eitaa logo
BEST_STORY
179 دنبال‌کننده
40 عکس
4 ویدیو
0 فایل
بهترین رمان های ایرانی🎈💝 رمان های فعلی: سیب سرخ حوا و دخیل_عشق💗💗💗 سیب سرخ حوا:روزانه چهار پارت😍 دخیل عشق: روزانه یک پارت😘 پارت سوپرایزم داریم😉 ادمین: @alireza9495 ✨ ________________________
مشاهده در ایتا
دانلود
شهــــــــر بازی پارت شصت وهشتم🌹 آرمین سخت درگیر و حسابی سرش شلوغ بود و می خواست برنامه ریزی هایش خراب نشود و بتواند پروژه را به موقع تمام کند تا با خیال راحت به ماه عسلش برسد. آرش هم که همیشه درگیر بود و همه به این وضع عادت کرده بودند. طاها اما بود و من عاشق این بودنش بودم. همیشه حواسش به من بود. انقدر به من محبت و توجه می کرد که احساس بی کردم از محبت سیراب شده ام. شاید کارهایی که انجام می داد خیلی ساده بود و به چشم کسی نمی آمد اما برای من محبت ندیده بی نهایت بود و بی نظیر. دقیقا از همان روز که گفت دیگر همیشه هست و تنهایم نمی گذارد، بود و من روی ابرها بودم. دیگر از آن رفتار های عجیب و غریب و درگیری هایی که با خودش داشت و کلافگی هایش که مرا می ترساند، خبری نبود.دوست داشتنش را حس می کردم. دیگر غم و غصه برایم معنا نداشت. چون طاها بود. دیگر بغض نداشتم ، چون طاها بود دیگر تنها نبودم ، چون طاها بود. دیگر حسرت نداشتم ، چون طاها بود. حالا به جای همه ی این حسها ، عشق بود ، چون طاها بود. هنوز به طاها نگفته بودم اما هر روز در دلم اعتراف می کردم که دوستش دارم. دلم می خواست روز تولدش خجالت را کنار بگذارم و به او اعتراف کنم که دوستش دارم و او برای من به معنی زندگیست. دلم می خواست از او قول بگیرم که تا ابد با من بماند ...... فقط من. یک هفته تا شروع امتحاناتم باقی مانده بود و در فرجه به سر می بردیم. یکی از اقوام بابا دیشب فوت کرده بود و مامان و بابا برای مراسم خاکسپاری، امروز صبح راهی اصفهان شده بودند و احتمالا چند روزی می ماندند. امروز آخرین جلسه ی کلاس بچه ها بود و قرار شد اگر به مشکل برخوردند یک روز را مشخص کنیم تا آنها اشکالاتشان را رفع کنند. طاها به شرکت نیامده بود و من نگرانش شده بودم . دیشب هم برخلاف هر شب تماس نگرفته بود ،امروز هم هرچه زنگ می زدم گوشی اش را جواب نمی داد. ساعت 2 بود. با وجود دلشوره ای که داشتم خودم را به دانشگاه رساندم تا کتابی که از کتابخانه گرفته بودم را تحویل دهم . از کتابخانه که خارج شدم گوشی ام زنگ خورد به سرعت گوشی را از جیبم در آوردم و با دیدن اسمش دلم آرام گرفت . با شوق جواب دادم _ الو طاها _ کجایی؟ صدایش بی نهایت خشن بود. جا خوردم از لحنش. آرام گفتم: _ دانشگاه با همان لحن گفت: _ اومدم همین ...قطع کرد، گوشی را در جیب مانتوام انداختم، با دلشوره ای صد چندان جلوی درب دانشگاه به انتظارش ایستادم. ماشینش به شدت جلوی پایم ترمز کرد. طاها برافروخته بود و آشفته ،اصلا شبیه طاهای من نبود. بی نگاه گفت: _ سوار شو این طاها را نمی شناختم عصبانیتش غریب بود. با ترس و لرز سوار شدم . هنوز در را نبسته بودم که راه افتاد . با سرعت رانندگی می کرد. انقدر فرمان را محکم در دست گرفته بود که هر لحظه می ترسیدم زیر دستانش بشکند. دلم را به دریا زدم و با نگرانی و ترس پرسیدم. _ چی شـ...... _ خفه شو فریاد زده بود...برای اولین بار سرم فریاد زده بود. به گریه افتادم ، او همینطور می راند و نمی دانستم به کجا می رود بعد از نیم ساعت جلوی پارکی ترمز زد. همه جا خلوت بود و فقط عده ای لات و لوت آن اطراف بودند. اینجا کجا بود دیگر، تا به حال گذرم به اینجاها نیفتاده بود. از ماشین پیاده شد و به طرف ورودی پارک رفت من اما هنوز پیاده نشده بودم. با خشم به سمتم برگشت و در ماشین را باز کرد و با صدای آرام اما به شدت ترسناکی گفت: _ پیاده شو پیاده شدم . حالا او را ایستاده روبرویم می دیدم . تفاوت هایش با همیشه بسیار زیاد بود. لباس هایش نامرتب بود و کفشش بر خلاف همیشه خاکی ، خودش هم که آشفته و عصبانی . دستم را کشید و به دنبال خود به داخل پارک کشاند من هم ترسان با ضربانی که رو ی هزار بود و دست و پاهایی لرزان به دنبالش کشیده میشدم. قسمتی خلوت از پارکی که برای من اصلا زیبا نبود و بیشتر ترسناک بود ایستاد و با ضرب مرا روی نیمکتی که آنجا بود انداخت. خدایا این حرکت ها از طاها بعید بود هرچند که این آدم طاها نبود انگار فقط صورت طاهای مرا قرض گرفته بود. بی اراده اشک می ریختم . از ترس و ناتوانی. طاها چند قدم روبروی نیمکت راه رفت و بعد یک دفعه به سمتم چرخید و به طرفم خم شد و در صورتم فریاد کشید: _ اگه فقط یک مو از سر تارا کم بشه خودم تو و اون برادر نامردتو می کشم .... به خدا می کشم. شوک زده از صدای فریادش و چشمان ترسناکش ،اشکم خشک شده بود و با ترس نگاهش می کردم . خدایا چه می گفت، دیگر نگاهش آشنا نبود . ترسناک بود و من واقعا در برابرش احساس بی چارگی و ناتوانی می کردم. با همان لحن و نگاه ترسناکش ادامه داد. _ حالا مونده تا شوکه بشی ....... فقط دعا کن تارا خوب شه وگرنه اول تو رو جلوی اون آرش نامرد می کشم بعدم خودشو... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت شصت ونهم🌹 نمی فهمیدم ، سرم تیر می کشید ، قلبم بد می کوبید. خدایا یعنی آن نامرد که طاها همیشه می گفت ، آرش بود. اشکها دوباره راه گرفتند و طاها بی رحمانه ادامه داد. _ بایدم گریه کنی ، چی فکر کردی پیش خودت ،که من از تو خوشم اومده ... هان .... حالم از تو و اون برادر کثافتت به هم می خوره. می فهمی..... حالم به هم می خوره. به هق هق افتادم. باورم نمی شد که این شخص پرتنفر طاها باشد. خدایا چه می گفت ........وای خدا من چه گناهی کرده ام که روزگارم این است..... باورم نمیشد .... خدایا این طاها بود که این چنین با نفرت از من حرف میزد. از ترس و غم روی نیمکت جمع شده بودم . همه ی این مدت انگار آرامش قبل از طوفان بود . و من فراموش کرده بودم که خوشی به من نیامده و من یک موجود، تنها، بی کس و اضافی هستم. قلبم واقعا شکسته بود. از شدت بغضی که به گلویم چنگ انداخته بود در حال خفه شدن بود . حتی با وجود اشکهایی که چون رود جاری بودند، هیچ از شدتش کم نمی شد ..... داشتم جان می دادم ..... جانم طاها بود و او این چنین جانم را می گرفت. باورم نمی شد که شخص روبرویم طاهای من باشد...............باورم نمیشدخدا. نمی توانستم قبول کنم که حالش از من به هم می خورد. مگر من چه کرد بودم............ دوباره در چشمهای خیسم خیره شد. _ چند ماه خودمو علاف تو کردم فقط برای این که انتقا م خواهرمو از اون آرش آشغال بگیرم. (نیش خندی حواله ی قلب پاره پاره ام کردو ادامه داد) تو هم که ساده ، راحت خامم شدی. فقط این وسط بدبختیای خودتم زیاد بود و مجبور بودم اونا رو هم تحمل کنم . وگرنه من حالم از دخترای مثل تو به هم می خوره. چی فکر کردی پیش خودت هان ، فکر کردی عاشق چشم و ابروت شدم ،( دوباره همان نیشخند را تحویلم داد) فکر نکردی تویی که حتی خانواده ی خودت نمی خوانت و تحویلت نمی گیرن، چرا من باید بهت توجه کنم. از اون همه سادگی..... و خجالتی بودنت...... حالم.... به هم می خوره( شمرده شمرده و با نفرت کلمات را به روح بی چاره ام دیکته می کرد ) با نامردی تمام ادامه داد. _ تحملت سخت بود اما به خاطر تارا باید تحملت می کردم. دیگه هم نمی خوام اون ریخت مزخرفتو ببینم فهمیدی فقط وای به حالتون تارای من خوب نشه وای به حالت..... با نفرت نگاهم کرد و رفت ..... دور شد..... محو شد........ روحم را میدیدم ..... همان حوالی که طاها محو شد ...... روی زمین افتاده بود و داشت جان می داد. اشک ها جواب گو نبودند باید فریاد می کشیدم شاید راه نفسم باز شود ، خدایا من تقاص چه چیز را پس داده بودم ..... خدایا ..... آخ .... خدایا ....... کاش میمردم. شوکه بودم باورم نمیشد،نمی دانم چند دقیقه روی آن نیمکت کذایی میخ شده بودم و مسیر رفتن روح و جانم را نگاه می کردم و مبهوت و شکسته اشک میریختم که با صدایی به این دنیا پرتاب شدم _ چته خوشکله گریه نداره که من خودم پیشت می مونم بی خیال اون تحفه ی عصبی با ترس به صاحب صدا نگاه کردم ، دو پسر با تیپ و قیافه ی نامناسب بودند یکی از آنها جلو آمد و روی نیمکت نشست . از ترس زبانم بند آمده بود و فقط اشک می ریختم سرم تیر می کشید و به سختی نفس می کشیدم با شتاب از روی نیمکت بلند شدم و شروع به دویدن کردم حالا گریه ی بی صدایم به هق هق تلخی تبدیل شده بود که داشت جانم را می گرفت. با کشیده شدن کیفم از پشت ، نا خواسته جیغی کشیدم و کیف را رها کردم و سعی کردم تا با سرعت بیشتری بدوم ، پاهایم سنگین شده بود و مرا برای فرار از دست آنها یاری نمی کرد. گریه می کردم و از ترس داشتم می مردم ، نمی دانستم به کدام سمت باید فرار کنم، حتی نمی دانستم خروجی این پارک خلوت و درندشت کجاست . اما بی توجه به پشت سرم فقط می دویدم و اشک می ریختم و تکه های شکسته ی قلبم را زیر دستم گرفته بودم و التماسش می کردم کمتر بی قراری کند. نمی دانم هنوز پشت سرم بودند یا به کیفم رضایت داده بودند. صدای نفسهای بی قرار و هق هق گریه ام به قدری بلند بود که صدایی نمی شندیدم .بالاخره به درب خروجی رسیدم. چند پسر آنجا مشغول سیگار کشیدن و بلند بلند خندیدن بودند . ظاهرشان مثل همان دو مزاحم داخل پارک بود. نمی دانستم چه کنم ، خواستم به طرف دیگری بروم اما آنها متوجه من شده بودند ،یکی از آنها با نیشخند کثیفی به سمتم می آمد باز در جهت مخالف او شروع به دویدن کردم ، پشت سرم می آمد و چیزهایی می گفت ، من فقط زار می زدم و می دویدم از خروجی کوچکی که در مسیرم دیدم ،خودم را به درون خیابان انداختم و دعا می کردم کسی به دادم برسد .هنوز می دویدم ..... سرم در حال انفجار بود..... قلبم به شدت می کوبید ..... نفس هایم سنگین شده بود چشمانم سیاهی میرفت افتادم و دیگر نتوانستم بایستم، در تاریک و روشن چشمانم ماشینی را دیدم که نزدیک می شد . دردلم زمزمه کردم که ای کاش همین جا بمیرم ........................ 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329
شهــــــــر بازی پارت هفتاد🌹 همه چیز سیاه شد. چشمانم را باز کردم به شدت دردناک بودند مثل سرم ................ قطره اشکی از گوشه ی چشمم چکید.................هنوز نمرده بودم. _ آرام جان خوبی؟ همانی بود که طاها به او می گفت نامرد، همان که تقاص نامردی اش را داده بودم. نگاهی به دور و اطرافم انداختم در بیمارستان بودیم .آرش کنارم آمد و من ناخداگاه با دیدنش گریه را از سر گرفتم. با صدای لرزان و گرفته ای در حالی که با غم در چشمان نگرانش نگاه می کردم گفتم: _ چی کار کردی با تارا؟ شوکه شد از سوالم . _ چی میگی آرام؟ از شدت گریه به هق هق افتادم و بریده بریده گفتم: _ مگه.. اون شب.. نگفتی.. حواست هست؟.. پس چی شد؟ کلافه شده بود از گریه ام ، معنی حرفهایم را هم نمی فهمید انگار. _گریه نکن، چی میگی تو من نمی فهمم حواسم به چی باشه ، تارا رو از کجا میشناسی؟ گفتم، تمام حرف هایی که طاها با نفرت در آن پارک کذایی در صورتم فریاد زده بود را گفتم و اشک ریختم ،دوباره داشتم مثل آن لحظه در خیابان می شدم......... داشتم می مردم ........... ای کاش می مردم.........بدنم به لرزه افتاده بود........ نفسم در نمی آمد به دست آرش که کنارم ایستاده بود چنگ انداختم برای کمک، برای ذره ای نفس ........ غریزی برای زنده ماندن تلاش می کردم ............ دلم اما راضی به مرگ بود. آرش مبهوت و ترسیده نگاهم می کرد صدایش که آرام آرام و پرستار پرستار ، می کرد را دیگر به سختی می شنیدم می خواستم به او بگویم، نگو، کسی را خبر نکن.....می خواهم بمیرم...... هیچ کس در این دنیا آرام بدبخت را نمی خواهد ، اما تمام این حرف ها را انگار در دلم فریاد می کشیدم و صدایی از گلویم خارج نمی شد.... ماسکی روی صورتم قرار گرفت و دوباره نفس کشیدم. اما چند ثانیه بعد همه چیز سیاه شد. کسی با چهره ی ترسناکی به دنبالم می دوید و من اشک ریزان در حال فرار بودم، به خیابان رسیدم ماشینی کنار پایم ترمز کرد. طاها بود با شوق نگاهش کردم خواستم در ماشین را باز کنم اما در قفل بود دوباره نگاهش کردم نیشخندی زدو با سرعت از کنارم گذشت کسی از پشت دستم را کشید...................جیغ کشیدم و .......................خواب بود. صدای نگران آرش در گوشم پیچید. _ خوبی آرام .چیزی نیست خواب دیدی خواب نبود .......... من ،بدبخت بی چاره ای بودم که بازیچه شده بودم .... رها شده بودم .... تنها شده بودم .... ترسیده بودم .... روح و جانم را از دست داده بودم. زندگی من همین خواب بود. نفس نفس می زدم و از ترس قلبم به شدت می کوبید. آرش کنارم بود اتاق تاریک بود صورتش را نمی دیدم. از تاریکی اتاق می ترسیدم . با صدای لرزانی گفتم: _ چراغ و روشن کن. بلند شدو چراغ را روشن کرد ، پشتش به من بود با کمی مکث به طرفم چرخید.... خدای من..... این آرش بود!! نگران و ترسیده گفتم: _ چی شده؟ نگاه از من گرفت و غمگین گفت: _ چیزی نیست چیزی نبود؟ صورتش کبود بود سرش شکسته بود یکی از چشم هایش از شدت تورم بسته مانده بود. حال و روز خودم کم بود آرش هم با این حال و روز ...... به گریه افتادم . دوباره ترسیده و با گریه گفتم: _ چی شده ؟ ناراحت گفت: _ رفتم سراغش..... می خواستم بکشمش... اما اون داغ تر بود انگار ،گلاویز شدیم یکی اون زد یکی من اما وقتی گفت.... تارا، خودکشی کرده دیگه نتونستم مقاومت کنم شوکه شدم اونم تا تونست زد . تارا خودکشی کرده بود. خدایا این جا چه خبر بود. گریه ام غیر ارادی بلند شده بود و نمی توانستم کنترلش کنم. _ آرام ،گریه نکن دوباره حالت بد میشه. با هق هق گفتم: _ تو گفتی حواست هست؟ یعنی انقدر از من بدت میاد که دروغ گفتی؟ _ آرام این حرفا چیه من منظورتو نمی فهمم. _ مگه اون شب که پرسیدی ازم با طاها بودی، نگفتی باهات حرف زده مگه نگفتی خیالت راحت حواسم هست. _ طاها به من گفت یکی تو مسیر دانشگاه مزاحمت شده و اون دیدتتو رسوندتت گفت حواسم بیشتر بهت باشه..... ببخش آرام من خیلی درگیر شرکت بودم. اما به خدا قسم فکرشم نمی کردم اون نامرد بخواد اذیتت کنه. خدایا طاها با من چه کرده بود. تمام مدت با دروغ با من بود و من چه ساده نفهمیده بودم......... با لحنی گیج و درمانده گفت: _ آرام من باید حواسم به چی می بود ..... طاها به تو چی گفته بود. هیچ نگفتم من یک احمق به تمام معنا بودم . من بی چاره و بی کس بودم. اشکها می ریختند و من توانایی کنترل کردنشان را نداشتم . من خیلی بدبخت بودم....... خدایا مرا بکش. حالم خراب بود.دلم می خواست فریاد بزنم از بلایی که سرم آمده بود .آرش نگران نگاهم می کرد... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت هفتادویکم🌹 دلم می خواست کسی مرا در آغوش بگیرد . دلم پدر و مادر می خواست ، پدر و مادر واقعی نه مثل آنهایی که من دارم.دلم یک دوست می خواست تا پا به پایم اشک بریزد و دلداریم دهد . دلم برادری می خواست تا برادرانه در حقم برادری کند ، نه مثل برادرانم که برایم غریبه بودند. دلم ....... خدایا منه بدبخت دلم ....طاها می خواست. هق هقم شدید شد. داشتم دیوانه می شدم آرش نزدیک آمد ، دستش را به سمتم دراز کرد، نمی دانم می خواست چه کند ، شاید می خواست در آغوشم گیرد یا شاید دست نوازشی بر تن رنجورم کشد. اما من خودم را عقب کشیدم، پشت به او در خودم مچاله شدم و "خودم"، خودم را در آغوش گرفتم دستانم را دور تن نحیف و شکسته ی" آرام" حلقه کردم و گذاشتم در آغوشم زار بزند . صدای آرش را شنیدم که لعنتی بر خودش فرستاد و از اتاق خارج شد. گریه نکن دلم .............. خودم عاشقت می شوم نگاه کن ....ببین.....دیگر تنهانیستی. با نوازش دستی از خواب بیدار شدم . تار میدیدم ، چشمانم را بستم و باز کردم ، هنوز تار بود ، چند بار این کار را تکرار کردم تا توانستم چهره ی سارا را واضح ببینم. با دیدن چشمان بازم سعی کرد لبخند بزند . با لحن مهربان و خواهرانه اش گفت: _ خوبی آرام جان؟ خیلی خوب بودم انقدر خوب بودم که می توانستم همین حالا بمیرم. نمی دانستم چه زمانی از شبانه روز بود هوا روشن بود اما تشخیص زمان برایم سخت بود. با صدای گرفته ای ناشی از ساعت ها گریه کردن گفتم: _ الان کیه؟ _ صبحه عزیزم ساعت دهه یعنی از دیروز ظهر اینجا بودم. آهی کشیدم و نگاه از نگاه پر ترحم سارا گرفتم. در اتاق باز شد و آرش و آرمین وارد شدند. خجالت می کشیدم از اینکه آرش حرفهایم را به آرمین گفته باشد و الان آنها به من چون موجود مزاحمِ احمقی نگاه کنند که از کار و زندگی انداخته بودشان. آرمین بی نهایت اخمو و ناراحت بود آرش هم همینطور . سارا اما هنوز دست نوازش می کشید برسرم. _ خوبی ؟ آرمین بود که با صدای گرفته ای حالم را می پرسید. خجالت می کشیدم ار حماقتم از سادگی ام ، از همه چیز با دلیل و بی دلیل خجالت می کشیدم. دلم تنهایی می خواست . زیر لب و خیلی آرام گفتم. _ بله _ آخه چرا حواست به خودت نیست که تو خیابون از حال میری ؟ متعجب نگاهش می کردم یعنی نمیدانست دلیل حالم را . آرش دست روی بازوی آرمین گداشت و سریع گفت: _ آرمین دادش من همه ی این حرفا رو بهش گفتم . دکتر هم بهش توصیه های لازم و کرده قول داده بیشتر مواظبه خودش باشه مگه نه آرام. گیج از حرف های بی ربط آرش سرم را تکان دادم . آرش دوباره سریع رو به آرمین گفت: _ آرمین تو برو ماشین و بیار جلو در تا ما هم بیایم. آرمین مردد نگاه از من گرفت و بی حرف بیرون رفت ، آرش رو به سارا کرد و گفت: _ سارا جان شما هم باش برو ، _ بذار به آرام کمک کنم آماده بشه با هم میریم. آرش سری تکان داد و از اتاق خارج شد. سارا بی حرف کمک کرد تا آماده شوم . از اتاق که بیرون آمدیم آرش به سمتم آمد و زیر بازویم را گرفت و به سارا گفت: _ سارا جان ما یواش یواش میایم تو برو به آرمین برس ناراحت بود. سارا مشکوک از این اصرار های آرش دست مرا رها کرد و رفت. با دور شدن سارا آرش به سرعت و با صدای آرامی گفت: _ به آرمین نگفتم چی شده . البته بعدا می گم اما گفتم قبل از ماه عسلشون اعصابش به هم نریزه . تو هم چیزی نگو. سر و ریخت خودمم گفتم یکی می خواسته کیفمو بزنه باش درگیر شدم. البته کاملا باور نکرد. اما اینجوری بهتره. شانس اوردیم که دیروز آرمین کرج بود و شارژ گوشیش تموم شده بود ، خانمی که رسوندتت بیمارستان از تو گوشیت اول با بابا تماس گرفته ، اما خداروشکر برای اینکه بابا نگران نشه فقط گفته بوده فشارت افتاده اوردنت بیمارستان بابا اول با آرمین تماس میگیره که گوشیش خاموش بوده، بعد زنگ زد به من...... که اومدم و خانومه بهم گفت از کجا اوردتت و ........ آرش، آرمین و سارا را راضی کرده بود که به خانه ی خودشان برگردند. با بابا و مامان هم تلفنی صحبت کردم و سختی درسها و فشار امتحانات شروع نشده، بهانه ای شد برای افت فشار دروغینم. خوب بود که آرمین سرش شلوغ بود وگرنه به همین راحتی کوتاه نمی آمد. اینطور هر دو راحت تر بودیم هم من نمی توانستم خودم را عادی جلوه دهم و اشک نریزم هم آرش اعصابش به حدی به هم ریخته بود که احتمال داشت نتواند جلو ی خودش را بگیرد و همه چیز را لو دهد. آرش بیش از حد آشفته و کلافه بود و احتمال می دادم که جریان خودکشی تارا بیش از حد او را به هم ریخته باشد. از وقتی تنها شده بودیم آرش مشغول تماس گرفتن بود اما انگار کسی جواب گویش نبود و مطمئن بودم که این تماس ها بی ربط با "او "نیست. اویی که دیگر حتی از بردن اسمش در دلم هم فرار می کردم... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت هفتادودوم 🌹 به اتاقم برگشتم ، نمی توانستم جلوی ریزش اشک هایم را بگیرم . نمی توانستم بی خیال باشم یا تظاهر کنم . من دختر ضعیفی بود و حالم از خودم و همه ی ضعف ها و کمبود هایم به هم می خورد. تصویرش یک لحظه هم از جلوی چشمانم کنار نمی رفت. هنوز هم باور نمی کردم...باورش سخت بود... همینطور که نشسته بودم اشکهایم جاری بود کاملا غیر ارادی شده بودند و کنترلشان از دستم خارج شده بود. گلویم از شدت بغض درد می کرد باید فریاد می کشیدم اینطور نمی توانستم. می ترسیدم باز هم دچار حمله ی عصبی شوم. دو قرص آرامبخش از میان داروهایی که دکتر برایم تجویز کرده بود را خوردم تا بلکه کمی آرام شوم. انقدر گریه کردم و حرف های طاها را دوره کردم تا بالاخره خوابم برد. با صدای جیغ خودم از خواب بیدار شدم . در به شدت باز شد ، آرش سراسیمه وبا نگرانب که تا به حال در او ندیده بودم وارد اتاق شد و چراغ را روشن کرد. _ چی شده خوبی؟ نفس نفس میزدم و از ترس می لرزیدم. خدایا من خودم به اندازه ی کافی بی چاره بودم این خوابها از جانم چه می خواستند. دوباره در همان پارک سرگردان بودم و باز هم طاها مرا رها کرده بود. غمگین و کلافه نگاهم می کرد.به گریه افتادم هم از یاد طاها هم از بی چارگی خودم . دلم می خواست تنها باشم، نگاه های دلسوزانه و سرشار از عذاب وجدان او را نمی خواستم ،پشت به آرش دوباره دراز کشیدم و پتو را روی سرم کشیدم . هق هق گریه ام را رها کردم. آرش هم بی صدا از اتاق خارج شد. تا صبح از ترس دیدن آن خواب بیدار بودم و کار مفیدتری جز گریه نداشتم. صبح از شدت خستگی و بی حالی انگار بیهوش شده باشم، از حال رفتم و تا ظهر در عالم هپروت بودم. کسی بازویم را نوازش می کرد. _ آرام جان بیدارشو یه چیزی بخور. آرش بود که مرا از عالم هپروت نجات داد بود. به سختی بلند شدم و بی حرف به دنبالش از اتاق خارج شدم. شهلا خانم در آشپزخانه بود و میز را میچید. با دیدن رنگ و روی من گفت: _ برات ماهیچه درست کردم دخترم بخوریه کم جون بگیری . زیر لب تشکر کردم و با وجود ضعف شدید، اما با بی اشتهایی شروع به خوردن کردم. آرش هم فقط با غذایش بازی می کرد و حسابی در فکر بود. همینطور که سعی می کردم از غذایم بخورم در افکارم قدم می زدم که آرش گفت: _ هر جا می رم نیست نه خودش، نه خبرش، انگار آب شده رفته تو زمین. نگاهش کردم ... غمگین بود.... _ من تارا رو دوستش داشتم الانم دارم، دارم میمیرم واسه یه خبر ازش صدایش بغض داشت که مردانه سعی می کرد پنهانش کند. دستانش را از آرنج روی میز گذاشت و موهایش را در پنجه هایش فشرد. با عصبانیت گفت: _ طاها دچار سوء تفاهم شد و با اون فکر مسمومش گند زد به همه چیز، هم تو، هم من، هم خودش..... بلند شد و از آشپزخانه بیرون رفت. آرش دیگر هیچ شباهتی به آرش سرخوش همیشه نداشت. هیچ شباهتی... دیگر در چشمانم نگاه نمی کرد...فقط نگاه می دزدید. روزهای رنگی و کوتاه زندگیم دوباره خاکستری شده بود. دیگر هیچ چیز به نظرم زیبا نبود و برعکس همه چیز زشت و سیاه بود. شب ها خواب نداشتم و اگر هم از زور خستگی به خواب میرفتم آن پارک وحشت مرا رها نمی کرد . شبها در اتاقم راه میرفتم و خودخوری میکردم ، از همه چیز پیش خودم گله می کردم از پدر و مادری که برایم پدرو مادری نکردند از برادر هایی که انگار نداشتم از اویی که مرا نابود کرد و رفت. حس می کردم دیوانه شده ام با خودم حرف میزدم و دنبال مقصر این حال و روزم می گشتم و انگشت اتهامم بیشتر از همه پدر و مادرم را نشانه میرفت. اگر آنها کمی به من توجه نشان داده بودند، من انقدر عقده ی محبت نداشتم که با چند حرکت محبت آمیز از طرف طاها ،شیفته و شیدای او شوم. بعد از تمام این فکر ها هم انقدر گریه می کردم تا چشمه ی اشکم خشک شود مامان و بابا برگشته بودند و آرش به بهانه ی قراردادبستن با شرکتی در شیراز درست چند ساعت قبل از رسیدن آنها، از خانه، به مقصد خانه ی دوستش خارج شد، تا مامان و بابا او را با آن صورت درب و داغون نبینند. و او مجبور به توضیح نشود. امتحاناتم شروع شده بود و من دقیقا مثل یک ربات سر جلسه می رفتم ،جواب ها را می نوشتم ، باز می گشتم و از قالب آن ربات خارج میشدم و تا شب با یاد حرف های "او" اشک میریختم. انقدر در این سالها درس خوانده بودم که آنچنان مشکلی برای امتحاناتم نداشتم. مشکل اصلی عدم تمرکز و روح ضعیف و در پروازم بود که مرا در این روزها بی چاره کرده بود. به شدت لاغر شده بودم به حدی که مامان و بابا نگران شده بودند و می گفتند کمتر درس بخوانم و خودم را اذیت نکنم ، و من در دل می گفتم شما کجا بودید وقتی" او" مرا اذیت کرد و رفت. سارا و آرمین هم به ماه عسل رفتند . با اینکه بی نهایت سارا را دوست داشتم اما حسرت زندگیش را می خوردم و از خودم بدم می آمد.. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت هفتادوسوم🌹 آخرین امتحانم را که با بدبختی دادم . تصمیمم را عملی کردمو برای اولین بار در زندگی ام کاری را انجام دادم که اصلا تواناییش را در خودم نمی دیدم اما از آنجا که تحمل این خانه و اعضای آن برایم سخت و طاقت فرسا شده بود. مصمم شدم تا زودتر خودم را نجات دهم. با دیدن مامان و بابا حالم بد می شد. از اینکه برای پدرم یک اسباب بازی بودم . از اینکه آنها به من محبت و توجه نکردند تا منه عقده ای مجبور شوم آن را از دیگری گدایی کنم،بدم می آمد و حالم بد میشد. حالم از اتاقم به هم می خورد . از این غار تنهایی مزخرفی که سالها مرا اسیر کرده بود و مرا به دختری گوشه گیر و خجالتی و بی دست و پا تبدیل کرده بود، بدم می آمد . حالم از همه چیز به هم می خورد و فقط دلم می خواست از اینجا دور شوم و به جایی بروم که هیچ کس را نشناسم. شماره ی دایی محسن را گرفتم و منتظر ماندم تا جواب دهد. صدای همیشه مهربانش در گوشی پیچید. _ سلام آرام جان _ سلام ، ببخشید مزاحمتون شدم. _ عزیزم این چه حرفیه ، می دونی چند وقته سراغی از من نگرفتی. _ ببخشید درگیر بودم. _ درست تموم شد دایی جون؟ _ بله .. راستش ... _ چیزی شده ؟ _ نه ...چیزه ... می خواستم راجب اون پیشنهادتون بپرسم. _ چی عزیزم؟ _همون.............. خارج درس خوندن. _ جداً تعجبش کاملا از صدایش مشخص بود. _ بله جدی گفت: _ چی شده به فکر افتادی، تو که راضی نبودی. _میشه کمکم کنید توی همین چند ماهه برم. صدایش نگران شد. _ آرام چیزی شده ؟ _ نه ... یعنی می خوام عقب نیفتم به شوخی گفت _نه به اون موقع که به خاطر پیشنهادم از دستم ناراحت شدی و نه به حالا که انقدر عجله داری . چیزی نگفتم ...امیدوار بودم قبول کند ... او تنها امیدم بود. _ باشه دایی جون من هرکاری از دستم بربیاد برات می کنم. فقط،مامان و بابات درجریانن؟ _ میگم بهشون لحنش مشکوک شد _ آرام جان مطمئنی چیزی نشده ؟ _بله _ باشه من یه پرس و جویی می کنم خبرت میدم. _ ممنونم..... خداحافظ _ خداحافظ مواظب خودت باش. باید میرفتم اگر می ماندم معلوم نبود عمق نفرتم از خانواده ام به کجا بکشد. از این خانه و خانواده دلگیر بودم و نمی خواستم عمیق تر شود. باید می رفتم و دور میشدم. شاید سرنوشت من هم .................تنهاییست. یک ماه از آن روز کذایی می گذشت و من به جای اینکه بهتر شوم و فراموش کنم داغون تر شده بودم و حتی جزییات را هم به یاد می آوردم. هنوز هم شب ها نمی خوابیدم مگر اینکه از شدت خستگی بیهوش میشدم. یک بار هم از شدت سردرد میگرنی ام راهی بیمارستان شدم و تا صبح آنجا بودم. نگرانی را در چهره ی مامان و بابا و آرش میدیدم اما برایم اصلا خوشایند نبود و بدتر حالم را به هم می زد. آنها دیر به یاد من افتاده بودند و نگرانم شده بودند.من این نگرانی رل نمی خواستم...نه حالا که به اینجا رسیده بودم. میترسیدم ، از حس هایی که به خانواده ام پیدا کرده بودم . از این حس تنفر می ترسیدم و فراری بودم اما انگار در تمام وجودم ریشه دوانده بود. تصمیمم به رفتن را یک شب سر میز شام درحالی که همه به جز آرمین و سارا بودند اعلام کردم و با چهره ی هاج و واجشان روبرو شدم. اما بی آنکه اجازه دهم حرفی بزنند از آشپزخانه خارج شدم و به اتاقم رفتم. آرش آخر شب سراغم آمد. _ آرام واقعا می خوای بری؟ _ آره _ چرا ؟ فقط نگاهش کردم ، دلم نمی خواست حس و حالم را بفهمد هرچند که از نگاهم خواندنی بود. _ به خاطر طاها؟ _ به خاطر خودم کلافه شده بود. همه می دانستند که من دربرابر اصرار های دایی محسن به خارج رفتن، مخالفت می کردم و اصلا علاقه ای به رفتن نداشتم . به همین خاطر برایشان عجیب بود. غمگین گفت: _ تو که دوست نداشتی؟ سرد گفتم: _ آدما عوض میشن. پشتم را به او کردم و پتو را روی سرم کشیدم ، او هم بعد از چند لحظه از اتاق خارج شد در حالی که صدای نفس های کلافه اش را می شنیدم. آرمین و سارا برگشته بودند. وقتی برای دیدار ما با کلی سوغاتی به خانه یمان آمدند، هر دو از دیدن من شوکه شدند. من به شدت لاغر شده بودم و چشمانم از شدت بی خوابی و گریه قرمز شده و پف کرده بود. چهره ای که برای اولین بار در عمر 21 ساله ام خانواده ام را نگران گرده بود. آرش را قسم داده بودم که به هیچ کس چیزی نگوید و او بعد از کلی اصرار از جانب من راضی شده بود که به مامان و بابا نگوید اما در مورد آرمین قولی نداده بود. دلم نمی خواست هیچ کس بداند .هیچ کس. دیگر حتی حوصله ی لبخند زدن های الکی را هم نداشتم و تقریبا در تمام طول روز هیچ حرفی هم نمیزدم مگر اینکه مجبور به جواب دادن به سوالی میشدم. آرمین و سارا دقیقا مثل بادکنکی که بادش خالی میشود ، با دیدن من وارفته بودند ... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت هفتادوچهارم🌹 سارا سوغاتی های فراوانی برایم آورده بود اما من با اینکه نمی خواستم او را ناراحت کنم اما فقط توانستم یک مرسی خشک و خالی بگویم و باز ساکت شوم. آرش هم در این مدت کلی تغییر کرده بود و برای همین آرمین بیشتر مشکوک شده بود که حتما اتفاق خاصی افتاده است. آرمین فقط تا شب دوام آورد و سکوت کرد ،اما شب آرش را صدا زد و گفت می خواهد با او صحبت کند. حدس اینکه می خواهد ته و توی مسئله را در آورد چیز دور از انتظاری نبود و من به شدت از این وضع ناراضی بودم. بعد از یک ساعت آرش و آرمین به طبقه ی پایین آمدند. آرمین به شدت ناراحت و عصبی بود. بابا و مامان هم متوجه شرایط غیرعادی شده بودند. اما آرمین هیچ حرفی نزد فقط رو به بابا گفت: _ بابا اگه اجازه بدید آرام چند روزی بیاد پیش ما . هم حال و هواش عوض شه هم که من سرم خیلی شلوغه سارا هم تنها نباشه. آرمین معتمد بابا بود و بابا حرف های او را بی چون و چرا می پذیرفت .بی هیچ حرفی گفت: _ آره ،حتما، اینجوری روحیه ش هم بهتر میشه. با اینکه از خانه ی خودمان خسته شده بودم و از اتاقم هم بدم می آمد، اما دلم نمی خواست به خانه ی آرمین بروم . نه دوست داشتم مزاحم باشم و نه اینکه آن دو بخواهند به من ترحم کنند. چیزی که عیان بود حال داغون و چهره ی ترحم برانگیز من بود که من نمی توانستم برایش کاری انجام دهم. برای اولین بار بود شاید، که روی حرفشان حرف زدم . در حالی که به سمت پله ها می رفتم گفتم: _ من خونه راحت ترم. چهره هایشان را نمی دیدم اما مطمئن بودم از تعحبشان که ناشی از آرامی بود که همیشه فقط چشم گفته بود و بس. به اتاقم رفتم و روی تخت مچاله شدم . بعد از چند دقیقه کسی چند ضربه به در زد و بی آنکه منتظر حرفی از جانب من بماند وارد اتاق شد. پشت به در بودم و نمیدیدم. کسی کنارم روی تخت نشست . سارا بود. مهربان در حالی که موهایم را نوازش می کرد گفت: _ آرام جان عزیزم _ببخشید سارا جون ، اما من اینجا راحت ترم. _ می دونم عزیزم. اما برای اینکه یکم حال و هوات عوض بشه بیا خونه ی ما. _ نمی خوام مزاحم بشم _ این چه حرفیه بغض کرده گفتم: _ نمی خوام به من ترحم کنید. _ آرام به خدا من تو رو مثل خواهر نداشتم دوست دارم قسم می خورم هیچ وقت بهت ترحم نکردم. باور کن. سارا را دوست داشتم . او تنها کسی بود که احساس بدی نسبت به او نداشتم. قبول کردم ، فقط برای اینکه کمی از این خانه و افرادش دور شوم. نفس زنان از خواب بیدار شدم. در اتاق مهمان در خانه ی آرمین بودم ........ این خواب لعنتی دست از سرم بر نمی داشت. از اتاق خارج شدم و به سمت دستشویی رفتم تا آبی به سر و رویم بزنم. صورتم را خشک کردم و به سمت پذیرای رفتم ساعت 2 بود و من می ترسیدم باز بخوابم . در پذیرایی شروع به قدم زدن کردم همینطور راه می رفتم و حرف های طاها را مرور می کردم. یک جمله اش بیش از حد دلم را می سوزاند " تویی که خانواده ی خودت نمی خوانت و تحویلت نمی گیرن چرا من باید بهت توجه کنم" می سوختم از این جمله و حس بدم نسبت به خانواده ام بیشتر میشد. در حال قدم زدن و اشک ریختن بودم که چراغ های سالن روشن شد. آرمین بود که بیدار شده بود . با دیدن من با چشم گریان، نگران به سمتم آمد. _ آرام جان ، گریه می کنی؟ غافلگیر شده بودم. دوست نداشتم مرا در حال گریه ببیند مخصوصا حالا که احتمالا از همه چیز با خبر بود. به طرفم آمد . اما من به سرعت از کنارش رد شدم و به اتاق مهمان برگشتم. چند دقیقه بعد درب اتاق باز شد و سارا با لیوانی آب وارد شد. مثل همیشه کنترل اشکها از دستم خارج شده بود من فقط توانستم پشتم را به سارا کنم تا او اشکهایم را نبیند. سارا اما بی حرف کنارم نشست و مرا در آغوش گرفت. من هم هق هق گریه ام را در آغوش او خفه کردم. حالم خوب نبود احساس بدی داشتم. دلم برای آن نامردی که مرا به این روز انداخته بود تنگ میشد و باعث می شد تا حالم از خودم به هم بخورد. احساس می کردم سارا هم به گریه افتاده اما توان نداشتم تا خودم را کنترل کنم. نمی دانم چقدر گریه کردم که در آغوش سارا به خواب رفتم. صبح با سردر از خواب بیدار شدم. صداهایی از بیرون می آمد. انگار آرش به اینجا آمده بود و آرمین هم خانه بود. نزدیک در ایستادم . _ آرش: هیچ خبری ازش نیست؟ شرکتو هم واگذار کرده . _ آرمین عصبی گفت: یعنی چی مگه میشه؟ _ آرش: به خدا خودمم دارم دیوونه میشم حتی با شماره ی خالش تو مشهدم تماس گرفتم کسی جواب نمیده دیگه آدرسشونو ندارم. اینجا هم که فامیل نزدیکی نداشتن .....دارم دیوونه میشم ....حتی نمیدونم تارا زندست یا ....... _ سارا : آروم تر الان آرام بیدار میشه _ آرمین: حالش خیلی بده _ آرش : می خواد بره _ تعجب در صدای آرمین و سارا موج می زد وقتی هر دو گفتند: کجا؟.. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
هدایت شده از 
Nimeye Man wWw.NakaMan.iR.mp3
4.09M
نیمه من نبودی وبهم دروغ میگفتی...💔 💔🍂http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍂💔
شهــــــــر بازی پارت هفتادوپنجم🌹 _ آرش :خارج، میگه برای ادامه ی تحصیل می خواد بره اما مطمئنم به خاطر کار طاهاست. به دایی محسن گفته کاراش و درست کنه. خیلی عوض شده ... در اتاق را باز کردم و خارج شدم هرسه به سمتم برگشتند. سارا سریع جلو آمد و گفت: _ خوبی عزیزم ؟ چقدر زود بیدار شدی. _ خوبم صدایم بیش از حد گرفته بود. آرمین کمی محطاطانه پرسید _ یکم با هم صحبت کنیم؟ بی حرف روبرویش نشستم . _ آرمین : آرش میگه می خوای بری خارج؟ سرم را به تایید تکان دادم. _ چرا، تو که دوست نداشتی بری؟ _ الان دوست دارم. کاملا متوجه می شدم که انتظار جواب هایی که می دهم را ندارند. کلافه ادامه داد _ الان وضعیت روحیت مناسب نیست بهتره یکم صبر کنی. بیشتر فکر کنی . _ خوبم ،می خوام برم. _ ببین حق داری به خاطر کار اون نامرد ناراحت باشی اما..... به میان حرفش رفتم و رو به آرش گفتم _ اونم همیشه به جای اسمت می گفت اون نامرد. آرش غمگین و کلافه نگاه از من گرفت . به گریه افتادم. _ می خوام برم ...... اینجارو دوست ندارم سارا کنارم نشست و دستش را دورم حلقه کرد . آرمین کلافه و عصبی بود و آرش بی صدا از خانه خارج شد. دور روز در خانه ی آرمین ماندم و بعد با اصرار به خانه ی خودمان برگشتم . هرچند فضای خانه سنگین بود و نفس کشیدن را هم برایم مشکل می کرد ، اما حداقل خیالم راحت بود که زیر ذره بین نیستم و هر گاه خواستم می توانم گریه کنم .یا قدم بزنم و یا حتی شبها نخوابم. اما آنجا سارا لحظه ای مرا تنها نمی گذاشت و می خواست حال و هوایم را عوض کند . من هم نمی خواستم او را از خود برنجانم اما من فقط به تنهایی نیاز داشتم، مثل همه ی روزهای عمرم. مدارکم تحصیلی ، مقام هایی که در المپیاد های مختلف آورده بودم و گواهی موقت لیسانسم را ترجمه کرده بودم و به دایی محسن داده بودم. او خودش کارهای پذیرش گرفتن از دانشگاه را برایم انجام میداد. برادر زندایی که مسعود نام داشت سالها بودکه در استرالیا زندگی و در دانشگاه ملی استرالیا کار می کرد. دایی محسن می گفت مدارکت را برای او پست کرده ام و با توجه به سابقه ی خوب تحصیلی و مقالاتی که داری شانس پذیرشت زیادست و این درحالی بود که در واقع مسعود خان حکم یک برگ برنده را برای من داشت که حضورا به کارهایم رسیدگی می کرد و با توجه به سمتی که در دانشگاه داشت کارهایم را خیلی زود به جریان انداخته بود. حالا می فهمیدم که دایی محسن چرا همیشه طوری از تحصیل در خارج حرف میزد که انگار درباره ی یکی از همین دانشکاه های خودمان صحبت می کند. از شدت بیکاری و افکار جنون آمیزی که داشتم به مرتب کردن اتاقم روی آورده بودم در این هفته این بار پنجم بود که کتابخانه ی نسبتا بزرگ و کشوهای میزم را خالی می کردم و از اول همه ی کتاب ها و وسایل را گرد گیری می کردم و دوباره درقفسه ها و کشو ها می چیدم. فقط برای اینکه شاید ذره ای فکرم منحرف شود. این بار تصمیم گرفتم تا کمد لباس ها را بیرون بریزم ، مشغول اتو زدن لباس هایی شدم که حتی یک خط چروک هم نداشتند، اما من همچون یک آدم دیوانه با وسواس آنها را اتو می زدم. سراغ کیف هایم رفتم و آنها را یکی یکی خالی کردم و دوباره در کمد قرار دادم. صدای زنگ در بلند شد ، اما من بی توجه به کار مزخرفم ادامه دادم. آخرین کیف را خالی کردم و خواستم آن را در کمد قرار دهم که چشمم به جعبه ای که از آن خارج شده بود افتاد. فکر می کردم این جعبه هم در آن کیفی بود که آن روز در پارک دزدیده شد، اما انگار آن روز آن را همراه خود نبرده بودم. به کل، ساعتی که برایش خریده بودم را فراموش کرده بود. لعنتی به خودم که تصمیم گرفته بودم کیف هایم را مرتب کنم، فرستادم و با اشک جعبه را برداشتم .یک جعبه ی مستطیل شکل چرمی قهوه ای رنگ . بازش کردم به جای ساعت تصویر طاها جلوی چشمانم نمایان شد. تصویری که آن روز در پارک از او دیده بودم . چشمانی که نفرت از آنها سرریز شده بود. " از اون همه ساده و خجالتی بودنت حالم به هم می خوره" گریه ام شدت گرفت .خدایا او با من بد کرد خیلی بد ، حق من این نبود. ساعت را با حرص از درون جعبه بیرون آوردم و محکم به در اتاق کوبیدم. به کمد تکیه زدم و زانوهایم را در آغوش گرفتم و هق هق گریه ام را سر دادم. " فکر کردی عاشق چشم و ابروت شدم" اما من عاشقت شده بودم .........نامرد. در اتاقم به آرامی باز شد اما من توجهی نکردم به جهنم که میدیدند در حال گریه هستم. به جهنم که از این وضع خسته شده بودند .همه چیز تقصیر آنها بود تقصیر خانواده ای که مرا رها کرده بودند . از همه چیز و همه کس بدم می آمد. _ آرام، چی شده؟ طبق معمول این مدت سارا بود که سراغم آمده بود. انگار خانواده ام هم فهمیده بودند که من اصلا علاقه ای به دیدن آنها ندارم .من فقط با سارا مشکلی نداشتم.. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت هفتادوششم🌹 سرم را بلند نکردم و سعیی هم در کنترل اشکها و هق هقم نکردم. کنارم نشست . دستش را دور شانه هایم حلقه کردم سرش را به سرم تکیه داد. بعد از اینکه مدتی در همان حالت گریه کردم سرم را بلند کردم و ساعت را که حالا صفحه ی شیشه ایش شکسته بود را در دستان سارا دیدم. دوباره بغض کردم از حماقتم. سارا با غم گفت: _ برای طاها خریده بودی؟ با بغض گفتم: _ خیلی خرم ، نه؟ _ نه _ هستم ، احمقم هستم. _ نیستی قربونت برم تو فقط یکم بدشانسی آوردی. _ می خوام زودتر برم....... اینجا حالم بد میشه با بغض گفته بودم و چشمان سارا اشکی شده بود _ باشه عزیزم ، آروم باش. شب از شدت سردرد با خوردن دو مسکن قوی سعی کردم بخوابم. کسی تکانم می داد. صداها مفهوم نبود کسی صدایم می زد. با صدای بابا از خواب پریدم. بابا و مامان در اتاق بودند و هردو باچهره ای نگران مرا نگاه می کردند . بابا کنار تخت نشسته بود و مامان ایستاده مرا نگاه می کرد و چشمانش از اشک برق می زد. بابا نگران پرسید: _ خوبی آرام جان ، اومدم بهت سربزنم خیس عرق بودی ، هرچی صدات می ک ردم بیدار نمی شدی . _ خوبم _ بابا : خوب نیستی بابا چی شده تو که اینجوری نبودی؟ به گریه افتادم ، حالا که کار از کار گذشته بود وقت نگران شدن نبود. حالا که من همه چیزم را باخته بودم و بازیچه شده بودم، وقت این نگاه های نگران نبود. از این نگاه ها بدم می آمد و از خودم بشتر. بابا دستی به صورت خیس از اشکم چکید و گفت: _ چی شده دخترم به من بگو . با صدای لرزانی گفتم: _ بابا _ جانم اولین جانم عمرم از طرف پدرم بود. گریه ام شدت گرفت و با هق هق گفتم: _ می خوام برم. تو رو خدا..... اگه فقط یه ذره هم من براتون مهمم، کاری کنید زودتر برم.... تو رو خدا. _ آرام این چه حرفی ...... تو چت شده بابا _ نمی خوام اینجا باشم توروخدا بذارید برم من فقط می خواستم بروم . حالم از اینجا به هم می خورد. مامان هم به گریه افتاده بود . بابا مرا در آغوشش گرفت . من این آغوش را نمی خواستم . من فقط می خواستم بروم. دیگر هیچ چیز از زندگی نمی فهمیدم همه جا سیاه بود و من به شدت افسرده شده بودم. شبها تا صبح راه می رفتم و صبح از شدت خستگی تقریبا بیهوش می شدم. همه نگران بودند ، اما برایم مهم نبود. اصلا تحمل دیدنشان را نداشتم. می فهمیدم که می ترسند به من نزدیک شوند. رفتار هایم دست خودم نبود. حتی دیگر جواب سوال هایشان را هم نمی دادم. دست خودم نبود اما نمی توانستم نفرتم از آنها را پنهان کنم و مطمئن بودم همگی این را از نگاهم می خوانند. اما سارا بود، سارا می آمد ،هر روز . از نگرانی خانواده ام هم می گفت ، اما بیشتر سعی می کرد حال و هوایم را عوض کند که نشدنی بود. دیگر هیچ چیز نمی فهمیدم حتی روز تولدم از اتاق خارج نشدم و در را هم قفل کردم. آنها تازه به یاد آورده بودند که آرامی هم هست، که یک روز نحس بد شانسی آورده و پا به این دنیای سیاه گذاشته. برایم بعد از 21 سال تولد گرفته بودند و من حالم از این تولد به هم می خورد. حالم از این عذاب وجدانی که داشتند به هم می خورد. حالم از این بیدار شدن دیر هنگامشان به هم می خورد. هر چقدر سارا التماس کرد در را به رویشان نگشودم و فقط یک جمله از پشت در گفتم: _ دیگه دیره برای این کارا. اوایل شهریور بود که بهترین خبر این روزهای سیاه را شنیدم. بلیط رفتنم به استرالیا آماده بود و کمتر از یک هفته ی دیگر پرواز داشتم. بابا با پول و پارتی ویزایم را آماده کرده بود تا زودتر بروم . اما هنوز کارهای پذیرشم از دانشگاه تمام نشده بود و من دعا می کردم بدون مشکل همه چیز حل شود. تا بتوانم ویزای تحصیلی داشته باشم تا بعد فکری برای اقامت دائم کنم. البته در این باره به کسی چیزی نگفته بودم .