eitaa logo
#به سوی نور(۷)
73 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.8هزار ویدیو
104 فایل
› اخلاقی، فرهنگی، سیاسی و مسائلِ روز🍃 ‌ •ارتباط با ادمین : @ZAHRASH93
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ 🤚 🌸 سخت است درک معنی بودنِ با تو! تمامی ایام مان بدون تو می‌گذرد؛ رمضان بدون تو ... محرم بدون تو ... عیدها بدون تو ... عزاداری‌ها بدون تو ... و این بار عید فطری دیگر بدون تو!! بیا و لذت بودن با خودت در کنار خودت در روزگاران خودت را به ما بچشان ... 💐🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐🌺 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 @besooyenour ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷 📝 | سرخط رسانه‌ای گرانی و 🍃🌹🍃 1️⃣ ارز ترجیحی که در دولت گذشته باعث ایجاد فساد و قاچاق ارز شد (برادر جهانگیری و فریدون و...) یک تفاوت قیمت و یک گرانی انباشته ای را هم ایجاد کرده و دولت موجب به حذف این ارز و در حال اصلاح این فضا هست. 2️⃣ گرانی قیمت جهانی کالاهایی مثل آرد در اثر جنگ و یا بحران اقتصادی اروپا باعث تفاوت قیمت خارج و داخل شده و اگر این تفاوت قیمت اصلاح نشود ماکارانی ارزان می ماند اما نایاب می شود و قاچاق خواهد شد. درواقع یک کالای گران شده که به دست مردم برسد بهتر از ارزانی است که به دست خارجی برسد و در داخل قحط باشد. 3️⃣ روابطی مانند موضوع زر ماکارون و انتساب این هولدینگ ها به جریانات سیاسی کارگزاران و اعتدال و توسعه در اخلال در روند مدیریت این شرایط بی تاثیر نیست (اسپانسری انتخابات روحانی توسط زر ماکارون ها و..‌.) ❌ نکات: 🔹️اولا: از دولت مطالبه شود ضمن اصلاح و آواربرداری روند گذشته مراقب اقشار کم درآمد و ضعیف با تدابیر ویژه باشد. از جمله یارانه، سامانه های توزیع هوشمند و... 🔹️دوما: اجازه داده نشود که بانیان این وضع در جریان روند اصلاح امور مثل مگس روی زخم بنشینند و طلبکار شوند. باید نقش آنها در این آواری که برای دولت به جا گذاشته شده گفته شود. | @besooyenour
ﻣﻠﺖ ﺍﺯ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺯﻧﮓ ﻣﯽ ﺯﻧﻦ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﺷﻮﻥ ﻏﺬﺍ ﺑﯿﺎﺭﻥ ﺍﻭﻧﻮﻗﺖ ﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺯﻧﮓ ﺑﺰﻧﻢ ﮐﻪ ﻏﺬﺍﻣﻮ ﻧﺨﻮﺭﯾﺪ به جدمﺍﻻﻥ ﻣﯿﺮﺳﻢ!😂 ✋😅 @besooyenour
❤️قسمت هفتاد و شش❤️ . مجبور شدم سراغ بیمارستان اعصاب و روانی بروم که مخصوص جانبازان نبود. دو ساختمان مجزا برای زن ها و مرد هایی داشت که بیشترشان یا مادرزادی بیمار بودند یا در اثر حادثه مشکلات عصبی پیدا کرده بودند. ایوب با کسی آشنا نبود. می فهمید با آن ها فرق دارد. می دید که وقتی یکی از آن ها دچار حمله می شود چه کار هایی می کند. کارهایی که هیچ وقت توی بیمارستان مخصوص جانبازان ندیده بود. از صبح کنارش می نشستم تا عصر بیشتر از این اجازه نداشتم بمانم. بچه ها هم خانه تنها بودند. می دانستم تا بلند شوم مثل بچه ها گوشه چادرم را توی مشتش می گیرد و با التماس می گوید: "من را اینجا تنها نگذار" طاقت دیدن این صحنه را نداشتم. نمیخواستم کسی را که برایم بزرگ بود، عقایدش را دوست داشتم، مرد زندگیم بود، پدر بچه هایم بود، را در این حال ببینم. 😢 ❤️قسمت هفتاد و هفت❤️ . چند بار توانسته بودم سرش را گرم کنم و از بیمارستان بیرون بروم. یک بار به بهانه ی دستشویی رفتن، یک بار به بهانه ی پرستاری که با ایوب کار داشت و صدایش می کرد. اما این بار شش دانگ حواسش به من بود. با هر قدم او هم دنبالم می آمد. تمام حرکاتم را زیر نظر داشت. نگهبان در را نگاه کردم. جلوی در منتظر ایستاده بود تا در را برایم باز کند. را زدم زیر بغلم و دویدم سمت در صدای لخ لخ دمپایی ایوب پشت سرم آمد. او هم داشت می دوید. "شهلا .......شهلا........تو را به خدا......." بغضم ترکید. اشک نمی گذاشت جلویم را درست ببینم که چطور از بیماران عبور می کنم. نگهبان در را باز کرد. ایوب هنوز می دوید. با تمام توانم دویدم تا قبل از رسیدن او به من، از در بیرون بروم. 😔 🌹🍃🌹🍃 @besooyenour
❤️قسمت هفتاد و هشت❤️ . ایوب که به در رسید، نگهبان آن را بسته بود و داشت اشک هایش را پاک می کرد. ایوب میله ها را گرفت، گردنش را کج کرد و با گریه گفت: "شهلا......تو را به خدا......من را ببر.......تورو بخدا.....من را اینجا تنها نگذار" چادرم را گرفتم جلوی دهانم تا صدای گریه ام بلند نشود. نمی دانستم چه کار کنم. اگر او را با خود می بردم حتما به خودش صدمه می زد. قرص هایش را آن قدر کم و زیاد کرده بود که دیگر یک ساعت هم آرام و قرار نداشت. اگر هم می گذاشتمش آن جا... با صدای ترمز ماشین به خودم آمدم، وسط خیابان بودم. 😔 ❤️قسمت هفتاد و نه❤️ . راننده پیاده شد و داد کشید: "های چته خانم؟ کوری؟ ماشین به این بزرگی را نمیبینی؟" توی تاکسی یک بند گریه کردم تا برسم خانه آن قدر به این و آن التماس کردم تا اجازه دهند مسئول بنیاد را ببینم. وقتی پرسید: "چه می خواهید؟" محکم گفتم: "می خواهم همسرم زیر نظر بهترین پزشک های خودمان در یک آسایشگاه خوش آب و هوا بستری شود که مخصوص جانبازان باشد." دلم برای زن های شهرستانی می سوخت که به اندازه ی من سمج نبودند. به همان بالا و پایین کردن های قرص ها رضایت می دادند. مسئول بنیاد نامه ی درخواستم را نوشت. ایوب را فرستادند به آسایشگاهی در شمال بچه ها دو سه ماهی بود که ایوب را ندیده بودند. با آقاجون رفتیم دیدنش زمستان بود و جاده یخبندان. توی جاده گیر کردیم. نصف شب که رسیدیم، ایوب از نگرانی جلوی در منتظرمان ایستاده بود. آسایشگاه خالی بود. هوای شمال توی آن فصل برای مناسب نبود. ایوب بود و یکی دو نفر دیگر سپرده بودم کاری هم از او بخواهند، آن جا هم کارهای فرهنگی می کرد. هم حالش خوب شده بود و هم دیگر سیگار نمی کشید. ☺ 🌹🍃🌹🍃 @besooyenour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 😍 منـم عـاشق منم دیوانہ ے تو تویی شمع و منم پروانہ ے تو 🦋 🌺 تویی یوسف منم یعقوب راهت ڪجـایی تا بگیرم من سراغت 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 @besooyenour ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
باسمه تعالی چند نکته ای در خصوص عملیات روانی دشمن:👎 ۱- وقتی دشمن عملیات روانی خود را بیشتر می کند ، جبهه انقلابی و ارزشی باید انسجام خود را بیشتر کند و با گام‌های استوارتر قدم بردارد.💥 ۲- وقتی دشمن اعتماد و امید عمومی را هدف قرار می دهد ، خروجی کار ما در عرصه جهاد تبیین باید امید آفرینی باشد.💥 ۳- وقتی دشمن شهید بزرگوار حاج قاسم سلیمانی که تامین کننده امنیت ، عزّت و استقلال کشورمان بود را به عنوان جعبه سیاه فساد در کشور قلمداد می کند باید مکتب حاج قاسم را به خوبی برای مردم تبیین نمود به قول شاعر: از این شکوه ، ساده نباید عبور کرد باید تمام زندگیش را مرور کرد🌹 ۴- وقتی دشمن بیرونی همچون دشمن درونی پیوسته در حال اضلال و شبهه پراکنی است ، تکرار ارشاد و هدایت و تبیین ضروری است. ۵- وقتی تراکم اطلاعات و اخبار، مجال تفکر و تدبر و تعقل را از مخاطب گرفته است ، تزریق عقلانیت به جامعه یک امر ضروری است.💥 ۶- وقتی ساده زیستن و بی پیرایه بودن ، محبوبیت عمومی به همراه دارد ، نباید نیروهای ارزشی سراغ اشرافیت بروند و بعد بخواهند آنرا به گونه ای توجیه کنند. به قول سقراط : اگر برای یک اشتباه ، هزار دلیل هم بیاوری ، تازه می شود هزار و یک اشتباه. 💥 ۷- وقتی به ما امر می شود که انقلابی عمل کنید ، مولفه های کار انقلابی را خوب بفهمیم و در آن راستا حرکت کنیم ، قیام لله خوب است ولی ثمّ تتفکّروا ؛ بنشینیم اتاق فکر تشکیل بدهیم که می خواهیم چه کار کنیم؟ ۸- وقتی کاری را فقط خودمان انجام می دهیم خوشحال نباشیم بلکه وقتی کار خوبی انجام می شود خوشحال باشیم تا شائبه خود پرستی از ما به مشام نرسد . کار خوب دیگران را تصدیق کنیم تا در ادامه راه کارها برایمان آسان شود. به قول شاعر : عاشقی کن تا طلسم هستیت باطل کنی ۹- وقتی رزمنده ای در عرصه جهاد تبیین هستیم ، توقف نکنیم ، توقف ملال آور است . باید دانسته های خود را مرتب به روز کنیم.🦋💥 ۱۰ - وقتی آسمان قلبمان ابری است ، بدانیم که روحمان هنوز خوب اوج نگرفته است چرا که در ارتفاعی از آسمان ابری وجود ندارد.🌺 ✏️ امراله عباسی - ناحیه درچه @besooyenour
جراحی اقتصادی دولت ۲.mp3
6.63M
✨🇮🇷✨ ⭕️جراحی اقتصادی دولت: 💢دلیل تورم قیمت ماکارانی و آرد صنعتی❗️ کارشناس : سرکارخانم عسگری @besooyenour
❤️قسمت هشتاد❤️ . مدت کوتاهی شمال زندگی کردیم، ولی همه کار و زندگیمان تهران بود. برای عمل های ایوب تهران می ماندیم. ایوب را برای بستری که می بردند من را راه نمی دادند. می گفتند: "برو، همراه مرد بفرست" کسی نبود اگر هم بود برای چند روز بود. هر کسی زندگی خودش را داشت و زندگی من هم ایوب بود. کم کم به بودنم در بخش عادت کردند. پاهایم باد کرده بود از بس سر پا ایستاده بودم. یک پایم را می گذاشتم روی تخت ایوب تا استراحت کند و روی پای دیگرم می ایستادم. عصبانی می شدند: "بدن های شما استریل نیست، نباید این قدر به تخت بیمار نزدیک شوید." اما ایوب کار خودش را می کرد. کشیک می داد که کسی نیاید. آن وقت به من می گفت روی تختش دراز بکشم. ☺ ❤️قسمت هشتاد و یک❤️ . شب ها زیر تخت ایوب روزنامه پهن می کردم و دراز می کشیدم. رد شدن سوسک ها را می دیدم. از دو طرف تخت ملافه آویزان بود و کسی من را نمی دید. وقتی، پرز های تی می خورد توی صورتم، می فهمیدم که صبح شده و نظافت چی دارد اتاق را تمیز می کند. بوی الکل و مواد شوینده و انواع داروها تا مغر استخوانم بالا می رفت. درد قفسه سینه و پا و دست نمی گذاشت ایوب یک شب بدون قرص بخوابد. گاهی قرص هم افاقه نمی کرد. تلویزیون را روشن می کرد و می نشست روبرویش سرش را تکیه میداد به پشتی و چشم هایش را می بست. 😔 🌹🍃🌹🍃 @besooyenour
❤️قسمت هشتاد و دو❤️ . قرآن آخر شب تلویزیون شروع شده بود و تا صبح ادامه داشت. خمیازه کشیدم. + خوابی؟ با همان چشم های بسته جواب داد _ نه دارم گوش می دهم + خسته نمی شوی هر شب تا صبح قرآن گوش می دهی؟ لبخند زد☺ _ "نمیدانی شهلا چقدر آرامم می کند." هدی دستش را روی شانه ام گذاشت از جا پریدم: "تو هم که بیداری!" - خوابم نمی برد، من پیش بابا می مانم، تو برو بخواب. شیفتمان را عوض کردیم آن طرف اتاق دراز کشیدم و پدر و دختر را نگاه کردم تا چشم هایم گرم شود. ایوب به بازوی هدی تکیه داد تا نیفتد. هدی لیوان خالی کنار ایوب را پر از چای کرد و سیگار روشنی که از دست ایوب افتاده بود را برداشت. فرش جلوی تلویزیون پر از جای سوختگی سیگار بود. 😔 # ❤️قسمت هشتاد و سه❤️ . ایوب صبح به صبح بچه ها را نوازش می کرد. آن قدر برایشان شعر می خواند تا برای نماز صبح بیدار شوند. بعضی شب ها محمد حسین بیدار می ماند تا صبح با هم حرف می زدند. ایوب از خاطراتش می گفت، از این که بالاخره رفتنی است. محمد حسین هیچ وقت نمی گذاشت ایوب جمله اش را تمام کند. داد می کشید: "بابا اگر از این حرف ها بزنی خودم را می کشم ها" ایوب می خدید: "همه ما رفتنی هستیم، یکی دیر یکی زود. من دیگر خیالم از تو راحت شده، قول می دهم برایت زن هم بگیرم، اگر تو قول بدهی مراقب مادر و خواهر و برادرت باشی. محمد حسین مرد شده بود. وقتی کوچک بود از موج گرفتگی ایوب می ترسید. فکر می کرد وقتی ایوب مگس را هواپیمای دشمن ببیند، شاید ما را هم عراقی ببیند و بلایی سرمان بیاورد. حالا توی چشم به هم زدنی ایوب را می انداخت روی کولش و از پله های بیمارستان بالا و پایین می برد و کمکم می کرد برای ایوب لگن بگذارم. ☺ 🌹🍃🌹🍃 @besooyenour