صل الله علیک یا اباعبدالله
وقت خواب است و دلم پیش تو سرگردان است ....
شب بخیر ای #حرمت شرح پریشانی من ،ماه پنهانی من...
شبتون حسینی
خواب حرم ببینید دوستان 🙏🌹
🍃🌹
#داستانک
#خداوند_همه_جا_هست
🍃یکى از بزرگان جلسه درسى داشت و از میان شاگردان به نوجوانى بیشتر از همه احترام می گذاشت .
روزى در بین جلسه یکى از شاگردان از آن #عالم پرسید:
چرا بى دلیل ، این نوجوان را آن همه احترام مى کنید؟
آن عالم دستور داد چند مرغ آوردند.
مرغ ها را بین شاگردان تقسیم نمود و به هر کدام کاردى داد و گفت هر یک از شما مرغ خود را در مکانی که کسى نبیند ذبح کند و بیاورد.
شاگردان به سرعت به راه افتادند و پس از ساعتى هر یک از آنها ، مرغ ذبح کرده خود را پیش استاد آوردند اما #نوجوان مرغ را زنده آورد.
عالم به او گفت چرا مرغ را ذبح نکردى؟
او در پاسخ گفت:
شما فرمودید مرغ را در جایى ذبح کنید که کسى نبیند ، من هر جا رفتم دیدم خداوند مرا مى بیند.
شاگردان به توجه آن شاگرد پى بردند و او را تحسین کردند و فهمیدند که استاد چرا آن قدر به او احترام مى گذارد.
🌹اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🌹
_🍃🌺🍃__
#یا_مهدی
بے قرار توام و در دل تنگم گلہ هاست
آه، بے تاب شدن عادت ڪم حوصلہ هاست
مثل عڪس رخ مهتاب ڪہ افتاده در آب
در دلم هستے و بین من و تو فاصلہ هاست
💐 #اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج
🕊 ☘اَللَّهُـمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّـدٍﷺ
وَآلِ مُحَمـَّدﷺوَ عَجِّـل فَرَجَهُـم☘🕊
🌹✨
#شاگرد_زیرک
مرد خیاطی "کوزه ای عسل" در دکانش داشت.
یک روز می خواست دنبال کاری برود.
به شاگردش گفت:
"این کوزه پر از زهر است!
مواظب باش آن را دست نزنی!"
"شاگرد" که می دانست استادش "دروغ" می گوید حرفی نزد و ...
استادش رفت.
شاگرد هم "پیراهن یک مشتری" را بر داشت و به "دکان نانوایی" رفت و آن را به مرد نانوا داد و دو نان داغ و تازه گرفت و بعد به دکان برگشت و تمام "عسل" را با "نان" خورد و کف دکان دراز کشید.
خیاط ساعتی نگذشته بود که بازگشت و با "حیرت" از شاگردش پرسید:
"چرا خوابیده ای؟!"
شاگرد ناله کنان پاسخ داد:
تو که رفتی من "سرگرم کار" بودم، "دزدی آمد" و یکی از پیراهن ها را دزدید و رفت.
وقتی من متوجه شدم، از ترس تو، "زهر توی کوزه" را خوردم و دراز کشیدم تا بمیرم و از "کتک خوردن و تنبیه" آسوده شوم
🏴🏴✨
#داستان_آموزنده
مرحوم کلینی در کتاب روضه کافی از امام صادق علیه السلام روایت می کند که فرمود: در بنى اسرائیل مرد عابدى بود كه به هیچ وجه به دنیا آلوده نشده و گرد آن نگشته بود، شیطان كه از وضع او رنج می برد، از بینى خود فریادی كشید، لشكریانش به دور او جمع شدند، بدانها گفت: كدام یك از شما می تواند این شخص را از راه به در كند؟
یكى گفت: من. گفت: از چه راهی به سراغش می روى؟ پاسخ داد: از راه زنها.
شیطان گفت: تو حریف او نیستى، چون او زنان را نیازموده (و لذتى از آنها نبرده كه گول بخورد). دیگرى گفت: من.
پرسید: تو از چه راهی گولش می زنى؟ گفت: از راه بادهگسارى و خوشی ها. بدو گفت: تو هم مرد این كار نیستى چون او اهل اینها نیست.
سومى گفت: من او را گمراه می كنم، پرسید: از چه راهی؟ گفت: از راه كار خیر.
شیطان گفت: برو كه تو حریف او هستى.
شیطانك بیامد و در برابر او جایى را انتخاب و شروع به نماز خواندن كرد.
و آن عابد چنان بود كه شبانهروز قدرى می خوابید و استراحت می كرد، ولى شیطانك هیچ نمی خوابید و استراحت نداشت و یكسره نماز می خواند.
آن مرد عابد كه خود را در برابر او كم ارزش دید و عبادتش را كوچك شمرد، به نزد آن شیطانك رفت و بدو گفت: اى بنده خدا چه چیز تو را بر این همه نماز خواندن نیرو داده است؟
پاسخش را نداد.
بار دوم پرسید، باز هم پاسخش را نداد. تا بار سوم كه پرسید گفت: اى بنده خدا من گناهى كردهام
و از آن توبه نمودهام و هر گاه آن گناه را به خاطر مىآورم به نماز خواندن نیرو می گیرم.
مرد عابد گفت: آن گناه را به من هم بگو تا انجام دهم و دنبالش توبه كنم و در نتیجه (مانند تو) بر خواندن نماز نیرو بگیرم. شیطانك بدو گفت:
به شهر برو و سراغ فلان زن فاحشه را بگیر و دو درهم به او بده و با او درآویز و كام خود برگیر (و سپس توبه كن تا مانند من بر عبادت نیرو بگیرى).
عابد گفت: دو درهم را از كجا بیاورم؟ من كه نمی دانم درهم چیست؟ شیطان از زیر پاى خود دو درهم بیرون آورده به او داد. عابد برخاست و با همان جامه و لباس خود كه در آن عبادت می كرد به شهر درآمد و سراغ منزل آن زن را گرفت، مردم او را به خانه آن زن راهنمائى كردند و گمان كردند براى موعظه او آمده است.
عابد به نزد آن زن رفت و دو درهم را پیش او انداخت و بدو گفت: برخیز. زن برخاست و به درون اطاق خود رفت و به مرد عابد گفت: داخل شو.
عابد به درون اطاق رفت. آن زن بدو گفت: اى مرد تو در وضع و لباسى به خانه من آمدهاى كه معمولا كسى با این وضع و لباس نزد من نمی آید، شرح حال خود را براى من بگو، عابد سرگذشت خود (و شیطان) را براى آن زن تعریف كرد.
زن گفت: اى بنده خدا ترك گناه آسانتر از توبه كردن است، و چنان نیست كه هر كس توبه كند بدان برسد (و توبهاش پذیرفته گردد)، به نظر می رسد كه آن كس (كه این راه را پیش پاى تو گذارده) شیطانى بوده در نظرت مجسم شده (تا تو را از راه به در كند) اكنون بازگرد كسى را (در آنجا) نخواهى دید. عابد برگشت و آن زن همان شب از این جهان رفت، و چون صبح شد دیدند بر در خانه اش نوشته شده: بر سر جنازه این زن (براى دفن و كفن او) حاضر شوید كه او از اهل بهشت است. مردم همه در شك و تردید فرو رفتند، و به خاطر همان تردیدى كه در كار او پیدا كرده بودند تا سه روز جنازهاش را به خاك نسپردند، خداى ـ عز و جل ـ به پیغمبر آن زمان وحى فرمود: بالاى جنازه فلان زن برو و بر آن نماز بخوان و به مردم بگو: بر او نماز بخوانند كه من او را آمرزیدم و بهشت را بر او واجب كردم چون فلان بنده مرا از گناه و نافرمانى من باز داشت.
منبع: کتاب روضه کافی، شیخ کلینی، ترجمه آیت الله رسولی محلاتی، ج 2 ص 242
@besamtaramesh
#حدیث ✨✨✨
💠 امام على عليه السلام:
✨ رستگار شد آنكه بر هوسش چيره گشت و انگيزه هاى نفسانى خود را مهار كرد😍
فازَ مَن غَلَبَ هَواهُ و مَلَكَ دَواعِيَ نَفسِهِ
📚 غررالحكم ح 6541
. .:
@besamtaramesh
✍آیت الله بهجت(ره):
خـدا می خواهد ما همیشه با او
بوده و به سرچشمه متّصل باشیم
و این به نفـــع ما است.
📚در محضر بهجت ج ۱ ص۲۱۳
#صلوات
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🌷داستان زیبا و آموزنده
✍گوزنی بر لب آب چشمه ای رفت تا آب بنوشد. عکس خود را در آب دید، پاهایش در نظرش باریک و اندکی کوتاه جلوه کرد غمگین شد.
اما شاخ های بلند و قشنگش را که دید شادمان و مغرور شد. در همین حین چند شکارچی قصد او کردند.
گوزن به سوی مرغزار گریخت و چون چالاک میدوید، صیادان به او نرسیدند اما وقتی به جنگل رسید، شاخ هایش به شاخه درخت گیر کرد و نمیتوانست به تندی بگریزد.
صیادان که همچنان به دنبالش بودند سر رسیدند و او را گرفتند. گوزن چون گرفتار شد با خود گفت:
دریغ پاهایم که ازآنها ناخشنود بودم نجاتم دادند،اما شاخ هایم که به زیبایی آن ها می بالیدم گرفتارم کردند!
✍چه بسا گاهی از چیزهایی که از آنها ناشکر و گله مندیم، پلهی صعودمان باشد و چیزهایی که در رابطه با آنها مغروریم مایه ی سقوطمان باشد.
🏴🏴✨
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺. .:
@besamtaramesh
#دیگه_فایده_نداره_اتاقتو_عوض_کن❗️
🍃در اوایل طلبگی ام روزی مرحوم علامه طباطبایی به حجره ام تشریف آوردند و فرمودند: به ظاهر در این جا غیبت شده است! گفتم: بله ؛ پیش از آمدن شما چند نفر که درسشان از من بالاتر بود این جا بودند و غیبت کسی را کردند.
🍃علامه طباطبایی فرمودند : باید میگفتی که از اینجا بروند ، این حجره دیگر برای درس خواندن مناسب نیست؛اتاق خود را عوض کن❗️