سلام، چطوری؟ رمان خوبه، به حلما بگو بهم پیام بده کارش دارم..
سلام ممنون آیدی حلما جان👇
@Helma_15
💞درد تسلیم💞
#پارت_28
--نه من فیلم نمیبینم ولی مثل بعضیا پست فطرت نیستم که بیگناه یه نفرو بکشم.
خندیدم
--الان داری جدی حرف میزنی؟
همینجور که اشکاش پایین میریخت متأسف سر تکون داد
--ازت انتظار چنین حرفیو نداشتم آران واقعاً برات متأسفم.
غمگین خندیدم
--آخه خواهر گلم قربونت برم اصلاً میفهمی داری چی میگی؟ یکم به آیندت فکر کن،تو الان تازه ۱۶ سالته.
لجباز گفت
--خاله کژالم همسن من بوده باردار شده.
عصبانی خندیدم
--اون مادر منه، اون وقتی همسن تو بود به قول خودش از دیوار راست بالا میرفت نه تو که تا یه جات زخم میشه...
حرفمو قطع کردم و ادامه دادم
--آسا نگهداشتنش به نفعت نیست باور کن.
اخم کرد
--همین که گفتم.
پوفی کشیدم و داشتم از اتاق میرفتم بیرون که آرتین در رو باز کرد و معترض گفت
--کری دارم صدات میزنم؟
کنجکاو بهش خیره شدم
--چیشده؟
--این پسره رضا چندباری بهت زنگ زد من جوابشو دادم.
تأییدوار گفتم
--خب؟
--هیچی دیگه آدرسو میخواست که من واسش فرستادم.
--خوب کردی.
از پله ها رفتیم پایین که آرتین دستمو گرفت کشوند یه گوشه و کنجکاو بهم خیره شد
--چیشد؟
--چی چیشد؟
--بابا آی کیو آسارو میگم دیگه.
متأسف سر تکون دادم
--قبول نمیکنه.
--یعنی چی؟
--میگه میخواد بچه رو نگه داره.
اخم کرد
--یعنی چی؟
کلافه گفتم
--یعنی اینکه نمیخواد بچشو سقط کنه.
نوچی کرد و گفت
--کدوم بچه مثل اینکه این دختره خل شده؟
داشت میرفت سمت پله ها که دستشو گرفتم
--کجا؟
به اتاق آسا اشاره کرد
--میرم باهاش حرف بزنم.
منفی وار سر تکون دادم
--ولش کن.
اخم کرد و با صدای تقریباً بلندی گفت
--مثل اینکه شما همتون دیوونه شدید!
با صدای در برگشتم و آسا با گریه گفت
--آره دیوونه شدیم، اینکه یه مادر جون بچش براش عزیز باشه از نظر تو دیوونگیه؟
آرتین عصبانی به پشت دستش اشاره کرد
--آسا همچین میزنم تو دهنت...
آسا با گریه رفت تو اتاق و در رو محکم کوبیدم به هم.
اخم کردم و دستشو پس زدم
--حرف دهنتو بفهم! چی میگی واسه خودت؟
کلافه تو موهاش دست کشید
--تصمیم آسا واسم قابل هضم نیست آران.
غمگین گفتم
--بهش حق بده آرتین، هرچی نباشه اون الان یه مادره....
عصر بود که رضا اومد.
ماشینشو آورد تو حیاط و آرام با ذوق از ماشین پیاده شد و دوید سمت من.
--سلاااام عمو آران.
دستامو باز کردم بغلش کردم
--سلام آرام خانم چطوری عمو؟
نمکی خندید و کنجکاو به آرتین خیره شد.
همون موقع رضا اومد و باهاش دست دادم.
آرتین باهاش دست داد و رضا کنجکاو گفت
--داداشته آران؟
آرتین خندید
--دوقلوییم ولی متأسفانه یکیمون بوره اون یکی مشکی.
رضا متعجب گفت
--جـدی؟
خندیدم
--بهمون نمیاد؟
خندید
--نه والا.
خندیدم و دست گذاشتم پشت کمرش به عمارت اشاره کردم
--بفرما تو رضا جون.
نگاه عمیقی به عمارت انداخت و لبخند زد
--چه خونه ی قشنگی دارید.
یدفعه آرام با ذوق به باغ اشاره کرد
--عه بابا اسب!
آرتین خندید
--اگه بخوای میتونی سوارش بشیا....
آرتین آرامو برد اسب سواری و منم رضارو بردم اتاق پذیرایی.
نشست رو مبل و خجالت زده خندید
--شرمنده مزاحم شمام شدیم.
خندیدم
--چه مزاحمتی داداش مراحمی.
با چایی و شیرینی کنجدی ازش پذیرایی کردم.
هنوز پنج دقیقه از رسیدن رضا نگذشته بود که مامان اینا از راه رسیدن.
با یه ببخشید از اتاق رفتم بیرون و در رو باز کردم.
از چشمای پف کرده ی مامان فهمیدم چقدر گریه کرده و احساس شرمندگی بهم دست داد.
