eitaa logo
#به سوی نور(۷)
70 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.8هزار ویدیو
104 فایل
› اخلاقی، فرهنگی، سیاسی و مسائلِ روز🍃 ‌ •ارتباط با ادمین : @ZAHRASH93
مشاهده در ایتا
دانلود
✨🇮🇷✨ | شباهت حال و روز دولت فعلی با یکی از وقایع تاریخی صدر اسلام 🍃🌸🍃 کسی که اندک مطالعه ای در تاریخ صدر اسلام داشته باشد با مشاهده هجمه مخالفان دولت فعلی برای تضعیف و تخريب آن به یاد این ضرب المثل معروف می افتد که می گویند : فلانی شتر را رها کرده و دنبال افسارش می گردد. وقتی امیرالمؤمنین علیه السلام به خلافت ظاهری رسید ، آنهایی که خودشان طراح قتل خلیفه سوم بودند ، پیش دستی کردند و از بیعت با امام علی علیه السلام سر باز زدند. یکی از آنها معاویه لعنت الله علیه بود که به امام نامه نوشت : من با شما بیعت نخواهم کرد مگر آنکه قاتلان عثمان را قصاص کنی. حضرت در جواب او نوشت : شما اول با من بیعت کنید تا جایگاه ولایت تثبیت شود بعد که جایگاه ولایت تثبیت شد سراغ عدالت هم خواهیم رفت که چه کسی مسبب قتل عثمان است؟. حالا در زمان ما هم بانیان وضع نا مطلوب اقتصادی در کشور، پیش دستی کرده و شبانه روز به انحاء مختلف دولت فعلی را به نا کار آمدی متهم می سازند . امان از وقتی که دشمن اولویت شناسی را از مخاطب می گیرد تا اهداف شوم خود را عملیاتی کند. در اینجا بصیرت لازم است تا بدانیم دشمن چه نقشه ای در سر دارد؟ کار مخالفان دولت فعلی همانند شخص مزاحمی است که دست طبیب جراحی را گرفته است تا او را از انجام جراحی برای خارج کردن یک غده سرطانی از بدن بیمار باز دارد.در اینجا هرچه پزشک جراح فریاد می زند این جراحی به نفع بیمار است ، او اشک تمساح می ریزد که حیف است شکم این بیمار را پاره کنی !!! بگذارید این دولت مظلوم از آوار برداری خرابه هایی که به وجود آورده اید فارغ شود آنگاه انتظار احداث بنای جدید داشته باشید. گوییا باور نمی دارند روز داوری کاین همه قلب و دغل در کار داور می کنند. ✍ امراله عباسی - ناحیه درچه | @besooyenour
♨️نود و پنجمین جلسه گروه بصیرتی اهل البصر: موضوع : یارانه های پنهان در اقتصاد ایران 🌏سخنران این جلسه : استاد گرامی جناب آقای میثم نجمی کارشناس مسائل اقتصادی_سیاسی زمان: سه شنبه ۲۰ اردیبهشت ساعت ۲۲:۰۰ 🎥پخش لایو جلسه در کانال اهل البصر روبیکا : https://rubika.ir/ahlolbasar |
❤️قسمت نود و سه❤️ عصر دوباره تعادلش را از دست داد. اصرار داشت از خانه بیرون برود، التماسش کردم فایده ای نداشت. محمد حسین را فرستادم ماشینش را دستکاری کند که راه نیفتد. درد همه ی هوش و حواسش را گرفته بود. اگر از خانه بیرون می رفت حتی راه برگشت را هم گم می کرد. دیده بودم که گاهی توی کوچه چند دقیقه می نشیند و به این فکر می کند که اصلا کجا می خواهد برود. از فکر این که بیرون از خانه بلایی سرش بیاید تنم لرزید. تلفن را برداشتم. با شنیدن صدای ماموران آن طرف، بغضم ترکید. صدایم را می شناختند. منی که به سماجت برای درمان ایوب معروف بودم، حالا به التماس افتاده بودم: "آقا تو را به خدا...تو را به جان عزیزتان آمبولانس بفرستید، ایوب حال خوبی ندارد، از دستم میرود آ.....می خواهد از خانه بیرون برود" - چند دقیقه نگهش دارید،الان می آییم. چند دقیقه کجا، غروب کجا...... از صدای بی حوصله آن طرف گوشی باید می فهمیدم دیگر از من و ایوب خسته شده اند و سرکارمان گذاشته اند. ایوب مانده بود خانه ولی حالش تغییر نکرده بود. دوباره راه افتاد سمت در _ "من دارم میروم تبریز، کاری نداری؟" از جایم پریدم + "تبریز چرا؟" _ میخواهم پایم را بدهم به همان دکتری که خرابش کرده بگویم خودش قطعش کند و خلاص.... 😦 ❤️قسمت نود و چهار❤️ + "خب صبر کن فردا صبح بلیت هواپیما می گیرم." برایت پایش را توی کفشش کرد _ "محمد حسین را هم می برم." + "او را برای چی؟ از درس و مشقش می افتد." محمد حسین آماده شده بود. به من گفت: "مامان زیاد اصرار نکن، می رویم یک دوری می زنیم و برمی گردیم." ایوب عصایش را برداشت. _ "می خواهم کمکم باشد. محمد حسین را فردا صبح با هواپیما می فرستم." گفتم:" پس لا اقل صبر کن برایتان میوه بدهم ببرید." رفتم توی آشپزخانه + "ایوب حالا که می روید کی برمی گردید؟" جلوی در ایستاد و گفت: _"محمد حسین را که فردا برایت می فرستم، خودم" کمی مکث کرد _"فکر کنم این بار خیلی طول بکشد تا برگردم" تا برگشتم توی اتاق صدای ماشین آمد که از پیچ کوچه گذشت. ساعت نزدیک پنج صبح بود. جانمازم را رو به قبله پهن بود. با صدای تلفن سرم را از روی مهر برداشتم. سجاده ام مثل صورتم از اشک خیس بود. گوشی را برداشتم. محمد حسین بلند گفت: "الو..مامان" + تویی محمد؟ کجایید شماها؟" محمد حسین نفس نفس می زد. - "مامان.مامان....ما....تصادف کردیم......یعنی ماشین چپ کرده" تکیه دادم به دیوار + "تصادف؟ کجا؟ الان حالتان خوب است؟" - من خوبم ....بابا هم خوب است....فقط از گوشش خون می آید. پاهایم سست شد نشستم روی زمین _الو ...مامان . بامــــاهمـــراه باشــید 🌹🍃🌹🍃 @besooyenour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🤚 🌸 جز در خانه ی تو در نزنم جای دگر نروم جز در کوی تو به ماوای دگر من که بیمار غم هجر توأم میدانم جز وصال تو مرا نیست مداوای دگر 💞🌺💞🌺💞🌺💞🌺💞🌺💞 🤚سلام بروی ماهتون 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرج🌺 @besooyenour
16.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷 🎥 | صفر تا صد ماجرای در بین هیاهوی اخبار متناقض 🍃🌹🍃 | @besooyenour
🇮🇷 📝 | آقای مدیرکل؛ شما بدهکار هستید نه طلبکار‼️ 🍃🌹🍃 🔻 طی روزهای اخیر از منابع غربی سیگنال های متفاوتی در خصوص آخرین وضعیت مخابره میشود! در چنین شرایطی شاهد فضاسازی غیر حقوقی دوباره آژانس بین المللی انرژی اتمی و شخص رافائل گروسی در خصوص موضوعاتی مانند انتقال تجهیزات هسته‌ای از کرج به نیروگاه نطنز هستیم. 🔹 مواضع اخیر رافائل گروسی از دو بعد قابل‌بررسی است، یکی بعد فنی، یکی بعد فرامتنی. 1⃣ در بعد فنی ماجرا، پس از عملیات خرابکارانه‌ای که رژیم اشغالگر قدس در موسسه تحقیقاتی تسای کرج انجام داد، آژانس بین‌المللی انرژی اتمی واکنشی منفعلانه و غیر قابل توجیه داشت و حتی از محکوم کردن این واقعه خودداری کرد! این در حالی است که کشورمان به عنوان یکی از اعضای آژانس حق دارد از حمایت های عمومی و حتی خاص آژانس در قبال این موارد برخوردار باشد. این رویکرد غیر سازنده آژانس و احتمال تکرار چنین وقایعی در موسسه تحقیقاتی تسا، مسئولین محترم سازمان انرژی اتمی را به این سمت سوق داد که انتقال سانتریفیوژها از کرج به نطنز انجام بگیرد. 2⃣ اما در بعد فرامتنی ماجرا، بازی آژانس به مراتب از بعد حقوقی و متنی پیچیده تر است! ورود غیرمسئولانه اخیر آژانس انعکاس و رجمانی از همان بازی همیشگی این نهاد در زمین غرب می باشد، آن هم زمانی که مذاکرات گره می‌خورد یا اختلافات حول بررسی مواردی خاص شدت می‌گیرد! این بازی آژانس کاملا به‌صورت هدفمند صورت می‌گیرد و در اینجا ما شاهد همپوشانی آشکار آژانس و غرب علیه ایران هستیم. 🔺 در چنین صحنه‌ای آژانس بین‌المللی انرژی اتمی نه به عنوان بازیگر مستقل، بلکه به عنوان مکمل واشنگتن و تروئیکای اروپایی به بازی ورود می کند! ✍حنیف غفاری | @besooyenour
دیشب ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮ ﮐﻮﭼﻪ ﺳﻄﻞ ﺁﺷﻐﺎﻟﻮ ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻨﻢ ﭼﺸﻤﻢ ﺧﻮﺭﺩ ﺑﻪ ﯾﻪ ﺻﺤﻨﻪ ﯼ ﺩﺭﺩﻧﺎﮎ، ﺑﻐﻀﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﻋﺼﺮﯼ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺧﻮﻧﻪ ﻧﺒﻮﺩﻡ ﻣﻮﺯ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺑﻪ من نگفتن 😢💔😂😂 @besooyenour
و ترویج فرزندآوری ⚠️ واقعیت‌هایی تلخ درباره 😔 ┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ @besooyenour
💑 مراقب کلماتتان باشــید !! 🔸خیلی چیزها هست که اصلا نباید به همسر‌تون بگید حتی اگر واقعیت داشته باشند. مثلا نگید که "به نظرت همسایه جدیدمون خیلی جذاب نیست؟" یا مثلا از جملاتی که با "به نظرم مشکل تو اینه که …" شروع میشن اصلا استفاده نکنید. 🔸آیا خودتون هم دوست دارید همچین جملاتی رو از شریک زندگیتون بشنوین؟ باید بدانید چگونه همسرتان را نقد کنید. جملات تاثیر فراوانی در هدایت رابطه دارند، فرقی نمیکنه تو رابطه کاری هستین و یا دارید با دوست قدیمی تون معاشرت می کنید. •┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈• @besooyenour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️قسمت نود و پنج❤️ . آب دهانم را قورت دادم تا صدایم بغض آلود نباشد. + "خیلی خب محمد جان، نترس بگو الان کجا هستید؟ تا من خودم را به شما برسانم." - توی جاده زنجان هستیم، دارم با موبایل یک بنده خدا زنگ می زنم. به اورژانس هم تلفن کرده ام، حالا می رسد، فعلا خداحافظ.... تلفنمان یک طرفه شده بود. چادرم را جمع کردم و نشستم توی پله ها و گوش تیز کردم تا بفهمم کی از خانه ی آقای نصیری سر و صدا بیرون می آید. یاد خواب مامان افتادم، یک ماه قبل بود، اذان صبح را می گفتند که مامان تلفن زد: "حال ایوب خوب است؟" صدایش می لرزید و تند تند نفس می کشید. گفتم: "گوش شیطان کر، تا حالا که خوب بوده چطور؟" - هیچی شهلا خواب دیده ام. + خیر است ان شاءالله - دیدم سه دفعه توی آسمان ندا می دهند: "جانباز ایوب بلندی شهید شد" 😟 . ❤️قسمت نود و شش❤️ . صدای خانم نصیری را شنیدم، بیدار شده بودند. اشکم را پاک کردم و در زدم. آن قدر به این طرف و آن طرف تلفن کردم تا مکان تصادف و مکان نزدیک ان را پیدا کردم. هدی را فرستادم مدرسه زنگ زدم داداش رضا و خواهر هایم بیایند. محمد حسن و هدی را سپردم به رضا می دانستم هدی داییش را خیلی دوست دارد و کنار او آرام تر است. سوار ماشین آقای نصیری شدم. زهرا و شوهر خواهرم آقا نعمت هم سوار شدند. عقب نشسته بودم. صدای پچ پچ آرام آقا نعمت و آقای نصیری با هم را می شنیدم و صدای زنگ موبایل هایی که خبرها را رد و بدل می کرد. ساعت ماشین ده صبح را نشان می داد. سرم را تکیه دادم به شیشه و خیره شدم به بیابان های اطراف جاده. کم کم سر وصدای ماشین خوابید. محسن را دیدم که وسط بیابان افسار اسبی را گرفته بود و به دنبال خودش می کشید. روی اسب ایوب نشسته بود. قیافه اش درست عین وقت هایی بود که بعد از موج گرفتگی حالش جا می آمد، مظلوم و خسته. + ایوب چرا نشسته ای روی اسب و این بچه پیاده است؟ بلند شو.... محسن انگشتش را گذاشت روی بینی کوچکش، هیس کشداری گفت: "هیچی نگو خاله، عمو ایوب تازه از راه رسیده، خیلی هم خسته است. صدای ایوب پیچید توی سرم: "محسن می رود و من تا چهلمش بیشتر دوام نمی آورم. شانه هایم لرزید. 😔 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 @besooyenour