eitaa logo
🖊برکه ی رمان📚
693 دنبال‌کننده
335 عکس
245 ویدیو
2 فایل
🍃﷽🍃 به برکه ی رمان من خوش اومدین❤ به قلم حلما✍🏻 رمان و داستانهای مختلف📚 نسخه ی مکتوب:جدال عشق ونَفس در حال تایپ:برای لبخند تو پیجمون تو روبیکا👇 https://rubika.ir/berke_roman_15 آیدی نویسنده👇 @Helma_15 کپی رمان بدون اجازه ی نویسنده ممنوع🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
Hojat-Ashrafzadeh-Mokhatabe-Khaas-320.mp3
9.34M
👍 مخاطب خــاصـ "حجت اشرف زاده" @berke_roman_15 🎵🎉🎵🎉🎵🎉🎵
Fereydoun-Asraei-Ashegh-Shodam-320.mp3
6.74M
👍 عاشق شدم "فریدون آسرایی" @berke_roman_15 🎵🎉🎵🎉🎵🎉🎵
Masoud-Sadeghloo-Taleh-320.mp3
6.16M
👍 تلــه "مسعود صادقلو" @berke_roman_15 🎵🎉🎵🎉🎵🎉🎵
Mohsen Yeganeh - Shahre Khakestari.mp3
11.49M
👍 شهر خاکستری "محسن یگانه" @berke_roman_15 🎵🎉🎵🎉🎵🎉🎵
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
"در حوالی پایین شهر" صدای قدم های محکم مردونه ی پشت سرم خیلی منو ترسونده بود. همینجور که میدویدم قطرات اشک از چشمام جاری شده بود. تقریباً نزدیکای خونه پام به یه آجر گیر کرد و محکم خوردم رو زمین. تو دلم خدارو صدا زدم و هرچی قدرت داشتم ریختم تو پاهام و بلند شدم. در آپارتمانو باز کردم و با سرعت از پله ها بالا رفتم. در رو با کلید باز کردم و تقریباً خودمو پرت کردم رو زمین. از درد چشمامو بستم و شروع کردم گریه کردن. با صدای ساسان چشمامو باز کردم. اولش عصبانی بود ولی با دیدنم ناباورانه گفت --رها چرا انقدر رنگت پریده؟ گریم شدت گرفت و از ترس نمیتونستم حرف بزنم. نشست رو زمین و دستشو سمتم دراز کرد --میتونی بشینی؟ دستشو گرفتم و نشستم. همینجور که دستم تو دستش بود با تعجب گفت --رها چرا دستت زخمی شده؟ سرمو انداختم پایین. دستشو گذاشت زیر چونم و سرمو آورد بالا. از خجالت نمیتونستم تو چشماش نگاه کنم. با صدایی ترکیبی از عصبانیت و بغض و گفت --رها به من نگاه کن! عکس العملی نشون ندادم. با صدای بلند تری گفت --مگه نمیگم به من نگاه کن؟ به چشماش نگاه کردم. چشماش برقی زد وآروم گفت --حالا بگو ببینم چیشد؟ --سـا...سـان... مـ..مـ..ن گریم گرفت و نتونستم ادامه بدم. مردد بهم نگاه کرد و چندثانیه بعد سرمو گذاشت رو شونش و دستاشو دور کمرم حلقه کرد. با حرکت ناگهانیش اولش یکم جاخوردم ولی بعدش گریم شدت گرفت و پیرهنشو محکم تو دستم گرفتم. حس میکردم تو امن ترین نقطه ی جهانم. نمیدونم چقدر گذشت اما حس میکردم آروم شدم. سرمو از رو شونش برداشتم. با انگشت شصتش اشکامو پاک کرد و صورتمو با دستاش قاب گرفت. لبخند زد --حالا میشه بگی چیشده؟ لبمو به دندون گرفتم. --چیزه.. ساسان.. ببین دیروز بود مامان زنگ زد --خب --بعد بهم گفت برم طلاهاشو بفروشم و پولشو واریز کنم به حسابش. یه نمه اخم کرد --خب. --بعد امروز... بغض کردم --بخدا چندبار بهت زنگ زدم ولی جواب ندادی. کلافه گفت --خب. اشکام دوباره جاری شد --ا..ا..امروز رفتم طلاهارو فروختم و پولشو گرفتم. هرچی به مامان زنگ زدم جواب نداد. یه ماشین جلو پام ایستاد و منم با خیال اینکه تاکسیه سوار شدم و آدرس خونه رو دادم. تا یه جایی آدرس خونه رو درست رفت.... از گریه ی زیاد سکسکم گرفت. فریاد زد --خـــب! --ح..حس میکردم خیابونا واسم ناآشناس. گفتم پیاده میشم تهدیدم کرد که اول باید طلاهارو بهش بدم. منم...منم خودمو از ماشین انداختم بیرون و تا خونه دویدم صورتش از عصبانیت قرمز شده بود. کلافه بلند شد و رفت تو آشپزخونه یه لیوان آب خورد. لیوانو انقدر محکم کوبید رو اپن که صدای شکستنش تو خونه پیچید. --چرا به خودم نگفتی؟ --گ..گفتم که جواب ندادی. فریاد زد --خبر مرگم میاومدم نرفته بودم سرکار اونجا بمیرم که! با فریادش از ترس تو خودم مچاله شدم. نفس عمیقی کشید --جاییت صدمه ندید؟ با بغض گفتم --نه. کلافه رفت سمت بالکن و پشت سرهم چندتا نفس عمیق کشید برگشت سمتم و شرمگین گفت --رها ببخشید عصبانی شدم داد زدم. حرفی نزدم. ناراحت گفت --میبخشی؟ با اینکه از دستش دلخور بودم ولی ناراحتیش قلبمو به درد می آورد. --بخشیدمت. با ذوق لبخند زد --جدیـــی؟ لبخند زدم --آره جدی. --پس پاشو لباساتو عوض کن که ساسان از گرسنگی تلف شد.... دست و صورتمو شستم و لباسامو با یه تونیک ترکیبی از رنگ سبز فسفری و سفید و یه ساپورت مشکی عوض کردم. یکم موهامو ریختم بیرون و روسریمو ساده سرم کردم. رفتم تو هال. ساسان میزو چیده بود و منتظر نشسته بود سرمیز. همینجور که سر به زیر نگاهش به میز بود یکم موهاش ریخته بود تو صورتش و خیلی جذابش کرده بود. تو دلم داشتم قربون صدقش میرفتم که یدفعه به خودم اومدم دیدم داره میخنده. --انقدر خوشگلم؟ گونه هام قرمز شد و سکوت کردم. نشستم سرمیز و واسه هردومون برنج کشید. منتظر به ساسان نگاه کردم. قاشق برنج اولی رو خورد. --وااای رها عااالی شده! با ذوق یه قاشق برنج خوردم و از طعمش خداروشکر کردم........ "حلما" @berke_roman_15 🌺👆🌺👆🌺👆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
غرق چه بودم امروز خودم هم نمیدانم. آخرین جمعه ی سال بود امروز. با فهمیدن این موضوع پیش خود گفتم حتماً باید بنویسم! اما هوای نفس به بیراهه ی زندگی کشاند مرا. با اینکه خیلی دیر است و دیگر جمعه ای نیست.. میخواهم بنویسم آقا جان پس شما کجایی؟ باورتان میشود یک قرن دیگر گذشت؟ آنان که بودند و انتظار کشیدند و آنان که هستند و انتظار میکشند. نکند آرزو بر دل بمانیم؟ بخدا عطر نرگس ها بغض دارد. بغضی که نه سرباز میکند و نه تمام میشود. بی تو اعداد جداول ضرب سرنوشت ها بدجور به هم گره نمیخورد! نمیدانم چه وصفش کنم دلتنگی را احساسی که چند تباریست با من است نه فقط من..! تمامی دوستدارانت را درگیر کرده است! آقا جان♡ به ذوق و شوقمان برای آمدن بهار نگاه نکن؟ زمستان انتظار ما سالیان درازیست که بی بهار مانده است.. بیا که ما جز یک آقا بیشتر نداریم! "حلما" @berke_roman_15 💚⌛️💚⌛️💚⌛️💚
سلام دوستان عیدتون مبـــارک 😍💖 انشاﷲ که همیشه شاد و سالم و سلامت باشید🙏 پارت امشب ساعت00:00گذاشته میشه✍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به افتخار ورود اعضای جدید😍 پارت اول رمان "در حوالی پایین شهر" سنجاق شد😌👍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
