🇮🇷
📝#یادداشت_کوتاه | #وظایف_شهروندی ما، در قبال چالشها
🍃🌹🍃
❌ قسمت اول | #بحران_آب
🔻 آب، اساس زندگی است که همهچیز به آن وابسته است. با کمبود آن، زندگی انسان و دیگر موجودات به خطر میافتد.
🔹 کمآبی در کشور ایران به دلیل کاهش بارندگی، مصرف بیرویه، سدسازیهای غیرمجاز کشورهای همسایه مثل ترکیه در بستر رودهای مشترکالمنافع و عوامل دیگر، بهوضوح به چشم میخورد.
🔸 وظیفه ما صرفه جویی با روشهای مختلف است، از جمله:
☑️ شیر و لولههاي آب را چک کنیم که نشتی نداشته باشند.
☑️ از سردوشیهای کم مصرف و شیر آبهای کمفشار استفاده کنیم.
☑️ موقع مسواک زدن از یک لیوان آب استفاده کنیم.
☑️ از آب بهعنوان جارو استفاده نکنیم.
☑️ فقط در مواقع لزوم به باغچه آب بدهیم.
☑️ و...
✍️علیاکبر صیدی
#روشنگری | #ثامن | #صرفه_جویی_آب
@besooyenour
❤️قسمت هشتاد و چهار❤️
.
آب و غذای ایوب نصف شده بود. گفتم: ایوب جان اینطوری ضعیف میشوی هاا
اشک توی چشم هایش جمع شد.😢
سرش را بالا برد: "خدایا دیگر طاقت ندارم پسرم جورم را بکشد، زنم برایم لگن بگذارد."
با اینکه بچه ها را از اتاق بیرون کرده بودم، ولی ملحفه را کشید روی سرش.
شانه هایش که تکان خورد، فهمیدم گریه میکند.
مرد من گریه می کرد، تکیه گاه من...
وقتی بچه ها توی اتاق آمدند، خودشان را کنترل می کردند تا گریه نکنند.
ولی ایوب که درد می کشید، دیگر کسی جلودار اشک بچه ها نبود.
ایوب آه کشید و آرام گفت:
"خدا صدام را لعنت کند"
بدن ایوب دیگر طاقت هیچ فشاری را نداشت.
آن قدر لاغر شده بود که حتی می ترسیدم حمامش کنم.
توی حمام با اینکه به من تکیه می کرد باز هم تمام بدنش می لرزید، من هم می لرزیدم.
دستم را زیر آب می گرفتم تا از فشارش کم شود. اگر قطره ها با فشار به سرش می خوردند، برایش دردناک بود.
آن قدر حساس بود که اعصابش با کوچکترین صدایی تحریک می شد.
حتی گاهی از صدای خنده ی بچه ها 😔
#ادامہ_دارد ❤️قسمت هشتاد و پنج❤️
.
دیگر نه زور من به او می رسید نه محمد حسین تا نگذاریم از خانه بیرون برود.
چاره اش این بود که بنیاد چند سرباز با آمبولانس بفرستد.
تلفنی جواب درست نمی دادند،رفتم بنیاد گفتند:
"اگر سرباز می خواهید، از کلانتری محل بگیرید."
فریاد زدم:
"کلانتری؟"
صدایم در راهرو پیچید.
+ "شوهر من جنایتکار است؟ دزدی کرده؟ به ناموس مردم بد نگاه کرده؟ قاچاقچی است؟ برای این مملکت جنگیده، آن وقت من از کلانتری سرباز ببرم؟ من که نمی خواهم دستگیرش کنند. میخواهم فقط از لباس سرباز ها بترسد و قبول کند سوار آمبولانس شود. چون زورم نمی رسد. چون اگر جلویش را نگیرم،کار دست خودش میودهد، چون کسی به فکر درمان او نیست"
بغض گلویم را گرفته بود.
چند روز بعد بنیاد خواسته من را قبول کرد و ایوب را در بیمارستان بستری کرد. 😔
رمان های عاشقانه مذهبی @
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@besooyenour
❤️قسمت هشتاد و شش❤️
.
ایوب که مرخص شد، برایم #هدیه خریده بود.
وقتی به حالت عادی برگشته بود، فهمیده بود که قبل از رفتنش چقدر توی کوچه داد و بیداد راه انداخته بود.
لبخند زد و گفت "برایت تجربه شد. حواست باشد بعد از من خل نشوی و دوباره زن یکی مثل من بشوی. امثال من فقط دردسر هستیم. هیچ چیزی از ما به تو نمی رسد، نه پولی داریم، نه خانه ای، هیچی...."
کمی فکر کرد و خندید:😉
"من می گویم زن یک حاجی بازاری پولدار شو."
خیره شدم توی چشم هایش که داشت از اشک پر می شد.
شوخی تلخی کرده بود.
هیچ کس را نمی توانستم به اندازه ی ایوب دوست داشته باشم.
فکرش را هم نمی کردم از این مرد جدا شوم.
با اخم گفتم: "برای چی این حرف ها را میزنی؟"
خندید:
"خب چون روز های آخرم هست شهلا، بیمه نامه ام توی کمد است. چند بار جایش را نشانت دادم
دم دست بگذارش، لازمت می شود بعد من..."
+ بس کن دیگر ایوب
_ بعد از من مخارجتان سنگین است، کمک حالت می شود.
+ تو الان هجده سال است داری به من قول میدهی امروز میروم، فردا میروم، قبول کن دیگر ایوب، "تو نمی روی"
نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم.
سرش را تکان داد.
"حالا تو هی به شوخی بگیر، ببین من کی بهت گفتم." 🌹
#ادامہ_دارد
.
❤️قسمت هشتاد و هفت❤️
.
عاشق #طبیعت بود و چون قبل ازدواجمان کوه نورد بود، جاهای بکر و دست نخورده ای را می شناخت.
توی راه #کلیسای_جلفا بودیم.
ایوب تپه ای را نشان کرد و ماشین را از سر بالایی تند آن بالا برد.
بالای تپه پر بود از گل های ریز رنگی.
ایوب گفت: "حالا که اول بهار است، باید اردیبهشت بیایید، بببنید اینجا چه بهشتی می شود."
در ماشین را باز کردیم که عکس بگیریم.
باد پیچید توی ماشین به زور پیاده شدیم و ژست گرفتیم.
ایوب دوربین را بین سنگ ها جا داد و دوید بینمان.
بالای تپه جان می داد برای چای دارچینی و سیب زمینی زغالی که ایوب استاد درست کردنشان بود.
ولی کم مانده بود باد ماشین را بلند کند. رفتیم سمت کلیسای جلفا
هرچه به مرز نزدیک تر می شدیم، تعداد سرباز های بالای برجک ها و کنار سیم خاردارها بیشتر می شد.
ایوب از توی آیینه بچه ها را نگاه کرد، کنار هم
روی صندلی عقب خوابشان برده بود.
گفت: "شهلا فکرش را بکن یک روز محمد حسین و محمد حسن هم #سرباز می شوند، میایند همچین جایی. بعد من و تو باید مدام به آن ها سر بزنیم و برایشان وسایل بیاوریم.
بچه ها را توی لباس خاکی تصور کردم. حواسم نبود چند لحظه است که ایوب ساکت شده، نگاهش کردم. اشک از گوشه ی چشمانش چکید پایین نگاهم کرد:
"نه شهلا...می دانم تمام این زحمت ها گردن خودت است...من آن وقت دیگر نیستم." 😔
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@besooyenour
🤚 #سلام_امام_زمانم 🌸
صبح یعنی ...
تپشِ قلبِ زمان ،
درهوسِ دیدنِ تــو
کہ بیایی و زمین،
گلشنِ اسرار شود
سلام آرزویِ زمین و زمان
السلام علیک یااباصالح المهدی🌸
#لَـیِّن_قَـلبی_لِوَلِیِّ_اَمرِک 🌸
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐🌺
🤚سلام رفقا جان
صبح اولین روز هفته تون بخیر☺️
روزتون متبرک به نگاه خدا
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
@besooyenour
✨🇮🇷✨
#یادداشت_کوتاهخصوصیات رزمندگان عرصه جهاد تبیین
🍃🌸🍃
۱- ایمان و یقین به نصرتهای الهی
۲- یک رنگی و صداقت در بیان حقایق
۳- آشنایی با زبان جوان و زبان زمان
۴- دوری از بی حوصلگی و بی نظمی
۵- داشتن قدرت تجزیه و تحلیل مسائل
۶- اجتناب از تکبر و خود برتر بینی
۷- استفاده از تجربیات سازنده دیگران
۸- آشنایی با روان شناسی و جامعه شناسی
۹- تخصصی عمل کردن و پشتکار در عمل
۱۰- آشنایی با حالات و خصوصیات مخاطب
۱۱- اولویت بندی کردن مطالب از اهم به مهم
۱۲- ارتقای وجدان مذهبی در جامعه هدف
۱۳- معرفی الگوهای رفتاری به ویژه شهدا🌷
۱۴- مقدم داشتن امور تبشیری بر امور تنذیری
۱۵ - خوش اخلاقی و مسلط بودن به زبان هنر
💥 تونل ها نشانه آن است که در دل سنگ هم می توان راهی برای رسیدن به هدف باز کرد.
✍ امراله عباسی - ناحیه درچه
#روشنگری|#ثامن
@besooyenour
🔴اخیرا کلیپی از یک ایرانی در حال عیاشی با زنان در خارج از کشور منتشر شده که وی را یکی از سرداران سپاه پاسداران و صاحب عکس فوق معرفی کردهاند!!
▪️صاحب این عکس یک بازیگر دورگه ایرانی یونانی ساکن آلمان به نام vassillis koukalani است که در فیلمی در رابطه با ایران ساخته رژیم صهیونیستی بازی کرده که این روزها در حال پخش است و ارتباطی به ایران و سپاه پاسداران ندارد.
@besooyenour
❤️قسمت هشتادوهشت❤️
.
نیمه های شب بود، با صدای ایوب چشم باز کردم. بالای سرم ایستاده بود.
پرسید: "تبر را کجا گذاشته ای؟"
از جایم پریدم: "تبر را میخواهی چه کار؟"😳
انگشتش را گذاشت روی بینی و آرام گفت:
"هیسسسس...کاری ندارم....می خواهم پایم را قطع کنم. درد می کند، می سوزد. هم تو راحت می شوی هم من. این پا دیگر پا بشو نیست."
حالش خوب نبود، نباید عصبانیش می کردم. یادم آمد تبر در صندوق عقب ماشین است.
+ راست می گویی، ولی امشب دیر وقت است، فردا صبح زود می برمت دکتر، برایت قطع کند.
سرش را تکان داد و از اتاق رفت بیرون، چند دقیقه بعد برگشت.
پایش را گذاشت لبه میز تحریر
چاقوی آشپزخانه را بالا برد و کوبید روی پایش
#ادامہ_دارد
.
❤️قسمت هشتادونه❤️ از صدای جیغم محمد حسین و هدی از خواب پریدند.
با هر ضربه ی ایوب تکه های پوست و قطره های خون به اطراف می پاشید.
اگر محمد حسین به خودش نیامده بود و مثل من و هدی از دیدن این صحنه کپ کرده بود، ایوب خودش پایش را قطع می کرد.
محمد پتو را انداخت روی پای ایوب، چاقو را از دستش کشید. ایوب را بغل کرد و رساندش بیمارستان
سحر شده بود که برگشتند. سر تا پای محمد حسین خونی بود.
ایوب را روی تخت خواباند، هنوز گیج بود. گاهی صورتش از درد توی هم می رفت و دستش را نزدیک پایش می برد.
پایی که حالا غیر از بخیه های عمل و جراحی، پر از بخیه های ریز و درشتی بود که جای ضربات چاقو بود. من دلش را نداشتم، ولی دکتر سفارش کرده بود که به پایش روغن بمالیم.
هدی می نشست جلوی پای ایوب، دستش را روغنی می کرد و روی پای او می کشید.
دلم ریش می شد وقتی می دیدم، برآمدگی های زخم و بخیه از زیر دست های ظریف و کوچک هدی رد می شود و او چقدر با محبت این کار را انجام می دهد.
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@besooyenour
❤️قسمت نود ❤️
.
زهرا آمده بود خانه ما، ایوب برایش حرف می زد. از راحت شدن محسن می گفت، از جنس دردهای محسن که خودش یک عمر بود تحملشان می کرد. از مرگ که دیر یا زود سراغ همه مان می آید.
توی اتاق بودم که صدای خنده ی ایوب بلند شد و بعد بوی اسفند، ایوب وسط حرف هایش مزه پرانی کرده بود و زده بود زیر خنده
زهرا چند بار به در چوبی زد و اسفند را دور سر ایوب چرخاند: "بیا ببین شهلا، بالاخره بعد از کلی وقت خنده ی داداش ایوب را دیدیم. هزاااار ماشاالله، چقدر هم قشنگ میخنده.
چند وقتی می شد که ایوب درست و حسابی نخندیده بود.
درد های عجیب و غریبی که تحمل می کرد، آن قدر به او فشار آورده بود که شده بود عین استخوانی که رویش پوست کشیده اند.
مشکلات تازه هم که پیش می آمد می شد قوز بالای قوز 😟
#ادامہ_دارد
.
❤️قسمت نود و یک❤️ جای تزریق داروی چرک خشک کن خیلی وقت بود که چرک کرده بود و دردناک شده بود.
دکتر تا به پوستش تیغ کشید، چرک پاشید بیرون چند بار ظرف و ملحفه ی زیر ایوب را عوض کردند ولی چرک بند نیامد.
دکتر گفت نمی توانم بخیه بزنم، هنوز چرک دارد.
با زخم باز برگشتیم خانه.
صبح به صبح که چرکش را خالی می کردم،
می دیدم ایوب از درد سرخ می شود و به خوردش می پیچد.
حالا وقتی حمله عصبی سراغش می آمد
تمام فکر و ذکرش آرام کردن درد هایش بود.
می دانستم دیر یا زود ایوب کار دست خودش می دهد.
آن روز دیدم نیم ساعت است که صدایم نمی زند.
هول برم داشت.😦
ایوب کسی بود که "شهلا،شهلا" از زبانش نمی افتاد. صدایش کردم....
ایوب........؟
جواب نشنیدم. 😦
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@besooyenour
#سـلام_مـولاجانم
💚السلام علیک یا اباصالح المهدی عج 💚
💫 جمالش قبلهٔ دلها ،دَمَش حلّال مشکلها
🌾 به پشت پردهٔ غیبت ،حقیقت همچنان باقیست
💫 دعا کن تا که بازآید ،جمالش جلوه گر گردد
🌾 نیاید یوسف زهرا ، مصیبت همچنان باقیست
سلام رفقا🤚
#صبحتون_مهدوی
#روزازنو🌞
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
@besooyenour
✨🇮🇷✨
#یادداشت_کوتاه | شباهت حال و روز دولت فعلی با یکی از وقایع تاریخی صدر اسلام
🍃🌸🍃
کسی که اندک مطالعه ای در تاریخ صدر اسلام داشته باشد با مشاهده هجمه مخالفان دولت فعلی برای تضعیف و تخريب آن به یاد این ضرب المثل معروف می افتد که می گویند :
فلانی شتر را رها کرده و دنبال افسارش می گردد.
وقتی امیرالمؤمنین علیه السلام به خلافت ظاهری رسید ، آنهایی که خودشان طراح قتل خلیفه سوم بودند ، پیش دستی کردند و از بیعت با امام علی علیه السلام سر باز زدند.
یکی از آنها معاویه لعنت الله علیه بود که به امام نامه نوشت : من با شما بیعت نخواهم کرد مگر آنکه قاتلان عثمان را قصاص کنی.
حضرت در جواب او نوشت : شما اول با من بیعت کنید تا جایگاه ولایت تثبیت شود بعد که جایگاه ولایت تثبیت شد سراغ عدالت هم خواهیم رفت که چه کسی مسبب قتل عثمان است؟.
حالا در زمان ما هم بانیان وضع نا مطلوب اقتصادی در کشور، پیش دستی کرده و شبانه روز به انحاء مختلف دولت فعلی را به نا کار آمدی متهم می سازند .
امان از وقتی که دشمن اولویت شناسی را از مخاطب می گیرد تا اهداف شوم خود را عملیاتی کند. در اینجا بصیرت لازم است تا بدانیم دشمن چه نقشه ای در سر دارد؟
کار مخالفان دولت فعلی همانند شخص مزاحمی است که دست طبیب جراحی را گرفته است تا او را از انجام جراحی برای خارج کردن یک غده سرطانی از بدن بیمار باز دارد.در اینجا هرچه پزشک جراح فریاد می زند این جراحی به نفع بیمار است ، او اشک تمساح می ریزد که حیف است شکم این بیمار را پاره کنی !!!
بگذارید این دولت مظلوم از آوار برداری خرابه هایی که به وجود آورده اید فارغ شود آنگاه انتظار احداث بنای جدید داشته باشید.
گوییا باور نمی دارند روز داوری
کاین همه قلب و دغل در کار داور می کنند.
✍ امراله عباسی - ناحیه درچه
#روشنگری|#ثامن
@besooyenour
♨️نود و پنجمین جلسه گروه بصیرتی اهل البصر:
موضوع : یارانه های پنهان در اقتصاد ایران
🌏سخنران این جلسه :
استاد گرامی جناب آقای میثم نجمی
کارشناس مسائل اقتصادی_سیاسی
زمان: سه شنبه ۲۰ اردیبهشت ساعت ۲۲:۰۰
🎥پخش لایو جلسه در کانال اهل البصر روبیکا :
https://rubika.ir/ahlolbasar
#روشنگری | #ثامن
❤️قسمت نود و سه❤️ عصر دوباره تعادلش را از دست داد.
اصرار داشت از خانه بیرون برود، التماسش کردم فایده ای نداشت.
محمد حسین را فرستادم ماشینش را دستکاری کند که راه نیفتد.
درد همه ی هوش و حواسش را گرفته بود.
اگر از خانه بیرون می رفت حتی راه برگشت را هم گم می کرد.
دیده بودم که گاهی توی کوچه چند دقیقه می نشیند و به این فکر می کند که اصلا کجا می خواهد برود. از فکر این که بیرون از خانه بلایی سرش بیاید تنم لرزید.
تلفن را برداشتم.
با شنیدن صدای ماموران آن طرف، بغضم ترکید.
صدایم را می شناختند.
منی که به سماجت برای درمان ایوب معروف بودم، حالا به التماس افتاده بودم:
"آقا تو را به خدا...تو را به جان عزیزتان آمبولانس بفرستید، ایوب حال خوبی ندارد، از دستم میرود آ.....می خواهد از خانه بیرون برود"
- چند دقیقه نگهش دارید،الان می آییم.
چند دقیقه کجا، غروب کجا......
از صدای بی حوصله آن طرف گوشی باید می فهمیدم دیگر از من و ایوب خسته شده اند و سرکارمان گذاشته اند.
ایوب مانده بود خانه ولی حالش تغییر نکرده بود.
دوباره راه افتاد سمت در
_ "من دارم میروم تبریز، کاری نداری؟"
از جایم پریدم
+ "تبریز چرا؟"
_ میخواهم پایم را بدهم به همان دکتری که خرابش کرده بگویم خودش قطعش کند و خلاص.... 😦
#ادامہ_دارد ❤️قسمت نود و چهار❤️ + "خب صبر کن فردا صبح بلیت هواپیما می گیرم."
برایت پایش را توی کفشش کرد
_ "محمد حسین را هم می برم."
+ "او را برای چی؟ از درس و مشقش می افتد."
محمد حسین آماده شده بود. به من گفت:
"مامان زیاد اصرار نکن، می رویم یک دوری می زنیم و برمی گردیم."
ایوب عصایش را برداشت.
_ "می خواهم کمکم باشد. محمد حسین را فردا صبح با هواپیما می فرستم."
گفتم:" پس لا اقل صبر کن برایتان میوه بدهم ببرید."
رفتم توی آشپزخانه
+ "ایوب حالا که می روید کی برمی گردید؟"
جلوی در ایستاد و گفت:
_"محمد حسین را که فردا برایت می فرستم، خودم"
کمی مکث کرد
_"فکر کنم این بار خیلی طول بکشد تا برگردم"
تا برگشتم توی اتاق صدای ماشین آمد که از پیچ کوچه گذشت.
ساعت نزدیک پنج صبح بود. جانمازم را رو به قبله پهن بود. با صدای تلفن سرم را از روی مهر برداشتم. سجاده ام مثل صورتم از اشک خیس بود.
گوشی را برداشتم.
محمد حسین بلند گفت: "الو..مامان"
+ تویی محمد؟ کجایید شماها؟"
محمد حسین نفس نفس می زد.
- "مامان.مامان....ما....تصادف کردیم......یعنی ماشین چپ کرده"
تکیه دادم به دیوار
+ "تصادف؟ کجا؟ الان حالتان خوب است؟"
- من خوبم ....بابا هم خوب است....فقط از گوشش خون می آید.
پاهایم سست شد
نشستم روی زمین
_الو ...مامان
. بامــــاهمـــراه باشــید
🌹🍃🌹🍃
@besooyenour
🤚 #سلام_امام_زمانم🌸
جز در خانه ی تو در نزنم جای دگر
نروم جز در کوی تو به ماوای دگر
من که بیمار غم هجر توأم میدانم
جز وصال تو مرا نیست مداوای دگر
💞🌺💞🌺💞🌺💞🌺💞🌺💞
🤚سلام بروی ماهتون
#صبحتون_حسینی
#روزتون_متبرک_به_نگاه_امام_حسن_علیه_السلام
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرج🌺
@besooyenour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷
🎥 #موشن_گرافی | صفر تا صد ماجرای #ارزترجیحی در بین هیاهوی اخبار متناقض
🍃🌹🍃
#روشنگری | #ثامن
@besooyenour
🇮🇷
📝#یادداشت_کوتاه | آقای مدیرکل؛ شما بدهکار هستید نه طلبکار‼️
🍃🌹🍃
🔻 طی روزهای اخیر از منابع غربی سیگنال های متفاوتی در خصوص آخرین وضعیت #مذاکرات_وین مخابره میشود! در چنین شرایطی شاهد فضاسازی غیر حقوقی دوباره آژانس بین المللی انرژی اتمی و شخص رافائل گروسی در خصوص موضوعاتی مانند انتقال تجهیزات هستهای از کرج به نیروگاه نطنز هستیم.
🔹 مواضع اخیر رافائل گروسی از دو بعد قابلبررسی است، یکی بعد فنی، یکی بعد فرامتنی.
1⃣ در بعد فنی ماجرا، پس از عملیات خرابکارانهای که رژیم اشغالگر قدس در موسسه تحقیقاتی تسای کرج انجام داد، آژانس بینالمللی انرژی اتمی واکنشی منفعلانه و غیر قابل توجیه داشت و حتی از محکوم کردن این واقعه خودداری کرد! این در حالی است که کشورمان به عنوان یکی از اعضای آژانس حق دارد از حمایت های عمومی و حتی خاص آژانس در قبال این موارد برخوردار باشد. این رویکرد غیر سازنده آژانس و احتمال تکرار چنین وقایعی در موسسه تحقیقاتی تسا، مسئولین محترم سازمان انرژی اتمی را به این سمت سوق داد که انتقال سانتریفیوژها از کرج به نطنز انجام بگیرد.
2⃣ اما در بعد فرامتنی ماجرا، بازی آژانس به مراتب از بعد حقوقی و متنی پیچیده تر است! ورود غیرمسئولانه اخیر آژانس انعکاس و رجمانی از همان بازی همیشگی این نهاد در زمین غرب می باشد، آن هم زمانی که مذاکرات گره میخورد یا اختلافات حول بررسی مواردی خاص شدت میگیرد! این بازی آژانس کاملا بهصورت هدفمند صورت میگیرد و در اینجا ما شاهد همپوشانی آشکار آژانس و غرب علیه ایران هستیم.
🔺 در چنین صحنهای آژانس بینالمللی انرژی اتمی نه به عنوان بازیگر مستقل، بلکه به عنوان مکمل واشنگتن و تروئیکای اروپایی به بازی ورود می کند!
✍حنیف غفاری
#روشنگری | #ثامن
@besooyenour
دیشب ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮ ﮐﻮﭼﻪ ﺳﻄﻞ ﺁﺷﻐﺎﻟﻮ ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻨﻢ
ﭼﺸﻤﻢ ﺧﻮﺭﺩ ﺑﻪ ﯾﻪ ﺻﺤﻨﻪ ﯼ ﺩﺭﺩﻧﺎﮎ، ﺑﻐﻀﻢ ﮔﺮﻓﺖ
ﻋﺼﺮﯼ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺧﻮﻧﻪ ﻧﺒﻮﺩﻡ ﻣﻮﺯ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺑﻪ من نگفتن 😢💔😂😂
@besooyenour