اما به شدت فکرم را مشغول کرده بود و من واقعا دلم نمی خواست دیگر به اینجا برگردم. به هیچ وجه. سارا کمک می کرد تا وسایلم را جمع کنم. درواقع او خودش جمع می کرد و من فقط اگر سوالی داشت، جواب می دادم. تمام مدت از صبح تا شب را درون رختخوابم می گذراندم و شب ها مثل جغد بیدار بودم،و بیشتر مواقع اشک ریزان قدم می زدم. بالاخره روز موعود فرارسید و من عازم شدم . همه با هم به فرودگاه رفتیم. همه ناراحت بودند. آرمین بیش از حد کلافه و عصبی بود و آرش غمگین و سربه زیر مرا همراهی می کردند. منی که خود چون جنازه ی متحرکی بودم که همه می دانستند قصد فرار دارد. خداروشکر از فامیل فقط دایی محسن و مامان پری از جریان باخبر بودند و بابا گفته بود خودش به خانواده اش می گوید ،که همه چیز یک دفعه ای شد و فرصت خداحافظی پیش نیامد و من از این بابت بی نهایت راضی بودم. بغض بیخ گلویم بود و گوشم به انتظار اعلام پروازی که راه فرارم بود... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت هفتادوهفتم🌹 _دایی محسن : خیالت از همه چیز راحت باشه مسعود مرد فوق العاده ایه ، من از چشمام بیشتر بهش اعتماد دارم حالا خودت می بینیش و متوجه میشی. مطمئن باش کمکت میکنه . توی فرودگاه ملبورن میاد جلوت عکست رو براش فرستادم تو هم که عکسشو دیدی نگران هیچ چیز نباش اون تو رو راحت پیدا میکنه. از اونجا با هم میرین کانبرا (پایتخت استرالیا) فقط الان باید یه پرواز طولانی رو تحمل کنی. این چیز ها برایم مهم نبود احساس پرنده ای را داشتم که قرار بود تا ساعاتی دیگر از قفس آزاد شود. هرچند که برایم استرس زا بود. من تا به حال تنها جایی نرفته بودم آن هم یگ سفر طولانی و خارجی ، به شدت استرس داشتم ، اما باز هم این استرس را به اینجا ماندن و تحمل خانه و خانواده ام ترجیح می دادم. _ امیرعلی: حیف شد آرام دیگه نیستی تا فرشته ی بی ابرو رو ببینی. بی حال لبخند زدم و گفتم: _ کی نتیجه ها میاد ؟ _ امشب از شانس ما امسال نتیجه ها دیر اومد. دوباره لبخند بی حالم را تکرار کردم . امیدوار بودم هر دو موفق شوند. شماره ی پرواز را اعلام کردند و من با استرس و حال خرابی که داشتم از جایم بلند شدم. وقت خداحافظی بود. ایستادم می خواستم یک خداحافظی جمعی بگویم و بروم. دلم می خواست تنها شوم و یک دل سیر گریه کنم. اما بابا جلو آمد و با چهره ی غمگین و نگرانی گفت: _مواظب خودت باش ، هروقتم خواستی برگرد نگران هیچی نباش عمرا دیگر برگردم . حتی اگر در غربت از تنهایی بپوسم هم دلم نمی خواهد دوباره به اینجا برگردم. سرم را الکی تکان دادم . بابا مرا در آغوش گرفت اما من دستهایم آویزان کناربدنم افتاده بود و فقط بغض بود که چنگ می انداخت برگلویم. با تمام حس بدی که نسبت به خانواده ام در این مدت داشتم اما باز هم دلم نمی خواست آنها را ناراحت کنم. اما حرکاتم دست خودم نبود. آن احساس بد بر تمام حس هایم غلبه می کرد. بعد از بابا ، مامان جلو آمد. من مثل مترسکی ایستاده بودم و خانواده ام یک یه یک جلو می آمدند و مرا در آغوش می گرفتند. مامان در آغوش من به گریه افتاد و در گوشم مدام عذر خواهی می کرد و من واقعا دلم عذر خواهی نمی خواست. اشکهایم سرازیر شدند و من باز هیچ حرکتی نکردم. بابا مامان را از من جدا کرد و سعی کرد او را آرام کند. دایی محسن و زندایی و امیر علی جلو آمدند ، سعی کردم با آنها بهتر برخورد کنم.اما نمی دانم موفق بودم یا نه، من اصلا حال خوشی نداشتم و هیچ نمی فهمیدم. فقط می خواستم زودتر بروم. نفر بعدی آرمین بود که جلو آمد و کمی مرا از جمع فاصله داد و با چهره ای ناراحت گفت: _ میدونم گفتنش هیچ دردی رو دوا نمیکنه اما ......... من می دونم تو این خانواده در حقت کوتاهی شده ....... امیدوارم بتونی منو ببخشی ...... من خیلی کوتاهی کردم. راست میگفت گفتنش هیچ دردی را دوا نمی کرد. اما به هر حال در میان اعضای خانواده ام او بیشتر از بقیه به من توجه کرده بود. مرا درآغوش گرفت و من هم فقط برای اینکه ذره ای از بار غمش کم شود، دستم را بلند کردم و برای لحظه ای کوتاه کمرش را لمس کردم. همین. کار بیشتری از من زخم خورده ی، دیوانه ی، شکسته ی، پر از نفرت برنمی آمد. اما سارا را در آغوش گرفتم و در آغوشش کمی بیشتر ماندم. او را دوست داشتم . در گوشم گفت: _ آرام جان با من در تماس باش ، باشه عزیزم؟ سرم را به تایید تکان دادم. آرش آخرین نفر بود با تردید جلو آمد. نگاهش کردم او هم شکسته بود. از وقتی خبر خودکشی تارا را شنیده بود انگار کمرش شکسته بود. باز هم من بودم و یک حسرت که خوش به حال تارا، هم برادرش برایش همه کار کرد و هم عشقش دارد از دوری و بی خبری او میمیرد. من هم فقط یک بازیچه بودم. با لحنی داغون و حالی خراب تر گفت: _ آرام ، منو ببخش ، این وضع به خاطر انتقام طاها از من پیش اومد.... نمی تونم خودمو ببخشم ............همش تقصیر من بود. آرام و با بغض زیر لب گفتم: _دیگه مهم نیست اما ای کاش واقعا برایم مهم نبود و کاش می توانستم فراموش کنم اما حیف......... پشت به او کردم و به سمت سالن ترانزیت راه افتادم. بدون هیچ نگاهی به خانواده ام .بدون تکان دادن دستی ،بدون خداحافظی آخر. نمیدانم چقدر گذشت و من بی خبر از اطرافم سوار بر هواپیما شدم و در جایم نشستم و بی توجه به اطراف سرم را به پنجره ی هواپیما تکیه دادم و گذاشتم کمی با اشک های بی صدایم آرام شوم. رفتی ندیدی بعد تو سرگشته بودم افتاده دور از آب ماهی ، مرده بودم تو بی سبب از "من" گرفتی انتقامت از اول خلقت من آن بازیچه بودم.... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت هفتادوهشتم🌹 فصل دوم: «شاید ... فراموشی» همه چیز جدید و تازه بود ، اما من حوصله ی لذت بردن از اطراف را نداشتم. استرس داشتم ، غریب بودم و بی صبرانه فقط چشم می چرخاندم تا مسعود خان را ببینم. کم کم داشتم از ترس گم شدن و پیدا نکردنش به گریه می افتادم که کسی از سمت راستم صدایم زد. _ آرام خانم؟ با سرعت به سمت صدا برگشتم خودش بود...... مسعودخان. با دیدنش کمی دلم آرام گرفت. مردی حدودا چهل ساله با موهای جوگندمی .قد بلند و کمی چاق و صورتی بی نهایت مهربان . با لبخندی آشنا که مرا به یاد زندایی می انداخت .با توقف من به سمتم آمد . _ آرام خانم خودتی دیگه؟ _ بله...سلام. متفکرانه نگاهم کرد ، احتمالا چهره ی زرد و زار من توجه اش را جلب کرده بود .چمدانم را که روی زمین می کشیدم از دستم گرفت وبا روی خوش گفت؟ _ پس اون خانم نابغه که من براش پذیرش گرفتم تویی؟ می خواستم بگویم من اگر عقل داشتم که بازیچه نمیشدم ....کدام نابغه....... یک نابغه ی احمق... اما سعی کردم لبخند بزنم. وجودش آرامش بخش بود و عجیب بود که کنارش خیلی معذب نبودم. دوباره با همان لحن گرم و صمیمی اش گفت: _ خیلی خوش اومدی . فعلا بیا سریع تر بریم که بلیط داریم واسه کانبرا ، بعدا حسابی با هم آشنا می شیم. دوباره همان لبخند مسخره را تکرار کردم و به دنبالش روان شدم. همه جا خیلی شلوغ بود و من دلم می خواست دستم را بگیرد تا گم نشوم. یک پرواز یک ساعته از ملبورن به سمت کانبرا داشتیم و بالاخره بعد از زمانی طولانی و طاقت فرسا به خانه ی مسعود خان رسیدیم. انقدر در این مدت از زندگی و جریانات دور و اطرافم دور شده بودم که حتی نمی دانستم قرار است کجا ساکن شوم. و روی پرسیدنش را هم نداشتم . باید در اولین فرصت از سارا می پرسیدم. با ورودمان به خانه خانمی جوان و انگلیسی زبان، از اتاقی بیرون آمدو بعد از سلامی که من هم مخاطبش بودم، با مسعود خان شروع به صحبت درباره ی دختر بچه ای به نام هانا کرد . بعد از اتمام صحبت هایش کیفش را برداشت ، خداحافظی کرد و رفت. مسعود خان در حالی که جلوتر می رفت گفت _ بیا آرام جان بیا تعارف نکن به سمت اتاقی رفت و درش را به رویم گشود و چمدانم را کنار در قرار داد. با لبخند نگاهم کرد و گفت: _ تا سوئیتت آماده بشه اینجایی . سوئیتم؟ من اصلا از هیچ چیز خبر نداشتم اما انگار او از همه چیز با خبر بود. هیچ حرفی برای گفتن نداشتم. دوباره گفت: _ می خوای یکم استراحت کن حتما خیلی خسته ای . ساعتت رو هم تنظیم کن، شش ساعت و نیم بیار جلو .... اختلاف آنچنان زیادی نیست زود عادت میکنی. باز هم همان لبخند مسخره را تحویل دادم . زبانم از کار افتاده بود. خیلی وقت بود که اینطور شده بود و حوصله ی حرف زدن نداشتم. تمام طول راه را هم سکوت کرده بودم و گاهی فقط متوجه می شدم که مسعود خان متفکرانه نگاهم می کند ،من اما عکس العملی نشان نمی دادم، فکر می کردم حتما برایش عجیب و غریب هستم. ساعت 3 بعد از ظهر بود و من به شدت خسته بودم . بی تعارف دعوتش به استراحت را پذیرفتم و قبل از اینکه به آن اتاق بروم با خجالت از او پرسیدم: _ ببخشید؟ با روی خوش به سمتم برگشت و گفت: _ کم کم داشتم نگرانت میشدم ، اما حالا که بالاخره حرف زدی خیالم راحت شد. چیزی لازم داری؟ خجالت زده گفتم: _ ببخشید ، دستشویی کجاست؟ ضربه ی آرامی به پیشانی اش زد و گفت: _ آخ ببخشید یادم رفت بگم (و به دری انتهای راهرویی که اتاق ها در آن قرار داشت اشاره کرد ) چیز دیگه ای لازم نداری؟ _ نه ... ممنون به دستشویی رفتم و بعد هم بلوز و شلوار راحتی از چمدانم بیرون کشیدم و پوشیدم. سر درد بدی داشتم و احتیاج شدید به مسکن. دوباره از اتاق خارج شدم و برای لیوانی آب به سمت آشپزخانه ای که موقع ورود دیده بودم، رفتم ، البته کمی آرام و با خجالت... او هم در آشپزخانه بود اما پشت به من، دوباره همان طور آرام گفتم: _ ببخشید؟ به طرفم برگشت و باز هم همان لبخند مهربان را تحویلم داد. _ چیزی می خوای؟ _ یه لیوان آب بی حرف اضافه ای لیوانی آب به دستم داد . همان جا قرص را خوردم که از نگاه مسعود خان دور نماند. جدی شد و گفت: _ حالت خوب نیست؟ _ خوبم ، ممنون لیوان را روی میز گذاشتم و بی صدا در حالی که مسعود خان دقیق و جدی نگاهم می کرد از آشپزخانه خارج شدم. قبل از این که کامل خارج شوم گفت: _ نمی خوای به خانوادت خبر بدی که رسیدی؟ با این سوال به سمتش برگشتم. باید خبر می دادم . اصلا حوصله ی این کار و حرف زدن با آنها را نداشتم. انگار مسعود خان متوجه شد که گفت : _ خسته ای ، برو استراحت کن ، من به محسن خبر میدم. شب خودت با خانوادت تماس بگیر... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت هفتادونهم🌹 از خدا خواسته سرم را به تایید تکان دادم و بی حرف به اتاقی که در اختیارم گذاشته شده بود رفتم و روی تخت دراز کشیدم. از خدا خواستم بدون اینکه خوابی ببینم فقط چند دقیقه بخوابم. حس و حال عجیبی داشتم . که اصلا خوب نبود. بغضی که در گلویم و غمی که در دلم بود بر خلاف حس رضایتی بود که از دوری از خانواده ام در قلبم احساس می کردم. _ خدایا من دیگه هیچی ندارم. فقط کمک کن دیوونه نشم. اشک ها شروع به ریزش کردند و من بی توجه چشمانم را بستم و سعی کردم برای دقایقی هرچند کوتاه .......... بمیرم. با صدای گریه ی کودکی از آن خواب در هم بر هم و مزخرفی که در آن گیر افتاده بودم نجات پیدا کردم. خیس عرق بودم . سردرم کم شده بود اما هنوز سرم سنگین بود. خجالت می کشیدم از اتاق خارج شوم . ماندن در اتاق هم زشت بود. کلافه شده بودم می ترسیدم مزاحم زندگیشان باشم و سربار. بعد از نیم ساعت کلنجار رفتن با خودم تصمیم گرفتم از اتاق خارج شوم . بلوز و شلوار راحتی ام را با یک بلوز و شلوار رسمی تر عوض کردم و با کلی استرس از اتاق خارج شدم. خانه ی مسعود خان ، خانه ی ویلایی متوسطی بود که به نظرم سه اتاق خواب داشت چون در آن راهرو علاوه بر سرویس بهداشتی و حمام سه در دیگر هم وجود داشت که یکی از آنها مربوط به اتاقی بود که من در آن بود و احتمالا آن دوتای دیگر هم اتاق بودند. این راهرو به حال گردی که در آن یک دست مبل راحتی و تلوزیون بود ، وصل میشد که در سمت چپ آن یک راهروی کوچک بود که به در ورودی خانه میرسید. و سمت راست آن آشپزخانه بود. در امتداد راهروی اتاق ها بعد از حال هم سالن مستطیل شکلی قرار داشت. در کل خانه ی دنج و قشنگی بود. همینطور که به سمت صدا ی کودک که دیگر گریه نمی کرد و برعکس داشت می خندید می رفتم ، نگاهی هم به خانه انداخته بودم.انقدر افکار مزخرف داشتم که دلم می خواست با توجه به خانه و چیز های جدید آنها را از خودم دور کنم. آنها در گوشه ی سالن بودند و هنوز متوجه ی من نشده بودند، مسعود خان به همراه دختر بچه ای مو فرفری روی مبل های سالن نشسته بودند . احتمالا آن کودک موفرفری هانا بود .همان که آن خانم درباره اش صحبت کرده بود. نمی دانستم باید خلوتشان را به هم بزنم یا باید به اتاق برگردم که مسعود خان مرا دید و با رویی خوش مرا نگاه کرد و خطاب به هانا گفت: _ بابایی ببین کی اومده ، آرام خانم که گفته بودمه ها هانا با کنجکاوی نگاهم می کرد . من خجالت زده گفتم:.. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت هشتاد🌹 _ببخشید مزاحم شدم مسعود خان به شوخی اخم کرد و گفت: _ آرام جان این چه حرفیه ، من آدم راحتی هستم با هیچ کس هم رودرواسی ندارم ، اگه بودنت اینجا اذیتمون می کرد اصلا نمی آوردمت اینجا. اگه مزاحم بودی من از همون اول که محسن باهام صحبت کرد قبول نمی کردم کارات و درست کنم. پس دیگه از این فکرا نکن. ما خوشحالیم که اینجایی. فکر می کنم لبخندم این دفعه کمی حس داشت و از آن حالت مسخره خارج شده بود. مسعود خان خیلی خوب بود و پر از انرژی مثبت . حس میکردم حالا، از بودن در اینجا خیلی هم معذب نیستم، مخصوصا بعد از شنیدن حرف های مسعود خان، که صادقانه بیان کرده بود. سالن کمی رسمی تر بود و یک دست مبلمان و یک میز غذا خوری بزرگ داشت. و دو مبل زیبا که میز گردی میاشان بود و روی آن یک جعبه ی شطرنج مینیاتوری قرار داشت. _ من و هانا خانم اومدیم این جا که صدامون تو رو بیدار نکنه ، خوب خوابیدی؟ تشکر آمیز نگاهش کردم و گفتم: _ ممنون. مسعود خان هانا به بغل به سمتم آمد.با هدایتش به حال گرد و دنج خانه رفتیم و روی مبل های آبی رنگ و راحتش نشستیم. هانا با آن زبان بچه گانه اش برای خود حرف میزد به نظر دو سه ساله می آمد . من عاشق بچه ها بودم و هانا به نظرم بی نهایت بامزه بود. همینطور هانا را نگاه می کردم که مسعود خان گفت : _ نمی خوای به خانوادت زنگ بزنی ؟ البته من خبر رسیدنت رو دادم. واقعا دلم نمی خواست تماس بگیرم. اما انگار چاره ای نبود. سرم را با اکراه تکان دادم و مسعود خان که حس می کنم متوجه این عدم علاقه شده بود گوشی تلفن را به دستم داد و گفت : _ تا تو تماس می گیری منم شام و آماده می کنم . بعد هم هانا را بغل کرد و به آشپزخانه رفت. شماره را گرفتم و گوشی را به گوشم چسباندم. می ترسیدم از این حالی که داشتم که حتی از تلفن زدن به خانواده ام هم فراری بودم . اصلا دلم می خواست هیچ ارتباطی با آنها نداشته باشم . بعد از دو سه بوق صدای بابا در گوشی پیچید. _ الو زیر لب و آرام گفتم: _ سلام _ آرام جان بابا ،خوبی دخترم ، منتظر تلفنت بودیم. صدایش شاد و مشتاق بود نمی دانم چرا از این لحن مهربان فقط پوزخند روی لبهایم می نشست و بس. واقعا تمایلی به حرف زدن نداشتم و حرف زدنم به زور بود. _ خوبم _ راحت رسیدی ، همه چیز خوب بود؟ _ بله _ مشکلی نداری؟ _ نه لحنم سرد و بی حوصله ام حالش را گرفت. صدای بابا گرفته شد . _ خب بابا جان انگار خسته ای ..... ما مرتب باهات تماس می گیریم ، مامانت هم می خواست باهات صحبت کنه ... اما باشه برای بعد دخترم.... که تو هم سرحال باشی..... خیلی به مسعود سلام برسون و بازم تشکرکن. _ باشه ،خداحافظ _ خداحافظ بابا جون دست خودم نبود ، دوستشان نداشتم. دیگر دوستشان نداشتم . آنها دیر مرا به یاد آوردند و این به درد من نمی خورد. تا وقتی این جمله ی طاها که گفت : " تویی که خانواده ی خودت نمی خوانت و تحویلت نمی گیرن چرا من باید بهت توجه کنم." در گوشم زنگ میزد و قلب و روحم را به آتش می کشید، بود ، وضع همین بود . گوشی را قطع کردم . ساعت نزیک به 7 بود . به آشپزخانه رفتم تا کمک کنم. دیگر نباید به محبت های هیچ کس دل می بستم. هیچ کس، باید برای خودم زندگی می کردم. باید تمام تلاشم را می کردم تا به هیچ کس وابسته نباشم. هانا روی صندلی کودک نشسته بود و با سیب زمینی های سرخ شده ی جلوی رویش بازی می کرد. مسعود خان به طرفم برگشت. _ صحبت کردی _ بله ، سلام رسوندن و تشکر کردن. _ سلامت باشن. بشین شام بخوریم البته فقط امشب انقدر زود می خوریم گفتم شاید تو هم گرسنه باشی. _ ممنون. _ راستی با محسن که صحبت کردم گفت بهت بگم امیرعلی رتبش 700 شده خیلی خوشحال بودن و کلی هم ازت تشکر کردن البته گفتن خودشون باهات تماس می گیرن. خوشحال شدم از این خبر ، پس تلاشهایمان نتیجه داده بود....به یاد کلاس هایمان در شر کت افتادم... با صدای مسعود خان از فکر خارج شدم. _ اما محسن میگفت امیر علی همش میگه من عمرا کچل کنم محسنم بهش میگه مگه میخوای بری سربازی اونم جواب درست و حسابی بهشون نمیده. امیر علی بیچاره... پس فرشته شرط را برده بود کاش از رتبه ی او هم با خبر میشدم. مشغول خوردن مرغ های سوخاری دستپخت مسعود خان بودیم که زنگ در به صدا در آمد. _ نیماست. حتما کلیدشو جا گذاشته، طبق معمول مسعود خان این را گفت و به سمت در رفت. با ورود نیما خانه انگار منفجر شده باشد پر از صدا شد. خودش به تنهایی جای ده نفر شلوغی داشت. صدای شاد و پرانرژی اش می آمد. _ بابا عالی بود ، تیم مایکل و ترکوندیم ، چهار تا گل زدیم ، مسعود خان هم دل به دلش می داد انگار که او هم با انرژی گفت: _ آفرین پسرم ، من که گفتم تو قهرمانی... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت هشتادویکم🌹 نیما همینطور از مسابقه ی فوتبالی که داشت می گفت و مسعود خان هم با اشتیاق و توجه به حرف هایش گوش میداد. تا با هم به آشپزخانه وارد شدند ، نیما با دیدن من خیلی محترمانه جلو آمد و دستش را به سمتم دراز کرد و خیلی مؤدبانه گفت: _ سلام خانم من نیما هستم ، خوش اومدید تحت تاثیر او که لحن و تن صدایش از لحظه ی ورودش تا به اینجا این همه تغییر کرده بود و انگار نه انگار که او با سر و صدایش در لحظه ی ورود خانه را ترکانده بود و حالا اینگونه آرام بود، تعجب زده دستش را گرفتم و گفتم: _ سلام ممنون ، آرام هستم. مسعود خان : خیلی خب نیما جان برو دست و روتو بشور بیا تا دور هم شام بخوریم. نیما رفت و بعد از دقایقی کوتاه و خیلی زود برگشت. مسعودخان: خب آرام جان حالا که همه جمعیم بهتره درست و حسابی با هم آشنا بشیم. با اشاره به هانا گفت : این دختر خانم زیبا که می بینید دو سالشه و عشق باباش و داداششه و با اشاره به نیما گفت : این مرد جوان هم 14 سالشه و رفیقه باباشه. انگار من باید همیشه دلیلی برای حسرت خوردن داشته باشم. خوش به حالشان. بعد رو کرد به بچه ها و گفت : _ ایشون هم آرام خانم هستن ، دختر عمه ی امیرعلی و یک خانم نابغه در ریاضی. سعی کردم لبخند بزنم هانا با لحن شیرین و کودکانه اش گفت : _ آرا مسعود خان لبخند زد و گفت : آرام هانا دوباره گفت : آرا از لحن شیرین و با مزه ی هانا همه خندیدند ،من هم خندیدم . بعد از مدتها از ته دل . شاید این کوچولو دوست خوبی برای من میشد. همسر مسعود خان دو سال پیش فوت کرده بود به یاد داشتم ، هنگامی که خبر دار شدیم در زمان امتحانات امیرعلی بود اما زندایی خودش را به اینجا رساند و تا آخر تابستان اینجا ماند. تنها چیزی که از این خانواده میدانستم همین بود. آن هم به خاطر غیبت طولانی زندایی بود. وگرنه من کلا همیشه از همه چیز بی خبر بودم و در غار تنهایی ام سرگردان. یک هفته از ورودم به این کشور، و به این شهر ، و به این خانه می گذشت. در این مدت سه چهار بار بابا و مامان تماس گرفته بودند که باز هم من جوابهایم تک کلمه ای و در واقع صحبت کردنم با آنها به زور بود. دو بار هم سارا تماس گرفته بود ، برایم کلی حرف زده بود و کلی هم مرا سوال و جواب کرده بود .و از آنجا که مسعود خان شاهد تمام تماس ها بود از تفاوت صحبت های من و سارا با پدر و مادرم، کاملا مطلع شده بود و باز هم با نگاهی متفکرانه نگاهم کرده بود و چیزی نگفته بود. فهمیده بودم اتاقی که در آن ساکن هستم، اتاق نیماست و او تا آماده شدن سوییت من، به اتاق هانا نقل مکان کرده است. این موضوع را فردای روز آمدنم فهمیدم، وقتی نیما عذر خواهی کرد و وارد اتاق شد و به سمت میزش رفت و کتابی از آن بیرون آورد و گفت: _ این کتاب رو یادم رفته بود با بقیه ی وسایل به اتاق هانا ببرم. و من معذب از این مزاحمتم، کلی از او عذر خواهی کردم. به هر حال او یک پسر نوجوان بود و من حقیقتا یک مزاحم بودم. اما او بسیار ریلکس گفته بود که اصلا مهم نیست و او کلا راحت است. در واقع درست مثل مسعود خان. نیما با اینکه فقط 14 سال داشت اما بسیار بزرگتر از سنش رفتار می کرد البته شیطنت های خاص خودش را داشت که گاهی مرا به یاد امیرعلی می انداخت اما وقتی مقایسه یشان میکردم، میدیدم امیرعلی انگشت کوچک نیما هم نیم شود. نیما کلا موجود جالبی بود. هانا در همین یک هفته بسیار با من صمیمی شده بود. البته من بیشتر در اتاق و تنها بودم اما هرگاه از اتاق خارج می شدم هانا به سمتم می آمد و من هم از خداخواسته او را بغل می کردم و دقایقی با او سرگرم میشدم. مسعودخان صبح ساعت 7:45 دقیقه از خانه خارج میشد و ساعت 4 بعد از ظهر هم به خانه بر می گشت البته دو روز هم ساعت 6 به خانه می آمد. در این زمانی که مسعود خان نبود خانمی که روز اول در خانه دیده بودم به اینجا می آمد و از هانا پرستاری می کرد ، نهار را هم آماده می کرد و با آمدن مسعود خان گزارش روز را می داد و میرفت. روز سوم بود که به سختی خجالت را کنار گذاشته بودم و از مسعود خان راجب سوئیتی که گفته بود پرسیده بودم و او در جوابم گفته بود که سوئیت در واقع طبقه ی بالای همین خانه است که منه بی حواس اصلا متوجه آن نشده بودم. البته از روزی که آمده بودم برخلاف اصرار های مسعود خان از خانه خارج نشده بودم . خانه ی مسعود خان یک در پشتی هم داشت که وقتی از آن در وارد خانه میشدیم سمت راستش با ده دوازده پله بالا میرفت و به سوئیت با مزه ای میرسید که شامل یک اتاق به همراه سرویس بهداشتی و یک حال و آشپزخانه ای کوچک و اپن بود. مسعود خان گفت هرگاه مهمانی برایش می آید آنجا ساکن میشود و یک جورایی حکم اتاق مهمان را دارد با این تفاوت که کاملا مستقل است... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت هشتادودوم🌹 انگار در همان روزهایی که من درخانه و در اتاق خودم را زندانی می کردم و بقیه کارهای رفتنم را انجام میدادند، تصمیم براین شده بود که من اینجا ساکن شوم . مسعودخان گفته بودکه خودش این پیشنهاد را داده و مامان و بابا بعد از کلی اصرار از جانب او و زن دایی قبول کرده اند که من اینجا بمانم. مسعود خان می گفت : تو شاید من رو نشناسی و احساس غریبگی کنی اما من با این که وقتی کوچولو بودی دیده بودمت ،اما تقریبا خوب میشناسمت. محسن و مژگان ( زندایی ) زیاد از تو برای من تعریف کردن مخصوصا از وقتی شدی معلم ریاضی امیرعلی. مسعود خان گفت از آنجا که خیلی وقت بود کسی در این سوئیت ساکن نشده بود احتیاج به یه تمیز کاری اساسی ،و سرویس دستشویی و شیرهای آبش نیاز به تعمیر داشته که همه ی اینها به لطف مسعود خان در آن یک هفته حل شد و در نتیجه من در سوئیت ساکن شدم ، در نتیجه نیما هم به اتاق خودش بازگشت. در این یک هفته باز هم همان روند سابق را در پیش گرفته بودم و شبها تا صبح بیدار مینشستم و صبح تا شب یا در حال چرت زدن بودم یا بی حال روی تخت افتاده بودم. می ترسیدم به خواب روم و باز آن خواب کذایی را ببینم و با جیغ از خواب بیدار شوم و آبرویم جلوی مسعود خان برود. به شدن خسته بودم و دلم یک خواب راحت می خواست. سعی می کردم با آمدن مسعود خان حداقل یکی دوبار از اتاق خارج شوم . تا او نخواهد به سراغم بیاید و من را در تخت ببیند ، هرچند که چشمان بی خوابم خود گویای همه چیز بود. مسعود خان اما به نظر خیلی بیشتر از آنچه فکر می کردم از من می دانست و در واقع به گونه ای با من مدارا میکرد. با اینکه در خانه ی مسعود خان هم راحت بودم اما از آماده شدن سوئیت و نقل مکانم بسیار راضی بودم برای اینکه می توانستم با خیال راحت هرکاری خواستم انجام دهم و اصلا شبانه روز بخوابم یا راه بروم و حتی اگر در خواب جیغ کشیدم، نگران بیدار شدن و جلب توجه بقیه نباشم. مسعود خان گفته بود که از ترم آینده میتوانم در دانشگاه مشغول شوم و در واقع 5 ماه تا شروع ترم وقت داشتم. گفته بود که در این مدت باید روی زبانم کارکنم تا بتوانم خیلی سلیس انگلیسی صحبت کنم می گفت یکی از اصول موفقیت در این جا برای خارجی ها تسلط کامل بر زبان انگلیسی است که مخصوصا برای استخدام نکته ی بسیار قابل توجهی است. من هیچ گاه کلاس زبان نرفته بودم از اینکه مجبور باشم در کلاس زبان جلوی همه انگلیسی صحبت کنم فراری بودم . اما همیشه کتاب و سی دی هایی آموزش مکالملت انگلیسی را تهیه می کردم و خودم می خواندم . با این حال آنچنان تسلط نداشتم و در واقع نیاز به آموزش داشتم که مسعود خان گفته بود خودش به من کمکم می کند. مسعود خان متوجه ی روحیه داغون و ضعیف من شده بود و به نظرم سعی داشت تا مرا از آن حال و هوا در آورد ، اما من به گونه ای خواسته یا نا خواسته در برابر خوب شدن مقاومت می کردم . درواقع تغییر برایم سخت بود و من هم توانش را در خودم نمی دیدم. با اینکه به سوئیت رفته بودم اما مسعود خان نمی گذاشت تنها بمانم و مخصوصا وعده های غذایی را در کنار آنها صرف می کردم. البته هنگام نهار او نبود اما نیما و هانا و آن خانم پرستار که حالا می دانستم اسمش مگی است مرا به همراهی دعوت می کردند و می دانستم که مسعود خان به مگی گفته بود که برای نهار حتما من را خبر کند تا در کنار آنها باشم. نمی دانم چند شب از آمدنم گذشته بود. در سوئیتم بودم و باز هم با یاد آوری حرفها ی طاها در آن پارک کذایی کلی در تاریکی اشک ریخته بودم و امیدوار بودم مسعود خان برای شام خیلی اصرار نکند چون من اصلا حال خوبی نداشتم و ترجیح می دادم تنها باشم. سارا در آخرین تماسش گفته بود که آرش در به در دنبال طاها می گردد اما انگار غیب شده است که هیچ کس از او خبری ندارد. می گفت روحیه ی آرش هم بسیار داغون است و از بی خبری از تارا دارد میمیرد. و من به این فکر می کردم که من چقدر در برابر این تارای هرگز ندیده بدبخت هستم . او چقدر درمیان مردان زندگی من عزیز است. و من چقدر بی ارزش .... صدای در آمد. سراسیمه مشغول پاک کردن اشک هایم شدم. انگار مسعود خان مرا از یاد نمی برد. انگار قرار بود به جای تمام این سالهایی که دیده نشده بودم، توسط او مورد توجه قرار بگیرم. انگار مجبور بودم برای شام به پایین بروم. در را باز کردم اما سرم را تقریبا پایین انداختم تا صورت و چشمان سرخ از گریه ام را نبیند. با لحن مهربانی گفت: _ آرام جان تنهایی خسته نشدی ؟بیا پایین پیش ما باش. _ ممنون مزاحم نمیشم. حتی اگر چهره ام را ندیده بود با این صدای افتضاح به همه چیز پی برد. خیلی جدی گفت : _تا نیم ساعت دیگه شام می خوریم ، بیا پایین. رفت و من به سرعت به دستشویی رفتم و صورتم را زیر شیر آب سرد نگه داشتم... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت هشتادوسوم🌹 بعد هم چند نفس عمیق برای از بین بردن بغض و چند سرفه برای صاف کردن صدایم. چند دقیقه ی بعد به پایین رفتم . نیما با روی خوش در را به رویم گشود و هانا با ذوق به سمتم آمد از این استقبال گرم لبخند رو ی لبهایم نشست. خبری از شام نبود و من نمی دانستم باید چه کار کنم تا اینکه مسعود خان گفت: _ آرام جان آماده شو که امشب به افتخار ورودت بعد از دو هفته می خوایم شام بریم بیرون. حوصله ی بیرون رفتن را نداشتم اما زشت بود اگر مخالفت می کردم بالاخره آنها به خاطر من این برنامه را ترتیب داده بودند. دوباره به سوئیتم برگشتم . آماده شدم و خیلی زود به پایین برگشتم. در ماشین مسعود خان که اسمش را هم نمی دانستم، نشسته بودیم. من و هانا عقب نشستیم و نیما جلو در کنار پدرش. مسعود خان : الان شبه باید یه روز هوا روشن بیای کانبرا رو ببینی به اینجا "پایتخت بوته" می گن از بس که سرسبزه و بیشتر مساحتش رو فضای سبز تشکیل داده. در کل شهر قشنگ و خوش آب و هواییه.جاذبه های توریستی هم زیاد داره. انگار همه چیز زیبا بود و رنگی. اما من سیاه و سفید میدیدم مثل تلوزیون قدیمی مامان پری. هیچ چیز قشنگ نبود .همه چیز زشت و خسته کننده بود. الکی لبخند زدم تا حداقل عکس العملی به حرف های مسعود خان نشان داده باشم اما فکر می کنم او هم متوجه مصنوعی بودن لبخندم شد که دیگر چیزی نگفت. اصلا هیچ از اطرافم نمی فهمیدم . تمام مدت هم سکوت کرده بودم و گاهی فقط همان لبخند مسخره را تحویل می دادم. در رستوران فقط با غذایم بازی کردم و با وجود ضعفی که داشتم اما هیچ از گلویم پایین نمی رفت. آخر شب وقتی به خانه برگشتیم از مسعود خان به خاطر زحمات و توجهاتش تشکر کردم و عذر خواهی از اینکه مهمان خسته کننده ای هستم.و در مقابل چهره ی نگران و در فکر فرو رفته ی مسعود خان به سوئیتم پناه بردم و تا صبح گریه سردادم .از همه چیز مخصوصا "او" پیش خودم و خدا شکایت کردم. خواب و بیدار بودم ، درک درستی از اطرافم نداشتم. صدایی می آمد نمی دانم چه بود. جان تکان خوردن نداشتم . سرم درد می کرد و این صدا بدجور اعصابم را به هم می ریخت . انگار کسی به در می کوبید. کسی صدایم میزد. نمی توانستم عکس العمل نشان دهم. چشمانم را به سختی از هم باز کردم همه جا تاریک بود. نمی توانستم زمان را تشخیص دهم. بلند شدم سرم گیج رفت و محکم روی تخت افتادم. _ بیدارشدی آرام جان ؟ خوبی ؟ چی شد؟ مسعود خان بود. سرم گیج میرفت و من سرم را در بالشتم فرو کرده بود تا کمی بهتر شوم ....اما بی فایده بود. دستی سرم را بلند کرد و لیوانی به دهانم چسباند و مایع شیرینی را به حلقم فروریخت. کم کم سرگیجه قطع شد اما نتوانستم دوباره بلند شوم. از این حال و روز مزخرف گریه ام گرفته بود. _ مسعود خان: آرام حالت خوب نیست. باید یه چیزی بخوری. از دانشگاه که برگشتم از حال رفته بودی، هرچی کوبیدم به در و صدات زدم جواب ندادی،شانس اوردی من کلید یدکی اینجا رو داشتم. مگی گفت برای صبحانه و نهار هم هرچی صدات زدن پایین نرفتی..... چی کار داری با خودت می کنی ؟ هرچه کردم نتوانستم جلوی گریه ام را بگیرم به هق هق افتادم. مسعود خان هم گذاشت تا وقتی کمی آرام تر شوم به گریه ام ادامه دهم. در همان حال با هق هق گفتم: _ ببخشید تو رو خدا.......... من مزاحمتونم..........همش دردسر.......... درست میکنم ........... ببخشید. ............. درحالی که لیوانی آب به دستم می داد گفت: _ هیس....این حرفا چیه، نشنوم دیگه ها ...... بیا این آب و بخور به زور کمی از آب را خوردم. باید خودم را جمع و جور می کردم. نباید طوری رفتار می کردم که مسعود خان هم مثل طاها حالش از من به هم بخورد. با صدای گرفته و لرزانی گفتم: _ ببخشید ....... من اصلا بهتره از اینجا برم ...... حتما دانشگاه بهم خوابگاه میده، نه؟ آره حتما میده . اصلا به بابا اینا میگم برام پول بفرستن، میرم جایی رو اجاره میکنم. من نباید مزاحم باشم ،من باید روی پای خودم باستم. اصلا نباید هیچ کس کمکم کنه ، آره باید برم ، باید تنهاباشم، باید...... _ آرام دیوانه شده بودم، نه ...." او "،دیوانه ام کرده بود. همینطور پشت سر هم این حرفها را میزدم و انگار برای خودم می گفتم تا اینکه با صدای مسعود خان که اسمم را صدا کرد ساکت شدم. خیلی جدی گفت: _ ببین تو اول از هر چیزی باید الان غذا بخوری. عصر که اومدم از حال رفته بودی ، اصلا متوجه شدی؟ ،دکتر اومد بالای سرت ، بهت سرم زد.......تو قبل از هر چیز باید تقویت بشی. بلند شد و بی حرف دیگری از اتاق خارج شد و چند دقیقه بعد از آن با سینی حاوی غذا و سوپ به اتاق برگشت و مرا مجبور کرد تا آخرش را بخورم. بعد از آن خیره در چشمانم با لحنی محکم و مطمئن گفت.. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت هشتادوچهارم🌹 _ آرام ،من می دونم تو ایران یه مشکلی داشتی ، خانوادت سربسته یه چیزایی گفتن البته من نمی دونم دقیقا ماجرا از چه قراره ، اما هر کس دیگه ای هم جای من بود حتی اگر کسی حرفی هم بهش نزده بود از حال و روزت می فهمید که این وسط یه مشکلی هست. من نمی خوام فضولی کنم یا باعث شم اذیت شی. به خاطر همین تو این دو هفته ای که اومدی چیزی نگفتم اما به نظرم سکوت بیشتر از این جایز نیست. روی من حساب کن. تو نه مزاحم منی نه سربار. من خودم دلم می خواد کمکت کنم. نه دلسوزی تو کاره نه کسی ازم چیزی خواسته . من یه انسانم و به عنوان یه انسان وظیفه ی منه که به هم نوعم کمک کنم. ببین من خیلی ساله که اینجا زندگی می کنم، چیزی حدود 25 سال ، خوب یا بد خیلی از رفتارام شبیه مردم اینجا شده . من تعارف کردن بلد نیستم، نه بلدم، نه خوشم میاد. اگر دلم بخواد کاری رو انجام بدم و بتونم ، حتما اون کارو انجام میدم. اگرم دلم نخواد هیچ کس و هیچ چیز نمیتونه منو مجبور به انجام اون کارکنه . آرام اینو جدی دارم بهت می گم با این حال و روزت نمی تونی زیاد دووم بیاری. باید خودت بخوای که از این حال و هوا در بیای.اول از همه خودت باید به خودت کمک کنی . در کنارت منم هستم که می خوام کمکت کنم. به حرفام فکر کن و اگه دلت خواست به خودت کمک کنی بیا بگو و مطمئن باش من تا ته خط باهاتم . اگرم خودت نخواستی منم دیگه یک کلمه راجب این موضوع حرف نمیزنم.....حالا دیگه ، خود دانی. حرف هایش را زد و از اتاق بیرون رفت. دو هفته ی دیگر هم با همان وضع گذشت. حالا یک ماه بود که ساکن این کشور و این خانه شده بودم. همان طور که مسعود خان گفته بود دیگر به سراغم نیامد و هیچ نگفت. شاید که نه حتما منتظر اشاره ای از جانب من بود. دلم نمی خواست دوباره سفره ی دلم را پیش کسی باز کنم و او هم همان سفره را روی سرم خالی کند. البته چیزی که واضح بود تفاوت مسعود خان با "او" بود . اما به هر حال برای منه زخم خورده اعتماد سخت بود. سعی می کردم شبها بخوابم اما نمیشد. فکرم مشوش بود و خواب هایم نا آرام. تنها کار مفیدی که در این مدت کرده بودم کمک کردن به نیما در حل یکی از مسائل ریاضی اش بود. ساعت 12شب بود و خواب از چشمانم فراری . پانچی برداشتم و روی دوشم انداختم و بی صدا از همان در پشتی به قصد فضای سبز کوچک جلوی خانه، خارج شد . مشغول قدم زدن شدم. می ترسیدم با صدای قدم هایم در خانه مزاحم خواب مسعود خان و بچه ها شوم . بنابراین به بیرون از خانه نقل مکان کرده بودم. امشب بدجور حرف های آن روز طاها در پارک در ذهنم پررنگ شده بود و قلبم انگار داشت آتش می گرفت. قدم میزدم و اشک میریختم که با صدایی از جا پریدم. _ بی خواب شدی؟ در حالی که به سمت مسعود خان برمی گشتم سریع اشکهایم را پاک کردم. با دیدن اشک هایم اخم کرد و گفت: _ انقدر گریه می کنی فایده ای هم داره؟ .....( سرش را به نشانه ی نفی تکان داد ) بعید میدونم. در مقابل این همه صبر و توجهی که نسبت به من داشت شرمنده بودم.خجالت زده گفتم: _ ببخشید _ چی رو؟ _ بیا اینجا ببینم. به پله های جلوی در ورودی خانه اشاره کرد و خودش هم روی آن نشست . بعد از کمی مکث به طرفش رفتم و کنارش نشستم . مسعود خان خیره به روبرو و غرق در خاطراتش دهان گشود. _ 18 سالم بود که برای تحصیل اومدم استرالیا ، اما هستی این جا به دنیا اومده و بزرگ شده بود . 25 سالم بود که با هستی ازدواج کردم . توی یه دانشگاه درس می خوندیم ، بعد از یه مدتی عاشق هم شدیم. هستی به معنی واقعی کلمه هستی من بود. همه ی زندگیم بود .... هنوزم هست. سه سال بعد از ازدواجمون نیما به دنیا اومد. همه چیز عالی بود. مشکلات زندگی بود اما برای من اول هستی و بعدم نیما مهم بود. به خاطر اونا با همه چیز کنار میومدم ، سختیا آسون میشد، مشکلات حل میشد. ( آهی سوزان از ته دل کشید که دل مرا هم سوزاند) حیف که نشد همیشگی بشه خوشیامون، حیف.... هستی نارسایی خفیف قلبی داشت که البته خیلی جزیی بود و هیچ وقتم براش مسئله ای درست نکرده بود. تا اینکه دوباره باردار شد. به خاطر همین نارسایی خفیف که هیچ وقت جدی نبود ، دقیقا بعد از اینکه هانا به دنیا اومد ..... دچار ایست قلبی شد .... ( صدایش شکست و دیدم اشکی را که از گوشه ی چشمش پاک کرد). کمی مکث کرد و بعد با نفس عمیقی که کشید دوباره شروع به صحبت کرد _ به همین راحتی هستی من رفت... رفت و من موندم و جای خالیش که دیوونم می کرد. اون روزا هیچی نمیفهمیدم. اگه مژگان نبود معلوم نبود چی به سر بچه ها میومد. پدر و مادر هستی هم که حال و روز درستی نداشتن. دیگه زندگی برام بی معنی بود. زندگی من هستی بود که دیگه نبود و من نمی تونستم بدون اون حتی نفس بکشم... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت هشتادوپنجم🌹 چند ماه طول کشید ، سخت بود اما به عشق هستی دوباره بلند شدم. به عشق نیما و هانا که ثمره ی عشقمون بودن و همه ی زندگی هستی ،بلند شدم. هستی و فراموش نکردم و نمی کنم. شاید به نظرت مسخره بیاد اما من الانم دارم با هستی زندگی میکنم. با تمام وجودم حسش می کنم و مطمئنم یه روزی دوباره میبینمش. شبا براش کلی حرف میزنم و بعد راحت می خوابم. گاهی سخته گاهی دیوونه می شم از نبودنش گاهی حس می کنم میمی رم از دلتنگیش ، از نبودنش. اما بالاخره آروم میشم ، میرم سرخاکش باهاش حرف میزنم . هانا و نیما رو که میبینم. یه جورایی آرامش می گیرم. سکوت کرده بود.نگاهش کرده در فکر بود . اخمی چهره اش را پوشاند و گفت: اون اوایل با دیدن هانا عصبی میشدم و میگفتم اگه هانا نبود هستی الان زنده بود. البته خودم می دونستم این فکرم اشتباهه اما نمی تونستم جلوشو بگیرم. یه بار همون اولا به مژگانم این حرفو زدم. چنان سرم جیغ کشید که خجالت بکش که دیگه از این فکرا به سرم نیفتاد. گفت اون بچه چه گناهی داره وقتی من و هستی خودمون خواستیم به دنیا بیاد. و کلی از این حرفا و اینکه هستی عاشق بچه بود و بیش از حد عاشق هانایی که هنوز به دنیا نیومده بود و آخرشم ندیدش. اسمشو هم دقیقا همون روز که فهمیدیم بچه دختره خودش انتخاب کرد، من هنوزم بابت این فکری که کردم خودمو نمی بخشم. نگاهی به من که داشتم اشکهایم را پاک می کردم انداخت و با لبخند مهربانی گفت: _ اینا رو نگفتم که گریه کنی ... گفتم که بدونی منم یه دوره به جایی رسیدم که از زندگی بریدم و به حال الان تو افتادم. اما من خواستم که اوضاعمو تغییر بدم. خودم خواستم. کسی هم نبود کمکم کنه.سخت بود... اما بالاخره شد. با غمی که در صدایم بود گفتم: _ شما برای خوب شدن دلیل داشتین ... هانا و نیما ، اما من هرچی می گردم هیچی ندارم. از اولم هیچی نداشتم اما..... "اون"( در دل ادامه دادم ، طاهای نامرد ) ، همون روح درب و داغونمو هم کشت. نگاهم کرد و محتاطانه پرسید: _ دوست داری راجبش حرف بزنی؟ سرم را به طرفین تکان دادم. _ دلم می خواد فراموشش کنم... اما نمیشه...فقط دلم می خواد... بمیرم. دوباره به گریه افتادم و انگار زبانم دست خودم نبود که در همان حال گفتم. _ خوبه که دیگه هانا رو..... مقصر فوت همسرتون نمی دونید...... وگرنه شاید اونم در آینده میشد یه عقده ای مثل من..... یکی که بازیچه شده .... یکی که حال بقیه رو به هم میزنه ........ یکی که نه خانوادش می خوانش و ...... نه کسی که ...... دوسش داشته...... یه بدبخت مثل من.... در لحنش ناراحتی موج میزد وقتی گفت: _با این فکرا ی اشتباه داری خودتو نابود میکنی _اشتباه نیست ... (انگار که برای خودم می گفتم با صدای آرام تری ادامه دادم) نه نیست ، خودش گفت تویی که خانوادت نمی خوانت، چرا من باید بهت توجه کنم. خودش گفت . راست میگه خانوادم منو نمی خواستن. من یه اسباب بازی بودم برای بابام و حالا هم بازیچه ی دست طاها که انتقام خواهرش و از برادرم بگیره. مثلا نمی خواستم راجبش صحبت کنم اما دیگر از کنترلم خارج شده بود. نگاهی به مسعود خان که چهره اش را اخم پوشانده بود، انداختم و در حالی که نمی توانستم گریه ام را کنترل کنم با صدایی که دل خودم را هم می سوزاند گفتم: _ وای مسعود خان می دونست من چقدر ترسو امو هیچ جا رو هم بلد نیستما اما منو برد توی یه پارک و اونجا ولم کرد، بین یه مشت لات و لوت. حرف هایش در گوشم می پیچید. _گفت به زور منو تحمل می کرده ، گفت حالش ازم به هم می خوره ، گفت از دخترای خجالتی بدش میاد و دیگه دلش نمی خواد ریخت مزخرفه من و ببینه .... به خدا خودش گفت. دروغ نمی گم...... مسعود خان با ناراحتی و نگرانی نگاهم می کرد ، اما هیچ نمی گفت تا شاید من این حرف ها را که در دلم تلنبار شده بود و حالا مثل یک آتشفشان فوران کرده بود را بیرون بریزم و سبک شوم. مثل دیوانه ها رو به مسعود خان گفتم: _ حق داشته نه؟ به نظر شما من خیلی افتضاحم ، قیافم خیلی بده نه ، می گفت حالشو به هم میزنم. تحمل کردن من سخته مسعود خان؟ گریه ی سوزناکم به هق هقی بی امان تبدیل شد که دل سنگ را هم آب می کرد. سرم را روی زانوهایم گذاشتم و خودم را در آغوش گرفتم. بعد از چند لحظه ی کوتاه دست مسعود خان را روی شانه ام حس کردم . صدای گرم و مهربانش را شنیدم. _ گریه کن تا آروم شی ، حق داری ناراحت باشی . دوست ندارم الکی بهت حرفی بزنم که باورش ندارم. شرایط سختی داشتی والانم وضع مناسبی نداری اما آرام جان اینجوری نمیتونی دووم بیاری باید به خودت کمک کنی. همانطور که دست نوازش بر شانه هایم می کشید گفت: _ من انتخاب و گذاشته بودم به عهده ی خودت اما تو انگار نمی خوای به خودت کمک کنی. اما من دیگه کوتاه نمیام. تو هم مجبوری با من همراه بشی .باشه آرام... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت هشتادوششم🌹 می خواستم از ته دل می خواستم فراموش کنم و خوب شوم. همانطور که سرم روی زانوهایم بود آن را به تائید تکان دادم. مسعود خان هم متوجه شد و گفت: _ آفرین دختر خوب. بعد هم با لحن شوخی ادامه داد. _ می دونم که من برای اینکه بخوام جای پدرت باشم خیلی جوونم ، اما به تو تخفیف می دم ، منو به جای برادرت ببین و روی کمکم حساب کن ؟ باشه ؟ باز هم سرم را تکان دادم. _ آفرین ، حالا هم پاشو بریم داخل که از فردا که نه در واقع از همین ا مروز کلی کار داریم ، پاشو که ساعت 2 صبحه. شانس اوردم فردا روز تعطیله. بلند شدم . اشکهایم را پاک کردم . روبرویم ایستاد و با محبت پدرانه ای که آن را انکار کرده بود و برادرانه خوانده بودش، نگاهم کرد و گفت: _ آرام جان با هم کمک می کنیم گذشته رو فراموش کنی و دنیات و از اول بسازی .من تا ته تهش هستم خیالت راحت. لبخندم ناخواسته بود و برای مسعود خان امیدوار کننده که لبخند عمیقی نثارم کرد. نگاهش خالص بود، همانطور که هانا و نیما را نگاه می کرد، نگاهم کرده بود و من کمی فقط کمی ته ته دلم گرم شده بود. آنقدر خسته بودم که تا ظهر به خواب رفتم و کسی هم سراغم نیامد. دیشب بعد از چند ماه که از آن روز کذایی می گذشت بالاخره توانسته بودم تقریبا آرام و راحت بخوابم. اگر می دانستم صحبت کردن با مسعود خان انقدر به من کمک می کند شاید زودتر از اینها برایش صحبت می کردم. هرچند که حرف های دیشبم به گونه ای غیر ارادی بود و در واقع از سر فشاری که تحمل می کردم وگویی ازکاسه ی دلم سرریز شده بودند. از روی تخت بلند شدم و به سمت سرویس اتاق رفتم . روزهای تعطیل مگی نمی آمد. تصمیم گرفتم قبل از آنکه کسی دنبالم بیاید خودم به پایین بروم. شاید همین اولین قدم برای شروع تغییر می شد، برای منی که از زندگی بریده بودم. با انگشت چند ضربه به در زدم و انگار کسی پشت در باشد همان موقع در باز شد. مسعود خان با رویی گشاده روبرویم ظاهر شد. با خجالت از یاد آوری دیشب زیر لب سلام کردم. _سلام به روی ماهت . می خواستم بیام سراغت. چه خوب که خودت اومدی. بعد هم لبخند دلگرم کننده ای زد و گفت : امیدوارم کردی. من هم لبخند زدم. و با کنار رفتن مسعود خان به داخل خانه پاگذاشتم. هانا با آن موهای سیاه و فرفریه زیبایش به سمتم آمد و در حالی که عروسک خرسی بزرگش را روی زمین دنبال خود می کشید به من نزدیک شد . شیرین و کودکانه گفت: _ آرا لبخند زدم و روی زانوانم نشستم و در حالی که او را در آغوش می گرفتم از ته دل گفتم: _ جانم از دیشب که مسعود خان راجب حسش نسبت به هانا گفته بود عجیب با او حس نزدیکی می کردم و انگار به جای او آرام کوچولویی را میدیدم که تا دوسالگی اش، محبت پدرو مادرانه دریافت نکرده بود و بعد از آن هم فقط آنها را دیده بود و با آنها زیر یک سقف زندگی کرده بود. همین نه چیزی بشتر. حالا حس می کردم ،با محبت کردن به هانایی که خودش هم بی نهایت برایم عزیز بود انگار گره از عقده های تلنبار شده ی روح آرام کوچک می گشودم و کمی فقط کمی حس بهتری پیدا می کردم. همانطور که او را در آغوش داشتم بلند شدم و ایستادم. مسعود خان گفت: بیاین کمک دخترا تا میزو بچینیم که بعدش کلی کار داریم. خودش اولین نفر راه افتاد و من و هانا هم به دنبالش راهی شدیم. میز را با کمک هم چیدیم و بعد از آمدن نیما در کنار هم نهار خوردیم . بعد از آن هم کنار هم در حال گرد خانه نشستیم. مسعود خان رو به من گفت: _ آرام باید یه برنامه ی درست و حسابی بریزیم، تا 4 ماه دیگه کلاسای دانشگاهت شروع میشه و باید تا اون موقع روی زبانت کارکنیم. چقدر ازاین مرد ممنون و سپاسگزار بودم . کمی به انگلیسی سوال و جوابم کرد تا بفهمد در چه سطحی هستم. _ خب نمی خوام الکی بهت روحیه بدم. زبانت در حد متوسطه و خیلی باید روش کار بشه ، اما من و نیما کمکت می کنیم .اصلا نگران نباش. با تمام حس سپاسگزاریم گفتم: _ خیلی ممنونم. جدی شد و گفت: _ از فردا هم باید شروع کنی به بیرون رفتن از خونه ، باید خیلی زود همه جارو یاد بگیری. این کار برایم بی نهایت سخت بود ، من از این کار می ترسیدم. چیزی نگفتم که مسعود خان دوباره گفت: _ یه سری کتاب هایی هم که به دردت میخوره خودم برات آماده می کنم. باید حسابی تلاش کنی آرام جان . هیچ چیز با ارزشی بدون سختی و تلاش کردن بدست نمیاد. ولی مطمئن باش که تو می تونی . ( اشاره ای به خودش و هانا و نیما کرد) ما هم هستیم خیالت راحت. قدردان نگاهشان کردم و گفتم: _ نمی دونم چه جوری باید ازتون تشکر کنم و زحمتاتون رو جبران کنم. _ فقط با خوب شدنت ، با از این حال و هوا در اومدنت . باشه آرام جان؟ لبخند زدم و سرم را به تایید تکان دادم. راه سختی بود و من از این که نتوانم خودم را از این چاه تاریکی که در آن اسیر شده بودم نجات دهم می ترسیدم.. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃
شهــــــــر بازی پارت هشتادوهفتم🌹 شب بود . بعد از شامی که در کنارمسعود خان و بچه ها خورده بودم به سوئیتم آمده بودم و می خواستم اگر این افکار پراکنده بگذارند ، بخوابم تا بتوانم از فردا صبح زود بیدارشوم و به زبان خواندن مشغول شوم. از آنجا که من برای تمام وعده های غذایی پایین می رفتم از مسعود خان خواستم تا اجازه دهد شام ها را من آماده کنم تا حداقل کمی به او کمک کرده باشم. نهار را مگی درست می کرد اما برای شام مسعود خان خودش باید دست به کار می شد . مسعود خان هم برای اینکه من راحت باشم قبول کرد و من از این بابت حس خوبی داشتم. با صدای زنگ تلفن کتابی که مسعود خان برای مکالمات انگلیسی در اختیارم گذاشته بود را کنار گذاشتم و با دیدن شماره ی سارا گوشی را برداشتم. _ سلام _ سلام آرام جون خوبی؟ _ ممنون _ چه خبرا خوش می گذره؟ _ خوبه دارم زبان می خونم _ آفرین ..... ام ... خب دیگه چه خبر به نظرم می خواست چیزی بگوید. این من و من کردن هایش عجیب بود. _ چیزی شده؟ _ نه ...یعنی ... راستش دیشب میلاد اومده بود اینجا آخ خدایا من میلاد را به کل از یاد برده بود. با تردید گفتم: _ خب؟ او هم با تردید پرسید: _ آرام ...چیزی بین تو و میلاد بوده؟ _ نه _ یعنی به تو چیزی نگفته بود؟ حرف خاصی........ ابراز علاقه ای؟ _ خب چرا گفته بود اما من جوابم منفی بود البته روم نمیشد مستقیم بهش بگم ، _ فردای روزی که رفتی پدر جون به خانوادشون گفتن که تو برای ادامه ی تحصیل رفتی استرالیا از اون روز میلاد مدام میرفته سراغ آرمین و از تو می پرسیده . تا اینکه دیشب گفت که میخواسته بیاد خواستگاری. خیلی دلخور بود بابت این بی خبر رفتنت. نمیدانستم چه باید بگویم. شاید اگر طاهایی نبود و این اتفاق ها هم نیفتاده بود من به میلاد فکر می کردم، هرچند که به خاطر مهسا و عمه این احتمال خیلی کم بود، اما حالا اصلا دلم نمی خواست حتی حرفش پیش بیاید. با صدای سارا از فکر خارج شدم. _ الو ، آرام جان هستی؟ _ بله _ میلاد از حست به طاها خبر داشت؟ _ نه بعد از کمی سکوت گفت: _ به خاطر طاها جوابت منفی بود؟ دلم نمی خواست راجب آنها حرف بزنم مخصوصا در باره ی "او" خیلی بی ربط گفتم: _ باید به درسم برسم. و زبانم و قوی کنم. سارا متوجه عدم علاقه ام به صحبت مان شد و گفت: _ آره حتما ، آرام جان به هیچ چیز فکر نکن خب، فقط به درست برس و اونجا تفریح کن باشه؟ _ باشه _ فعلا کاری نداری؟ _ نه خداحافط _ خداحافظ عزیزم. انگار نمیشد یک روز را بدون فکر و خیال و غم و غصه بگذرانم. کل حسم برای زبان خواندن از بین رفته بود. به اتاق رفتم روی تخت افتادم ، دلم می خواست چند ساعتی بخوابم و از این دنیای مزخرف دورشوم. از روزی که قرار شد روی زبانم کارکنم، به دستور مسعود خان نیما در خانه با من انگلیسی صحبت می کرد. و اگر من متوجه نمیشدم به کمکزهر زبانی غیر از فارسی، پانتومیم ، نمایش و خلاصه این کارها باید منظورش را به من می فهماند و فارسی صحبت کردن بین ما کلا ممنوع بود. نیما فوق العاده بامزه بود و من واقعا زمان هایی که در کنار او بودم احساس خیلی خوبی داشتم. بعد از مدتها در کنار او و هانا گاهی می خندیدم. و فکرهایم را برای دقایقی هرچند کوتاه از یاد می بردم. دوماه تا شروع ترم جدید و ورود من به دانشگاه مانده بود و طبق گفته ی مسعود خان زبانم خیلی پیشرفت کرده بود. اما هنوز برای بیرون رفتن از خانه مشکل داشتم و فقط مسیر خانه تا دانشگاه که نزدیک بود را یاد گرفته بودم. مسعود خان حالا که خیالش از بابت زبانم کمی راحت شده بود روی این مسئله خیلی پافشاری می کرد. ظهر بود و من در خانه تنها بودم مسعود خان که دانشگاه بود و نیما هم مدرسه. مگی هم هانا را بیرون برده بود. طبق معمول این مدت مشغول زبان خواندن بودم که تلفن زنگ زد. تماس از ایران بود اما شماره آشنا نبود. با تردید جواب دادم. _الو _ خیلی بی معرفتی آرام شوکه شدم ،میلاد بود ، خدایا او دیگر از جانم چه می خواست. هرچند دلم نمی خواست ناراحتش کنم. اما این اتفاقات دست من نبود و باعث شده بود من از همه ببرم. گرفته گفت: _ جواب نمیدی؟ تنها چیزی که به ذهنم رسید را به زبان آوردم. _ ببخشید دلخور گفت: _ چی رو ببخشم ؟ این که بی خبر رفتی ،یا اینکه به احساسم اهمیت ندادی؟ چه می گفتم...دلم نمی خواست ناراحتش کنم. _ خب یه دفعه ای شد ... من ... نمی خواستم ناراحتتون کنم. جدی و مصمم گفت: _ آرام من هنوز سر حرفم هستم. _ اما... به میان حرفم آمد. _ میدونم تو هیچ حسی به من نداری _ خواهش می کنم بی خیال بشید ... من نمیتونم _ آخه چرا؟ _ خواهش می کنم من نمیتونم.. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت هشتادوهشتم 🌹 بعد از کمی مکث گفت: _ باشه ...... اما من بازم زنگ میزنم ، آرام حداقل بذار یکم بیشتر همدیگرو بشناسیم ، بعد جواب بده چقدر جمله اش آشنا بود ( بیشتر همدیگرو بشناسیم) اعصابم داشت دوباره به هم می ریخت...امان از این خاطرات تلخ... _ فرقی نمیکنه _ یعنی چی آرام...... نکنه .... کس دیگه ای رو دوست داری اگر شش ماه پیش پرسیده بود ، داشتم اما حالا.... _ نه _ پس دیگه نه نیار ، مواظب خودت باش عزیزم ، فعلا خداحافظ. بدون اینکه اجازه دهد حرفی بزنم گوشی را قطع کرد. از این بیشتر شناختن ها متنفر بودم. اصلا از علاقه مند شدن به کسی، از عشق و عاشقی، از همه ی حس های دنیا متنفر بودم. بی فکر لباسم را عوض کردم و از خانه خارج شدم .در عالم دیگری سیر می کردم و اصلا حواسم به این مسئله نبود که من جایی را بلد نیستم. نمی دانم به کجا اما شروع به راه رفتن کردم . اولین قطره ی اشکم چکید . صدایی در سرم زنگ می زد... " ببین آرام من از تو خوشم میاد، دلم می خواد بیشتر همدیگرو بشناسیم." سریع اشکم را پاک کردم. در این دنیا نبودم. در گذشته ها سیر می کردم و جگرم آتش میگرفت. در دلم فریاد زدم : ازت متنفرم نامرد نمیدانم چقدر راه رفته بودم و در دنیای سیاهم قدم زده بودم که به خودم آمدم و متوجه شدم، نمی دانم کجا هستم و نزدیک بود از ترس قالب تهی کنم. استرس گرفته بودم. هرچه تابلو ها را خواندم هم نفهمیدم کجا هستم . ساعتم را نگاه کردم 4 بود و سه ساعت از خروجم از خانه گذشته بود و من هیچ نفهمیده بودم. در دلم فحشی نثار افکارم کردم که مرا اینچنین اسیر و غرق در خود کرده بودند. یاد آن روز افتادم و آن پارک وحشت و آن نامرد که مرا رها کرد و رفت. گریه ام گرفته بود نمی دانستم چه کنم. موبایلم را در آوردم و با خجالت شماره ی مسعود خان را گرفتم. خیلی زود جواب داد. صدایش نگران بود. _ آلو آرام جان کجایی ، خونه نیستی؟ _ مسعود خان ....... گم شدم صدایم میلرزید _چی ؟ آرام کجایی؟ _نمیدونم..... ( بغضم شکست ) ببخشید _ چیزی نیست ... آروم باش. چند تا نفس عمیق بکش، این جا کشور امنیه اصلا نگران نباش هیچ اتفاقی نمیوفته ،تو فقط به خودت مسلط باش، باشه؟ به سختی گفتم: _باشه _ الان آرومی _ بله _ آفرین . ببین تابلوهایی که میبینی رو برای من بخون من همین الان میام دنبالت. پانزده دقیقه ی بعد ماشین مسعود خان جلوی پایم ترمز زد . به سرعت سوار شدم. بدون آنکه نگاهش کنم سر به زیر گفتم: _ ببخشید _ چی رو ببخشم ، خیلی هم کار خوبی کردی اومدی بیرون هواخوری. _ مزاحمتون شدم _ اصلا. چیز دیگری نگفتم. مسعود خان خیلی خوب بود . من هرچه می گفتم باز هم شرمنده اش بودم. در خودم فرو رفته بودم و به بیرون نگاه می کردم آرام پرسید _ خوبی؟ _ بله _ اتفاقی افتاده _ نه تا خانه سکوت بود و سکوت. دلم می خواست برای مسعود خان حرف بزنم. از همه چیز مثل آن شب. اما میترسیدم او را خسته کنم. پس زبان به کام گرفتم و در دلم برای خودم درد و دل کردم. دو روز از گم شدنم گذشته بود که مسعود خان لباس پوشیده و آماده به سراغم آمد و گفت سریع حاضر شوم که قرار است با هم بیرون برویم. به سرعت در حالی که نمی دانستم قرار است به کجا برویم حاضر شدم و از خانه خارج شدم. در ماشین به انتظارم نشسته بود. سوار شدم و او بی حرف راه افتاد. بعد از چند دقیقه سکوت شروع به صحبت کرد. _ ببین آرام جان برای من مسئله ای نیست که تو رو هرجا خواستی ببرم و بیارم . آخه تو اصلا از خونه بیرون نمیری که بگم وقت من گرفته میشه .اما برای خودت بهتره که یاد بگیری و مهم تر از اون اینه که این ترست و از بین ببری. استرس گرفتم. متوجه ترس و استرسم شد که با لحنی مهربان ادامه داد. _ ببین ترس نداره که . اصلا مگه تو قول ندادی که به خودت کمک می کنی . پس باید این قدم رو برداری. دو سه روز اول برات سخته بعد برات آسون میشه و به خودت میخندی که میترسیدی تنها بیرون بری. کاش ین استرس لعنتی رهایم می کرد. _ اصلا کار سختی نیست . من همه جارو خودم بهت یاد میدم . کافیه به خودت اعتماد داشته باشی که میتونی. اون وقت همه چیز حل میشه ، باید با ترسهات مواجه بشی آرام جان وگرنه نمی تونی از این پیله ای که دورت بافتی رها بشی. باشه؟ راست می گفت. باید این ترس مسخره را کنار می گذاشتم. در ایران و در کنار خانواده و آشنایانم، تنها بودم و کمکی نداشتم. اما حالا که در این غربت غریبه ای پیدا شده و می خواهد کمکم کند ، باید قدر این موقعیت را بدانم. سرم را به تایید تکان دادم. مسعود خان لبخندی آرامش بخش زد و بعد شروع به توضیح دادن کرد. _ راستی داشت یادم میرفت ،داشبورد رو باز کن باز کردم و منتظر نگاهش کردم. _ اون نقشه رو بردار... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت هشتادونهم🌹 نقشه رو برداشتم و داشبورد را بستم. _ این نقشه رو دیروز برات خریدم ، البته خودم داشتم اما قدیمی شده بود و بعضی از تغییرات توش نبود. توی این نقشه اسم همه ی خیابون ها و محله ها و حتی مغازه ها هم هست. روی گوشیت هم چند تا برنامه نصب میکنم که مسیر یابو نقشه و از این چیزاست... حالا فکر می کنی با وجود این همه امکانات و این که تو خیلی خوب انگلیسی صحبت میکنی، اصلا امکان داره که تو گم بشی؟ راست می گفت چقدر همه چیز ساده می شد اگر فقط وقتی می ترسیدی کسی بود که تورا کمک کند و به تو دلداری دهد . اگر کمی به تو توجه شود . اگر کمی فقط کمی دیده شوی . مهم باشی. ارزش داشته باشی و ناخواسته نباشی که نهایت لطفشان سیر کردن شکمت باشد و بازیچه نباشی که احساست را به تارج ببرند و ککشان هم نگزد. لبخند زدم به این همه مرد بودن این مرد. مردهایی که من دیده و شناخته بودم که فقط نامش را یدک می کشیدند و بس. _ خب اینم از این . تا این جا رو که یاد گرفتی آره؟ _ بله ، فکر کنم _ تو دختر باهوشی هستی مگه میشه که یاد نگرفته باشی. _ ممنون _ خیلی خوب پیاده شو با تعجب نگاهش کردم. دوباره گفت: _ پیاده شو دیگه _ چرا _ خب من یه کاری دارم که باید انجامش بدم و تو باید برگردی خونه . و مسیر من دقیقا برخلاف مسیر خونست. با این که مسیر را یاد گرفته بودم اما طبق معمول استرس به جانم افتاد. مرده شور این اعتماد به نفس بی خود مرا ببرند که هیچگاه ندارمش. با خجالت گفتم: _ خب من همراتون میام تو ماشین میشینم. _ نمیشه. تو که مسیر و بلدی. پس خودت برمیگردی خونه . زود باش. به اجبار و با استرس پیاده شدم و مسعود خان بدون هیچ حرفی راه افتاد و رفت. باید ترس را کنار می گذاشتم. زیر لب و پشت سر هم تکرار می کردم، من میتوانم . من بلدم. اصلا سخت نیست. بسم الله گفتم و برای اولین بار در عمرا سعی کردم ترس را کنار بگذارم و به تواناییهایم اعتماد کنم. تا دو هفته کارمان همین بود مسعود خان هر روز یکی دو مسیر و محله را به من یاد میداد و بعد مرا رها می کرد تا به خانه برگردم. دیگر ترسم ریخته بود و راحت این کار را انجام میدادم. روز آخر که تقریبا همه ی مسیر های مهم شهر را یاد گرفته بودم ، مسعود خان گفت تمام این مدت موقع برگشت مرا همراهی می کرده و خودش را نشان نمیداده. با این حرف مسعود خان بیشتر مدیون و شرمنده اش شدم . او واقعا مرد بی نظیری بود. از آن پس که مسیرها را یاد گرفتم مسعود خان گاهی برای خرید که در واقع بهانه ای برای بیرون رفتن من از خانه بود، مرا به فروشگاه های اطراف می فرستاد تا کم کم با دنیای بیرون ارتباط برقرار کنم. مسعود خان را خدا برای نجات من فرستاده بود و من واقعا مدیون او بودم. دانشگاه شروع شده بود. اوایل شرایط و جو آنجا برایم سخت بود اما بعد ازدو سه ماه تقریبا برایم عادی شد. هرچند که هنوز هم دوستی نداشتم و ارتباطی با کسی برقرار نکرده بودم ، اما حس بدی هم نداشتم. میلاد بارها در این مدت تماس گرفته بود و من هر دفعه جواب منفی ام را به او اعلام کرده بودم، اما او زیر بار نمیرفت. تصمیم داشتم در ابن باره به کسی بگویم . اما شخص مورد نظر را پیدا نمی کردم. چند روزی بود که با زیاد شدن تماس های میلاد فکرم حسابی مشغول شده بود و دوباره کلی در خود فرورفته بودم ،که از نگاه مسعود خان دور نمانده بود. شب بود و مشغول درست کردن شام بودم . حسابی در افکارم غرق بودم که با دستی که روی شانه ام قرار گرفت از جا پریدم و هین بلندی گفتم. مسعود خان هول شده گفت: _ ببخشید آرام جان نمی خواستم بترسونمت ، چند بار صدات کردم اما جواب ندادی. بعد از آن ماجرا اعصابم به شدت ضعیف شده بود و با کوچکترین کنشی ، واکنش های شدید نشان میدادم. مخصوصا اگر کسی از پشت صدایم میزد یا مثل الان مثلا دستم را می گرفت، بی نهایت می ترسیدم و به یاد آن پسر درون پارک که از پشت کیفم را گرفته بود می افتادم و حالم بد می شد. سعی کردم به خودم مسلط شوم روی صندلی نشستم . _ شما ببخشید حواسم نبود. لیوانی آب به دستم داد. و روبرویم پشت میز نشیت. _ چیزی شده؟ _ نه _ تشخیص تغییر رفتارت اصلا سخت نیست دختر جان ، نمیتونی منو گول بزنی. _ یکم فکرم مشغوله _ گاهی حرف زدن خیلی به آدما کمک میکنه _ یه بار توی عمرم با یکی حرف زدم ، اما از همش بر علیه خودم استفاده کرد. ( لحنم غمگین بود.) _ همه مثل هم نیستن، زود اعتماد کردن خوب نیست اما بی اعتمادی محض هم خیلی بده. (با خجالت پرسیدم) _ شما چقدر از من می دونین؟ _ کمی از شرایط خانوادت می دونم و آرمین کمی از ماجرایی که برات اتفاق افتاده بوده رو برام تعریف کرده، البته فقط برای این بوده که من تو رو درک کنم و علت این حالت رو بدونم همین ، خانوادت واقعا نگرانتن. نگرانیشان اصلا برایم مهم نبود... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت نود🌹 _ می تون م به شما اعتماد کنم؟ _ خب اینو خودت باید تشخیص بدی... اما می تونم بهت قول بدم فقط برات یه گوش باشم و اگر کمکی از دستم برمیومد کوتاهی نکنم. _ میشه کمکم کنید _ اگه کاری از دستم بر بیاد مطمئن باش دریغ نمی کنم. _ پسرعمم مدتیه که زنگ میزنه و خب.... یعنی ... خواستگاری کرده. اما من هرچی بهش میگم نه، بی خیال نمیشه..... من اصلا دلم نمی خواد ازدواج کنم. _ این جواب منفی ربطی به شخص خاصی داره؟ طوری شخص خاصی را گفت که مطمئن شدم منظورش دقیقا طاهاست و فقط از بردن نامش خودداری می کند. _ نمی دونم....نه _ من چی کار می تونم برات بکنم؟ _ میشه لطفا ، به آرمین بگید که به میلاد بگه جواب من منفیه و امکان نداره نظرم عوض شه. من هرچی به سارا گفتم به آرمین بگه یه جورایی بهونه میاره...نمی دونم. _ خب .. ببین آرام ، درسته که الان دوست نداری به ازدواج فکر کنی اما بالاخره چی؟ ، بالاخره یه روزی میرسه که تو هم ازدواج میکنی، پس از روی حس بدی که الان داری تصمیم عجولانه نگیر. _ میلاد پسر خیلی خوبیه، البته من واقعا حسی جز یه پسرعمه بهش ندارم. اما غیر از اون وجود عمه و دختر عمم که در واقع از من خوششون نمیاد باعث میشه اصلا نخوام به میلاد فکر کنم. میلاد حتی یک بار هم نتونسته از من در برابر خواهرش دفاع کنه. و من برام سخته بخوام با این شرایط کنار بیام. _ خب ، به نظر منم خانواده ی طرفی که می خوای باش ازدواج کنی خیلی مهمه. ( کمی فکر کرد و گفت ) باشه آرام جان من با آرمین صحبت میکنم. قبولم نکرد خودم شخصا با این آقا میلاد صحبت می کنم خیالت راحت. _ ممنونم ، شما واقعا منو شرمنده می کنین. _ این حرفا رو نزن. وجود تو، تو این خونه خیلی با ارزشه. بچه ها خیلی دوست دارن مخصوصا هانا. من از بابت محبتی که به بچه ها داری ازت ممنونم . لبخند زدم و مسعود خان از آشپزخانه خارج شد. امیدوار بودم میلاد راضی شود و خیلی هم ناراحت نشود. به هر حال آنچه مسلم بود این بود که با وجود شرایطی که داشتم هیچگاه جوابم به او مثبت نمیشد. بیشتر وقتم را در خانه با هانا می گذراندم . حس خاصی به او داشتم و از بودنش احساس آرامش می کردم. حالا بیشتر وقتهایی که من کلاس نداشتم و در سوئیتم بودم هانا هم کنارم بود به طوری که صدای مسعود خان در آمده بود و با مزه اعتراض می کرد و می گفت: _" هانا تو رو از من بیشتر دوست داره" . گاهی با هانا و نیما بیرون می رفتیم . پارک ، جاهای دیدنی و گاهی هم فروشگاه هایی که از شیر مرغ تا جان آدمیزاد را برای فروش گذاشته بودند و مقاومت در برابر خرید نکردن واقعا بی فایده بود. گاهی مسعود خان هم ما را همراهی می کرد و آن وقت ها حسابی به ما خوش می گذشت. روحیه ام خیلی بهتر شده بود و من همه را مدیون این خانواده ی سه نفری بودم . گاهی در دلم آرزوم میکردم که ای کاش من دختر مسعود خان بودم . او پدر فوق العاده ای بود و بی دریغ محبت می کرد. نزدیک امتحانات پایان ترم بود و من تقریبا بین اساتید شناخته شده بودم. و از آنجا که مسعود خان هم در مرکز تحقیقات همان دانشگاه مشغول بود، او هم از این شناخته شدن من آگاهی داشت و کلی مرا تحسین کرده بود. با خانواده ام ارتباط داشتم البته آنها تماس گیرنده بودند،من فقط گاهی با سارا تماس می گرفتم و با او صحبت می کردم. اما بقیه خودشان تماس می گرفتند. با وجود بهتر شدن حالم اما هنوز حسم به خانواده ام همان بود و من فقط سعی می کردم به آنها فکر نکنم و به این حس بد بیش از این پرو بال ندهم. از وقتی از ایران خارج شده بودم با آرش صحبت نکرده بودم ، فقط سارا اخبار او را به من می داد و می گفت حالش خراب است و روی حرف زدن با تو را هم ندارد. گاهی دلم برایش می سوخت اما برای خودم بیشتر. آرمین اما با وجود تمام سردی های من مدام تماس می گرفت و با مسعود خان هم در ارتباط بود. خدا روشکر مسعود خان با آرمین صحبت کرده بود .و نمی دانم آرمین دقیقا چه به میلاد گفته بود، که تماس های میلاد قطع و خیال من هم از بابت او راحت شد. هوای دلم گرفته بود و... چشمانم ابری ، اما هنوز اجازه ی بارش به آنها نداده بودم. فردا سالگرد مرگ روح و جانم بود. و من ساده لوحانه فکر می کردم فراموش کرده ام و دیگر برایم مهم نیست . اما سخت در اشتباه بودم و حال و روزم به حدی بد بود که نیما و هانا هم متوجه شده بودند. دوباره کابوس هایی که مدتی قطع شده بودند شروع شده بود و من از خوابیدن فراری بودم. در سوئیتم کنار پنجره نشسته بودم و به بیرون خیره شده بودم. چشمانم اما آن پارک وحشت را میدید . بغض بدجور به گلویم چنگ انداخته بود و حالم اصلا خوب نبود. برای نهار و شام پایین نرفتم و مسعود خان هم که حالم را دید اصراری نکرد. تا شب همان جا نشستم و با تمام وجود سعی کردم حتی یک قطره اشک هم نریزم... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهـــــــر بازی پارت نودویکم🌹 تا صبح روی تختم دراز کشیدم و خیره به سقف آن روز لعنتی را برای خود مرور کردم. صبح با چشمانی که از شدت خستگی و بی خوابی قرمز بودند آماده شدم و خیلی زود خودم را به دانشگاه رساندم. یک کلاس بیشتر نداشتم و بقیه ی روز آزاد بودم. بعد از کلاسم به پارکی که در نزدیکی خانه ی مسعود خان بود رفتم و روی نیمکتی در قسمتی خلوت از پارک نشستم. با این کار خودم را شکنجه می دادم اما دست خودم نبود. نمیدانم چقدر گذشت که حضور کسی را کنارم احساس کردم. طبق معمول مسعود خان بود. _ خوبی؟ اگر حرف میزدم بی شک بغضم میشکست و اشک هایم جاری میشد. سرم را به علامت نفی تکان دادم. خوب نبودم. _ این چند روز آرمین مدام با من تماس میگرفت ، خیلی نگرانت بود. سارا هم مدام به خودم زنگ میزد و سعی میکرد با حرف هایش مرا شاد کند.البته کمی هم مشکوک بود و من دلیلش را نمی فهمیدم. انگار می خواست چیزی بگوید و جلوی خودش را می گرفت. در حالی که صدایم از بغض میلرزید به سختی گفتم: _ یک سال گذشت. فکر کردم فراموش کردم اما ..... اشکهایم بعد از دو روز مقاومت از کاسه ی چشمم سرریز شدند . _ حرف بزن آرام ، تو خودت نریز. _ حالم خوب نیست ، حالم خوب نمیشه. یادم نمیره ، (با عجز گفتم ) چیکار کنم؟ دستم را در دستهایش گرفت و گفت: _ خوب میشی دخترم. به شرطی که بخوای. بریز بیرون این غم و غصه ها رو ، حرف بزن. با گریه گفتم : _ من واقعا دوسش داشتم با تمام وجودم ، حقم این نبود مسعود خان. من هر روز برای خواهرش دعا می کردم با اینکه نمی شناختمش و ندیده بودمش اما اون انتقام خواهرش رو از من گرفت. من خیلی احمقم خیلی هم بدبختم ، خیلی _ آرام این نشون میده که تو چقدر انسان خوبی هستی ، اون آدم اشتباه کرده و مطمئن باش تقاصشو هم پس میده. با عجز گفتم: _ چی کار کنم یادم بره؟ _ ببخشش سرم را به نفی تکان دادم. _ نمی تونم _ ببخشش تا فراموش کنی. ببین یک سال گذشته ، می خوای تا آخر عمرت برای این ماجرا عزاداری کنی؟ دوباره سرم را به نفی تکان دادم. _ اون رو به همون عشق پاکی که بهش داشتی ببخش. بعد هم همه چیز رو فراموش کن. قبول دارم که سخته اما میشه.یعنی تو میتونی... کاش میتوانستم. بعد از کمی که در فکر فرو رفته بود گفت: _ ببین آرام جان می خوام چیزی بهت بگم؟ با این که حال و روز درستی نداشتم اما متوجه لحن محتاط مسعود خان شدم. _ چند روزی هست که آرمین موضوعی رو بهم گفته اما چون تو حالت خیلی مساعد نبود ،تصمیم نداشتیم بهت بگیم ، اما الان فکر می کنم بهتره همین الان بدونی. اینطوری یکبار حالت بد میشه و بعد راحت میشی. استرس گرفتم . گریه ام قطع شده بود و خیره و با نگرانی مسعود خان را نگاه می کردم. _ چی شده؟ صدایم می لرزید. _ قول بده آروم باشی خب؟ _ باشه ، چی شده. کلافه بود و من واقعا داشتم از ترس میمردم. کمی مکث کرد و بعد گفت: _ طاها ....... برگشته روی تخت افتاده بودم و حوصله ی بلند شدن نداشتم. از پرده ی کنار رفته ی پنجره به آسمان آبی خیره بودم. حرف های دیروز مسعود خان یک لحظه هم از یادم نمیرفت. _ یک ماهی هست که پیداش شده . اول از همه رفته بوده سراغ آرش ،مثل اینکه با هم درگیر شدن و آرش تا تونسته زدتش ،آرمین می گفت اگر سرایدار سر نمیرسیده و آرش و ازش جدا نمی کرده ، کشته بودتش.سرایداره گفته طاها اصلا از خودش دفاع نمی کرده و با کمال میل گذاشته بوده آرش خودشو خالی کنه... دو سه روز هم بیمارستان بستری بوده و بعد با رضایت خودش از بیمارستان میاد بیرون. از اون به بعد میره سراغ آرمین. این مدت وضع همین بوده ، طاها می خواسته و می خواد حرف بزنه اما همش با آرمین و آرش دعوا دارن. مثل اینکه فهمیده اشتباه کرده ، انتقامشو اشتباهی گرفته و حالا کاسه ی چه کنم دستش گرفته. می گفت در به در دنبال تو می گرده. نمی خواستیم بهت بگیم اما فکر کردم حقته بدونی. با صدای زنگ تلفن از فکر خارج شدم. حوصله ی جواب دادن نداشتم. بعد از چند زنگ قطع شد. داشتم غرق در افکارم میشدم که دوباره زنگ آن به صدا در آمد . از دیروز هیچ تلفنی را جواب نداده بودم. به ناچار بلند شدم و گوشی را برداشتم. _ الو صدای نگران و شاکی سارا در گوشی پیچید. _ دختر چرا جواب نمیدی از دیروز هزار بار زنگ زدم حوصله ی هیچ کس را نداشتم ، حتی سارا...سکوت کردم. _ خوبی آرام جان .............. مسعود خان بهت گفت؟ سوالش را خیلی محتاطانه پرسید تنها سوالی که آن لحظه به ذهنم می رسید را پرسیدم. _ از کجا فهمیده اشتباه کرده؟ _ آرام جان بهش فکر نکن. چه می گفت سارا ،چگونه فکر نکنم. مگر میشد. هیچ نگفتم و منتظر ماندم تا به حرف بیاید. صدای بیرون فرستادن نفسش را شنیدم.. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