"در حوالی پایین شهر" میزو جمع کردم و ظرفارو شستم. دوتا چای ریختم و بردم توی هال. لبخند زد --دستت درد نکنه. --نوش جون. لیوان رو برداشت و به بخار حاصل از چای که تو فضا محو میشد خیره شد. با نگاه به ساعت هول شدم --وااای ساسان ساعت۳بعد از ظهره. لیوانشو گذاشت رو میز. --خب باشه. با صدای آرومی گفتم --مگه نمیری سرکار؟ عمیق به چشمام زل زد --بعد از ظهر مرخصی گرفتم. زیر نگاهش دووم نیاوردم و سرمو انداختم پایین. --رها --بله؟ --سرتو بیار بالا. به چشماش زل زدم و بلند خندید --چرا انقدر خجالت میکشی تو؟ خندیدم --نمیدونم. خندش به لبخند تبدیل شد --رها از این به بعد هیجا تنهایی نرو. --من که گفتم... دستشو آورد بالا و کلافه گفت --نمیدونی امروز اومدم خونه چه حالی داشتم. انقدر نگرانت شده بودم که حس میکردم دیگه قرار نیست برگردی. مکث کرد و ادامه داد --رها من امروز فهمیدم... فهمیدم که بدون تو نمیتونم! گونه هام گل انداخت و نمکی خندیدم. سرشو بلند کرد --چرا میخندی؟ --همینجوری. --باشه نوبت منم میشه. رُک گفتم --مثلاً میخوای چیکار کنی؟ شیطون خندید --به وقتش میفهمی. چاییمو برداشتم و با لذت خوردم. بودن کنار ساسان انقدر آرامش داشت که حاضر نبودم با هیچی عوضش کنم. همینجور که در افکار عاشقانه با ساسان غرق بودم صدام زد --رها. --جانم.. از حرفم هول شدم به خودم اومدم. چایی ریخت رو لباسم. همینجور که میخندید گفت --به نظر من تو معمولی جوابمو بدی بهتره ها! چشمک زد --آخه رمانتیک بازیش به لباسم اشاره کرد --عواقب داره. حرصم دراومد و سمتش هجوم بردم. بایه حرکت از رو مبل بلند شد. افتادم دنبالش. از خندش خندم گرفت و هرجا میرفت دنبالش میرفتم. یدفعه پاش سر خورد و افتاد رو زمین. مچ پاشو گرفت و چهرش درهم شد. نشستم کنارش و با تعجب گفتم --ساسان خوبی؟ نالید --واای رها مچ پام. ناخودآگاه بغض کردم و ناباورانه گفتم --پات چی؟ یدفعه سرشو آورد بالا و با تعجب گفت --چرا بغض کردی؟ --ببخشید نمیخواستم اینجوری بشه. چشمک زد و خندید --فیلمم بود بابا! چندبار پلکامو به هم زدم و هیچ حرفی نتونستم بزنم. خندید --ببخشید رها ولی خیلیی باحال شده بودی. از جام بلند شدم و رفتم لیوانارو شستم. اومد کنارم ایستاد --قهری؟ قهر نبودم ولی میخواستم اذیتش کنم. سکوت کردم. با صدای آرومی گفت --رهــــا! از لحنش خندم گرفت --بله. --دیدی خندیدی. حالا برو لباساتو عوض کن میخوایم بریم بیرون.... لباسامو عوض کردم و از اتاق رفتم بیرون. یه پیراهن جذب سرمه ای با یه شلوار کتون پوشیده بود یه کم از موهاشو ریخته بود توصورتش. --بریم؟ --بریم. --راستی ساسان؟ --چی؟ --پول طلاهارو ببریم واریز کن به حساب مامان. --باشه. پولارو برداشتم و باهم رفتیم بیرون.... نزدیکای غروب بود و آسمون خیلی قشنگ بود. لبخند زد وضبطو روشن کرد. متن آهنگ لبخند به لبام آورد و به ساسان خیره شدم تا دیدم تو را عشق در دل شد آوار دل بستم این دیوانه را هی مده آزار چه کردی آتش به پا کردی بر جان نشستی با این گرمی بازار گرمی دست ساسانو روی دستم احساس کردم. انگشتامو تو انگشتاش قفل کرد و همینجور که رانندگی میکرد لبخند میزد و همراه آهنگ لبخونی میکرد ای پری روی من سیه ابروی من عشق دلخواه منی چشم آهوی من ای پری روی من سیه ابروی من عشق دلخواه منی چشم آهوی من چشمامون از شوق برق میزد و لبخند از لبامون کنار نمیرفت. روبه روی گل فروشی ماشینو پارک کرد. --رها تو بمون من باید برم اینحا یه کاری دارم. --میخوای گل بخری؟ --نه با صاحبش کار دارم. --باشه. چند دقیقه بعد برگشت.... نزدیک یه ساعت بود داشت رانندگی میکرد. تقریباً از شهر خارج شده بودیم کلافه گفتم --ساسان! --هوم؟ --نکنه خالی بستی؟ یه ساعته تو راهیم پس چرا نمیرسیم؟ خندید --یکم صبر کن. پوفی کشیدم و سکوت کردم.... --پیاده شو. از ماشین پیاده شدم و به دور و برم نگاه کردم. --اینجا که بیابونه! --آفرین. --آخه بیابون؟ خندید --رها --هوم؟ --میشه یکم چشماتو ببندم؟ --واسه چی؟ --خودت میفهمی. --باشه. یکی از شالامو از ماشین آورد بیرون متعجب گفتم --اینکه شال منه. --چیکار کنم آخه من که زن نیستم. --آره خب. چشمامو بست. صدای در ماشین اومد. --ساسان؟ --اومدم. یکی از دستاشو گذاشت پشت کمرم و به جلو هدایتم کرد. --ساسان کجا میبری منو؟ --نترس برو. حس کردم دارم از بلندی میرم بالا. یدفعه شالو از رو چشمام باز کرد --رسیدیم. به روبه روم خیره شدم. بالای یه بلندی ایستاده بودم چراغای شهر تاریکی شبو رنگین میکرد. حس میکردم شهر زیر پاهامه. از ذوق جیغ زدم --واااای ساسان! چقدر اینجا خوشگله! یه دسته گل رز قرمز جلو چشمام ظاهر شد. خندیدم --وااااای چقدر اینا خوشگلن. لبخند زد --قابل شمارو نداره. دسته گل رو گرفتم و چشمامو بستم عمیق بوش کردم. با صداش چشمامو باز کردم --رها.... "حلما" @berke_roman_15 🌺👆🌺👆🌺👆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چو لشکر گاه زد خرم بهاران به دشت و کوهسار و جویباران   جهان از خرمی چون بوستان شد زمین از نیکوی چون آسمان شد   جهان پیر بر نا شد دگر بار بنفشه زلف گشت و لاله رخسار   چو گنج خسروان شد روی کشور ز بس دیبا و زر و مشک و عنبر   هزار آوا زبان بگشاد بر گل چو مست عاشق اندر بست غلغل   بنفشستان دو زلف خویش بشکست چو لاله‌ستان وقایه سرخ بربست   به دست آمد ز تنگ کوه نخچیر برون آمد بهار از شاخ شبگیر   عروس گل بیامد از عماری ببرد از بلبلان آرامگاری   چو گل بنمود رخ را، هامواره فلک بارید بر تاجش ستاره   ز باران آب گیتی گشت میگون به عنبر خاک هامون گشت معجون   ز خوشی باغ همچون دلبران شد ز خوبی شاخ همچون اختران شد   هوا نوروز را خلعت برافکند ز صد گونه گهی بر گل پراگند   نشاط باده خوردن کرد نرگس چو گیتی دید چون شاهانه مجلس   گرفتش جام زرین دست سیمین چنان چون دست خسرو دست شیرین   صبا بردی نسیم یار زی یار چو بگذشتی به گلزار و سمن زار   هوا کردی نثار زر و گوهر چو بگذشتی نسیم گل بر و بر   بشستی پشت گور از دست باران ز دودی زنگ شاخ از جویباران…  🌿فخرالدین اسعد گرگانی🌿 سلام دوستان دومین روز از اولین فصل را بر شما تبریک میگویم🌸 @berke_roman_15 🌸☘🌸☘🌸☘🌸
دوستان عزیز سلام. راستش امشب مهمون داشتم نتونستم پارت تایپ کنم. انشاالله فرداشب. نیمه شبتون بخیر🌼💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گذشته از عطر شکوفه ها و صدای دل انگیز گنجشکان که بهار را فریاد میزنند عطر دل انگیز صدا و شیرینی نگاهت شروع بهاری به نام عشق را بر صفحه ی دلم قلم میزند.... سلام دوستان ظهر بهاریتون به عشق💫❤️ "حلما" @berke_roman_15 💫❤️💫❤️💫❤️💫
Yousef-Zamani-Tahvile-Sal-128.mp3
1.44M
👍 تحویل سال "یوسف زمانی" @berke_roman_15 🎁🎵🎁🎵🎁🎵🎁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای پری روی من🙈 سیه ابروی من😜 عشق دلخواه منی😞😍 چشم آهوی من💫👀😘 😍🤩😍🤩 @berke_roman_15 💞💖💞💖💞💖💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
"در حوالی پایین شهر" --بله؟ دستامو تو دستاش گرفت وعمیق به چشمام زل زد. --خیلی دوستت دارم! گونه هام گل انداخت به خودم جرأت دادم و گفتم --منم خیلی دوستت دارم ساسان! با لبخند پیشونیمو عمیق بوسید. نشستیم لب تپه و داشتیم از ستاره ها حرف میزدیم. دست کردم تو کیفم و جعبه ی انگشتری که اونروز از بازارچه خریده بودم اومد تو دستم. میون حرفاش صداش زدم --ساسان؟ برگشت سمتم --جانم؟ جعبه رو بیرون آوردم و با لبخند گرفتم سمتش. کنجکاو خندید --چیه؟ --بازش کن. جعبه رو باز کرد و با ذوق گفت --وااای رها اینا چقدر قشنگه. --جدی؟ --بلـــه! انگشتر کوچیک تر رو از جعبه بیرون آورد. دستمو بوسید و انگشتر رو به انگشتم انداخت. دستشو گرفتم و انگشترو انداختم به دستش. با لبخند به دستامون نگاه کردم. خندید --خدایی چقدر شیک شدیما! --وااای آرهــــه خیلیی! نزدیک به دوساعت اونجا بودیم و بعد رفتیم رستوران غذا خوردیم. تو راه ساسان پول طلاهارو واریز کرد به حساب مامان. ساعت ۱۲ شب برگشتیم خونه و هرکس رفت تو اتاق خودش خوابید...... چشمامو باز کردم. همینجور که موهام دورم ریخته بود با تیشرت و شلوار رفتم تو هال. در اتاق ساسان باز بود و دیدم هنوز خوابه. هول شده رفتم بالاسرش و آروم گفتم --ساسان؟ جواب نداد دستمو گذاشتم رو بازوش و یکم تکونش دادم --ساسان! ساسان! چشماشو باز کرد و هول شده نشست رو تخت. --چی شده رها؟ --مگه نمیری سرکار؟ با عجله از تخت رفت سمت سرویس --واای رها خواب موندم! دویدم تو آشپزخونه و هول هولکی یه لقمه ی کره عسل گرفتم و تو نایلون گذاشتم. باورم نمیشد با این سرعت آماده شده باشه. اومد تو آشپزخونه و لبخند زد --مرسی بیدارم کردی خداحافظ. صداش زدم --ساسان! دویدم و نایلون و دادم دستش. --بخور ضعف نکنی. عمیق به چشمام نگاه کرد و دستشو لابه لای موهام حرکت داد --موهات خیلی قشنگه رها! گونمو بوسید و با عجله رفت. تازه یادم افتاد موهامو نبسته بودم و کلی بد و بیراه نثار خودم کردم. صبححونه آماده کردم و خوردم. با زنگ تلفن جواب دادم --الو؟ --سلام عزیزم خوبی مامان جان؟ ذوق زده گفتم --عه مامان تویی! چقدر دلم واست تنگ شده بود. خندید --منم همینطور فدات شم. خودت خوبی؟ ساسان خوبه؟ --ما خوبیم شما خوبی بابا خوبه؟ راستی عمه حالش خوب شد؟ --خوبیم مامان. صداش ناراحت شد --نه رها عمت.. گریش گرفت --مامان عمه چی شده؟ --دم اذان فوت کرد. ناخودآگاه بغض کردم --آخیییی! --به ساسان زنگ زدم جواب نداد. اومد خونه بهش بگو اگه تونست مرخصی بگیره بیاید اینجا. --باشه مامان بهش میگم. مراقب خودت باش. --توام همینطور. تماسو قطع کردم و رفتم تو اتاقم لباسای کثیفو جمع کردم و با لباس کثیفای ساسان ریختم تو ماشین لباسشویی. اتاقارو مرتب کردم و رفتم تو آشپزخونه. تو فکر این بودم چی درست کنم که تلفن زنگ خورد. در کمال تعجب شهرزاد بود. بعد از سلام و تعارف گفتم --شهرزاد به نظر تو غذا چی درست کنم؟ --من دارم کباب تابه ای درست میکنم. تو بلدی؟ --نه. --خب من بهت یاد میدم. دستور پختشو بهم داد و با ذوق دست به کار شدم.... زیر شعله ی برنجو کم کردم و خیار و گوجه و کاهو شستم و شروع کردم به سالاد درست کردن..... تقریباً همه چیز آماده شده بود و داشتم ظرفارو میشستم که موبایلم زنگ خورد. --الو؟ --سلام رهاجان خوبی؟ --خوبم تو خوبی؟ --مرسی رها من امروز ساعت۲میام خونه تو نهارتو بخور. --باشه. --مراقب خودت باش خداحافظ. پوفی کشیدم و موبایلمو گذاشتم رو میز. تو آینه به صورتم زل زدم. به نظرم یکم تغییر و تحول لازم داشت. در کشوی میز توالتو باز کردم و دیدم پر از لوازم آرایشیه. با ذوق چیزایی که لازم داشتمو برداشتم و دست به کار شدم... نا امید خط چشممو کشیدم و با بغض بهش زل زدم. دفعه ی پنجمی بود که صورتمو میشستم. با غر و لند صورتمو شستم و دوباره از اول کرم زدم. با دقت خیلی زیادی خط چشم کشیدم و در کمال تعجب دوتاش شبیه به هم شد. با ریمل موژه هامو فر کردم و رژ لب کالباسی زدم. از نظر خودم خیلی خوب شده بودم و بعد از کلی قربون صدقه رفتن خودم یه شومیز کالباسی با ساپورت مشکی پوشیدم و موهامو مرتب بستم بالا. یه گیره سر صورتی وصل کردم به موهام و با لبخند وسایلمو جمع کردم. ساعت ۱ونیم بود. دویدم میز رو چیدم و با صدای کلید رفتم سمت در...... "حلما" @berke_roman_15 🌺👆🌺👆🌺👆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوستان و همراهان گل برکه ی رمان سلـــام! امیدوارم هرکجا که هستید حالتون خوب باشه و این سال نو پر از برکت باشه براتون🤲 میدونم چند شب اخیر ساعات پارت گذاری یکم نامنظم شده و همه از دستم عصبانی هستید😁 اومدم ازتون معذرت بخوام بابت تموم صبوری ها و عصبانیتاتون حلال کنید دوستان🙏 امیدوارم که در شب های پیش رو مشکلی پیش نیاد و من بتونم سر وقت پارت بزارم✍ از اینکه تا الان با من همراه بودید و هستید صمیمانه ازتون قدردانی میکنم! انشاﷲ که همیشه شاد باشید و به غماتون مسکن لبخند تزریق کنید🤲 نظراتون خیلی ارزشمنده مطمئن باشید همه ی نظرات رو میخونم🙏👇 https://harfeto.timefriend.net/16164523645072 "حلما" @berke_roman_15 ✍🙌✍🙌✍🙌✍