eitaa logo
#به سوی نور(۷)
73 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.8هزار ویدیو
104 فایل
› اخلاقی، فرهنگی، سیاسی و مسائلِ روز🍃 ‌ •ارتباط با ادمین : @ZAHRASH93
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 اگر جای دانه هایت را که روزی کاشته ای فراموش کردی، 🍃 باران روزی به تو خواهد گفت کجا کاشته ای … ▫️"پس نیکی را بکار، ▫️بالای هر زمینی… ▫️و زیر هر آسمانی…. ▫️برای هر کسی... " 🔻تو نمیدانی کی و کجا آن را خواهی یافت!! 🍃 که کار نیک هر جا که کاشته شود به بار می نشیند … ▫️اثر زیبا باقی می ماند، ▫️حتی اگر روزی صاحب اثر دیگر حضور نداشته باشد. 🌹 گلهایی که در انتهای جنگل می رویند .... 🍃 عطر خودشان را منتشر میکنند، ▫️چه کسی آنجا باشد تا از آنها قدردانی کند، ▫️چه نباشد ▫️چه کسی از کنارشان بگذرد .... ▫️چه نگذرد 🔻 معطر بودن ذات و طبیعت گلهاست 🍃 درست مثل آدمهایی که وجودشان سراسر عشق و محبت است 😊 آنهایی که بی هیچ توقعی لبخند می زنند و مهربانند... @besooyenour
میلاد پیامبر مهربانی حضرت محمد(صلی‌الله علیه وآله) و امام جعفرصادق(علیه السلام) مبارک💐❤️ اللّهُمَّ صَلِّ عَلَیهِ وَعَلَی أَهْلِ بَیتِهِ الْأَئِمَةِ الطَّیبِین، السَّلامُ عَلَیک یا رَسُولَ‌اللّهِ، السَّلامُ عَلَیک یا حَبِیبَ‌اللّهِ السَّلامُ عَلَیْکَ أیُّهَا الإِمَامُ الصَّادِقُ، السَّلامُ عَلَیْکَ یَا مِفْتَاحَ الخَیْرَاتِ، السَّلامُ عَلَیْکَ یَا نَاشِرَ حُکْمِ اللَّهِ. @besooyenour
💕 💕 باشه چشم … من دیگه باید برم کاری نداری مواظب خودت باش - چشم. خدافظ خدافظ _ با حرص گوشی رو قطع کردم زیر لب غر میزدم(یه دوست دارم هم نگفت)از حرفم پشیمون شدم . حتما جلوی بقیه نمیتونست بگه دیگه خوابم پرید. لبخندی زدم و از جام بلند شدم. اوضاع خونه زیاد خوب نبود چون اردلان فردا باز میخواست بره سوریه برای همین تصمیم گرفتم که با محسنی و مریم بیرون حرف بزنم. _ یه فکری زد به سرم اول با مریم قرار میذارم. بعدش به محسنی هم میگم بیاد و باهم روبروشون میکنم. کارهای عقب افتادمو یکم انجام دادم و به مریم زنگ زدم و همون پارکی که اولین بار با علی برای حرف زدن قرار گذاشتیم، برای ساعت ۴قرار گذاشتم. _ به محسنی هم پیام دادم و آدرس پارک رو فرستادم و گفتم ساعت ۵ اونجا باشه. لباسامو پوشیدم و از خونه اومدم ییرون ماشین علی دستم بود اما دست و دلم به رانندگی نمیرفت... سوار تاکسی شدم و روبروی پارک پیاده شدم روی نیمکت نشستم و منتظر موندم. مریم دیر کرده بود ساعت رو نگاه کردم ۴:۳۵ دقیقه بود. شمارشو گرفتم جواب نمیداد. ساعت نزدیک ۵ بود، اگه با محسنی باهم میومدن خیلی بد میشد _ ساعت ۵ شد دیگه از اومدن مریم ناامید شدم و منتظر محسنی شدم . سرم تو گوشیم بود که با صدای مریم سرمو آوردم بالا ... مریم همراه محسنی ، درحالی که چند شاخه گل و کیک دستشون بود اومدن... _ با تعجب بلند شدم و نگاهشون کردم ، مریم سریع پرید تو بغلمو گفت: تولدت مبارک اسماء جونم آخ امروز تولدم بود و من کاملا فراموش کرده بودم. یک لحظه یاد علی افتادم، اولین سال تولدم بود و علی پیشم نبود. اصلا خودشم یادش نبود که امروز تولدمه امروز که بهم زنگ زد یه تبریک خشک و خالی هم نگفت. بغضم گرفت و خودمو از بغل مریم جدا کردم. _ لبخند تلخی زدم و تشکر کردم خنده رو لبهای مریم ماسید ... محسنی اومد جلو سریع گفت: سلام آبجی ، علی به من زنگ زد و گفت که امروز تولدتونه و چون خودش نیست ما بجاش براتون تولد بگیریم. مات و مبهوت نگاهشون میکردم دوباره زود قضاوت کرده بودم راجب علی مریم یدونه زد به بازومو گفت: چته تو، آدم ندیدی... _ دوساعته داری ما رو نگاه میکنی خندیدم و گفتم؛ خوب آخه شوکه شدم، خودم اصلا یادم نبود که امروز تولدمه. واقعا نمیدونم چی باید بگم چیزی نمیخواد بگی. بیا بریم کیکتو ببر که خیلیگشنمه روی یه نیمکت نشستیم به شمع ۲۲سالگیم نگاه کردم. از