eitaa logo
بِرکه 🍃
301 دنبال‌کننده
263 عکس
22 ویدیو
1 فایل
خانم ف.میم روایت های ساده از زندگی یک مامان، معمار، داستان نویس.🍂 اینجا می‌توانیم گپ بزنیم https://eitaa.com/Fmazhari
مشاهده در ایتا
دانلود
. کت قدیمی‌ات را بپوش و کتاب جدید را بخر! این رو نمی‌دونم کدوم بزرگی می‌فرمان! ولی حق می‌فرمان! دی‌ماه را بسته بودم روی خواندن حداقل سه‌تا از این کتاب‌ها. کتاب‌هایی که یک سال اخیر خریدم و توی قفسه‌ی نخوانده‌های کتابخانه‌ام مانده‌اند. من برنامه‌ام را بسته بودم و کمر همت را هم. ولی ظاهرا بقیه خانواده برنامه‌شان را اینطور تنظیم کرده بودند که باید حتما تا آخر دی ماه ویروس‌های نگرفته را بگیریم. انگار پشتکارشان در اجرای برنامه خیلی بیشتر از من بود. 🙄 نگذاشتند نفسی تازه کنم چه رسد به خواندن کتاب! امروز عصر که فرصتی دست داد برای ریکاوری رفتم کتاب‌فروشی چشمم خورد به کتاب یادداشت‌های کتاب‌فروش. تورق کردم.خوشم آمد، خواستم بخرم قیمت را دیدم کپ کردم! آخه لامصب برگه‌هایش هم کاهی بود!😳 هی دست دست کردم آخر سر گفتم تا کتابای نخوانده‌ که قرار بود دی ماه تموم کنی را نخوانی نمی‌خرم. این باشد جایزه‌ی خواندن آنها. ولی باز خواستم با گذاشتن پست حرصم را یک‌جوری خالی کرده باشم. به دقیقه نرسیده پی‌وی پر شد از پیام دوست‌ها و عزیزان هم‌دل! هم دردی کردند لینک تخفیف‌دار فرستادند و یکهو دیدم یکی از همکارها پیام داد خانم مظهری خریدمش براتون! من 😵 یعنی همین‌شکلی بودم همه‌طور حسی داشتم! بیشترش شیرینی بود از گرفتن هدیه و ذوق مرگی همراه با کمی عذاب‌وجدان😬 با خودم گفتم همین حالا که ویزیت آنلاین و مشاورپزشکی هزارمم در این ماه تمام شد، بیاییم اینجا و این جمله‌ی ویکتورهوگو‌ی عزیز رو یادآور بشم:"خوشبخت کسی است که به یکی از این دو چیز دسترسی دارد ، یا کتاب های خوب و یا دوستانی که اهل کتاب باشند."😊 @berrrke @hornou
. عیدتون مبارک! حسین می‌گه مامان این بچه جوجه‌ها گنا ندارن می‌پزیشون؟ بچه نیستن مامانی بزرگن! پس چرا ریزن؟ نگاه پاهای نحیف بلدرچين می‌کنم که تو آب شناوره. دارم عناب می‌کوبم که با ختمی بریزم توی فلاکس فکرم چندجا می‌چرخه، کدوم کتاب‌فروشی‌ها مونده که پی کتاب مریم حسینی نرفتم؟ امروز چندمه؟ روز مرد کی می‌شه؟ سوت کتری صداش در میاد. آب جوش رو می‌ریزم تو فلاکس! مامان فردا تعطیله! می‌گم همیشه پنجشنبه‌ها تعطیله. کتاب فروشی‌های سه‌راه احمدی رو گشتم؟ آره تقریبا تمومشون! چاپ قدیمه. بعیده کتاب‌فروشی‌های قرتی داشته باشن. باید برم زیرزمینی پیدا کنم. در فلاکس رو محکم می‌کنم. مامان عیده که تعطیله! عید چی؟ پس کی برم ادکلن بگیرم؟! ادکلن جدایی نمیاره؟ نبابا پارسال ادکلن دادم هنوز جدا نشدیم! عید چیه مادرم؟ روز پدره! به این زودی؟ تازه که روز مادر بود! سوت دیگ می‌زنه بالا زیرش رو کم می‌کنم بسم‌الله نور‌علی نور، از دیشب که برای بچه‌‌های تب‌دار گروهمون خوندم همین‌طوری ورد زبونم مونده. نور علی نور شد چرا هیچی نخریدم هنوز؟ اون کامیون که داشت میومد سمت ایران بارش چی بود؟ کشتی رو میگی؟ ادکلن نداشت. مامان کتاب کار تاکتیک رو باید فردا ببرم مدرسه. مگه تعطیل نیست؟ نه بخر امروز حتما باید برم مدرسه. کارتم مسدود شده! باید حضوری بخریم! بذار زنگ بزنم بپرسم. کتاب تاکتیک رو دارید؟ خیلی الکی بذار بپرسم مکاتب مریم حسینی هم دارید؟ دارید؟🤩 می‌رسم‌خدمتتون!علی بدو! یا علی تو ترافیک چهارشنبه‌ها؟ شب عیدم بهش اضافه کن. کاش یه کیک ساده بپزم. هیچ بویی نباید توخونه بپیچه! روی سوپ می‌شه شمع گذاشت؟ 🥴 آخه مرد مومن. مهندس جان! آبله مرغون دیگه با خانواده‌ی داماده! ترجیها قبل ازدواج! باید خونه مامانت وقتی ۸ ساله بودی می‌گرفتی نه حالا! هیچی نخریدم ولی بازم خداروشکر مکاتب گیرم اومد بلاخره. عیدیمو گرفتم! عید بود؟ فالوده‌ی سیب جای کیک قبوله!؟ انرژی زا هم هست هان؟ بریم کتاب بخریم‌مامان! کتاب فروشیش ادکلن داره؟ ادکلن جدایی نمیاره؟ مغزت آبله زده؟ این خرافات چیه؟ خیلی هم خوبه ادکلن! کاش جز شیمی کتاب دیگه ایی دوست داشت! نداره متاسفانه! نمی‌شد خونه مامانت اینا آبله مرغون بگیری؟ ۱۵ سالگی هم خوب بودا! لابد نمی‌شد! شیرین‌پیام‌می‌ده فاطمه میایی طاعون آلبرکامو رو بخونیم؟ طاعون وسط آبل مرغون؟ نه کتاب خودم چند روز دیگه در میاد با تیراژ بالا آبل‌ مرغون آلبرمظهری! بلدرچين چند دقیقه تو دیگ می‌پزه؟ تا بریم برگردیم له نمیشه؟ بار اون کشتی چی بود؟ چقد صدای مولودی خیابون بلنده! علی مولا علی مولا علی اعظم! چندتا کتاب‌کار شیمی مثلا! کتاب‌خونه‌اش پره بوی شیمی میده اصلا! کیک ساده بدون هل و دارچین لطفا! بودار نباشه. ادکلن بو داره. آره ادکلن بو داره. ولی بلدرچين بو نداره. یه دونه باشی دختر پاییز @berrrke
. چهارتا خودکار رنگی به جای ۱۸ کیلو کتاب! بیشتر تابستان و تقریبا کل پاییز لذت‌بخش ترین کاری که می‌کردم خریدن کتاب برای بچه‌ها بود چون خودم یک ورق کتاب هم نمی‌توانستم بخوانم. انگار ماراتون خریدن و خواندن داشتیم. تا جایی که دیدم دیگر کمدشان جا ندارد. همه را سروکله‌ی هم ریخته‌اند. دوتا قفسه کوچک نصب کردیم به دیوار کنار تختشان تا کتاب‌ها را از لوله شدن زیر بالشت و پتو نجات دهیم. آنها هم پر شده بود و داشت می‌ترکید. تصمیم گرفتیم فضای خالی بین ستون و دیوار اتاقشان را کتاب‌خانه بزنیم. نجار محترم آمد اندازه گرفت و گفت یک کتابخانه‌ی نیم متری ناقابل حدود ۵ تومان از کار در میاد! من😭😐 مهندس😵‍💫 هیچی دیگر بیخیال کتاب‌خانه زدن شدیم و گفتیم همان به که کمدشان بترکد! بعدتر که دیگر فکر کتاب‌خانه را از سرم بیرون‌ کرده بودم، در سیر مطالعاتی خودم رسیدم به کتاب احسان رضایی و چقدر من این مرد ساکت و آرام را دوست دارم. اصلا هم به خاطر این نیست که در دومین جلسه از کلاس داستان نویسی هنوز سلام نکرده با آن صدای آرام و مخملی اش گفته بود:" متن خانم مظهری امروز متن برتر کلاس شده و من خیلی از خواندنش لذت بردم." آخ ذوقش بعد از سه سال هنوز توی قلبم مانده. خلاصه داشتم "آداب کتاب‌خواری‌اش" را می‌خواندم انگار خودش با همان صدای ملایم و آرام داشت می‌خواند برایم! رسید به جایی که توی یکی از جستارهایش گفت هفته‌ایی یک بار کتاب‌‌خانه تکانی می‌کند و کتاب‌های اضافی را می‌دهد بیرون تا جا برای جدیدها باز شود! و من که فکر می‌کردم بیرون دادن کتاب جز افعال حرام است حسابی گیج شده بودم!😳 من از همان کلاس‌های داستان نویسی عاشق کتاب‌خانه‌اش بودم. میزکارش پشت به کتاب‌خانه بود وقتی دوربین باز می‌کرد خودش دیده می‌شد با دنیایی از کتاب. جستار که تمام شد یک آخيش از ته دلم گفتم با دوتا پلاستیک سیاه بزرگ رفتم سراغ کتاب‌خانه‌ام انگار می‌ترسیدم کسی کتاب‌ها را از پس پلاستیک شفاف ببیند. و ۱۸ کیلو کتاب دادم بیرون البته نه آن بیرون کنار زباله‌ها نه! دادم مهندس بگذارد توی ماشین تا هروقت گذرم خورد به دست‌دو فروشی بدمشان آنجا! و یک قفسه‌ی بزرگ برای کتاب‌های بچه‌ها خالی شد! حالا شاید همه‌تان بگویید وای حیف چرا چگونه! بگذارید راحت کنم خیالتان را همه‌ی آن ۱۸ کیلو کتاب مال دوران جاهلیت و زمان قبل از ورود جدی من به ادبیات بود که رمان زرد می‌خواندیم و ...😬 بگذریم. خلاصه که دست‌دو هم ازمان برشان نداشتند و گفتند فقط کیلویی! آخرش چهارتا خودکار رنگی به جای ۱۸ کیلو کتاب گرفتیم و آمدیم خانه! @berrrke
. من در دهه چهارم زندگی‌ام روی مبل بنفش مشغول کتاب‌خواندن بودم. پدرم در دهه هشتم زندگی‌اش بود و خواهرم در اقیانوس. پدرم سرانجام به دلایلی خاطراتش را نوشت من هم به دلیلی تصمیم به یکسال کتاب‌خواندن گرفتم. برای اینکه کلمات شاهدی بر زندگی اند. آنها آنچه روی داده را ثبت می‌کنند و به همه‌ی آن رنگ واقعیت می‌بخشند. کلمات داستان‌ها را خلق می‌کنند. داستان‌هایی درباره‌ی زندگی‌های به یاد مانده، گذشته را به یادمان می‌آورند و در عین حال، کمک می‌کنند رو به جلو حرکت کنیم. تولستوی و مبل بنفش! به دو دلیل این کتاب را دارم‌می‌خوانم اول موضوعش که در مورد کتاب‌خواندن است و دوم اسمش. هنوز به آنجایی که در مورد تولستوی گفته نرسیدم، ولی بیش از اندازه مشتاقم دلیل انتخاب اسم را بدانم. راوی تولستوی و مبل بنفش خواهرش را در اثر سرطان از دست داده و کتاب‌خوانی را برای تسکین دل سوگوارش انتخاب کرده. روزی یک‌کتاب برای یکسال! خیلی هیجان دارد. پر است از بینامتنی‌ها و ارجاعات و کلی پاورقی. زیر تک تک اسم‌کتاب‌هایی که می‌آورد را خط‌می‌کشم. بعضی ها را خواندم بغضی اسمشان را هم نشنیدم. بیشتر نویسنده‌هاشان آشناست و این به وجدم‌می‌آورد. کتاب خوبی‌است اگر در چاله‌ی نخواندن گیر افتاده‌اید و دست‌پا می‌زنید که خودتان را بالا بکشید. @berrrke
. تک تک دیالوگ‌‌هایی که می‌نویسیم. میزان‌سنی که می‌چینیم. تعداد حرکات شخصیت. تعداد شخصیت‌ها، مکان، زمان و اتفاقاتِ‌به اندازه است که داستان کوتاه را ماندگار یا فراموش شدنی‌ می‌کنند و به خاطر مهار تک تک این عناصر است که نوشتن داستان‌کوتاه خیلی سخت است. فیلم کوتاه شیهه، با دو بازیگر برش محدود شخصیت؛ یک مکان واحد برش محدود مکان؛ چیزی حدود ۲ ساعت، برش محدود زمان و یک اتفاق در اوج، برش محدود اتفاق را رعایت کرده و یک خروار محور را روی هم سوار نکرده است. تک تک دیالوگ‌ها کارکرد و مفهموم دارند در ۲۰ دقیقه زمان همه چیز را جمع می‌کند و دراماتیکی قوی می‌سازد. خوشمان آمد! @berrrke
. سرت شلوغ است؟ بله مشغول کار هستم. نشسته روی مبل، گربه‌ها کنارم، داشتم یک کتاب خیلی خوب‌می‌خواندم. @berrrke
. أول مرة تحب یا قلبی و أول یوم أتهنا...😭 اولین بارست که عاشق می‌شوی و اولین باری که شادی را احساس می‌کنم! یکی از رفقا گذاشته بود کانال‌ش. پلی کردم و داشتم توی نت گوشی یادداشتی برای یک کتاب می‌نوشتم. یک چشمم به پسرها بود که هم‌دیگر را دریبل می‌کردند. با هر تکلی که می‌رفتند فرش و مبل زیر پاییم تکان می‌خورد. هی فکر می‌کردم زلزله شده. یک بویی می‌آمد ولی مغزم نمی‌فهمید چیست. به حسین‌گفتم سیب زمینی ها را هم بزن. گفت طلایی شدن. گفتم خاموشش کن. چرا نگفتم آن‌یکی ماهی‌تابه را هم خاموش کن. کلمات هی آمدند و هی تایپ شدند. هی بو دماغم را می‌سوزاند باز یادم نمی‌آمد که فیله‌‌ی مرغ هم روی گاز است. خلاصه‌ی کتاب "پاگرد" شهسواری را نوشتم داشت تمام می‌شد. گفتم حسین مطمئنی خاموشش کردی؟ گفت آره و گل بعدی را به علی زد. صد کیلو پُرز رفت توی هوا. حسین گفت گل و من یکهو یادم آمد چه گلی به سرم زدم! فیله‌ی ملیله‌دوزی شده با ملیله‌ی سیاه😭 خواننده عرب هنوز می‌خواند. أول مرة أول مرة😭😭 یدونه باشی دختر پاییز @berrrke
. سوداد به پرتغالی: Saudade واژه عمیقی در فرهنگ و زبان پرتغالی است و به معنای نوعی حالت روحی و حس نوستالژی، اندوه، دل تنگی و دل گرفتگی از نبودن فرد یا متعلقی است که دیگر احتمالاً هیچ گاه برنخواهد گشت. @berrrke
دولَخ دیشب توی هواشناسی گوشی ای‌موجی باران جَرجَر را برای کرمان زده بود. از همان‌ها که یک ابر سیاه است با خط‌های آبی بلند! دلم را صابون زدم و پنجره‌ی پشت سینک را شیشه‌پاک کن. نیت کرده بودم ظرف‌ها را خرواری توی ظرفشویی نریزم و آرام آرام همانطور که از قاب کوچک و شفاف پشت سینک جَرجَر باران را بر پشت بام کپل و گمبه‌ایی قالی‌باف‌خانه نگاه می‌کنم، بشورم. یک آبگوشت نخودآب هم بگذارم تنگ گاز که یک گوشم قل‌قل قابلمه را بشنود یک گوشم جَرجَر باران را. (چقدر بدم‌میآید از این جمله‌ها که اخرشان‌می‌شود را🙄 بگذریم.) آن‌یکی گوشم هم باشد به سرفه‌های طفل که کم‌می‌شود یا زیاد یا خلطدار‌می‌شود یا نه یا...؟! لکه‌های آب را از روی شیشه پاک کردم نشستم به انتظار قاب دلچسب. یک‌هو دیدم سرعت قطع و وصلی خورشید خیلی زیاد شد و باد بود که می‌پیچید توی کانال‌های کولر! گروپ گروپ در‌ پشت‌بام‌ را به هم‌می‌کوبید. و ابرها را با سرعت ۶۰ کیلو بر ساعت از آسمان می‌برد به ناکجا! هی به خودم امیدواری دادم و آیکون باران جرجری را توی ذهنم آوردم ولی! دیدم دارد ظهر‌ می‌شود و خبری نیست. آبگوشت را بیخیال شدم. همانطور اخمالود ظرف‌ها را گردانی ریختم توی ظرفشویی دکمه‌اش را که زدم، دولَخ شد. یعنی جای آب از ابرها شن و ماسه و پوست انواع خوراکی و آشغال‌های هفت محله آنطرف تر بود که ‌می‌بارید! کرمان دوجا دولخ می‌شود یک جا وقتی گردوخاک از آسمان می‌بارد یک جا هم وقتی جاری یا خواهرشوهری توی مهمانی‌اش هفت هشت نوع غذا و دسر درست می‌کند که فرو کند در چشم زن‌های فامیل و بقیه در توصیفش می‌گویند فلانی دولَخ کرده! بگذریم🙄 آخرش پرده‌ی کرکره را کشیدم که تکه‌های یونولیت که از ساختمان نیمه‌کاره بلند شده و داشت توی هوا چرخ می‌خورد‌ را نبینم. هواشناسی را دوباره نگاه کردم ای‌موجی باران‌جَرجَری شده بود ای‌موجی دولَخ! از آنها که چند خط افقی فِردار کنار هم است و خاکستری! با سرعت ۶۷ کلیومتر بر ساعت. ناهارمان هم شد گوجه پلو و آسمان حالا ستاره‌هایش هم دیده می‌شود. @berrrke