eitaa logo
BEST_STORY
181 دنبال‌کننده
40 عکس
4 ویدیو
0 فایل
بهترین رمان های ایرانی🎈💝 رمان های فعلی: سیب سرخ حوا و دخیل_عشق💗💗💗 سیب سرخ حوا:روزانه چهار پارت😍 دخیل عشق: روزانه یک پارت😘 پارت سوپرایزم داریم😉 ادمین: @alireza9495 ✨ ________________________
مشاهده در ایتا
دانلود
شهــــــــر بازی پارت هفتادوهشتم🌹 فصل دوم: «شاید ... فراموشی» همه چیز جدید و تازه بود ، اما من حوصله ی لذت بردن از اطراف را نداشتم. استرس داشتم ، غریب بودم و بی صبرانه فقط چشم می چرخاندم تا مسعود خان را ببینم. کم کم داشتم از ترس گم شدن و پیدا نکردنش به گریه می افتادم که کسی از سمت راستم صدایم زد. _ آرام خانم؟ با سرعت به سمت صدا برگشتم خودش بود...... مسعودخان. با دیدنش کمی دلم آرام گرفت. مردی حدودا چهل ساله با موهای جوگندمی .قد بلند و کمی چاق و صورتی بی نهایت مهربان . با لبخندی آشنا که مرا به یاد زندایی می انداخت .با توقف من به سمتم آمد . _ آرام خانم خودتی دیگه؟ _ بله...سلام. متفکرانه نگاهم کرد ، احتمالا چهره ی زرد و زار من توجه اش را جلب کرده بود .چمدانم را که روی زمین می کشیدم از دستم گرفت وبا روی خوش گفت؟ _ پس اون خانم نابغه که من براش پذیرش گرفتم تویی؟ می خواستم بگویم من اگر عقل داشتم که بازیچه نمیشدم ....کدام نابغه....... یک نابغه ی احمق... اما سعی کردم لبخند بزنم. وجودش آرامش بخش بود و عجیب بود که کنارش خیلی معذب نبودم. دوباره با همان لحن گرم و صمیمی اش گفت: _ خیلی خوش اومدی . فعلا بیا سریع تر بریم که بلیط داریم واسه کانبرا ، بعدا حسابی با هم آشنا می شیم. دوباره همان لبخند مسخره را تکرار کردم و به دنبالش روان شدم. همه جا خیلی شلوغ بود و من دلم می خواست دستم را بگیرد تا گم نشوم. یک پرواز یک ساعته از ملبورن به سمت کانبرا داشتیم و بالاخره بعد از زمانی طولانی و طاقت فرسا به خانه ی مسعود خان رسیدیم. انقدر در این مدت از زندگی و جریانات دور و اطرافم دور شده بودم که حتی نمی دانستم قرار است کجا ساکن شوم. و روی پرسیدنش را هم نداشتم . باید در اولین فرصت از سارا می پرسیدم. با ورودمان به خانه خانمی جوان و انگلیسی زبان، از اتاقی بیرون آمدو بعد از سلامی که من هم مخاطبش بودم، با مسعود خان شروع به صحبت درباره ی دختر بچه ای به نام هانا کرد . بعد از اتمام صحبت هایش کیفش را برداشت ، خداحافظی کرد و رفت. مسعود خان در حالی که جلوتر می رفت گفت _ بیا آرام جان بیا تعارف نکن به سمت اتاقی رفت و درش را به رویم گشود و چمدانم را کنار در قرار داد. با لبخند نگاهم کرد و گفت: _ تا سوئیتت آماده بشه اینجایی . سوئیتم؟ من اصلا از هیچ چیز خبر نداشتم اما انگار او از همه چیز با خبر بود. هیچ حرفی برای گفتن نداشتم. دوباره گفت: _ می خوای یکم استراحت کن حتما خیلی خسته ای . ساعتت رو هم تنظیم کن، شش ساعت و نیم بیار جلو .... اختلاف آنچنان زیادی نیست زود عادت میکنی. باز هم همان لبخند مسخره را تحویل دادم . زبانم از کار افتاده بود. خیلی وقت بود که اینطور شده بود و حوصله ی حرف زدن نداشتم. تمام طول راه را هم سکوت کرده بودم و گاهی فقط متوجه می شدم که مسعود خان متفکرانه نگاهم می کند ،من اما عکس العملی نشان نمی دادم، فکر می کردم حتما برایش عجیب و غریب هستم. ساعت 3 بعد از ظهر بود و من به شدت خسته بودم . بی تعارف دعوتش به استراحت را پذیرفتم و قبل از اینکه به آن اتاق بروم با خجالت از او پرسیدم: _ ببخشید؟ با روی خوش به سمتم برگشت و گفت: _ کم کم داشتم نگرانت میشدم ، اما حالا که بالاخره حرف زدی خیالم راحت شد. چیزی لازم داری؟ خجالت زده گفتم: _ ببخشید ، دستشویی کجاست؟ ضربه ی آرامی به پیشانی اش زد و گفت: _ آخ ببخشید یادم رفت بگم (و به دری انتهای راهرویی که اتاق ها در آن قرار داشت اشاره کرد ) چیز دیگه ای لازم نداری؟ _ نه ... ممنون به دستشویی رفتم و بعد هم بلوز و شلوار راحتی از چمدانم بیرون کشیدم و پوشیدم. سر درد بدی داشتم و احتیاج شدید به مسکن. دوباره از اتاق خارج شدم و برای لیوانی آب به سمت آشپزخانه ای که موقع ورود دیده بودم، رفتم ، البته کمی آرام و با خجالت... او هم در آشپزخانه بود اما پشت به من، دوباره همان طور آرام گفتم: _ ببخشید؟ به طرفم برگشت و باز هم همان لبخند مهربان را تحویلم داد. _ چیزی می خوای؟ _ یه لیوان آب بی حرف اضافه ای لیوانی آب به دستم داد . همان جا قرص را خوردم که از نگاه مسعود خان دور نماند. جدی شد و گفت: _ حالت خوب نیست؟ _ خوبم ، ممنون لیوان را روی میز گذاشتم و بی صدا در حالی که مسعود خان دقیق و جدی نگاهم می کرد از آشپزخانه خارج شدم. قبل از این که کامل خارج شوم گفت: _ نمی خوای به خانوادت خبر بدی که رسیدی؟ با این سوال به سمتش برگشتم. باید خبر می دادم . اصلا حوصله ی این کار و حرف زدن با آنها را نداشتم. انگار مسعود خان متوجه شد که گفت : _ خسته ای ، برو استراحت کن ، من به محسن خبر میدم. شب خودت با خانوادت تماس بگیر... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت هفتادونهم🌹 از خدا خواسته سرم را به تایید تکان دادم و بی حرف به اتاقی که در اختیارم گذاشته شده بود رفتم و روی تخت دراز کشیدم. از خدا خواستم بدون اینکه خوابی ببینم فقط چند دقیقه بخوابم. حس و حال عجیبی داشتم . که اصلا خوب نبود. بغضی که در گلویم و غمی که در دلم بود بر خلاف حس رضایتی بود که از دوری از خانواده ام در قلبم احساس می کردم. _ خدایا من دیگه هیچی ندارم. فقط کمک کن دیوونه نشم. اشک ها شروع به ریزش کردند و من بی توجه چشمانم را بستم و سعی کردم برای دقایقی هرچند کوتاه .......... بمیرم. با صدای گریه ی کودکی از آن خواب در هم بر هم و مزخرفی که در آن گیر افتاده بودم نجات پیدا کردم. خیس عرق بودم . سردرم کم شده بود اما هنوز سرم سنگین بود. خجالت می کشیدم از اتاق خارج شوم . ماندن در اتاق هم زشت بود. کلافه شده بودم می ترسیدم مزاحم زندگیشان باشم و سربار. بعد از نیم ساعت کلنجار رفتن با خودم تصمیم گرفتم از اتاق خارج شوم . بلوز و شلوار راحتی ام را با یک بلوز و شلوار رسمی تر عوض کردم و با کلی استرس از اتاق خارج شدم. خانه ی مسعود خان ، خانه ی ویلایی متوسطی بود که به نظرم سه اتاق خواب داشت چون در آن راهرو علاوه بر سرویس بهداشتی و حمام سه در دیگر هم وجود داشت که یکی از آنها مربوط به اتاقی بود که من در آن بود و احتمالا آن دوتای دیگر هم اتاق بودند. این راهرو به حال گردی که در آن یک دست مبل راحتی و تلوزیون بود ، وصل میشد که در سمت چپ آن یک راهروی کوچک بود که به در ورودی خانه میرسید. و سمت راست آن آشپزخانه بود. در امتداد راهروی اتاق ها بعد از حال هم سالن مستطیل شکلی قرار داشت. در کل خانه ی دنج و قشنگی بود. همینطور که به سمت صدا ی کودک که دیگر گریه نمی کرد و برعکس داشت می خندید می رفتم ، نگاهی هم به خانه انداخته بودم.انقدر افکار مزخرف داشتم که دلم می خواست با توجه به خانه و چیز های جدید آنها را از خودم دور کنم. آنها در گوشه ی سالن بودند و هنوز متوجه ی من نشده بودند، مسعود خان به همراه دختر بچه ای مو فرفری روی مبل های سالن نشسته بودند . احتمالا آن کودک موفرفری هانا بود .همان که آن خانم درباره اش صحبت کرده بود. نمی دانستم باید خلوتشان را به هم بزنم یا باید به اتاق برگردم که مسعود خان مرا دید و با رویی خوش مرا نگاه کرد و خطاب به هانا گفت: _ بابایی ببین کی اومده ، آرام خانم که گفته بودمه ها هانا با کنجکاوی نگاهم می کرد . من خجالت زده گفتم:.. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت هشتاد🌹 _ببخشید مزاحم شدم مسعود خان به شوخی اخم کرد و گفت: _ آرام جان این چه حرفیه ، من آدم راحتی هستم با هیچ کس هم رودرواسی ندارم ، اگه بودنت اینجا اذیتمون می کرد اصلا نمی آوردمت اینجا. اگه مزاحم بودی من از همون اول که محسن باهام صحبت کرد قبول نمی کردم کارات و درست کنم. پس دیگه از این فکرا نکن. ما خوشحالیم که اینجایی. فکر می کنم لبخندم این دفعه کمی حس داشت و از آن حالت مسخره خارج شده بود. مسعود خان خیلی خوب بود و پر از انرژی مثبت . حس میکردم حالا، از بودن در اینجا خیلی هم معذب نیستم، مخصوصا بعد از شنیدن حرف های مسعود خان، که صادقانه بیان کرده بود. سالن کمی رسمی تر بود و یک دست مبلمان و یک میز غذا خوری بزرگ داشت. و دو مبل زیبا که میز گردی میاشان بود و روی آن یک جعبه ی شطرنج مینیاتوری قرار داشت. _ من و هانا خانم اومدیم این جا که صدامون تو رو بیدار نکنه ، خوب خوابیدی؟ تشکر آمیز نگاهش کردم و گفتم: _ ممنون. مسعود خان هانا به بغل به سمتم آمد.با هدایتش به حال گرد و دنج خانه رفتیم و روی مبل های آبی رنگ و راحتش نشستیم. هانا با آن زبان بچه گانه اش برای خود حرف میزد به نظر دو سه ساله می آمد . من عاشق بچه ها بودم و هانا به نظرم بی نهایت بامزه بود. همینطور هانا را نگاه می کردم که مسعود خان گفت : _ نمی خوای به خانوادت زنگ بزنی ؟ البته من خبر رسیدنت رو دادم. واقعا دلم نمی خواست تماس بگیرم. اما انگار چاره ای نبود. سرم را با اکراه تکان دادم و مسعود خان که حس می کنم متوجه این عدم علاقه شده بود گوشی تلفن را به دستم داد و گفت : _ تا تو تماس می گیری منم شام و آماده می کنم . بعد هم هانا را بغل کرد و به آشپزخانه رفت. شماره را گرفتم و گوشی را به گوشم چسباندم. می ترسیدم از این حالی که داشتم که حتی از تلفن زدن به خانواده ام هم فراری بودم . اصلا دلم می خواست هیچ ارتباطی با آنها نداشته باشم . بعد از دو سه بوق صدای بابا در گوشی پیچید. _ الو زیر لب و آرام گفتم: _ سلام _ آرام جان بابا ،خوبی دخترم ، منتظر تلفنت بودیم. صدایش شاد و مشتاق بود نمی دانم چرا از این لحن مهربان فقط پوزخند روی لبهایم می نشست و بس. واقعا تمایلی به حرف زدن نداشتم و حرف زدنم به زور بود. _ خوبم _ راحت رسیدی ، همه چیز خوب بود؟ _ بله _ مشکلی نداری؟ _ نه لحنم سرد و بی حوصله ام حالش را گرفت. صدای بابا گرفته شد . _ خب بابا جان انگار خسته ای ..... ما مرتب باهات تماس می گیریم ، مامانت هم می خواست باهات صحبت کنه ... اما باشه برای بعد دخترم.... که تو هم سرحال باشی..... خیلی به مسعود سلام برسون و بازم تشکرکن. _ باشه ،خداحافظ _ خداحافظ بابا جون دست خودم نبود ، دوستشان نداشتم. دیگر دوستشان نداشتم . آنها دیر مرا به یاد آوردند و این به درد من نمی خورد. تا وقتی این جمله ی طاها که گفت : " تویی که خانواده ی خودت نمی خوانت و تحویلت نمی گیرن چرا من باید بهت توجه کنم." در گوشم زنگ میزد و قلب و روحم را به آتش می کشید، بود ، وضع همین بود . گوشی را قطع کردم . ساعت نزیک به 7 بود . به آشپزخانه رفتم تا کمک کنم. دیگر نباید به محبت های هیچ کس دل می بستم. هیچ کس، باید برای خودم زندگی می کردم. باید تمام تلاشم را می کردم تا به هیچ کس وابسته نباشم. هانا روی صندلی کودک نشسته بود و با سیب زمینی های سرخ شده ی جلوی رویش بازی می کرد. مسعود خان به طرفم برگشت. _ صحبت کردی _ بله ، سلام رسوندن و تشکر کردن. _ سلامت باشن. بشین شام بخوریم البته فقط امشب انقدر زود می خوریم گفتم شاید تو هم گرسنه باشی. _ ممنون. _ راستی با محسن که صحبت کردم گفت بهت بگم امیرعلی رتبش 700 شده خیلی خوشحال بودن و کلی هم ازت تشکر کردن البته گفتن خودشون باهات تماس می گیرن. خوشحال شدم از این خبر ، پس تلاشهایمان نتیجه داده بود....به یاد کلاس هایمان در شر کت افتادم... با صدای مسعود خان از فکر خارج شدم. _ اما محسن میگفت امیر علی همش میگه من عمرا کچل کنم محسنم بهش میگه مگه میخوای بری سربازی اونم جواب درست و حسابی بهشون نمیده. امیر علی بیچاره... پس فرشته شرط را برده بود کاش از رتبه ی او هم با خبر میشدم. مشغول خوردن مرغ های سوخاری دستپخت مسعود خان بودیم که زنگ در به صدا در آمد. _ نیماست. حتما کلیدشو جا گذاشته، طبق معمول مسعود خان این را گفت و به سمت در رفت. با ورود نیما خانه انگار منفجر شده باشد پر از صدا شد. خودش به تنهایی جای ده نفر شلوغی داشت. صدای شاد و پرانرژی اش می آمد. _ بابا عالی بود ، تیم مایکل و ترکوندیم ، چهار تا گل زدیم ، مسعود خان هم دل به دلش می داد انگار که او هم با انرژی گفت: _ آفرین پسرم ، من که گفتم تو قهرمانی... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت هشتادویکم🌹 نیما همینطور از مسابقه ی فوتبالی که داشت می گفت و مسعود خان هم با اشتیاق و توجه به حرف هایش گوش میداد. تا با هم به آشپزخانه وارد شدند ، نیما با دیدن من خیلی محترمانه جلو آمد و دستش را به سمتم دراز کرد و خیلی مؤدبانه گفت: _ سلام خانم من نیما هستم ، خوش اومدید تحت تاثیر او که لحن و تن صدایش از لحظه ی ورودش تا به اینجا این همه تغییر کرده بود و انگار نه انگار که او با سر و صدایش در لحظه ی ورود خانه را ترکانده بود و حالا اینگونه آرام بود، تعجب زده دستش را گرفتم و گفتم: _ سلام ممنون ، آرام هستم. مسعود خان : خیلی خب نیما جان برو دست و روتو بشور بیا تا دور هم شام بخوریم. نیما رفت و بعد از دقایقی کوتاه و خیلی زود برگشت. مسعودخان: خب آرام جان حالا که همه جمعیم بهتره درست و حسابی با هم آشنا بشیم. با اشاره به هانا گفت : این دختر خانم زیبا که می بینید دو سالشه و عشق باباش و داداششه و با اشاره به نیما گفت : این مرد جوان هم 14 سالشه و رفیقه باباشه. انگار من باید همیشه دلیلی برای حسرت خوردن داشته باشم. خوش به حالشان. بعد رو کرد به بچه ها و گفت : _ ایشون هم آرام خانم هستن ، دختر عمه ی امیرعلی و یک خانم نابغه در ریاضی. سعی کردم لبخند بزنم هانا با لحن شیرین و کودکانه اش گفت : _ آرا مسعود خان لبخند زد و گفت : آرام هانا دوباره گفت : آرا از لحن شیرین و با مزه ی هانا همه خندیدند ،من هم خندیدم . بعد از مدتها از ته دل . شاید این کوچولو دوست خوبی برای من میشد. همسر مسعود خان دو سال پیش فوت کرده بود به یاد داشتم ، هنگامی که خبر دار شدیم در زمان امتحانات امیرعلی بود اما زندایی خودش را به اینجا رساند و تا آخر تابستان اینجا ماند. تنها چیزی که از این خانواده میدانستم همین بود. آن هم به خاطر غیبت طولانی زندایی بود. وگرنه من کلا همیشه از همه چیز بی خبر بودم و در غار تنهایی ام سرگردان. یک هفته از ورودم به این کشور، و به این شهر ، و به این خانه می گذشت. در این مدت سه چهار بار بابا و مامان تماس گرفته بودند که باز هم من جوابهایم تک کلمه ای و در واقع صحبت کردنم با آنها به زور بود. دو بار هم سارا تماس گرفته بود ، برایم کلی حرف زده بود و کلی هم مرا سوال و جواب کرده بود .و از آنجا که مسعود خان شاهد تمام تماس ها بود از تفاوت صحبت های من و سارا با پدر و مادرم، کاملا مطلع شده بود و باز هم با نگاهی متفکرانه نگاهم کرده بود و چیزی نگفته بود. فهمیده بودم اتاقی که در آن ساکن هستم، اتاق نیماست و او تا آماده شدن سوییت من، به اتاق هانا نقل مکان کرده است. این موضوع را فردای روز آمدنم فهمیدم، وقتی نیما عذر خواهی کرد و وارد اتاق شد و به سمت میزش رفت و کتابی از آن بیرون آورد و گفت: _ این کتاب رو یادم رفته بود با بقیه ی وسایل به اتاق هانا ببرم. و من معذب از این مزاحمتم، کلی از او عذر خواهی کردم. به هر حال او یک پسر نوجوان بود و من حقیقتا یک مزاحم بودم. اما او بسیار ریلکس گفته بود که اصلا مهم نیست و او کلا راحت است. در واقع درست مثل مسعود خان. نیما با اینکه فقط 14 سال داشت اما بسیار بزرگتر از سنش رفتار می کرد البته شیطنت های خاص خودش را داشت که گاهی مرا به یاد امیرعلی می انداخت اما وقتی مقایسه یشان میکردم، میدیدم امیرعلی انگشت کوچک نیما هم نیم شود. نیما کلا موجود جالبی بود. هانا در همین یک هفته بسیار با من صمیمی شده بود. البته من بیشتر در اتاق و تنها بودم اما هرگاه از اتاق خارج می شدم هانا به سمتم می آمد و من هم از خداخواسته او را بغل می کردم و دقایقی با او سرگرم میشدم. مسعودخان صبح ساعت 7:45 دقیقه از خانه خارج میشد و ساعت 4 بعد از ظهر هم به خانه بر می گشت البته دو روز هم ساعت 6 به خانه می آمد. در این زمانی که مسعود خان نبود خانمی که روز اول در خانه دیده بودم به اینجا می آمد و از هانا پرستاری می کرد ، نهار را هم آماده می کرد و با آمدن مسعود خان گزارش روز را می داد و میرفت. روز سوم بود که به سختی خجالت را کنار گذاشته بودم و از مسعود خان راجب سوئیتی که گفته بود پرسیده بودم و او در جوابم گفته بود که سوئیت در واقع طبقه ی بالای همین خانه است که منه بی حواس اصلا متوجه آن نشده بودم. البته از روزی که آمده بودم برخلاف اصرار های مسعود خان از خانه خارج نشده بودم . خانه ی مسعود خان یک در پشتی هم داشت که وقتی از آن در وارد خانه میشدیم سمت راستش با ده دوازده پله بالا میرفت و به سوئیت با مزه ای میرسید که شامل یک اتاق به همراه سرویس بهداشتی و یک حال و آشپزخانه ای کوچک و اپن بود. مسعود خان گفت هرگاه مهمانی برایش می آید آنجا ساکن میشود و یک جورایی حکم اتاق مهمان را دارد با این تفاوت که کاملا مستقل است... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت هشتادودوم🌹 انگار در همان روزهایی که من درخانه و در اتاق خودم را زندانی می کردم و بقیه کارهای رفتنم را انجام میدادند، تصمیم براین شده بود که من اینجا ساکن شوم . مسعودخان گفته بودکه خودش این پیشنهاد را داده و مامان و بابا بعد از کلی اصرار از جانب او و زن دایی قبول کرده اند که من اینجا بمانم. مسعود خان می گفت : تو شاید من رو نشناسی و احساس غریبگی کنی اما من با این که وقتی کوچولو بودی دیده بودمت ،اما تقریبا خوب میشناسمت. محسن و مژگان ( زندایی ) زیاد از تو برای من تعریف کردن مخصوصا از وقتی شدی معلم ریاضی امیرعلی. مسعود خان گفت از آنجا که خیلی وقت بود کسی در این سوئیت ساکن نشده بود احتیاج به یه تمیز کاری اساسی ،و سرویس دستشویی و شیرهای آبش نیاز به تعمیر داشته که همه ی اینها به لطف مسعود خان در آن یک هفته حل شد و در نتیجه من در سوئیت ساکن شدم ، در نتیجه نیما هم به اتاق خودش بازگشت. در این یک هفته باز هم همان روند سابق را در پیش گرفته بودم و شبها تا صبح بیدار مینشستم و صبح تا شب یا در حال چرت زدن بودم یا بی حال روی تخت افتاده بودم. می ترسیدم به خواب روم و باز آن خواب کذایی را ببینم و با جیغ از خواب بیدار شوم و آبرویم جلوی مسعود خان برود. به شدن خسته بودم و دلم یک خواب راحت می خواست. سعی می کردم با آمدن مسعود خان حداقل یکی دوبار از اتاق خارج شوم . تا او نخواهد به سراغم بیاید و من را در تخت ببیند ، هرچند که چشمان بی خوابم خود گویای همه چیز بود. مسعود خان اما به نظر خیلی بیشتر از آنچه فکر می کردم از من می دانست و در واقع به گونه ای با من مدارا میکرد. با اینکه در خانه ی مسعود خان هم راحت بودم اما از آماده شدن سوئیت و نقل مکانم بسیار راضی بودم برای اینکه می توانستم با خیال راحت هرکاری خواستم انجام دهم و اصلا شبانه روز بخوابم یا راه بروم و حتی اگر در خواب جیغ کشیدم، نگران بیدار شدن و جلب توجه بقیه نباشم. مسعود خان گفته بود که از ترم آینده میتوانم در دانشگاه مشغول شوم و در واقع 5 ماه تا شروع ترم وقت داشتم. گفته بود که در این مدت باید روی زبانم کارکنم تا بتوانم خیلی سلیس انگلیسی صحبت کنم می گفت یکی از اصول موفقیت در این جا برای خارجی ها تسلط کامل بر زبان انگلیسی است که مخصوصا برای استخدام نکته ی بسیار قابل توجهی است. من هیچ گاه کلاس زبان نرفته بودم از اینکه مجبور باشم در کلاس زبان جلوی همه انگلیسی صحبت کنم فراری بودم . اما همیشه کتاب و سی دی هایی آموزش مکالملت انگلیسی را تهیه می کردم و خودم می خواندم . با این حال آنچنان تسلط نداشتم و در واقع نیاز به آموزش داشتم که مسعود خان گفته بود خودش به من کمکم می کند. مسعود خان متوجه ی روحیه داغون و ضعیف من شده بود و به نظرم سعی داشت تا مرا از آن حال و هوا در آورد ، اما من به گونه ای خواسته یا نا خواسته در برابر خوب شدن مقاومت می کردم . درواقع تغییر برایم سخت بود و من هم توانش را در خودم نمی دیدم. با اینکه به سوئیت رفته بودم اما مسعود خان نمی گذاشت تنها بمانم و مخصوصا وعده های غذایی را در کنار آنها صرف می کردم. البته هنگام نهار او نبود اما نیما و هانا و آن خانم پرستار که حالا می دانستم اسمش مگی است مرا به همراهی دعوت می کردند و می دانستم که مسعود خان به مگی گفته بود که برای نهار حتما من را خبر کند تا در کنار آنها باشم. نمی دانم چند شب از آمدنم گذشته بود. در سوئیتم بودم و باز هم با یاد آوری حرفها ی طاها در آن پارک کذایی کلی در تاریکی اشک ریخته بودم و امیدوار بودم مسعود خان برای شام خیلی اصرار نکند چون من اصلا حال خوبی نداشتم و ترجیح می دادم تنها باشم. سارا در آخرین تماسش گفته بود که آرش در به در دنبال طاها می گردد اما انگار غیب شده است که هیچ کس از او خبری ندارد. می گفت روحیه ی آرش هم بسیار داغون است و از بی خبری از تارا دارد میمیرد. و من به این فکر می کردم که من چقدر در برابر این تارای هرگز ندیده بدبخت هستم . او چقدر درمیان مردان زندگی من عزیز است. و من چقدر بی ارزش .... صدای در آمد. سراسیمه مشغول پاک کردن اشک هایم شدم. انگار مسعود خان مرا از یاد نمی برد. انگار قرار بود به جای تمام این سالهایی که دیده نشده بودم، توسط او مورد توجه قرار بگیرم. انگار مجبور بودم برای شام به پایین بروم. در را باز کردم اما سرم را تقریبا پایین انداختم تا صورت و چشمان سرخ از گریه ام را نبیند. با لحن مهربانی گفت: _ آرام جان تنهایی خسته نشدی ؟بیا پایین پیش ما باش. _ ممنون مزاحم نمیشم. حتی اگر چهره ام را ندیده بود با این صدای افتضاح به همه چیز پی برد. خیلی جدی گفت : _تا نیم ساعت دیگه شام می خوریم ، بیا پایین. رفت و من به سرعت به دستشویی رفتم و صورتم را زیر شیر آب سرد نگه داشتم... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت هشتادوسوم🌹 بعد هم چند نفس عمیق برای از بین بردن بغض و چند سرفه برای صاف کردن صدایم. چند دقیقه ی بعد به پایین رفتم . نیما با روی خوش در را به رویم گشود و هانا با ذوق به سمتم آمد از این استقبال گرم لبخند رو ی لبهایم نشست. خبری از شام نبود و من نمی دانستم باید چه کار کنم تا اینکه مسعود خان گفت: _ آرام جان آماده شو که امشب به افتخار ورودت بعد از دو هفته می خوایم شام بریم بیرون. حوصله ی بیرون رفتن را نداشتم اما زشت بود اگر مخالفت می کردم بالاخره آنها به خاطر من این برنامه را ترتیب داده بودند. دوباره به سوئیتم برگشتم . آماده شدم و خیلی زود به پایین برگشتم. در ماشین مسعود خان که اسمش را هم نمی دانستم، نشسته بودیم. من و هانا عقب نشستیم و نیما جلو در کنار پدرش. مسعود خان : الان شبه باید یه روز هوا روشن بیای کانبرا رو ببینی به اینجا "پایتخت بوته" می گن از بس که سرسبزه و بیشتر مساحتش رو فضای سبز تشکیل داده. در کل شهر قشنگ و خوش آب و هواییه.جاذبه های توریستی هم زیاد داره. انگار همه چیز زیبا بود و رنگی. اما من سیاه و سفید میدیدم مثل تلوزیون قدیمی مامان پری. هیچ چیز قشنگ نبود .همه چیز زشت و خسته کننده بود. الکی لبخند زدم تا حداقل عکس العملی به حرف های مسعود خان نشان داده باشم اما فکر می کنم او هم متوجه مصنوعی بودن لبخندم شد که دیگر چیزی نگفت. اصلا هیچ از اطرافم نمی فهمیدم . تمام مدت هم سکوت کرده بودم و گاهی فقط همان لبخند مسخره را تحویل می دادم. در رستوران فقط با غذایم بازی کردم و با وجود ضعفی که داشتم اما هیچ از گلویم پایین نمی رفت. آخر شب وقتی به خانه برگشتیم از مسعود خان به خاطر زحمات و توجهاتش تشکر کردم و عذر خواهی از اینکه مهمان خسته کننده ای هستم.و در مقابل چهره ی نگران و در فکر فرو رفته ی مسعود خان به سوئیتم پناه بردم و تا صبح گریه سردادم .از همه چیز مخصوصا "او" پیش خودم و خدا شکایت کردم. خواب و بیدار بودم ، درک درستی از اطرافم نداشتم. صدایی می آمد نمی دانم چه بود. جان تکان خوردن نداشتم . سرم درد می کرد و این صدا بدجور اعصابم را به هم می ریخت . انگار کسی به در می کوبید. کسی صدایم میزد. نمی توانستم عکس العمل نشان دهم. چشمانم را به سختی از هم باز کردم همه جا تاریک بود. نمی توانستم زمان را تشخیص دهم. بلند شدم سرم گیج رفت و محکم روی تخت افتادم. _ بیدارشدی آرام جان ؟ خوبی ؟ چی شد؟ مسعود خان بود. سرم گیج میرفت و من سرم را در بالشتم فرو کرده بود تا کمی بهتر شوم ....اما بی فایده بود. دستی سرم را بلند کرد و لیوانی به دهانم چسباند و مایع شیرینی را به حلقم فروریخت. کم کم سرگیجه قطع شد اما نتوانستم دوباره بلند شوم. از این حال و روز مزخرف گریه ام گرفته بود. _ مسعود خان: آرام حالت خوب نیست. باید یه چیزی بخوری. از دانشگاه که برگشتم از حال رفته بودی، هرچی کوبیدم به در و صدات زدم جواب ندادی،شانس اوردی من کلید یدکی اینجا رو داشتم. مگی گفت برای صبحانه و نهار هم هرچی صدات زدن پایین نرفتی..... چی کار داری با خودت می کنی ؟ هرچه کردم نتوانستم جلوی گریه ام را بگیرم به هق هق افتادم. مسعود خان هم گذاشت تا وقتی کمی آرام تر شوم به گریه ام ادامه دهم. در همان حال با هق هق گفتم: _ ببخشید تو رو خدا.......... من مزاحمتونم..........همش دردسر.......... درست میکنم ........... ببخشید. ............. درحالی که لیوانی آب به دستم می داد گفت: _ هیس....این حرفا چیه، نشنوم دیگه ها ...... بیا این آب و بخور به زور کمی از آب را خوردم. باید خودم را جمع و جور می کردم. نباید طوری رفتار می کردم که مسعود خان هم مثل طاها حالش از من به هم بخورد. با صدای گرفته و لرزانی گفتم: _ ببخشید ....... من اصلا بهتره از اینجا برم ...... حتما دانشگاه بهم خوابگاه میده، نه؟ آره حتما میده . اصلا به بابا اینا میگم برام پول بفرستن، میرم جایی رو اجاره میکنم. من نباید مزاحم باشم ،من باید روی پای خودم باستم. اصلا نباید هیچ کس کمکم کنه ، آره باید برم ، باید تنهاباشم، باید...... _ آرام دیوانه شده بودم، نه ...." او "،دیوانه ام کرده بود. همینطور پشت سر هم این حرفها را میزدم و انگار برای خودم می گفتم تا اینکه با صدای مسعود خان که اسمم را صدا کرد ساکت شدم. خیلی جدی گفت: _ ببین تو اول از هر چیزی باید الان غذا بخوری. عصر که اومدم از حال رفته بودی ، اصلا متوجه شدی؟ ،دکتر اومد بالای سرت ، بهت سرم زد.......تو قبل از هر چیز باید تقویت بشی. بلند شد و بی حرف دیگری از اتاق خارج شد و چند دقیقه بعد از آن با سینی حاوی غذا و سوپ به اتاق برگشت و مرا مجبور کرد تا آخرش را بخورم. بعد از آن خیره در چشمانم با لحنی محکم و مطمئن گفت.. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت هشتادوچهارم🌹 _ آرام ،من می دونم تو ایران یه مشکلی داشتی ، خانوادت سربسته یه چیزایی گفتن البته من نمی دونم دقیقا ماجرا از چه قراره ، اما هر کس دیگه ای هم جای من بود حتی اگر کسی حرفی هم بهش نزده بود از حال و روزت می فهمید که این وسط یه مشکلی هست. من نمی خوام فضولی کنم یا باعث شم اذیت شی. به خاطر همین تو این دو هفته ای که اومدی چیزی نگفتم اما به نظرم سکوت بیشتر از این جایز نیست. روی من حساب کن. تو نه مزاحم منی نه سربار. من خودم دلم می خواد کمکت کنم. نه دلسوزی تو کاره نه کسی ازم چیزی خواسته . من یه انسانم و به عنوان یه انسان وظیفه ی منه که به هم نوعم کمک کنم. ببین من خیلی ساله که اینجا زندگی می کنم، چیزی حدود 25 سال ، خوب یا بد خیلی از رفتارام شبیه مردم اینجا شده . من تعارف کردن بلد نیستم، نه بلدم، نه خوشم میاد. اگر دلم بخواد کاری رو انجام بدم و بتونم ، حتما اون کارو انجام میدم. اگرم دلم نخواد هیچ کس و هیچ چیز نمیتونه منو مجبور به انجام اون کارکنه . آرام اینو جدی دارم بهت می گم با این حال و روزت نمی تونی زیاد دووم بیاری. باید خودت بخوای که از این حال و هوا در بیای.اول از همه خودت باید به خودت کمک کنی . در کنارت منم هستم که می خوام کمکت کنم. به حرفام فکر کن و اگه دلت خواست به خودت کمک کنی بیا بگو و مطمئن باش من تا ته خط باهاتم . اگرم خودت نخواستی منم دیگه یک کلمه راجب این موضوع حرف نمیزنم.....حالا دیگه ، خود دانی. حرف هایش را زد و از اتاق بیرون رفت. دو هفته ی دیگر هم با همان وضع گذشت. حالا یک ماه بود که ساکن این کشور و این خانه شده بودم. همان طور که مسعود خان گفته بود دیگر به سراغم نیامد و هیچ نگفت. شاید که نه حتما منتظر اشاره ای از جانب من بود. دلم نمی خواست دوباره سفره ی دلم را پیش کسی باز کنم و او هم همان سفره را روی سرم خالی کند. البته چیزی که واضح بود تفاوت مسعود خان با "او" بود . اما به هر حال برای منه زخم خورده اعتماد سخت بود. سعی می کردم شبها بخوابم اما نمیشد. فکرم مشوش بود و خواب هایم نا آرام. تنها کار مفیدی که در این مدت کرده بودم کمک کردن به نیما در حل یکی از مسائل ریاضی اش بود. ساعت 12شب بود و خواب از چشمانم فراری . پانچی برداشتم و روی دوشم انداختم و بی صدا از همان در پشتی به قصد فضای سبز کوچک جلوی خانه، خارج شد . مشغول قدم زدن شدم. می ترسیدم با صدای قدم هایم در خانه مزاحم خواب مسعود خان و بچه ها شوم . بنابراین به بیرون از خانه نقل مکان کرده بودم. امشب بدجور حرف های آن روز طاها در پارک در ذهنم پررنگ شده بود و قلبم انگار داشت آتش می گرفت. قدم میزدم و اشک میریختم که با صدایی از جا پریدم. _ بی خواب شدی؟ در حالی که به سمت مسعود خان برمی گشتم سریع اشکهایم را پاک کردم. با دیدن اشک هایم اخم کرد و گفت: _ انقدر گریه می کنی فایده ای هم داره؟ .....( سرش را به نشانه ی نفی تکان داد ) بعید میدونم. در مقابل این همه صبر و توجهی که نسبت به من داشت شرمنده بودم.خجالت زده گفتم: _ ببخشید _ چی رو؟ _ بیا اینجا ببینم. به پله های جلوی در ورودی خانه اشاره کرد و خودش هم روی آن نشست . بعد از کمی مکث به طرفش رفتم و کنارش نشستم . مسعود خان خیره به روبرو و غرق در خاطراتش دهان گشود. _ 18 سالم بود که برای تحصیل اومدم استرالیا ، اما هستی این جا به دنیا اومده و بزرگ شده بود . 25 سالم بود که با هستی ازدواج کردم . توی یه دانشگاه درس می خوندیم ، بعد از یه مدتی عاشق هم شدیم. هستی به معنی واقعی کلمه هستی من بود. همه ی زندگیم بود .... هنوزم هست. سه سال بعد از ازدواجمون نیما به دنیا اومد. همه چیز عالی بود. مشکلات زندگی بود اما برای من اول هستی و بعدم نیما مهم بود. به خاطر اونا با همه چیز کنار میومدم ، سختیا آسون میشد، مشکلات حل میشد. ( آهی سوزان از ته دل کشید که دل مرا هم سوزاند) حیف که نشد همیشگی بشه خوشیامون، حیف.... هستی نارسایی خفیف قلبی داشت که البته خیلی جزیی بود و هیچ وقتم براش مسئله ای درست نکرده بود. تا اینکه دوباره باردار شد. به خاطر همین نارسایی خفیف که هیچ وقت جدی نبود ، دقیقا بعد از اینکه هانا به دنیا اومد ..... دچار ایست قلبی شد .... ( صدایش شکست و دیدم اشکی را که از گوشه ی چشمش پاک کرد). کمی مکث کرد و بعد با نفس عمیقی که کشید دوباره شروع به صحبت کرد _ به همین راحتی هستی من رفت... رفت و من موندم و جای خالیش که دیوونم می کرد. اون روزا هیچی نمیفهمیدم. اگه مژگان نبود معلوم نبود چی به سر بچه ها میومد. پدر و مادر هستی هم که حال و روز درستی نداشتن. دیگه زندگی برام بی معنی بود. زندگی من هستی بود که دیگه نبود و من نمی تونستم بدون اون حتی نفس بکشم... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت هشتادوپنجم🌹 چند ماه طول کشید ، سخت بود اما به عشق هستی دوباره بلند شدم. به عشق نیما و هانا که ثمره ی عشقمون بودن و همه ی زندگی هستی ،بلند شدم. هستی و فراموش نکردم و نمی کنم. شاید به نظرت مسخره بیاد اما من الانم دارم با هستی زندگی میکنم. با تمام وجودم حسش می کنم و مطمئنم یه روزی دوباره میبینمش. شبا براش کلی حرف میزنم و بعد راحت می خوابم. گاهی سخته گاهی دیوونه می شم از نبودنش گاهی حس می کنم میمی رم از دلتنگیش ، از نبودنش. اما بالاخره آروم میشم ، میرم سرخاکش باهاش حرف میزنم . هانا و نیما رو که میبینم. یه جورایی آرامش می گیرم. سکوت کرده بود.نگاهش کرده در فکر بود . اخمی چهره اش را پوشاند و گفت: اون اوایل با دیدن هانا عصبی میشدم و میگفتم اگه هانا نبود هستی الان زنده بود. البته خودم می دونستم این فکرم اشتباهه اما نمی تونستم جلوشو بگیرم. یه بار همون اولا به مژگانم این حرفو زدم. چنان سرم جیغ کشید که خجالت بکش که دیگه از این فکرا به سرم نیفتاد. گفت اون بچه چه گناهی داره وقتی من و هستی خودمون خواستیم به دنیا بیاد. و کلی از این حرفا و اینکه هستی عاشق بچه بود و بیش از حد عاشق هانایی که هنوز به دنیا نیومده بود و آخرشم ندیدش. اسمشو هم دقیقا همون روز که فهمیدیم بچه دختره خودش انتخاب کرد، من هنوزم بابت این فکری که کردم خودمو نمی بخشم. نگاهی به من که داشتم اشکهایم را پاک می کردم انداخت و با لبخند مهربانی گفت: _ اینا رو نگفتم که گریه کنی ... گفتم که بدونی منم یه دوره به جایی رسیدم که از زندگی بریدم و به حال الان تو افتادم. اما من خواستم که اوضاعمو تغییر بدم. خودم خواستم. کسی هم نبود کمکم کنه.سخت بود... اما بالاخره شد. با غمی که در صدایم بود گفتم: _ شما برای خوب شدن دلیل داشتین ... هانا و نیما ، اما من هرچی می گردم هیچی ندارم. از اولم هیچی نداشتم اما..... "اون"( در دل ادامه دادم ، طاهای نامرد ) ، همون روح درب و داغونمو هم کشت. نگاهم کرد و محتاطانه پرسید: _ دوست داری راجبش حرف بزنی؟ سرم را به طرفین تکان دادم. _ دلم می خواد فراموشش کنم... اما نمیشه...فقط دلم می خواد... بمیرم. دوباره به گریه افتادم و انگار زبانم دست خودم نبود که در همان حال گفتم. _ خوبه که دیگه هانا رو..... مقصر فوت همسرتون نمی دونید...... وگرنه شاید اونم در آینده میشد یه عقده ای مثل من..... یکی که بازیچه شده .... یکی که حال بقیه رو به هم میزنه ........ یکی که نه خانوادش می خوانش و ...... نه کسی که ...... دوسش داشته...... یه بدبخت مثل من.... در لحنش ناراحتی موج میزد وقتی گفت: _با این فکرا ی اشتباه داری خودتو نابود میکنی _اشتباه نیست ... (انگار که برای خودم می گفتم با صدای آرام تری ادامه دادم) نه نیست ، خودش گفت تویی که خانوادت نمی خوانت، چرا من باید بهت توجه کنم. خودش گفت . راست میگه خانوادم منو نمی خواستن. من یه اسباب بازی بودم برای بابام و حالا هم بازیچه ی دست طاها که انتقام خواهرش و از برادرم بگیره. مثلا نمی خواستم راجبش صحبت کنم اما دیگر از کنترلم خارج شده بود. نگاهی به مسعود خان که چهره اش را اخم پوشانده بود، انداختم و در حالی که نمی توانستم گریه ام را کنترل کنم با صدایی که دل خودم را هم می سوزاند گفتم: _ وای مسعود خان می دونست من چقدر ترسو امو هیچ جا رو هم بلد نیستما اما منو برد توی یه پارک و اونجا ولم کرد، بین یه مشت لات و لوت. حرف هایش در گوشم می پیچید. _گفت به زور منو تحمل می کرده ، گفت حالش ازم به هم می خوره ، گفت از دخترای خجالتی بدش میاد و دیگه دلش نمی خواد ریخت مزخرفه من و ببینه .... به خدا خودش گفت. دروغ نمی گم...... مسعود خان با ناراحتی و نگرانی نگاهم می کرد ، اما هیچ نمی گفت تا شاید من این حرف ها را که در دلم تلنبار شده بود و حالا مثل یک آتشفشان فوران کرده بود را بیرون بریزم و سبک شوم. مثل دیوانه ها رو به مسعود خان گفتم: _ حق داشته نه؟ به نظر شما من خیلی افتضاحم ، قیافم خیلی بده نه ، می گفت حالشو به هم میزنم. تحمل کردن من سخته مسعود خان؟ گریه ی سوزناکم به هق هقی بی امان تبدیل شد که دل سنگ را هم آب می کرد. سرم را روی زانوهایم گذاشتم و خودم را در آغوش گرفتم. بعد از چند لحظه ی کوتاه دست مسعود خان را روی شانه ام حس کردم . صدای گرم و مهربانش را شنیدم. _ گریه کن تا آروم شی ، حق داری ناراحت باشی . دوست ندارم الکی بهت حرفی بزنم که باورش ندارم. شرایط سختی داشتی والانم وضع مناسبی نداری اما آرام جان اینجوری نمیتونی دووم بیاری باید به خودت کمک کنی. همانطور که دست نوازش بر شانه هایم می کشید گفت: _ من انتخاب و گذاشته بودم به عهده ی خودت اما تو انگار نمی خوای به خودت کمک کنی. اما من دیگه کوتاه نمیام. تو هم مجبوری با من همراه بشی .باشه آرام... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت هشتادوششم🌹 می خواستم از ته دل می خواستم فراموش کنم و خوب شوم. همانطور که سرم روی زانوهایم بود آن را به تائید تکان دادم. مسعود خان هم متوجه شد و گفت: _ آفرین دختر خوب. بعد هم با لحن شوخی ادامه داد. _ می دونم که من برای اینکه بخوام جای پدرت باشم خیلی جوونم ، اما به تو تخفیف می دم ، منو به جای برادرت ببین و روی کمکم حساب کن ؟ باشه ؟ باز هم سرم را تکان دادم. _ آفرین ، حالا هم پاشو بریم داخل که از فردا که نه در واقع از همین ا مروز کلی کار داریم ، پاشو که ساعت 2 صبحه. شانس اوردم فردا روز تعطیله. بلند شدم . اشکهایم را پاک کردم . روبرویم ایستاد و با محبت پدرانه ای که آن را انکار کرده بود و برادرانه خوانده بودش، نگاهم کرد و گفت: _ آرام جان با هم کمک می کنیم گذشته رو فراموش کنی و دنیات و از اول بسازی .من تا ته تهش هستم خیالت راحت. لبخندم ناخواسته بود و برای مسعود خان امیدوار کننده که لبخند عمیقی نثارم کرد. نگاهش خالص بود، همانطور که هانا و نیما را نگاه می کرد، نگاهم کرده بود و من کمی فقط کمی ته ته دلم گرم شده بود. آنقدر خسته بودم که تا ظهر به خواب رفتم و کسی هم سراغم نیامد. دیشب بعد از چند ماه که از آن روز کذایی می گذشت بالاخره توانسته بودم تقریبا آرام و راحت بخوابم. اگر می دانستم صحبت کردن با مسعود خان انقدر به من کمک می کند شاید زودتر از اینها برایش صحبت می کردم. هرچند که حرف های دیشبم به گونه ای غیر ارادی بود و در واقع از سر فشاری که تحمل می کردم وگویی ازکاسه ی دلم سرریز شده بودند. از روی تخت بلند شدم و به سمت سرویس اتاق رفتم . روزهای تعطیل مگی نمی آمد. تصمیم گرفتم قبل از آنکه کسی دنبالم بیاید خودم به پایین بروم. شاید همین اولین قدم برای شروع تغییر می شد، برای منی که از زندگی بریده بودم. با انگشت چند ضربه به در زدم و انگار کسی پشت در باشد همان موقع در باز شد. مسعود خان با رویی گشاده روبرویم ظاهر شد. با خجالت از یاد آوری دیشب زیر لب سلام کردم. _سلام به روی ماهت . می خواستم بیام سراغت. چه خوب که خودت اومدی. بعد هم لبخند دلگرم کننده ای زد و گفت : امیدوارم کردی. من هم لبخند زدم. و با کنار رفتن مسعود خان به داخل خانه پاگذاشتم. هانا با آن موهای سیاه و فرفریه زیبایش به سمتم آمد و در حالی که عروسک خرسی بزرگش را روی زمین دنبال خود می کشید به من نزدیک شد . شیرین و کودکانه گفت: _ آرا لبخند زدم و روی زانوانم نشستم و در حالی که او را در آغوش می گرفتم از ته دل گفتم: _ جانم از دیشب که مسعود خان راجب حسش نسبت به هانا گفته بود عجیب با او حس نزدیکی می کردم و انگار به جای او آرام کوچولویی را میدیدم که تا دوسالگی اش، محبت پدرو مادرانه دریافت نکرده بود و بعد از آن هم فقط آنها را دیده بود و با آنها زیر یک سقف زندگی کرده بود. همین نه چیزی بشتر. حالا حس می کردم ،با محبت کردن به هانایی که خودش هم بی نهایت برایم عزیز بود انگار گره از عقده های تلنبار شده ی روح آرام کوچک می گشودم و کمی فقط کمی حس بهتری پیدا می کردم. همانطور که او را در آغوش داشتم بلند شدم و ایستادم. مسعود خان گفت: بیاین کمک دخترا تا میزو بچینیم که بعدش کلی کار داریم. خودش اولین نفر راه افتاد و من و هانا هم به دنبالش راهی شدیم. میز را با کمک هم چیدیم و بعد از آمدن نیما در کنار هم نهار خوردیم . بعد از آن هم کنار هم در حال گرد خانه نشستیم. مسعود خان رو به من گفت: _ آرام باید یه برنامه ی درست و حسابی بریزیم، تا 4 ماه دیگه کلاسای دانشگاهت شروع میشه و باید تا اون موقع روی زبانت کارکنیم. چقدر ازاین مرد ممنون و سپاسگزار بودم . کمی به انگلیسی سوال و جوابم کرد تا بفهمد در چه سطحی هستم. _ خب نمی خوام الکی بهت روحیه بدم. زبانت در حد متوسطه و خیلی باید روش کار بشه ، اما من و نیما کمکت می کنیم .اصلا نگران نباش. با تمام حس سپاسگزاریم گفتم: _ خیلی ممنونم. جدی شد و گفت: _ از فردا هم باید شروع کنی به بیرون رفتن از خونه ، باید خیلی زود همه جارو یاد بگیری. این کار برایم بی نهایت سخت بود ، من از این کار می ترسیدم. چیزی نگفتم که مسعود خان دوباره گفت: _ یه سری کتاب هایی هم که به دردت میخوره خودم برات آماده می کنم. باید حسابی تلاش کنی آرام جان . هیچ چیز با ارزشی بدون سختی و تلاش کردن بدست نمیاد. ولی مطمئن باش که تو می تونی . ( اشاره ای به خودش و هانا و نیما کرد) ما هم هستیم خیالت راحت. قدردان نگاهشان کردم و گفتم: _ نمی دونم چه جوری باید ازتون تشکر کنم و زحمتاتون رو جبران کنم. _ فقط با خوب شدنت ، با از این حال و هوا در اومدنت . باشه آرام جان؟ لبخند زدم و سرم را به تایید تکان دادم. راه سختی بود و من از این که نتوانم خودم را از این چاه تاریکی که در آن اسیر شده بودم نجات دهم می ترسیدم.. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃
شهــــــــر بازی پارت هشتادوهفتم🌹 شب بود . بعد از شامی که در کنارمسعود خان و بچه ها خورده بودم به سوئیتم آمده بودم و می خواستم اگر این افکار پراکنده بگذارند ، بخوابم تا بتوانم از فردا صبح زود بیدارشوم و به زبان خواندن مشغول شوم. از آنجا که من برای تمام وعده های غذایی پایین می رفتم از مسعود خان خواستم تا اجازه دهد شام ها را من آماده کنم تا حداقل کمی به او کمک کرده باشم. نهار را مگی درست می کرد اما برای شام مسعود خان خودش باید دست به کار می شد . مسعود خان هم برای اینکه من راحت باشم قبول کرد و من از این بابت حس خوبی داشتم. با صدای زنگ تلفن کتابی که مسعود خان برای مکالمات انگلیسی در اختیارم گذاشته بود را کنار گذاشتم و با دیدن شماره ی سارا گوشی را برداشتم. _ سلام _ سلام آرام جون خوبی؟ _ ممنون _ چه خبرا خوش می گذره؟ _ خوبه دارم زبان می خونم _ آفرین ..... ام ... خب دیگه چه خبر به نظرم می خواست چیزی بگوید. این من و من کردن هایش عجیب بود. _ چیزی شده؟ _ نه ...یعنی ... راستش دیشب میلاد اومده بود اینجا آخ خدایا من میلاد را به کل از یاد برده بود. با تردید گفتم: _ خب؟ او هم با تردید پرسید: _ آرام ...چیزی بین تو و میلاد بوده؟ _ نه _ یعنی به تو چیزی نگفته بود؟ حرف خاصی........ ابراز علاقه ای؟ _ خب چرا گفته بود اما من جوابم منفی بود البته روم نمیشد مستقیم بهش بگم ، _ فردای روزی که رفتی پدر جون به خانوادشون گفتن که تو برای ادامه ی تحصیل رفتی استرالیا از اون روز میلاد مدام میرفته سراغ آرمین و از تو می پرسیده . تا اینکه دیشب گفت که میخواسته بیاد خواستگاری. خیلی دلخور بود بابت این بی خبر رفتنت. نمیدانستم چه باید بگویم. شاید اگر طاهایی نبود و این اتفاق ها هم نیفتاده بود من به میلاد فکر می کردم، هرچند که به خاطر مهسا و عمه این احتمال خیلی کم بود، اما حالا اصلا دلم نمی خواست حتی حرفش پیش بیاید. با صدای سارا از فکر خارج شدم. _ الو ، آرام جان هستی؟ _ بله _ میلاد از حست به طاها خبر داشت؟ _ نه بعد از کمی سکوت گفت: _ به خاطر طاها جوابت منفی بود؟ دلم نمی خواست راجب آنها حرف بزنم مخصوصا در باره ی "او" خیلی بی ربط گفتم: _ باید به درسم برسم. و زبانم و قوی کنم. سارا متوجه عدم علاقه ام به صحبت مان شد و گفت: _ آره حتما ، آرام جان به هیچ چیز فکر نکن خب، فقط به درست برس و اونجا تفریح کن باشه؟ _ باشه _ فعلا کاری نداری؟ _ نه خداحافط _ خداحافظ عزیزم. انگار نمیشد یک روز را بدون فکر و خیال و غم و غصه بگذرانم. کل حسم برای زبان خواندن از بین رفته بود. به اتاق رفتم روی تخت افتادم ، دلم می خواست چند ساعتی بخوابم و از این دنیای مزخرف دورشوم. از روزی که قرار شد روی زبانم کارکنم، به دستور مسعود خان نیما در خانه با من انگلیسی صحبت می کرد. و اگر من متوجه نمیشدم به کمکزهر زبانی غیر از فارسی، پانتومیم ، نمایش و خلاصه این کارها باید منظورش را به من می فهماند و فارسی صحبت کردن بین ما کلا ممنوع بود. نیما فوق العاده بامزه بود و من واقعا زمان هایی که در کنار او بودم احساس خیلی خوبی داشتم. بعد از مدتها در کنار او و هانا گاهی می خندیدم. و فکرهایم را برای دقایقی هرچند کوتاه از یاد می بردم. دوماه تا شروع ترم جدید و ورود من به دانشگاه مانده بود و طبق گفته ی مسعود خان زبانم خیلی پیشرفت کرده بود. اما هنوز برای بیرون رفتن از خانه مشکل داشتم و فقط مسیر خانه تا دانشگاه که نزدیک بود را یاد گرفته بودم. مسعود خان حالا که خیالش از بابت زبانم کمی راحت شده بود روی این مسئله خیلی پافشاری می کرد. ظهر بود و من در خانه تنها بودم مسعود خان که دانشگاه بود و نیما هم مدرسه. مگی هم هانا را بیرون برده بود. طبق معمول این مدت مشغول زبان خواندن بودم که تلفن زنگ زد. تماس از ایران بود اما شماره آشنا نبود. با تردید جواب دادم. _الو _ خیلی بی معرفتی آرام شوکه شدم ،میلاد بود ، خدایا او دیگر از جانم چه می خواست. هرچند دلم نمی خواست ناراحتش کنم. اما این اتفاقات دست من نبود و باعث شده بود من از همه ببرم. گرفته گفت: _ جواب نمیدی؟ تنها چیزی که به ذهنم رسید را به زبان آوردم. _ ببخشید دلخور گفت: _ چی رو ببخشم ؟ این که بی خبر رفتی ،یا اینکه به احساسم اهمیت ندادی؟ چه می گفتم...دلم نمی خواست ناراحتش کنم. _ خب یه دفعه ای شد ... من ... نمی خواستم ناراحتتون کنم. جدی و مصمم گفت: _ آرام من هنوز سر حرفم هستم. _ اما... به میان حرفم آمد. _ میدونم تو هیچ حسی به من نداری _ خواهش می کنم بی خیال بشید ... من نمیتونم _ آخه چرا؟ _ خواهش می کنم من نمیتونم.. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت هشتادوهشتم 🌹 بعد از کمی مکث گفت: _ باشه ...... اما من بازم زنگ میزنم ، آرام حداقل بذار یکم بیشتر همدیگرو بشناسیم ، بعد جواب بده چقدر جمله اش آشنا بود ( بیشتر همدیگرو بشناسیم) اعصابم داشت دوباره به هم می ریخت...امان از این خاطرات تلخ... _ فرقی نمیکنه _ یعنی چی آرام...... نکنه .... کس دیگه ای رو دوست داری اگر شش ماه پیش پرسیده بود ، داشتم اما حالا.... _ نه _ پس دیگه نه نیار ، مواظب خودت باش عزیزم ، فعلا خداحافظ. بدون اینکه اجازه دهد حرفی بزنم گوشی را قطع کرد. از این بیشتر شناختن ها متنفر بودم. اصلا از علاقه مند شدن به کسی، از عشق و عاشقی، از همه ی حس های دنیا متنفر بودم. بی فکر لباسم را عوض کردم و از خانه خارج شدم .در عالم دیگری سیر می کردم و اصلا حواسم به این مسئله نبود که من جایی را بلد نیستم. نمی دانم به کجا اما شروع به راه رفتن کردم . اولین قطره ی اشکم چکید . صدایی در سرم زنگ می زد... " ببین آرام من از تو خوشم میاد، دلم می خواد بیشتر همدیگرو بشناسیم." سریع اشکم را پاک کردم. در این دنیا نبودم. در گذشته ها سیر می کردم و جگرم آتش میگرفت. در دلم فریاد زدم : ازت متنفرم نامرد نمیدانم چقدر راه رفته بودم و در دنیای سیاهم قدم زده بودم که به خودم آمدم و متوجه شدم، نمی دانم کجا هستم و نزدیک بود از ترس قالب تهی کنم. استرس گرفته بودم. هرچه تابلو ها را خواندم هم نفهمیدم کجا هستم . ساعتم را نگاه کردم 4 بود و سه ساعت از خروجم از خانه گذشته بود و من هیچ نفهمیده بودم. در دلم فحشی نثار افکارم کردم که مرا اینچنین اسیر و غرق در خود کرده بودند. یاد آن روز افتادم و آن پارک وحشت و آن نامرد که مرا رها کرد و رفت. گریه ام گرفته بود نمی دانستم چه کنم. موبایلم را در آوردم و با خجالت شماره ی مسعود خان را گرفتم. خیلی زود جواب داد. صدایش نگران بود. _ آلو آرام جان کجایی ، خونه نیستی؟ _ مسعود خان ....... گم شدم صدایم میلرزید _چی ؟ آرام کجایی؟ _نمیدونم..... ( بغضم شکست ) ببخشید _ چیزی نیست ... آروم باش. چند تا نفس عمیق بکش، این جا کشور امنیه اصلا نگران نباش هیچ اتفاقی نمیوفته ،تو فقط به خودت مسلط باش، باشه؟ به سختی گفتم: _باشه _ الان آرومی _ بله _ آفرین . ببین تابلوهایی که میبینی رو برای من بخون من همین الان میام دنبالت. پانزده دقیقه ی بعد ماشین مسعود خان جلوی پایم ترمز زد . به سرعت سوار شدم. بدون آنکه نگاهش کنم سر به زیر گفتم: _ ببخشید _ چی رو ببخشم ، خیلی هم کار خوبی کردی اومدی بیرون هواخوری. _ مزاحمتون شدم _ اصلا. چیز دیگری نگفتم. مسعود خان خیلی خوب بود . من هرچه می گفتم باز هم شرمنده اش بودم. در خودم فرو رفته بودم و به بیرون نگاه می کردم آرام پرسید _ خوبی؟ _ بله _ اتفاقی افتاده _ نه تا خانه سکوت بود و سکوت. دلم می خواست برای مسعود خان حرف بزنم. از همه چیز مثل آن شب. اما میترسیدم او را خسته کنم. پس زبان به کام گرفتم و در دلم برای خودم درد و دل کردم. دو روز از گم شدنم گذشته بود که مسعود خان لباس پوشیده و آماده به سراغم آمد و گفت سریع حاضر شوم که قرار است با هم بیرون برویم. به سرعت در حالی که نمی دانستم قرار است به کجا برویم حاضر شدم و از خانه خارج شدم. در ماشین به انتظارم نشسته بود. سوار شدم و او بی حرف راه افتاد. بعد از چند دقیقه سکوت شروع به صحبت کرد. _ ببین آرام جان برای من مسئله ای نیست که تو رو هرجا خواستی ببرم و بیارم . آخه تو اصلا از خونه بیرون نمیری که بگم وقت من گرفته میشه .اما برای خودت بهتره که یاد بگیری و مهم تر از اون اینه که این ترست و از بین ببری. استرس گرفتم. متوجه ترس و استرسم شد که با لحنی مهربان ادامه داد. _ ببین ترس نداره که . اصلا مگه تو قول ندادی که به خودت کمک می کنی . پس باید این قدم رو برداری. دو سه روز اول برات سخته بعد برات آسون میشه و به خودت میخندی که میترسیدی تنها بیرون بری. کاش ین استرس لعنتی رهایم می کرد. _ اصلا کار سختی نیست . من همه جارو خودم بهت یاد میدم . کافیه به خودت اعتماد داشته باشی که میتونی. اون وقت همه چیز حل میشه ، باید با ترسهات مواجه بشی آرام جان وگرنه نمی تونی از این پیله ای که دورت بافتی رها بشی. باشه؟ راست می گفت. باید این ترس مسخره را کنار می گذاشتم. در ایران و در کنار خانواده و آشنایانم، تنها بودم و کمکی نداشتم. اما حالا که در این غربت غریبه ای پیدا شده و می خواهد کمکم کند ، باید قدر این موقعیت را بدانم. سرم را به تایید تکان دادم. مسعود خان لبخندی آرامش بخش زد و بعد شروع به توضیح دادن کرد. _ راستی داشت یادم میرفت ،داشبورد رو باز کن باز کردم و منتظر نگاهش کردم. _ اون نقشه رو بردار... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت هشتادونهم🌹 نقشه رو برداشتم و داشبورد را بستم. _ این نقشه رو دیروز برات خریدم ، البته خودم داشتم اما قدیمی شده بود و بعضی از تغییرات توش نبود. توی این نقشه اسم همه ی خیابون ها و محله ها و حتی مغازه ها هم هست. روی گوشیت هم چند تا برنامه نصب میکنم که مسیر یابو نقشه و از این چیزاست... حالا فکر می کنی با وجود این همه امکانات و این که تو خیلی خوب انگلیسی صحبت میکنی، اصلا امکان داره که تو گم بشی؟ راست می گفت چقدر همه چیز ساده می شد اگر فقط وقتی می ترسیدی کسی بود که تورا کمک کند و به تو دلداری دهد . اگر کمی به تو توجه شود . اگر کمی فقط کمی دیده شوی . مهم باشی. ارزش داشته باشی و ناخواسته نباشی که نهایت لطفشان سیر کردن شکمت باشد و بازیچه نباشی که احساست را به تارج ببرند و ککشان هم نگزد. لبخند زدم به این همه مرد بودن این مرد. مردهایی که من دیده و شناخته بودم که فقط نامش را یدک می کشیدند و بس. _ خب اینم از این . تا این جا رو که یاد گرفتی آره؟ _ بله ، فکر کنم _ تو دختر باهوشی هستی مگه میشه که یاد نگرفته باشی. _ ممنون _ خیلی خوب پیاده شو با تعجب نگاهش کردم. دوباره گفت: _ پیاده شو دیگه _ چرا _ خب من یه کاری دارم که باید انجامش بدم و تو باید برگردی خونه . و مسیر من دقیقا برخلاف مسیر خونست. با این که مسیر را یاد گرفته بودم اما طبق معمول استرس به جانم افتاد. مرده شور این اعتماد به نفس بی خود مرا ببرند که هیچگاه ندارمش. با خجالت گفتم: _ خب من همراتون میام تو ماشین میشینم. _ نمیشه. تو که مسیر و بلدی. پس خودت برمیگردی خونه . زود باش. به اجبار و با استرس پیاده شدم و مسعود خان بدون هیچ حرفی راه افتاد و رفت. باید ترس را کنار می گذاشتم. زیر لب و پشت سر هم تکرار می کردم، من میتوانم . من بلدم. اصلا سخت نیست. بسم الله گفتم و برای اولین بار در عمرا سعی کردم ترس را کنار بگذارم و به تواناییهایم اعتماد کنم. تا دو هفته کارمان همین بود مسعود خان هر روز یکی دو مسیر و محله را به من یاد میداد و بعد مرا رها می کرد تا به خانه برگردم. دیگر ترسم ریخته بود و راحت این کار را انجام میدادم. روز آخر که تقریبا همه ی مسیر های مهم شهر را یاد گرفته بودم ، مسعود خان گفت تمام این مدت موقع برگشت مرا همراهی می کرده و خودش را نشان نمیداده. با این حرف مسعود خان بیشتر مدیون و شرمنده اش شدم . او واقعا مرد بی نظیری بود. از آن پس که مسیرها را یاد گرفتم مسعود خان گاهی برای خرید که در واقع بهانه ای برای بیرون رفتن من از خانه بود، مرا به فروشگاه های اطراف می فرستاد تا کم کم با دنیای بیرون ارتباط برقرار کنم. مسعود خان را خدا برای نجات من فرستاده بود و من واقعا مدیون او بودم. دانشگاه شروع شده بود. اوایل شرایط و جو آنجا برایم سخت بود اما بعد ازدو سه ماه تقریبا برایم عادی شد. هرچند که هنوز هم دوستی نداشتم و ارتباطی با کسی برقرار نکرده بودم ، اما حس بدی هم نداشتم. میلاد بارها در این مدت تماس گرفته بود و من هر دفعه جواب منفی ام را به او اعلام کرده بودم، اما او زیر بار نمیرفت. تصمیم داشتم در ابن باره به کسی بگویم . اما شخص مورد نظر را پیدا نمی کردم. چند روزی بود که با زیاد شدن تماس های میلاد فکرم حسابی مشغول شده بود و دوباره کلی در خود فرورفته بودم ،که از نگاه مسعود خان دور نمانده بود. شب بود و مشغول درست کردن شام بودم . حسابی در افکارم غرق بودم که با دستی که روی شانه ام قرار گرفت از جا پریدم و هین بلندی گفتم. مسعود خان هول شده گفت: _ ببخشید آرام جان نمی خواستم بترسونمت ، چند بار صدات کردم اما جواب ندادی. بعد از آن ماجرا اعصابم به شدت ضعیف شده بود و با کوچکترین کنشی ، واکنش های شدید نشان میدادم. مخصوصا اگر کسی از پشت صدایم میزد یا مثل الان مثلا دستم را می گرفت، بی نهایت می ترسیدم و به یاد آن پسر درون پارک که از پشت کیفم را گرفته بود می افتادم و حالم بد می شد. سعی کردم به خودم مسلط شوم روی صندلی نشستم . _ شما ببخشید حواسم نبود. لیوانی آب به دستم داد. و روبرویم پشت میز نشیت. _ چیزی شده؟ _ نه _ تشخیص تغییر رفتارت اصلا سخت نیست دختر جان ، نمیتونی منو گول بزنی. _ یکم فکرم مشغوله _ گاهی حرف زدن خیلی به آدما کمک میکنه _ یه بار توی عمرم با یکی حرف زدم ، اما از همش بر علیه خودم استفاده کرد. ( لحنم غمگین بود.) _ همه مثل هم نیستن، زود اعتماد کردن خوب نیست اما بی اعتمادی محض هم خیلی بده. (با خجالت پرسیدم) _ شما چقدر از من می دونین؟ _ کمی از شرایط خانوادت می دونم و آرمین کمی از ماجرایی که برات اتفاق افتاده بوده رو برام تعریف کرده، البته فقط برای این بوده که من تو رو درک کنم و علت این حالت رو بدونم همین ، خانوادت واقعا نگرانتن. نگرانیشان اصلا برایم مهم نبود... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت نود🌹 _ می تون م به شما اعتماد کنم؟ _ خب اینو خودت باید تشخیص بدی... اما می تونم بهت قول بدم فقط برات یه گوش باشم و اگر کمکی از دستم برمیومد کوتاهی نکنم. _ میشه کمکم کنید _ اگه کاری از دستم بر بیاد مطمئن باش دریغ نمی کنم. _ پسرعمم مدتیه که زنگ میزنه و خب.... یعنی ... خواستگاری کرده. اما من هرچی بهش میگم نه، بی خیال نمیشه..... من اصلا دلم نمی خواد ازدواج کنم. _ این جواب منفی ربطی به شخص خاصی داره؟ طوری شخص خاصی را گفت که مطمئن شدم منظورش دقیقا طاهاست و فقط از بردن نامش خودداری می کند. _ نمی دونم....نه _ من چی کار می تونم برات بکنم؟ _ میشه لطفا ، به آرمین بگید که به میلاد بگه جواب من منفیه و امکان نداره نظرم عوض شه. من هرچی به سارا گفتم به آرمین بگه یه جورایی بهونه میاره...نمی دونم. _ خب .. ببین آرام ، درسته که الان دوست نداری به ازدواج فکر کنی اما بالاخره چی؟ ، بالاخره یه روزی میرسه که تو هم ازدواج میکنی، پس از روی حس بدی که الان داری تصمیم عجولانه نگیر. _ میلاد پسر خیلی خوبیه، البته من واقعا حسی جز یه پسرعمه بهش ندارم. اما غیر از اون وجود عمه و دختر عمم که در واقع از من خوششون نمیاد باعث میشه اصلا نخوام به میلاد فکر کنم. میلاد حتی یک بار هم نتونسته از من در برابر خواهرش دفاع کنه. و من برام سخته بخوام با این شرایط کنار بیام. _ خب ، به نظر منم خانواده ی طرفی که می خوای باش ازدواج کنی خیلی مهمه. ( کمی فکر کرد و گفت ) باشه آرام جان من با آرمین صحبت میکنم. قبولم نکرد خودم شخصا با این آقا میلاد صحبت می کنم خیالت راحت. _ ممنونم ، شما واقعا منو شرمنده می کنین. _ این حرفا رو نزن. وجود تو، تو این خونه خیلی با ارزشه. بچه ها خیلی دوست دارن مخصوصا هانا. من از بابت محبتی که به بچه ها داری ازت ممنونم . لبخند زدم و مسعود خان از آشپزخانه خارج شد. امیدوار بودم میلاد راضی شود و خیلی هم ناراحت نشود. به هر حال آنچه مسلم بود این بود که با وجود شرایطی که داشتم هیچگاه جوابم به او مثبت نمیشد. بیشتر وقتم را در خانه با هانا می گذراندم . حس خاصی به او داشتم و از بودنش احساس آرامش می کردم. حالا بیشتر وقتهایی که من کلاس نداشتم و در سوئیتم بودم هانا هم کنارم بود به طوری که صدای مسعود خان در آمده بود و با مزه اعتراض می کرد و می گفت: _" هانا تو رو از من بیشتر دوست داره" . گاهی با هانا و نیما بیرون می رفتیم . پارک ، جاهای دیدنی و گاهی هم فروشگاه هایی که از شیر مرغ تا جان آدمیزاد را برای فروش گذاشته بودند و مقاومت در برابر خرید نکردن واقعا بی فایده بود. گاهی مسعود خان هم ما را همراهی می کرد و آن وقت ها حسابی به ما خوش می گذشت. روحیه ام خیلی بهتر شده بود و من همه را مدیون این خانواده ی سه نفری بودم . گاهی در دلم آرزوم میکردم که ای کاش من دختر مسعود خان بودم . او پدر فوق العاده ای بود و بی دریغ محبت می کرد. نزدیک امتحانات پایان ترم بود و من تقریبا بین اساتید شناخته شده بودم. و از آنجا که مسعود خان هم در مرکز تحقیقات همان دانشگاه مشغول بود، او هم از این شناخته شدن من آگاهی داشت و کلی مرا تحسین کرده بود. با خانواده ام ارتباط داشتم البته آنها تماس گیرنده بودند،من فقط گاهی با سارا تماس می گرفتم و با او صحبت می کردم. اما بقیه خودشان تماس می گرفتند. با وجود بهتر شدن حالم اما هنوز حسم به خانواده ام همان بود و من فقط سعی می کردم به آنها فکر نکنم و به این حس بد بیش از این پرو بال ندهم. از وقتی از ایران خارج شده بودم با آرش صحبت نکرده بودم ، فقط سارا اخبار او را به من می داد و می گفت حالش خراب است و روی حرف زدن با تو را هم ندارد. گاهی دلم برایش می سوخت اما برای خودم بیشتر. آرمین اما با وجود تمام سردی های من مدام تماس می گرفت و با مسعود خان هم در ارتباط بود. خدا روشکر مسعود خان با آرمین صحبت کرده بود .و نمی دانم آرمین دقیقا چه به میلاد گفته بود، که تماس های میلاد قطع و خیال من هم از بابت او راحت شد. هوای دلم گرفته بود و... چشمانم ابری ، اما هنوز اجازه ی بارش به آنها نداده بودم. فردا سالگرد مرگ روح و جانم بود. و من ساده لوحانه فکر می کردم فراموش کرده ام و دیگر برایم مهم نیست . اما سخت در اشتباه بودم و حال و روزم به حدی بد بود که نیما و هانا هم متوجه شده بودند. دوباره کابوس هایی که مدتی قطع شده بودند شروع شده بود و من از خوابیدن فراری بودم. در سوئیتم کنار پنجره نشسته بودم و به بیرون خیره شده بودم. چشمانم اما آن پارک وحشت را میدید . بغض بدجور به گلویم چنگ انداخته بود و حالم اصلا خوب نبود. برای نهار و شام پایین نرفتم و مسعود خان هم که حالم را دید اصراری نکرد. تا شب همان جا نشستم و با تمام وجود سعی کردم حتی یک قطره اشک هم نریزم... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهـــــــر بازی پارت نودویکم🌹 تا صبح روی تختم دراز کشیدم و خیره به سقف آن روز لعنتی را برای خود مرور کردم. صبح با چشمانی که از شدت خستگی و بی خوابی قرمز بودند آماده شدم و خیلی زود خودم را به دانشگاه رساندم. یک کلاس بیشتر نداشتم و بقیه ی روز آزاد بودم. بعد از کلاسم به پارکی که در نزدیکی خانه ی مسعود خان بود رفتم و روی نیمکتی در قسمتی خلوت از پارک نشستم. با این کار خودم را شکنجه می دادم اما دست خودم نبود. نمیدانم چقدر گذشت که حضور کسی را کنارم احساس کردم. طبق معمول مسعود خان بود. _ خوبی؟ اگر حرف میزدم بی شک بغضم میشکست و اشک هایم جاری میشد. سرم را به علامت نفی تکان دادم. خوب نبودم. _ این چند روز آرمین مدام با من تماس میگرفت ، خیلی نگرانت بود. سارا هم مدام به خودم زنگ میزد و سعی میکرد با حرف هایش مرا شاد کند.البته کمی هم مشکوک بود و من دلیلش را نمی فهمیدم. انگار می خواست چیزی بگوید و جلوی خودش را می گرفت. در حالی که صدایم از بغض میلرزید به سختی گفتم: _ یک سال گذشت. فکر کردم فراموش کردم اما ..... اشکهایم بعد از دو روز مقاومت از کاسه ی چشمم سرریز شدند . _ حرف بزن آرام ، تو خودت نریز. _ حالم خوب نیست ، حالم خوب نمیشه. یادم نمیره ، (با عجز گفتم ) چیکار کنم؟ دستم را در دستهایش گرفت و گفت: _ خوب میشی دخترم. به شرطی که بخوای. بریز بیرون این غم و غصه ها رو ، حرف بزن. با گریه گفتم : _ من واقعا دوسش داشتم با تمام وجودم ، حقم این نبود مسعود خان. من هر روز برای خواهرش دعا می کردم با اینکه نمی شناختمش و ندیده بودمش اما اون انتقام خواهرش رو از من گرفت. من خیلی احمقم خیلی هم بدبختم ، خیلی _ آرام این نشون میده که تو چقدر انسان خوبی هستی ، اون آدم اشتباه کرده و مطمئن باش تقاصشو هم پس میده. با عجز گفتم: _ چی کار کنم یادم بره؟ _ ببخشش سرم را به نفی تکان دادم. _ نمی تونم _ ببخشش تا فراموش کنی. ببین یک سال گذشته ، می خوای تا آخر عمرت برای این ماجرا عزاداری کنی؟ دوباره سرم را به نفی تکان دادم. _ اون رو به همون عشق پاکی که بهش داشتی ببخش. بعد هم همه چیز رو فراموش کن. قبول دارم که سخته اما میشه.یعنی تو میتونی... کاش میتوانستم. بعد از کمی که در فکر فرو رفته بود گفت: _ ببین آرام جان می خوام چیزی بهت بگم؟ با این که حال و روز درستی نداشتم اما متوجه لحن محتاط مسعود خان شدم. _ چند روزی هست که آرمین موضوعی رو بهم گفته اما چون تو حالت خیلی مساعد نبود ،تصمیم نداشتیم بهت بگیم ، اما الان فکر می کنم بهتره همین الان بدونی. اینطوری یکبار حالت بد میشه و بعد راحت میشی. استرس گرفتم . گریه ام قطع شده بود و خیره و با نگرانی مسعود خان را نگاه می کردم. _ چی شده؟ صدایم می لرزید. _ قول بده آروم باشی خب؟ _ باشه ، چی شده. کلافه بود و من واقعا داشتم از ترس میمردم. کمی مکث کرد و بعد گفت: _ طاها ....... برگشته روی تخت افتاده بودم و حوصله ی بلند شدن نداشتم. از پرده ی کنار رفته ی پنجره به آسمان آبی خیره بودم. حرف های دیروز مسعود خان یک لحظه هم از یادم نمیرفت. _ یک ماهی هست که پیداش شده . اول از همه رفته بوده سراغ آرش ،مثل اینکه با هم درگیر شدن و آرش تا تونسته زدتش ،آرمین می گفت اگر سرایدار سر نمیرسیده و آرش و ازش جدا نمی کرده ، کشته بودتش.سرایداره گفته طاها اصلا از خودش دفاع نمی کرده و با کمال میل گذاشته بوده آرش خودشو خالی کنه... دو سه روز هم بیمارستان بستری بوده و بعد با رضایت خودش از بیمارستان میاد بیرون. از اون به بعد میره سراغ آرمین. این مدت وضع همین بوده ، طاها می خواسته و می خواد حرف بزنه اما همش با آرمین و آرش دعوا دارن. مثل اینکه فهمیده اشتباه کرده ، انتقامشو اشتباهی گرفته و حالا کاسه ی چه کنم دستش گرفته. می گفت در به در دنبال تو می گرده. نمی خواستیم بهت بگیم اما فکر کردم حقته بدونی. با صدای زنگ تلفن از فکر خارج شدم. حوصله ی جواب دادن نداشتم. بعد از چند زنگ قطع شد. داشتم غرق در افکارم میشدم که دوباره زنگ آن به صدا در آمد . از دیروز هیچ تلفنی را جواب نداده بودم. به ناچار بلند شدم و گوشی را برداشتم. _ الو صدای نگران و شاکی سارا در گوشی پیچید. _ دختر چرا جواب نمیدی از دیروز هزار بار زنگ زدم حوصله ی هیچ کس را نداشتم ، حتی سارا...سکوت کردم. _ خوبی آرام جان .............. مسعود خان بهت گفت؟ سوالش را خیلی محتاطانه پرسید تنها سوالی که آن لحظه به ذهنم می رسید را پرسیدم. _ از کجا فهمیده اشتباه کرده؟ _ آرام جان بهش فکر نکن. چه می گفت سارا ،چگونه فکر نکنم. مگر میشد. هیچ نگفتم و منتظر ماندم تا به حرف بیاید. صدای بیرون فرستادن نفسش را شنیدم.. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارتنودودوم 🌹 _ مثل اینکه تا همین یکی دو ماه پیش تارا حالش خوب نبوده البته بیشتر از نظر روحی .بعد از خودکشیش با هیچ کس حرف نمی زده و کلا تو خودش بوده . تحت نظر روانپزشک بوده . دوماه پیش انگار توی یکی از جلسات مشاورش بالاخره به حرف میاد . بعد از اونم یه چیزایی برای طاها تعریف میکنه که باعث میشه طاها بفهمه اصلا آرش تقصیری نداشته. جریان اون چیزی که طاها فکر می کرده نبوده. آرام جان فکر نکنی آرمین و آرش نشستن باش حرف زدنا ، اصلا. این چیزا رو هم تارا با آرش تماس گرفته و گفته. وگرنه هر دوشون به خون طاها تشنه هستن، باور کن. طاها هر روز میره سراغشون که یه خبری از تو بگیره، اما تا الان که ناکام مونده ......... الو آرام جان ...هستی ؟ صورتم از اشک خیس بود. با صدای لرزانی گفتم _ آره _ خوبی عزیزم؟ _ نه _ من گفتم بهت نگیم لحن او هم غمگین بود _ نه ، خوب کردید گفتید. _ ام ... میگم حالا .. آرام نظرت چیه؟ _ هیچی .... فقط قول بدین بهش نگین من کجام، باشه؟ _ خیالت راحت. این دفعه برادرات رو سفیدت می کنن. _ می خوام بخوابم. _ باشه عزیزم، بازم بهت زنگ میزنم. گوشی را قطع کردم و دوباره به تخت پناه بردم و سعی کردم کمی بخوابم. حس خوبی نداشتم و دلم می خواست با خوابیدن از این حسو حال فرار کنم. با حرکت دستی روی صورتم بیدارشدم. چشم هایم را باز کردم و صورت زیبای هانا را روبرویم دیدم. خودش تنها روی تختم و در کنارم بود. ساعت را نگاه کردم نزدیک 8 شب بود. دوباره به هانا نگاه کردم ،به رویش لبخند زدم. دستم را کشید. _ آرا _ جانم _ پاشو بلند شدم و او را در آغوش گرفتم. دلم برایش تنگ شده بود. دلم برای آرام کوچولویی که در وجود هانا می دیدم هم تنگ شده بود. با همان لحن شیرین و کودکانه اش گفت که گرسنه است و غذا می خواهد. مطمئن بودم که مسعودخان او را به سراغم فرستاده. بلند شدم و لباسم را عوض کردم و هانا به بغل ، پایین رفتم. دلم نمی خواست به " او " فکر کنم. دیگر برایم هیچ ارزشی نداشت. او با من خیلی بد کرده بود. پشیمانی اش به درد من نمی خورد. مسعود خان با دیدنم سعی کرد لبخند بزند اما او هم به نظر غمگین می آمد. _ بیاید شام بخوریم. _ ببخشید من باید درست می کردم.شما افتادید تو زحمت. _ این چه حرفیه دختر خوب. به جاش از فردا جبران می کنی. بعد از شام که در سکوت عجیب مسعود خان خورده شد. شروع به جمع کردن میز کردیم. هانا و نیما در هال، مشغول تلوزیون تماشا کردن بودند. که مسعودخان گفت: _ آرام جان میشه لطفا فردا تا عصر مراقب بچه ها باشی.... من باید جایی برم. _ بله حتما خیالتون راحت. فردا تعطیل بود و مگی هم که روزهای تعطیل نمی آمد .اما این نبودن مسعود خان عجیب بود، امکان نداشت روزهای تعطیل در کنار بچه ها نباشد. ناراحتی خودم را از یاد بردم و نگران مسعود خان شدم . او فرشته ی نجاتم بود و حالا که برای اولین بار از وقتی آمده بودم او را چنین گرفته و غمگین می دیدم ، بسیار ناراحت شدم و دلم می خواست به گونه ای به او کمک کنم و از این حال و هوا در بیارمش. کاری که اصلا بلد نبودم. اما خجالت را کنار گذاشتم و گفتم: _ ببخشید ، چیزی شده؟ کمی نگاهم کرد و بعد با لحن غمگینی گفت: _ فردا........ سالگرد فوت هستیه بغض کردم از غمش که معلوم بود تحملش حسابی سخت و سنگین است. آخ خدای من پس یعنی فردا تولد هانا هم بود. آرام و محتاطانه گفتم: _ تولد هانا هم هست لبخند تلخی زد و گفت: _ آره عصر که برگشتم یه کاری می کنم. باید کمکی می کردم حالا که می توانستم باید کمی از محبت هایش را جبران می کردم. _ من همه چیزو آماده می کنم خیالتون راحت، شما فردا راحت باشید. نمیذارم هانا و نیما ناراحت باشن. با محبت نگاهم کرد و گفت: _ گفتم که وجودت توی این خونه خیلی باارزشه. با خجالت لبخند زدم. باید تا آنجا که می توانستم تلاش می کردم. این خانواده برایم از خانواده ی خودم عزیزتر بودند. صبح بعد از خروج مسعود خان از خانه، لیستی که دیشب تهیه کرده بودم را برداشتم و برای خرید به فروشگاه نزدیک خانه رفتم. هانا خواب بود و باید خیلی زود به خانه بر می گشتم . از این که مسعود خان به من کمک کرده بود و من بدون استرس می توانستم از خانه خارج شوم و خرید کنم . بی نهایت راضی و سپاسگزار بودم. در راه یک عروسک خروگوش پشمالوی بزرگ هم برای هانا خریدم ،هانا عاشق این عروسک های پشمالو بود . تصمیم گرفتم هدایای کوچکی هم برای نیما و مسعود خان بگیرم. برای نیما یک توپ بسکتبال و برای مسعود خان یک روان نویس خریدم و امیدوار بودم انتخاب هایم خوب بوده باشد. با یاد آوردن خاطره ی تلخی که از هدیه خریدن داشتم دوباره غم به قلبم سرازیر شد . "او " اولین کسی بود که من با تمام وجودم برایش هدیه خریدم و دلم می خواست روز تولدش به او هدیه دهم... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت نودوسوم🌹 هیجان آن روزهایم را که به خاطر می آوردم دلم برای خودم آتش می گرفت ... او هم خوب مزدم را داده بو د. آهی کشیدم و سعی کردم افکارم را از او منحرف کنم. و به خانواده ی عزیزی فکر کنم که برایم از هر چیزی مهمتر بودند. از بس خریدهایم زیاد شده بود برای برگشت مجبور شدم مسیر کوتاه تا خانه را با تاکسی برگردم. البته هنوز این تنها تاکسی سوار شدن برایم استرس زا بود اما مسعود خان به من یاد داد با ترس هایم روبرو شوم و آنها را از بین ببرم. ............. باید رو سفیدش می کردم. خدارو شکر وقتی به خانه رسیدم، هانا هنوز خواب بود ، به سوئیتم رفتم و هدیه ها را در اتاقم گذاشتم و دوباره به پایین برگشتم ، باید برای ناهار غذا درست می کردم و بعد مشغول پخت کیک می شدم. مواد و وسیله های لازم برای کیکی که دستورش را اینترنتی پیدا کرده بودم را به اندازه ی ده نفر خریده بودم، که اگر خراب کردم بتوانم از اول درست کنم. دوست داشتم همه چیز را با دست های خودم درست کنم. درنتیجه باید سختی اش را به جان می خریدم. در آشپزخانه بودم که نیما سلام کنان وارد آشپزخانه شد. مدت کوتاهی بود که با هم فارسی صحبت می کردیم البته بعد از تایید زبان من توسط مسعود خان. _ سلام ، صبح بخیر _ سلام ، صبح تو هم بخیر _بابا رفته پیش مامان؟ از سؤالش غمگین شدم اما باید کاری می کردم تا او و هانا شاد باشند. آنها همیشه مرا شاد می کردند پس من هم می توانستم .به هر حال چیزی که واضح بود این بود که نیما هم شرایط سختی داشت. نگاهش کردم . چهره اش با وجود تمام تلاشش برای خونسردی گرفته و غمگین بود. سعی کردم لبخند بزنم، باید حال و هوایش را عوض می کردم. _ بله ، اما من و تو یه ماموریت سری داریم تا به حال مرا اینگونه ندیده بود به همین خاطر کنجکاو نگاهم کرد. ادامه دادم _ عصر جشن تولد داریم . _ تولد هانا. بابا روز تولد من برای هانا هم جشن میگیره ، از دوسال پیش روز تولدش براش کیک و هدیه میخره، اما روز تولد من یه جشن دو نفره برامون می گیره و خیلی ها رو دعوت میکنه. اما فکر خوبیه اینجوری بابا هم خوشحال میشه. من هستم. خوشحال شدم. گفتم: _ تو خوبی؟ چهره اش در هم شد و گفت: _ دلم برای مامان تنگ میشه ، اما من باید قوی باشم تا بابا بیشتر از این داغون نشه. من میدونم بابا چقدر مامان و دوست داشته و داره. خدایا این خانواده واقعا از فرشتگان بودند. بغضم را قورت دادم ، من همیشه خیلی زود گریه ام می گرفت. _ تو پسر فوق العادهای هستی. من مطمئنم که مادرت به تو افتخار می کنه. چهره اش باز شد ، خواست چیزی بگوید که هر دو با صدای هانا متوجه حضورش شدیم. _ آرا _ جانم ، سلام در حالی که چشمان خوابالودش نیمه باز و بسته بود.دستش را به طرفم دراز کرد تا او را بغل کنم. هانا حسابی بغلی بود. نیما قبل از من پیش دستی کرد و او را بغل کرد و با سر و صدا به بیرون از آشپزخانه برد و مشغول قلقلک دادنش شد. من هم با لبخند ابتدا میز صبحانه را چیدم و بعد آنها را صدازدم. بعد از صبحانه نیما به سرعت برای خرید هدیه ای برای هانا بیرون رفت. بعد از برگشتش هم آهنگ تولد گذاشت و با هانا شروع به رقصیدن کرد. خیلی با مزه شده بودند ، نیما از من می خواست که همراهیشان کنم .اما من از شدت خنده روی مبل افتاده بودم و نمی توانستم تکان بخورم. در این مدت متوجه شده بودم که نیما در رقص بسیار مهارت دارد آن هم رقص ایرانی که خیلی با مزه آن را اجرا می کرد. هیچگاه در عمرم به اندازه ی امروز نخندیده بودم. خوشحال بودم از اینکه توانسته بودم آنها را شاد کنم. البته که حضور نیما بسیار مؤثر بود. تا عصر با کمک هم غذا و کیک درست کردیم. یک کیک من و یک کیک نیما ، آنها را تزیین کردیم. در واقع با هم مسابقه گذاشتیم و قرار شد داور هم هانا و مسعود خان باشند. کلی بادکنک باد کرده بودیم و از در و دیوار کاغذ رنگی وصل کرده بودیم . درتمام این مدت کلی شادی کرده بودیم و خندیده بودیم. مسعود خان راست می گفت کافی بود خودم بخواهم بعد همه چیز را می توانستم فراموش کنم. هرچند سخت اما شدنی بود. با صدای چرخش کلید در قفل هانا را که لباس پرنسسی زیبایی به تنش کرده بودم با یک فشفشه به استقبال مسعود خان فرستادم و خودم و نیما هم که کلاه بوقی بر سر گذاشته بودیم و فشفشه در دست داشتیم، کمی عقب تر ایستادیم. مسعود خان با چهره ای گرفته وارد شد اما با دیدن هانا در آن حالت، چشمانش برق زد و با تمام وجود او را در آغوش گرفت. نیما آهنگ تولد گذاشت و دست مسعود خان را کشید و شروع کرد روبرویش با حالت با مزه ای رقصیدن. مسعود خان نگاه تشکر آمیزش را به من داد و با لبخند مهربانی به نیما و هانا نگاه کرد. بعد از تمام شدن آهنگ . برایشان دست زدم و برای آوردن کیک راهی آشپزخانه شدم. روی هر دو کیک 3 شمع خوشگل گذاشتم و نیما را صدا زدم.. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?
شهــــــــر بازی پارت نودو چهارم 🌹 تا با هم کیک ها را بیرون ببریم. مسعود خان با دیدن دو کیک خندید و گفت: _ مگه مهمون داریم . _ ن ه راستش من و نیما جان مسابقه گذاشتیم و هر کدوم یکی از کیک ها رو درست کردیم ، حالا قراره شما و هانا داوری کنید. _ به به ، پس این کیکا خوردن داره. خوب بیارید تا اول عشق من شمعا رو فوت کنه تا بریم سراغ داوری. بعد از اینکه هانا با کمک مسعود خان شمع هایش را فوت کرد و کیک را بریدند و من هم از تمام لحظاتشان عکس گرفتم، به سوئیتم رفتم تا هدیه هایشان را بیاورم. وقتی مرا با هدیه های در دستم دیدند مسعود خان گفت: _ آرام جان چرا زحمت کشیدی آخه ، همین جشن بهترین هدیه بود. _ نه خواهش می کنم خودم دوست داشتم یه یادگاری ازم داشته باشید. به طرف هانا رفتم و خرگوش بزرگ پشمالو را که درون جعبه ی بزرگی گذاشته بودم ، یه سمتش گرفتم و رویش را بوسیدم. _ تولدت مبارک عزیزم هانا به سرعت در جعبه را باز کرد و از دیدن خرگوش پشمالو جیغ شادی زد و نزدیک بود از هیجانش خودش هم درون جعبه بیفتد،که همه ی ما را به خنده انداخت. توپ را به نیما دادم و گفتم: _ ببخشید نیما جان امیدوارم دوست داشته باشی. با هیجان نگاهم کرد و گفت: _ ممنون خیلی خوبه اتفاقا نداشتم. مسعود خان : ای بابا دیگه برای نیما چرا هدیه گرفتی نیما: اِ بابا چیکارش داری _ پدر سوخته کادو گرفتی خوشحالی _ خب معلومه، میدونی چقدر مونده تا تولد من مسعود خان چپ چپ نگاهش کرد و گفت: _ یه جوری میگه انگار چهار سال یه بار تولد میگیره. همش یک ماه و نیم مونده بعد نگاهی به من کرد و گفت: _ آرام جان سرت کلاه رفت تولد نیما تو مرداده. لبخند زدم و گفتم: _ عیبی نداره من دوست داشتم برای همتون یه چیزی بگیرم و جعبه ی کوچک روان نویس را به طرف مسعود خان گرفتم _ بفرمایید مسعود خان ناقابله نیما در حالی که مثلا ادای مسعود خان را در می آورد گفت: ای بابا دیگه برای مسعود چرا هدیه گرفتی؟ از لحنش هم من و هم مسعود خان به خنده افتادیم. _ راست میگه آرام جان اصلا راضی نبودم _ خیلی ناقابله شما بیشتر از این به گردن من حق دارید. _ اصلا این حرفا رو نزن. به هر حال خیلی خیلی ممنونم ، واقعا غافل گیرمون کردی. خوشحال بودم از این که توانسته بودم کمی دلشان را در این روز شاد کنم. بعد از آن، کیک من به عنوان کیک برنده از طرف مسعود خان و هانا انتخاب شد ، نیما خودش هم رای را به کیک من داد . چون همه با اولین تکه که از کیک نیما خوردیم متوجه شدیم که آقا ی حواس پرت شکر را کلا از دستور پخت کیک حذف کرده است. شامی که درست کرده بودم را هم در کنار هم در جمعی شاد و خندان خوردیم و کمی دور هم نشستیم .و بعد از آن که هانا در حالی که خرگوشش را در آغوش گرفته بود ، به خواب رفت، من هم به سوئیتم باز گشتم. ساعت 12 بود و با وجود خستگی که از صبح داشتم خوابم نمی برد. خیلی بی سر و صدا از خانه خارج شدم و روی پله های ورودی خانه نشستم. در فکر بودم . به همه چیز فکر می کردم. به گذشته ، به خانواده ام ، به " او " ، به مسعود خان و بچه ها ، که در خانه باز شد و مسعود خان با دولیوان در دستش بیرون آمد و کنارم نشست و یکی از لیوان ها که در آن شیر بود را به دستم داد. _ به خاطر امروز بازم ازت ممنونم. من تا حالا نتونسته بودم تو این روز اونا رو انقدر خوشحال کنم. از خوشحالی و راضی بودنش من هم خوشحال و راضی شدم. _خواهش می کنم. کاری نکردم. _ خوابت نمیاد _ نه ... دیگه به بی خوابی هم عادت کردم. _ باز به چی فکر می کردی _ همه چیز... گذشته ، خانوادم، ... "اون" ، شما و بچه ها _ خب؟ _ گاهی فکر می کنم اگه خانوادم یکم منو دیده بودن من حالا حال و روزم این نبود. _ از کجا می دونی؟ _ خیلی چیزا هست برای گفتن ، ساده ترینش اینه که خانوادمم می دونستن من هیچ جا رو بلد نیستم و اصلا از تنها بیرون رفتن می ترسم . اما هیچ کاری بری حل این مشکل نکردن. اما شما دو هفته وقت گذاشتید و این مشکل رو حل کردین. _ خب شرایط خانوادت خاص بوده. _ اما به نظر من اونا بیشتر خودخواه بودن _ با فکر کردن به این چیزا به نتیجه ای نمیرسی. سعی کن بپذیری و فراموش کنی. راست می گفت باید بی خیال میشدم. خودم هم دیگر از این فکر کردن های بی سر و ته خسته شده بودم. _ تا کی امتحان داری؟ _ از دو روز دیگه تا آخر هفته. _ خوبه بعدش تعطیلی ، به جای اینکه بشینی تو خونه و فکر کنی ، بیا مرکز تحقیقات رشته ی خودت عضو شو توی کارای تحقیقاتی شرکت کن. _ چشم. _ آفرین ، حالا هم این شیرو بخور و به هیچ چیز فکرنکن. راحت بگیر بخواب. باید روی درسات تمرکز کنی ، باشه ؟ سرم را به تایید تکان دادم . بعد از چند دقیقه هر دو بلند شدیم و به سمت داخل خانه رفتیم.. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت نود وپنجم 🌹 امتحاناتم را با موفقیت به پایان رساندم و طبق گفته ی مسعود خان در بخش تحقیقات نظریات ریاضی مشغول شدم. هفته ای دو یا سه بار باید به آنجا می رفتم. و در نتی جه بقیه ی هفته را آزاد بودم و باز هم طبق نظر مسعود خان به تدریس ریاضی به صورت خصوصی مشغول شدم. شاگرد هایم را هم خود مسعود خان برایم می آورد. این کار برایم سخت بود از این نظر که باید با غریبه ها و خارجی ها ارتباط برقرار می کردم. اول سعی کردم از زیر آن در بروم اما مسعود خان قاطعانه گفت باید این کار را انجام دهم و هیچ راه فراری ندارم می گفت این کار برایم هم از نظر تجربه مفید است و هم این که روابط عمومی ام قوی میشود و این خجالت بی جا از بین میرود. در ابتدا پنج شاگرد داشتم.دو نفر از آنها از هم کلاسی های نیما بودند و سه نفر هم از دانشجویان . که هر گروه یک روز در هفته به سوئیتم می آمدند و چند ساعتی با آنها ریاضی کار می کردم. تقریبا همه چیز خوب بود. سعی داشتم همه چیز را فراموش کنم. سعی داشتم دیدم را نسبت به خانواده ام تغییر دهم و این بی علاقگی را از بین ببرم. هنوز هم گاهی به شدت از آنها و مخصوصا از "او" متنفر میشدم. اما سعی می کردم فراموش کنم. هنوز هم گاهی تا صبح قدم می زدم و گریه می کردم ، اما نمی گذاشتم این حال و هوا بر تمام زندگی ام سایه بیندازد. مسعود خان بیش از حد هوایم را داشت و تا میدید در خود فرو رفته ام کاری می کرد تا از آن حال و هوا خارج شوم. هانا را بیش از حد دوست داشتم. گاهی شب ها در کنار من می خوابید. هر دو به هم وابسته شده بودیم و بیشتر وقتمان را در کنار هم می گذراندیم. سارا گاهی از "او " می گفت از این که هنوز هم مدام می آید و میرود. از این که به گفته ی سارا به غلط کردن افتاده است و حال و روزش پریشان است. از این که آرش و آرمین هنوز هم به او اجازه ی صحبت نداده اند و او هر روز شرمنده تر و شکسته تر از روز قبل به سراغشان می رود. می گفت گاهی دلش برای او می سوزد ، اما این ها هیچ از بار گناهش کم نمی کرد. اصلا دلم نمی خواست این حرف ها را بشنوم . اصلا دلم نمی خواست دوباره با او رو در رو شوم. دلم می خواست هر چه زود تر " او " هم بی خیال شود. زخمی که او به روح من زده بود به این سادگی ها ترمیم نمی شد و واقعا پشیمانی اش هیچ سودی نداشت. حرف زدن با مسعود خان بیش از حد به من کمک می کرد. او حرف هایم را میشنید و دقیقا مثل یک سنگ صبور بود. مرا راهنمایی می کرد. کمک می کرد تا فراموش کنم و خوب شوم. از وقتی امتحاناتم تمام شده بود ، بابا و آرمین و سارا هر بار که زنگ می زدند اصرار داشتند که برای تعطیلات به ایران بروم و من سرسختانه با آنها مخالفت می کردم. هنوز برای دیدار خیلی زود بود و من اصلا آمادگی اش را نداشتم. مخصوصا که می دانستم طاها هم هست و مطمئنن اگر بر می گشتم می خواست با من هم صحبت کند و این اصلا چیزی نبود که دلم بخواهد. کار به جایی رسید که دست به دامن مسعود خان شدم و از او خواستم تا کاری کند. و باز هم او فرشته ی نجاتم شد و دیگر کسی از رفتن حرفی نزد. چند روز بیشتر به تولدم نمانده بود و به شدت از این روز فراری بودم. حس بدی نسبت به این روز داشتم و دلم می خواست آن روز را از صفحه ی تاریخ حذف کنم. با خود فکر می کردم که این روز عامل بدبختی های من است . این روز مادرم حالش بد می شود. پدرم از عذاب وجدانش انگار که می میرد. آرمین و آرش این روز را دور از خانواده می گذرانند تا حال بد مامان و بابا را نبینند و من .... من در این روز انگار که به جای تولد، می میرم. مسعود خان متوجه بی قراری و کلافگی هایم شده بود . شب بود و طبق معمول بی خواب روی پله های ورودی خانه نشسته بودم . در باز شد و مسعود خان بیرون آمد. خجالت می کشیدم از این که گاهی این چنین خوابش را به هم می ریزم. ایستادم و شرمنده گفتم. _ ببخشید مسعود خان ، الان میرم می خوابم ، شما هم بفرمایید _ بشین دختر جان بشین یکم با هم حرف بزنیم . منم خوابم نمیاد. کنارش نشستم و به پاهایم خیره شدم. _ چی شده باز؟ _ هیچی چیزی نگفت که مجبور شدم نگاهش کنم. داشت موشکافانه نگاهم می کرد. نگاهی که مثل همیشه قفل دهانم را شکست . آرام و غمگین گفتم: _ چند روز دیگه تولدمه _ می دونم. اما چی تورو ناراحت می کنه؟ _ حالم از این روز به هم می خوره _ دوست ندارم بهت انرژی منفی بدم اما خب یه جورایی بهت حق میدم. اما تو نباید به چیز های منفی فکر کنی ، تو می تونی کاری کنی که این روز برات زیبا بشه. _ نمیشه _ آرام جان تو یه ویژگی خیلی بد داری نگاهش کردم من خیلی ویژگی های بد داشتم. کدامش را می گفت. _ تو خیلی خودتو دست کم می گیری. در حالی که تو ویژگی های فوق العاده ای هم داری... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت نودو ششم 🌹 " تو دختر فوق العاده ای هستی "، "او " هم بار ها این را گفته بود . من از این فوق العاده بودم متنفر بودم. _ مسعود خان سخته برام وقتی یادم میاد تو این روز حال و روز مامان و بابا چقدر آشفته میشه. باورتون میشه من تا حالا جشن ت ولد نداشتم . اصلا جشن تولد به کنار یه تولد معمولی که مثلا همه بهم با روی خوش تبریک بگن . می دونین با رفتارهاشون من چقدر همیشه از به دنیا اومدنم پشیمون شدم. میدونین چقدر همیشه به خدا گله کردم که چرا همون موقع که مامان منو سقط کرده بوده، منو از این دنیای مزخرف نبرده . برای همین نمی تونم هیچ حس خوبی به این روز داشته باشم. از کنارش بلند شدم و با این که کمی با گفتن این حرف ها سبک شده بودم ، گفتم: _ ببخشید ، واقعا دلم نمی خواد با حرفام شما رو ناراحت کنم و وقتتون رو بگیرم. با اجازتون من می رم می خوابم . مسعود خان خودش کم غم و غصه نداشت که من هم بخواهم غم هایم را روی دوش او بگذارم. هرچند که واقعا هم دلم تنهایی می خواست. خدارو شکر چیزی نگفت انگار فهمید به تنهایی احتیاج دارم. گاهی هرچقدر هم تو را دلداری دهند حالت خوب نمی شود . گاهی فقط احتیاج داری تنها باشی و دردهایت را برای خودت مرور کنی، انقدر مرور کنی که همه چیز به نظرت عادی بیاید. بالاخره روزی که از آن فرار می کردم رسید. از صبح زود که یکی از دوستان مسعود خان که پسرش هم با نیما دوست بود ، تصادف کرده بود و مسعود خان و نیما به بیمارستان رفته بودند ، من و هانا در خانه تنها بودیم. مسعود خان صبح با من تماس گرفته بود و عذر خواهی کرده بود و گفته بود که برای مگی کاری پیش آمده و نمی تواند امروز را پیش هانا باشد و از من خواست تا برنامه ی امروز هانا را که درواقع پارک و تفریح بود را به عهده بگیرم و خیلی هم از من تشکر و عذرخوای کرد. بعد هم آدرس پارکی که فاصله ی زیادی تا خانه داشت را داد تا هانا را آنجا ببرم و گفت اگر می توانم نهار را هم با هانا بیرون بخوریم و بعد به خانه برگردیم. من هم بی کم و کاست تمام در خواست هایش را قبول کردم. اصلا اینطور خیلی بهتر بود و می توانستم به هیچ چیز فکر نکنم. بابا و آرمین و سارا تماس گرفته بودند و تولدم را تبریک گفته بودند و سارا می گفت آرش هنوز هم از روی من خجالت می کشد. دایی محسن هم تماس گرفته بود . دوست نداشتم این تبریکها را .شاید بدبین شده بودم اما به نظرم از ته دل نبود و بیشتر مصنوعی بود. هرچند که می دانم این فکر ناشی از افکار منفی ذهنم بود اما به هر حال چیزی نبود که مرا خوشحال کند. تا عصر با هانا بیرون از خانه به تفریح پرداختیم و برخلاف تصورم کلی به من هم خوش گذشت. شاید این بهترین روز تولدی بود که داشتم بدون دردسر و ناراحتی و آشفتگی و ترس از ناراحتی اطرافیان.. مسعود خان بعد از نهار یکی دوبار تماس گرفته بود و از اوضاعمان پرسیده بود. وقتی به خانه برگشتیم ، همه جا تاریک بود . هنوز مسعود خان و نیما به خانه نیامده بودند و طبق آخرین تماس مسعود خان قرار شده بود تا شب دوست مسعود خان را تنها نگذارند . به سمت کلید برق رفتم و خواستم چراغ ها را روشن کنم که یک دفعه همه جا روشن شدو مسعود خان و نیما با کیک و فشفشه در حالی که تولدت مبارک را می خواندند روبروی ما ظاهر شدند. انقدر شوکه شده بودم که حتی متوجه نشدم اشک هایم صورتم را خیس کرده اند و من نتوانسته ام آنها را کنترل کنم. انگار با صدای هانا که از شدت هیجان جیغ جیغ می کرد به خودم آمدم. و سریع اشکهایم را پاک کردم. خدایا باورم نمی شد. تمام خانه پر از بادکنک و کاغذ رنگی بود. صبح مسعود خان انقدر طبیعی نقش بازی کرده بود که دوستش تصادف کرده که نزدیک بود من هم از شدت نگرانی و استرس آنها را همراهی کنم. اصلا انتظارش را نداشتم و بیش از حد غافلگیر شده بودم. مسعود خان با محبتی پدرانه نگاهم می کرد.. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت نودوهفتم🌹 من در این خانه و میان این خانواده اولین هایی را داشتم تجربه می کردم که بی نهایت روح بیمارم به آنها احتیاج داشت و تا به حال به آنها توجهی نشده بود.. نیما ماهرانه با آهنگی که گذاشته بود می رقصید و من در میان گریه از حرکات او می خندیدم. مسعود خان دستمالی به دستم داد و با لحنی فوق العاده مهربان و آرامش بخش گفت: _ امروز یه روز عالیه ، چون یه فرشته ی مهربون پا به این دنیا گذاشته. از امروز زندگیتو از اول بساز دختر خوب ، ما خانواده ی جدیدت هستیم و از به دنیا اومدنت بی نهایت خوشحالیم. اینو هیچ وقت یادت نره. بعد از شب تولد فوق العاده ای که گذرانده بودم ، داشتم خودم را آماده ی خواب می کردم ، که تلفن زنگ خورد . گوشی را برداشتم. مامان بود حسابی شوکه شده بودم. او هیچگاه خودش با من تماس نمی گرفت یعنی بابا تماس می گرفت و بعد هم گوشی را به مامان می داد. اما این دفعه او خودش پیش قدم شده بود و در این روز که او در واقع از همه می برید ، با من تماس گرفته بود و این واقعا برایم عجیب بود. صدایش گرفته و غم دار بود. معلوم بود حسابی گریه کرده. بعد از کمی سکوت گفت : _ آرام جان ، دخترم منو ببخش ، دوباره سکوت کرد ، اما صدای گریه ی یواشش می آمد. من هم بغض کردم. با وجود حس بدی که به مادرم داشتم اما دلم برایش می سوخت او هم گناه داشت. او هم از عشقش رودست خورده بود. بعد از کمی مکث در حالی که گریه می کرد ادامه داد. _ می دونم که از من بدت میاد ... می دونم در حقت کوتاهی کردم... می دونم مادر بدی برات بودم و هستم ... اما به خدا دست خودم نیست... خودمم از این همه ضعفی که دارم حالم به هم می خوره، از این که نمی تونم بپذیرم و کنار بیام از این که بعد از این همه سال نتونستم عادت کنم ، خسته شدم. اما می خوام باور کنی که من هیچ وقت تو رو مقصر ندونستم به خدا هیچ وقت. اما چی کار کنم نمی تونستم اینو بهت ثابت کنم. عزیزم منو ببخش. حق داری ازم بدت بیاد و دوسم نداشته باشی اما تورو خدا منو ببخش دخترم خواهش می کنم. حالا هردو با صدا گریه می کردیم. او هم مثل من بی چاره بود. سرنوشت هر دوی ما به دست عزیز ترینمان به گند کشیده شده بود و ما هر دو ضعیف بودیم. دلم نمی خواست این چنین گریه کند با تمام نفرتی که فکر می کردم نسبت به او و بقیه ی اعضای خانواده ام دارم ، اما حالا می دیدم که تحمل غم و غصه شان را هم ندارم . در حالی که گریه امانم نمی داد گفتم: _ مامان گریه نکن.... من همه رو بخشیدم..... ناراحت نباش. بیشتر از این نتوانستم حرف بزنم و با گریه گوشی را قطع کردم. من آنها را بخشیده بودم اما دوستشان هم نداشتم و دلم نمی خواست آنها را ببینم. به قول مسعود خان بخشیده بودم تا بتوانم فراموش کنم....ای کاش فراموشم می شد روزها به تندی از پس هم می گذشتند . سعی می کردم خوب باشم. افکارم را کنترل می کردم. اینجا در کنار مسعود خان یاد می گرفتم زندگی کنم. بزرگ شوم ، خودم را بسازم. یک شب که باز بی خوابی و فکر های بی سر و ته به سراغم آمده بودمثل همیشه به فضای سبز جلوی خانه پناه بردم و روی پله های ورودی خانه نشستم . در حال خودم بودم که طبق معمول مسعود خان هم بیرون آمد و کنارم نشست. باز هم کمی خجالت زده نگاهش کردم که لبخندی زد و گفت: _بازم بی خواب شدی؟ _ بله _ از بس که فکر میکنی دختر ... تو برای اینکه بتونی بخوابی باید آرامش داشته باشی و برای آرامش داشتن باید این فکرهایی که مثل خوره تو ذهنت هست رو بیرون بریزی. راست می گفت خودم هم می دانستم اما سخت بود. گاهی خیلی سخت.... نگاهم به مسعود خان مانند آدم درمانده ای بود که گاهی واقعا نمی داند از دست خودش و افکارش به کجا پناه ببرد. با مهری پدرانه که با تمام وجود محتاجش بودم ، نگاهم کرد و گفت: _ تو برای زندگی کردن ، برای خوب بودن ،برای آرامش داشتن باید خودتو از نو بسازی . باید یاد بگیری که زندگی کردن یعنی چی. باید یاد بگیری که باید .... آرام باید بعضی چیزها رو پذیرفت و باید به اونا عادت کرد. باید روحتو مداوا کنی ،خودت زخم هاشو ببندی و درمان کنی. هیچ چیز بهتر از این نیست که تو خودت، دوست خودت ، همدم خودت ، معلم خودت باشی. باید خود ساخته باشی تا بتونی تو این دنیا دوام بیاری. من هم می خواستم اما.... _ باور کنید می خوام که اینجوری باشم مسعود خان اما بعضی وقتا یه حسای بدی تو وجودم هست که نمیتونم کنترلشون کنم. یه دفعه از خیلی چیزا و خیلی آدما متنفر میشم. _ ببین ،درسته که تو حق داری از بعضی ها متنفر باشی . اما چون این نفرت توی زوایای روحت حبس می شه ، روحت بیمار میشه. آرام جان روح آدم بیشتر از جسمش به مواظبت احتیاج داره. با این که حق داری، اما برای خودت، برای سلامت روحت، باید این تنفر را از بین ببری... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت نودوهشتم🌹 تنفر مثل میوه ی فاسدی میمونه، که اگه بین بهترین و با کیفیت ترین میوه ها هم قرار بگیره بازم اونا رو آلوده می کنه . اگر تو این تنفرو از بین نبری اون، روحت رو از بین می بره. من از این حس تنفری که گاهی پر رنگ میشد هم متنفر بودم ... _حرفاتون و قبول دارم اما ..... میدونم شاید مسخره به نظر بیاد اما گاهی حس می کنم با این تنفر می تونم اونا رو تنبیه کنم تا یکم دلم آروم بگیره ...... من خیلی بدم میدونم اما دست خودم نیست. لبخندی زد و گفت: _ این حرف و نزن تو خیلی هم خوبی. تو چطور میتونی بد باشی وقت انقدر مادرانه برای هانای من خرج میکنی ، وقتی نیما و هانا انقدر دوست دارن ، هان؟ آرام جان سعی کن نفرتت رو از بین ببری، نه برای خوشایند کسی بلکه فقط و فقط برای آرامش خودت، برای سلامت روح و جونت ............ خودخواه بودن شاید تو نگاه اول صفت خوبی به نظر نرسه، اما توی بعضی موارد آدم باید خودخواه باشه. چه بسا که این خود خواه نبودن تو این موارد باعث لطمه های شدید به خود فرد و حتی اطرافیانش بشه . آرام جان ، آدم باید برای سلامت روح و جونش خود خواه باشه باید برای آرامشش خود خواه باشه ، آدم باید سلامت روحی داشته باشه تا به سلامت عقلی هم برسه . _ مسعود خان هر بار که شما این حرفا رو بهم می زنید می خوام واقعا می خوام که خوب باشم ، دائمی نه برای یه مدت کوتاه، اما نمی دونم چی میشه که بعد از یه مدت دوباره میشم مثل قبل. _ باید امید داشته باشی. به آینده به روزای خوب به زندگی . بدون امید داشتن زندگی واقعا سخته. ....... میدونی آرام جان برای من بیش از اندازه تحمل ندیدن هستی سخته ، خیلی بیشتر از اینکه بتونی تصور کنی ، اما من امید دارم ،امید دارم که هستی رو دوباره میبینم. من به امید دیدن دوباره هستی زندگی میکنم. به امید خوب بزرگ کردن ثمره های عشقی که با هستی داشتیم. سکوت کرد. هر دو در فکر بودیم. من به بزرگی و زیبایی عشق مسعود خان فکر می کردم ، او هم انگار در خاطراتش غرق بود. بعد از کمی مکث نفس عمیقی کشید و گفت: _ توی هر اتفاق منفی ،دنبال یه نکته ی مثبت باش. به این فکر کن که اگر این اتفاق ها برات نیوفتاده بود تو تا ابد می خواستی آرام گوشه گیر و منزوی و خجالتی ، با اون ترس هایی که داشتی باقی بمونی . اما حالا می تونی خودتو از نو بسازی می تونی پیشرفت کنی. درسته که اتفاقاتی که برات افتاده سخت و ناراحت کننده بوده، اما باید از باعث و بانی اش ممنون باشی که به تو این فرصت رو داد تا دوباره متولد بشی. همینطور که به گذشته ها فکر می کردم گفتم: _ گاهی فکر می کنم من هر چی ضربه خوردم ،از اون آرام بی دست و پا و گوشه گیر بوده..... اما خب اونا منو اینجوری بار اوردن با رفتاراشون و کاراشون..... طاها هم اومد و از این وضعیت سواستفاده کرد. سرش را به تائید تکان داد و گفت: _ درسته، اما آرام ، تا ابد میخوای بشینی بگی همه چیز تقصیر اونا بوده. و همونطور باقی بمونی......... ببین تا اینجا تقصیر اونا بوده درست ، اما از این به بعد اگر همین جور باقی بمونی دیگه تقصیر خودته ، چون خودت داری کوتاهی می کنی. مثل اینکه میدونی چیزی برات بده اما چون دیگران تو رو توی این موقعیت قرار دادن خودت دیگه تلاشی برای خارج شدن از اون موقعیت نکنی..... تو الان حال روحیت خیلی خوب تر از وقتیه که اومدی..... یادت میاد روزی که اومدی .... محسن و آرمین از شرایطت برای من گفته بودن اما چیزی که من دیدم خیلی بدتر و وخیم تر از چیزی بود که اونا برای من تعریف کرده بودن تو درست مثل یه مرده ی متحرک بودی....... اما الان چی ؟ الانم مثل اون موقعی؟....... نه، آرام جان تو زمین تا آسمون تغییر کردی . اینو منی میفهمم که هر روز دارم بات زندگی می کنم و می بینمت. خودت اینو قبول داری؟ سرم را به تایید تکان دادم راست می گفت من آن موقع واقعا نابود شده بود و مسعود خان مرا از نو ساخت. _ پس ببین می تونی شرایطت رو عوض کنی . همینطور که تا الان تونستی. فقط کافیه امید داشته باشی. ..... منم هستم. با قدردانی به رویش لبخند زدم و گفتم: _ ممنونم مسعود خان شما خیلی به من کمک کردید اگه شما نبودید نمی دونم الان چه وضعی داشتم. با لبخند نگاهم کرد. صحبت کردن با مسعود خان فوق العاده بود همیشه مرا آرام می کرد. دقیقا مثل موبایلی که شارژ می شود و تا چند روز باتری دارد من هم برای مدتها با همین حرف ها شارژ می شدم و درواقع حالم خوب بود. در کنار مسعود خان و آموزش های زیر پوستی اش حس می کردم روز به روز و لحظه به لحظه بزرگ تر می شوم . حس می کردم از همان جشن تولد زیبایی که برایم گرفته بودند دوباره متولد شده ام. حس می کردم دنیا دیگر آن چنان هم سیاه و سفید نیست و رنگ های زیبایی هرچند مات و کدر در آن وجود دارد. مخصوصا بعد از تلفن مامان در شب تولدم راحت تر می توانستم حس های بدم را کنترل کنم.. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/
شهــــــــر بازی پارت نودونهم 🌹 انگار با همان تلفن و آن صحبتها کلی عقده از این روح بیمار گشوده شده بود. همین که او خو دش را مقصر می دانست همین که از من طلب بخشش می کرد باعث میشد باور کنم که آنها قبول دارند که در حق من کوتاهی کرده اند. باعث میشد کمی حس "بودن" کنم. حس کنم که آنها از شرایط من ناراحت شده اند و خود را مقصر می دانند و این را توجهی میدانستم که روحم سالها محتاجش بود و حالا داشت آن را هر چند در شرایطی بد دریافت می کرد. روزها به سرعت برق و باد می گذشتند. حالم خوب بود. و من همه ی این خوب بودن را مدیون مسعود خان و فرزندانش بودم............. مدیون خانواده ی جدیدم. ترم دوم را هم با موفقیت پشت سر گذاشتم و در مرکز تحقیقات حسابی جا افتاده بودم به طوری که اساتید روی من حساب دیگری باز کرده بودند و من را صرفا یک دانشجو نمی دیدند. چند روزی بود که حس کنجکاوی ام بیش از حد تحریک شده بود و من می خواستم از ماجرای عشق آرش و تارا بدانم ، از اینکه "او" چطور دچار سوتفاهمی به این بزرگی شده بود. آنقدر درگیر این فکر شده بودم که با مسعود خان هم مشورت کردم. گفت اگر فکرت را مشغول کرده یک بار برای همیشه بشنو و فراموش کن . من هم همه ی جسارتم را جمع کردم تا در این باره از سارا بپرسم. در این مدت اگر خبری بود سارا خودش در خبردادن پیش قدم می شد و من به ندرت سوالی می پرسیدم اما این دفعه حسابی درگیر شده بودم و فقط برای این که بتوانم فکرش را از سرم بیرون کنم. تصمیم گرفتم بپرسم. بالاخره بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم و افکارم گوشی را برداشتم. تلفن را به گوشم چسبانده بودم و کمی با استرس قدم می زدم. منتظر بودم تا گوشی را بردارد. که صدای شادش در گوشی پیچید. _ به به ، آرام خانوم، چه عجب یه بار دستت به این گوشی خورد تا یه زنگ به من بزنی دختره ی بی معرفت. امان نمی داد و همین طور پشت سر هم می گفت. _ سلام. _ سلام خانونم خانوما انگار اونجا حسابی بهت خوش می گذره، دیگه مارو فراموش کردی آره. چه خبر؟ _ سلامتی ، شما خوبین؟ _ ممنون ما هم خوبیم. زود تند سریع بگو چی می خوای بگی از تو بعید زنگ زدن . خدا رو شکر سارا تیز بود و احتیاج به مقدمه چینی نبود. _ راستش یه سوالی داشتم. از لحن من او هم کمی جدی شد و گفت: _ راجب چی؟ دوست نداشتم این کنجکاوی ام را به طاها ربط دهند من واقعا فقط درباره رابطه ی آرش و تارا کنجکاو بودم، همین. _ چیز ... یعنی ... خب راجب آرش و تارا _ چی می خوای بدونی؟ _ خب همین .... اینکه چـ.... _ می خوای جریان اون سوتفاهم و بدونی. خوبی سارا این بود که خیلی سوال و جواب نمی کرد و اگر منظورت را می فهمید خودش زود همه چیز را می گفت و نمی گذاشت معذب بمانم. _خب راستشو بخوای من می خواستم همون موقع این جریان رو هم برات بگم اما آرمین می گفت بی خود فکرتو رو مشغول این چیزا نکنم. اما حالا که خودت می خوای برات می گم. جریان از اونجا شروع میشه که یه از خدا بی خبر که هنوز نمیدونیم کی بوده یه سری عکس از آرش و تارا برای طاها می فرسته که توی اون عکسا وضعیت آشفته ی تارا بیش از حد توی چشمه و یه جورایی انگار عکسا با قرض ورزی گرفته شدن. راستش همون موقع که این اتفاق می افته آرش همه چیزو برای آرمین تعریف می کنه آرمینم برای من گفته بود البته با پیدا شدن سرکله ی طاها ، یه بارم خود آرش همه چیز و برای من تعریف کرد. نمی دونم به نظرم بیشتر قصدش این بود که مثلا من همه چیز و بی کم و کاست به تو بگم آخه می دونی که از وقتی تو رفتی و بعد از اون اتفاقا آرش خیلی عذاب وجدان داره و از روی تو شرمندس. یادته همون حدود یک سال قبل از رفتنت آرش یه مدت به هم ریخته بود و بعدم حضور طاها کم رنگ شد.؟ ( یادم بود . انقدر عجیب بود که منه از همه جا بی خبر هم متوجه آن شده بودم.) _ آره _ این جریان عکسا دقیقا مربوط به همون دورست...... آرام جان می تونم یه سوال بپرسم؟ _ چی؟ _ طاها .... از کی خودشو به تو نزدیک کرد؟ آخ خدایا.... چقدر مرور خاطرات عذاب آورست. (با صدای گرفته ای گفتم ) _ همون موقع ها بود . تقریبا همون موقع که توی شرکت شروع کردم به ریاضی درس دادن به امیرعلی و فرشته. _ عزیزم متاسفم _ مهم نیست سارا جون ............ میشه جریان آرش و تارا رو برام بگید. _ مثل اینکه آرش و تارا از چند سال پیش به هم علاقه داشتن ، خب می دونی که دوستی آرش و طاها خیلی قدیمیه... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهـــــــر بازی پارت صد🌹 آرش نمی خواسته طاها فکر کنه که به دوستیشون خیانت کرده و اون همه وقتی که خونشون میرفته یا خلاصه تارا تو جمعشون بوده چشمش دنبال تارا بوده و از اون جا که آرش قبل از علاقه مند شدنش به تارا شیطنت زیاد داشته که طاها هم در جریانشون بوده ،خلاصه میترسه طاها موافقت نکنه و فکر کنه تارا هم براش مثل اون قبلیاست و چه می دونم خلاصه از این فکرا. آخه می دونی طاها بیش از حد روی مادر و خواهرش حساسه و همین آرش رو می ترسونده . اون موقع ارتباطشون بیشتر تلفنی بوده و هر از گاهی هم دیگه رو می دیدن. تارا اصرار داشته که رابطشون علنی بشه. اما آرش می گفته که صبر کنه تا خودش طاها رو آماده کنه. اما خوب انگار تارا فکر میکنه آرش داره بهونه میاره و دوسش نداره ، البته حضور مداوم مهسا کنار آرش هم روی حساسیت های تارا خیلی تاثیر داشته. به خاطر همین برای اینکه آرش و امتحان کنه کار مسخره ای انجام میده که در واقع شروع همه ی این گرفتاری ها بوده. کمی مکث کرد و دوباره ادامه داد. _ یکی از هم کلاسی های تارا خیلی وقت بوده که به تارا ابراز علاقه کرده بوده و پیشنهاد آشنایی و درواقع همون دوستی رو داده بوده، خیلی هم سمج بوده چون هرچی تارا بهش جواب رد میداده اون بی خیال نمیشده ، آرش از این ماجرا خبر داشته و حتی پسره رو تحت نظر می گیره و میفهمه که آدم درستی نیست و از این هفت خطاست ، به تارا هم میگه این پسره بدرد نمی خوره و آدم نیست ، و اکه باز اومد سراغش بهش بگه تا خود آرش حسابشو برسه. اما تارا برای اینکه مثلا آرش و تحریک کنه که زودتر پیش قدم بشه، پیشنهاد این پسره رو قبول میکنه و باهاش قرار میذاره و به آرش هم میگه که می خواد به این پسره فکر کنه و میگه که فلان جا باش قرار داره. البته بعدا به آرش میگه قصدش بازم جواب رد دادن به اون پسره ی پیله بوده، ولی اون موقع برای تحریک کردن آرش اینو نمیگه . آرش سر قرارشون میرسه و با پسره دست به یقه میشه و تارا رو هم با عصبانیت سوار ماشین می کنه و میبرتش خونه. اما مثل اینکه این جریان خیلی به اون پسره برمی خوره. از اون جریان آرش با تارا سر سنگین میشه. البته داشته مقدماتی رو فراهم می کرده برای حرف زدن با طاها ولی به تارا چیزی نمیگه تا مثلا اون متوجه کار اشتباهش بشه. این دوری کردن های آرش و بازم حضور مهسا ،تارا رو خیلی به هم میریزه. همون روزا بوده که یکی از دوستای دانشگاهی تارا اونو به جشن تولدش دعوت میکنه و تارا هم از اونجا که خیلی به هم ریخته بوده قبول میکنه بره تا کمی حال و هواش عوض بشه. وقتی میرسه اونجا میبینه که برخلاف گفته ی هم کلاسیش که گفته بوده یه تولد سادست و همه هم دخترن با یه پارتی آنچنانی روبرو میشه و بدترین اتفاق هم حضور اون پسره ی سمج توی پارتی بوده. بعدم متوجه میشه که این پارتی هم کلا زیر سر اون پسرست. همون موقع تارا با آرش تماس میگیره و ازش می خواد دنبالش بره ولی خب تا رسیدن آرش اون پسره که این بی محلی های تارا و اون کار آرش خیلی بهش برخورده بوده ، زهرشو میریزه و، چی بگم آرام جان تارا شانس میاره که آرش سر میرسه و اون پسر فقط موفق نمیشه بهش ...... تجاوز کنه . آرام راستش این قسمتای ماجرا رو آرش خیلی سربسته تعریف کرد، گفتنش براش خیلی سخت بود. بعد از اونم که تارا حالش حسابی خراب میشه و افسردگیش شروع میشه ، خب البته اتفاق وحشتناکی هم براش افتاده بوده و حق داشته. همون موقع عکسا به دست طاها میرسه . طاها هم از اونجا که به قول آرش وقتی پای تارا و مادرش درمیون باشه خدارو هم بنده نیست. اصلا به حرفای آرش گوش نمی داده و همش با استناد به سابقه ی درخشان آرش در رابطه با دخترا حرفاش و باور نمی کنه و میگفته که دروغ میگه. آرمینم به آرش میگه صبر کنه تا یکم آتیش طاها بخوابه تا بعد دوتایی باهاش صحبت کنن.... که انگار طاها تصمیمشو میگیره و مثلا تلافی کار آرش رو سر تو در میاره..... آرش می گفت اون روزا طاها با چنان کینه ای نگام میکرد که انگار دشمن خونیشم. طاها از جریان اون تجاوز نصفه و نیمه هم خبر نداشته اگه میدونست فکر کنم همون موقع آرش رو کشته بود. بعدشم که حال بد تارا و کابوساش و هذیونایی که اسم آرش توش فراوون بوده ، با اون عکسا رو میذاره کنار هم و به این نتیجه میرسه که آرش تارا رو بازی داده ، بعدم به خیال خودش میاد همون کارو با تو میکنه.... برای آرش هم عجیب بود که طاها بعد از دعوایی که بعد از دیدن عکسا باش راه انداخته بود و یه هفته ای که هر روز در گیری داشتن یه دفعه ساکت شدو فقط باش سرسنگین بود آخه آرش از اونجا که طاها رو خوب میشناخت می گفت انتظار داشتم با اون فکر مسخره ای که راجب این جریان داره منو بکشه اما انگار طاها نقشه ی دیگه ای داشته که اون مدت خودشو کنترل کرده بوده و کسی هم متوجه ی این آرامش قبل از طوفان نبود.... سکوت را شکستم و گفتم: _ تارا چرا خودکشی کرد؟ 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/33295
شهـــــــر بازی پارت صدویکم🌹 _ اینو هنوز نمیدونم ، یعنی تارا راجبش حرفی نزده. _ ممنون سارا جون که برام گفتی. _ خواهش می کنم عزیزم، اما قول بده بهش فکر نکنی ، درسته سخته اما اتفاقیه که افتاده، با فکر کردن بهش فقط خودت رو عذاب میدی. باشه؟ _ باشه. _ آرام جان من این گوشی رو میذارم رو اسپیکر اگه صدا میپیچه ببخشید آخه باید یه سری برگه های بچه ها رو تصحیح کنم .... خب چه خبرا ، همه چیز خوبه اونجا ، دلت نمی خواد یه سر بیای ایران؟ _ سارا جون مزاحمت نباشم اگه کار داری بعدا صحبت می کنیم. _ نه عزیزم اصلا مزاحم نیستی. تازه این برگه ها پر از غلط غلوطه اینجوری با تو صحبت می کنم کمتر حرص می خورم. خب نگفتی چه خبرا؟ نمی خوای بیای ایران؟ دو سالی بود که سارا در آموزشگاه زبان تدریس می کرد . _هیچی خبری نیست....... نه ، دوست ندارم بیام ...یعنی، هنوز آمادگیشو ندارم. _ باشه عزیزم خودتو اذیت نکن.بالاخره همه چیز درست میشه. کمی دودل بودم برای پرسیدن اما دلم را به دریا زدم و پرسیدم _ الان آرش و تارا ....... باهمن ... یعنی منظورم اینه که ... _ خب راستش آره ....... میدونی که آرش عاشق تارا بوده و هست ، اما باور کن با طاها هیچ رابطه ای نداره. به نظرم چیز عجیبی نبود این حس حسادتی که در دلم احساس کردم. _ می دونی این روزا آرش کلا توی برزخه ، اون روز شنیدم به آرمین می گفت "وقتی با تارا هستم فکر آرام یه لحظه هم رهام نمی کنه." باز هم حس مزاحم بودن . طاها به خاطر تارا زندگی مرا به گند کشید و آرش به خاطر من ....... ناخود آگاه آهی کشیدم که سارا هم متوجه آن شد. دلم گرفته بود . پشیمان بودم از این که با سارا تماس گرفته بودم. من هنوز آنقدر ها هم مقاوم نبودم که بتوانم با همه چیز کنار بیایم. عصبی شدم. تازه حالم خوب شده بود و داشتم فراموش می کردم ، حالا باید با این افکار جدید هم دست و پنجه نرم می کردم. _ آرام جان می دونم به چی فکر می کنی ..... نمی دونم چی بگم، خب حق داری ، اما ........ میترسم چیزی بگم و تو فکر کنی من دارم از اونا دفاع می کنم..... _ مهم نیست سارا جون من عادت کردم که خیلی چیزا برای من با بقیه متفاوت باشه. نمیگم آرش باید کاری که طاها با من کرد و با تارا بکنه ، چون اون موقع حتما طاها منو میکشه ، اما ..... بی خیال مهم نیست...... احتمالا تا چند وقت دیگه هم با هم ازدواج می کنن، نه؟ _ چی بگم آرام جون ، نمی خوام با این فکرا ناراحت بشی . اما باور کن آرشم خیلی کلافه ست _ حتما از این که من بازم مزاحم زندگیشم _نه آرام جان ، آرش از همین که نمیتونه مثل طاها انتقام بگیره داغونه . _ ببخشید سارا جون یکم عصبی شدم ... دست خودم نیست .... ببخشید تورو خدا _ این حرفا رو نزن عزیزم. اتفاقا توی این جریانا من فقط حقو به تو می دم. باور کن. من درکت می کنم. (بغضم ناخواسته بود و صدایم را می لرزاند) _ نه سارا جون نمی تونی منو درک کنی ، شما همیشه یه خانواده ی خوب داشتی که پشتت بودن و یه عشق که همه ی زندگیش بودی، من اما ........ ( سعی کردم بغض را پس بزنم هرچند سخت بود ، دست خودم نبود دلم بدجور گرفته بود) مسعود خان راست میگه من باید از خانوادم و طاها ممنون باشم که باعث شدن من عوض بشم و حالا یه خانواده ی جدید داشته باشم..... سارا، مسعود خان خیلی خوبه عین بچه های خودش با من رفتار میکنه ، بهت نگفته بودم اما برام تولدم گرفتن .برای اولین بار تو عمرم...باورت میشه، انقدر حس خوبی بود که نگو. _ عزیزم متاسفم ،تورو خدا خودتو با این فکرا آزار نده سعی کردم به خودم مسلط شوم. نباید روضه خوانی می کردم باید قوی باشم. من خانواده ی جدیدم را دارم. چند نفس عمیق کشیدم که سارا با لحن دلجویانه ای گفت: _ اینجا همه دلشون برات تنگ شده. همه از نبودنت ناراحتن. این حرف به نظرم مسخره بود. _ بیشتر فکر کنم همه از این که نیستم خوشحالن _ آرام ، اصلا اینطور نیست. به خدا من، آرمین و میبینم که هر روز چقدر از تو حرف میزنه و دلش برات تنگ شده. چیزی نگفتم حسی که از سر عذاب وجدان باشد. خیلی هم ارزشمند نیست.... هست؟ نمی دانم به هر حال برای من آنچنان خوشایند نیست. _ نمیدونم سارا جون خیلی وقته که نمی تونم به احساس اطرافیانم اعتماد کنم. _ حق داری. اما باور کن همه ی خانوادت دوست دارن. کنار پنجره ایستادم و در حالی که به آسمان نگاه می کردم سیری در گذشته ها کردم _ کاش این دوست داشتنو بهم نشون داده بودن..... ببخش سارا جون نمی خوام با حرفام ناراحتت کنم . _ نه عزیزم راحت باش . خوشحال میشم اگه دردو دلی داشته باشی بشنوم. _ مسعود خان بهم گفته حرف بزنم و انقدر همه چیز رو توی خودم نریزم. _ راست می گن آرام من هر وقت بخوای به حرفات گوش میدم. تو مثل خواهری برای من. نمیدانم چه سری بود که دلم حرف زدن می خواست. درد ودل کردن... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت صدودوم🌹 گفتن از ناگفته هایی که همیشه روی دلم سنگینی کرده بودند. _ سارا جون من شرمنده ام که سالهای اول زندگیتونو که باید خوش باشید در گیر زندگی مزخرف من شدین. به آرمین بگو عذاب وجدان نداشته باشه. من از هیچ کس ناراحت نیستم..... یعنی ، می خوام که اینطور باشه. دوست ندارم که هر لحظه فکر کنم. سرنوشت تلخ من روی زندگی شما سایه انداخته. _ آرام جان این حرفا چیه میزنی تو. _ امی دوارم هیچ وقت حس مزاحم بودنو تجربه نکنی. اما سارا جون من با این حس بزرگ شدم. حتی دوست ندارم فکرم توی سر آرمین مزاحمتون باشه. به خدا از ته دل می گم. من همه رو بخشیدم حتی............ حتی طاها رو چون می خوام فراموش کنم. مسعود خان گفته ببخشمو فراموش کنم............ راست میگه الان حالم خیلی بهتره. لحنش درمانده بود _ عزیزم تو مزاحم ما نیستی. _ شما لطف داری ساراجون _ لطف نیـ......... حرفش را قطع کرد یکدفعه با نگرانی گفت: _ کی اومدی ؟ صدای گرفته ی آرمین در گوشی پیچید و نمیدانم دقیقا از کی حرف های ما را می شنید. _ چند دقیقه ای میشه. سارا دستپاچه گفت: _ چیزه آرام جان آرمین اومده صداشو شنیدی دیگه ؟ دلم نمی خواست آرمین حرف هایم را شنیده باشد. در دل گفتم : درد و دل کردن به تو نیومده آرام. _ آرام صدای گرفته ی آرمین بود _ سلام ( صدایم آرام بود) _ حرفاتو شنیدم.... حق داری ..... نمی دونم چه جوری بهت ثابت کنم که من واقعا خودتو دوست دارم، خواهر کوچولومو ، تو برای همه ی ما مهمی ..... عذاب وجدان دارم نمی تونم انکارش کنم. اما حس مسئولیتی که نسبت به تو دارم از عذاب وجدان نیست ، از دوست داشتنه .... باور کن. سکوت کردم چه می گفتم. وقتی اعتماد به آنها در من از بین رفته بود. لحنش اما صادقانه بود. یعنی واقعا مزاحمشان نبودم..... یعنی فکر من آنها را اذیت نمی کرد...... _ آرام جان من قبول دارم هم من هم آرش برات برادری نکردیم ،قبول دارم که در رابطه با تو کوتاهی کردیم، اما .... اما کاش تو گفته بودی از طاها .... تو چرا نگفتی؟ باید می گفتم باید می گفتم که خواستم بگویم اما حرف هایت را شنیدم باید می گفتم که با من مثل یک مزاحم برخورد کردی .... باید می گفتم و این عقده را می گشودم کاش گره از این بغض قدیمی هم گشوده میشد و از دستش خلاص میشدم. صدای ضعیفم با به یاد آوردن آن روز از بغض لرزید. _ فکر نکنم تو حتی اون روز رو یادت باشه ، اما دل من اون روز بد جور شکست ... خیلی بد.... اومدم دم در اتاقت ،همون روزی که رفتار طاها به نظرم خیلی مشکوک اومد ... همون روز که دلیل توجهاتش برام عجیب بود... همون روز که برام از دفترچه هایی خریده بود ،که همیشه استفاده می کردم و حتی یکی از اعضای خانوادم نمی دونست که من دائم از این دفترچه ها می خرم .... اما اون فهمیده بود همش تو چندتا برخورد فهمیده بود...... اومدم پشت در اتاقت خواستم از مثلا برادر بزرگم راهنمایی بخوام خواستم در جریان بذارمش.... اما می دونی چی شنیدم..... می دونی من با حرفات سوختم..... میدونی ..... ( حالا کاملا با گریه حرف می زدم و عجیب بود که بعد از مدتها با گریه دلم سبک میشد) با لحن درمانده ای گفت: _ آرام من..... _ میدونم یادت نیست.... اما من خوب یادمه ..... داشتی با سارا تلفنی حرف میزدی....بهش گفتی خسته شدی، از مامان ، بابا .... از آرام.... یادته از هروز جنگ اعصاب داشتن گلایه می کردی ..... یادته ناراحت بودی از این که آرامی هست که مامان با هر روز دیدنش یاد این میوفته که بابا باهاش چی کار کرده ...... یادته.... اون لحظه خیلی دلم سوخت از این که تو چشم تو هم مزاحمم ، اونم برای چیزی که هیچ ربطی به من نداره..... تو تا اون موقع به من مزاحم نگفته بودی..... از تو انتظار نداشتم...... گریه ام مهار نشدنی بود . صدای خدا گفتن با عجز آرمین و صدای گریه ی یواش سارا را شنیدم آرمین با صدای بی نهایت گرفته و ناراحتی گفت: _ آرام جان به خدا من...... نگذاشتم ادامه دهد هنوز حرفهایم ادامه داشت _ حرفاتو که شنیدم برگشتم اتاقم ... اما چون رفتار طاها برام عجیب بود سعی کردم حرفاتو فراموش کنم و دوباره بیام سراغت....... یادت میاد آرمین درو که باز کردی گفتی "چیزی می خوای" ... لحنتو یادت میاد .... میدونی چقدر حس مزاحم بودن بده ...... یادته گفتم میخوام یه چیزی بگم ، اما تو گفتی خسته ای و دراتاقتو روم بستی ..... یادت نیست می دونم اما من یادم نمیره...... گوشی را قطع کردم تا بیش از این عقده گشایی نکنم . این کارها از من بعید بود. اما گاهی فشار حرف های ناگفته آنقدر زیاد میشود که نا خود آگاه از ظرف وجودت سرریز میشود... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