7.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
لحظات نفسگیر احیای کودک ۷ ساله توسط اورژانس
پسربچهٔ ۷ سالهٔ سوادکوهی که در اثر مصرف داروی اشتباه دچار ایست قلبی و تنفسی شده بود، با تلاش نیروهای اورژانس به زندگی بازگشت و به مرکز درمانی منتقل شد.
الحمدلله رب العابدین که با تلاش عزیزان اورژانس این فرزند به دامن خانواده پریشان خود بازگشت
https://eitaa.com/besooyenour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ویل اسمیت بازیگر مشهور آمریکایی: یه دور قران رو کامل خوندم
https://eitaa.com/besooyenour
🌱از تیری که به کتفش خورده بود، درد جانکاهی برایش مانده بود. یک روز که داشت از انبارهای لشکر بازدید میکرد، چند جوان بسیجی را دید که با حاج امرالله، مسئول انبار، داشتند بار یک کامیون را خالی میکردند. وقتی حاج امرالله، مهدی را میبیند که کناری ایستاده، خطاب به او میگوید: آهای جوان، چرا ایستادهای و ما را تماشا میکنی؟ تا حالا ندیدهای بار خالی کنند؟ یادت باشد آمدهای جبهه که بار خالی کنی. مهدی گفته بود: بله؛ چشم.
بعد، گونیهای سنگین را روی آن کتف دردخیز انداخت و کمک کرد. بعد از چند ساعتی که حاج امرالله را متوجه میکنند که این جوان، کسی جز فرمانده لشکر نیست، به عذرخواهی جلویش میایستد. مهدی باکری فقط میگوید: حاج امرالله، من یک بسیجیام.
#شهید_مهدی_باکری
https://eitaa.com/besooyenour
6.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 ناتوانی واشنگتن از مقابله با تهران و نفوذ ایران در منطقه خاری در چشم شبکه صهیونیستی اینترنشنال!
https://eitaa.com/besooyenour
5.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فرمود اگر دعایش مستجاب شود شهید خواهد شد....
زرنگ باشید تو دعا کردن
https://eitaa.com/besooyenour
اول مردادسال67درجاده اهوازخرمشهر( که توسط عراق محاصره شده بود) تیپ حضرت زهراسلام الله علیها ، از لشکرده سیدالشهدا با نیروهای عراقی درگیرمی شوندودامنه این درگیری به حدی شدید بوده که عبارت تن برابر تانک در این جا مصداق علنی پیدا می کند، آن هم درصبح روزعیدقربان !کامیونی که سید صاحب و دیگریارانش در او در مسیر سه راهی کوشک (درجاده اهواز _خرمشهر)درحرکت بود طوری مورد اصابت تیر تانکها واقع میشودکه از این شهید عزیزفقط دوتا پا میمونه که اون رو هم از شلوار پلنگی و جورابش شناختند. پدرشان میفرمایند:چون سر سیدصاحب را ندیده بودم، شب و روز خواب و قرار نداشتم.بعد از شب هفتم سیدصاحب، در عالم خواب امام زینالعابدین(ع) را در کربلا دیدم که جایی میان قتلگاه وخیمهگاه سوار براسب بودند. از اسب پیاده شدند. مرا در آغوش گرفتند،به ایشان گفتم:«آقا،صاحب من شناخته نشده»ایشان گفتند:«هشت سال دیگر شناخته میشود»سال75بود،درست هشت سال تمام از آن خواب میگذشت، گنبدسبز خمسه سادات در سه راهی کوشک ساخته شد.و سید صاحب من یکی از خفتگان زیر آن گنبد است،البته فقط دو پایش😭😭
اکنون سید صاحب، در سه راهی کوشک واسطه حوائج مردم شده است.حتی بیان شده که چند مسیحی از این قرار گاه آرامش حاجت گرفته اند. سید مهدی برادر بزرگتر سید صاحب دقیقا 3 روز بعداز او شهید شد در سال 67.
قطعه 40 بهشت زهرا کمی بالاتر از مزار شهدای گمنام اکنون زیارتگاه عاشقانی است که بعد از زیارت پاهای شهید در سه راهی کوشک مشتاقانه به زیارت نیمی دیگر از پیکر به جامانده اش می آیند تا هم مرهمی بر دردهای بی درمانشان بیابند وهم او را شفیع روز محشرشان قرار دهند...
شهیدی که قرض هایم را ادا کرد
این ماجرامربوط میشود به یکی از اعضای کمیته تفحص شهدا که در زندگی شخصی خوددچار مشکل مالی میشود و در جریان جستجوی پیکرشهدابه شهیدی برمیخوردکه زنده میشودو قرض هایش راادامیکند!!
نقل ازبرادرشهیدمی گفت:اهل تهران بودم و عضو گروه تفحص و پدرم ازتجار بازار تهران..علیرغم مخالفت شدید خانواده و به خاطر عشقم به شهداء حجره ی پدر را ترک کردم و به همراه بچه های تفحص لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) راهی مناطق عملیاتی جنوب شدم..یکبار رفتن همان و پای ثابت گروه تفحص شدن همان… بعد از چند ماه، خانه ای دراهواز اجاره کردم وهمسرم راهم باخودهمراه کردم..
یکی دو سالی گذشته بود و من و همسرم این مدت را با حقوق مختصر گروه تفحص میگذراندیم.. سفره ی ساده ای پهن می شد اما دلمان ، از یاد خدا شاد بود و زندگیمان، با عطر شهدا عطرآگین..تااینکه..تلفن زنگ خورد و خبردادند که دو پسرعمویم که از بازاری های تهران بودند برای کاری به اهواز آمده اند و مهمان ما خواهند شد.. آشوبی در دلم پیدا شد.. حقوق بچه ها چند ماهی می شد که از تهران نرسیده بود و من این مدت رابانسیه گرفتن از بازار گذرانده بودم… نمی خواستم شرمنده ی اقوامم شوم…
با همان حال به محل کارم رفتم وبا بچه هاعازم شلمچه شدیم..
بعداززیارت عاشوراو توسل به شهدا کارراشروع کردیم وبعدازساعتی استخوان و پلاک شهیدی نمایان شد…
شهیدسیدمرتضی دادگر
فرزندسیدحسین…اعزامی ازساری…گروه غرق درشادی به ادامه ی کارپرداخت اما من..!استخوان های مطهرشهیدرا به معراج انتقال دادیم وکارت شناسایی شهیدبه من سپرده شدتا برای استعلام ازلشکر و خبربه خانواده ی شهید،به بنیادشهید تحویل دهم
قبل از حرکت با منزل تماس گرفتم و جویای آمدن مهمان ها شدم و جواب شنیدم که مهمان ها هنوز نیامده اند اما همسرم وقتی برای خرید به بازار رفته بود مغازه هایی که از آنها نسیه خرید می کرد به علت بدهی زیاد ، دیگر حاضر به نسیه دادن نبودند و همسرم هم رویش نشده اصرار کند…
با ناراحتی به معراج شهدا برگشتم و در حسینیه با استخوان های شهیدی که امروز تفحص شده بود به راز و نیاز پرداختم…
“این رسمش نیست با معرفت ها… ما به عشق شما از رفاهمان در تهران بریدیم…. راضی نشوید به خاطر مسائل مادی شرمنده ی خانواده مان شویم…” گفتم و گریه کردم…
دو ساعت در راه شلمچه تا اهواز مدام با خودم زمزمه کردم : «شهدا! ببخشید… بی ادبی و جسارتم را ببخشید… »
وارد خانه که شدم همسرم با خوشحالی به استقبال آمد و خبر داد که بعد از تماس من کسی درب خانه را زده و خود را پسرعموی من معرفی کرده و عنوان کرده که مبلغی پول به همسرت بدهکارم و حالا آمدم که بدهی ام را بدهم.. هر چه فکرکردم، یادم نیامد که به کدام پسرعمویم پول قرض داده ام… با خودم گفتم هر که بوده به موقع پول را پس آورده…
لباسم را عوض کردم و با پول ها راهی بازار شدم… به قصابی رفتم… خواستم بدهی ام را بپردازدم که در جواب شنیدم:
بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است… به میوه فروشی رفتم…به همه ی مغازه هایی که به صاحبانشان بدهکار بودم سر زدم… جواب همان بود….بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است…
گیج گیج بودم… مات مات… خرید کردم و به خانه بر گشتم و در راه مدام به این فکر می کردم که چه کسی خبر بدهی هایم را به پسرعمویم داده است؟ آیا همسرم ؟
وارد خانه شدم و پیش از اینکه با دلخوری از همسرم بپرسم که چرا جریان بدهی ها را به کسی گفته… با چشمان سرخ و گریان همسرم مواجه شدم که روی پله های حیاط نشسته بود و زار زار گریه می کرد…
جلو رفتم و کارت شناسایی شهیدی را که امروز تفحص کرده بودیم را در دستان همسرم دیدم… اعتراض کردم که: چند بار بگویم تو که طاقت دیدنش را نداری چرا سراغ مدارک و کارت شناسایی شهدا می روی؟
همسرم هق هق کنان پاسخ داد : خودش بود… بخدا خودش بود… کسی که امروز خودش را پسر عمویت معرفی کرد صاحب این عکس بود… به خدا خودش بود… گیج گیج بودم… مات مات…
کارت شناسایی را برداشتم و راهی بازار شدم… مثل دیوانه ها شده بودم… عکس را به صاحبان مغازه ها نشان می دادم… می پرسیدم: آیا این عکس، عکس همان فردی است که امروز..؟
نمی دانستم در مقابل جواب های مثبتی که می شنیدم چه بگویم… مثل دیوانه هاشده بودم… به کارت شناسایی نگاه می کردم…
شهید سید مرتضی دادگر…
فرزند سید حسین…
اعزامی از ساری…
وسط بازار ازحال رفتم…
وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلُوا في سَبيلِ اللّهِ أَمْواتًا بَلْ أَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ.آل عمران169