نبودن علی کنارم و مسخره بازیاش ناراحت بودم حتی نمیدونستم اگه الان پیشم بود چیکار میکرد... _ کیکو میمالید رو صورتم و در گوشم بهم میگفت خانمم آرزو یادت نره، فقط لطفا منم توش باشم. اذیتم میکردو نمیزاشت شمع رو فوت کنم. آهی کشیدم و بغضمو قورت داد. زیر لب آرزوکردم "خدایا خودت مواظب علی من باش من منتظرشم" شمع رو فوت کردم و کیکو بریدم... مریم مثل این بچه های دو ساله دست میزدو بالا پایین میپرید محسنی بنده خدا هم زیر زیرکی نگاه میکردو میخندید. لبخندی نمایشی رو لبم داشتم که ناراحتشون نکنم مریم اومد کنارم نشست: خوووووب حالا دیگه نوبت کادوهاست - إ وا مریم جان همینم کافی بود کادو دیگه چرا ... وا اسماء اصل تولد کادوشه ها. چشماتو ببند حالا باز کن یه ادکلن تو جعبه که با پاپیون قرمز تزئین شده بود. گونشو بوسیدم، گفتم وااااای مرسی مریم جان _ محسنی اومد جلو با خجالت کادوشو دادو گفت: ببخشید دیگه آبجی من بلد نیستم کادو بگیرم ، سلیقه ی مریم خانومه، امیدوارم خوشتون ییاد. کادو رو باز کردم یه روسری حریر بنفش با گلهای یاسی واقعا قشنگ بود. از محسنی تشکر کردم. کیک رو خوردیم و آماده ی رفتن شدیم. ازجام بلند شدم که محسنی با یه جعبه بزرگ اومد سمتم: بفرمایید آبجی اینم هدیه ی همسرتون قبل از رفتنش سپرد که بدم بهتون. _ از خوشحالی نمیدونستم چیکار باید بکنم جعبه رو گرفتم و تشکر کردم . اصلا دلم نمیخواست بازش کنم تو راه مریم زد به بازومو گفت: نمیخوای بازش کنی ندید پدید... ابروهامو به نشونه ی نه دادم بالا و گفتم: بیینم قضیه ی خواستگاری محسنی الکی بود ...🥀 نویسنده خانم علی ابادی @besooyenour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🍂🌺🍂 🌺 ❣️ ❣️ 🌸آنروز که عاشق❤️ جمالت گشتم 🌿دیوانه روی گشتم 🌸دیدم نبود در دو جهان جز کسی 🌿بیخود شدم و غرق گشتم 💠 💠 🌺🍃 آغاز امامت "سپهسالار هستی " و "امیر آفرینش " مبارک باد. @besooyenour
🌸حدیث روز 🌸 🌺عن النبی صلی الله علیه وآله وسلم: 《یا اَباذر، ایّاکَ وَ هِجرانَ اَخِیکَ فَاِنَّ العَمَلَ لا یُتَقَبَّلُ مِنَ الهِجرانِ》 اى ابوذر.. از قهر کردن با برادرت بپرهیز؛ زیرا با وجود قهر بودن، عمل پذیرفته نمى‏ شود🌺 بحار الأنوار،ج۷۷ص۸۹ @besooyenour
🌹🍃ترویج فرهنگ اهل بیت، محور وحدت امت اسلامی 👤آیت‌الله رجبی: ✅باید وحدت به عنوان اصل استراتژیک جوامع اسلامی قرار گیرد، چون امروز اصلی‌ترین توطئه استکبار جلوگیری از انسجام و وحدت امت اسلامی است. ✅امام خمینی(رحمه‌الله) از دوران قبل از انقلاب، به نهادسازی و ترویج در مسأله حمایت از مردم مظلوم فلسطین، وحدت حوزه و دانشگاه و وحدت شیعه و سنی و فرق اسلامی پرداخته بودند از این رو باید آرمان ها و اندیشه های امام راحل در زمینه وحدت اسلامی در جامعه نشر و گفتمان سازی شود. ✅تمام فرقه ها و مذاهب اسلامی بر اساس دستور قرآن و پیامبر اکرم(صلی‌الله علیه وآله وسلم) به ائمه اطهار(علیهم‌السلام) عشق و علاقه دارند، از این رو ترویج فرهنگ اهل بیت می تواند محور وحدت امت اسلامی قرار گیرد. @besooyenour
‏بچه بودیم مینشستیم دور هم کلاغ پر بازی میکردیم... ماشین پر، خونه پر پول پر و... ما فکر کردیم داریم بازی میکنیم نگو اینا داشتن از بچگی آروم آروم حالیمون میکردن بزرگ بشی از اینا خبری نیست😁🤦‍♂😂 @besooyenour
💕 💕 دستشو گذاشت رو دهنشو آروم خندید بابا اسماء جدیه _ خوب بگو بیینم قضیه چیه ؟؟ هر چی صبح گفتم: واقعیت بود - خوب ... میشه بشینیم یه جا صحبت کنیم - محسنی رو چیکار کنیم ؟؟ نمیدونم وایسا - رو کردم به محسنی و گفتم: آقای محسنی خیلی ممنون بابت امروز واقعا خوشحالم کردید شما دیگه تشریف ببرید ما خودمون میریم. پسر چشم و دل پاکی بود ولی اونقدرام حزب اللهی نبود خیلی هم شلوغ و شر بود اما الان مظلوم شده بود. _ سرشو آورد بالا و گفت: خواهش میکنم وظیفم بود، ماشین هست میرسونمتون. دیگه مزاحمتو نمیشیم - چه مزاحمتی مسیرمه ، خودم هم باهاتون کار دارم آخه من با مریم کار دارم. _آها خوب ایرادی نداره من اینجاها کار دارم شما کارتون تموم شد به من زنگ بزنید بیام. بعد هم ازمون دور شد. _ به نیمکتی که نزدیکمون بود اشاره کردم ، مریم بیا بریم اونجا بشینیم. - خوب بگو بیینم قضیه چیه ؟؟ إم ...إم چطوری بگم. میدونی اسماء نمیخوام بهت دروغ بگم که، من وحید رو دوست دارم. - خندیدمو گفتم: منظورت محسنی دیگه خب پس مبارکه آره. اما یه مشکلی هست این وسط - چه مشکلی خانوادم - چطور اونا مخالفن ؟ اونا به نظر من احترام میزارن اما... - اما چی ؟؟ _ اسماء پسرعموم هم خواستگارمه از بچگی دائم عموم داره میگه که مریم و سامان مال همن. اما من سامان رو نمیخوایم اونم منو. روحرف عموم هم نمیشه حرف زد. - اینطوری که نمیشه مریم یه روز با پسر عموت دوتایی برید پیش عموت این حرفایی که زدی رو بهش بگید. نمیشه ... _ میشه تو به خدا توکل کن اوووم. اسماء یه چیز دیگه ام هست... - دیگه چی ؟؟؟ به نظرت منو وحید به هم میخوریم ؟ظاهرمون شبیه همه؟اعتقاداتمون؟اون خیلی اعتقاداتش قویه - مریم اون تورو همینطوری که هستی انتخاب کرده، بعدشم تو مگه اعتقاداتت چشه خیلیم خوبی _ مریم آهی کشیدو سرشو انداخت پایین چی بگم... هیچی نمیخواد بگی اگه حرفات تموم شده به او بنده خدا زنگ بزنم ییاد... زنگ بزن - حالا امروز چطوری باهم رفتید خرید ؟ وای بسختی،اسماء از خوشحالی نمیدونست چیکار باید بکنه از طرفی هم خجالت میکشید و سرش همش پایین بود. همه چیم خودش حساب کرد. _ اخی الهی. گوشی رو برداشتم و بهش زنگ زدم. ۵ دقیقه بعد در حالی که سه تا بستنی تو دستش بود اومد. ای بابا چرا باز زحمت کشیدید قابل شمارو نداره آبجی مریم بلند شدو گفت: خوب من دیگه برم، دیرم شده _ محسنی در حالی که بستنی رو میداد بهش گفت:ماهم داریم میریم اجازه بدید برسونیمتون. اخه زحمت میشه ... - چه زحمتی؟؟ آبجی شما هم پاشید برسونمتون. خندم گرفته بود. سرموتکون دادم. رفتیم سوار ماشین شدیم... مریم رو اول رسوندیم بعد از پیاده شدن مریم شروع کرد به حرف زدن... اولش یکم تته پته کرد إم چطوری بگم راستش یکم سخته ... _ حرفشو قطع کردم، خوب بذارید من کمکتون کنم، راجب مریم میخواید حرف بزنید... إ بله. از کجا فهمیدید ؟؟ - خوب دیگه... - راحت باشید آقای محسنی علی سپرده هواتونو داشته باشم دم علی آقا هم گرم. راستش آبجی، خانم سعادتی یا همون مریم خانوم به پیشنهاد ازدواج من جواب منفی داد. دلیلشو نمیدونم میشه شما ازشون... ... نویسنده خانم علی ابادی @besooyenour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💛💖💚 السَّلامُ عَلَيْكَ يَا مَوْلاىَ يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ عَجَّلَ اللّٰهُ لَكَ مَا وَعَدَكَ مِنَ النَّصْرِ وَظُهُورِ الْأَمْرِ سلام بر تو ای سرور من ای صاحب زمان، خدا در تحقق وعده‌ای که به تو داده از نصرت و ظهور امرت شتاب فرماید 💛💖💚 🌸 🌸 سلام 🤚✋ 🌿🌺🌿 🌞 @besooyenour
استقلال طلبی یکی از ویژگی های بارز نوجوانی است و بدین لحاظ او انتظار دارد که دیگر او را به چشم یک کودک نگاه نکنند و به او شخصیت و بها دهند. هرگونه رفتار والدین ضداستقلال طلبی نوجوان باشد عکس العمل های روانی پنهان یا آشکار را بدنبال خواهد داشت. بنابراین لازم است برای تربیت نوجوان به آزادیهای مشروع و معقول آنها احترام بگذاریم. اگر بخواهیم بدون چون و چرا مطیع محض ما باشند در واقع زمینه استعداد و شکوفایی را در آنها از بین برده ایم. یکی از اهداف مهم تربیت، پرورش روحیه آزادی در فرزندان است. آزادی فرزندان با هدایت و نظارت دورادور باید انجام شود نه بصورت علنی. @besooyenour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💕 💕 بپرسید؟ بله حتما. دیگه چی ؟؟ _دیگه این که من که خواهر ندارم شما لطف کنید در حقم خواهری کنید، من واقعا به ایشون علاقه دارم. اگر هم تا حالا نرفتم جلو بخاطر کارهام بود. خندیدم و گفتم: باشه چشم، هرکاری از دستم بر بیاد انجام میدم ایشالا که همه چی درست میشه... واقا نمیدونم چطوری ازتون تشکر کنم _ عروسیتون حتما جبران میکنم ممنون شما لطف دارید، بابت امروزهم باز ممنون. هوا تقریبا تاریک شده بود،احساس خستگی میکردم بعد از مدتها رفته بودم بیرون. جعبه ی کادوها مخصوصا جعبه ی بزرگ علی تو دستم سنگینی میکرد با زحمت کلید رو از تو کیفم پیدا کردم و در و باز کردم. _ راهرو تاریک بود پله هارو رفتم بالا و در خونه رو باز کردم ، چراغ های خونه هم خاموش بود اولش نگران شدم اما بعدش گفتم حتما رفتن خونه ی اردالان. کلید چراغو زدم با صدای اردلان از ترس جیغی زدم و جعبه ها از دستم افتاد. وااااای یه تولد دیگه همه بودن، حتی خانواده ی علی جمع شده بودن تا برای من تولد بگیرن تولد ،تولد تولدت مبارک... _باتعجب به جمعشون نگاه میکردم که اردلان هولم داد سمت مبل و نشوند. همه اومدن بغلم کردن و تولدمو تبریک گفتن. لبخندی نمایشی رو لبم داشتم و ازشون تشکر کردم. راستش اصلا خوشحال نبودم، اونا میخواستن در نبود علی خوشحالم کنن اما نمیدونستن، با این کارشون نبود علی و رو بیشتر احساس میکنم. _ وای چقدر بد بود که علی تو اولین سال تولدم بعد از ازدواجمون پیشم نبود. اون شب نبودشو خیلی بیشتر احساس کردم. دوست داشتم زودتر تولد تموم بشه تا برم تو اتاقم و جعبه ی کادوی علی رو باز کنم. زمان خیلی دیر میگذشت. باالخره بعد از بریدن کیک و باز کردن کادوها، خستگیرو بهونه کردم و رفتم تو اتاقم _ نفس راحتی کشیدم و لباسامو عوض کردم پرده ی اتاقو کشیدم و روبروی نور ماه نشستم، چیزی تا ساعت ۱۰ نمونده بود. جعبه رو با دقت و احتیاط گذاشتم جلوم انگار داشتم جعبه ی مهمات رو جابه جا میکردم. آروم درشو باز کردم بوی گل های یاس داخل جعبه خوردن تو صورتم... آرامش خاصی بهم دست داد. ناخدا گاه لبخندی رو صورتم نشست _ گل هارو کنار زدم یه جعبه ی کوچیک تر هم داخل جعبه بود درشو باز کردم یه زنجیر و پلاک طلا که پلاکش اسم خودم بود و روش با نگین های ریز زیادی تزئین شده بود خیلی خوشگل بود گردنبند رو انداختم تو گردنم خیلی احساس خوبی داشتم. چند تا گل یاس از داخل جعبه برداشتم که چشمم خورد به یه کاغذ _ برش داشتم و بازش کردم یه نامه بود "یاهو" سلام اسماء عزیزم، منو ببخش که اولین سال تولدت پیشت نبودم. قسمت این بود که نباشم، ولی به علی قول بده که ناراحت نباشی، خیلی دوست دارم خانمم، مطمئن باش هر لحظه بیادتم مواظب خودت باش "قربانت علی" _ بغضم گرفت و اشکام جاری شد ساعت ۱۰ بود طبق معمول هرشب، به ماه خیره شده بودم چهره ی علی رو واسه خودم تجسم میکردم، اینکه داره چیکار میکنه و به چی فکر میکنه ولی مطمءن بودم اونم داره به ماه نگاه میکنه. انقدر خسته بودم که تو همون حالت خوابم برد. _ چند وقت گذشت، مشکل محسنی و مریم هم حل شد و خیلی زود باهم ازدواج کردند. یک ماه از رفتن علی میگذشت. اردالان هم دوهفته ای بود که رفته بود. قرار بود بلافاصله بعد از برگشتن علی تدارکات عروسی رو بچینیم. _ دوره ی علی ۴۵ روزه بود. ۱۵روز تا اومدنش مونده بود. خیلی خوشحال بودم برای همین افتادم دنبال کارهام و خرید جهزیه دوست داشتم علی هم باشه و تو انتخاب وسایل خونمون نظر بده."خونمون"با گفتن این کلمه یه حس خوبی بهم دست میداد. حس مستقل شدن. حس تشکیل یه زندگی واقعی باعلی ... _ اصلا هرچیزی که اسم علی همراهش بود و با تمام وجودم دوست داشتم با ذوق وسلیقه ی خاصی یسری از وسایل رو خریدم. از جلوی مزون های لباس عروس رد میشدم چند دقیقه جلوش وایمیسادم نگاه میکردم. اما لباس عروسو دیگه باید باعلی میگرفتم. اون۱۵ روز خیلی دیر میگذشت... ... نویسنده خانم علی ابادی @besooyenour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🤚سلام_امام_زمانم🌸 هی گنه کردم و هی جار زدم یار بیا من ندانم چه شود عاقبت کار.....بیا خود بگفتی دعا بهر ظهورت بکنیم خواندمت خسته ام ای یار بیا... 🤲 🌸 سلام رفقا🤚✋ 🌸🌸 🌞 @besooyenour
❤️ هر کسی که قدم به زندگی شما می گذارد ، یک است ... 😡 حتی اگر شما را عصبی کند باز هم درسی به شما آموخته است 👌 زیرا محدودیتهاي شما را نشان تان داده است... 👈 پس آگاهانه و با با اطرافيان رفتار كنيد و از تنش و درگيرى و بحث بپرهيزيد... ⛔️ هرگز فکر نکنید که اگر فلان مرحله زندگی بگذرد، همه‌ چیز درست می‌شود... 😀 از همه‌ چالش‌ها ببرید؛ ❣️ هنر زندگی، مسیر زندگی است... 😋 در مسیر است، نه در مقصد...! @besooyenour
🔸هر دو بدانیم همسرانی موفقند كه در گفتگو با هم: صدای خود را بلند نكنند، تماس چشمی برقرار كنند، بخوبے به حرف‌های‌طرف مقابل گوش كنند، اگر نكته ای را متوجہ نشدند، در مورد آن محترمانه سؤال کنند... @besooyenour
وقتی شخصی به شما لباس و یا هر چیزی هدیه ای می دهد سعی کنید در ملاقات بعدی با اون شخص حتما از هدیه آن شخص استفاده کن مثلا اون لباس را بپوشید این حرکت شخصیت زیبای شما را نشان می دهد. @besooyenour
به مامانم میگم غذا کی حاضر میشه؟ میگه وقتی بابات بیاد. میگم کی بابا میاد؟ میگه وقتی غذا حاضر بشه الان دارم فرق کلمات سفسطه ومغلطه ومباحثه در منطق فیثاغورث رو واسه معده م توضیح میدم. امیدوارم هنگ نکنه !!😂 ‌@besooyenour
❤️ ❤️ واسه دیدنش روز شماری میکردم ... هر روز که میگذشت ذوق و شوقم بیشتر میشد هم برای دیدن علی عزیزم هم برای عروسیمون احساس میکردم هیچ کسی تو دنیا عاشق تر از من و علی نیست اصلا عشق ما زمینی نبود. _ به قول علی خدا عشق ما رو از قبل تو آسمونا نوشته بود. همیشه میگفت:اسماء ما اون دنیا هم با همیم من بهت قول میدم. همیشه وقتی باهاش شوخی میکردم و میگفتم: آها یعنی تو از حوری های بهشتی میگذری بخاطر من از دستم ناراحت میشد و اخم میکرد _ اخم کردناشم دوست داشتم وای که چقدر دلتنگش بودم با خودم میگفتم: ایندفعه که بیاد دیگه نمیزارم بره من دیگه طاقت دوریشو ندارم چند وقتی که نبود، خیلی کسل و یی حوصله شده بودم دست و دلم به غذا نمیرفت کلی هم از درسام عقب افتاده بودم _ حالا که داشت میومد سرحال تر شده بودم میدونستم که اگه بیاد و بفهمه از درسام عقب افتادم ناراحت میشه. شروع کردم به درس خوندن و به خورد و خوراکم هم خیلی اهمیت میدادم. تو این مدت چند بار زنگ زد. یک هفته به اومدنش مونده بود. قسمم داده بود که به هیچ وجه اخبار نگاه نکنم و شایعاتی رو که میگن هم باور نکنم. _ از دانشگاه برگشتم خونه بدون اینکه لباس هامو عوض کنم نشستم رو مبل کنار بابا چادرمو در آوردم و به لبه ی مبل آویزو کردم بابا داشت اخبار نگاه میکرد بی توجه به اخبار سرم رو به مبل تکیه دادم و چشمامو بستم. خستگی رو تو تمام تنم احساس میکردم... _ با شنیدن صدای مجری اخبار چشمامو باز کردم: تکفیری های داعش در مرز حلب یاد حرف علی افتادم و سعی کردم خودمو با چیز دیگه ای سر گرم کنم اما نمیشد که نمیشد. قلبم به تپش افتاده بود این اخبار لعنتی هم قصد تموم شدن نداشت یه سری کلمات مثل محاصره و نیروهای تکفیری شنیدم اما درست متوجه نشدم. _ چادرمو برداشتم رفتم تو اتاق به علی قول داده بودم تا قبل از اینکه بیاد تصویر همون روزی که داشت میرفت، با همون لباس های نظامیش رو بکشم این یه هفته رو میتونستم با این کار خودمو مشغول کنم. هر روز علاوه بر بقیه کارهام با ذوق وشوق تصویر علی رو هم میکشیدم. _ یک روز به اومدنش مونده بود. اخرین باری که زنگ زد ۶ روز پیش بود. تاحالا سابقه نداشت این همه مدت ازش بی خبر بمونم. نگران شده بودم اما سعی میکردم بهش فکر نکنم. اتاقم تمیز و مرتب کردم و با مریم رفتم خرید. دوست داشتم حالا که داره میاد با یه لباس جدید به استقبالش برم. _ خریدام رو کردم و یه دسته ی بزرگ گل یاس خریدم. وقتی رسیدم خونه هوا تقریبا تاریک شده بود گل هارو گذاشتم داخل گلدون روی میزم. فضای اتاق رو بوی گل یاس برداشته بود. پنجره ی اتاقو باز کردم نسیم خنکی وارد اتاق شد و عطر گلهارو ییشتر تو فضا پخش کرد. یاد حرف علی موقع رفتن افتادم. گل یاس داخل کاسه ی آب رو بو کرد و گفت: اسماء بوی تورو میده. لبخند عمیقی روی لبام نشست _ ساعت ۱۰ بود و دیدار آخر من ماه و آخرین شب نبود علی روبروی پنجره نشستم. هوا ابری بود هرچقدر تلاش کردم نتونستم ماه رو بیینم. باخودم گفتم: عییی نداره فردا که اومد بهش میگم. بارون نم نم شروع کرد به باریدن. نفس عمیقی کشیدم بوی خاک هایی که بارون خیسشون کرده بود استشمام کردم . پنجره رو بستم و رو تختم دراز کشیدم. تو این یک هفته هر شب خوابهای آشفته میدیدم. نفس راحتی کشیدمو با خودم گفتم امشب دیگه راحت میخوابم. تو فکر فردا و اومدن علی، و اینکه وقتی دیدمش میخوام چیکار کنم، چی بگم بودم که چشمام گرم شد و خوابم برد. _ نزدیک اذان صبح با صدای جیغ بلندی از خواب ییدار شدم. تمام تنم عرق کرده بود و صورتم خیس خیس بود معلوم بود تو خواب گریه کردم. نمیدونستم چه خوابی دیدم ولی دائم اسم علی رو صدا میکردم. مامان و بابا با سرعت اومدن تو اتاق. _ مامان تکونم میدادو صدام میکرد نمیتونستم جواب بدم. فقط اسم علی رو میبردم بابا یه لیوان آب آورد و میپاشید رو صورتم ... دارد.... نویسنده خانم علی ابادی @besooyenour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
غایبی از نظر اما شدہ‌ایی ساکن دل بنما رخ به من ای غایب مشهود بیا نیست خوشتر زشمیمت نفس باغ بهشت گل خوشبوی من ای جنت موعود بیا 🤲 🌸 🤚سلام رفقا جان💐 🌸🌸 🌞 @besooyenour
آموزش صبر به کودکان 🔸به کودک باید صبر کردن رو آموخت اما قبل از آن باید اعتماد به نفس و پشتکارش رو تقویت کرد و برای این کار: 🔹تا قبل از چهارده ماهگی تمام جهان باید به میل کودک باشه، به محض آنکه صورتش رو برگردوند غذا دادن رو متوقف کنید. 🔹اگر اتاق دیگری هستید با شنیدن صدای گریه‌اش شروع به حرف زدن کنید تا بدونه در راهید، این به کودک مثبت بودن امنیت و آرامش رو یاد میده. 🔹اما از دو سالگی موضوع بر عکسه، اگر فرزندتون از شما خواسته‌ای داشت چند ثانیه تا چند لحظه درنگ کنید. مثلا بگید بذار یه لیوان آب بخورم بعد کاری که خواستی رو انجام میدم اینجاست که کودک با صبر آشنا میشه. @besooyenour
💢دو نکته درباره یک خرابکاری سایبری ✍️ محمد ایمانی: 🔹درباره حمله سایبری به سامانه هوشمند سوخت و توقف فعالیت چند ساعته آن، چند نکته گفتنی است. ♦️نکته اول، اهمیت روز افزون - و واجب تر از نان شب- شبکه ملی امن و باثبات "اطلاعات و ارتباطات" است. هر قدر میزان وابستگی به شبکه های عاریتی بیگانه را کاهش دهیم، امنیت اطلاعاتی و اقتصادی و سیاسی و فرهنگی ما بیشتر خواهد شد. 🔹حمله و خرابکاری سایبری با اهداف گوناگون، به یک رویه در حال گسترش در دنیا تبدیل شده و حتی آمریکا و برخی دولت های اروپایی و رژیم صهیونیستی که خود بزرگ ترین راهزنان و مهاجمان سایبری در دنیا محسوب می شوند، از حملات سنگین متقابل و خسارت های حاصل از آن در امان نمانده اند. ♦️در عین حال جنگ های سایبری، همه کشورهای آینده نگر و هوشیار را بر آن داشته که تا می توانند از میزان وابستگی به شبکه های ارتباطی و اطلاعاتی عاریتی بکاهند. 🔹نکته دوم، درباره هدف حمله است. برخی تحلیل کرده اند که این خرابکاری همزمان با دومین سالگرد شوک بنزینی سال 98 و شبیخون امنیتی دشمن با همین بهانه، در صدد احیای همان خاطره و همان حوادث تلخ است. ♦️در عین حال، هدف دیگری را هم می شود احتمال داد و آن سنگ اندازی در مقابل اهتمام دولت جدید برای انجام برخی اصلاحات ضروری اقتصادی است. مشکلاتی مانند مدیریت غیر هوشمند منابع ارزی یا همان ارز 4200 تومانی که سه سال است به طور ثابت اجرا می شود و به اعتبار نابسامانی، موجب هدر رفت چند صد هزار میلیارد تومان شده، بی آن که تاثیر روشنی در مهار قیمت ها بگذارد. 🔹طبعا انجام اصلاحات ضروری مانند اصلاح ساختار بودجه، کاهش روند دور ریز منابع عمومی، ساماندهی قیمت و نظام واگذاری ارز، اصلاح نظام های بانکی و مالیاتی و یارانه ای و نظایر آن، نیازمند کار کارشناسی دقیق، اتخاذ تدابیر کارآمد و پیش بینی ساز و کار های جایگزین است. ♦️اما ضمنا ثبات سیاسی و آرامش روانی جامعه، پیش درآمد این ضرورت است. به نظر می رسد هدف برخی شایعه سازی های انبوه -سازمان یافته و دروغ- درباره قیمت بنزین و حذف ناگهانی ارز دولتی و... نهایتا خرابکاری سایبری و ایجاد زحمت برای مردم، سنگ اندازی در برابر روند اهتمام به اصلاحات درست است. 🔹"اصلاحات هوشمند اقتصادی"، اگر قرار باشد درست برنامه ریزی و بدون مزاحمت ها پیش برود، در یک روند سه چهار ساله می تواند نسخه مرگ تحریم ها را بپیچد و کشوری را که تا همین چند سال قبل، هجدهمین اقتصاد بزرگ دنیا بوده، به جایگاه برتر و با ثبات تر برساند. @besooyenour
ماجرای حکم سنگین قاضی برای سرقت سه بسته بادام هندی چه بود؟! | پایگاه خبری تحلیلی صدای حوزه https://v-o-h.ir/social/29347/ 🔺روز گذشته و در پی انتشار خبر محکومیت کیفری فردی به ۱۰ ماه حبس و ۴۰ ضربه شلاق به اتهام سرقت سه بسته بادام هندی، رسانه‌ها و شبکه‌های اجتماعی با انتقاد از قوه قضائیه و قاضی پرونده، این رای را غیرمنصفانه خواندند. 🔺 با توجه به اینکه این پرونده در یکی از شعبات دادگاه کیفری استان قم صادر شده، خبرنگار صدای حوزه به سراغ یک منبع آگاه رفته و جزئیات پرونده را جویا شده است. ♦️روایت غیرواقعی از یک حکم این منبع آگاه که نخواست نامش فاش شود گفت: در امور مرتبط با احکام قضائیه و دیگر موضوعات تخصصی، افرادی شایستگی نظرکارشناسی دارند که تسلط به موضوع و کارشناس فن باشند؛ در این پرونده نیز افراد غیرمتخصص و نا آشنا به قانون و شرایط صدور حکم، با ناآگاهی از جنبه‌های مختلف رای دادگاه، این حکم را غیرمنصافه خواندند در صورتی که اصل ماجرا چیز دیگری است. وی با اشاره به این که سرقت تعزیری، موضوع ماده ۶۵۶ قانون تغزیرات اسلامی می‌باشد گفت: این جرم از جمله جرایم قابل گذشت و بخشش است اما طبق قانون، این گذشت دارای شرایطی است؛ یکی از آن شرایط این است که سارق فاقد سابقه محکومیت کیفری باشد که در مورد موضوع بحث، سارق دارای محکومیت کیفری است. ♦️سارق سابقه‌دار بوده است این منبع آگاه ضمن تبیین سابقه کیفری سارق بیان کرد: سارق این پرونده، در سال گذشته نیز مبادرت به سرقت داشته که آن پرونده محکوم شده است اما بعد از جلب رضایت شاکی پرونده بر اساس رای دادگاه، در مورد حکم وی بخشش صورت گرفته بود و مجازات یک سال حبس او به مدت سه سال تعلیق شده است. ♦️اختلافات شخصی سارق و صاحب مغازه او ضمن اشاره به اعتیاد سارق گفت: در مورد پرونده اخیر این سارق، به دلیل اختلافاتی که با صاحب مغاره داشته مبادرت به سرقت از مغازه شاکی کرده است. اما مساله اینجاست که طبق شکایت صاحب مغاره، موارد متعددی مانند گوشی تلفن همراه و طلا و … مورد سرقت بوده و شکایت وی شامل چندین مورد است اما به دلیل اینکه شاکی ادله کافی برای اثبات موارد دیگر نداشته و دوربین مغازه فقط سرقت این سه بسته بادام زمینی را ثبت کرده است، شکایت و حکم به همین موضوع تعلق گرفته است. ♦️امکان مجازات جایگزین و یا تعلیق حکم وجود نداشته است این فرد مطلع با برشمردن مواد قانونی اعمال شده در پرونده بیان کرد:‌ افرادی که انتقاد می‌کنند و گفته می‌شود چرا مجازات تعلیق نشده و یا مجازات جایگزین اعمال نشده است باید این موضوع را در نظر بگیرند که اولا مجازات جایگزین حبس در جرایمی امکان دارد که حداکثر مجازات آنها یکسال حبس است؛ ولی طبق ماده ۶۵۶ قانون تعزیرات، مجازات سرقت تعزیری از مکان‌های عمومی برای فردی که دارای محکومیت کیفری هستند ۳ سال می‌باشد و امکان مجازات جایگزین حبس وجود نداشته است. شرط اولیه تعلیق مجازات هم عدم وجود سابقه محکومیت کیفری است؛ (همانطور که در پرونده قبلی این سارق اعمال شده بود) اما الان و طبق ماده ۴۶ قانون مجازات اسلامی، به دلیل سوء سابقه کیفری امکان تعلیق مجازات وجود دارد @besooyenour
❤️ ❤️ یدفعه به خودم اومدم . مامان از نگرانی رو صورتش قطرات اشک بود و بابا هم کلی عرق کرده بود. _ مامان دستم رو گرفت: اسماء مادر باز هم خواب دیدی ؟؟ سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم و نفس عمیقی کشیدم. صدای اذان تو خونه پخش شد. بلند شدم آبی به دست و صورتم زدم و وضو گرفتم. _ بارون نم نم دیشب، شدید شده بود و رعد و برق هم همراهش بود. چادر نمازم رو سر کردم و نمازمو خوندم. بعد از نماز مثل علی تسبیحات حضرت زهرا رو بادست گفتم. بارون همینطور شدید ترمیشد وصدای رعد و برقم ییشتر... دستمو بردم سمت گردنم و گردنبندی که علی برام گرفته بود گرفتم دستم و نگاهش کردم. یکدفعه بغضم گرفت و شروع کردم به گریه کردن گوشیم زنگ خورد.... _ گوشیم زنگ خورد اشکهامو پاک کردم و گوشیمو برداشتم. یعنی کی میتونست باشه این موقع صبح حتما علی گوشی رو سریع جواب دادم الو سلام بفرمایید سلام خوبی اسماء اردلانم - إ سلام داداش ممنونم شما خوبید چرا صداتون گرفته _ هیچی یکم سرما خوردم. زنگ زدم بگم من با _ علی یکی دو ساعت دیگه پرواز داریم به سمت تهران - إ شما هم میاید؟؟ الان کجایید _ آره ایندفعه زودتر برمیگردم. الان دمشقیم - علی خودش کجاست چرا زنگ نزد؟؟ _ علی نمیتونه حرف بزنه. فعلا من باید برم خدافظ - مواظب خودتو باشید خدافظ _ پوووفی کردم و گوشی رو انداختم رو تخت... به انگشتر عقیقی که اردلان برامون از سوریه آورده بود نگاه کردم خیلی دوسش داشتم چون علی خیلی دوسش داشت ساعت ۶ بود. یک ساعتی خواییدم وقتی بیدار شدم صبحونمو خوردم و لباس های جدیدی رو که دیشب آماده کرده بودم رو پوشیدم یکم به خودم رسیدم و روسریمو به سبک لبنانی بستم. _ یکمی از عطر علی رو زدم و حلقمو تو دستم چرخوندم و از انگشتم در آوردم. پشتش رو که اسم خودم و علی و تاریخ عقدمو تو حرم رو نوشته بودیم نگاه کردم. لبخندی زدم و بوسیدمش و دوباره دستم کردم. تصویری رو که کشیده بودم رو لوله کرده بودم و با پاپیون بستمش. _ اردلان دوباره زنگ زد و گفت که بریم خونه ی علی اینا میان اونجا ... گل های یاسو از تو گلدون برداشتم چادرم رو سر کردم و تو آینه نگاه کردم _ الان علی منو میدید دستش رو میذاشت رو قلبش و میگفت: اسماء وای قلبم خندیدم و از اتاق خارج شدم مامان و بابا یک گوشه نشسته بودن و با اخم به تلویزیون نگاه میکردن. _ إ مامان شما آماده نیستین ؟الان اونا میرسن... مامان که حرفی نزد بابا برگشت سمتم. لبخند تلخی زدو گفت: تو برو دخترم ما هم میایم تعجب کردم: چیزی شده بابا دخترم یکم با مادرت بحثمون شده باشه من رفتم پس شما هم زود ییاید. مامان جان حالا دامادته هیچی پسرتم هستاااا با سرعت پله ها رو رفتم پایین سوار ماشین شدم و حرکت کردم _ با سرعت خیلی زیاد رانندگی میکردم که سریع برسم خونه ی علی بعد از یک ربع رسیدم ماشینو پارک کردم و دوییدم در خونه باز بود پس اومده بود. یه عالمه کفش جلوی در بود زیر لب غر میزدم و وارد خونه شدم: اینا دیگه کی هستن؟ حتما دوستاشن. دیگه اه دیر رسیدم. الان علی ناراحت میشه _ وارد خونه شدم همه ی دوستای علی بودن با دیدن من همه سکوت کردن _ اردلان اومد جلو. ریشهاش بلند شده بود. چهرش خیلی خسته بود. دوییدم سمتشو بغلش کردم. سرمو دور خونه چرخوندم. مامان بابا علی داداش پس بقیه کوشن؟ علی کوش ؟؟؟ چیزی نگفت وبا دست به سمت بالا اشاره کرد اتاقشه ؟؟ آره .... بدو بدو پله ها رو رفتم بالا به این فکر میکردم که چقدر تغییر کرده. حتما اتاقشه ؟؟ آره .... بدو بدو پله ها رو رفتم بالا به این فکر میکردم که چقدر تغییر کرده. حتما... .. نویسنده خانم علی ابادی @besooyenour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا