بِرکه 🍃
. اهالی برکه الهی که حالتون خوب باشه.🍃 به قول مریم نظام دوست یک رزق براتون آوردم اصل جنس. واقعا حیف
.
اهالی برکه اجرتون با امامرضای عزیز.🍃
هزینه ترخیص از بیمارستان این بندهیخدا به کمک شما و لطف خدا، جور شد و الان از حالت استیصال خارج شدیم الحمدالله.
دوستانی که امروز دارن واریز میکنن با اجازهشون برای مابقی هزینههای همین پدر دختر استفاده میشه.
الهی که زندگیتون پراز خیر و برکت باشه🍃
@berrrke
.
اسم مشاورم توی گوشی گلی ذخیره است. اگر میشد به مشاورم زنگ میزدم. مثل همیشه که مستاصل میشوم، گیر میکنم توی تلههای تربیتی بچهها یا هر دلمشغولی دیگری. هروقتِ روز باشد زنگش میزنم و بعداز کمی حرف زدن دلم آرام میگیرد. توی دلم گفتم کاش میشد برای این غصهام هم زنگ بزنم به مشاورم و دلم آرام بگیرد. من چند ماه است بدجوری غصهی بچهها و مخصوصا نوزادهای غزه را میخورم. باید خودم را راهوبیراه کنم تا غمشان از پا درم نیاورد. درهای ورودی خبر غزه را ببندم. ولی امشب اخبار بد صحنههایی نشان داد بد.
از آن موقع تمام تنم میلرزد وقتی هادی را بغل میکنم. جگرم میسوزد.میگویم یا صاحبالزمان تو مگر امام ما نیستی؟ خوب قربانت بشوم ما به اندازه تو صبور نیستیم. یک فکری برای دلمان بردار.
ما مادرها اشکها و غصههایمان به هم وصل است حتی اگر آن سر دنیا باشیم.
هادی را توی گهوارهاش خواباندم و گوشی را برداشتم که مثل هر شب برایش یس پخش کنم. صوتی. دستم را روی لیست سورهها بیهوا چرخاندم یکی را زدم بعد هم یک آیه تصادفی. همین که به رنگ سبز نوشته شده توی عکس.
من به گلی زنگ نزدم به خدای گلی زنگ زدم.
الهی به حق علیاصغر نوزادهای غزه را نجات بده.
@berrrke
هدایت شده از تابلو🖌
یادداشتهای یک نویسنده دونپایه
هو
بهترین دوست آدم میتواند یک "روز" باشد. روزی معمولی، پر از روزمرگی. روزی که آدم وسط دویدنهای تکراری به فهم جدیدی میرسد. این روزها آدم را بلند میکنند، مثل رفیقی که دست رفیقش را میگیرد و لبخند میزند و چشمهایش را لحظهای میبندد.
هدایت شده از کافـه کنجـــو 🌱
وقتی خاله ات نویسنده باشه 😂:
کلا دیگه کتاب هایی که میخونی زیر میکروسکوپه 😅😂
پ.ن
بچه ها به نشر هایی که گفته شده برای خرید کتاب دقت کنین 🌱
@cafeconjoo
بِرکه 🍃
وقتی خاله ات نویسنده باشه 😂: کلا دیگه کتاب هایی که میخونی زیر میکروسکوپه 😅😂 پ.ن بچه ها به نشر هایی
.
حسنا کسیه که وقتی کتاب به دست میبینمش دلممیخواد بغلش کنم بچلونمش، و عینکش رو بچسبونم به دماغش و بگم:" هی عشقم، بهت غبطه میخورم چون بیست سال بیشتر از من وقت کتابخوندن داری"❤️
@berrrke
.
میخوانم پس زندهام؟ شایددرستترش؛ میاندیشم پس زندهام. من ولی میگوییم پشت جلدها و عنوانها را میبینم پس زندهام.
این کتابها را از حراجی دوهفته پیش یک کتابفروشی خریدم. من عاشق آف کتابم به هر ضرب و زوری شده، خودم را میرسانم به قفسههای محبوبم و چنگ میاندازم تویشان. و انگار برد دنیا و آخرت را کرده باشم.
حالا دوهفته از آخرین خرید من از حراجیمیگذرد و اینها عاید من بوده از آن تخفیف. ریختمشان روی میز و هربار که رد میشوم، نگاهی به پشت جلدهایشان میاندازم به عنوانهایشان. به اسم نویسنده. حتی به ناشر. رد میشوم، میبینم و در حال راه رفتن و بدوبدو کردن بهشان فکر میکنم. این که درشان هنوز به رویم باز نشده خودش یک جذابیت است یک عطش ایجاد میکند. هر بار سعی میکنم بخشی از حرفنویسنده را از زبان پشت جلد بشنوم. از عکسی که انتخاب کرده. اسمهایشان را هربار توی سرمتکرار میکنم و برای خودم علتو معلولی برایشان از لای کتاب بازنشده بیرون میکشم. اگر چشمم به اسم نویسنده بخورد، بیوگرافیاش را از ته مغزم سرچ میکنم حین ظرف شستن یا خواب کردن نینی یا چپاندن لباسهای تمام نشدنی تابستان در ماشین لباسشویی. جدی چرا تابستان انقدر رختچرک دارد؟
هرچه از نویسنده میدانم را میآورم جلو و تلاش میکنم که حدس بزنم کلمات این کتابش در چه موردی میتواند باشد. چه شروعی و پایانی دارد. یاد تیلار ماتسئو افتادم. توی کتابی که اخیرا ازش خواندم از انسداد ذهنی نویسنده میگفت من میخواهم بنویسم ولی دستم خواب میرود خودم خواب میروم. نینی را گذاشتم روی پایم و دست از چرخیدن توی بهخوان برداشتم و شروع کردم به نوشتن. آش ناپز ناجوری شده اما پستش میکنم که قلمم دچار مرگمغزی نشود. این را همیشه به هنرجوهایم میگفتم هرجور شده سیمتان را وصل نگه دارید. هرروز اتصالش را چک کنید حتی شده با نگاه کردن به پشت جلد کتابهای نخواندهتان. حتی با گردگیری میزتحریر.
پس من زندهام چون هم میخوانم هم میاندیشم هم مادرم.
یهدونه هستی دختر پاییز🙆🏻♀
@berrrke