.
من داشتم پا به این دنیا میگذاشتم. فرشتهها دور و برم چرخ میزدند و آخرین نوازشها و بوسههاشان را روپیشانیام مهر میکردند.
صدای مادرم کمکم نزدیک و نزدیکتر میشد. اول نگفت بچههایم، نگفت پدرومادرم، داد زد خدایا نوزادهای غزه. بچههای غزه. آن بالا که بودم شنیدم که وقت رفتنم به دنیا، مادرم دعاهایش حتما شنیده میشود.
از یک ماه پیشش لیستدعاهای مادرم را میدانستم.هرکسی مامان را میدید، دعایی به لیستش اضافه میکرد. ولی چیزی که من اول شنیدم نوزادهای غزه بود.
از همان روزی که اخبار یک عالمه نینی تازه به دنیا آمده را نشان داد که به خاطر قطع برق نهتنها توی تختهای نرم انایسییو نبودند؛ بلکه دسته جمعی روی یک پارچه سبز دست و پا میزدند. بدون هوای تمیز بدون دستی گرم، بدون شیر و بدون مادر. همانجا بود که مادرم حالش بد شد دعاهایش عوض شد و همهاش اشک شد. من فهمیدم یک اتفاقی افتاده هرچه بود مال آن دنیایی بود که هنوز پا تویش نگذاشتم. فرشتهها نگذاشتند بترسم. وقتی آمدم هنوز آبششهایم داشت تازه شش میشد پرستار چسباندم به مادرم. او هم سرش را آورد توی گوشم و گفت یا صاحبالزمان. گمانم همهی رازهای جهان به دست این اسم باشد وگرنه که مادرم برای اولین کلمه، اینکلمه را توی گوشم نمیگفت آنهم در آن گیرواگیر درد و بیحالی!
بعدترش که خواستم شیر بخورم باز شنیدمکه مادر تا بسمالله را میگفت چشمانش نم برمیداشت و زیرلبش میگفت نوزادهای غزه!
هنوز هم وقتهایی که شیر میخورم ته توی چشمهای مادرم آن تخت پر از نوزاد دیده میشود.
دیشب ولی مادرم یک جور دیگری بود قوی، شاد و آرام. مدام همان اسم را صدا میزد و من فهمیدم که دعاهای مادرها و نینیها دارد جواب میدهد. حالا مادرم شاد است. غزه خوشحال است. نینیهایش کمتر گریه میکنند. من فکرمیکنم هرچه بود به خاطر آن کلمه اول بود آن اسم، "صاحبالزمان" و سربازهاش،همان که مادرم هروعده دعا میکند من و داداشیها، هم سربازش بشویم.
من میگویم باشه ولی من میخواهم فرمانده بشوم. از آنها که اسمشان هم برای آدمهای بدجنس ترسناک است.
میشود هم فرمانده بود هم سرباز، میشود؛ دیدهام که میگوییم.
@berrrke
متعالم، پروردگار قشنگم!
یک کاری کن هیچوقت آیه ایاکنعبد و ایاکنستعین را فراموش نکنم!
یعنی همانطوری که انشاالله زبانم را به خودم وانمیگذاری فراموش نکردن این آیه را هم متقبل شو.
الساعه العجل مستجاب بفرما.
باتشکر از طرف بندهی ناچیز شما گیلاس.
#صدایبرکهیمتوسل
@berrrke
متخصص!
هشدار: این پست کمی رگههای فمنیستی دارد.
کمی جدی تر گفتم: "بله من مطمئنم که مشکل از پکیج هست نه شیرآب."
صدای هِ ایی که از گوشه دهان تعمیرکار بیرون پرید را از پشت تلفن حس کردم. گفت:" خانم ببین درسته شما متوجه این چیزای تخصصی نمیشی ولی من توضیح میدم مشکل از پکیج نیست..."
نگذاشتم ادامهبدهد. گفتم:" فشار شوفاژ مدام کم میشه آب گرم به حمام نمیرسه بحثی نداریم که بیاین چک کنید به جاییتون بر نمیخوره که!"
پوف کشداری توی گوشی کرد و گفت:"بازم میگم مشکل دوش حمامتونه با این حال آدرس رو بفرستید."
چند ساعت بعد وقتی دلو جگر پکیج دیواری را کف آشپزخانه پهن کرده بود و انگشت به دهان واسرنگیده بود گفت:"این چرا اینطوری شد! خیلی بعید بود! ای بابا.."
پر چادرم را محکم تر به دندان گرفتم و گفتم:" گفتم که یه چیزیش میشه بد نیست نگاهش کنید.."
پیچی را بست کمی با وسایلش ور رفت. زیرلبی اعتراف کرد:"حق با شما بود خانم" و نمیتوانست خندهی مسخرهاش را از روی صورتش پاک کند.
توی دلم گفتم تو هم اگر بیست بار حین شستن نوزادت آب یخ میکرد و هی فشارش بالا پایین میشد و آخر سرهم سرماخوردگیاش برایت میماند، توی تشخیص ایرادات فنی خانه که هیچ؛ توی تمام علوم عالم متخصص میشدی! آقای متخصص!
@berrrke
.
تراپی.
هرشب بعد از خوابیدن محمدهادی اولین کاری که به ذهنم میرسد خوابیدن است. حتی گاهی چراغها را هم خاموش نمیکنم. ممکن است هود تا بیداری بعدی توی آشپزخانه صدا بدهد یا لباسی توی ماشینلباسشویی بماند و بو بگیرد. دستهایم ول میشود دوطرف بدنم و فقط میخواهم کتفهایم را هرچه سریعتر برسانم به زمین. بعد اصلا نمیفهمم چطور بیهوش میشوم. یا با درد گردنی که یکوری مانده بیدار میشوم یا گریهی نینی! اینطور بیهوش شدنی کار هرشب من است.
ولی امشب انگار خیال بیهوششدن ندارم.
میگویند توی این شرایط حتی شده یک ساعت بچه را از مادر بگیرید تا استراحت کند یا به کار دلخواهش برسد ریکاوری کند یا به قول اینستاییها تراپی کند برای خودش.
امروز عصر فرصتی شد و فرشتهایی آمد و محمدهادی را از من گرفت.
فقط یک ساعت وقت داشتم و صاف با پسرها رفتیم کتابشهر پاتوق همیشگی. تا پسرها دور قفسه نوجوان و لوازمالتحریر تاب میخوردند. با رفیق عزیزم صاحب کتابفروشی نشستیم به حرف و چاییمان داشت سرد میشد که حس کردم چقدر آرام شدم انگار رفته بودم فیزیوتراپی و کتکولم را برق داده باشم. از کتاب و ادبیات و خواندن نوشتن دل دادیم و قلوه به هم. و نالان از اینکه چرا هیچ آدم کتابخوانی پیدا نمیشود توی فک و فامیل و آشنا که آدم دوکلام در مورد تازههای نشر بتواند اختلاط کند باهاش و یا دل و جگر نویسندهایی را بگذارد روی میز و کتابتراپی بکند.
با رفیقم تا توانستیم توی یک ساعت همه اینکارها را کردیم و این گپ برای من یک تراپی تمامعیار بود.
چقدر دلتنگ بودم.
چقدر حرف داشم و دارم. میگفت چرا کم برکه را قلمی میکنی؟
گفتم من حرف دارم اما ذهنم الان فقط دوربر نینی و مشتقاتش چرخ میخورد و هرچه بخواهم بنویسم همان خالی کردن ذهنم است و نسبت به دوران دست به قلمی و نویسندگی حس اصحاب کهف را دارم همینقدر دور. و خوش ندارم که برکه فقط بشود تماما مادرانگی و تریبون نینیداریهایم!
با اینحال خواستم حال خوب بعد از کتابتراپی را ثبت کنم.
#بهوقتمتنبیسروته.
#تراپی
@berrrke