eitaa logo
🖊برکه ی رمان📚
697 دنبال‌کننده
335 عکس
245 ویدیو
2 فایل
🍃﷽🍃 به برکه ی رمان من خوش اومدین❤ به قلم حلما✍🏻 رمان و داستانهای مختلف📚 نسخه ی مکتوب:جدال عشق ونَفس در حال تایپ:برای لبخند تو پیجمون تو روبیکا👇 https://rubika.ir/berke_roman_15 آیدی نویسنده👇 @F_khodaei2006 کپی رمان بدون اجازه ی نویسنده ممنوع🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از Khodaeishop
اعمال شب و روز عرفه 🌷 چند حدیث از پیامبر اکرم (ص) در مورد روز عرفه: ۱-خداوند در هیچ روزی به اندازه روز عرفه، بندگان را از آتش دوزخ نمی رهاند. ۲- برخی از گناهان جز در عرفات بخشوده نمی شوند. ۳- گناه کارترین فرد در عرفات کسی است که از آن جا باز گردد در حالی که گمان می برد آمرزیده نخواهد شد. التماس دعا
سلام دوستان شبتون بخیر. این مدت پیوی خیلی درخواست رمان رو دادین و من واقعاً شرمندتون شدم🥺 همونجور که در جریانید بنده محصلم و دلیل فعالیت کم تو این مدت بخاطر امتحاناتم بود😁 انشاالله به یاری خدا دوتا امتحان دیگه مونده. دعا کنید که دانش آموزا تو امتحاناشون موفق شن منم همینجور🥰 انشاالله بعد از امتحانا فعالیتمون منظم میشه دوباره😍 «حلما»
«بسم الله الرحمن الرحیم» 🌸برای لبخند تو🌸 بعد کلی بحث و گفتگو با بابا، به این نتیجه رسیدیم که من و ترانه باید هرچه زودتر بریم سر خونه زندگیمون. راجع به کارم بابا می‌گفت حاضره تموم خرج و مخارج زندگیمونو بده ولی من قبول نکردم. مونده بودم چجوری تصمیممو به ترانه بگم :( تازه چهل روز از فوت مامانش می‌گذشت و تو این شرایط دادن چنین پیشنهادی شاید درست نبود. کلافه تو موهام دست کشیدم و نگاهم افتاد به موبایلم. دلم میخواست ترانه بعد اون همه حرفی که زده لااقل ازم عذرخواهی کنه ولی مثل اینکه خیال خام داشتم تو سرم... بعد شام یکم نشستیم دور هم. بابا اینا هنوز نشسته بودن ولی من برگشتم تو اتاقم. به ثانیه نکشیده دیدم باران در زد و اومد تو. وایساد دم در و مظلوم بهم خیره شد. خندیدم --باز چیشده باران کوچولو؟ آروم آروم اومد سمتم و نشست لبه ی تخت. مردد بهم خیره شد --چرا طاها نمیاد؟ خندیدم --مگه سرشام به بابا نگفتی دیگه طاهارو نیار خونمون؟ خندید و حرفی نزد. لبخند زدم و موهاشو نوازش کردم اونم مثل تندی پرید بغلم. خندیدم --باران جدیداً خیلی لوس شدیا! بی توجه به حرفم گفت --کی میاد؟ گیج بهش خیره شدم --کی؟ کلافه چشم چرخوند --طاها دیگه. مصنوعی اخم کردم --خجالت بکش بچه،من سن تو بودم به دخترا محل سگ نمی‌دادم... حرفمو قطع کرد --خب واسه همین آبجی ترانه باهات قهر کرده دیگه! خندیدم --نخیرم، اولاً اون زنمه بحثش جداس،دوماً اونی که قهر کرده منم نه اون. بعدشم اگه میخوای بدونی منم از زمان دقیق بازگشت اون پسره و خواهرش به این خونه خبر ندارم. چشم ریز کرد و سر تکون داد --مگه نمیگی زنته؟پس چجوری خبر نداری کی برمیگرده؟ سعی کردم مثل خودش حرف بزنم --مگه تو نمیگی باهام قهر کرده؟پس منم خبر ندارم دیگه:/ کلافه زد رو بازوم --کیان انقدر صغرا کبرا به هم نچین،یه کلام بگو طاها کی برمیگرده؟ خندیدم --باریکلا،حالا این صغرا کبرایی که میگی چی هست؟ خودشم خندش گرفت --نمیدونم،خانممون همیشه میگه. همون موقع گلناز اومد تو اتاق --باران بدو مسواک بزن وقت خوابه. باران معترض اخم کرد --من میخوام پیش داداش بمونم. گلناز تأییدوار سر تکون داد --خیلی خب برو مسواک بزن بعد... ناخودآگاه فکرم درگیر حرفای علی شده بود. می‌گفت دعای شهدا گیراس‌،راستم می‌گفت.یادمه وقتی مامان ترانه سر ازدواجمون مخالفت کرد ازش خواستم تو مرام رفاقت در حقم دعا کنه و نتیجه اش رو هم دیدم. تو دلم گفتم یعنی میشه واسم دعا کنن پاهام خوب بشه؟ تو همون حالت نگاهم افتاد به چهره ی معصوم باران که عمیق خوابیده بود. آروم موهاشو از تو صورتش کنار زدم و پتوشو مرتب کردم. موبایلمو برداشتم ولی هیچ پیامی نیومده بود. کلافه موبایلو گذاشتم رو میز و دراز کشیدم روتخت.نفهمیدم کی خوابم برد... با صدای خنده ی یه نفر از خواب بیدار شدم. با دیدن پسر جوونی که لباس نظامی نتش بود و بالاسرم نشسته بود، هین بلندی کشیدم و یکم خودمو کشیدم عقب. بیشتر خندید --نترس آقا کیان،منم. قیافش آشنا بود ولی نمیدونستم کیه. کنجکاو بهش خیره شدم --تو‌ کی هستی؟منو از کجا میشناسی؟ از جاش بلند شد و همینجور که طول و عرض اتاقو طی میکرد --نترس غریبه نیستم،اینم یادت نره که ما هیچوقت رفیقامونو تنها نمیزاریم! گیج بهش خیره شدم --رفیقاتون؟یعنی من رفیق شمام؟ خندید --حتی اگه مارو فراموش کنید،بازم حواسمون هست بهتون. نمی‌دونم چی تو اون جمله بود که باعث شد گریم بگیره. با گریه بهش خیره شدم --چی از جونم میخوای؟ بازم خندید. (جوری از ته دل میخندید که انگار تو بهترین موقعیت زندگیش قرار داشت) --رفیق ما جونمونو فدای شماها کردیم ،بعد تو میگی چی از جونم میخوای؟ برگشت نشست رو تخت و دستمو گرفت. خنده اش تبدیل به لبخند شده بود. عمیق به صورتم خیره شد --میدونم چی تو دلت میگذره کیان. نگران نباش،سفارشتو به امام حسین( علیه السلام) کردیم،دوای دردت پیش خودشه،مطمئن باش دعای ائمه در حق آدما،پیش خدا ردخور نداره! اینو گفت و بدون اینکه منتظر جواب من بمونه، از جاش بلند شد و رفت سمت در. تا خواست بره بیرون صداش زدم --آقا! با همون لبخند برگشت مردد گفتم --آخر نگفتی کی هستی؟ خندید --ابراهیم،اسمم ابراهیم هادیِ... با ضرب از خواب پریدم جوری که جای زخم کمرم درد گرفت. همینجور که نفس نفس میزدم، مات و مبهوت به اطراف خیره شدم، ولی کسی نبود. نگاهم افتاد به بالشم که از شدت گریه خیس شده بود. جمله ی آخرش تو ذهنم مرور شد --اسمم ابراهیم،ابراهیم هادی. یعنی من خواب رفیق شهیدمو دیده بودم؟ سیل اشکام روونه صورتم شده بود و هیچ جوره نمیتونستم جلوی هق هقمو بگیرم. از ترس اینکه باران بیدار نشه،سرمو فرو کردم تو بالش و خفه گریه میکردم. هنوز باورم نمیشد! --نگران نباش،سفارشتو به امام حسین( علیه السلام) کردیم،دوای دردت پیش خودشه. همین یه جمله کافی بود تا مطمئن بشم پاهام خوب میشن... «حلما» @berke_roman_15 ☕️📖☕️📖☕️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان صحرای ویرانگر اینجا خبری از داستان عاشقانه نیست؛ اینجا دخترمون میجنگه تو دنیاش صحرا دختری که می‌ره به فرانسه بعد چندماه برمیگرده و دست میزارع روی حرفه ای که می‌دونه جونش میشه مثل یه عروسک تو دست آدمای مقابلش تو این راه کسی کمکش نمیکنه خودشه و خداش ... https://eitaa.com/joinchat/1445987145C978d59ee15 ............................................................
از اعضای کانالمون هستن دوستان،از کانالشون حمایت کنید🥰🤍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آنلاین شاپ آرایشی 💄 زیبایی ،آرایشی ومراقبت فردی😌✨️ تو این کانال قراره به زیبایی هاتون بیشتر اهمیت بدین💖 قبل از خرید قیمت ها را مقایسه کنید و با ما یک خرید خوب را مقایسه کنید 😊😘 ارسال ب سراسر ایران🛒 https://eitaa.com/onlinshapbiotiland
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آآآخ اینجارااببینننننن😻✨ باکیفیت 💞 دلت میخواد کلی لباس گوگولی برای خودت داشته باشی؟🦋🙈 -کیف 😍 ... هرچی که دلت بخوادددد♥️ 🔥 کارهاشو ببینی دلت میخواد همشو بخری😍 بزن رو لینک 😊👇 کانال مارا ب دوستانتونم معرفی کنید😃 https://eitaa.com/clothesferman مامان های خاص پسند کجان؟💃💃
«بسم الله الرحمن الرحیم» 🍀برای لبخند تو🍀 «ترانه» با صدای موبایلم سریع از خواب پریدم،چون تا قبل اینکه خوابم ببره به گوشیم خیره شده بودم و منتظر بودم کیان زنگ بزنه. جواب دادم +الو؟ با صدای خشداری جواب داد _سلام خوبی؟ با حالت نگرانی +چرا صدات گرفته؟ بی حس جواب دادم _خوبم. دید ساکتم ادامه داد +من میخوام برم کربلا. خندیدم _همین الان نصف شبی؟ نفسشو صدادار بیرون داد +اگه چاره داشتم همین الان میرفتم. مکث کرد و ادامه داد +خب دیگه کاری نداری؟! حرصی صداش زدم _کیااان! +هوم؟ بی فکر گفتم _منم میام. خندید +چه معنی میده یه زن و مرد نامحرم اونم مردی که ناتوانه با هم برن مسافرت خارج از کشور؟ فهمیدم داره کنایه میزنه ولی توجهی نکردم _یامنو می‌بری یا خودتم حقی نداری بری. بازم خندید +اونوقت شما کی باشی که بخوای واسه من تعیین تکلیف کنی؟ سریع جواب دادم _زنتم. حرفی نزد و من ادامه دادم +اگه فکر می‌کنی با این حرفا میتونی اذیتم کنی و حرصمو دربیاری کورخوندی. خندید +کاملاً مشخصه. حرفی نزدم و کیان سریع خداحافظی کرد و تماسو قطع کرد. تا گوشیو قطع کرد پقی زدم زیر گریه. لعنتی خوب بلد بود دست بزاره رو نقطه ضعف من. حیف که خونه باباش بود وگرنه همون لحظه پامیشدم میرفتم حالیش میکردم با کی طرفه. وجدان با پوزخند: --الکی بلوف نزن،هیچ غلطی نمی‌کردی! کلافه بهش خیره شدم --توام که فقط بلدی بزنی تو ذوق من. بی توجه به حرفم --ترانه کیان تو این وضعیت بیشتر از هرکسی به تو نیاز داره،نکنه تنهاش بزاری؟! صبح تا ظهر تو خونه بودم و همش با خودم کلنجار میرفتم که برم پیش کیان یا نه. عقلم می‌گفت نرو پررو میشه، ولی دلم می‌گفت باید برم از دلش دربیارم. غروب خاله با مهران و مهراد و طاها رفتن خرید و هرچی اصرار کردن من نرفتم باهاشون. همینجور که نشسته بودم رو تختم یدفعه تصمیم گرفتم برم پیش کیان. بلند شدم لباسامو با یه عبای سرمه ای که که تازه امروز از آنلاین شاپ خریده بودم با شلوار راسته مشکی و روسری خردلی پوشیدم و یه نمه آرایش کردم و کلی عطر زدم. تا اسنپ اومد چادر و کیفمو برداشتم و رفتم بیرون.... نزدیکای خونه ی کیان اینا دیدم حاجی با گلناز و باران تو ماشین بودن داشتن میرفتن ولی کیان همراهشون نبود. خیلی دلم میخواست بدونم کیان داره چیکار میکنه و الان کجاس. رسیدم دم خونه ولی هنوز دستم به آیفون نرسیده یه نفر داد زد --در بازه بیا تو. سه متر پریدم هوا و برگشتم دیدم کیان نشسته تو بالکن. اخم کردم --تو اون بالا چیکار می‌کنی؟ خندید --اومدم هواخوری،باید از تو اجازه بگیرم؟ حرفی نزدم و کیان با سر بهم اشاره کرد --چرا نمیای تو؟دم در بده! سعی کردم مثل خودش حرف بزنم --چه معنی میده یه زن و مرد نامحرم با هم تو خونه تنها باشن؟ شیطون خندید --اون که با یه صیغه حله،خود طرف باید بخواد.... رفتم تو اتاق ولی کیان همچنان تو بالکن بود. آروم رفتم سمتش و از پشت سر سلام کردم. برگشت سمتم و با لبخند و جوابمو داد. هیچ اثری از قهر تو رفتارش نبود، ولی خب نمیشد اعتماد کر،د چون این کیانی که من می‌شناختم فوق العاده غیر قابل پیش بینی بود. همینجور که با ویلچر میومد سمتم کنجکاو بهم خیره شد --چخبر؟از این ورا؟ شونه بالا انداختم --اومدم به شوهرجان سر بزنم! مشمئز بهم خیره شد --عههه،شوهرجااان؟ فکر کردی من با این حرفا خر میشم؟ دستم رفت سمت گره روسریم که کیان دستشو به حالت ایست گرفت --کجا خانم؟ کلافه اخم کردم --کیان اگه یبار دیگه راجع به این موضوع حرف زدیا! بعدشم اگه خیلی مشکل داری بیا خودمون یه صیغه بخونیم تموم شه بره دیگه. متعجب خندید --نباباااا! باریکلاااا! نمی‌دونستم از این چیزام بلدی! با اخم پشت کردم بهش --حالا که میبینی بلدم. بدون مکث --قبوله. برگشتم سمتش --چی قبوله؟ شیطون خندید --اینکه گفتی دیگه،اتفاقا خیلی دلم تنگ شده واسه اذیت کردنت می‌دونی ؛) حرصی بالشو‌ برداشتم پرت کردم سمتش ولی جاخالی داد و بالش خورد تو دیوار. خندید --میبینم که هدف گیریتم مثل قبل خوب نیست! حرفی نزدم و نشستم رو تخت،عمیق به صورتش خیره شدم --منو می‌بخشی؟ کنجکاو سر تکون داد --براچی؟ نگاهمو ازش گرفتم --واسه حرفای دیروز دیگه. لبخند زد --مگه من تو دنیا چندتا جوجه مثل تو دارم؟ با این حرفش بغضم شکست و چشم ازش گرفتم. خندید --خیلی خب حالا،بیا بشین اینجا بریم سر اصل مطلب. خندیدم --کیان خیلی بیشعوری! من یه چی گفتم زدی گرفتی؟ یه ابروشو داد بالا --یعنی تو از این وضعیت راضی؟ از اونجایی که من خیلی صادقم منفی وار سرتکون دادم. کیانم از خدا خواسته خودش بینمون صیغه خوند و یه پولی رو تعیین کرد به عنوان مهریه ام. بگم از این وضعیت راضی بودم دروغ گفتم،ولی از طرفیم نمی تونستیم تو‌اون مدت زمانی که معلوم نبود چقدر طول بکشه اونجوری بلاتکلیف بمونیم. با صدای کیان از فکر دراومدم خندید --کجایی جوجه؟ دارم میگم این لباس خوشگلو کِی خریدی؟ «حلما» @berke_roman_15 ☕️📖☕️📖☕️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مدل لباس ترانه خانم😁😍 اگه میخوای بدونی از کجا خریده حتما به آنلاین شاپ زیر سر بزن😌👇 https://eitaa.com/khodaeishop
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام بچها همین الان بزنید شبکه یک سیما😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«بسم الله الرحمن الرحیم» 🍀برای لبخند تو🍀 با صدای کیان از فکر دراومدم --جانم؟ خندید --کجایی جوجه؟کِی این لباسو خریدی؟ لبخند زدم --امروز،اولین بار پوشیدم تو ببینی! لپمو کشید --خوب بلدی دلبری کنیا! با صدای آیفون کنجکاو بهش خیره شدم --کیه؟ چشمک زد --زنگ زدم واسمون ماشین بیارن. خندیدم --شوخی می‌کنی؟ منفی وار سر تکون داد --نه،به مهدی گفتم ماشینشو بیاره بریم دور دور. مشمئز بهش خیره شدم --حتماً اونم میخواد بیاد؟ منفی وار سرتکون داد --نه بابا،خودمون میریم. با حالت تعجب --اونوقت کی رانندگی کنه؟ لبخند زد --ترانه خانم. مضطرب برگشتم سمتش --مــن؟کیان من خیلی وقته رانندگی نکردم، نمیکنم اینکارو. به حالت کلافه --ترانه خواهشاً نه نیار،میخوام بهمون خوش بگذره دیگه :( خندیدم --حالا که انقدر اصرار میکنی چشم. با دستم منو کشید سمت خودش و‌ لپمو گرفت --کی بهت گفته بامزه ای؟ ها؟ لبخند زدم و گونشو لمس کردم و صداش زدم +کیان! خندید --اینجوری صدام میزنی دلم می لرزه ها! پیش خودم فکر می‌کنه باز چی شده ترانه اینجوری حرف میزنه! تلخند زدم --قول بده همیشه پیشم باشی! چشماش شفاف شد و صورتمو با دستاش قاب گرفت --پیشتم قربونت برم،اصلا اومدم که بمونم! سرمو گذاشتم رو شونش و دستامو دور کمرش حلقه کردم --خیلی خوبه که هستی،خیلی دوستت دارم. فشار دستاشو به نشونه ی علاقه بیشتر کرد و آروم دم گوشم پچ زد --هیچیو تو زندگیم اندازه ی تو نخواستم ترانه... مهدی ماشینو آورد و خودش با اسنپ رفت. نشسته بودم پشت رول و به در و دیوارای ماشین نگاه میکردم. کیان خندید --چیشده چرا نمیری؟ مضطرب بهش خیره شدم --کیان من تاحالا پژو پارس نروندم،نکنه تصادف کنیم؟ چشم چپ کرد --خب میگفتی بلد نیستم با اسنپ می‌رفتیم. حرصی جیغ زدم --کی گفته من بلد نیستم؟ شیطون خندید --خب حالا با همین انرژی روشن کن بریم. خندیدم --خیلی بیشعوری! یکم که از خونه دور شدیم کیان کلافه در داشبوردو باز کرد. معترض صداش زدم --عههه کیااان،زشته یه موقع‌ نخواد ما بریم سر وسایلش. دستشو رو هوا تکون داد --نه بابا،چی مگه داره این بشر؟ می‌خوام ببینم فلش نداره. خندیدم --عههه پس توام آهنگ گوش میدی! خندید و همینجور که فلشو میزد تو ضبط --چی فکر کردی،ماهم گوش میدیم منتها مجاز،نه مثل شما غیرمجاز... نزاشتم حرفش تموم بشه و با مشت زدم توبازوش. معترض برگشت سمتم --ترانه چرا میزنی؟مگه حرف حق جواب داره؟خداوکیلی یه چیزایی گوش میدین تازه آدم باید یکیو بیاره واسش ترجمه کنه. خندیدم و حرفی نزدم... به پیشنهاد من اول رفتیم پاساژ و واسه خودمون لباس راحتی خریدیم. از اینکه کیانو با ویلچر می‌بردم اصلاً احساس بدی نداشتم ولی بعضیا جور خاصی نگاه میکردن. با صدای کیان از فکر دراومدم --جانم؟ --واسه شام چی دوست داری بخوریم جوجه؟ خندیدم --جوجه. با خنده برگشت سمتم --مگه جوجه ها جوجه میخورن؟ بی توجه به حرفش یدفعه یادم به کربلا افتاد و جدی گفتم _کیان کی میخوای بری کربلا؟ +چطور؟ _آخه انقدر یهویی،تازه منم نمی‌بری :( اخم کرد +کی گفته تورو نمی‌برم؟ ذوق زده وایسادم _جدیییی؟ خندید +آره،فقط باید اونجا‌م همینقدر سختی بکشی منو ببری بیاری. لبخند زدم _شما جون بخواه،من دربست در خدمتم. خندید --پس حالا که‌ رو دور مثبتی بیا امشب بریم خونه خودمون. حق به جانب بهش خیره شدم --کیان چرت نگو،اونجا دوماهه نرفتیم.... حرفمو قطع کرد --یه کلام بگو میای یا نه. مردد گفتم --ولی آخه ما که کامل به هم محرم نشدیم. حالت پوکر بهم خیره شد --ترانه الان جدی حرف میزنی؟ تأییدوار سرتکون دادم. خندید --آخه قربونت برم،صیغه صیغه اس حالا چه من بخونم چه هرکی. متفکر بهش خیره شدم --راست میگیا! خندید --بیا بریم،بیا بریم خودتو سیا کن... واسه شام رفتیم رستوران و جوجه کباب خوردیم. سر شام گلناز زنگ زد به کیان،کیانم گفت میریم‌ خونه خودمون. همون موقع زنگ زدم به خاله بگم شب نمیام دیدم خودش زنگ زد. جواب دادم _الو خاله سلام. +سلام عزیزم کجایی؟ _رستورانم با کیان. +باشه عزیزم،کلید داری؟ مردد گفتم _چیزه خاله، من امشب میمونم پیش کیان. خندید +خیلی خب خوش بگذره. نه به خاله که انقدر راحت میگیره نه به مامان خدابیامرزم که انقدر گیر میداد :/ با صدای کیان برگشتم سمتش +کی بود؟ _خالمه،گفتم نمیام. یه نمه اخم کرد +بهتر،نمیخوام چشم تو چشم اون پسره مهراد باشی. خندیدم --جااان،تو فقط غیرتی شو.... رفتیم خونه ولی از اونی که فکرشو میکردم کثیف تر بود -_- دوساعت فقط داشتم همه جارو تمیز میکردم آخرسرم یکمش موند واسه فردا. رفتم حمام،وقتی برگشتم خداروشکر کیان همینجور که پشتش بهم بود خوابیده بود. حولمو باز کردم و داشتم موهامو خشک میکردم که با صدای کیان سر متر پریدم هوا --میخوای موهاتو ببافم واست؟ اخم کردم --مگه تو خواب نبودی؟ «حلما» @berke_roman_15 ☕️📖☕️📖☕️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یادتون نره حضور تک تکتون فردا تو انتخابات تاثیر داره😉 قدر خودتون رو خیلی بدونید! شبتون بخیر 💖
سلام دوستان روزتون بخیر😍 دوستانی که به تازگی از روبیکا وارد کانال شدن جهت ادامه رمان برای لبخند تو باید از قسمت ۸۸ به بعد رمان رو بخونن😌
«بسم الله الرحمن الرحیم» 🍀برای لبخند تو🍀 با صدای کیان با تعجب برگشتم سمتش --مگه تو خواب نبودی؟ لبخند زد --بیدار موندم نترسی خب. پوزخند زدم --هه، منو ترس؟ تو همون حالت که پشتم بهش بود سریع لباسامو پوشیدم و حولمو گذاشتم رو میز. داشتم موهامو شونه میزدم که یدفعه صدای برخورد یه چی با شیشه اومد و پشت بندش صدای جیغ گربه. تو کسری از ثانیه پریدم رو تخت و محکم چسبیدم به کیان. خندید --تو و ترس؟چیشد پس؟ یکم ازش فاصله گرفتم و بدون اینکه به چشماش نگاه کنم --این که ترس نبود من فقط یکم هیجان زده شدم. تا اینو گفتم کیان دستمو کشید سمت خودش و مصنوعی اخم کرد --کمتر دروغ بگو جوجه،وگرنه واست بد میشه ها! مشمئز اداشو درآوردم --واست بد میشه ها،مثلا چی میخواد بشه... هیچی دیگه مثل تو رمانا حرفم با بوسه ی کیان قطع شد منتها با این تفاوت که واسه یه لحظه بود و بعدشم هردومون خوابیدیم. وجدان: --خیلی خب حالا چرا توجیه میکنی؟مگه ما حرفی زدیم؟ ای کاش این وجدان من لال میشد من راحت میشدم -_- سه هفته بود خونه خودمون بودیم تا کارای گذرنامه هامون حل بشه. بابای کیانم می‌گفت قبل اینکه بریم کربلا باید حتماً بریم محضر عقد کنیم و قرارشد بریم محضر بعد از اینکه رفتیم کربلا جشن بگیریم.... نزدیکای ظهر مهدی و مهراد اومدن کیانو ببرن آرایشگاه واسه پاکسازی پوست و... منم بردن آرایشگاه. از خرید عقد و اینا چیزی نگفتم چون همرو گذاشتیم واسه جشنمون. فقط یه روز با کیان رفتیم اون کت و شلوار خرید منم یه لباس حریر بلند آستین دار سفید که هم حجابش کامل بود هم خیلی شیک بود خریدم. کار آرایشگاهم حدود ۴ ساعت طول کشید و وقتی کیان و باباش اومدن دنبالم تازه کار آرایشگرم تموم شده بود. دیدم کیان نشسته صندلی عقب خیلی خوشحال شدم،از اینکه اگه با ماشین خودمون نیستیم لااقل کنار همیم. تو راهدستمو محکم گرفته بود و لبخند شیرینی رو لباش بود. از اونا که دلت میخواد همونجا بگیری دوتا ماچ گنده به کله اش بکنی. بین راه بابای کیان یه کاری واسش پیش اومد ماشینو یه گوشه پارک کرد و رفت. همین که رفت، کیان دستمو کشید سمت خودش،محکم بغلم کرد و گونمو بوسید. تو آروم ترین حالت ممکن به صورتم خیره شد و با صدایی که بیشتر شبیه زمزمه بود --امروز فهمیدم خوشگلا میتونن خوشگل ترم باشن. خندیدم --مثل خودت،عاشق مدل موهات شدم فقط. حالت پوکر بهم خیره شد --چشه؟ لبخند زدم و گونشو بوسیدم --خیلی بهت میاد،جذاب تر شدی. شیطون خندید --باشه منم بلدم. همون موقع بابا برگشت و صبحتای عاشقانه ی ما به پایان رسید :/ وجدان: --دیدم چقدر قربون صدقه هم رفتید،کلا مثل اینکه تو ذات شما دوتا نیس مثل آدم باهم حرف بزنیدا؟! ترجیح دادم جوابشو ندم چون روز عقدم چ دعوامون میشد... رفتیم محضر و تو جمع خودمونی و کوچیک خونوادگیمون عقد کردیم. اون روز شد بهترین روز زندگی من و کیان،روزی که واسه همیشه مال همدیگه شدیم... واسه شام رفتیم خونه ی کیان اینا و بابای کیان چندتا از فامیلای خودشونو دعوت کرده بود و دایی و خاله ی منو. فاطمه و خاله محبوبه و مهدی و علیم با خونواده هاشون بودن. بابای کیان مردارو برده بود پذیرایی بالا تا ما زنا پایین راحت باشیم. همینجور که نشسته بودم رو صندلی حواسم رفت سمت فاطمه که ضحی پیشش بود. کنجکاو شدم بدونم ماجرا چیه. وقتی ضحی رفت پیش بچه ها صداش زدم تا ازش بپرسم. بدو اومد سمتم و همینجور که موهای تو صورتشو کنار میزد کنجکاو بهم خیره شد --بله خاله؟ دستشو گرفتم و با لبخند چشمک زدم --اون دختره که پیشش بودی‌ رو میشناسی؟ نمکی خندید --فاطمه رو میگی؟ مگه دوست خودت نیست! چه بد ضایع شدم:/ مصنوعی خندیدم --چرا دوستمه،تو از کجا میشناسیش؟ متفکر بهم خیره شد --اون روز که مامانت مرده بود،بهم گفت باهام دوست میشی،منم قبول کردم. همین که اینو گفت فهمیدم فاطمه داره یه کرمی می‌ریزه رو نمیکنه. لبخند زدم --خیلی خب خاله برو به بازیت برس. ماشاالله این زنا به جوری ریخته بودن وسط انگار سالیان متمادی نرقصیدن:/ وجدان: --بمیرم واسه تو که اصلا نرقصیدی! چشم چپ کردم --تو فضول منی؟ سریع جواب داد --آره مثل تو که فضول مردمی! تا خواستم جوابشو بدم فاطمه مثل عجب معلق جلوم سبز شد کلافه بهش خیره شدم --چیه؟تو دیگه چی میگی؟ مشمئز ازم رو گرفت و نشست کنارم. یه نشکون از بازوم گرفت و دم گوشم غرید --خاک بر سرت، حداقل ظاهرو حفظ کن نفهمن چه اخلاق گندی داری! بدون اینکه منتظر جوابم بمونه ادامه داد --بعدشم مگه تو فضول منی آمارمو از ضحیٰ میگیری؟ پوزخند زدم --باز چه کلکی تو کارته فاطمه؟ خندید --عزیزم کلک زدن که فقط تو حیطه ی استعدادی خودته،من توطئه میکنم. کلافه برگشتم سمتش --خیلی خب همون،بگو ببینم چیکار داری می‌کنی؟ خندید --هیچی بابا چرا عصبی میشی؟ همون موقع زنداییم اومد منو ببره برقصم و متأسفانه بحث مهم و حیاطی من و فاطمه نصفه موند... «حلما» @berke_roman_15 ☕️📖☕️📖☕️