eitaa logo
#به سوی نور(۷)
73 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.8هزار ویدیو
104 فایل
› اخلاقی، فرهنگی، سیاسی و مسائلِ روز🍃 ‌ •ارتباط با ادمین : @ZAHRASH93
مشاهده در ایتا
دانلود
باسمه تعالی چند نکته ای در خصوص عملیات روانی دشمن:👎 ۱- وقتی دشمن عملیات روانی خود را بیشتر می کند ، جبهه انقلابی و ارزشی باید انسجام خود را بیشتر کند و با گام‌های استوارتر قدم بردارد.💥 ۲- وقتی دشمن اعتماد و امید عمومی را هدف قرار می دهد ، خروجی کار ما در عرصه جهاد تبیین باید امید آفرینی باشد.💥 ۳- وقتی دشمن شهید بزرگوار حاج قاسم سلیمانی که تامین کننده امنیت ، عزّت و استقلال کشورمان بود را به عنوان جعبه سیاه فساد در کشور قلمداد می کند باید مکتب حاج قاسم را به خوبی برای مردم تبیین نمود به قول شاعر: از این شکوه ، ساده نباید عبور کرد باید تمام زندگیش را مرور کرد🌹 ۴- وقتی دشمن بیرونی همچون دشمن درونی پیوسته در حال اضلال و شبهه پراکنی است ، تکرار ارشاد و هدایت و تبیین ضروری است. ۵- وقتی تراکم اطلاعات و اخبار، مجال تفکر و تدبر و تعقل را از مخاطب گرفته است ، تزریق عقلانیت به جامعه یک امر ضروری است.💥 ۶- وقتی ساده زیستن و بی پیرایه بودن ، محبوبیت عمومی به همراه دارد ، نباید نیروهای ارزشی سراغ اشرافیت بروند و بعد بخواهند آنرا به گونه ای توجیه کنند. به قول سقراط : اگر برای یک اشتباه ، هزار دلیل هم بیاوری ، تازه می شود هزار و یک اشتباه. 💥 ۷- وقتی به ما امر می شود که انقلابی عمل کنید ، مولفه های کار انقلابی را خوب بفهمیم و در آن راستا حرکت کنیم ، قیام لله خوب است ولی ثمّ تتفکّروا ؛ بنشینیم اتاق فکر تشکیل بدهیم که می خواهیم چه کار کنیم؟ ۸- وقتی کاری را فقط خودمان انجام می دهیم خوشحال نباشیم بلکه وقتی کار خوبی انجام می شود خوشحال باشیم تا شائبه خود پرستی از ما به مشام نرسد . کار خوب دیگران را تصدیق کنیم تا در ادامه راه کارها برایمان آسان شود. به قول شاعر : عاشقی کن تا طلسم هستیت باطل کنی ۹- وقتی رزمنده ای در عرصه جهاد تبیین هستیم ، توقف نکنیم ، توقف ملال آور است . باید دانسته های خود را مرتب به روز کنیم.🦋💥 ۱۰ - وقتی آسمان قلبمان ابری است ، بدانیم که روحمان هنوز خوب اوج نگرفته است چرا که در ارتفاعی از آسمان ابری وجود ندارد.🌺 ✏️ امراله عباسی - ناحیه درچه @besooyenour
جراحی اقتصادی دولت ۲.mp3
6.63M
✨🇮🇷✨ ⭕️جراحی اقتصادی دولت: 💢دلیل تورم قیمت ماکارانی و آرد صنعتی❗️ کارشناس : سرکارخانم عسگری @besooyenour
❤️قسمت هشتاد❤️ . مدت کوتاهی شمال زندگی کردیم، ولی همه کار و زندگیمان تهران بود. برای عمل های ایوب تهران می ماندیم. ایوب را برای بستری که می بردند من را راه نمی دادند. می گفتند: "برو، همراه مرد بفرست" کسی نبود اگر هم بود برای چند روز بود. هر کسی زندگی خودش را داشت و زندگی من هم ایوب بود. کم کم به بودنم در بخش عادت کردند. پاهایم باد کرده بود از بس سر پا ایستاده بودم. یک پایم را می گذاشتم روی تخت ایوب تا استراحت کند و روی پای دیگرم می ایستادم. عصبانی می شدند: "بدن های شما استریل نیست، نباید این قدر به تخت بیمار نزدیک شوید." اما ایوب کار خودش را می کرد. کشیک می داد که کسی نیاید. آن وقت به من می گفت روی تختش دراز بکشم. ☺ ❤️قسمت هشتاد و یک❤️ . شب ها زیر تخت ایوب روزنامه پهن می کردم و دراز می کشیدم. رد شدن سوسک ها را می دیدم. از دو طرف تخت ملافه آویزان بود و کسی من را نمی دید. وقتی، پرز های تی می خورد توی صورتم، می فهمیدم که صبح شده و نظافت چی دارد اتاق را تمیز می کند. بوی الکل و مواد شوینده و انواع داروها تا مغر استخوانم بالا می رفت. درد قفسه سینه و پا و دست نمی گذاشت ایوب یک شب بدون قرص بخوابد. گاهی قرص هم افاقه نمی کرد. تلویزیون را روشن می کرد و می نشست روبرویش سرش را تکیه میداد به پشتی و چشم هایش را می بست. 😔 🌹🍃🌹🍃 @besooyenour
❤️قسمت هشتاد و دو❤️ . قرآن آخر شب تلویزیون شروع شده بود و تا صبح ادامه داشت. خمیازه کشیدم. + خوابی؟ با همان چشم های بسته جواب داد _ نه دارم گوش می دهم + خسته نمی شوی هر شب تا صبح قرآن گوش می دهی؟ لبخند زد☺ _ "نمیدانی شهلا چقدر آرامم می کند." هدی دستش را روی شانه ام گذاشت از جا پریدم: "تو هم که بیداری!" - خوابم نمی برد، من پیش بابا می مانم، تو برو بخواب. شیفتمان را عوض کردیم آن طرف اتاق دراز کشیدم و پدر و دختر را نگاه کردم تا چشم هایم گرم شود. ایوب به بازوی هدی تکیه داد تا نیفتد. هدی لیوان خالی کنار ایوب را پر از چای کرد و سیگار روشنی که از دست ایوب افتاده بود را برداشت. فرش جلوی تلویزیون پر از جای سوختگی سیگار بود. 😔 # ❤️قسمت هشتاد و سه❤️ . ایوب صبح به صبح بچه ها را نوازش می کرد. آن قدر برایشان شعر می خواند تا برای نماز صبح بیدار شوند. بعضی شب ها محمد حسین بیدار می ماند تا صبح با هم حرف می زدند. ایوب از خاطراتش می گفت، از این که بالاخره رفتنی است. محمد حسین هیچ وقت نمی گذاشت ایوب جمله اش را تمام کند. داد می کشید: "بابا اگر از این حرف ها بزنی خودم را می کشم ها" ایوب می خدید: "همه ما رفتنی هستیم، یکی دیر یکی زود. من دیگر خیالم از تو راحت شده، قول می دهم برایت زن هم بگیرم، اگر تو قول بدهی مراقب مادر و خواهر و برادرت باشی. محمد حسین مرد شده بود. وقتی کوچک بود از موج گرفتگی ایوب می ترسید. فکر می کرد وقتی ایوب مگس را هواپیمای دشمن ببیند، شاید ما را هم عراقی ببیند و بلایی سرمان بیاورد. حالا توی چشم به هم زدنی ایوب را می انداخت روی کولش و از پله های بیمارستان بالا و پایین می برد و کمکم می کرد برای ایوب لگن بگذارم. ☺ 🌹🍃🌹🍃 @besooyenour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ چقدر حال جهــ🌎ــان را پریشان کرده است😔 خدایا!🤲 "نیامدنش" از "نبودنش" تر است تقدیر است نیامدنش 😭 🌸🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@besooyenour
@ahlolbasarرئیسی که بدترش کرد.m4a
5.88M
🍃🌹🍃 📢 : وضعیت اقتصادی کشور اینگونه است بدتر از دوره ی قبل شده که بهتر نشده پس آقای رئیسی چرا به داد مردم نمی‌رسه چرا اینقدر افزایش قیمت ⁉️ را میشنویم 🎙کارشناس: محمدحسین دادخواه @besooyenour
چرادولت جدیدگرانی را کنترل نمیکند.m4a
9.19M
چرا دولت جدید گرانی را کنترل نمیکند برادر دادخواه را بشنوید @besooyenour
🇮🇷 🎥 #عکس_نوشت | ارز ترجیحی به نام مردم، به کام رانت‌خواران 🍃🌹🍃 #روشنگری | #ثامن @besooyenour
*﷽* *🟣باز هم ردپای دوستان روحانی در میان است...* *استوری* ** ** @besooyenour
*﷽* *🟣سلطان ماکارونی، اسپانسر انتخاباتی روحانی* *استوری* ** ** @besooyenour
*🟣 پشت‌پرده‌ی کمبود ماکارانی ...؛ ردپای روحانی تا سال‌ها ماندگار خواهد بود ...* @besooyenour
🇮🇷 📝 | ما، در قبال چالش‌ها 🍃🌹🍃 ❌ قسمت اول | 🔻 آب، اساس زندگی است که همه‌چیز به آن وابسته است. با کمبود آن، زندگی انسان و دیگر موجودات به خطر می‌افتد. 🔹 کم‌آبی در کشور ایران به دلیل کاهش بارندگی، مصرف بی‌رویه، سدسازی‌های غیرمجاز کشورهای همسایه مثل ترکیه در بستر رودهای مشترک‌المنافع و عوامل دیگر، به‌وضوح به چشم می‌خورد. 🔸 وظیفه ما صرفه جویی با روش‌های مختلف است، از جمله: ☑️ شیر و لوله‌هاي‌ آب را چک کنیم که نشتی نداشته باشند. ☑️ از سردوشی‌های کم مصرف و شیر آب‌های‌ کم‌فشار استفاده کنیم. ☑️ موقع مسواک زدن از یک لیوان آب استفاده کنیم. ☑️ از آب به‌عنوان جارو استفاده نکنیم. ☑️ فقط در مواقع لزوم به باغچه آب بدهیم. ☑️ و... ✍️علی‌اکبر صیدی | | @besooyenour
❤️قسمت هشتاد و چهار❤️ . آب و غذای ایوب نصف شده بود. گفتم: ایوب جان اینطوری ضعیف میشوی هاا اشک توی چشم هایش جمع شد.😢 سرش را بالا برد: "خدایا دیگر طاقت ندارم پسرم جورم را بکشد، زنم برایم لگن بگذارد." با اینکه بچه ها را از اتاق بیرون کرده بودم، ولی ملحفه را کشید روی سرش. شانه هایش که تکان خورد، فهمیدم گریه میکند. مرد من گریه می کرد، تکیه گاه من... وقتی بچه ها توی اتاق آمدند، خودشان را کنترل می کردند تا گریه نکنند. ولی ایوب که درد می کشید، دیگر کسی جلودار اشک بچه ها نبود. ایوب آه کشید و آرام گفت: "خدا صدام را لعنت کند" بدن ایوب دیگر طاقت هیچ فشاری را نداشت. آن قدر لاغر شده بود که حتی می ترسیدم حمامش کنم. توی حمام با اینکه به من تکیه می کرد باز هم تمام بدنش می لرزید، من هم می لرزیدم. دستم را زیر آب می گرفتم تا از فشارش کم شود. اگر قطره ها با فشار به سرش می خوردند، برایش دردناک بود. آن قدر حساس بود که اعصابش با کوچکترین صدایی تحریک می شد. حتی گاهی از صدای خنده ی بچه ها 😔 ❤️قسمت هشتاد و پنج❤️ . دیگر نه زور من به او می رسید نه محمد حسین تا نگذاریم از خانه بیرون برود. چاره اش این بود که بنیاد چند سرباز با آمبولانس بفرستد. تلفنی جواب درست نمی دادند،رفتم بنیاد گفتند: "اگر سرباز می خواهید، از کلانتری محل بگیرید." فریاد زدم: "کلانتری؟" صدایم در راهرو پیچید. + "شوهر من جنایتکار است؟ دزدی کرده؟ به ناموس مردم بد نگاه کرده؟ قاچاقچی است؟ برای این مملکت جنگیده، آن وقت من از کلانتری سرباز ببرم؟ من که نمی خواهم دستگیرش کنند. میخواهم فقط از لباس سرباز ها بترسد و قبول کند سوار آمبولانس شود. چون زورم نمی رسد. چون اگر جلویش را نگیرم،کار دست خودش میودهد، چون کسی به فکر درمان او نیست" بغض گلویم را گرفته بود. چند روز بعد بنیاد خواسته من را قبول کرد و ایوب را در بیمارستان بستری کرد. 😔 رمان های عاشقانه مذهبی @ بامــــاهمـــراه باشــید🌹 @besooyenour
❤️قسمت هشتاد و شش❤️ . ایوب که مرخص شد، برایم خریده بود. وقتی به حالت عادی برگشته بود، فهمیده بود که قبل از رفتنش چقدر توی کوچه داد و بیداد راه انداخته بود. لبخند زد و گفت "برایت تجربه شد. حواست باشد بعد از من خل نشوی و دوباره زن یکی مثل من بشوی. امثال من فقط دردسر هستیم. هیچ چیزی از ما به تو نمی رسد، نه پولی داریم، نه خانه ای، هیچی...." کمی فکر کرد و خندید:😉 "من می گویم زن یک حاجی بازاری پولدار شو." خیره شدم توی چشم هایش که داشت از اشک پر می شد. شوخی تلخی کرده بود. هیچ کس را نمی توانستم به اندازه ی ایوب دوست داشته باشم. فکرش را هم نمی کردم از این مرد جدا شوم. با اخم گفتم: "برای چی این حرف ها را میزنی؟" خندید: "خب چون روز های آخرم هست شهلا، بیمه نامه ام توی کمد است. چند بار جایش را نشانت دادم دم دست بگذارش، لازمت می شود بعد من..." + بس کن دیگر ایوب _ بعد از من مخارجتان سنگین است، کمک حالت می شود. + تو الان هجده سال است داری به من قول میدهی امروز میروم، فردا میروم، قبول کن دیگر ایوب، "تو نمی روی" نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم. سرش را تکان داد. "حالا تو هی به شوخی بگیر، ببین من کی بهت گفتم." 🌹 . ❤️قسمت هشتاد و هفت❤️ . عاشق بود و چون قبل ازدواجمان کوه نورد بود، جاهای بکر و دست نخورده ای را می شناخت. توی راه بودیم. ایوب تپه ای را نشان کرد و ماشین را از سر بالایی تند آن بالا برد. بالای تپه پر بود از گل های ریز رنگی. ایوب گفت: "حالا که اول بهار است، باید اردیبهشت بیایید، بببنید اینجا چه بهشتی می شود." در ماشین را باز کردیم که عکس بگیریم. باد پیچید توی ماشین به زور پیاده شدیم و ژست گرفتیم. ایوب دوربین را بین سنگ ها جا داد و دوید بینمان. بالای تپه جان می داد برای چای دارچینی و سیب زمینی زغالی که ایوب استاد درست کردنشان بود. ولی کم مانده بود باد ماشین را بلند کند. رفتیم سمت کلیسای جلفا هرچه به مرز نزدیک تر می شدیم، تعداد سرباز های بالای برجک ها و کنار سیم خاردارها بیشتر می شد. ایوب از توی آیینه بچه ها را نگاه کرد، کنار هم روی صندلی عقب خوابشان برده بود. گفت: "شهلا فکرش را بکن یک روز محمد حسین و محمد حسن هم می شوند، میایند همچین جایی. بعد من و تو باید مدام به آن ها سر بزنیم و برایشان وسایل بیاوریم. بچه ها را توی لباس خاکی تصور کردم. حواسم نبود چند لحظه است که ایوب ساکت شده، نگاهش کردم. اشک از گوشه ی چشمانش چکید پایین نگاهم کرد: "نه شهلا...می دانم تمام این زحمت ها گردن خودت است...من آن وقت دیگر نیستم." 😔 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 @besooyenour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا