✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
✨ تنها داروخانه شهر✨
زنى به شهر کوچکی رفته بود تا آنجا زندگی کند.
کمی بعد، زن از سرویسدهی ضعیف داروخانهی شهر به همسایهی خود اعتراض کرد. او امیدوار بود همسایهاش به خاطر آشنایی با صاحب داروخانه، این انتقاد را به گوش او برساند.
وقتی که این زن دوباره به داروخانه رفت، صاحب آنجا با لبخند و گشادهرویی با او احوالپرسی کرد و گفت که چقدر از دیدنش خوشحال است و اینکه امیدوار ست از شهر آنان خوشش آمده باشد و سريع داروها را طبق نسخه به او تحویل داد.
زن بلافاصله رفتار عجیب و باورنکردنی او را با دوستش در میان گذاشت.
زن گفت: « فکر میکنم تو به او بابت سرویسدهی ضعیفش تذکر دادهای!»
همسایه گفت: « نه. اگر ناراحت نمیشوی، به او گفتم که تو چقدر از عملکرد مثبت او راضی هستی و معتقدی که چقدر خوب میتواند تنها داروخانهی این شهر را اداره کند.
به او گفتم که داروخانهی او بهترین داروخانهای هست که تو تا به حال دیدهای.»
زن همسایه میدانست که افراد به احترام، پاسخی مثبت می دهند.
در حقیقت اگر با دیگران محترمانه رفتار کنید، تقریباً هر کاری که از دستشان بربیاد، برایتان انجام خواهند داد.
این رفتار به آنها نشان میدهد که احساساتشان مهم، علایقشان محترم و نظراتشان با ارزش است.
داستان های کوتاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
هدایت شده از سخنرانی های عالی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥💥براي اولين بار در تاريخ صدا و سيما🎤
🤵🏻ادعاي عجيب توليد كننده برتر سال ٩٨ در برنامه زنده
تنها محصول داراي مجوز رفع سفيدي در ايران🌱🌱
📺اگر مشكل سفيدي مو داري ٣ دقيقه وقت بزار و اين خبر رو ببين
☎مشاوره رايگان ارسال عدد ۳ به ١٠٠٠٦١٨٩
تخفيف ويژه براي ١٠٠٠ نفر اول💰
♨️♨️#داستان_واقعی ♨️♨️
چند تن از اوباش تهران مى خواستند شرابخانه مردى يهودى را به يغما ببرند. آنان به نام تكفير، مرد بيچاره را كشان كشان مى بردند.
از قضا به آقا شيخ هادى برخوردند. شيخ جريان را پرسيد. يكى از اوباش كه دستارى سبز بسته بود گفت: آقا! اين مرد توهين به مقدّسات مذهبى مى كند. مى خواهيم مجازاتش كنيم.
شيخ كه معركه عوام را ديد به زيركى دريافت كه دعوا بر سر لحاف ملاّ نصرالدّين است. و الّا در شهر، كافر و يهود و گبر بسيارند. لذا در آن غوغا آهسته به يكى از اصحابش گفت:
آيا مهر نماز در جيب دارى؟
او گفت: بله اقا. دارم.
شيخ گفت: مهر را جورى در جيب يهودى بگذار كه هيچ كس متوجّه نشود.
مهر در جيب يهودى سرگردان گذشته شد. آنگاه شيخ گفت:
حالا معلوم مى كنم كه اين بينوا مسلمان است يا يهودى.
شيخ از يكى از حاضران خواست كه دست در جيب آن مرد كند.
مرد دست در جيبش كرد و مهر نمازى يافت.
شيخ خطاب به آن سيّد هوچى و بى سواد كه سر دسته اشرار بود كرد و گفت:
گوارت به كافران مى فرمود: بگوييد (لا اله الا اللّه تُفلِحوا... )، يعنى كلمه توحيد را بر زبان جارى كنيد، رستگار مى شويد. پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله گروه كافران را به صرف گفتن شهادت در جرگه مسلمانان وارد ساختند. امّا تو بر خلاف جدّت مى خواهى دستاربندى عمل كنى؟
سيّد فرياد زد: آقا چه مى فرماييد
؟ اين بدبخت لامذهب است.
يهودى سرگردان از ترس خود را باخت. زبانش بند آمده بود و نمى دانست چه بگويد.
همه گوش به فرمان آقا شيخ هادى شدند كه بشنوند چه حكمى مى فرمايد.
شيخ گفت: اين مرد مى گويد مسلمانم. مهر نماز هم در جيب دارد. برويد پى كار خود و دست از سرش برداريد!
همه سرافكنده و پراكنده شدند.
آن يهودى هم كه حسن سلوك و رفتار شيخ را مشاهده كرد بسيار تحت تاءثير قرار گرفت و علاقمند به دين اسلام شد. شهادتين گفت و بوسيله شيخ مسلمان شد!
داستان های کوتاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
🔞حکایت عجیب زن زیبا ، عُبید و مرد بی غیرت
در شهری زنی بسیار زیبا رو بود که شوهری (بی غیرت) داشت
زن روزی خودش را آرایش کرد و به شوهر بی غیرتش گفت: آیا کسی هست که منو ببینه و در فتنه واقع نشه؟
شوهر گفت: بله یک نفر بنام عبید که بسیار انسان عابدیست
زن گفت: حالا ببین چجوری وسوسه اش میکنم و در فتنه می اندازمش
زن به نزد عبید رفت و چادرش را از چهره اش کنار زد ، مثل اینکه تکه ای از ماه در صورت این زن گذاشته بودن و عبید را بسوی خودش دعوت کرد
عبید گفت: باشه من قبول میکنم که باتو باشم اما چند سوال دارم و دوست دارم با من صادق باشی اگر صادق بودی قبول است ، آن زن گفت:باشه درست جواب میدم
عبید گفت: اگر الان عزرائیل برای بیرون آوردن روحت بیاد آیا در آن حالت نزع روح دوست داری بامن مشغول باشی؟زن گفت: نه به خدا ،
عبید گفت اگر تو را در قبر گذاشتن و منکر و نکیر برای سوال و جواب پیشت آمدند در آن حالت دوست داری با من باشی؟ زن گفت: نه به خدا،
عبید گفت: اگر قیامت برپاشد و تو نمی دانستی که پرونده اعمالت به دست راستت می دهند یا دست چپت آیا در آن حالت باز دوست داشتی با من مشغول باشی؟ زن گفت: نه به خدا
عبیدگفت: اگر ترازوی اعمال گذاشتند و تو نمی دانستی که اعمال خوبت بیشتر میشود یا اعمال بدت ! آیا در آن حالت باز دوست داشتی که با من مشغول گناه باشی؟ زن گفت: نه به خدا
عبید گفت: اگر در مقابل خدا قرار گرفتی و خداوند با تو صحبت می کرد ،آیا باز هم دوست داشتی با من باشی ؟ زن گفت نه والله
عبید گفت: وقتی مردم از روی پل صراط رد میشدند و تو نمی دانستی که آیا میتونی رد بشی یانه؟ آیا باز هم دوست داشتی بامن مشغول گناه باشی ، زن گفت نه به خدا دیگه نگو
عبید گفت : راست گفتی و آن زن به خانه رفت و به شوهرش گفت هم من بد کردم هم تو و زن توبه کرد واز عبادت کاران بزرگ شد .
داستان های کوتاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅
🔷 مَثَل شیعه، مَثَل زنبور عسل
❣امیرالمؤمنین علیهالسلام میفرمایند:
«إِنَّمَا مَثَلُ شِیعَتِنَا مَثَلُ النَّحْلَةِ فِی الطَّیرِ لَیسَ شَیءٌ مِنَ الطَّیرِ إِلَّا وَ هُوَ یسْتَضْعِفُهَا فَلَوْ أَنَّ الطَّیرَ تَعْلَمُ مَا فِی أَجْوَافِهَا مِنَ الْبَرَكَةِ لَمْ تَفْعَلْ بِهَا ذَلِك"
«شیعیان ما همانند زنبور عسل در میان پرندگان مىباشند، هیچ پرندهاى نیست جز اینكه زنبور عسل را كوچك مىشمارد، اگر پرندگان مىدانستند كه چه بركتى در درون زنبوران عسل وجود دارد هرگز این كار را نمىكردند.»
🔵شیعه باید مثل زنبور عسل باشد، بطنش را برای همه آشكار نمیكند و درونیاتش را به ملكه تحویل میدهد. در بیرون از كندو سراغ گلها میرود، شیره میمكد و بطنش را از آنچه «فیهِ شِفاء» است پر میكند و به ملكه ارائه میدهد.
بنا نیست معرفةالامام، ما را مدعی كند و شناختمان به همه اعلام شود، بلكه باید موجب روش و منش نیكوی ما شود. شیعه باید در عالم، زیبابین باشد، با پاكیها ارتباط برقرار كند، سرمایه وجودی الهی داشته باشد و موجودیاش را به ملكه دین و یعسوب الدین بسپارد.
علی بن مهزیار بیست سال به مكه مشرف شد به این امید كه امام زمانش را ملاقات كند، بعد از بیست سال، حضرت دنبال او فرستادند. زمانی كه زیر خیمه امام زمان عجّلاللهفرجه رفت، حضرت به او فرمودند: «كنا متوقعك لیلا و نهارا» «ما شبانه روز منتظرت بودیم.»
#تا_نیایی_گره_از_کار_بشر_وا_نشود😔
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
داستان های کوتاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
#ضرب_المثل
#داستان_کوتاه
در زمانهاي دور، مردي در بازارچه شهر حجره اي داشت و پارچه مي فروخت . شاگرد او پسر خوب و مودبي بود وليکن کمي خجالتي بود.
مرد تاجر همسري کدبانو داشت که دستپخت خوبي داشت و آش هاي خوشمزه او دهان هر کسي را آب ميانداخت.
روزي مرد بيمار شد و نتوانست به دکانش برود. شاگرد در دکان را باز کرده بود و جلوي آنرا آب و جاروب کرده بود ولي هر چه منتظر ماند از تاجر خبري نشد.
قبل از ظهر به او خبر رسيد که حال تاجر خوب نيست و بايد دنبال دکتر برود.
پسرک در دکان را بست و دنبال دکتر رفت . دکتر به منزل تاجر رفت و او را معاينه کرد و برايش دارو نوشت .
پسر بيرون رفت و دارو را خريد وقتي به خانه برگشت ، ديگر ظهر شده بود. پسرک خواست دارو را بدهد و برود ، ولي همسر تاجر خيلي اصرار کرد و او را براي ناهار به خانه آورد .
همسر تاجر براي ناهار آش پخته بود سفره را انداختند و کاسه هاي آش را گذاشتند . تاجر براي شستن دستهايش به حياط رفت و همسرش به آشپزخانه برگشت تا قاشقها را بياورد .
پسرک خيلي خجالت ميکشيد و فکر کرد تا بهانهاي بياورد و ناهار را آنجا نخورد . فکر کرد بهتر است بگويد دندانش درد مي کند. دستش را روي دهانش گذاشت .
تاجر به اتاق برگشت و ديد پسرک دستش را جلوي دهانش گذاشته به او گفت : دهانت سوخت؟ حالا چرا اينقدر عجله کردي ، صبر مي کردي تا آش سرد شود آن وقت مي خوردي !
زن تاجر که با قاشقها از راه رسيده بود به تاجر گفت : اين چه حرفي است که مي زني ؟ آش نخورده و دهان سوخته ؟ من که تازه قاشق ها را آوردم.
تاجر تازه متوجه شد که چه اشتباهي کرده است.
از آن پس، وقتي کسي را متهم به گناهي کنند ولي آن فرد گناهي نکرده باشد، گفته ميشود:
#آش_نخورده_ودهان_سوخته !
داستان های کوتاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
✨﷽✨
✍چهار حکایت کوتاه اما تاثیر گذار
✅ حکایت اول:
از کاسبی پرسیدند: چگونه در این کوچه پرت و بی عابر کسب روزی میکنی؟ گفت: آن خدایی که فرشته مرگش مرا در هر سوراخی که باشم پیدا میکند!! چگونه فرشته روزیش مرا گم میکند!!!؟
✅ حکایت دوم:
پسری با اخلاق و نیک سیرت، اما فقیر به خواستگاری دختری میرود... پدر دختر گفت:تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد، پس من به تو دختر نمیدهم...!! پسری پولدار، اما بدکردار به خواستگاری همان دختر میرود، پدر دختر با ازدواج موافقت میکند و در مورد اخلاق پسر میگوید:انشاءالله خدا او را هدایت میکند...دختر گفت: پدر جان؛ مگر خدایی که هدایت میکند، با خدایی که روزی میدهد فرق دارد؟؟!!!!...
✅ حکایت سوم:
از حاتم پرسیدند: بخشنده تر از خود دیده ای؟؟...
گفت: آری... مردی که دارایی اش تنها دو گوسفند بود؛ یکی را شب برایم ذبح کرد... از طعم جگرش تعریف کردم.. صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد...! گفتند: تو چه کردی؟ گفت: پانصد گوسفند به او هدیه دادم... گفتند: پس تو بخشنده تری...! گفت: نه، چون او هر چه داشت به من داد!! اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم...!!
✅ حکایت چهارم:
عارفی راگفتند: خداوند را چگونه میبینی؟! گفت آنگونه که همیشه میتواند مچم را بگیرد، اما دستم را میگیرد....
【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】
➖➖➖➖➖
داستان های کوتاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
#یک_داستان_یک_پند
✍فردی پیش بهلول آمد و گفت: راهی بگو ڪه گناه کمتر کنم.
بهلول گفت: بدان وقتی گناه میکنی، یا نمیبینی که خدا تو را میبیند، پس کافری.
یا میبینی که تو را میبیند و گناه میکنی، پس او را نشناختهای و او را نزد خود حقیر و کوچک میشماری.
پس بدان شهادت به اللهاکبر، زمانی واقعی است که گناه نمیڪنی.
چون کسی که خدا را بزرگ ببیند نزد بزرگ مؤدب مینشیند و دست از پا خطا نمیڪند.
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
✨﷽✨
✅اثر رضایت پدر در قبر!
✍آیتالله آقا سیّد جمالالدّین گلپایگانی عارف بزرگی بودند. ایشان میفرمودند: در تخت فولاد اصفهان - که معروف به وادیالسّلام ثانی است، حالات عجیبي دارد و بزرگان و عرفای عظیم الشّأنی در آنجا دفن هستند - جوانی را آوردند. من در حال سیر بودم، گفتند: آقا! خواهش میکنیم شما تلقین بخوانید.
ايشان فرمودند: آن جوان ظاهر مذهبي داشت و خیلی از مؤمنین و متدّینین براي تشييع جنازه او آمده بودند. وقتی تلقین میخواندم، متوجّه شدم که وقتی گفتم: «أفَهِمتَ»، گفت: «لا»، متعجّب شدم! بعد دیدم که دو سه بچّه شیطان دور بدن او در قبر میچرخند و میرقصند! از اطرافيان پرسیدم: او چطور بود؟ گفتند: مؤمن. گفتم: پدر و مادرش هم هستند. گفتند: بله، ديدم مادر او خودش را میزد و پدرش هم گریه میکرد. پدر را کنار کشيدم و گفتم: قضیه این است.
گفت: من یک نارضایتی از او داشتم. گفتم چه؟ گفت: چون او در چنين زماني (زمان طاغوت) متدیّن بود، به مسجد و پای منبر میرفت و مطالعه داشت، احساس غرور او را گرفته بود و تا من یک چیزی میگفتم، به من میگفت: تو که بیسواد هستی! با گفتن این مطلب چند مرتبه به شدّت دلم شکست! ايشان ميفرمودند: به پدر آن جوان گفتم: از او راضی شو! او گفت: راضي هستم، گفتم: نه! به لسان جاری کنید که از او راضی هستید - معلوم است که گفتن، تأثير عجیبي دارد. پدر و مادرها هم توجّه کنند، به بچّههایشان بگویند که ما از شما راضی هستیم، خدا اینگونه میخواهد
وقتي میخواستند لحد را بچینند، ایشان فرمودند: نچینید! مجدّد خود آقا پاي خود را برهنه کردند و به درون قبر رفتند تا تلقین بخوانند. ايشان ميفرمايند: اين بار وقتی گفتم «أفَهِمتَ»، دیدم لبهایش به خنده باز شد و دیگر از آن بچّه شيطانها هم خبری نبود. بعد لحد را چیدند. من هنوز داخل قبر را میدیدم، دیدم وجود مقدّس اسداللهالغالب، علیبنابیطالب فرمودند: ملکان الهی! دیگر از اینجا به بعد با من است ...
💢لذا او جواني خوب، متدّین و اهل نماز بود كه در آن زمان فسق و فجور، گناهي نکرده بود امّا فقط با یک حرف خود (تو كه بیسواد هستی) به پدرش اعلان كرد كه من فضل دارم، دل پدر را شکاند و تمام شد! شوخی نگیریم. والله! اين مسئله اينقدر حسّاس، ظریف و مهم است.
📚گزیدهای از کتاب دو گوهر بهشتی آیت الله قرهی
🍃اللهم الغفر لی الذنوب التی تحبس الدعا🍃
〽️ مردی بود عابد و همیشه با خدای خویش راز و نیاز مینمود و داد اللّه اللّه داشت.
روزی شیطان بر او ظاهر شد و وی را وسوسه کرد و به او گفت:
❗️ ای مرد، این همه که تو گفتی اللّه اللّه، سحرها از خواب خوش خویش گذشتی و بلند شدی و با این سوز و درد هی گفتی:
(اللّه اللّه اللّه)
آخر یک مرتبه شد که تو لبیک بشنوی؟
تو اگر در خانه هر کس رفته بودی و این اندازه ناله کرده بودی، لااقل یک مرتبه جوابت را داده بودند.
⚠️ این مرد دید ظاهرا حرفی است منطقی!
و لذا در او مؤثر افتاد و از آن به بعد دهانش بسته شد و دیگر اللّه اللّه نمیگفت
✿ در عالم رویا هاتفی به او گفت:
تو چرا مناجات خودت را ترک کردی؟
◇ پاسخ داد:
من میبینم این همه مناجات که میکنم و این همه درد و سوزی که دارم یک مرتبه نشد در جواب من لبیک گفته شود.
هاتف گفت: ولی من از طرف خدا مأمورم که جواب تو را بدهم.
🔹گفت همان اللّه تو لبیک ماست
🔹آن نیاز و سوز و دردت پیک ماست
یعنی همان درد و سوز و عشق و شوقی که ما در دل تو قرار دادیم این خودش لبیک ماست!
〽️ برای همین مولا علی (ع)
در دعای کمیل عرض می کند:
「اللهم اغفر لی
الذنوب التی تحبس الدعا」
❗️ خدایا آن گناهانی که سبب می شود دعا کردن من حبس شود گناهانی که سبب میشود درد دعا کردن و درد مناجات نمودن از من گرفته شود، خدایا آن گناهانم را بیامرز
✿ این است که میگویند برای انسان هم دعا مطلوب است و هم وسیله یعنی برای استجابت نیست
دعا اگر هم استجابت نشود، استجابت شده
پس خودش مطلوب است.
📚 حکایت ها و هدایت ها در آثار شهید مطهری
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
🔴 داستان حمام مَنجاب
#اثر_فکر_گناه_بر_عاقبت_انسان
💠 يكى از پولداران خوشگذران روزى جلوی درب خانهاش نشسته بود. زنی #زیبا به حمام معروف یعنی #حمام مَنجاب مىرفت، ولی راه حمام را گم كرده و خسته شده بود، چشمش به آن مرد افتاد، نزد او آمد و از او پرسيد: حمام منجاب كجاست ؟ آن مرد به خانه خود اشاره كرد و گفت: حمام منجاب همين جاست. آن زن به گمان اينكه حمام همانجاست، به آن خانه وارد شد، آن مرد سریع درب خانه را بست و به سراغ او آمد و تقاضاى #گناه كرد. زن دريافت كه گرفتار مرد هوسباز شده است، چارهاى جز حيله نديد و گفت: من هم به پیشنهاد تو #اشتياق دارم، ولى چون كثيف هستم و گرسنه، مقدارى عطر و غذا تهيه كن تا با هم بخوريم بعد در خدمتتان باشم.
مرد قبول كرد و به خارج خانه رفت و #عطر و غذا تهيه كرد و برگشت، اما زن را در خانه نديد، بسيار ناراحت شد و آرزوى گناه با آن زن در دلش ماند و همواره اين جمله را مىخواند:
چه شد آن زنى كه خسته شده بود، و مى پرسيد راه حمام منجاب كجاست؟
مدتى از اين ماجرا گذشت تا اينكه در بستر #مرگ افتاد، آشنايان به بالين او آمدند و او را به كلمه (لا اله الا الله محمّد رسول الله) #تلقين میكردند اما او به جاى اين ذكر، همان جمله مذكور در حسرت آن زن را مىخواند، و با اين حال از دنيا رفت.
💠 مانوس شدن با خیالات و اوهام، در تصمیمگیری و #اراده انسان نقش بزرگی دارد.
📙 كتاب عالم برزخ ص ۴۱
•┈┈••✾❀🕊💖🕊❀✾••┈┈•
باذکر صلوات بزن روی لینک زیر👇🏻
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
با ارسال مطالب درثواب انها سهیم باشید 💫
✨﷽✨
♨️غیرت و حیا چه شد؟
✍🏻شیخ بهاءالدین عاملی در یکی از کتاب های خود مینویسد:
«روزی زنی نزد قاضی شکایت کرد که پانصد مثقال طلا از شوهرم طلب دارم و او به من نمیدهد. قاضی شوهر را احضار کرد. سپس از زن پرسید: آیا شاهدی داری؟
🔻زن گفت: آری، آن دو مرد شاهدند.قاضی از گواهان پرسید: گواهی دهید که این زن پانصد مثقال از شوهرش طلب دارد.
💠گواهان گفتند: سزاست این زن نقاب صورت خود را عقب بزند تا ما وی را درست بشناسیم که او همان زن است. چون زن این سخن را شنید، بر خود لرزید!
👌شوهرش فریاد برآورد شما چه گفتید؟برای پانصد مثقال طلا، همسر من چهره اش را به شما نشان دهد؟! هرگز! هرگز! من پانصد مثقال را خواهم داد و رضایت نمیدهم که چهرهی همسرم درحضور دو مرد بیگانه نمایان شود.
🌷چون زن آن جوانمردی و غیرت را از شوهر خود مشاهده کرد از شکایت خود چشم پوشید و آن مبلغ را به شوهرش بخشید.»
✍🏻چه خوب بود که آن مرد با غیرت، جامعه امروز ما را هم میدید که چگونه رخ و ساق به همگان نشان میدهند و شوهران و پدران و برادرانشان نیز هم عقیده آنهایند و در کنارشان به رفتار آنان مباهات می کنند.
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah