنو مشخص بود. شهرزاد با بهت گفت --این زخما چیه رو کمرت؟ --قضیش مفصله. --واای رها خیلی درد داره؟ --نه خب الان بهتر شده. میخواست حرفی بزنه اما منصرف شد و دکمه های لباسمو مرتب کرد. روسریمو جوری که گردنم پیدا نباشه مدلی واسم بست. --چه با سلیقه. چشمک زد --ما اینیم دیگه رها خانم. چند دقیقه بعد دکتر اومد و با چندتا پرستار با تخت بردنم سمت اتاق عمل. فاصله ی کوتاهی بود که وارد بخش جراحی بشم که ساسان داشت میدوید اما نتونست منو ببینه و بردنم تو اتاق عمل. لحظه ی آخر دیدم پرستار یه آمپول توی سرمم خالی کرد و چشمام گرم شد و دیگه هیچی نفهمیدم........ سر و صدا های اطراف واسم گنگ بود و چشمام به نور عادت نکرده بود. پام گچ گرفته و به وزنه آویزون بود. پرستار اومد بالاسرم --خب شما هم که بهوش اومدی. احساس تشنگی داشتم. --میشه بهم آب بدین؟ --نه عزیزم الان نمیشه. فعلا بزار ببریمت بخش. تختمو از بخش خارج کردن. شهرزاد و ساسان با دیدن من از رو صندلی بلند شدن و اومدن سمت تخت..... از اینکه به اتاق دیشب برگشته بودم احساس خوبی داشتم. شهرزاد با بغض گفت --رها جون خوبی عزیزم؟ --آره. با صدای زنگ موبایلش یه ببخشید گفت و از اتاق رفت بیرون. ساسان اومد کنار تخت --خوبید؟ --بله فقط... با نگاه به چشمای اشکیش حرفمو خوردم. --چیزی شده؟ به خودش اومد و با اخم قطره ی اشکی که گوشه ی چشمش بودو گرفت. --نه من یکم حساسیت دارم به هوا. پیش خودم گفتم --آره جون اون عمت. --آهان. --چیزی لازم ندارین؟ همون موقع شهرزاد اومد تو اتاق و نگران گفت --رها جون ببخشید عزیزم من یه مشکلی واسم پیش اومده باید برم. ساسان با تعجب گفت --چیشده؟ نگران گفت --امیر علی تب کرده الان حامد زنگ زد گفت. ساسان گوشه ی لبشو برد بالا --یعنی نمیتونه یه تبو بیاره پایین! شهرزاد منظور ساسان رو نفهمید و سریع گفت --خداحافظ. دوید از اتاق رفت بیرون. ساسان کلافه تو موهاش دست کشید. نمیدونستم از چی کلافس. موبایلشو درآورد و به جایی زنگ زد و از اتاق رفت بیرون. کنجکاو بودم ببینم ببینم پشت خط کیه. اومد تو اتاق --رها خانم همون پرستاری که قرار بود از فردا بیاد گفتم همین امروز بیاد پیشتون. --خیلی ممنون ببخشید انقدر مزاحم شمام. --نه این حرفو نزنید. رفت واسم غذا و کلی کمپوت و آبمیوه و کیک و... گرفت و گذاشت تو یخچال. همون موقع یه خانم در زد ساسان برگشت و با دیدن خانمه گفت --سلام بفرمایید خانم شکوری. یه خانم تقریباً مسن اومد تو. --سلام آقا ساسان. --سلام خانم. اومد سمت من و لبخند زد --سلام خانم. --سلام. خندید --ماشاالله هــزار ماشاالله! دختر نیس که پنجه ی آفتابه. لبخند زدم --ممنون. ساسان خداحافظی کرد و رفت.... -- من اسمم زیباس تو هر چی دوس داری صدام کن. در اتاق و بست و چادرشو از رو سرش برداشت. ظرف غذارو باز کرد و باقاشق آورد سمت دهنم. --خودم میخورم خودم شما زحمت نکشید. لبخند زد --نه عزیزم تو الان تازه از اتاق عمل اومدی بیرون. --شما غذا خوردین؟ --آره بخور نوش جونت. غذامو کامل خوردم و از زیبا تشکر کردم. --مرسی زیبا جون. --نوش جونت عزیزم. --میخوای تختتو بیارم بالا بشینی؟ --بله خیلی ممنون. کمک کرد نشستم و شالمو مرتب رو سرم انداخت و رو سرم مرتبش کرد. --مرسی زیباجون. --خواهش میکنم دختر گلم. خب بگو ببینم چند سالته؟ اسمت چیه؟ --اسمم رهاست ۲۰سالمه. --زنده باشی دخترم. --ممنون. چهرش گرفته شد و شروع کرد پاهاشو ماساژ دادن..... "حلما" @berke_roman_15 🌺👆🌺👆🌺👆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امشب راز و نیاز ها.. رنگ و بوی دیگری دارند! شب ملتمس شدن به درگاه الهی... در خواست آرزوهایی که برآورده شدنشان تنها به دست اوست ولا غیر. آرزو های خوب برای اول دیگران و بعد برای خودت از خدا طلب کن نکند مولایمان مهدی(عج)یادت برود! یادت باشد آرزوهایت نیاز های توست برآورده شدن نیاز تو به دست بی نیاز ترین جهان آنقدر شیرین و دلنشین است..! که بی نیاز ترین انسان ها را نیازمند میکند! آرزویم برآورده شدن آرزوهایتان است در بارانی شدن هوای چشمانتان.. در این شب من را فراموش نکنید🙏 "التماس دعا" "حلما" @berke_roman_15 🌙🤲🌙🤲🌙🤲🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یکرنگ بودن را بیاموز! انسان ها در ترکیب رنگ ها گم میشوند! پیش دوستان از دوستی که درجمع نیست حرفی را که بعد بخواهی انکار کنی... آن را نزن! در اوج به قول خودمان جوگیری هایت برای لبخند دیگران شخصیت آن یکی دیگران را خراب نکن. یکرنگ نبودنت انسان ها را در تو گم میکند.. یکی در کنار کافه... و دیگری در بوستان اولین دیدارتان تـــرکـــتــــ مـــی کنــد〽️ سلام دوستان صبحتون زیبا💫 امیدوارم حال دلاتون از شوق😃 بارونی بشه🤩🌧 "حلما" @berke_roman_15 💫🌪💫🌪💫🌪💫
Meysam Ebrahimi - Gole Rose (128).mp3
3.31M
👍 گل رز "میثم ابراهیمی" @berke_roman_15 🎵👆🎵👆🎵👆🎵
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای عشـــقـــ😍 تو تصمیم بگیری چه بگــــویـــم☹️ دل را ببری تو به اسیری😟 چه بگویــــم😉😍 لحظه لحظه با تو بودن را به اول خدا و دوم دلی که عشق را میانمان رقم زد بدهــــکارم😇😍😌 واسه مرغ عشقای کانال😁😉 @berke_roman_15 💞💞💞💞💞💞💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای صاحب زمانــ زمان این جمعه هم به پایان رسید پس تو کجایی.....؟ الهم عجل لولیک الفرج💚 @berke_roman_15 💚❤️💚❤️💚❤️💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهــادتـــ❤️ بال نمیخواد🕊 حال میخواد💪 حالا اگه حالشو داشتیم که میریم😄 اگه نداشتیمم که😔 برمیگردیم خدمتتون🚶‍♂🚶‍♂ دوباره.....💔 "شهید محمدرضا دهقان امیری" @berke_roman_15 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
"در حوالی پایین شهر" --پاهاتون درد میکنه؟ لبخند زد --نه عزیزم فکر کنم امروز زیادی به قول شماها ورجه وورجه کردم. --واسه چی؟ --واسه دیدن شما دختر گلم. خندیدم --دیدن من ورجه وورجه داشت؟ --نه خب بالاخره باید میرفتم لباس و.... انگار یه چیزی یادش اومده باشه حرفشو خورد و دستپاچه گفت --یکم کار داشتم دیگه دختر. ترجیح دادم سکوت کنم. بلند شد و شروع کرد به باز کردن کمپوتا و به خورد من داد. نفس عمیق کشیدم --بسه دیگه زیبا جون دارم خفه میشم. --نترس خفه نمیشی. چند دقیقه بعد شام آوردن. زیبا لبخند شیطانی زد --حالا شامم بخوری دیگه چی میگی! --خواهش میکنم. لبخند زد --باشه عزیزم هرجور میلته. میخوای بخوابی؟ --بله. کمک کرد خوابیدم و خودشم مشغول کتاب خوندن شد. خانم مهربونی بود و منو یاد سیمین می انداخت تازه فهمیدم چقدر دلم براش تنگ شده. نه فقط اون دلم واسه تک تک بچه ها تنگ شده بود. چند ماه قبل حتیٰ فکرشم نمیکردم یه روزی دلتنگ آدمایی بشم که اعضای خانوادم رو تشکیل میدادن. غرق در فکر چشمام گرم شد و خیلی زود خوابم برد.... --رها خانم! رها جان دخترم! چشمامو باز کردم. --بیدار شد عزیزم باید بریم خونه به سلامتی مرخص شدی! --خونه؟ کدوم خونه؟ از اینکه بخوان ببرنم خونه ی تیمور از ترس گریم گرفت. --نه من اون خونه نمیرم! من از تیمور میترسم! زیبا با تعجب گفت --چرا چرت و پرت میگی دختر؟ خواب دیدی خیر باشه تیمور دیگه کیه؟ میخوایم بریم خونه ای که آقا ساسان گرفته برات. گوشه ی لبشو برد بالا --بجای اینکه گریه کنی موهاتو جمع کن که عین جنگل آمازون پیچ در پیچه. میون گریه خندم گرفت و زیبا هم خندید --آقا ساسان پشت در منتظره حالا تو هی بخند. موهامو بالا بست و کمک کرد یه شومیز تقریبا بلند به رنگ گلبهی روشن پوشیدم. یه شال سفیدم مرتب انداخت رو سرم. چادرشو پوشید و رفت دم در ساسان صدا زد. ساسان یاﷲ گفت و اومد تو. با دیدن من با تعجب به لباسم زل زد. چون هنوز خودمو تو آینه ندیده بودم فکر کردم رنگ لباس بهم نمیاد. زیبا عصاهامو آورد و ساسان نگاهشو از لباسم گرفت. اینبار باید با دوتا عصا راه میرفتم. به سختی عصاهارو به دست گرفتم و شروع کردم راه رفتن. تازه یادم افتاد به ساسان سلام نکردم. ساسان و زیبا پشت سرم میومدن. ساسان با صدای آرومی که من نشنوم اما شنیدم به زیبا گفت --خانم شکوری لباس تیره تر نداشتین؟ --وا واسه کی؟ --واسه رها خانم. --چرا داشتم. اما مگه زن هفتاد سالس؟ --نه خب ولی زیادی روشنه! زیبا رُک گفت --خیلیم قشنگه! نمیدونستم چه حسی باید داشته باشم و ترجیح دادم به راهم ادامه بدم..... من نشستم صندلی عقب و زیبا نشست صندلی جلو. تا رسیدن به خونه هیچکس حرفی نزد و سکوت مطلق بود. دم در یه خونه ماشینو پارک کرد و زیبا پیاده شد تا کمک من کنه. ساسان زود تر در رو باز کرد تا ما بریم. ظاهر بیرونی ساختمون آپارتمانی بود. دم آسانسور میخواستم سوار بشم که یدفعه عصام سر خورد و برگشتم عقب. دوتا دست مانع افتادنم شد و برگشتم دیدم ساسانه. از خجالت گونه هام قرمز شده بود. زیبا با تعجب گفت --رها حواستو جمع کن! سکوت کردم و خیلی با احتیاط سوار شدم..... دم در یه واحد ساسان ایستاد و در رو با کلید باز کرد. کلیدو گرفت سمت زیبا. --بفرمایید. --دستت دردنکنه. برگشتم و آروم گفتم --خیلی ممنون آقا ساسان لطف کردین. --خواهش میکنم. رفتیم تو خونه و زیبا در رو بست و منو نشوند رو مبل و خودش رفت تو اتاق. به اطراف نگاه کردم. یه فرش وسط هال پهن بود و پارکتای کف خونه از دور فرش پیدا بود. یه دست مبل هفت نفره ی راحتی به رنگ صورتی با پرده ها با هم سِت بود. یه تلوزیون صفحه تخت بزرگ با میز سفید گوشه ی خونه بود. از چیدمان خونه خیلی خوشم اومده بود. یدفعه با صدای زیبا از جا پریدم --رهـــــا! --ب.. بله؟ خندید --چرا هرچی صدات میزنم جواب نمیدی دختر؟ --حواسم پرت شد. --خدابیامرز مادرم وقتی میدید حواسمون پرت میشه میگفت عاشقی! اما خب این حرف رو جوونای امروزی که امروز عاشق میشن فردا فارق زیاد اثر نداره. یه نایلون بزرگ آورد و پامو پیچید توش. --چیکار میکنی زیبا جون؟ --میخوام ببرمت حمام. --مگه دکتر نگفت... دستشو آورد بالا --دکتر واسه خودش گفت. الان قشنگ میبرمت حمام تمیز میشی. سرمو تکون داد. --ببخشید شما به زحمت میفتی! --خب من اومدم اینجا که به زحمت بیفتم دیگه. با زنگ موبایلش رفت و از تو کیف درش آورد. --الو سلام. عه مهتاب تویی خواهر. منم خوبم. تو خوبی؟ علی اقا چطوره حالش خوبه؟ خب خداروشکر..! راستی آرمان کجاس...... "حلما" @berke_roman_15 🌺👆🌺👆🌺👆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
"در حوالی پایین شهر" تماسش قطع شد و اومد پیش من. --بزار عصاهاتو بیارم. عصاهامو داد دستم و با کمک زیبا رفتم حمام. با اینکه خیلی معذب بودم اما زیبا جوری رفتار میکرد که انگار مادرمه. بعد از اینکه با وسواس تموم سر و بدنم و شست از حمام آوردم بیرون. حولمو تنم کرد و نایلون روی گچ پامو باز کرد. رفت سمت کمد و یه تاپ و شلوارک به رنگ قرمز جیغ آورد بیرون. با ذوق گفت --امیدوارم که بهت بیاد. با دهن باز بهش خیره بودم --زیبا جون من تا حالا از اینا نپوشیدم! --خب حالا میپوشی! ناچار قبول کردم تاپ و شلوارکو بپوشم. موهامو سشوار کشید و آبشاری ریخت رو شونه هام. از توی کشوی میز توالت یه تل پارچه ای قرمز رنگ آورد و زد تو موهام. با لبخند گفت --حالا شدی یه دختر ناز. با اینکه بهش میخورد نزدیک ۶۰سالش باشه ولی هنوزدختر شاد و پر انرژی درونش سر زنده به شیطنتاش ادامه میداد. کمکم کرد رفتم تو هال و نشستم رو مبل. باورم نمیشد اونجا بودم. همیشه از بچگیم آرزوم بود روی مبل بشینم و الان آرزوی بچگی من تو ۲۰سالگی برآورده شده بود. --رها نهار چی درست کنم واست؟ --هرچی خودتون دوس دارید. --من رژیمم مادر. تو هرچی میخوای بگو واست درست میکنم. --شامی دوس دارم. --باشه عزیزم الان واست درست میکنم. همینجور که نشسته بودم رو مبل خوابم برد.... چشمامو باز کردم و یدفعه در خونه با صدای بدی باز شد و تیمور اومد تو. از ترس زبونم بند اومده بود. خندید --دیـــدی پیدا کردم دختره ی چموش! میخواستم زیبارو صدا بزنم اما نمیتونستم. تیمور به طرفم هجوم آورد و پشت سرهم بهم سیلی میزد و فحش میداد. گریم گرفت و شروع کردم جیغ زدن. --تیمور غلط کردم! ببخشیـــ --رها..رها جون مادر؟ با شدت ترس از خواب بیدار شدم. زیبا با بغض گفت --خواب بود عزیزم! بغضم شکست و شروع کردم گریه کردن. سرمو بغل کرد --الهی من فدای اشکات بشم گریه نکن دخترم! حس میکردم آغوشش خیلی گرم و مهربونه. لباسشو چنگ زدم و گریم بیشتر شد. --نمیدونم این تیمور کیه و باهات چیکار کرده اما امیدوارم خدا ازش نگذره. اشکامو پاک کرد و پیشونیمو بوسید. با لبخند گفت --بیا بریم صورتتو بشور غذا بخوریم. لبخند زدم --ممنون. سر میز غذاخوری نشسته بودیم و داشتیم غذا میخوردیم که صدای در بلند شد. زیبا رفت دم در و بعدش صدای یه دختری که زیبارو مامان خطاب میکرد تو هال پیچید. داشت با ذوق میگفت --واای مامان کجــــاس؟ زیبا خندید --تو آشپزخونس. با دیدن دختری که داشت با لبخند نگاهم میکرد ناخودآگاه لبخند زدم. --سلام. با لبخند گفت --سلـــام! رها درسته؟ --بله. اومد نزدیک و صورتمو بوسید --منم رستام. از تو آشپزخونه صدا زد --مــامـــان چرا اسممو به رها نگفتی؟ --مگه تو مهلت حرف زدن میدی! بدون توجه به حرف مامانش نشست رو صندلی و با ذوق گفت --از وقتی مامان گفت اومده پیش تو از ذوق داشتم بال درمیاوردم. --ما مخلصیم! خندید و چشمک زد --لوتیم که حرف میزنی! خندیدم --با اجزتون. --وااای مامان! زیبا گوشه ی لبشو برد بالا --خیلی خب حالا هی وااای مامان واااای مامان. بزار رها غذاشو بخوره. رستا خندش محو شد --خیلی خب حالا. رفت تو هال. --ناراحت شد فکر کنم. خندید --نترس این دختر من ناراحت نمیشه. راستی رهاجون شرمنده مادر زودتر بهت نگفتم. رستا دختر دوممه. یه دختر دیگه ام دارم به اسم یسنا که با شوهرش رفتن اتریش زندگی میکنن. رستا هم نزدیک دوساله ازدواج کرده و رفته سر خونه زندگیش. کلاً دختر سرزنده و شادیه و زود با همه اُخت میگیره. از وقتیم فهمیده من قراره بیام پیش تو هی تکرار کرده بیاد ببینتت. --بله فهمیدم زنده باشن. رستا از تو هال گفت --وااای مامان بزار رها بیاد دیگه. --خیلی ممنون خوشمزه بود. --نوش جونت عزیزم. کمکم کرد با عصاهام رفتم تو هال و نشستم رو مبل. با ذوق گفت --تعریف کن ببینم چند سالته کجا زندگی میکنید تحصیلاتت چیه؟ از اینکه بگم پایین شهر زندگی میکنم ترسی نداشتم اما تحصیلات در حد خواندن و نوشتن واسه منی که همسن و سالی هام امسال سال دوم دانشگاهشون بود خیلی واسم سخت بود. همین که خواستم حرفی بزنم موبایلش زنگ خورد و ببخشیدی گفت و از سرجاش بلند شد. چند لحظه بعد برگشت و مضطرب گفت --مامان من باید برم سهراب اومده دنبالم. اومد منو بغل کرد --ببخشید رها جون قول میدم یه روز بیام پیشت. --باشه عزیزم. سریع رفت و در رو بست. حس میکردم همش خوابم میاد. --زیبا جون من خیلی خوابم میاد. --باشه مادر برو بخواب تو اتاق رو تختت. با عصاهام رقتم تو اتاق و دراز کشیدم رو تخت. چشمام کم کم داشت گرم میشد که موبایلم زنگ خورد. --الو؟ --سلام رها خانم. خوبید؟ با صدای ساسان ناخودآگاه میخ نشستم رو تخت و صدامو صاف کردم....... "حلما" @berke_roman_15 🌺👆🌺👆🌺👆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
"در حوالی پایین شهر" --سلام آقا ساسان ممنونم شما خوبید؟ --خداروشکر. خونه خوبه راحتین؟ --بله خیلی ممنون زحمت کشیدین. --زحمتی نیست. مزاحمتون نباشم؟ زیبا خانم خوبن؟ --نه مراحمید. بله ممنون خوبن. اتفاقاً امروزم دخترش اومده بود اینجا. با تعجب گفت --دخترش؟ کدوم دخترش؟ --اسمش رستا بود. --واسه چی اومده بود اونجا؟ حس کردم عصبانی شده --ناراحت شدین؟ --پرسیدم واسه چی اومده بود؟ --نمیدونم والا میگفت که دوس داشته منو ببینه. --که اینطور. با کنایه گفت حالا از فردا کل فک و فامیل زیبا خانم میخوان بیان شمارو ببینن؟ از حرفش خندم گرفت --چرا که نه اینکه انقدر مهم باشم خوبه که! --نخیر اصلاً هم خوب نیست! --دلیلش چیه؟ --دلیلش همینه که من میگم. از این حجم اعتماد به نفسش به وجد اومده بودم. زیبا صدام زد --جونم زیبا جون؟ --ببخشید آقا ساسان من باید برم زیبا خانم کارم داره. --مگه نمیگید زیبا خانم با شما کار داره؟ --چرا خب. --پس زیبا خانم باید بیاد پیشتون. یادتون نره پاتون به این راحتیا عمل نشده! --منظورتون چیه؟ --منظورم اینه که اگه مراقب نباشی من دیگه نمیتونم کاری واست انجام بدم. بهم برخورد وبا تشر گفتم --خب انجام ندین به درکــــ اینکه شما آدم خیرخواهی هستین درش شکی نیست! اما این شما بودی که خواستی بهم کمک کنی! بغض کرده بودم. --میزاشتی همونجا تو جوب میمردم! چی میشد یه آدم بدبخت از رو زمین برداشته بشه! با صدای غمگینی گفت --رها خانم من منظورم... حرفشو قطع کردم --خیلی ممنون که تا اینجاش کمکم کردی. فکر میکنم برم خونه ی تیمور لااقل دستم تو جیب خودمه و سرکوفت نمیشنوم! با صدای فریادش از جا پریدم --حتی فکــــر رفتن به اونجا رو حق ندارید بکنیـــد! --چرا اونوقت؟ با همون تن صدا گفت --چــون من میگم! با صدای بوق ممتد گوشیمو پرت کردم تو دیوار. قطرات اشک پشت سر هم گونه هامو خیس میکرد. حس میکردم اولین باره انقدر از دست یه آدم ناراحت میشم. مطمئن بودم اگه حسام این حرفارو گفته بود اینقدر ناراحت نمیشدم. --رهـــا! برگشتم و به زیبا که ناباور بهم خیره شده بود نگاه کردم --چیشده مادر چرا گریه میکنی؟ --هیچی فقط یکم دلم گرفته همین. نشست کنارم رو تخت و شروع کرد موهامو نوازش کردن --رها همیشه قبل از اینکه ناراحت بشی ارزش باعث و بانی ناراحتیتو بسنج. تلخند زدم -- مال ما از سنجش گذشته! --یه این فکر کن که ناراحت تر از تو هم تو دنیا هست. بغضم شکست --نیست! به مولا نیست زیبا جون! لبخند زد --چرا هست اینو مطمئن باش! ادامه دادنو بی فایده دونستم. بی حرف بهش خیره شدم خیلی زود چشمام گرم شد و همینجور که سرم رو پای زیبا بود خوابم برد.... با صدای در خونه از خواب بیدار شدم. --زیبـــا جـــون؟ --زیبـــا؟ انگار زیبا خونه نبود و شخص پشت در همینطور در میزد. با عصاهام رفتم پشت در. --کیه؟ با صدای تیمور با بهت به در خیره شدم. --پس تو اینجایــــی؟! با لگد به در کوبید. --وا میکنی یا بشـــکونمـــش؟ از ترس وسط هال ایستاده بودم و هیچ کاری نمیتونستم انجام بدم. چند لحظه بعد با فریاد در رو باز کن و صدای وحشتناکی در شکست. اومد تو خونه و با پوزخند به من زل زد. حواسم از اینکه لباسم تاپ و شلوارکه و موهامم بازه کاملاً پرت شده بود. نگاهش رو موهام خیره موند و چندش آور خندید --نــَـه میبینم هنوزم یه جرعه زیبایی داری بشه ازش استفاده کرد! بی هیچ حرفی تو چشماش زل زدم. دستشو گذاشت رو سرم و موهامو نوازش کرد. با این کارش حالمو به هم زد! یدفعه موهامو پیچوند دور دستش و محکم کشید. همین که خواستم جیغ بکشم دستشو محکم جلو دهنم نگه داشت. --بخوای زر اضافی بزنی به قدری میزنمت که.. با فریاد آشنایی ته دلم روشن شد --که چـــــــی؟ با دیدنش ناخواآگاه اشکام شروع به باریدن کرد. ساسان با یه حرکت تیمورو از من جدا کرد. زیبا که همراه ساسان اومده بود با دیدن من هین بلندی کشید و دوید چادرشو سرم کرد. میخواست کمک کنه برم تو اتاق اما نتونستم راه برم و همونجا رو مبل نشستم. ساسان در اوج خشم و عصبانیت یقه ی تیمور رو گرفت --نگفتـی؟که چیکار کنی مثلاً؟ تیمور پوزخند زد و ساسانو هول داد عقب --تو چی میگی این وسط؟ مگه از روزی که میخواستی بری نگفتم دور من و خونوادمو یه خط قرمز بکش؟ به من اشاره کرد --میبینم که طعمش زیادی زیر دندونت مونده! دندوناتو کرم هوس نخوره جوجه! با این حرفش ساسان با خشم به طرفش هجوم برد و با صدای یه نفر دستشو آورد پایین --بسه دیگه! با دیدنش با بهت بهش خیره شدم. حتی فکر اینکه بخوام دوباره ببینمش برام غیر ممکن بود. با بغض گفتم --ع...ع..عمو حمید؟ برگشت سمتم و با دیدنم تعجب کرد. میخواست حرفی بزنه که تیمور با چاقو به سمت ساسان هجوم برد...... "حلما" @berke_roman_15 🌺👆🌺👆🌺👆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
"در حوالی پاییم شهر" رفت و با یه حرکت چاقوشو پرت کرد و دستاشو دستبند زد. تیمور با پوزخند گفت --بــَــه! آقا حمید. میگفتی یه گاوی گوسفندی چیزی! فکر نمیکردم خریدار بچم بشه عامل دستگیری که نمیدونم به چه جرمیه!؟ با حرفش برگشتم به گذشته، همون روزی که قرار بود عمو حمید بیاد و من رو با ساسان ببره اما من نبودم و ساسان رفت. همه ی این سال ها نسبت به عمو حمید نفرت داشتم اما با دیدنش حس میکردم دلتنگیام برطرف شده. خواب اون روزم و حرف امروز تیمور منو نسبت به شخصیت واقعی ساسان مشکوک کرده بود. عمو حمید زد رو شونش --اگه رجز خونی هات تموم شد بیا بریم. به ساسان اشاره کرد --ببرش. دوتایی بردنش بیرون و چند ثانیه بعد ساسان برگشت --نگران در خونه نباشید. زنگ زدم تعمیر کار میاد درستش میکنه. به زیبا اشاره کرد و تأکید کرد مراقب من باشه. خواست از پله ها بره پایین صداش زدم. --آقا ساسان! برگشت و سوالی بهم خیره شد. --شما واقعاً کی هستی؟ لبخند زد --منظورتون رو نمیفهمم؟ --چرا خیلیم خوب میفهمید. پرده ی مخفی کننده ی غم چشماش کنار رفت و واسه لحظه ای بغض کرد. اما دوباره به حالت قبلیش برگشت. --منظورتون از اینکه کی هستم چیه؟ --چرا دارید خودتون رو گول میزنید؟ اصرار من واسه اثبات احساسم بود اما دلیل انکار ساسان رو نمیدونستم. --من باید برم خدانگهدار. تا اومدم حرفی بزنم رفت و من موندم و یه ذهن پر از علامت تعجب. --رها! برگشتم سمتش --ببخشید امروز رفته بودم یکم خرید کنم. اگه بلایی سرت میومد من... --نگران نباش اوس کریم مشتی تر از این حرفاس که تنهام بزاره. --بیا ببرمت تو اتاقت. کمکم کرد رفتم تو اتاق و رو تختم دراز کشیدم. رفت و با یه لیوان آب برگشت. --اینو بخور از ترست کم میکنه. لیوان آب رو خوردم و دوباره خوابیدم. تپش قلبم خیلی زیاد بود. لحظه های امروز هی واسم تکرار میشد و زنجیره ی احساسات از قبیل خجالت... ناراحتی... بغض... نفرت و کینه...دست به دست هم داده بود تا ذهن ناآرومم رو بیشتر به آشوب بکشونه. به این فکر میکردم که سیمین و بچه ها در نبود تیمور چیکار میکنن؟ با صدای زنگ موبایلم از رو تخت برش داشتم و خدارو شکر نشکسته بود. --الو؟ --ا... ا... الو... ر... ر...رها! --سیمین تویی؟ میون گریه هاش گفت --آره منم! خوبی قربونت برم؟ با بغض گفتم --آره خوبم. -- دلم واست تنگ شده مادر. لااقل به زنگ بهم میزدی! گریم گرفت --منم همینطور! ببخشید نشد زنگ بزنم. --رها تیمور رو گرفتن من حالا چیکار کنم! با اینهمه بچه چه خاکی بریزم تو سرم؟ سیاوش و حسام کمک دستم بودن که اونام نیستن! توام که معلوم نیست کجایی! چهره ی معصوم تک تکشون جلو صورتم نقش بست. --نگران نباش. خدا بزرگه. --قربون کرمش برم که هرچی بد بختیه سر من میاد. با صدای در خونشون تماس رو قطع کرد و گفت بعد بهم رنگ میزنه. سرمو تو بالشت فرو کردم و از عمق وجودم گریه کردم. دلم میخواست تک تک بچه هارو از اون خونه ببرم بیرون..... با صدای زنگ موبایلم چشمامو باز کردم. ساعت 9صبح بود. --الو؟ --الو سلام. با صدای ساسان یکم صدامو صاف کردم و خیلی خشک و جدی گفتم --سلام. --مشکلی پیش اومده؟ --نه چطور؟ --رها خانم من امروز میخوام برم خونه ی تیمور. --خب برید به من چه؟ --با اینکه دلیل رفتارتون رو نمیدونم اما باید خدمتتون عرض کنم اون کسی که تو گذشته ترکتون کرد من نیستم. --تو اینو از کجا میدونی؟ --قبلاً هم گفتم من کل زندگیتون رو میدونم. --خب که چی؟ --خواستم بگم امروز شما هم باید همراه من بیاید. --من؟ من دیگه واسه چی؟ -- گفتم شاید شما بخواید بچه هایی که مثل خواهر برادرن واستون رو یه بار دیگه ببینید. --مگه قراره چی بشه؟ --امروز بچه هارو میبرن پرورشگاه. تکلیف سیمین خانم هم هنوز معلوم نیست. با بغض گفتم --یعنی دیگه نمیتونم ببینمشون؟ --نه اینطور نیست.اما شایدم باشه. --باشه میام. کِی میرید؟ --تقریباً ۱ساعت دیگه. --میشه منم بیام باهاتون؟ --بله حتماً. --خیلی ممنون.... تماس رو قطع کردم و با سرعت با عصاهام از اتاق رفتم بیرون. بعد از انجام کارام به کمک زیبا صبححونه خوردم. --رها مطمئنی خودت میتونی بری؟ --آره. ناچار گفت --باشه. رفت سمت کمد و یه مانتوی صورتی جیغ با شال و شلوار مشکی گذاشت رو تخت. --به نظرم اینا خیلی بهت میاد. حس کردم ساسان از این مدل مانتو ها خوشش نمیاد. --به نظر من اون مشکیه بهتره. --مگه میخوای بری مجلس عزا؟ --نه ولی ترجیح میدم اونو بپوشم. نفسشو صدادار بیرون داد --باشه. مانتو و شلوارمو پوشیدم. نظرش این بود که مدل روسریمو ساده باشه تا یکم از موهام بیاد بیرون و خودش روسریمو مرتب کرد. با صدای در عصاهامو برداشتم و رفتم سمت در....... "حلما" @berke_roman_15 🌺👆🌺👆🌺👆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
منتظر نظراتون هستما😉 https://harfeto.timefriend.net/16140194312015 نظرسنجی ناشناس👤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا