eitaa logo
#به سوی نور(۷)
70 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.8هزار ویدیو
104 فایل
› اخلاقی، فرهنگی، سیاسی و مسائلِ روز🍃 ‌ •ارتباط با ادمین : @ZAHRASH93
مشاهده در ایتا
دانلود
روزگار من (۲۳) سحرو زینب وارد دفتر شدن و سلام دادن ... مدیر پشت میز نشسته بودو داشت چای میخورد و ناظمم در حالی که چاییشو میذاشت رو میز ☕️☕️☕️☕️☕️☕️ جواب سلام دخترارو دادن ناظم رو به دخترا گفت : چتوونه مثل سگ و گربه بهم میپرین اینجا مدرسه ست یا چاله میدون ؟؟؟!! سحر زود پرید وسط حرفاش خانم همش تقصیره اینه بین منو دوستمو شکراب میکنه نمیدونم چه پدر کشتگی باهامون داره...از ما بدش میاد ناظم - صبر کن یکم نفس بگیر همینجور گازشو گرفتی داری میری ...😒😒😒 نگاهشو به سمت زینب چرخوند 👀👀👀👀 خب حالا تو بگوو قضیه دعوا چی بود ؟.؟؟ زینب - خانم ما کاری نکردیم بخدا ...تهمت میزنه سحر - عه چه تهمتی تو نزدی تو صورتم ؟؟.؟؟ ناظم- چرا زدی تو صورتش اینم دوروغه جای انگشات مونده هنوز؟؟.؟؟ زینب - نه خانم ،،، ما فقط بخاطر اینکه به چادرو پوششمون توهین کرد عصبانی شدیم واقعا معذرت میخوام شرمنده خانم ...😔😔😔😔😔😔 ناظم رو به سحر کردو گفت : درسته؟؟؟؟؟؟ تو به پوشش و حجابش توهین کردی ؟؟؟؟ سحر سرشو انداخت پایین و گفت : نه خانم فقط عصبانی شدم ...همش داره تو کارمون دخالت میکنه... ناظم- پس که اینطور ...یعنی چون تو کارت دخالت میکنه تو باید به حجابش توهین کنی ، مگه تو نامسلمونی دختر 😡😡😡😡😡 اول از همه اون چه وضعه مقنعه سر کردنه موهاتو بزار تو مگه اومدی عروسی ؟؟؟ آستیناتم بده پایین ...دیگه نبینم بار اخرتون باشه ... که بهم میپرین و توهین میکنین 😒😒😒😒 چشم خانم ... برید سر کلاستون ... تو راهرو سحر به زینب گفت تلافیشو سرت در میارم فکر کردی اما زینب چیزی نگفت 🤐🤐🤐🤐🤐🤐 منم از روی بی حوصلگی رفتم تو نمازخونه که تنها باشم تا سحر نیاد بره رو مخم ... کفشامو 👟👟 در آوردم رفتم کنار پنجره یه نگاه به بیرون انداختم و چند بار نفس عمیق کشیدم... بعد کیفمو انداختم رو زمین و سرمو گذاشتم روش و دراز کشیدم .. خیره شدم به سقف بعد اروم اروم چشامو بستم ....😴😴😴😴 نویسنده 📝 انارگل🌹 📝 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 @besooyenour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚السَّلامُ عَلیڪَ ایُّهَا المُقَدَّمُ المَامول 💚السَّلامُ عَلَیڪَ بِجَوامِعِ السَّلام 🔸سلام بر تو ای کسی که اوّلین آرزوی همه هستی 🔸همه سلامها و درودها نثار تو باد بر قطب عالم امکان امام زمان عج @besooyenour
🔸آیت الله ناصری : 🔸آیت الله کشمیری (ره) بارها مشكلات و به ويژه مشكلات خود را با استعانت از اين نام مقدّس و ذکر «يا صاحبَ الزَّمانِ اَغِثْنِيْ، یا صاحِبَ الزَّمانِ أدْرِکْنی» 🔹بر طرف كرده بود و بنده نيز خود بارها اثر اين نام مبارك را براى ، به چشم ديده‌ام. @besooyenour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸حدیث روز دوشنبه🌸 🌺عن الامام الرضا عليه السلام: 《بِرُّ الوالِدَينِ واجِبٌ وإن كانا مُشركَينِ ولا طاعَةَ لَهُما في مَعصِيَةِ الخالِقِ》 نيكى كردن به پدر و مادر واجب است ، اگر چه مشرك باشند و نبايد در معصيت خالق از آنان اطاعت كرد🌺 بحارالانوار،ج۷۴ص۷۲ @besooyenour
احساسات بچه‌ها رو جدی بگیریم! ❌ اشتباه: - جوجه‌ی من مرده (گریه) + حالا اینقدر ناراحت نباش عزیزم، فقط یه جوجه بود! ✅ درست: - جوجم مرد، اون دوست من بود + چقدر بد! آدم با از دست دادن دوست خیلی لطمه میبینه. 👨‍👧‍👧 حتی زمانی که با مهربانی هم از کودک میخوایم ناراحتیشو فراموش کنه، بیشتر آشفته میشه، چون احساساتش رو انکار کردیم! از درک احساسات بچه‌ها نترسیم، بچه‌ها وقتی می‌بینن برای احساسات‌شون ارزش قائل شدید، آرامش پیدا می‌کنن. @besooyenour
🔴امام خامنه ای: ♦️بصيرت اين است كه بدانيد اگر چشم خود را بستيد و فكر نكرديد،ضربه میخورید ♦️تعجب است مردم معمولی این بصیرت را دارند اما بعضی نخبگان سیاسی با تکیه بر توهم این بصیرت را ندارند @besooyenour
روزگار من (۲۴) بعد اروم چشامو بستم ... 😴😴😴😴😴 به دعوای سحر و زینب فکر میکردم انگار کنترل ذهنم دست خودم نبود همش دعواشون تو فکرم بود با این افکار خوابم برد 💤💤💤💤💤💤 همین جور که خوابم عمیق تر میشد یه خواب عجیبی دیدم 😱😱😱😱😱 وسط یه بیابان بودم که کسی اونجا نبود من بودمو سکوت بیابون آفتاب خیلی سوزناک بود پا برهنه بودم از شدت داغ بودن شن های زمین پاهام داشت می سوخت ☀️☀️☀️☀️☀️☀️☀️ خیلی تشنم بود اما ابی نبود 😩😩😩 💦💦💦💦 تا چشم میخورد همه جا شن و ماسه بود از یه تپه بالا رفتم دیدم چندتا زن و دختر دارن با گریه و شیون به این سو و اون سو میدون 😭😭🏃🏃🏃🏃 و چندین مرد با صورتهای پوشیده و لباسهای قرمز در رنگ به دنبالشون هستن و چادرو روسری هاشون را به زور از سرشون میکشن این صحنه چقدر آشناست اما نمیدونم چرا نمی فهمم کجاست دختری رو دیدم که غرق در خاک نشسته و گریه میکنه و مدام شن های داغ و به سرش میریزه دستاش از شدت داغی سوخته و سرخ شده بود اما توجهی نمیکرد و به شیوناش ادامه میداد صداش کردم اینجا کجاست ؟؟؟ چرا اون مردای قرمز پوش زنان و بچه هارو اذیت میکنن اون زنا کین؟؟؟!!! بدونه اینکه بهم نگاهی کنه در حالت گریه آه سوزناکی کشیدو گفت اونا فرزندان مادرمون فاطمه زهرا هستن ...😭 اینجااا کربلااااااست ...😭 دستمووو رو شونش گذاشتم گفتم تو کی هستی ؟.؟!! روشو برگردوند و گفت : من حافظ چادرم... یادگار مادرم هستم ... یهو جا خوردم ... دیدم اون دختر دوستم زینبه... که یهووو با صدای زنگ اخر مدرسه از خواب پریدم عرق کرده بودم 😰😰😰😰😰😰 وای چرا لبام و دهنم انقدر خشک شده از جام بلند شدمو کیفمو برداشتم ... رفتم حیاط یه آبی به صورتم زدم و رفتم خونه... سر کوچه که رسیدم سحرو دیدم که جلو درشون ایستاده ..ـ. پشت دیوار مخفی شدم تا بره بعد من برم ... چون اصلا دوست نداشتم باهاش روبه رو بشم ... تا رفت خونشون منم سریع دویدم خونه ... نویسنده 📝 انارگل🌹 📝 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 @besooyenour