.
چهارتا خودکار رنگی به جای ۱۸ کیلو کتاب!
بیشتر تابستان و تقریبا کل پاییز لذتبخش ترین کاری که میکردم خریدن کتاب برای بچهها بود چون خودم یک ورق کتاب هم نمیتوانستم بخوانم. انگار ماراتون خریدن و خواندن داشتیم. تا جایی که دیدم دیگر کمدشان جا ندارد. همه را سروکلهی هم ریختهاند.
دوتا قفسه کوچک نصب کردیم به دیوار کنار تختشان تا کتابها را از لوله شدن زیر بالشت و پتو نجات دهیم. آنها هم پر شده بود و داشت میترکید. تصمیم گرفتیم فضای خالی بین ستون و دیوار اتاقشان را کتابخانه بزنیم. نجار محترم آمد اندازه گرفت و گفت یک کتابخانهی نیم متری ناقابل حدود ۵ تومان از کار در میاد!
من😭😐
مهندس😵💫
هیچی دیگر بیخیال کتابخانه زدن شدیم و گفتیم همان به که کمدشان بترکد!
بعدتر که دیگر فکر کتابخانه را از سرم بیرون کرده بودم، در سیر مطالعاتی خودم رسیدم به کتاب احسان رضایی و چقدر من این مرد ساکت و آرام را دوست دارم. اصلا هم به خاطر این نیست که در دومین جلسه از کلاس داستان نویسی هنوز سلام نکرده با آن صدای آرام و مخملی اش گفته بود:" متن خانم مظهری امروز متن برتر کلاس شده و من خیلی از خواندنش لذت بردم." آخ ذوقش بعد از سه سال هنوز توی قلبم مانده. خلاصه داشتم "آداب کتابخواریاش" را میخواندم انگار خودش با همان صدای ملایم و آرام داشت میخواند برایم! رسید به جایی که توی یکی از جستارهایش گفت هفتهایی یک بار کتابخانه تکانی میکند و کتابهای اضافی را میدهد بیرون تا جا برای جدیدها باز شود! و من که فکر میکردم بیرون دادن کتاب جز افعال حرام است حسابی گیج شده بودم!😳
من از همان کلاسهای داستان نویسی عاشق کتابخانهاش بودم. میزکارش پشت به کتابخانه بود وقتی دوربین باز میکرد خودش دیده میشد با دنیایی از کتاب.
جستار که تمام شد یک آخيش از ته دلم گفتم با دوتا پلاستیک سیاه بزرگ رفتم سراغ کتابخانهام انگار میترسیدم کسی کتابها را از پس پلاستیک شفاف ببیند. و ۱۸ کیلو کتاب دادم بیرون البته نه آن بیرون کنار زبالهها نه! دادم مهندس بگذارد توی ماشین تا هروقت گذرم خورد به دستدو فروشی بدمشان آنجا!
و یک قفسهی بزرگ برای کتابهای بچهها خالی شد!
حالا شاید همهتان بگویید وای حیف چرا چگونه! بگذارید راحت کنم خیالتان را همهی آن ۱۸ کیلو کتاب مال دوران جاهلیت و زمان قبل از ورود جدی من به ادبیات بود که رمان زرد میخواندیم و ...😬 بگذریم.
خلاصه که دستدو هم ازمان برشان نداشتند و گفتند فقط کیلویی!
آخرش چهارتا خودکار رنگی به جای ۱۸ کیلو کتاب گرفتیم و آمدیم خانه!
@berrrke
.
من در دهه چهارم زندگیام روی مبل بنفش مشغول کتابخواندن بودم. پدرم در دهه هشتم زندگیاش بود و خواهرم در اقیانوس.
پدرم سرانجام به دلایلی خاطراتش را نوشت من هم به دلیلی تصمیم به یکسال کتابخواندن گرفتم.
برای اینکه کلمات شاهدی بر زندگی اند. آنها آنچه روی داده را ثبت میکنند و به همهی آن رنگ واقعیت میبخشند. کلمات داستانها را خلق میکنند. داستانهایی دربارهی زندگیهای به یاد مانده، گذشته را به یادمان میآورند و در عین حال، کمک میکنند رو به جلو حرکت کنیم.
#بریدهکتاب تولستوی و مبل بنفش!
به دو دلیل این کتاب را دارممیخوانم
اول موضوعش که در مورد کتابخواندن است و دوم اسمش. هنوز به آنجایی که در مورد تولستوی گفته نرسیدم، ولی بیش از اندازه مشتاقم دلیل انتخاب اسم را بدانم.
راوی تولستوی و مبل بنفش خواهرش را در اثر سرطان از دست داده و کتابخوانی را برای تسکین دل سوگوارش انتخاب کرده. روزی یککتاب برای یکسال!
خیلی هیجان دارد. پر است از بینامتنیها و ارجاعات و کلی پاورقی. زیر تک تک اسمکتابهایی که میآورد را خطمیکشم. بعضی ها را خواندم بغضی اسمشان را هم نشنیدم. بیشتر نویسندههاشان آشناست و این به وجدممیآورد.
کتاب خوبیاست اگر در چالهی نخواندن گیر افتادهاید و دستپا میزنید که خودتان را بالا بکشید.
#کلمه
@berrrke
.
#شیهه
تک تک دیالوگهایی که مینویسیم. میزانسنی که میچینیم. تعداد حرکات شخصیت. تعداد شخصیتها، مکان، زمان و اتفاقاتِبه اندازه است که داستان کوتاه را ماندگار یا فراموش شدنی میکنند و به خاطر مهار تک تک این عناصر است که نوشتن داستانکوتاه خیلی سخت است.
فیلم کوتاه شیهه، با دو بازیگر برش محدود شخصیت؛ یک مکان واحد برش محدود مکان؛ چیزی حدود ۲ ساعت، برش محدود زمان و یک اتفاق در اوج، برش محدود اتفاق را رعایت کرده و یک خروار محور را روی هم سوار نکرده است. تک تک دیالوگها کارکرد و مفهموم دارند در ۲۰ دقیقه زمان همه چیز را جمع میکند و دراماتیکی قوی میسازد.
خوشمان آمد!
#فیلم_کوتاه
@berrrke
.
أول مرة تحب یا قلبی و أول یوم أتهنا...😭
اولین بارست که عاشق میشوی و اولین باری که شادی را احساس میکنم!
یکی از رفقا گذاشته بود کانالش. پلی کردم و داشتم توی نت گوشی یادداشتی برای یک کتاب مینوشتم.
یک چشمم به
پسرها بود که همدیگر را دریبل میکردند. با هر تکلی که میرفتند فرش و مبل زیر پاییم تکان میخورد.
هی فکر میکردم زلزله شده.
یک بویی میآمد ولی مغزم نمیفهمید چیست. به حسینگفتم سیب زمینی ها را هم بزن.
گفت طلایی شدن.
گفتم خاموشش کن.
چرا نگفتم آنیکی ماهیتابه را هم خاموش کن.
کلمات هی آمدند و هی تایپ شدند. هی بو دماغم را میسوزاند باز یادم نمیآمد که فیلهی مرغ هم روی گاز است.
خلاصهی کتاب "پاگرد" شهسواری را نوشتم داشت تمام میشد. گفتم حسین مطمئنی خاموشش کردی؟ گفت آره و گل بعدی را به علی زد.
صد کیلو پُرز رفت توی هوا.
حسین گفت گل و من یکهو یادم آمد چه گلی به سرم زدم! فیلهی ملیلهدوزی شده با ملیلهی سیاه😭
خواننده عرب هنوز میخواند.
أول مرة أول مرة😭😭
یدونه باشی دختر پاییز
@berrrke
دولَخ
دیشب توی هواشناسی گوشی ایموجی باران جَرجَر را برای کرمان زده بود. از همانها که یک ابر سیاه است با خطهای آبی بلند!
دلم را صابون زدم و پنجرهی پشت سینک را شیشهپاک کن. نیت کرده بودم ظرفها را خرواری توی ظرفشویی نریزم و آرام آرام همانطور که از قاب کوچک و شفاف پشت سینک جَرجَر باران را بر پشت بام کپل و گمبهایی قالیبافخانه نگاه میکنم، بشورم. یک آبگوشت نخودآب هم بگذارم تنگ گاز که یک گوشم قلقل قابلمه را بشنود یک گوشم جَرجَر باران را. (چقدر بدممیآید از این جملهها که اخرشانمیشود را🙄 بگذریم.)
آنیکی گوشم هم باشد به سرفههای طفل که کممیشود یا زیاد یا خلطدارمیشود یا نه یا...؟!
لکههای آب را از روی شیشه پاک کردم نشستم به انتظار قاب دلچسب.
یکهو دیدم سرعت قطع و وصلی خورشید خیلی زیاد شد و باد بود که میپیچید توی کانالهای کولر! گروپ گروپ در پشتبام را به هممیکوبید. و ابرها را با سرعت ۶۰ کیلو بر ساعت از آسمان میبرد به ناکجا!
هی به خودم امیدواری دادم و آیکون باران جرجری را توی ذهنم آوردم ولی!
دیدم دارد ظهر میشود و خبری نیست. آبگوشت را بیخیال شدم. همانطور اخمالود ظرفها را گردانی ریختم توی ظرفشویی دکمهاش را که زدم، دولَخ شد. یعنی جای آب از ابرها شن و ماسه و پوست انواع خوراکی و آشغالهای هفت محله آنطرف تر بود که میبارید! کرمان دوجا دولخ میشود یک جا وقتی گردوخاک از آسمان میبارد یک جا هم وقتی جاری یا خواهرشوهری توی مهمانیاش هفت هشت نوع غذا و دسر درست میکند که فرو کند در چشم زنهای فامیل و بقیه در توصیفش میگویند فلانی دولَخ کرده! بگذریم🙄
آخرش پردهی کرکره را کشیدم که تکههای یونولیت که از ساختمان نیمهکاره بلند شده و داشت توی هوا چرخ میخورد را نبینم.
هواشناسی را دوباره نگاه کردم ایموجی بارانجَرجَری شده بود ایموجی دولَخ! از آنها که چند خط افقی فِردار کنار هم است و خاکستری! با سرعت ۶۷ کلیومتر بر ساعت. ناهارمان هم شد گوجه پلو و آسمان حالا ستارههایش هم دیده میشود.
@berrrke
.
نینا سنکویچ یکجایی از کتابش مینویسید: "من هر چند وقت یکبار اجازه میدادم بچهها کتابی را با خودشان سر میز غذا بیاورند که لذت بلعیدن غذای جسم و غذای روح را با هم تجربه کنند."
فصل آخر کتاب را پشت میز آشپزخانه وقتی انگشتانم نوچ از پوست گرفتن خرما بود و لیوان شیر را یکوری با دو انگشت باقی مانده گرفته و هورت میکشیدم خواندم.
دیشب دکترم گفته باید بیشتر وزن بگیری!
تولستویومبلبنفش از آنکتابهاست که دلم نمیآیید بگذارمش توی قفسهی خواندمها.
انگار باید همینطوری جلوی چشم باشد. هرازگاهی هایلایت هایش را باید دوباره خواند. هرچند حس میکنم کلماتش هنوز در من جریان و کتاب در من ادامه دارد.
#تولستویومبلبنفش
@berrrke
.
مارسل پروست "پس از مرگ آدمها، پس از تباهیِ چیزها،تنها بو و مزه باقی میماند که نازکتر اما چابکترند، کمتر مادیاند،پایداری و وفاداریشان بیشتر است. دیرزمانی چون روح میمانند و بهیاد میآورند، منتظر، امیدوار، روی آوار همهی چیزهای دیگر میمانند و بنای عظیم خاطره را بیخستگی روی ذرههای کموبیش لمسنکردنیشان حمل میکنند."
از خاطراتکتابی احمد اخوت.
برای همیناست که دیگر نمیتوانم دست به هیچ ادکلنی از خانوادهی لالیکها بزنم!
یا افترشیو نیوِا و حتی بوی چوب سوخته در غروبهای پاییز و زمستان.
یا بوی دستگاه هویه و سیم لحیم!
یا حتی بوی ۲۰۶ نقرهایی با روکش صندلی چرم.
چهمیدانم! آدم با یک جمله تا کجاها که نمیرود.
روحت قرین آرامش.
@berrrke