اول بابا از ماشین پیاده شد و بدون توجه به من رفت سمت عمارت.
بعد از اون آرین و اَردلان از ماشین پیاده شدن و رفتن سمت اتاقشون.
رفتم پیش مامان و خجالت زده گفتم
--مامان.
با صدای پر بغض و گله مندی گفت
--فقط به حرمت رفیقته که چیزی بهت نمیگم وگرنه همچین میزدم تو دهنت که دیگه دست سبکی نکنی!
حق به جانب گفتم
--ولی مامان...
عصبانی حرفمو قطع کرد
--ولی بی ولی.
اینو گفت و رفت....
واسه عصرونه دور میز جمع شدیم و من رضارو به بقیه معرفی کردم و خانوادمم حسابی تحویلش گرفتن.
از همون اول بابا بحث کارو کشوند وسط و تموم تایم عصرونه رو داشتن راجع به مسائل کاری حرف میزدن....
مهتاب بود و واسه همین تصمیم گرفتیم با رضا و آرتین و آرین بریم جنگل و آرامو سپردیم دست مامانم.
رفتیم یه گوشه آتیش روشن کردیم و همه نشستیم دور هم.
رضا و آرتین داشتن راجع به یه موضوعی باهم حرف میزدن ولی من تموم مدت فکرم مشغول بود.
پیش خودم فکر میکردم اگه آسا از خر شیطون پایین نیاد چی میشه و با خودم دنبال راه چاره میگشتم.
با صدای پیامک موبایلمو باز کردم دیدم ترلان نوشته بود
--سلام آقا آران خوب هستین؟
شرمنده تماس گرفته بودید موبایلم در دسترسم نبود،امری داشتین؟
مردد بودم وضعیت آسارو بهش بگم یا نه نوشتم
--میتونم باهاتون تماس بگیرم؟
چند ثانیه بعد جواب داد
--بله.
پیش خودم گفتم با چه بهونه ای برم به ترلان زنگ بزنم که نگاهم رفت سمت آتیش که کم کم داشت خاموش میشد.....
حلما
@berke_roman_15
📖☕️📖☕️📖☕️📖
هدایت شده از 🖊برکه ی رمان📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ولادت با سعادت حضرت معصومه سلام الله علیها بر تمامی شیعیان حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف مبارک باد❤️
#ولادت_حضرت_معصومه
#روز_دختر
@berke_roman_15
❤️🌺❤️🌺❤️🌺❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دختر موجودی بهشتی است
روحی لطیف همانند آب
و جسمی ظریف همانند گل دارد
قلبی به وسعت دریا
و مهری مادرانه
که در کودکی همانند مادر
به عروسک های کوچک و بزرگش
مهر می ورزد و عاشقانه آنها را
به آغوش میگیرد...
روزتون مبارک دلبرای دوست داشتنی😌❤️
#ولادت_حضرت_معصومه
#روز_دختر
@berke_roman_15
❤️😍❤️😍❤️😍❤️
💞درد تسلیم💞
#پارت_29
روبه بقیه گفتم
--من برم یکم هیزم بیارم.
آرین که سرش تو موبایل بود و آرتین و رضا به تکون دادن سر اکتفا کردن....
رفتم چند متر اون طرف تر و موبایلمو درآوردم شماره ی ترلانو گرفتم.
به بوق سوم نرسیده جواب داد
--الو سلام.
--سلام ترلان خانم خوب هستین؟
--خیلی ممنون شما خوبید؟
--خداروشکر،چه خبر؟
خجالت زده گفت
--سلامتی، شرمنده امروز تماس گرفتین بیمارستان بودم سرم خیلی شلوغ بود.
خندیدم
--دشمنتون شرمنده این چه حرفیه من بد موقع باهاتون تماس گرفتم، راستش..
مکث کردم و ترلان کنجکاو گفت
--مشکلی پیش اومده؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم
--راستش میخواستم راجع به سقط جنین باهاتون صحبت کنم.
متعجب خندید
--اتفاقی افتاده؟ آخه یدفعه این سوأل؟
از طرف شما؟
ملتمس گفتم
--میشه بهم کمک کنید؟
چند لحظه مکث کرد و گفت
--از اونجایی که من اطلاع دارم سن جنین حتماً باید از چهار ماه کمتر باشه و با رضایت مادر این کار انجام میشه ولی خب اگه از طریق قانون مراجعه کنن مراحل قانونی خودشو داره که من اطلاع زیادی ندارم.
متفکر گفتم
--یعنی حتماً باید رضایت مادر باشه؟
خندید
--این چه سوألیه آقا آران،بله دیگه چون جنین تو بدن مادر رشد کرده.
کلافه تو موهام دست کشیدم
--باشه خیلی ممنون لطف کردین.
کنجکاو گفت
--مشکلی پیش اومده؟
خندیدم
--نه چیزی نیست ممنون از وقتی که گذاشتین.
خندید
--نه بابا این چه حرفیه.
بعد از اینکه تماسو قطع کردم برگشتم و با دیدن آرتین سه متر پریدم هوا.
اخم کردم
--لالی احیاناً؟
چشمک زد
--ترلان بود؟
اخم کردم
--اولاً ترلان خانم دوماً به تو چه فضولی؟
ادامو درآورد و کنایه دار گفت
--نخیر اومدم کمکت هیزم بیارم آخه زیاد بودن سنگین میشد.
بی توجه به حرفش گفتم
--هیچ راهی نداره آرتین.
کنجکاو بهم خیره شد
--منظورت چیه؟
دست به سینه گفتم
--یکی از شرایط سقط جنین رضایت مادره.
--مطمئنی؟
--آره دیگه.
متفکر گفت
--ولی راه های دیگه ام هستا.
اخم کردم
--چه راهی مثلاً؟
نگاهشو چرخوند سمت اطراف و آروم گفت
--ببین من شنیدم غیر قانونی ام این کارو انجام میدن...
حرفشو قطع کردم
--اصلاً حرفشم نزن، آسا اون لحظه دست ما امانته اگه خدایی نکرده بلایی سرش بیاد جواب پدر مادرشو چی بدیم؟
تأییدوار سر تکون داد و رو کرد سمت من
--فعلاً بیا بریم پیش رضا زشته تنهاس بعد باهم یه فکری میکنیم....
صبح زود با احساس سردرد شدیدی از خواب بیدار شدم.
دیشب وقتی از جنگل برگشتیم تا اذان صبح فکرم مشغول آسا بود و بعد نماز خوابم برد.
نگاهم رفت سمت آرتین و آروم جوری که رضا بیدار نشه صداش زدم ولی انگار داشتم دیوارو صدا میزدم.
موبایلمو برداشتم و یه تک زدم رو موبایلش تا بیدار شد و بعد از کلی بد و بیراه به کسی که پشت خط بود خواب آلو جواب داد
--الو؟
آروم گفتم
--آرتین منم.
گیج گفت
--کدوم خری این وقت صبح...
نگاهش برگشت سمت من و عصبانی خواست با صدای بلند حرف بزنه که دست گذاشتم رو دهنش و آروم گفتم
--بی سر و صدا بیا بریم بیرون کارت دارم.
سوییشرتمو پوشیدم و با آرتین رفتیم تو باغ. آرتین خواب آلو وایساده بود جلو من و پشت سر هم خمیازه میکشید.
آخر سر عصبانی شدم و تو یه حرکت دهنشو جفت کردم.
چشماش از تعجب گرد شد و دستمو پس زد
--مرض داری؟
کلافه گفتم
--آخه از بس خمیازه میکشی.
مصنوعی لبخند زد
--شرمنده من یه عادت بدی که دارم وقتی خیلی خوابم بیاد خمیازه...
عصبانی حرفشو قطع کردم
--آرتین یه کلمه دیگه حرف بزنی میزنم تو دهنت، من از شدت سر درد چشمامو به زور باز نگه داشتم.
حق به جانب گفت
--خب آخه داداش من میزاشتی بکپیم تا هم من خمیازه نکشم هم تو سرت نترکه.
غریدم
--ببخشید که فردا شنبس باید برگردیم سروآباد.
متفکر گفت
--خب برمیگردیم.
مشمئز گفتم
--پس کِی آسارو با خودمون ببریم؟
متفکر بهم خیره شد
--راست میگیاااا!
با صدای آرومی گفتم
--همین امشب باید یه جوری ببریمش.
--پس آرین و اَردلان چی میشن؟
کلافه تو موهام دست کشیدم
--نمیدونم.
یکم فکر کرد و یدفعه یه بشکن رو هوا زد
--فهمیدم.
--چی؟
--ببین ما واسه عملی کردن نقشمون یه هفته زمان نیاز داریم.
--که چی بشه؟
--خب یه شب باید بریم پولارو برداریم.
شب بعدی آسارو ببریم.
بعد اگه تست بارداریش مثبت باشه باید واسش خونه بگیریم.
کلافه گفتم
--اینجوری که کارمونو از دست میدیم.
بی توجه سر تکون داد
--ولش کن بابا چیزی که فراوونه کار، فقط تو باید مرخصی بگیری.
متفکر بهش خیره شدم
--ولی آخه چی بگم؟
--چمیدونم یه چیزی بگو دیگه مثلا بگو داداشم مرده.
خندیدم
--خدانکنه.
مشمئز گفت
--خدانکنه چیه،اگه این اَردلان میمرد بهتر بود تا الان با این گندی که زده.
نوچی کردم و گفتم
--آسارو چجوری راضی کنیم؟
با اطمینان سر تکون داد
--آسا با من!
دوتا بزنم تو سرش راضی میشه.
اخم کردم
--تو غلط میکنی!
خندید
--چرت گفتم بابا آخه کی رو یه زن حامله دست بلند میکنه؟!
با صدای مامان برگشتیم سمتش....
حلما
@berke_roman_15
☕️📖☕️📖☕️📖☕️