eitaa logo
BEST_STORY
182 دنبال‌کننده
40 عکس
4 ویدیو
0 فایل
بهترین رمان های ایرانی🎈💝 رمان های فعلی: سیب سرخ حوا و دخیل_عشق💗💗💗 سیب سرخ حوا:روزانه چهار پارت😍 دخیل عشق: روزانه یک پارت😘 پارت سوپرایزم داریم😉 ادمین: @alireza9495 ✨ ________________________
مشاهده در ایتا
دانلود
شهــــــــر بازی پارت صدوچهل ونهم🌹 دیگر چیزی نگفتم و آرام آرام شروع به تاب خوردن کردم. آرمین هم به سمتمان آمد. آیلین با شوق دستش را به سمت آرمین دراز کردو گفت: بابا تاب آرمین هم قربان صدقه اش رفت و پشت سر من ایستاد و شروع به تاب دادنم کرد. آرمین: خوبی آرام لبخندی به آرامی آرام وجودم زدم و گفتم: _ خوبم در این لحظه واقعا خوب بودم.این بیرون آمدن خانوادگی این شام خوردن و این تاب خوردن ها تازه بود و حسی فوق العاده برایم ایجاد می کرد. هر چند که فکر آن پارک یک لحظه هم دست از سرم برنداشته بود و داشت دیوانه ام می کرد اما باز هم این حس خوب را دوست داشتم... امروز کمی از خاطرات تلخم را بالا آورده بودم و انگار کمی سبک شده بودم. ساعت 9 بود و تازه از خواب بیدار شده بودم. صبحانه خورده بودم و در اتاق مشغول کلنجار رفتن با افکارم بودم. می خواستم به خودم ثابت کنم. می خواستم به آن پارک بروم و آرام جدید را محک بزنم. می خواستم خودم را در دل موقعیتی که از آن ترس داشتم بیندازم. به یاد داشتم که در دبیرستان معلم دین و زندگیمان گفته بود که امام علی (ع) سخنی با همین مضمون گفته اند.همین که با ترسها روبرو شویم و من می خواستم روبرو شوم تا دیگر بهانه ای برای ترس و فرار نداشته باشم. کمی مردد بودم اما با جریاناتی که از آغاز سفر داشتم حالا مصمم شده بودم که به آن پارک بروم و با بدترین کابوس زندگیم روبرو شوم. تنها نشانی که از آن پارک داشتم اسمش بود. اسمی که خیلی هم به آن مطمئن نبودم و تنها هاله ای محو از یک نام بود که نمی دانستم تا چه حد درست است ... اما به هر حال برایم تنها نشانه بود. امیدم به بزرگ بودن پارک بود و فکر می کردم که احتمالا پارک معروفی برای آن منطقه بوده باشد...اما باز هم اینها همه نشانه های خیلی کوچکی بودند.... با تاکسی تلفنی که اشتراکش را داشتیم تماس گرفتم و درخواست یک تاکسی کردم.به مامان و بابا گفتم که بیرون می روم و نمی دانم کی بر میگردم . بدون توضیح بیشتری از خانه خارج شدم، در واقع چون خودم هم نمی دانستم به کجا می روم. سوار تاکسی شدم . نام پارک را گفتم . گفتم احتمالا باید در مناطق بایین شهر باشد. به راننده گفتم هزینه را هر چقدر می خواهد حساب کند فقط این پارک را برایم پیدا کند. امیدوار بودم در این 5 سال خراب نشده باشد یا نامش عوض نشده باشد به هر حال پیدا کردن یک پارک آن هم فقط با یک اسم کار سختی بود. آنقدر برای رفتن به آن پارک مصمم شده بودم که با خود گفتم اگر نتوانستم آن پارک را خودم پیدا کنم از طاها می خواهم مرا به آنجا ببرد. دو سه ساعتی بود که راننده مشغول گشتن بود و از همه هم سوال می پرسید... کم کم نا امید شده بودم و داشتم فکر می کردم آدرس آن پارک را چگونه باید از طاها بگیرم. فکر می کردم که شاید آرش هم آدرسش را بداند چون به هر حال او با آن خانم که مرا به بیمارستان برده بود صحبت کرده بود و شاید از آدرس آن پارک خبر داشت. ساعت از دو گذشته بود،ناامید تصمیم گرفتم از راننده بخواهم به خانه برگردد. قبل از آنکه زبان باز کنم با دیدن صحنه ای آشنا و صدای راننده که گفت: احتمالا باید همین پارک باشه از این دنیا جدا شدم و به 5 سال پیش برگشتم...نفهمیدم چگونه با راننده حساب کردم و چگونه از ماشین پیاده شدم و وارد پارک شدم...تنها چیزی که می دیدم طاهایی بود که آرام ترسیده را به دنبال خودش می کشید...وارد پارک شده بودم... حجم سنگینی را روی سینه ام احساس می کردم...حجمی که نفس کشیدنم را سخت کرده بود... نمی دانم آن نیمکت کجا بود من فقط به دنبال تصاویر ذهنم می رفتم... روی نیمکت خالی که در مسیرم دیدم نشستم... نمی دانم همان بود یانه من اما دیگر توان راه رفتن نداشتم... چند نفس عمیق کشیدم و شیشه آب معدنی ام را از کیفم در آوردم و سعی کردم بر خودم مسلط باشم.... مدام زیر لب می گفتم : من خوبم...دیدی ترس نداشت...اینم یه پارکه مثل بقیه ی پارکا... دیدی تونستی.... بغض اما بود...صدای فریاد طاها هم بود...مدام در گوشم اکو میشد...سرم را زیر انداختم و اجازه دادم اشکهایم صورتم را خیس کنند... زیر لب گفتم: آرام این آخرین باره که برای گذشته گریه می کنی... چشمم به زمین بود ...کسی روبرویم ایستاد... پاهایش را میدیدم...کمی آشنا بود... روبرویم زانو زد...دستهایش را در دو طرف من روی نیمکت گذاشت...اشک هایم بیشتر شد...صدای گرفته اش را شنیدم _ آرام چقدر تن صدایش با آن روز متفاوت بود...آن روز فقط داد زده بود و با حرف هایش زخم...امروز اما صدایش بیش از حد درمانده بود سرم را بلند کردم ... او هم اشک داشت او هم بغض داشت... او هم غم داشت با صدای لرزانی پرسیدم: _ همین جا بود؟ _ غلط کردم آرام در همان حال ادامه دادم _ می دونستی من هیچ جارو بلد نیستم. _ اشتباه کردم صدای گریه ی من بیشتر میشدو او درمانده تر و عاجز تر.. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672
شهــــــــر بازی پارت صدو پنجاهم🌹 میدونستی من چقدر ترسوام. جملاتم را با حالتی خبری می گفتم...او آن روزها مرا خوب میشناخت ...خودش گفته بود برایش یک کتاب گشوده هستم که هزار بار آن را خوانده... _ غلط کردم _ می دونی وقتی ولم کردی چنر نفر مزاحمم شدن؟...می دونی کیفمو دادم تا بتونم از دستشون فرار کنم؟....می دونی دنبالم می اومدن و من داشتم سکته می کردم از ترس؟ ناخودآگاه با صدای بلندی همراه با گریه گفتم: می دونی؟ دستش از روی نیمکت روی پاهایش افتاد و دیدم قطرات اشکی که صورتش را خیس کرد. هیچ نمی گفت،چهره اش اما بی نهایت غمگین بود...پشیمان بود...درمانده بود اشکهایم را پاک می کردم. اما انگار بعد از مدتها دوباره روان شده بودند و کنترلشان از دستم در رفته بود. این حرف ها واقعا روی دلم مانده بود و احساس می کردم حالا که به خودش گفته ام حس بهتری دارم... او باید می فهمید من، بی گناه آن روزها چه کشیدم... چند دقیقه ای بود که فقط سکوت بود و اشک. طاها دستی به صورت خیس و شرمنده اش کشید و روی زانو صاف نشست و دوباره دستش را کنارم روی نیمکت گذاشت و در چشمانم خیره شد. ....وای خدا او آن روزها آرزویم بود.... نگاه از چشمانش گرفتم . طاها: بذار جبران کنم نمی توانستم. _ می دونم تا ابد هم شرمنده باشم و بگم غلط کردم هیچ دردی ازمون دوا نمی کنه خوب بود که می دانست....هرچند که من شرمندگی او را هم نمی خواستم....من این روزها چه می خواستم خودم هم نمی دانستم.... صدایش گرفته بود . بغض انگار که سالها بیخ گلویش را گرفته بود که این چنین سنگین و غم دار حرف میزد _ آرام .... دوست داشتم ، به جون خودت ،به خاک پدرم ،به جون تارا، به جون مامانم... قطره اشکی از چشمم چکید و روی پایم افتاد. _ باورم نمیشه _حق داری ... من گند زدم با تمام وجود گند زدم... هیچ حرفی برای توجیه اون روز ندارم....یادته اون روزا می رفتم و ازم بی خبر بودی ... یادته بعضی روزا باهات غریبه میشدم...به خدا به خاطر این بود که عذاب می کشیدم که به خاطر انتقام بهت نزدیک شدم.یادته آخرین بار که بعد از دو هفته برگشتم...گفتم دیگه نمی رم ... باور کن اون روزا تصمیم گرفته بودم که بذارم کنار همه چیزو فقط به تو فکر کنم....نمی دونم چی شد که گند زدم...می دونم اما قابل توجیه نیست...چی کار کنم باور کنی...آرام تو آروم جونم بودی...وقتی رفتم ، وقتی ولت کردم فهمیدم... اشکهایم دوباره روان شده بودند...من نمی توانستم او را قبول کنم...او خیلی بد کرده بود و من از او می ترسیدم...دل دیوانه ام به حالش میسوخت...من از احساساتم می ترسیدم. او هم حالش خراب بود.خراب کم است افتضاح بود. امید نداشت...از چشمانش معلوم بود... نگاهی به پارک انداختم...دلم می خواست آن روز را با جزئیات برایش تشریح کند تا عمق فاجعه را بفهمد... تا از من انتظار نداشته باشد اجازه دهم در زندگیم حضور داشته باشد.... نگاهش کردم...با تمام وجود نگاهم می کرد...انگار که بار آخریست مرا میبیند... _ اون روز نشناختمت...فکر می کردم یکی دیگه ای که فقط شبیهته...از زندگیم خبر داشتی...با همه ی بدی هاش اما اون روز بدترین روز زندگی من بود.... سرش را زیر انداخته بود و فشار دستانش روی لبه های نیمکت زیادی زیاد بود. انگار آرام رنج دیده ی آن روزها از زیر نقاب آرام جدید سر برآورده بود و داشت برای مسبب غم هایش دردودل می کرد... دلم برای آرام سرخورده ی وجودم کباب بود. با بغض بدی که به گلویم چنگ انداخته بود گفتم: _ نمی تونی منو درک کنی چون هیچ وقت جای من نبودی، که بفهمی وقتی یکی جای همه ی نداشته هاتو پر میکنه و بعد یه دفعه پشتت رو به بدترین شکل خالی میکنه، چه حسی بهت دست میده. از ته دل با تمام عجزی که در صدایش بود باز هم همان جمله ای که این روزها ورد زبانش شده بود را تکرار کرد _ غلط کردم نگاهم به ساعت روی دستش افتاد. دستم را جلو بردم و با انگشت اشاره روی شیشه ی شکسته اش را لمس کردم... اشکی از گوشه ی چشمم چکید.... غمگین و لرزان گفتم: _ می دونی چقدر هیجان داشتم برای تولدت...تاریخشو نمی دونستم هر روز این ساعت و توی کیفم میذاشتم تا غافل گیر نشم...اون روز همراهم نبود...وگرنه الان دیگه روی دستت نبود چون دزدیده بودنش. چهره اش درهم بود و در چشمانش اشک موج میزد. با صدای زنگ گوشی نگاه از چشمانش گرفتم و اشکم را پاک کردم. طاها از جلوی پایم بلند شدو در حالی که انگار هیچ توانی نداشت روی نیمکت کنارم نشست. مثل یک مرده ی متحرک شده بود.روح نداشت...درکش می کردم من هم آن روزها همین گونه بودم. تماس از آرمین بود. جواب دادم. _ سلام صدایم گرفته بود _ سلام آرام کجایی تو؟ ماندم چه بگویم _ من، خب، بیرونم _خوبی آرام صدات چرا گرفته ...کجایی؟ _ خوبم ... میام _ آرام داری نگرانم میکنی؟ کجایی بگو بیام دنبالت.. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت صد وپنجاه ویکم🌹 _خوبم آرمین خودم میام... نگاهی به طاهای مغموم و گرفته ی کنارم انداختم و ادامه دادم کار دارم تموم که شد میام ... باشه؟ کاملا با اکراه رضایت داد و بعد از خداحافظی گوشی را قطع کردم. با احساس نگاهم می کرد. احساسی ناب و خالص...احساسی که آن روزها برایش جان می دادم اما حالا... لبخند تلخی روی لب هایم نشست و گفتم: _ میبینی، به لطف کاری که با من کردی دقیقا از همون روز به چشم خانوادم اومدم...انگار از اون روز منو هم دیدن... ناخود آگاه پوزخندی زدم و غمگین گفتم: _ فکر کنم باید بابتش ازت تشکر کنم شرمندگی روی چهره اش حک شده بود. آهی از عمق دل کشیدم و دوباره به گذشته ها رفتم. _می دونی روزایی که میومدی و برام از تارا می گفتی، از کارایی که برای خوب بودنش می کردی، از غمی که براش داشتی، من چقدر حسرت می خوردم ... میبینی من دوتا برادر داشتم اما به اندازه ی نصف توجه های تو به تارا هم ازشون توجه نمی دیدم... میدونی اون روزا شبانه روز دعا می کردم حال تارا خوب بشه...چون تو فقط وقتی تارا خوب بود ، خوب بودی... همیشه پیش خودم می گفتم که تو هیچ چیزو هیچ کس رو بیشتر از تارا دوست نداری...آخرشم با کاری که کردی برام ثابت شد... با لحنی که آن روزها برایش جان می دادم گفت: _ من هیچ چیزو بیشتر از تو دوست ندارم غمگین گفتم: _ با این حرفا نه دلم خوش میشه نه چیزی عوض میشه...خودت با کاری که باهام کردی، یادم دادی به هیچ کس اعتماد نکنم. نالان و غمگین گفت: _ بهم فرصت بده ...خودم همه چیزو درست می کنم... صدایش بغض داشت وقتی گفت: _ دارم جون میدم که یه بار دیگه با همون خجالتت بهم بگی طاها با غمی که به دلم افتاده بود گفتم: _ اون روز گفتی حالت از خجالتی بودنم به هم می خوره هرچه می گفتم درمانده تر میشد _ منِ احمق حرف مفت زدم...من دیوونه ی خجالتت بودم _ من بهت گفته بودم از از اسباب بازی بودن ، ازبازیچه بودن بدم میاد... تو اما ... _ می دونم گند زدم...توجیه نمی کنم... من تا ابد بگم شرمنده ام فایده نداره _ میبینی با من چی کار کردی...با وجود تمام سعیی که این چند سال کردم، بازم حرفات مو به مو یادمه و دلمو میسوزونه _ منم دارم میسوزم آرام تو آتیشی که خودم راه انداختم...می دونی تو آتیش زندگی کردن چه جوریه...جون میدی اما نمی میری...ذره ذره ی وجودم میسوزه اما تموم نمیشه...میدونی این سالا چقدر آرزوی مرگ کردم... از غم صدای بغض دارش ، دوباره بغض کردم و اشک هایم بی اجازه روان شدند... دل دیوانه ام برایش می سوخت...او روزی تمام زندگی ام بود. _ گریه نکن عزیزم ...من باید تا آخر عمرم ضجه بزنم...تو گریه نکن حالم خوب نبود...فشار خاطرات، حضور او... و بغضش ... اعصابم را به هم ریخته بود ... با گریه گفتم: _ چرا اون کارو کردی ... چرا حالا پشیمونی ... چرا من انقدر بدبختم دوباره بلند شد و جلوی پایم زانو زد. خواست دستم را بگیرد که قبل از آنکه دستم را کنار بکشم، خودش انگار پشیمان شد و دوباره دستش را روی نیمکت دوطرف پاهایم گذاشت و در چشمانم خیره شد التماس گونه گفت: _ بذار جبران کنم عزیزم. با گریه سرم را به نفی تکان دادم...حس عجز داشتم...من میان حس های ضد و نقیض وجودم درمانده شده بودم. من نمی خواستم این "خواستنِ" ته دلم را... _ آرام من فقط تورو می خوام، فقط با تو آروم میشم...تا ابد هم بگی نه و اجازه ندی ،باز من التماست می کنم...من کوتاه نمیام _ فراموش کن...بذار منم فراموش کنم...من نمی خوام گذشته تکرار بشه _ تکرار نمیشه...چون طاهایِ احمقِ خاک برسر، سرش به سنگ خورده و دیگه غلط اضافه نمیکنه...چون مثه سگ پشیمونه...چون داره جون میده برای یه بار نگاه مهربونت...آرام...بذار کنارت باشم...به خدا می میرم بدون تو... نمی توانستم...خدایا این چه برزخی بود که مرا در آن رها کردی...خدایا این احساسات ضدونقیض را کجای دلم باید می گذاشتم... با گریه ای که قطع نمی شد گفتم: _نمی تونم... _می تونی آرام....من کمکت می کنم عزیزم..خودم همه چیزو پاک می کنم....همه چیزو درست می کنم... غمگین و گریان گفتم: _ تو نمیفهمی من چه حسی دارم...( درمانده و با صدای آرام تری ادامه دادم ) من خودمم نمی فهمم چه حسی دارم مستاصل نگاهم کرد و گفت: _ آرام بگو که هنوزم دوسم داری سرم را به نفی تکان دادم نباید هیچ چیز تکرار میشد..باید می رفتم..اینجا ماندنم نتیجه ای جز تکرار گذشته ها نداشت... بلند شدم و اشک هایم را پاک کردم او هم بلند شد و روبرویم ایستاد ... نفس عمیقی کشیدم تا گریه ام را کنترل کنم. و بدون آنکه نگاهش کنم گفتم:.. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت صدو پنجاه ودوم🌹 _ همه چیز تموم شده...پنج سال پیش اینجا من روح و جونمو از دست دادم و بی چاره شدم تا تونستم دوباره سر پا وایسم....امروز هم دفتر این ماجرا همین جا بسته میشه... شما هم فقط عذاب وجدان دارید...من بخشیدم...برای اینکه بتونم فراموش کنم. چند سال پیش بخشیدم...سخت بود اما شد...شما هم بی خیال من بشید...خودتونو ببخشید و زندگی کنید... تمام مدتی که از خاطرات می گفتم او را مفرد خطاب می کردم اما باز با برگشتنم به قالب آرام جدید او برایم دوم شخص جمع شد و غریبه بودنش دوباره نمایان شد. از کنارش گذشتم و به سمت خروجی پا تند کردم...درواقع فرار کردم...ماندنم ممکن بود خرابی دیگری به وسعت 5سال پیش به بار آورد و من از تکرار می ترسیدم و هیچ به این دلم اعتمادی نداشتم...اعتماد از دست رفته ام فقط یکی از خرابی های 5 سال پیش بود. صدای قدم هایش را پشت سرم شنیدم. خودش را به من رساند و کنارم قرار گرفت. همگام با من می آمد و من انگار راه فرار نداشتم. با لحن بی نهایت جذابی که در این شرایط از او انتظار نداشتم گفت: _ عزیزم من کوتاه نمیام...تو تا ابد ناز کن و من نامردم اگه حتی اخم به چهره بیارم. متعجب نگاهش کردم. انتظار این برخورد را نداشتم. منه بیجاره می خواستم از خودم و او فرار کنم و او به حساب ناز کردن می گذاشت...هرچند که لحن جذابش هم بوی غم می داد. _ من ناز نمی کنم...شاید هنوزم منو نشناختی من از این کارا بلد نیستم..هیچ وقت بلد نبودم...من واقعا نمی تونم با لبخند بی نهایت زیبایی نگاهم کرد و گفت: _ من کاری می کنم که بتونی...عزیزم بغض کردم...من نمی توانستم...من نمی خواستم در این شرایط باشم...او می خواست دیووانه شوم... به خروجی رسیدیم. دزدگیر ماشینش را که دقیقا روبروی پارک بود ، زد و به سمت ماشین رفت و درب کنار راننده را برایم باز کرد و گفت: _ سوارشو عزیزم من باید فرار می کردم و می رفتم به همان غربت...وگرنه دیوانه می شدم به سختی گفتم: _ خودم میرم. روبرویم ایستاد و با خواهشی که تمام چهره اش را پوشانده بود گفت: _ خواهش می کنم عزیزم... نتوانستم نه بیاورم...من ناتوان بودم....من اورا نمی خواستم و این حس درون دلم که انگار داشت بیدار میشد عذابم میداد...من این حس را هم نمی خواستم... ناتوان سوار شدم او هم بی حرف دیگری سوار شد و راه افتاد. تا خانه سکوت تنها حرف میانمان بود. من حال خوشی نداشتم و او هم عجیب در فکر بود. روبروی در خانه که ایستاد همزمان با او در خانه باز شد و آرمین و آرش بیرون آمدند. یعنی افتضاح تر از این نمیشد. آرش و آرمین هر دو متعجب و با اخم مارا نگاه می کردند. پیاده شدم که همزمان سارا هم بیرون آمد و او هم با دیدن ما هنگ کرد. از چهره ی من مشخص بود که گریه کرده ام و کلا ظاهرم خیلی حرف برای گفتن داشت و فکر می کنم همین باعث شد آرش باز قاطی کند و با خشم او را مخاطب قرار دهد. _ چی از جونش می خوای...چرا دست از سرش برنمی داری طاها طبق معمول هیچ نگفت و با چهره ای در هم کنار ماشینش ایستاد. سارا کنارم آمد و گفت : _ خوبی عزیزم چرا رنگت پریده..گریه کردی؟ _ خوبم سارا...یه کاری کن دعوا نشه آرمین: اذیتت کرد؟ بی جواب به سمت آرش که می خواست سراغ طاها برود رفتم و به سرعت قبل از آنکه آرش یقه ی طاها را بگیرد خودم را میانشان انداختم _ آرش تورو خدا آروم باش _ چه جوری آروم باشم....برو کنار بذار حالیش کنم دیگه نمی تونه هر غلطی خواست بکنه...بذار بفهمه آرش احمق دیگه هوای خواهرشو داره...بذار بفهمه دوست احمقش دیگه خفه نمیشه...بذار بفهمه... آرش تمام جملاتش را با عذاب می گفت قبل از اینکه دوباره به سمت طاها خیز بردارد، آرمین او را عقب کشید و به زور به خانه فرستاد. روبه طاها کردم و گفتم: _ میبینی شرایطو...آرش فقط یه قسمت خیلی کوچیک از خرابی های 5 سال پبشه.... برو خواهش می کنم...برو فراموش کن بذار منم فراموش کنم پشت کردم و بی توجه به حال گرفته اش با سارا که ناراحت نگاهمان می کرد داخل خانه شدم و بی نگاهی به پشت سر در را بستم. سارا: کجا بودی آرام؟ _ بعدا می گم برات سارا، الان حالم خوب نیست...ببخشید. آرمین به سمتمان آمد و گفت: _ کجا بودی؟...باهم بودین ؟....چرا نگفتی بیام دنبالت؟...چرا گریه کردی؟ قبل از اینکه جوابی در برابر سوال های او که رگباری به سویم پرتاب میشد بیابم، سارا به دادم رسید و در حالی که دستش را دور بازوی آرمین حلقه می کرد گفت: _ عزیزم آروم باش..آرام الان خستس بذار یکمی استراحت کنه خودش باهات حرف میزنه...مگه نه آرام؟ با تکان سر حرفش را تایید کردم و قدر دان نگاهش کردم . از کنارشان گذشتم و وارد خانه شدم، نمی دانم آرش کجا بود که ندیدمش. به اتاقم رفتم و همین که در را باز کردم آرش را نشسته روی تختم دیدم... نه انگار این بازجویی ها تمام نمی شد. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c
شهــــــــر بازی پارت صدو پنجاه وسوم🌹 _ آرش ...اگه نگران منی ،من خوبم...فقط باید یکم استراحت کنم همین...بذار بعدا صحبت می کنیم ... باشه؟ لحن خسته ام راه هر حرفی را به روی او بست که بی صدا از اتاق خارج شد و من خودم را روی تخت انداختم و سعی کردم با مرور معادلات ریاضی در ذهنم، خودم را از این دنیا دور کنم... با صدای زنگ گوشی ام از خواب بیدار شدم. ساعت 7 بود دو سه ساعتی به خواب رفته بودم. گوشی را از کیفم در آوردم .شماره ناشناس بود. بی خیال شدم...کسی با من کاری نداشت... گوشی را روی تخت انداختم و بلند شدم ...با همان لباس های بیرونی ام خوابیده بودم. مانتو ام حسابی چروک شده بود. لباس هایم را عوض کردم و خواستم از اتاق خارج شوم که دوباره گوشی ام زنگ خورد باز هم همان شماره بود ... جواب دادم. _ الو؟ _هنوزم شماره های ناشناس و جواب نمیدی؟ گفته بود کوتاه نمی آید... _ خوبی عزیزم؟ زبانم قفل شده بود انگار با صدای آرام و گیرایش گفت: _باشه تو چیزی نگو فقط به من گوش کن ... آرام به جان خودت کوتاه نمیام ... تو تا ابد بگی نه من بازم کوتاه نمیام...من همه چیزو درست می کنم بهت قول می دم ... حتی آرش و آرمین و هم راضی می کنم... تو فقط باش من همه چیزو درست می کنم... باشه عزیزم؟ چه می گفتم...من هر چه می گفتم نمی شود و نمی توانم او باز حرف خودش را میزد... به سختی گفتم: _ این کارا بی فایده ست _ آرام تو رو خدا نه نیار... بذار دو تامون به آرامش برسیم... درمانده از احساسات مزخرفی که به سراغم آمده بود ،گفتم: _ من به آرامش رسیدم، همون موقع که گذشته رو ریختم دور به آرامش رسیدم صدای آه سوزانش را شنیدم و قبل از اینکه حرف دیگری بزند گفتم: _ لطفا دیگه زنگ نزنید...خداحافظ گوشی را قطع کردم و روی تخت انداختم. نمی گذاشت این سفر با آرامش تمام شود... کوتاه نمی آمد... با صدای در به خودم آمدم و به سمت در رفتم و بازش کردم...آرمین پشت در بود. کنار رفتم ، بی حرف داخل شد.روی تخت نشستم و او هم روی صندلی روبرویم نشست. _ آرش رفت؟ آرمین: آره تارا تنها بود _ نمی خواستم دعوا بشه آرمین: می دونم عزیزم... آرش از وقتی سروکله ی طاها پیدا شد اینجوریه...نمی تونه کنار بیاد و نمی تونه خودشو ببخشه، از یه طرفم نمی تونست قید تارا رو بزنه. کلا وضعیتش اصلا تعریفی نداره... من این چند سال میدیدمش آرام خیلی داغونه... _ من ازش ناراحت نیستم حتی گفتم اگه بخواد با طاها آشتی کنه من مشکلی ندارم. آرمین: آرش خودش نمی تونه خودشو ببخشه...کلا خودشو در برابر تو مقصر میدونه و از این که نتونسته و نمی تونه مثل طاها برخورد کنه تو برزخه... آرش در این چند سال واقعا عذاب کشیده بود و هیچ شباهتی به آرش سرخوش قدیم نداشت. آرمین: امروز با طاها بودی؟ _ نه یعنی من جایی رفته بودم که اونم اومد و وقتی خواستم برگردم رسوندم. آرمین : چرا گریه کرده بودی؟ _ یه کم حرف گذشته ها شد و من یه کم به هم ریختم، همین آرمین: می دونی که فقط آرامشت برای من مهمه و هر تصمیمی بگیری پشتتم؟ به رویش لبخند زدم. هرچند کمی غمگین _ آرمین ... ناراحت میشی اگه یکم زودتر برگردم متفکر نگاهم کرد _ اگه فقط برای حفظ آرامشت می خوای زودتر بری ... نه، اما ... اگه می خوای فرار کنی و اونجا باز خودتو عذاب بدی... آره. غمگین گفتم: _ خب... اینجا یکم اذیت میشم و.... فرار تنها راهه. بلند شد و کنارم روی تخت نشست. دستش را دور شانه ام حلقه کرد و گفت: _ حالا که با همه چیز روبرو شدی...حالا که حرف گذشته ها پیش اومده...هر چی تو دلت هست بریز بیرون و خودتو خلاص کن...نذار باز تو دلت بمونه که اگه دوباره اومدی و حرف گذشته ها شد، دوباره نخوای فرار کنی... _ سخته _ من تنهات نمی ذارم...آرش و سارا هم هستن...ما نمی ذاریم اذیت بشی... _ گفت کوتاه نمیاد _ تو اگه واقعا نخوایش اون هیچ کاری نمی تونه بکنه غمگین گفتم: _ من نمی خوام که بخوامش...از دست خودم کلافه ام کمی در چشمانم نگاه کرد و گفت: _ خواهر کوچولو ی من خودتو اذیت نکن...بذار یه کم زمان بگذره...همه چیز درست میشه... با صدای دوباره ی در نگاهمان به سمت در کشیده شد و بعد از چند لحظه ی کوتاه سارا و آیلین وارد اتاق شدند. سارا با لبخند نگاهمان کرد و گفت: مزاحم نیستیم به رویشان لبخند زدم و گفتم: _ شما مراحمین آیلین: عمه شکلات خنده ام گرفت و در حالی که به سمت شکلات هایی که خیلی کم از آنها مانده بود می رفتم گفتم: _ خدایی آیلین از وقتی منو دیده به غیر از این که شکلات بخواد سراغ من اومده؟ آرمین و سارا هم به خنده افتادند . آرمین آیلین را بغل کرد و به هوا انداخت و گفت: _آیلی بابا ، عمه رو بیشتر دوست داری یا شکلات؟ 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت صدو پنجاه وچهارم🌹 آیلین بدون هیچ مکثی با هیجان گفت: شکلات صدای خنده ی مان به هوا رفت و من تمام شکلات های باقی مانده را به آیل ین دادم و گفتم: _ بیا عمه جون اینم همه ی شکلاتا من دیگه شکلات ندارم تمام که شد به مامان و بابات بگو برات بخرن...باشه عمه؟ آیلین بی توجه به من شکلات ها را روی تخت ریخت و شروع به بازی کردن شد . آرمینو سارا هم در حالی که می خندیدند. کنارش نشستند. روی صندلی نشستم و روبه آنها گفتم: _ می خوام یه سری سوغاتی برای همکارام و استادام بخرم. سارا: وای آخ جون من عاشق خریدم، همین الان بریم. سارا واقعا بمب انرژی بود... من اما اصلا حوصله ی خرید را نداشتم. _ نه فردا صبح بریم. امشب حوصله ندارم. سارا و آرمین هر دو جدی نگاهم کردند. سارا: پس بریم خونه ی آرش ... گناه داره خیلی اعصابش داغون بود. با این که حوصله نداشتم اما به نظرم خوب بود امشب کمی هم با آرش صحبت می کردم. هر دو منتظر نگاهم می کردند.سرم را به تایید تکان دادم. با صدای گوشی ام از خواب بیدار شدم. ساعت 11 بود . دیشب آنقدر دیر از خانه ی آرش برگشته بودیم که اگر این خروس بی محل زنگ نزده بود باز هم می خوابیدم. این روزها خواب را برای فرار از فکر هایم به بیداری ترجیح می دادم. به زحمت از روی تخت بلند شدم و به سمت میز رفتم. گوشی را برداشتم. با دیدن شماره ای که دیروز ناشناس بود و امروز میدانستم کیست ، کلا خواب از سرم پرید و افکار مزخرفم به ذهنم هجوم آورد. گفته بودم دیگر تماس نگیرد...او اما کار خودش را می کرد انگار...جواب ندادم تا خودش قطع شد. گوشی را روی سایلنت گذاشتم و مشغول تعویض لباس هایم شدم.خواستم از اتاق خارج شوم که دیدم چراغ گوشی ام روشن و خاموش میشود. برایم پیام فرستاده بود. با شک و تردید بازش کردم. « نه رویِ خواستن دارم نه توانِ فراموش کردن سهم من از تو چیست؟ فقط " دلتنگی " » می خواست دوباره خام عشقش شوم و من توانش را نداشتم... هرچند که حرف هایش بوی دروغ نمی داد، اما..... گوشی را روی میز انداختم و از اتاق خارج شدم...حالم گرفته بود. با سارا قرار گذاشته بودم که عصر را برای خرید سوغاتی های من به بازار برویم. شاید این خرید کردن کمک می کرد کمی از این افکار و این حال و هوایی که گریبان گیرم شده بود نجات پیدا کنم. حالا که زمان فرار به تعویق افتاده بود باید روی خودم کار می کردم تا کم نیاورم. آرمین راست می گفت بالاخره من باز هم به ایران می آمدم و بهتر بود همین دفعه همه چیز تمام شود تا هر دفعه این ترس از رویارویی را نداشته باشم. دیشب باز هم به آرش گفته بودم که این عذاب وجدانش را کنار بگذارد و او هم خودش را ببخشد ، اما آرش انگار با این حرفها آرام نمی شد. من هم کاری از دستم بر نمی آمد و او خودش باید با خودش کنار می آمد. _ سلام عزیز دلم _ هانا: های آرا ... دلم برات تنگه _ الهی من قربون این لهجه ی تو برم...منم دلم برات تنگه _ کاش بودی _ عزیزم دیگه چیزی نمونده ..بعدم که با هم بر می گردیم خونه _ آرا ،نیما و امیرعلی اذیتم می کنن _ عزیزم خودم جفتشونو می کشم سارا: آرام اومدی _ هانایی عزیزم من باید برم دوباره زنگ میزنم...کاری نداری ؟ _ دوست دارم آرا _ من عاشقتم عزیزم _ بای _ خداحافظ گوشی را قطع کردم و از اتاق خارج شدم . هانا را بی نهایت دوست داشتم و دلتنگش بودم. سارا پایین پله ها ایستاده بود و دست به کمر نگاهم می کرد. _ ببخشید سارا جون داشتم با هانا صحبت می کردم. از آن حالت خارج شد و لبخد زد و گفت: _ بگو پس داشتی با عشقت حرف می زدی که من و اینجا کاشته بودی از پله ها پایین رفتم و با هم به سمت مامان و بابا که در هال با آیلین مشغول بودند رفتیم. سارا رو به آیلین گفت: _ آیلی ماما ،مامان جون و بابا جون و اذیت نکنیا بابا: اذیت نمی کنه دخترم ماهه، تازه می خوایم با هم بریم پارک سارا: ببخشید تورو خدا می ترسم با خودمون ببرمش خسته بشه مامان: نه خوب میکنی سارا جان ، برو خیالت از بابت آیلین راحت باشه... بعد رو به من کرد و گفت: بهت خوش بگذره دخترم _ ممنون رو به سارا کمی غمگین گفت: ممنون که آرام و تنها نمی ذاری سارا لبخندی به روی من و مامان زد و گفت: آرام خواهرمه مگه میشه تنهاش بذارم. به رویش لبخند زدم و با خدا حافظی دیگری از خانه خارج شدیم مشغول نگاه کردن به قاب های خاتم بودم که سارا گفت: _ آرام _ بله _ داشتم فکر می کردم که تو خیلی به هانا وابسته ای زندایی هم این را گفته بود. _ میدونم _ خب این خوب نیست نگاهش کردم و گفتم: _ چرا؟ _ خب تو برگردی سختت میشه لبخند غمگینی زدم و گفتم: _ سارا جون من نمی خوام برگردم اخم کرده و ناراحت نگاهم کرد و گفت: _ یعنی چی؟ _ خب من زندگیمو اونجا دوست دارم 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت صد وپنجاه وپنجم🌹 _ آرام من فکر می کردم دیگه درست تموم شه بر میگردی...در واقع همه همینطور فکر می کنن. _ سارا جو ن قبول کن که اینجا من شرایط خوبی ندارم هر چقدرم که عوض شده باشم و اطرافیانم هم عوض شده باشن ، اما من به اندازه ی 21 سال خاطرات بد دارم اینجا درسته دیگه بهشون فکر نمی کنم اما واقعا برام موندن سخته ... دیدی من حتی نتونستم این مدت و توی اتاق سابقم بمونم...من برای آرامش داشتن باید برگردم... باید دور باشم هر دو دمق شده بودیم...اما حقیقت بود...من اینجا را دوست نداشتم. سعی کردم سارا را از آن حال و هوا در آورم البته خودش هم کمک کرد و تا آخر خریدمان دیگر در این رابطه حرفی نزدیم ، هر چند حرف دیگری هم نزدیم و هر دو بیشتر در فکر بودیم. سه روز بود که خبری از طاها نشده بود، بعد از آنکه تلفنش را جواب ندادم و بعد از آن پیام ، دیگر خبری از او نشد. این چند روز نبودنش، نه تلفنی و نه تعقیبی، برایم خیلی عجیب بود. عجیب بود چون او از وقتی مرا دیده بود دیوانه ام کرده بود و وقتی گفت کوتاه نمی آید با یک مخالفت من کنار کشید و این رفتارش بیشتر مرا مطمئن می کرد که همه چیز از سر عذاب وجدان بوده و بس... آن حس مزخرف ته دلم که چند روزی بود بیدار شده بود، حالا کمی ناراحت بود و من مدام به خودم می گفتم حقیقت همین است . راه من و او از هم جداست و من به زودی برمی گردم و دیگر او را نمی بینم. در این چند روز ،هر روز با سارا برای خرید می رفتیم ، یک بار هم آرمین مارا همراهی کرده بود و تقریبا هر آنچه می خواستم خرید بودم. با مسعود خان هماهنگ کرده و بلیطمان را برای یک هفته ی دیگر اکی کرده بودیم و من کمی هم برای آن روز لحظه شماری می کردم..هرچند که دلم واقعا برای سارا و آرمین تنگ میشد اما باز هم رفتن را ترجیح میدادم. _ آخیش سارا باورم نمیشه تموم شد ... چیه این خرید کردن تو انقدر ذوقشو میکنی. مردم از خستگی این چند روز. _ خب تو برات این خرید الان مثل یه وظیفه بود که باید انجامش میدادی و دنبال چیزای خاص میگشتی به خاطر همین نتونستی لذت ببری اما وقتی بخوای برای خودت خرید کنی اون موقع کلی کیف می کنی با هم وارد حیاط شدیم . صدای آرمین و بابا می آمد. متعجب به سارا که خودش هم همین حالت را داشت نگاه کردم. آرمین گفته بود در شرکت کار دارد و مارا همراهی نکرده بود ، حتی گفته بود سارا و آیلین شب را اینجا بمانند چون او ممکن است دیر وقت به خانه برگردد و آنها تنها نباشند. اما حالا ساعت 8 بود و او اینجا بود و تقریبا با بابا بحث می کرد. صدایشان می آمد. بابا: من و مامانت موافقیم آرمین کمی عصبی گفت: بابا این تصمیمیه که آرام باید بگیره بابا: من نظر خودمونو گفتم ، نگفتم که مجبورش می کنیم... اصلا من نمیفهمم دلیل این مخالفتهای شما چیه این از تو اونم از آرش که تا فهمید جوش آورد و با اعصاب خوردی ول کرد رفت. دیگر ایستادن پشت در را جایز ندانستیم و در را با سرو صدا باز کردیم و وارد شدیم...دلم شور میزد. با دیدن ما هر دو ساکت شدند. _ سلام بابا: سلام دخترم خوش گذشت _ ممنون آرمین: سلام سارا: سلام ،آرمین تو که گفتی تا دیروقت شرکتی ...چیزی شده؟ 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت صدو پنجاه وششم🌹 آرمین خواست چیزی بگوید که بابا قبل از او گفت: _ بیاید بشینید حرف دارم مامان ، درحالی که آیلین را در آغوش داشت از پله ها پایین آمد.سارا بلند شد و آیلین را از مامان گرفت و بعد از سلامی مختصر همه دور هم نشستیم و بابا شروع به صحبت کرد. _ آرام جان امروز عصر افسانه خانم تماس گرفتن و خواستن برای خواستگاری از تو اجازه بگیرن. زبانم بند آمده بود .... باید زودتر از این ها می فهمیدم که این سه روز سکوت طاها آرامش قبل از طوفان است. هیچ نگفتم که بابا دوباره ادامه داد. _ قرار شد فردا شب بیان. من و مامانت موافقیم هر چند تصمیم نهایی با خودته اما میدونی که من طاها رو مثل آرمین و آرش، هم دوست دارم و هم قبولش دارم. به سختی زبان باز کردم و گفتم: _ بابا من نمی خوام ازدواج کنم ... درسم هنوز تموم نشده ....بعدم من قصد ندارم برگردم. مامان ناراحت و بابا با اخم نگاهم کردند. بابا: یعنی چی که قصد نداری برگردی؟ _ من اونجا راحتم ... شغل خوبی هم دارم که دوسش دارم . دیگر نگفتم که من آنجا را از اینجا بیشتر دوست دارم.نگفتم که اینجا خاطرات مزخرف زیاد دارم... تا به حال مستقیم به آنها نگفته بودم که نمی خواهم برگردم و حالا آنها ناراحت بودند و متعجب. مامان: عزیزم چرا نمی خوای برگردی ...بعدم بالاخره که باید ازدواج کنی؟ _ من زندگی الانم و دوست دارم ... نمی خوام ازدواج کنم. بابا: آرام جان این حرفا چیه باباجون آخه نگاهی ملتمس به آرمین انداختم تا کمی مرا کمک کند. هر چند که او هم اخمهایش در هم بود و مطمئنم به خاطر موضوع برنگشتنم بود. با این حال گفت: _ بابا بذارید آرام خودش برای آیندش تصمیم بگیره بابا: من که به جاش تصمیم نگرفتم .... اما این که نمی خواد برگرده رو نمیتونم قبول کنم. آرمین : حالا این مسئله رو بذارید کنار، بعدا راجبش صحبت می کنیم. الان بحث اصلی، خواستگاریه بابا : به هر حال فردا افسانه خانم و طاها میان برای خواستگاری. _ نباید قبول می کردید،من جوابم منفیه بابا: چرا آخه، طاها که پسر خوبیه،چندین ساله که میشناسیمش، حداقل بهش فکر کن چیزی نگفتم ... من جوابم به او منفی بود . من او را نمی خواستم... نمی توانستم که بخواهم... بی حرف بلند شدم و به اتاقم رفتم. می خواست اینطور مراتحت فشار بگذارد. نمی دانست که من دیگر زیر بار زور نمی روم و نمی گذارم کسی مرا مجبور به کاری کند. کاش همان روز به استرالیا برگشته بودم ... با این کارش اعصابم را حسابی به هم ریخته بود... من خودم خود درگیری داشتم ، او هم بی خیال نمی شد. معلوم نبود چه کرده که توانسته افسانه خانم را راضی کند. حال بدی داشتم. به خودم که می توانستم اعتراف کنم، من به دلم اعتماد نداشتم و دیگر هم نمی خواستم با دلم پیش بروم و ضربه بخورم...عقل و دلم مسیرشان کاملا جدا بود و من از دلم می ترسیدم...من از او هم می ترسیدم.... مانتو ام را در آوردم و محکم به تخت کوبیدم و با بغض گفتم: _ لعنت به تو طاها من هنوز هم ضعیف بودم. بی اراده گوشی ام را برداشتم و با شماره ی ناشناسش تماس گرفتم... هنوز بوق اول کامل به صدا در نیامده بود که صدای آرام و گیرایش در گوشی پیچید. _ سلام عزیز دلم این لحن هنوز هم می توانست مرا دیوانه کند. سعی کردم بغضم در صدایم مشخص نباشد. _ منظورتون از این کارا چیه؟ با همان لحن که روزی دیوانه ام می کرد گفت: _ گفتم که کوتاه نمیام. _ واقعا که مسخرست...اما مهم نیست چون به هر حال جواب من منفیه. کوتاه اومدن یا نیومدن شما هم هیچ تاثیری توش نداره. گوشی را قطع کردم و به تخت کوبیدم. همزمان در اتاق باز شد و سارا نگران وارد شد و گفت: _خوبی ؟ _ نه _ حرص نخور عزیزم دوباره با همان بغض گفتم: _ سارا با این کارا چی رو می خواد ثابت کنه...من نمی خوامش...(در مانده گفتم) نمی خوام که بخوامش این حس مزخرف این مدت دیوانه ام کرده بود. اینکه خاطرات دوست داشتنش زنده شده بود و من نمی خواستم که دوباره در برابر آن حس خم شوم... دلم دیوانه شده بود. از یک طرف حس بدی نسبت به او وجودم را پر می کرد و از طرف دیگر خاطرات آن روزها عذابم می داد. من این دوگانگی را نمی خواستم، این تزلزل احساسات را نمی خواستم من نباید او را می خواستم من دیوانه شده بودم.... کنارم روی تخت نشست و گفت: _ عزیزم آروم باش.... آرام جان از چی میترسی _ از اینکه من احمقم و زود خام میشم قبل از اینکه چیزی بگوید آرمین وارد اتاق شد و بادیدن من آنطور آشفته داخل آمد و روبروی من که روی تخت نشسته بودم زانو زد و دستم را گرفت و محکم و خیره در چشمانم گفت: _ آرام تو اگه نخوایش هیچ چیز نمی تونه تو رو مجبور کنه هیچ چیز ، من نمی ذارم کسی به کاری که دوست نداری مجبورت کنه ، خیالت راحت...تو فقط به فکر آرامشت باش... باشه؟ 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت صدوپنجاه وهفتم🌹 سرم را به تایید تکان دادم. خوب بود که آرمین بود. اما حیف که من احمق خود درگیری داشتم و کم مانده بود از دست خودم به بیابان پناه ببرم. تا هنگام خواب با افکار مزخرفم درگیر بودم و اعصابم به هم ریخته بود . تنها چیزی که دلم می خواست این بود که بخوابم و وقتی چشم باز کردم در سوئیتم در خانه ی مسعود خان باشم... با صدای آرش از خواب بیدار شدم. درواقع از خواب پریدم.صدایش کم از داد نداشت. صدای بابا هم بود. سراسیمه از اتاق خارج شدم و از بالای پله ها نگاهش کردم. عصبانی بود. _ بابا اون به درد آرام نمی خوره... بابا هم عصبانی شده بود: تو و آرمین همش همین جمله رو میگین، خب یه دلیل بیارین تا منم بفهمم چرا به درد آرام نمی خوره. _ چون که به درد نمی خوره...چون نمی تونه آرام و خوشبخت کنه ، چون... بابا: آرش واضح حرف بزن... اصلا من نمی فهمم چند ساله تو و طاها که یه لحظه هم از هم جدا نمی شدین چتون شده که شدین عین جن و بسم الله ، فکر می کردم با ازدواجت با تارا همه چیز درست میشه اما هیچ تغییری نکرد حالا هم که اینطوری _ به خاطر اینکه شما نمی دونید اون طاهای.... سراسیمه به میان حرفش پریدم و از همان بالای پله ها گفتم: _ آرش به سمتم برگشت و کلافه دستش را در موهایش فرو برد. من هنوز هم نمی خواستم کسی بداند. علاوه بر دلایلی که برای خودم داشتم نمی خواستم زندگی آرش و تارا هم از این بیشتر دچار تنش شود. بابا که اعصابش از دست آرش به هم ریخته بود از خانه خارج شد. به سمت آرش رفتم.دلخور نگاهش کردم و گفتم: _ قرار نبود به کسی بگی ناراحت گفت: _ بذار بگم تا مجبور نباشی تحملش کنی _ آرش نمی خوام کسی بدونه هر چند همین الانم خیلی ها می دونن اما نمی خوام کس دیگه ای بدونه...آرش اگه بگی تا ابد نمی بخشمت. به اتاقم برگشتم ، خب دلم نمی خواست کسی دیگر بداند. نه حماقتم را نه بلایی که سرم آورده بود را، آن هم بعد از 5 سال که از آن ماجرا گذشته بود.... تا هنگام نهار در اتاق بودم و با افکارم دست و پنجه نرم می کردم. برای نهار که به آشپزخانه رفتم فقط مامان را پشت میز دیدم. کنار هم در سکوت غذایمان را خوردیم و من دوباره به اتاقم برگشتم. باید برای امشب خودم را آماده می کردم. حالا که او کوتاه نمی آمد ،من هم باید مقاوم می شدم. حوصله ی انتخاب لباس نداشتم و دلم می خواست با همان مانتو شلوار در مراسم بنشینم . مثلا می خواستم اینگونه نارضایتی ام را نشان دهم ، اما سارا به زور پیراهن مشکی آستین دار ساده اما زیبایی که تا روی زانو بود را برایم آماده کرده بود و من با یک جوراب شلواری آن را به تن کرده بودم. سارا: آماده ای نکاهی به چهره ی درهمم در آینه انداختم و نفس عمیقی کشیدم و گفتم: _ آماده ام انگار که می خواستم به میدان جنگ بروم. با سارا پایین رفتیم همزمان با ما آرش و آرمین هم وارد خانه شدند. تارا نبود. سارا یواش در گوشم گفت: _ این دوتا امروز خرجشونو از هم جدا کردن. تارا که دل نداره برادرو مادرشو تنها بذاره، آرشم که عمرا بره تو جبهه ی اونا. آرش روی یکی از مبل های پذیرایی نشسته بود و غم در چهره اش بیداد می کرد. به سراغش رفتم و کنارش نشستم. _ خوبی آرش؟ گرفته گفت: _ میبینی آرام، تارا با من نیومد، منم گفتم به جهنم برو با اون برادر نامردت بیا آرش طاقت دوری تارا را نداشت و این حالش هم بیشتر به خاطر نبودن تارا بود. خودم حال خوبی نداشتم اما دلم نمی خواست آرش هم گرفته باشد. سعی کردم لحنم را کمی شوخ کنم ،گفتم: _ خب چرا باش نرفتی ، ناسلامتی خواستگاری بردار خانومته چپ چپ نگاهم کرد و گفت: _ دیگه چی؟ نکنه انتظار داشتی برم کلی هم به خاطر این غلطی که می خواد بکنه ازش تشکر کنم. _ نه شوخی کردم...اما دلم نمی خواست به خاطر من زنتو تنها بذاری _ تارا بعضی وقتا باید بفهمه که بین و من و برادرش باید منو انتخاب کنه عزیزم ...لحنش کلی دلگیر بود و دلش تارا می خواست. _ بی خیال آرش اون الان از تو و آرمین میترسه ... میترسه حال برادرشو بگیرین. کمی در فکر فرو رفت و در حالی که اخم داشت گفت: _ آرام جوابت منفیه؟ سرم را به تایید تکان دادم همزمان صدای زنگ آیفون خبر از رسیدن آنها میداد... اولین نفر تارا وارد خانه شد. مامان و بابا در صف اول ،پشت سرشان سارا و آرمین و من و آرش هم عقب تر از آنها ایستاده بودیم. تارا با وجود تمام سعیی که برای شاد بودن می کرد، اما چهره اش دمغ بود و چشمانش در گردش، که با دیدن آرش انگار نور به چشمانش برگشت .با یک سلام و احوال پرسی کلی ، در حالی که مشخص بود به سختی سعی می کند سریع راه برود به سمت ما در واقع به سمت آرش آمد. آرش هم وقتی تلاش تارا برای تند راه رفتن را دید، طاقت نیاورد و خودش را به او رساند و دستش را دور کمر تارا حلقه کرد. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت صدوپنجاه وهشتم🌹 هرچند که چهره اش سخت و بدون انعطاف بود. تارا: حالا دیگه منو تنها میذاری آره؟ آرش همچون پسر بچه ای تخس گفت: حقت بود تارا لبخند شیرینی نثار همسرش کرد و گفت: ببخشید عزیزم ، نباید می رفتم تازه مامانم کلی دعوام کرد که تنهات گذاشتم. آرش که انگار منتظر همین یک اشاره از تارا بود تا قهر را کنار بگذارد، اخمش را کنار گذاشت و به روی تارا لبخند زد و او را تا اولین مبل دونفره با خود همراه کرد. تارا: سلام آرام جون به رویش لبخند زدم _ سلام از آنها کمی فاصله گرفتم و کمی به سمت آرمین رفتم. افسانه خانم و مامان مشغول روبوسی بودند و طاها با بابا دست می داد. دل دیوانه ام داشت رویای پنج سال پیشش را زنده روبرویش میدید و برای خودش دل می سوزاند. دلم می گفت چه داماد برازنده ای ... عقلم می گفت حیف که به ما مربوط نیست. سبد گل بزرگ و زیبایی پر از گل های سفید و چند شاخه هم یاسی رنگ در دستانش بود. سبد گل هم فوق العاده زیبا بود و دلم را برده بود .... اما حیف افسانه خانم با خوشرویی فراوان با همه صحبت می کرد.مامان و بابا هم با شوق با طاها سلام و احوال پرسی می کردند. مادر پسر راضی، پدرو مادر دختر هم راضی ... اما حیف افسانه خانم به من رسید، روبرویم قرار گرفت... لبخند شرمنده ای زد و آرام گفت: _ سلام دخترم...من واقعا شرمندام سعی کردم به رویش لبخند بزنم. _ سلام... بیچاره مشخص بود روی حرف زدن با من را ندارد. افسانه خانم به سراغ آرش رفت و شروع کرد به قربان صدقه اش رفتن...افسانه خانم آرش را خیلی دوست داشت. طاها روبروی آرمین ایستاده بود...باز هم شرمندگی از سر و رویش می بارید. سرش را نزدیک گوش آرمین برد و چیزی گفت. بعد با هم دست دادند و طاها به سمت من آمد. برای یک لحظه هول شدم. دل دیوانه ام جو گیر شده بود انگار... دو قدم مانده بود به من برسد خودم را جمع و جور کردم و سفت و محکم سرجایم ایستادم. چشم دلم را با دست پوشاندم و خیلی جدی نگاهش کردم ... او اما پر از مهر بود. پر از حس بود و پر از شرمندگی ای، که انگار از نگاهش پاک نمی شد. سبد گل را به سمتم گرفت و آرام طوری که فقط خودم بشنوم با لحن جذابی گفت: _ سلام عشق من لعنتی....انگار گوش دلم را هم باید کر می کردم... سبد را از دستش گرفتم و بی جواب از کنارش گذشتم .... نه، فرار کردم. دست از روی چشم دلم برداشتم. سبد را روی میز گوشه ی پذیرایی گذاشتم و به سمت مبل تکی کنار آرمین و سارا رفتم و روی آن نشستم. بدون هیچ حاشیه ای افسانه خانم با نشستن همه، به سراغ اصل مطلب رفت. _ خب حمید خان غرض از مزاحمت که مشخصه...هر چند میدونم که پسر من لایق دختر شما نیست ... بابا: این حرف و نزنید طاها مثله پسر منه خیلی هم برازنده و لایق... بابا انگار پدر طاها بود. افسانه خانم با شرمندگی حرف می زد و بابا و مامان به حساب احترام و متواضع بودن می گذاشتند. افسانه خانم: به هر حال ما از خدامونه که این افتخار نصیبمون بشه و آرام جان عروسمون بشه. شهلا خانم با سینی شربت وارد شد و صحبت ها برای چند لحظه قطع شد. خوب بود که کسی انتظار چای از عروس خانم را نداشت. شربتم را روی میز کنار دستم گذاشتم و به زانوانم چشم دوختم. سرم را بلند نمی کردم چون نگاه سراسر توجه و مهر طاها را نمی خواستم. منتظر بودم تا طبق تمام سناریو های خواستگاری به قسمت صحبت کردن با خواستگار محترم برسم... دلم می خواست زودتر این مراسم مسخره که فقط دلم را می سوزاند و حالم را خراب می کرد، تمام شود و من کمی در اتاقم تنها شوم و خودم را در دنیای ریاضیات غرق کنم. دلم از این می سوخت که این روز، روزی آرزویم بود و من حالا از به وقوع پیوستنش هیچ خوشحال نبودم. دلم از این می سوخت که او روزی آرزویم بود و من حالا هیچ حسی نسبت به او را در دلم هم نمی خواستم. دلم از این می سوخت که من بی گناه سوخته بودم و رویاهایم به فنا رفته بود. دلم از این می سوخت که هیچ چیز زندگی من به آدمیزاد نبرده بود. نیم ساعتی بود که افسانه خانم از من تعریف می کرد و بابا از طاها.شرایط خنده داری بود. آرش و آرمین هم همچون دو اژدهای اخمو و خشمگین طاهای معذب و شرمنده را هدف گرفته بودند. بالاخره لحظه ی صحبت کردنمان فرا رسید. بی حرف و نگاه به کسی و بی توجه به طاها بلند شدم و به سمت حیاط رفتم دلم می خواست در فضای باز باشم نه در اتاق. به سمت تاب کنار حیاط رفتم و روی آن نشستم...بی هیچ حرفی به درخت روبرویم خیره شدم. طاها آرام آرام نزدیک شد و کنارم روی تاب نشست. چند دقیقه به سکوت گذشت البته از گوشه ی چشم می دیدم که خیره ی من است. اما من عجیب دلم برای خودم و برای رویاهای گذشته ام می سوخت و این توجهاتش مرا آرام نمی کرد و فقط بغضم را بیشتر می کرد. سکوت کرده بود و فقط نگاهم می کرد. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت صدو پنجاه ونهم🌹 همانطور خیره به روبرو گفتم: _ هر چی می خوای بگی بگو چون این باره آخره...من جوابم منفیه _ دیشب که جریان خواستگاری رو فهمیدم به بابا و مامان هم گفتم...در ضمن من هفته ی دیگه بلیط دارم و دیگه هم بر نمی گردم. جواب نمی داد ، من هم نگاهش نمی کردم. بعد از کمی خیره نگاه کردن از جایش بلند شد و روبرویم زانو زد. او انگار در برابر من و کاری که کرده بود ،به زانو در آمده بود. غم در نگاهش بیداد می کرد. هر چه کردم نتوانستم دست روی چشم دلم بگذارم... دستم بسته بود. با بغضی که صدایش را بم کرده بود گفت: _منو دوست نداری ...... باشه .......من اما دوست دارم...بیشتر از همه ی دنیا. دلم گناه داشت اما من دیگر دل به دلش نمی دادم، من با عقلم زندگی می کردم. _ میدونی این سه چهار روز پدرم دراومد تا تونستم مامان و راضی کنم همرام بیاد....رفته بودم مشهد پس برای همین خبری از تعقیبهایش نبود _ میدونی چقدر التماسش کردم، آخرم امام رضا رو واسطه کردم تا بخشیدم و قبول کرد بیاد. با صدای آرامی گفتم: _ لازم نبود این همه خودتو به سختی بندازی چون جواب من منفیه _ من کفش آهنی پوشیدم آرام، تا ابد هم بگی نه من بی خیال نمیشم...تو همه ی زندگی منی ، نمی تونم بی خیالت بشم... چقدر حرف هایش قشنگ بود ...اما حیف غمگین گفتم: _ من دارم میرم _ من باهات بد کردم اما تو که مهربون بودی توکه دوسم داشتی، چرا نمیذاری جبران کنم. _ من جبران نمی خوام _ باشه ... اما من دوست دارم، نمی تونم از دستت بدم. درمانده گفتم: _ باور کن من نمی خوام بد باشم یعنی نمی خوام فکر کنی دارم با جواب منفی تلافی می کنم ،من واقعا نمی تونم قبول کنم.من می ترسم. با تمام علاقه ای که ادعایش را داشت در چشمانم خیره بود و من دلم می خواست فرار کنم. _ تو هر کاری کنی حق داری من از تو ناراحت نمیشم، ...من فقط می خوام باشی... من با همه ی وجودم تو رو می خوام. این بغض امشب مرا رسوا می کرد. _نمی فهمی من چه حسی دارم....من خودمم نمی فهمم من با دیدنت حس خوبی بهم دست نمیده...من با دیدنت دقیقا یادم میاد با من چیکارکردی و حالم بد میشه...من نمی خوام از کسی متنفر باشم...اما میترسم نتونم کنار بیام و اون حس نفرت بیداربشه.... تو برام قابل اعتماد نیستی. حرف نفرت را که شنید غم عالم در چشمانش نمایان شد، دل احمق من نمی خواست او را ناراحت ببیند... من این درماندگی را نمی خواستم نه برای خودم نه برای او... اما نمی توانستم او را قبول کنم... عقلم می گفت نباید از یک سوراخ دوباره گزیده شوم... دلم اما این چیزها حالیش نمیشد. او نا امید و بی چاره نگاهم می کرد و من می خواستم فرار کنم. _من الان میرم داخل و میگم جوابم منفیه....تو هم با خودت کنار بیا، بیخیال من شو. هنوز روبرویم زانو زده بود و من نمی توانستم بلند شوم. _ میشه بلند شی _من این حسو عوض میکنم همشو می کنم عشق تو فقط یکم با من راه بیا من می ترسیدم من نمی توانستم به او اعتماد کنم. کلافه از دست عقل و دلم گفتم: _نمیشه اصلا من نمی خوام...تو عمق فاجعه ی آرام 5 سال پیشو درک نمی کنی . فقط یه لحظه خودتو بذار جای من بعد بگو من چه جوری با تو کنار بیام ..... چه جوری میتونم تورو دوباره قبول کنم...من چه جوری باید به تو اعتماد کنم... تو پنج سال پیش شده بودی مرد رویاهای من شده بودی همه ی باورم، بعد.... من از گفتن زجر می کشیدم و او از شنیدنش.... _ باور کن نمی خوام با حرف گذشته هیچ کسی رو ناراحت کنم ... اما وقتی یادم میاد منو چه جوری تو اون پارک ولم کردی و من چی کشیدم ، ازت می ترسم....نمیتونی درک کنی من چی کشیدم... داشتم به گریه می افتادم هیچ کس نمی توانست مرا درک کند چون هیچ کس جای من نبود... کمی جلوتر آمد و خواست چیزی بگوید که گفتم: _ می خوام برم _ باشه عزیزم فقط یکم آروم باش _ من آروم نمیشم تا وقتی این مسخره بازیا تموم نشه من آروم نمیشم.... دلم برای خودم می سوخت با لحن بی نهایت مظلومانه ای که دلم را به آتش کشید گفتم: _ اون موقع همه ی زندگیم شده بودی اما بی دلیل منو شکستی ... نمی تونی بفهمی من چی کشیدم. کمرش خم شد. _ بلند شو لطفا میخوام برم بی حرف بلند شد. روح نداشت انگار....مرده بود ،مثل "من"، آن روز در پارک. گفتن این حرف ها برایم سخت بود اما همه ی این حرفها افکار این روزهایم بود که مرا به شدت عذاب میداد و نمی گذاشت من بی ترس به او فکر کنم... حتی با وجود تمام حس های بیدار شده ام. یک ماه ،فرصت کمی بود تا من بتوانم خیلی راحت تمام 5 ، 6 سال گذشته را کنار بگذارم و بدون توجه به آن پیش زمینه به او فکر کنم. از کنارش گذشتم. با این حال اگر به داخل می رفتم خوب نبود. به سمت انتهای حیاط رفتم تا کمی به صورتم آب بزنم. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت صدوشصتم🌹 وقتی برگشتم طاها داغون تر از همیشه روبرویم ایستاده ب ود. _ من نمی خواستم اذیتت کنم _ امشب بیشتر از تموم این سالا حالم از خودم به هم خورد... هیچ توجیهی ندارم ... ای کاش زمان به عقب بر میگشت.... ای کاش بازم میشدم تموم زندگیت جمله ی آخرش را با حسرتی بی نهایت گفت و دلم باز هم دیوانه شد. به سختی بغضی که به گلویم چنگ زده بود را کنار زدم و گفتم: _ گذشته ها گذشته .... فراموش کنید از کنارش گذشتم ... بعد از چند لحظه صدای پای او هم آمد و با هم وارد خانه شدیم. همه با دیدنمان ساکت شدند. احتمالا نتیجه از چهره هایمان مشخص بود که تارا غمگین سرش را زیر انداخت و افسانه خانم شرمنده و غمگین نگاه از من گرفت . سر جایمان نشستیم. بابا: آرام جان فکر می کنم بد نباشه کمی فکر کنی و بعد جوابتو بدی از دست این پدر ... چون می دانست جوابم منفیست و طاها را هم خیلی دوست داشت نمی خواست همه چیز به این زودی تمام شود. طاها از لحظه ی ورودمان سر به زیر نشسته بود و غمگین خیره به زمین بود. افسانه خانم: دخترم می دونم طاها لیاقت تورو نداره ... اما اگه کمی فکر کنی ممنون میشم. انگار همه می دانستند جوابم منفیست و فقط داشتند از به زبان آوردنش جلو گیری می کردند و آن را به تاخیر می انداختند. به هر حال برای من که فرقی نداشت...هرچند دلم داشت دیوانه ام می کرد. من آخرهفته میرفتم . چه حالا جواب منفی او را می دادم چه همان موقع تفاوتی در اصل ماجرا ایجاد نمی کرد. چیزی نگفتم و من هم به زمین خیره شدم ، کاش او هم با خودش کنار می آمد ... هنوز هم طاقت ناراحتی اش را نداشتم... دلم کمی فقط کمی گریه می خواست ، برای او.... مسعود خان و بچه ها به تهران برگشته بودند و سه روز دیگر راهی بودیم. بعد از خواستگاری به بابا گفتم که جوابم منفیست و هر وقت می خواهد این جواب را به آنها منتقل کند و منتظر نماندم تا بخواهد منصرفم کند و به فکر کردن بیشتر تشویقم کند ...حال من به گونه ای بود که فعلا نمی توانستم به او فکر کنم. من اول از همه باید با خودم کنار می آمدم. از فردای خواستگاری دیگر طاها سراغم نیامد البته از دور نگاه کردن هایش بود . تلفن های گاه و بی گاهش که بی جواب میماند ، بود ، پیام هایش که ابراز پشیمانی و عشق و طلب فرصت می کرد هم بود. من اما حالم خوب نبود. شبها در اتاق گریه می کردم و روز را همچون کسی که هیچ مشکلی ندارد می گذراندم و دوباره شب برای دلم عزاداری می کردم. همه به گونه ای متوجه رفتار عجیبم شده بودند ... اما هیچ کس چیزی به روی خودش نمی آورد. نمی دانم آرمین چه به مسعود خان گفته بود که به اینجا آمده بود و خواسته بود با هم حرف بزنیم. من اما بر خلاف همیشه دلم حرف زدن با او را هم نمی خواست ... این روز ها دلم می خواست اینقدر زیر ذره بین نباشم تا باخیال راحت در افکارم غرق شوم و بفهمم چه می خواهم.تا با خودم کنار بیایم ... من یک بار با تمام وجود به او دل بستم و همه چیزم را باختم ... من نمی توانستم دوباره به او اعتماد کنم ... من از او و از احساسات بیدار شده ام می ترسیدم . از آنجا که به این نتیجه رسیده بودم که کسی نمی تواند حال مرا درک کند، دیگر علاقه ای به تشریح حالم برای کسی نداشتم. این در حالی بود که نمی خواستم قبول کنم که چه مرگم شده است و مدام از اعتراف آن به خودم هم طفره می رفتم. مسعود خان: همه نگرانتن _ من خوبم فقط با خودم درگیرم _ چرا راجبش حرف نمیزنی ... مگه بهت نگفته بودم که همه چیزو انقدر تو خودت نریز... همان موقع گوشی ام زنگ خورد و مثل این چند روز شماره اش روی صفحه ی گوشی خودنمایی کرد. تردید و گرفتگی ام را که دید گفت: _طاهاست؟ سرم را به تایید تکان دادم و غمگین گفتم: _ مسعود خان دلم نمی خواد اونم بیشتر از این اذیت بشه.... اما چیکار کنم من نمی تونم بازم بهش اعتماد کنم.... واقعا دیگه کم اوردم. مسعود خان موشکافانه نگاهم کرد . به گونه ای که احساس کردم تمام افکار ضدونقیضم را از چشمانم خواند سرم را زیر انداختم و به شماره اش که هنوز روی صفحه روشن و خاموش می شد چشم دوختم... گوشی را از دستم گرفت و گفت: _ بسپرش به من...خودم دست به سرش می کنم و این ماجرا رو همین جا تمومش می کنم. با اینکه خواسته ی عقلم هم همین بود اما یک دفعه چنان غم در دلم نشست که نتوانستم آن را مخفی کنم. مسعود خان هم حالم را دید اما بی توجه در حالی که ارتباط را بر قرار می کرد از اتاق خارج شد. در که بسته شد اولین قطره ی اشک از چشمم روی صورتم ریخت. انگارحالا وقت جدایی بود. حقیقت همین بود دیگر من و او از هم جدا بودیم . من فقط باید کمی به دلم دلداری میدادم همین... زانوانم را بغل کردم و سرم را رویش گذاشتم. من دیوانه بودم که هم او را می خواستم و هم نمی خواستم... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت صدو شصت ویکم🌹 اما باید تمام میشد و ما تا ابد از هم جدا میشدیم...این بهترین کار بود. بالاخره روز رفتنمان فرا رسید. در فرودگاه بودیم . از بعد از آن روز که مسعود خان با طاها صحبت کرد و نمی دانم چه گفت، طاها دیگر تماس نگرفت... عقلم راضی بود و دلم حال خوبی نداشت. چند باری که از خانه خارج شده بودم به نظرم می آمد که او را دیده ام اما وقتی دقت می کردم کسی نبود و من فکر می کردم که دچار توهم شده ام. همه آمده بودند حتی افسانه خانم اما خبری از او نبود. خوب بود که نیامده بود...دل افسرده ام باید عادت می کرد. چهره ها همه در هم بود...هرکس به دلیلی. افسانه خانم کنارم آمد...کمی از او خجالت می کشیدم. _ امیدوارم بازم ببینمت دخترم. لبخندی مصنوعی تنها جوابی بود که آن لحظه داشتم. غمگین نگاهم کرد...مردد بود .... بعد از کمی مکث گفت: _ به خدا روی گفتن این خواسته رو ندارم...اما ... اگه تونستی اگه شد یه فرصت دیگه به پسر خطاکارم بده .... اگرم نتونستی .... امیدوارم خوشبخت بشی دخترم.... صورتم را بوسید و رفت. وقت خدا حافظی بود و دلم بیش از حد گرفته بود. مامان چمدانی که سوغاتی هایشان را با آن آورده بودم را پر از چیزهایی کرده بود که امکان می داد در استرالیا نباشد و هر چه گفته بودم احتیاجی نیست او گوش نکرده بود و با چنان ذوقی آن را پر کرده بود که دلم نیامده بود مخالفت کنم. حالا آن چمدان سنگین ترین چمدان ما بود. به سمت آرش و تارا رفتم. _ تارا: آرام جان دلم خیلی برات تنگ میشه...بازم بیا روی هم را بوسیدیم و گفتم: _ منم دلم براتون تنگ میشه...مواظب خودتو پسرت باش...ایشالا دفعه ی دیگه شما بیان اونجا. تارا روی صندلی نشسته بود و آرش کنارش ایستاده بود. بعد از خداحافظی با تارا ببخشیدی گفتم و دست آرش را کشیدم و کمی از جمع فاصله دادم. آرش منتظر نگاهم می کرد. _ آرش یه چیزی ازت میخوام ... دلم می خواد قبول کنی. _ چی؟ _میخوام... یعنی ...با طاهـ... _ آرام بی خیال _ آرش قبول کن... شما مثل برادر بودین با هم _ آره خب اونم خوب جوابمو داد. _ اون اشتباه کرد...تو هم کمی مقصر بودی... آرش طاها به خاطر تارا تا ابد توی زندگی تو هست. اونم که شرمندگی از سرو روش میباره...منم بخشیدمش...توهم کنار بیا دیگه...باشه آرش؟ اخم کرده زمین را نگاه می کرد. _ آرش من تا حالا چیزی از تو نخواستم غمگین نگاهم کرد و گفت: _ سعیمو می کنم...اما فقط به خاطر تو _ مرسی با آرش هم روبوسی کردم و به سمت آرمین و سارا رفتم. خوب بود که آرش قبول کرد. دلم نمی خواست هیچ چیز از گذشته روی زندگی آنها سایه اندازد...طاها هم به اندازه ی کافی مجازات شده بود ... این تنهایی های چند ساله برایش بس بود... سارا: آرام تو اولین تعطیلاتت باروبندیلتو جمع می کنی میای ایران _ سعیمو می کنم. آیلین: عمه شکلات خندیدم و گفتم: _قربونت برم که منو شکل شکلات میبینی عمه. سارا را در آغوش گرفتم و کمی در آغوشش ماندم. سارا: آرام هر وقت اراده کنی، گوش من در اختیارته...هیچی رو تو دلت نگه ندار، باشه؟ همانطور در آغوشش سرم را به تایید تکان دادم. آیلین را بوسیدم و تنها شکلاتی که در کیفم داشتم را به دستش دادم... آرمین بغلم کرد و در گوشم گفت: _ همه چیز درست میشه ،به خودت فرصت بده ،تا دیگه این غم ته نگاهت نباشه. ازآغوشش جدا شدم . انگار افکارم را خوانده بود که سربسته از این چیزها می گفت. خجالت کشیدم...می دانستم این دل دیوانه بالاخره رسوایم می کند. به رویم لبخند با محبتی زد و از من فاصله گرفت. به سراغ مامان و بابا رفتم . هر دو محکم بغلم کردند ، ابراز علاقه شان این دفعه کمی بیشتر به دلم نشست. با همه خداحافظی کرده بودم و کسی نمانده بود... دلم اما انگار منتظر بود. مسعود خان و بچه ها هم منتظرم بودند. یک خداحافظی کلی و بعد دست تکان دادن از دور و سعی در نریختن اشکی که در چشمانم بود. مسعودخان: خوبی؟ می ترسیدم حرف بزنم و بغضم بشکند...سرم را به تایید تکان دادم...متفکر نگاهم می کرد و من نگاه از او و چشمان تیز بینش می گرفتم. هنوز خیلی دور نشده بودیم که پیامی برایم آمد. بازش کردم. «حسرت یعنی تو یعنی با اینکه کنارم هستی داشتنت را آرزو میکنم» « تا ابد منتظرت می مونم عشق من » با چنان شتابی برگشتم و اطرافم را جستجو کردم که مسعود خان متعجب شده گفت: _ چی شده؟ من اما کمی دور تر ... پشت سرم... مردی را میدیدم که غم عالم برای وصف حال و روزش کم بود. پس آمده بود. با جان و دل نگاهم می کرد... من هم نگاهش کردم....لبخندی تلخ نثارم کرد و رفت. صدای مسعود خان را شنیدم که زیر لب گفت: _ پسره ی عجول. انقدر حالم به هم ریخته بود ،که حوصله نداشتم بفهمم چرا این صفت را به او نسبت داد. مسعودخان: بریم آرام جان. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت صدوشصت ودوم🌹 دیگر توان کنترل بغضم طاقت فرسا شده بود. هیچ نمی گفتم.نیما و هانا هم متوجه حال خرابم ش ده بودند که در سکوت فقط همراهی ام می کردند. تمام سعیم برای محکم بودن تا لحظه ی نشستن در هواپیما بود و همین که نشستم ...اشکها چون سیل جاری شد و من دلم می خواست بلند بلند زار بزنم. مسعود خان کنام نشست و گفت: _ همه چیز درست میشه. من اما دلم این درست شدن را نمی خواست. دلم می خواست دست دور گلوی عقلم بیندازم و آن را خفه کنم که این چنین دلم را عذاب میداد. نزدیک به دو ماه از بازگشتمان به استرالیا گذشته بود. دو ماهی که حالم خوب بود و نبود. دو ماهی که عقل و دلم یک لحظه هم دست از جدال با هم برنداشته بودند. برای این ترم کلی پروژه های تحقیقاتی برداشته بودم تا فرصت فکر کردن نداشته باشم اما با این حال گاهی شب ها تا صبح از شدت فکر خواب به چشمم نمی آمد و اکثر این فکرهای بی سروته به چهره ی غمگین و شرمنده ی او و گریه ی من ختم میشد. دروغ نبود این که دلم بی نهایت هوایش را کرده بود . از وقتی برگشته بودیم .مسعود خان عجیب مشکوک میزد و کلی هم سرش شلوغ و درگیر انجام کاری بود. با این حال حواسش حسابی به من بود. دوباره مشاوره دادن هایش را از سر گرفته بود و سعی داشت کمکم کند. با تمام سعیی که می کردم تا مثلا از حال دلم با خبر نشود، اما او بی پرده از حسم به طاها می گفت و می خواست من قبول کنم ، این حسی که گاهی به شدت سعی در انکار کردنش داشتم وجود دارد، و من نباید از بودن این حس خجالت زده و هراسان باشم و برعکس باید آن را بپذیرم. باید با آن کنار بیایم تا بتوانم تکلیفم را با خودم روشن کنم. صحبت هایمان به گونه ای انکار و اصرار بود . انکار من نسبت به وجود این حس و درست بودن آن و اصرار مسعود خان به وجود این حس و اشتباه نبودنش. مسعود خان: باز که تو فکری طبق معمول روی پله های ورودی خانه نشسته بودم و در افکارم سیر می کردم. نگاهش کردم بی نهایت خسته بود. _ ببخشید ... شما رو هم خسته کردم. _ من از تو خسته نشدم...دنبال کارای ویزای یکی از دوستانم هستم، اون خستم کرده. هردو در افکار خود بودیم که دوباره سکوت را شکست _ درسا چطوره؟ _ خوبه ...مشغول کارای تحقیقاتیم هستم و اگه بتونم تز دکتریمو هم طبق برنامه ریزی انجام بدم، احتمالا ترم دیگه تموم میشه درسم. _ آفرین دختر تو معرکه ای لبخند زدم و گفتم: _مرسی ، شما به من لطف دارید. _خب فکرات به کجا رسید. دیگر مدتی بود که جلوی او انکار نمی کردم....دست دلم پیشش رو بود. _بن بست.....شما جای من بودید چی کار می کردید؟ _خب دقیق نمی تونم بگم چون تو این موقعیت نبودم...اما شاید شانسمو دوباره امتحان می کردم در فکر بودم که خودش ادامه داد. _ آرام مشکل تو فقط بی اعتمادیه... البته مشکل بزرگی هم هست و تو هم کاملا در این باره حق داری ... اما می تونی حلش کنی…البته اگه خودت بخوای. _ گاهی دلم می خواد اینطور نبود تا من راحت تصمیم می گرفتم...اما این ترس نمیذاره _ اگه بخوای می تونی بذاریش کنار. _ باید عقل و دلتو با هم یکی کنی. خودم هم می دانستم. من فقط از اعتماد مجدد به او می ترسیدم . هر چند که این ترس این روزها نسبت به آن اوایل خیلی کم شده بود و می دانستم همه اش کار این دل دیوانه است و دارد دوباره مرا مثل آن روزها کر و کور می کند. پسر آرش به سلامتی به دنیا آمده بود و خدارو شکر حال تارا هم خوب بود. سارا گفته بود زایمان سختی داشته اما همه چیز به خیر گذشته. اسم کوچولوی تازه به دنیا آمده را آرسام گذاشته بودند . سارا گفته بود حلال زاده به دایی اش رفته و من بی طاقت عکسش را خواسته بودم. آرش برایم عکس آرسام را فرستاده بود. با وجود کوچک بودنش اما شباهتش با طاها مشهود بود. کلی عکس از آرسام کوچولوی خوردنی و تعدادی عکس دست جمعی.... از همه... در یکی از آنها آرش و تارا آرسام را بغل گرفته بودند و طاها بالای سر آنها ایستاده بود و یک دستش روی شانه ی آرش و یک دستش روی شانه ی تارا بود. هر سه لبخند می زدند، هر چند من غم را حتی از توی عکس از چشمان طاها می خواندم. نگاهش به دوربین به گونه ای بود که انگار دارد خودم را نگاه می کند ،حی و حاضر روبرویش... آرش گفته بود این عکس را فرستادم تا بفهمی به قولم عمل کردم، اما فقط به خاطر تو. طی یک عملیات انتحاری چند ساعتی به عقلم مرخصی داده بودم و با دلم رفته بودم و آن عکس را چاپ کرده بودم و قاب گرفته روی پاتختی گذاشته بودم . دیوانه بودم دیگر که هر روز با دیدنش بغض می کردم . گاهی داخل کشو می گذاشتم و از آن دو چشم فرار می کردم و گاهی هم آنقدر نگاهش می کردم تا در چشمانش غرق می شدم. حضور خانواده ام از وقتی برگشته بودم بیش از حد زیاد شده بود. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت صدو شصت وسوم🌹 با وجود دوری از آنها اما انگارتا حدودی تنهایی معنایش را در زندگیم از دست داده بود. مامان و بابا هر شب زنگ میزدند و لحظاتی را با هر دویشان صحبت می کردم. با آرمین و سارا و آرش ،هم روزانه از طریق وایبر و مرتب از طریق تماس تلفنی در ارتباط بودیم. هر چند که اکثرا آنها آغاز کننده ی هر ارتباطی بودند اما به هر حال حضورشان فوق العاده پر رنگ بود و از همه چیز و همه کس برایم خبر میدادند الا "او"... حالا که من دلم می خواست در صحبت هایم با آنها خبری هم از او داشته باشم هیچ کس هیچ حرفی از او نمی زد و من هم روی پرسیدن نداشتم.حتی در صحبت هایم با تارا هم یک کلمه از طاها شنیده نمی شد. حس می کردم چیزی به دیوانه شدنم نمانده. حالا افکار عقلانی ام کمرنگ شده بود و حرف های دلم بیش از حد خود نمایی می کرد و من در این برزخ داشتم می سوختم. با تمام وجود سعی می کردم فراموشی در پیش بگیرم . خودم را بیش از حد در کار و درس غرق کرده بودم اما دلم این روزها برای خودش می تازاند و من را واقعا درمانده کرده بود. مدام به خودم می گفتم این جدایی و نپذیرفتن او، همان چیزی ست که عقلانی بود و می خواستم، اما می دیدم که خیلی چیزها درست نیست و فکر می کردم کارهایی که از روی عقل انجام می شوند هیچ نمی توانند آدم را آرام کنند و تا دل آرام نگیرد انگار که در برزخ هستی. روزها به سرعت از هم سبقت می گرفتند و تنها چیزی که برای من می ماند ، خستگی بود و درماندگی و....دلتنگی. ترم آخرم بود و من بیش از اندازه خسته بودم. هم از لحاظ روحی و هم از لحاظ جسمی . حتی تعطیلات دو هفته ای بین دو ترم هم نتوانسته بود حالم را سر جا آورد. از بس خودم برای خودم کار می تراشیدم تا فقط از دست افکارم در امان بمانم. پایان این ترم برابر بود با مدرک دکتری ام و من هیچ حس خاصی از این بابت نداشتم . با وجود تمام حمایت های خانواده ام ، حضور مسعود خان و بچه ها ، شغل مورد علاقه ام ، اما جای چیزی بیش از حد خالی بود انگار و با هیچ چیز هم پر نمیشد. هیچ فکرش را نمی کردم که بعد از شش ماه از بازگشتنمان نتوانم خودم را جمع وجور کنم، اما حالا می دیدم تا دلم آرام نشود نمی توانم درست زندگی کنم .حس افسردگی و دل مردگی داشتم و فقط با کار کردن در مرکز تحقیقات بود که می توانستم آن حالت را از خودم دور کنم.گاهی آنقدر آنجا می ماندم و خودم را غرق در کار می کردم که اگر مسعود خان تماس نمی گرفت و علت تاخیرم را نمی پرسید هیچ متوجه گذر زمان نمی شدم. در این چند ماه فقط سعیم را بر این گذاشته بودم که لحظه ها و زمان را هر چه سریع تر پشت سر بگذارم 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت صدو شصت وچهارم🌹 و به آینده قدم بر دارم. با این امید که شاید روزی میرسید که از این افکار نجات پیدا می کردم. آنقدر در کارم غرق شده بودم که همه را شاکی کرده بودم. من از دست دلم به کار پناه می بردم و تنها راه فرارم بود. اما انگار همه ی این کارها بی فایده بود و هیچ کدام از تلاشهایم آن چیزی که نبود را جبران نمی کرد. دلم می خواست جرات داشتم و به خودم اعتراف می کردم حرف دلم را، اما هنوز هم می ترسیدم. مسعود خان مدام برایم حرف میزد. مدام حالت های بدتر از زندگی من را شرح می داد و می گفت ، می توانم بپذیرم و ترسم را کنار بگذارم. می گفت همه چیز به خودت بستگی دارد .این روزها طاها را برایم قابل اعتماد جلوه می داد و می گفت هر آدمی اشتباه می کند، گاهی جبران ناپذیر و گاهی جبران پذیر...می گفت درست است که اشتباه طاها بزرگ بود اما حالا که او عمیقا پشیمان است و هیچ توجیهی برای کارش نمی کند ، نشان می دهد خودش عمق فاجعه را می دادند و این خوب است که اشتباهش را پذیرفته و هر کس اشتباهش را کاملا و از ته دل بپذیرد دیگر آن را تکرار نمی کند. تمام این چند ماه فکر می کردم که من حتی با وجود این ترس و بی اعتمادی که نسبت به او دارم و حالا خیلی هم کمرنگ شده بود، باز هم نمی توانم کاملا فکرش را از سرم بیرون کنم و مثلا به شخص دیگری فکر کنم. با وجود همه ی اتفاقات گذشته، باز هم انگار برای من یا او بود یا هیچ کس ،و این حقیقتا حرف دلم بود. اما من مثلا سعی داشتم هیچ کس را انتخاب کنم و او را فراموش کنم که انگار کاری عبث و غیر ممکن بود. خسته بودم و دلم میخواست می توانستم افکارم را از سرم خارج کنم و به مغزم استراحت دهم. خسته بودم و دلم می خواست می توانستم احساساتم را از دلم خارج کنم و به روحم استراحت دهم...اما من اسیر شده بودم و دلم می خواست به خودم اعتراف کنم که او را می خواهم و از این خواستن نمی ترسم. بالاخره بعد از ماه ها غرق شدن در کار و درس ،روز موعود فرا رسید . امروز بایذ تز دکتری ام را ارائه می دادم. کمی استرس داشتم اما نمی ترسیدم . از وقتی که تاریخ ارائه ام مشخص شده بود ، مدام خاطره ی آن روز جلوی چشمانم بود.همان روز که طاها مرا مجبور کرد تا ده بار برایش ارائه دهم تا ترسم بریزد...همان روز که من برای اولین بار برای یکی از مشکلاتم کمک و همراهی داشتم. با یاد آن روز دلم می گرفت و دلم می خواست زمان به عقب برمی گشت و طاها آن کار را نمی کرد تا مجبور به جدایی نباشیم. تا هر دویمان این همه عذاب نکشیم. زمان کنفرانسم برای ساعت 11 بود . از صبح زود که از خواب بیدار شده بودم همه با من تماس گرفته بودند و آرزوی موفقیت کرده بودند. اما من فقط دلم می خواست یک نفر مثل آن روز خیره در چشمانم بگوید "تو میتونی" و بگوید "موفق باشی" اما حیف که نبود... این روزها عقلم پیش دل دیوانه ام کم آورده بود و دیگر حتی خود نمایی هم نمی کرد دیگر افسار همه چیز در دست دلم بود و حالا هم او را می خواست. انگار کارهای ویزای آن دوست مسعود خان درست شده بود و مسعود خان نیما را به استقبال او فرستاده بود و خودش مرا همراهی می کرد. هرچه به او گفته بودم که راضی نیستم به خاطر من دوستش را تنها بگذارد گفته بود در این روز مهمترین تو هستی و نیما هوای دوستم را دارد. _مسعود خان: بریم آرام جان صدایش از پایین پله های منتهی به سوئیت می آمد. _ بله اومدم. نگاه آخرم را به عکسش انداختم به گذشته ها رفتم و تصور کردم برایم آرزوی موفقیت کرده است . آهی از عمق دل کشیدم و به سرعت از خانه خارج شدم. همه چیز آماده بود و سالن کنفرانس تقریبا پر شده بود. اساتید در ردیف اول و دانشجویان پشت سر آنها و افراد متفرقه هم در انتهای سالن نشسته بودند. مسعود خان هم در ردیف اول نشسته و یک صندلی کنار دستش خالی بود. با نگاه به ساعت و اشاره ی استادم شروع کردم. کاملا مسلط بودم ... ریاضیات دنیای من بود. تمام حضار هم با دقت گوش می کردند. مسعود خان اما کمی بی قرار به نظر می رسید مدام ساعتش را نگاه می کرد و احتمال می دادم نگران دوستش باشد. ده دقیقه گذشته بود که مسعود خان گوشی به دست از سالن خارج شد و چند دقیقه بعد از خروجش درب سالن به آرامی باز شد. از آنجا که جایگاه من دقیقا روبروی در بود کاملا به رفت و آمد ها دید داشتم . مسعود خان داخل شد .... اما .... تنها نبود.... خدایا خواب میدیدم؟ آن هم انقدر واقعی چنان شوکه شده بودم که نتوانستم جمله ام را تمام کنم و مبهوت به او خیره ماندم. این حالتم چنان یک دفعه ای بود که همه با سکوت یک دفعه ای من برگشتند و پشت سرشان یعنی مسیر دید مرا نگاه کردند. باورم نمی شد خدایا حتما خواب می دیدم.... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت صد وشصت وپنجم🌹 با تذکر استادم مبنی بر ادامه دادن، سعی کردم نگاه از او که همراه مسعود خان به سمت جلوی سالن می آمد تا سر جایشان بنشینند ، بگیرم و تمرکز کنم. دستم به ل رزه افتاده بود و قلبم انگار که در سرم نبض میزد . نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم. می ترسیدم به او نگاه کنم. اما چشمانم از کنترل خارج میشدند و روی چهره ی دلتنگ او که با تمام وجودش نگاهم می کرد، ثابت می ماندند....چقدر لاغر شده بود... هول شده بودم . به مسعود خان نگاه کردم با اعتماد نگاهم کرد. اضطراب را از چهره ام خواند که چشمانش را با اطمینان بر روی هم گذاشت . نباید خراب می کردم. سعی کردم به خودم مسلط شوم.سخت بود اما باید می توانستم.... بعد از یک ساعت که برایم به اندازه ی یک سال گذشت ارائه ام تمام شد. صدای تشویق حضار سالن را پر کرده بود و من از نگاه به او فرار می کردم. بعد از صحبت های اساتید و دقایقی سوال و جواب ،بالاخره تمام شد. هنوز قلبم تند می زد. هنوز به سراغ مسعود خان و او نرفته بودم و خودم را مشغول جمع کردن وسایلم نشان می دادم ، هنوز نفهمیده بودم که طاها و مسعود خان کی با هم دوست شدند. حضار یکی یکی سالن را ترک کردند و من بیش از این نمی توانستم معطل کنم. لپ تاب و وسایلم را جمع کردم و با دست و پایی لرزان و دلی دیوانه به سمتشان رفتم. هر دو ایستاده، منتظرم بودند. هر دو با افتخار نگاهم می کردند. نزدیکشان رسیدم. ایستادم. چشمم را از او می دزدیدم. اما سنگینی نگاهش را حس می کردم. مسعود خان با افتخار نگاهم کرد و گفت : عالی بود آرام جان خسته نباشی خانم دکتر. سعی کردم به رویش لبخند بزنم و زیر لب گفتم: _ ممنون نگاهم به مسعود خان بود و از گوشه ی چشم می دیدم که نگاه او به من است. مسعود خان: آرام جان من اینجا یه کاری دارم، این سوئیچ ،شما بریدخونه منم کارام تموم شد میام. من با این حال نمی توانستم رانندگی کنم .من هنوز این حجم روبرویم را باور نداشتم و از نگاه کردن به او فراری بودم. مسعود خان اما انگار همه چیز را برنامه ریزی کرده بود که قبل از اینکه من اعتراضی کنم یکی از اساتیدم را مخاطب قرار داد و بی توجه به من دستی به شانه ی طاها زد و به سمت استادم رفت. حالا من بودم و او. دل دیوانه ی من بود و نگاه دلتنگ و بی قرار او. منی که چشم میدزدیم از نگاه پر احساسش تا رسوا نشوم پیش رویش و او که دست از نگاه کردنم بر نمی داشت. قلبم هنوز هم با هیجان می زد. هیجان دیدن او... سرم را زیر انداختم و مشغول بازی با دسته ی کیفم شدم. نمی دانستم چه بگویم... حرفی نبود... حضورش بیش از حد مرا شوکه کرده بود. بالاخره طاقت نیاورد و سکوت را شکست. با لحن بی نهایت آرام و زیبایی گفت: _ سلام عزیز دلم صدایش دلتنگی را فریاد می زد. دلم از حس درون صدایش برای خودش عروسی گرفته بود . با صدایی که به زور شنیده میشد جوابش را دادم. حس عجیبی داشتم ...انگار در برابرش شده بودم همان آرام 7 سال پیش همان آرام خجالتی . دست دراز کرد و کیف لپ تابم را از دستم گرفت . به سختی گفتم: _ خودم میارم لبخند زد و گفت: _ من میارم عزیزم. در کنار هم راه افتادیم... قدم دوم را بر نداشته بودم که گوشی ام زنگ خورد. آرمین بود . سریع جواب دادم. _ سلام _ سلام ریاضی دان من، تموم شد؟ _ آره خدارو شکر. با شوق گفت: _ تبریک می گم خانوم دکتر _ مرسی بعد از کمی مکث گفت: _ دیدیش؟ انگار همه در جریان بودند و فقط من بی خبر بودم....آرام و خجالت زده گفتم _ آره با لحنی مهربان و با اعتماد گفت: _ خواهر کوچولوی من به خودتون فرصت بده....شانستونو یه بار دیگه امتحان کنین....مسعود خان این مدت از حال و هوات برای من می گفت ، هرچند که من از صحبت با خودت هم متوجه شده بودم، حتی قبل از رفتنت هم کاملا مشخص بود....فکر کنم برای اینکه خوب باشی باید یه بار دیگه شانستو با طاها امتحان کنی....از هیچی نترس این دفعه تنها نیستی ما همه پشتتیم. حرف هایش هم خجالت زده ام کرده بود و هم دل گرم. خوب بود که تنها نبودم. آرام گفتم: _ باشه ... ممنون. بعد از خداحافظی، گوشی را قطع کردم. انگار سرم آرامش به جانم ریخته شده بود. کنار هم می رفتیم ... اما می دیدم به جای اینکه روبرویش را نگاه کند مرا نگاه می کند.... معذب شده بودم. همینطور که به سمت ماشین قدم می زدیم با لحنی که دلتنگی را فریاد می زد گفت: _ دلم برات تنگ شده بود....انقدر زیاد که داشتم می مردم. دلم جواب داد منم...اما زبانم انگار قفل شده بود. دوباره گفت: _ مسعود خان خیلی کمکم کردن...تا ابد مدیونشم این بار گفتم: _ منم همینطور _ می دونی این 10ماه هزار برابر اون 5 ،6 سال از دوریت داغون شدم و دق کردم... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت صدوشصت وششم🌹 دلم دوباره جواب داد ، منم غمگین گفت: _ می دونم حقم بود اما می ترسیدم ... از این که دیگه نبینمت.... داشتم دیوونه می شدم...کاش باورم می کردی آرام ... از دوریت داشتم می مردم راست می گفت...خیلی لاغر تر و خسته تر از آن موقع به نظر می رسید. _ مسعود خان نه خبری ازت بهم می داد و نه میذاشت باهات حرف بزنم می گفت این دوری واجبه...تا تو بتونی با خودت کنار بیای ،من اما دیگه طاقت نداشتم، تا اینکه ویزام درست شد حرفی برای گفتن نداشتم ...کاملا او را درک می کردم. با لحن جذابی گفت: _ آرام دلم گفت جانم .... زبان اما گفت: _ بله با ترس و نگرانی پرسید _ می تونم روی یه فرصت دوباره حساب کنم. دلم گفت ، می توانی....زبانم اما هیچ نگفت. طاها بعد از کمی مکث با لحنی سراسر خواهش گفت: _آرام ، ازت خواهش می کنم ، تو این فرصتو به من بده به خدا جبران می کنم ، قول میدم. لبخند تنها جوابی بود که هم دلم هم زبانم به آن راضی بودند. چشمانش چراغانی شد با لبخندم. از آنجا که این روزها دلم برعقلم حکمرانی می کرد دلم نیامد چیزی از عدم اعتمادی که خیلی کمرنگ شده بود بگویم و دلم نیامد چشم های خوشحالش را غمگین کنم. در فرصتی مناسب باید با او صحبت می کردم اما حالا دلم فقط کمی بودن در کنار او را می خواست بدون فکر به چیز هایی که بودنمان کنار هم را سخت می کرد. شاید حلال مشکلات من خود او میشد...شاید درد و درمانم میشد. هانا به سوئیت من آمده بود و نیما به اتاق هانا نقل مکان کرده بود و طاها در اتاق نیما مستقر شده بود. هر چند طاها کلی اصرار کرده بود به هتل برود و مزاحم نشود. اما مسعود خان یک کلام گفته بود نه و بحث را تمام کرده بود. از وقتی با هم به خانه رفتیم تا هنگام خواب به گونه ای از او فرار کرده بودم و خودم را در سوئیتم مشغول کارهای غیر ضروری نشان داده بودم. نمی دانم چر اما برایم سخت بود کنارش باشم. اولین کاری که به محض رسیدنمان کرده بودم این بود که قاب عکسش را از روی میز برداشته بودم و داخل کمد گذاشته بودم . شب هنگام خواب بعد از این که هانا کلی درباره ی طاها کنجکاوی کرده بود و من مثلا سعی کرده بودم ذهنش را منحرف کنم و نتوانسته بودم، او به خواب رفته بود و من طبق معمول خواب از سرم پریده بود . بی سرو صدا از خانه خارج شده بودم و روی پله های ورودی جلوی خانه نشسته بودم. در فکر بودم که صدای باز شدن در را شنیدم . بدون آنکه تغییری در حالتم ایجاد کنم همان طور پشت به در با فکر اینکه طبق معمول مسعود خان به سراغم آمده گفتم: _ باورم نمیشه مسعود خان _ چی باورت نمیشه عزیزم چنان از جا پریدم و به سمت در برگشتم که طاها هول دستانش را بالا آورد و گفت: _ ببخشید عزیزم نمی خواستم بترسونمت یعنی این دلم تا مرا رسوا نمی کرد بی خیال نمیشد. آبرویم رفت... خجالت زده سرم را زیر انداختم وگفتم: _ فکر کردم مسعود خان هستن _ نمی خواستم مزاحمت بشم ،بی خواب شدم....می تونم پیشت بشینم؟ بی حرف دوباره روی پله نشستم و او هم بعد از کمی مکث کنارم جای گرفت. دستانش را از ساعد روی زانوهایش گذاشته بود. هنوز آن ساعت را می بست.هنوز هم شیشه اش شکسته بود. دلخور گفت: _ از وقتی رسیدیم خونه .... نذاشتی ببینمت خودم هم نمی دانستم چرا کمی اضطراب داشتم. حالا که او را از نزدیک می دیدم با وجود تمام حس هایی که نسبت به او در دلم بیدار شده بود و من به خودم اعتراف کرده بودم که او را می خواهم دوباره در دلم ترس افتاده بود. به درختان روبرویم خیره مانده بودم و جوابی نداشتم. _ آرام... هنوزم به من اعتماد نداری ؟ چه خوب که حرف دلم را می دانست. دلم نمی خواست ناراحتش کنم ..اما خب برایم سخت بود. _ خب سخته _ می دونم عزیزم حق داری ... این چند ماه یک لحظه هم حرفایی که شب خواستگاری بهم زدی فراموشم نشده ... دائم تو گوشم صدات میپیچید که گفتی ، بهم اعتماد نداری...ازم میترسی...(آهی سوزان کشید و غمگین ادامه داد) که ازم متنفری... دلم نمی خواست غمگین باشد. _ متنفر نیستم....اما اعتماد... لبخند غمگینی زد و با لحن بی نظیرش گفت: _ می دونستی تو مهربون ترین فرشته ای هستی که خدا آفریده.... منم یه آدم احمق و نامردم که این فرشته مهربون رو اذیت کرده.... حالا فقط برای یه گوشه چشم این فرشته حاضرم جونمو هم بدم. بغض کردم. حضورش ،حس های بیدارو هوشیار دلم، چشمان همیشه غمگینش ، حرف های محبت آمیزو سرشار از پشیمانی اش اشک به چشمانم آورد. سعی کردم اشکی نچکد و او بیش از این درمانده و غمگین نشود. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت صد وشصت وهفتم🌹 او هم در حال خراب خودش گرفتار بود. _کاش باورم می کردی آرام... من تا ابد چه تو کنارم باشی ، چه نباشی ، چه باورم کنی چه نکنی ، چه دوباره بشم تموم زندگیت و چه هیچ ارزشی برات نداشته باشم...خودمو نمی بخشم و تا ابد عذابش با منه .... اگه قبولم نکنی تا ابد تو حسرت داشتنت می سوزم.... ای کاش می تونستم تمام خاطرات تلخی که برات ساختمو از توی ذهنت پاک کنم....ای کاش. حسرت در صدایش انکار ناپذیر بود. اشکم چکید. گناه داشت.دلم نمی خواست انقدر در عذاب باشد. طاها واقعا پشیمان بود و این شرمندگی و عذاب وجدان داشت او را می کشت...هر کس او را می دید متوجه می شد که او از چیزی رنج می برد. نگاهم کرد... اشکهای جاری روی صورتم را که دید گفت: _ حالم از خودم به هم می خوره ، که فقط باعث رنج و ناراحتی تو بودم، که فقط باعث شدم تو گریه کنی و عذاب بکشی....لعنت به من نمی دانم دلیل این گریه ی بی موقع که هر لحظه شدتش بیشتر میشد چه بود. طاها بلند شد و باز هم رو به رویم زانو زد، غمگین گفت: _ گریه نکن عزیزم خواهش می کنم. مرده شور این چشمه ی جوشان اشک مرا ببرند که خشک نمی شود. _ به جان خودت حاضرم جونمو هم بدم تا دوباره بهم اعتماد کنی. هر کاری بگی می کنم.بگی برم بمیرم ، میمیرم ، .... وقتی دید گریه ام قطع نمی شود با غمی بی نهایت گفت: _ آرام با اینکه برام عین مرگه، اما اگه بهم بگی برم گورمو از زندگیت گم کنم ، میرم....میرم تا تو آرامش داشته باشی...من دیگه نمی خوام باعث آزارت باشم... نمیخوام وقتی میبینیم هر چی حس بد توی عالمه توی نگاهت بیاد....من دلم می خواد تو فقط بخندی ، فقط شاد باشی و آرامش داشته باشی.... باورم کن آرام من طاقت این اشکایی که مسببشون هستم و ندارم.... من عاشقتم به خدا ... دیگه فقط برام خوشحالی و آرامش تو مهمه .... نمی خوام حالتو بد کنم.... سعی کردم به خودم مسلط شوم .اشک هایم را پاک کردم. داشت عذاب میکشید...کاملا مشخص بود. من این را نمی خواستم. باید به او می گفتم که او را می خواهم... باید به او می گفتم خودش به من کمک کند تا اعتماد از دست رفته ام را پیدا کنم. من نمی توانستم غمش را ببینم....من هنوز هم همان آرام سالها پیش بودم....همان که با تمام وجودش او را دوست داشت. _ طاها چنان مبهوت نگاهم کرد که دلم به حالش سوخت. باورش نمیشد اسمش را گفته باشم . خودش گفته بود جان می دهد تا من یک بار دیگر طاها صدایش کنم. هر چند خیلی آرام صدایش کردم اما او شنیده بود و هنوز باورش نشده بود. کمی که از بهت خارج شد،با تمام وجودش گفت: _ جانم سعی کردم مسلط هر آنچه در فکرو دلم هست را برایش بگویم. _ نمی دونم کارم درسته یا نه... از وقتی دوباره دیدمت ،از وقتی حرف فرصت خواستن و پیش کشیدی، همش پیش خودم می گفتم آدم عاقل نباید دوبار از یه سوراخ گزیده شه ... اما نمی دونم من ضعیفم یا کاری که می خوام انجام بدم اشتباه نیست...من به خاطر خودم به خاطر ....به خاطر تو، دلم می خواد یه فرصت دوباره به خودمون بدم... اما من هنوزم مطمئن نیستم... به من حق بده که اعتماد کردن به تو برام سخت باشه .... اما چی کار کنم این روزا دلم خیلی نمیذاره عقلم درست تصمیم بگیره... هر چند شاید عقلمم موافقه که خیلی خود نمایی نمیکنه ........ می تونی کاری کنی بهت اعتماد کنم؟ ستاره باران برای چشمانش کم بود. مبهوت بود...هنوز باور نکرده بود انگار ... خودم هم باورم نشده بود... دلم زبان باز کرده بود و حرف هایش را زده بود. زبانش بند آمده بود انگار به سختی گفت: _ آرام .... به رویش لبخند زدم...کمی خجول و کمی با محبت دلم آرام گرفته بود. آخ خدایا دلم بعد از 7 سال آرام گرفته بود. در حالی که اشک در چشمانش موج میزد به سختی زبان باز کرد و گفت: _ کاش کمی لیاقت داشتنت رو داشتم عزیزم.... قسم به همین نگاه معصومت، اعتمادتو برمی گردونم قول میدم از جلوی پایم بلند شد من هم بلند شدم. خیره در چشمانم خواست چیزی بگوید که در باز شد و هانا در حالی که چشمانش نیمه باز بود بیرون آمد. هانا : آرا منو تنها گذاشتی به سمتش رفتم در آغوشش گرفتم...نمی دانم چرا حس می کردم کمی نسبت به طاها حساس است. طاها هم کنارمان آمد و به هانا گفت : خوبی هانا خانم همانطور که فکر می کردم هانا به او اخم کرد و رو به من که خنده ام گرفته بود گفت: _ آرا بریم بخوابیم، تو باید پیش من باشی عزیزم، دخترکم حسودی کرده بود...با محبت در آغوشم فشردمش و گفتم: _ بریم عشق من طاها با شنیدن عشق منی که نثار هانا کردم اخم هایش رابه حالت شوخی در هم کرد و چپ چپ نگاهی به هانا که لبخند میزد انداخت ..... انگار او هم حسودی می کرد. رو به طاها لبخند زدم و گفتم: خب ما دیگه میریم بالا تو هم برو بخواب خسته ای. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت صد وشصت وهشتم🌹 طاها لبخند شیرینی نثارم کرد و خواست چیزی بگوید که هانا زودتر از او با لحن تخسی گفت: _ آرا بریم دیگه من خستم طاها اخم کرد و خدا به داد من برسد میان این دو. در ایران هانا عکس العمل خاصی نسبت به طاها نداشت ، البته خب طاها را یکی دوبار بیشتر ندیده بود. خیلی پیش هم نبودیم. اما از وقتی ظهر من و طاها با هم وارد خانه شدیم هانا کاملا روی او حساس شده بود. طاها رو به هانا کرد و او هم با لحن تخسی گفت: _ خانم کوچولو می دونی آرا عشقه منه آرا را مثل هانا گفته بود و دلم برای لحنش ضعف کرده بود. هم خنده ام گرفته بود هم از این کل ک ل شوکه بودم ، خواستم به طاها اعتراض کنم که هانا با اخم گفت: _ آرا تو هم دوسش داری؟ وای خدایا عجب گیری کرده بودم... هم از این سوال خجالت کشیده بودم و هم نگاه منتظر طاها را نمی توانستم نادیده بگیرم. انگار این جواب برایش خیلی مهم بود که با تمام وجود منتظر جوابم بود. روبه هانا گفتم: _ عزیزم من هیچ کسو مثل تو دوست ندارم خب جوابم دوپهلو بود اما انگار طاها را کاملا نا امید کرد ... که یکی یکی چراغ های چشمش خاموش شد. آنقدر دلم برای نگاه گرفته اش سوخت که با صدای آرامی ادامه دادم. _ هر کسی جای خودشو داره و بدون صبر در برابر نگاه طاها که دوباره داشت چراغانی می شد به داخل خانه رفتم. صبح با لبخندی آرمش بخش روی لب هایم از خواب بیدار شدم. شاید بعد از سالها این شب عجیب آرام خوابیده بودم. حالم خوب بود ... حالم بعد از سالها از همه لحاظ خوب بود. برای صبحانه با هانا پایین رفتیم. روز تعطیل بود و نیما و مسعود خان هنوز خواب بودند و خبری هم از طاها نبود احتمالا او هم خواب بود. البته ساعت تازه 9 بود و هنوز دیر نشده بود. با شادی و خنده همراه هانا میز صبحانه را چیدیم. دخترک 9 ساله ام برای خودش خانومی شده بود. مشغول کشیدن شکلات روی تست برای هانا بودم و هانا هم برایم شیرین زبانی می کرد که با صدای سلام طاها، هانا ساکت شد و اخم کرد ، من هم خنده ام را خوردم و گفتم: _ سلام صبح بخیر. طاها رو به هردویمان گفت : صبح شما هم بخیر تست را به سمت هانا گرفتم. از دستم گرفت و در سکوت مشغول خوردن شد. بعد از کمی مسعود خان و نیما هم بیدار شدند و دور هم صبحانه خوردیم. هانا کلا با طاها مشکل داشت. کافی بود یک لحظه توجه من به طاها جلب شود آن موقع بود که از هر راهی برای منحرف کردن توجه من نسبت به طاها استفاده می کرد. مسعود خان و نیما هم متوجه شده بودند و برای آنها هم این مسئله جالب بود. مسعود خان وقتی رفتار های هانا را دیده بود رو به طاها گفته بود: ببینم چند مرده حلاجی ، فعلا که رقیب عشقی داری. من خجالت کشیده بودم و طاها با عشق نگاهم کرده بود. یک هفته از آمدن طاها گذشته بود. یک هفته که هر شب قبل از خواب روی پله های ورودی خانه با هم صحبت می کردیم ... از همه چیز از گذشته تا حال.... و با تمام وجود سعی می کرد دلم را از بودنش قرص کند....البته اگر هانا حساس نمی شد و زود می خوابید. تمام افتخار هانا که هر روز آن را به رخ طاها می کشید این بود که او شبها پیش من می خوابد و طاها نه... با غرور به طاها می گفت که آرا مرا بیشتر از تو دوست دارد چون پیش من می خوابد و اگر تو را دوست داشت پیش تو می خوابید و من بعد از این حرف هانا دلم می خواست آب شوم و در زمین فرو روم. شرایط خنده داری بود و طاها کم کم داشت باورش می شد که هانا رقیب عشقی اش است. حرف های طاها دلم را آرام می کرد. ابراز محبت های صادقانه و با تمام وجودش دلم را گرم می کرد و زخم های روحم را از بین می برد . هنوز در نگاهش غم و شرمندگی وجود داشت و هنوز وقتی در صحبت هایمان گذری به گذشته ها می زدیم عذاب می کشید و حالش خراب میشد. شب بود . قرار بود بعد از این که هانا به خواب رفت طبق معمول هر شب با طاها صحبت کنیم. آنقدر در رختخواب با هانا حرف زده بودم تا رضایت داده بود وبالاخره خوابش برده بود. وقتی از در خانه خارج شدم او را نشسته روی پله ها دیدم. با صدای در برگشت و لبخند زیبایی نثارم کرد. امشب می خواستم چیزی به او بگویم که برایم خیلی مهم بود و از وقتی او آمد و فرصت جبران گرفت فکرم را مشغول کرده بود. کنارش نشستم. طاها : خوابید؟ _ بله به سختی _ بهش حسودیم میشه. حق داشت . من تمام وقت در اختیار هانا بودم و فقط هنگامی که او خواب بود به طاها هم می رسیدم. با حس حسرتی که در صدایش بود گفت: _ مسعود خان و بچه هاشو خیلی دوست داری نه؟ با تمام وجود گفتم: _ خیلی لبخند غمگینی زد و گفت: _ کاملا مشخصه... اصلا به نظر نمیاد تو باهاشون نسبت خونی نداشته باشی. به نظر میاد که تو دختر بزرگ مسعود خان باشی. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت صد وشصت ونهم🌹 _ اونا خانواده ی من هستن....توی بدترین زمان زندگیم به دادم رسیدن ، مسعود خان برام هم پدری کردن هم مثل یه دوست کنارم بودن ، بچه ها هم جای خودشونو دارن. من هانا رو بیش از اندازه دوست دارم...درست مثل اینکه دختر خودم باشه... می دونی اون موقع که اومده بودم اینجا محبت کردن به هانا خیلی به من کمک می کرد .... انگار که داشتم آرام کوچولویی که دو سال پیش خانوادش نبود و بعد هم مهرو محبتی ندیده بود رو آروم می کردم. هانا برای من خیلی عزیزه .... من نمی تونم ازش جداشم. متفکرانه نگاهم می کرد...حالا بهترین فرصت برای گفتن بود. _ من دوست ندارم برگردم ایران ... علاوه بر دلایلی که مربوط به گذشتم میشه .... من نمی تونم از مسعود خان و بچه ها ش جدا بشم ... تو هم که نمی تونی از مادرت و تارا دل بکنی و باور کن منم اصلا اینو نمی خوام ... پس با این شرایط بودن ما کنار هـ..... به میان حرفم آمد و سریع گفت: _ آرام... اینو بارها گفتم بازم میگم...من به هیچ وجه از دستت نمیدم...اینو مطمئن باش _ منم نمی خوام باعث شم از عزیزات جدا بشی _ اولا که عزیز ترین عزیز من تویی....بعدم من از قبل برای همه چیز برنامه ریزی کردم...بعد از رفتنت آرمین بهم گفت که تو دوست نداری ایران زندگی کنی در واقع اونم بحث جدایی از خانوادمو پیش کشید ... اما من به اندازه ی کافی برای اونا زندگی کردم. مخصوصا از وقتی پدرم فوت کرد، انگار طاها هم مرد چون من فقط برای مامان و تارا زندگی می کردم برای خوب بودن اونا .... هر چند که موفقم نبودم و آخرشم که گند زدم.... اما حالا دیگه می خوام برای خودم زندگی کنم ... دورادور هم می تونم هواشونو داشته باشم....می خوام یکم به دلم برسم... به عشقم برسم...به تو برسم عزیزم .... شرم زده چشم از نگاه بر عشقش گرفتم که او ادامه داد. _ آرام من از همون موقع که تو اومدی دنبال کارای اقامتم هستم ، پیش خودم فکر کردم اگه بالاخره جواب مثبت دادی که با همیم اگرم نه حداقل نزدیکتم و همین که بتونم از دور هم گاهی ببینمت برام یه دنیا با ارزشه.... باورم نمیشد....حاضر بود برای آسایش من از خانواده اش بگذرد. ولی واقعا با تمام علاقه ای که به او داشتم دلم نمی خواست مجبور به انتخاب میان من و خانواده اش باشد. هرچند که حرف هایش بوی اجبار و ناراحتی نمی داد... نگاهش کردم و مردد پرسیدم _ مطمئنی .... یعنی میگم واقعا ناراحت نمیشی اگه از خانوادت جدا شی؟ _ دیگه نه...دلم براشون تنگ میشه اما اگه از تو دور بشم مطمئنم میمیرم....آرام من با تمام وجودم تو رو می خوام حاضرم برات جونم و هم بدم ..... امیدوارم یه روزی برسه که حرفامو باور کنی. لبخندی که روی لب هایم نشست حسم از حرف هایش را نمایان کرد و او را هم خوشحال. باور می کردم...مگر می توانستم این همه صداقت را باور نکنم. طاها با این کارش در جلب اعتماد من قدمی بی نهایت بزرگ برداشته بود. آن روزها به خاطر خواهرش از من گذشت و حالا مرا به آنها ترجیح می داد. طاها خوب بود. کاش می توانست عذاب وجدانش را هم کنار بگذارد ...هنوز می دیدم که چقدر از یاد آوری گذشته ها رنج می کشد. بعد از کمی مکث ادامه داد. _ به کمک مسعود خان از طریق ویزای کار اقدام کردم .... از اونجا که فوقمو هم از دانشگاه معتبری گرفتم امتیازم خیلی بالاست. مدتی هم که تو ترکیه با شرکتهای خارجی کار می کردم، برام یه سابقه ی بین المللی به حساب میاد، فقط اگه موافقت بشه باید یکی دو سال براشون کار کنم تا بهم اقامت دائم بدن. خدا رو شکر رشته ای که خوندم جز مشاغلیه که استرالیا برای ویزای کار قبولش داره و کلی به امتیازم اضافه میشه... آسوده خاطر گفتم: _ این خیلی خوبه... _ آره مسعود خان خیلی کمک کردن...امیدوارم همه چیز خوب پیش بره. با صدای آرامی گفتم: _منم امیدوارم. طاها با تمام عشقی که داشت نگاهم کرد و گفت: _ میدونی همین نگاه کردن به چشمای آرومت چقدر به من آرامش میده. خجالت زده سرم را زیر انداختم. با لحن زیبایی گفت: _ آخ خدا چقدر خوبه عشقت کنارت باشه...ازت نترسه...آرامش داشته باشه...آرام باشه. لبخندی از تمام حس خوبی که به قلبم سرازیر کرده بود روی لبهایم نشست . خوب بود... زندگی خوب بود... یک ماه از آمدن طاها به استرالیا گذشته بود و او آخر هفته باید برای جمع و جور کردن کارهای شرکتش و یک سری کارهای مربوط به در خواست اقامتش به ایران باز می گشت. دروغ بود اگر می گفتم برایم مهم نیست. من از این جدایی غمگین بودم. در این یک ماه او خوب خودش را دوباره مثل آن روزها و حتی خیلی بیشتر در دلم جا کرده بود و من فکر می کردم اگر طاها نبود چطور می خواستم به زندگی ام ادامه دهم. محبت هایی که به روح دربو داغونم می کرد روحم را تازه کرده بود. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت صد وهفتاد🌹 هنوز شرمندگی را ته نگاهش میدیدم. هنوز وقتی به خاطره ای که مربوط به گذشته ها بود اشاره میشد، حالش به هم می ریخت و روزی نبود که از من حلالیت نطلبد و ابراز شرمندگی نکند. سعی می کرد با هانا دوست شود اما هانا که حالا مطمئن شده بود من و طاها رابطه ی خاصی با هم داریم اصلا به طاها محل نمی گذاشت و به قول خودش مرا با او تقسیم نمی کرد. هر چه مسعود خان با او حرف میزد هم چاره ای نداشت و یک بار هم گریه کنان از این که آرا مال اوست و او آرا را به هیچ کس نمیدهد به اتاق رفت و با همه قهر کرد. شرایط سختی بود. از یک طرف نمی توانستم طاها را نادیده بگیرم و از طرف دیگر طاقت ناراحتی هانا را هم نداشتم. اما طاها کوتاه نیامد و بالاخره توانست این مشکل را حل کند. نمی دانم به چه بهانه ای توانست هانا را راضی کند تا با او تنها بیرو ن برود . بعد از دو سه ساعتی که برگشتند هانا کاملا عوض شده بود و با طاها طرح دوستی ریخته بود انگار. هر چه از آنها پرسیده بودیم دلیل این دوستی یک دفعه ای چیست آن دو گفته بودند این رازیست بین آنها و ما را در خماری گذاشته بودند. ما هم دیگر کنجکاوی نکرده بودیم چون همه راضی بودیم و بعد از نزدیک به یک ماه اصل مطلب حل شده بود. در سوئیتم نشسته بودم که تلفن زنگ خورد تماس از ایران بود، اما شماره ناشناس. با کمی مکث جواب دادم. _ الو _ سلام دختر گلم خوبی مادر؟ تعجب کردم ،افسانه خانم بود. _ سلام ممنون ...شما خوبید؟ _ ممنون دخترم... راستش من زیاد اهل مقدمه چینی نیستم...میرم سراغ اصل مطلب با صدای آرامی گفتم: _ بفرمایید _ دخترم ...طاها با من تماس گرفت کلی اصرار داشت دوباره برای خواستگاری اقدام کنیم...من اما به نظرم بهتر اومد اول با خودت صحبت کنم... می دونی مادر، من انقدر شرمنده ی تو هستم که اصلا دلم نمی خواد از طرف من و خانوادم دیگه هیچ آسیبی به تو برسه....به خاطر همین گفتم شاید باز طاها از سر کم طاقتی بخواد تو رو تو منگنه بذاره ، نخواستم مثل اون دفعه تو عمل انجام شده قرار بگیری ، باور کن رضایت تو برای من از رضایت طاها مهمتره... حالا دخترم اجازه میدی من با پدرو مادرت صحبت کنم برای خواستگاری؟ خب من موافق بودم اما خجالت می کشیدم جواب دهم.کاش با من تماس نگرفته بود. سکوتم که طولانی شد گفت: _ الان یک هفته ست که منو دیوونه کرده از بس زنگ زده و گفته قرار بذارم...اما من بهش گفتم بذاره تو خوب فکر کنی...حالا هم اگه جوابت منفی نیست و هنوز به فکر کردن نیاز داری هیچ اصراری نیست ما تا ابد برای تو صبر می کنیم... من فقط می خوام خیالم راحت بشه که تو اذیت نشی و تحت فشار نباشی ... زشت بود اگر به سکوتم ادامه می دادم. به سختی زبان باز کردم و گفتم: _ میشه من ... یعنی من به آرمین میگم خبرتون کنه... _ باشه عزیزم هر جور تو راحتی پس ما منتظریم. خداحافظی کردیم و گوشی را قطع کردم. دلم می خواست برای بار آخر با مسعود خان مشورت کنم، دلم می خواست او یک بار دیگر بگوید که تصمیمم اشتباه نیست ، یک قوت قلب دیگر از او می خواستم ،بعد هم به خودش می گفتم تاجوابم را به آنها منتقل کند.نظر مسعود خان برای من خیلی مهم بود. بعد از نیم ساعت فکر کردن ،با کمی استرس پایین رفتم. طاها منتظر و نگران نگاهم می کرد. مسلما از تلفن مادرش خبر داشت. و شاید این تعلل من در جواب دادن را به پای جواب منفی گذاشته بود که این همه ترس در نگاهش بود...به حدی که مسعود خان هم مشکوک نگاهمان می کرد. به سمت مسعود خان رفتم و گفتم: _ ببخشید مسعود خان میشه یه لحظه بیاین ؟ مسعود خان سریع از جا بلند شد و با عذر خواهی از طاهایی که بی قرار بود به سمت اتاقش رفت و من هم بی نگاه به طاها به دنبالش رفتم. هر دو وارد اتاق شدیم و در را بستم. _ چی شده آرام جان؟ _ مسعود خان مادر طاها الان زنگ زدن ، خواستن ازم اجازه بگیرن برای خواستگاری مجدد. _ خب؟ _ من روم نشد جواب بدم...یعنی دلم خواست یه بار دیگه با شما مشورت کنم. مهربان گفت: _ چی باعث شده بازم مشورت بخوای ... ببین آرام جان اگه هنوز دو دلی و شک و تردید داری بهتره جواب مثبت ندی چون آرامش زندگیت و به هم میزنه. بدون آرامش و با شک زندگی کردنم از جهنم بدتره. _نه شک ندارم...دلم میخواست شما مطمئنم کنید که تصمیمم اشتباه نیست. _ آرام جان من که نمی تونم تضمین کنم ، اما با شناختی که از طاها و از خود تو به دست آوردم به نظرم نمیاد اشتباه باشه.... کمی مکث کرد و گفت: _ آرام جان یه سوال می پرسم رک و پوست کنده جوابمو بده.... دوسش داری؟ خجالت زده سرم را زیر انداختم و در دلم گفتم : خب معلومه که دارم 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت صدو هفتادویک🌹 متوجه خجالتم شد و گفت: _آرام جان خجالت نکش جوابمو بده به سختی زبان باز کردم و آرام گفتم: _ بله _ انقدر دوسش داری که با دیدنش خاطرات بدی که ازش داری یادت نیاد و اگر هم یادت اومد اذیتت نکنه؟ انقدر دوسش داری که بعدا سر هر چیزی گذشته رو تو سرش نکوبی؟ خب مدتها بود که من فقط عشقش را به خاطر می آوردم و آن پارک زیر لایه هایی از عشقی که به او داشتم پنهان شده بود و خودنمایی نمی کرد، اگر هم بود دیگر مرا اذیت نمی کرد. آنقدر هم دوستش داشتم که به هیچ وجه دلم اذیت شدنش را نمی خواست و تمام سعیم را می کردم تا او هم بی خیال گذشته شود. دلم می خواست هر دو گذشته را به فراموشی بسپریم، این عذاب ها برای طاها بس بود. با اطمینان رو به مسعود خان که منتظر نگاهم می کرد گفتم: _ من دلم ناراحتی اونو نمی خواد مسعود خان من واقعا دوسش دارم. _ انقدر دوسش داری که اگه خدای نکرده باز گذشته تکرار بشه از تصمیمی که گرفتی پشیمون نشی؟ سوال سختی بود اما نه برای منی که حس می کردم بی او زندگی برایم جهنم است. من عشقش را می خواستم و این حس خوب را حاضر نبودم با دنیا عوض کنم. به او نگفته بودم او دوباره همه ی دنیایم شده و حتی اگر بدانم فقط یک روز با او شاد زندگی خواهم کرد، باز هم بودن با او را انتخاب می کنم...من این عشق را به آرام رنج دیده ی وجودم بدهکار بودم. عشق که می آید عقل خودش سنگین و رنگین بارو بندیلش را جمع می کند و می ر ود، چون خودش هم می داند اگر بماند کسی برای نظریاتش تره هم خرد نمی کند. دوباره مطمئن گفتم: _ پشیمون نمیشم لبخندی زد و گفت: _ خوبه...حالا هم بریم بیرون تا این پسره سکته نکرده. با هم از اتاق بیرون رفتیم .طاهای بیچاره رنگش پریده بود و بی قرار در هال قدم می زد. هانا و نیما هم مشغول تلوزیون دیدن بودند. طاها با دیدن ما ایستاد و نگران نگاهمان کرد. مسعود خان رو به بچه ها گفت: _ لطفا چند دقیقه تو اتاقتون باشید. بچه ها بی حرف سریع بلند شدند و با هم به اتاق هانا رفتند. طاها کم مانده بود پس بیفتد. مسعود خان حیلی جدی رو به او گفت: _ ما با چه ضمانتی باید آرام رو بدیم دست تو؟ غمگین شد و گفت: _ مسعود خان من از بس گند زدم کسی حرف منو باور نمیکنه... من هیچ توجیهی برای گذشته ندارم و تا ابد هم با عذابی که می کشم تاوانشو پس میدم ، شکایتی هم ندارم حقمه...اما به جان خود آرام که عزیز ترینمه جونمو هم براش میدم ،هر تضمینی بخواید میدم . دلم از لحن بغض دارش که صدایش را بم کرده بود خون شد. دلم نمی خواست او را در این حال ببینم. مسعود خان اما دوباره با همان جدیت ادامه داد. _ می دونی که آرام تا مدتها اعتماد به تو براش سخت بوده و هنوزم شاید این بی اعتمادی رو داشته باشه ، اینو بدون که از الان تا ابد هیچ خطایی از جانب تو، دیگه قابل بخشش نیست. اگرم می بینی الان تو اینجایی فقط برای اینه که خود آرام اینو خواسته... ببین الان دیگه آرام تنها نیست و علاوه بر خانوادش منم پشتشم و قسم می خورم اگه آزارش بدی خودم چنان بلایی به سرت میارم که هیچ وقت یادت نره... آرام برای من و بچه هام بیش از اندازه عزیزه ، دلم نمی خواد حتی یک لحظه غمگین باشه....فهمیدی. طاها خیلی محکم و جدی گفت: نمی دونم به چی قسم بخورم که باورکنید ، آرام همه ی زندگی منه به مرگ خودم خوشبختش می کنم. آنقدر از ته دل و محکم گفت که دلم قرصِ قرص شد. هر چند از آن مرگی که گفت خوشم نیامد. مسعود خان دوستانه دستش را فشرد و گفت: _ آرام به اندازه ی کافی از زندگی کشیده از این به بعد فقط باید شاد باشه... طاها عاشقانه نگاهم کرد و گفت: نامردم اگه بذارم غم حتی از صد فرسخیت رد بشه. مسعود خان با لحن شوخی گفت: حالا قولی نده که نتونی بش عمل کنی انقدر بامزه گفت که هم من و هم طاها از آن حالت جدی و احساسی خارج شدیم و به خنده افتادیم با صدای خنده ی ما نیما و هانا هم از اتاق خارج شدند. نیما مثلا اخم کرده گفت: حالا ما رو میفرستید تو اتاق خودتون میخندید؟ مسعود خان: بابا جون تو هم بخند اما قبلش اون گوشی رو بده که می خوام خبر عروسی بدم به خانواده ی عروس و دوماد همزمان روی لبهای من و طاها از این عروس دامادی که مسعود خان گفت لبخندی از ته دل نشست هانا: آرا عروس شدی؟ قبل از اینکه منتظر جوابی از من بماند رو به طاها کرد و با حالت تهدید واری گفت: _ قول دادیا _ طاها با اطمینان به او گفت: _ قول دادم خانوم کوچولو خیالت راحت. بار این دو مشکوک میزدند ،باید سرفرصت از این قول و قرارها سر در می آوردم. مسعود خان هم به مادر طاها و هم به بابا و آرمین و حتی آرش خبر داد . مسعود خان می گفت همه با شنیدن خبر از خوشحالی شوکه می شدند و زبانشان بند می آمد. شب قبل از خواب همه یک بار دیگر زنگ زدند و خبر را از زبان خودم شنیدند و باز کلی خوشحالی کردند . 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C7
شهــــــــر بازی پارت صد وهفتادودوم🌹 تارای بیچاره کلی از این که طاها را پذیرفته بودم تشکر کرد و به گریه افتاد. همه بی نهایت خوشحال بودند و برایم آرزوی خوشبختی می کردند. من هم بی نهایت آرام بودم ، بی نهایت راضی و بی نهایت .... عاشق. هنوز دو سه ساعتی تا فرود هواپیما مانده بود. مسعود خان فردای همان روز که من و او را عروس و داماد خطاب کرد برای هر دویمان بلیط خرید و از آنجا که پروازی که طاها بلیط برگشتش را داشت جای اضافی نداشت . در پروازی دیگر که دو روز زودتر از آن بود برایمان بلیط تهیه کرده بود. خدا رو شکر که مسعود خان بود اگر او نبود نمی دانستم برای مرخصی طولانی مدتی که می خواستم چه کار کنم. خودش یک جایگزین برای چندماهی که قرار بود ایران بمانم را برایم پیدا کرده بود و همه ی مراحل مرخصی ام را خودش شخصا انجام داده بود و من را باری دیگر شرمنده ی این همه لطفش کرده بود. می گفت باید خیلی زود جشن عروسیتان را برگزار کنید تا به مشکل برنخوریدو طاها هم باید تا چند ماه دیگر برای ویزای کارش که خداروشکر درست شده بود اقدام می کرد و در نتیجه خیلی وقت نداشتیم. قرار بود هرگاه تاریخ عروسیمان مشخص شد به مسعود خان اطلاع دهیم تا او برای خودشان هم بلیط تهیه کند و برای یکی دو هفته به ایران بیایند. در دو سه روز گذشته خانواده هایمان گفته بودند که مقدمات همه چیز را آماده می کنند و هبچ مشکلی برای زود برگزار کردن مراسم نیست. چون ما خرید جهاز و خانه ند اشتیم که وقتمان گرفته شود . من و او هر دو مسافر غربت بودیم و فقط یک محضر هم کارمان را راه می انداخت. چشم از پنجره ی هواپیما گرفتم و سرم را به سمت طاها چرخاندم .... نگاهش به من بود . خودش بارها گفته بود که نگاه کردن به من به او آرامش میدهد و او عاشق این است که ساعت ها بنشیند و بی حرف فقط مرا نگاه کند. لبخندزیبایی نثارم کرد. لبخندش دلم را پر از حس های خوب می کرد. با یاد آوری قول و قرارش با هانا با همان لحن آرام همیشگی ام که طاها گفته بود عاشقش است گفتم: _ طاها _ می دونی عاشق این آروم صدا زدنتم....می دونی دلم می خواد شبانه روز فقط صدام کنی و من بگم جانم. لبخندی از این همه مهر و عشق روی لب هایم نشست. آنقدر حرف هایش و نگاهش شیرین بود که یادم رفت چه می خواستم بگویم. کمی مکث کردم که او دوباره گفت: _ جانم عزیزم. کنجکاو نگاهش کردم و گفتم: _ چه قولی به هانا دادی؟ خندید و گفت: _ عزیزم تو که فضول نبودی اخم کردم و گفتم: _فضول نیستم ،کنجکاوم. _ هرچی باشی تا ابد نوکرتم. انقدر حس های خوب به من منتقل می کرد که من را خجالت زده می کرد. اما می ترسیدم او از دیدن من فقط شرمندگی و عذاب وجدان نصیبش باشد و من این را نمی خواستم. قبل از آنکه حرفی بزنم خودش گفت: _ هانا اصرار داشت که آرا برای اون باشه منم بهش قول دادم که تو برای اونی دیگه بهش نگفتم که عشقت مال منه....بهش قول دادم ازدواج من و تو هیچ تاثیری روی رابطه ی شما نذاره البته انقدر قلنبه سلنبه نگفتما یه جوری براش توضیح دادم که درک کنه. یه کمی هم رشوه دادم .... حالا مهم اینه که قبول کرد و الان ما با هم دوستیم. خوب بود .... چون خوشحال بودن هانا برای من خیلی مهم بود. به رویش لبخند زدم و گفتم: _ مرسی ... راضی و خوشحال بودن هانا برای من خیلی مهم بود. _ من برای رضایت تو هر کاری می کنم عزیزم، هر کاری. _ واقعا ناراحت نیستی که می خوای از خانوادت جدا شی؟ _ آخه عشق من چرا انقدر ذهنتو درگیر این موضوع می کنی...من چند سالی بود که ترکیه زندگی می کردم ، تنها...می بینی من اگه تو نباشی هیچ چیزی رو نمی خوام...من فقط بودن تو برام مهمه...راضی و خوشحال بودن تو برام مهمه.... _ مرسی طاها _ عزیزم من که کاری نکردم که تشکر می کنی....من هرکاری برای تو انجام بدم بازم کمه. دیگر چیزی نگفتم و باز هر دو در فکر فرو رفتیم. باید کاری می کردم طاها این عذاب و شرمندگی را از خوش دور کند من باید کمکش می کردم. _وای خدایا ، طاها اون آرسامه بغل آرش؟ طاها به ذوقم لبخند زد و گفت: _ آره عزیزدلم ، قربونش برم انقدر شبیه دایشه که نگو. همه به استقبالمان آمده بودند و از این فاصله هم شوق و اشتیاق در نگاه همه مشخص بود. هر دو سبک سفر کرده بودیم و حالا دو ساک دستی کوچک داشتیم که طاها آنها را حمل می کرد. بعد از گذر از هفت خان رستم ،بالاخره به آنها رسیدیم. انقدر هیجان بغل گرفتن آرسام را داشتم که اول از همه به سراغ آرش رفتم و آرسام را در آغوش گرفتم و بوسیدم و بی توجه به همه که دورم حلقه زده بودند بلند گفتم: 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت صدوهفتادوسوم🌹 _ وای طاها چقدر شبیهته از تو عکسشم بیشتر. یک دفعه به خودم آمدم .... این اولین بار بود که من جلوی جمع او را به اسم صدا می زدم و انقدر صمیمی با او صحبت می کردم. کلی خجالت کشیدم .وقتی به چهره هایشان نگاه کردم تنها چیزی که دیدم خوشحالی بود و اشک شوق. طاها آرسام را از آغوشم گرفت و آرام در گوشم گفت: _ قربونت برم عشق خجالتی من با این حس و حال و لحنش بیشتر مرا شرم زده کرد و کلی حس شیرین به قلبم روانه... سریع از او دور شدم و شروع به سلام و احوال پرسی با بقیه کردم. سارا کلی سر به سرم گذاشت و تارا و افسانه خانم باز هم با عذرخواهی ها و تشکراتشان مرا شرمنده کردند. مامان و بابا هم که روی ابرها سیر می کردند. آرش و آرمین طاها را گرفته بودند و با هم می خندیدند و من چقدر از دیدن این صحنه خوشحال بودم هر چند که می دانستم تمام این صمیمیت دوباره به خاطر من است و شاید آنها مثل من نتوانند کاری که او کرده را از صمیم دل فراموش کنند و نسبت به طاها کاملا مثل قدیم شوند اما برخوردشان عالی بود من را بی نهایت خوشحال می کرد. ماشین طاها در پارکینگ فرودگاه بود. افسانه خانم گفته بود او و طاها امشب به خانه ی خودشان می روند و فردا صبح برای برنامه ریزی مراسم به خانه ی ما می آیند. هنگام خداحافظی طاها کنارم آمده بود و با چشمان غمگینش گفته بود: _ کاش هنوز خونه ی مسعود خان بودیم .... حداقل توی یه خونه بودیم .... نه اینکه تو این سر شهر باشی من اون سر. دلم برات تنگ میشه. به رویش لبخند زده بودم و با خجالت گفته بودم:منم دلم برات تنگ میشه، زود کارای مراسمو درست کن تا همیشه پیش هم باشیم. بعد از اتمام جمله ام به سرعت از او دور شده بودم و در م اشین جای گرفته بودم و سارا یواش در گوشم گفته بود: چی بهش گفتی که نزدیک بود از خوشحالی ملق بزنه و من فقط لبخند زده بودم و دعا کرده بودم خدا من و او را برای هم آفریده باشد و تا ابد جایگاهمان را کنار هم قرار بدهد یک ماه پر از دوندگی و خستگی و در عین حال شادی و عشق و هیجان را پشت سر گذاشته بودیم و حالا ... من .... آرام .... عروس طاها بودم ، و هنوز خودم با وجود دیدن عروس درون آینه این را باور نکرده بودم. صدای سارا که از بغض می لرزید را شنیدم که گفت: _ ماه شدی آرام، ماه....همیشه آرزوم بود خواهرمو توی لباس عروس با این برق توی نگاهش ببینم. من هم بغض کردم. آرام وجودم بزرگ شده بود و بعداز سالها بی کسی و تنهایی و غم و غصه حالا با تمام وجود عاشق بود ... شاد بود .... راضی بود و از صمیم دل دعا می کردم خدا این خوشی ها را برایم ابدی کند. هانا و آیلین هر دو لباس عروس به تن به ما نزدیک شدند و من قربان صدقه ی این دو فرشته ی سفید پوش روبرویم رفتم و آنها را در آغوش گرفتم و سارا با گوشی اش کلی عکس از ما گرفت. صدای زنگ آیفون آرایشگاه بلند شد و خانمی گفت: _ عروس خانم آقا داماد تشریف اوردن. لبخندی زدم و تشکر کردم. سارا کمکم کرد و شنلم را به تن کردم. لباس ساده و زیبایم که دنباله ای بلند داشت و آستین هایی از گیپور فوق العاده زیبا و ظریف، را فوق العاده دوست داشتم و کلی برای پیدا کردنش وقت صرف کرده بودم و این اولین بار در عمرم بود که برای خرید چیزی این همه وقت می گذاشتم. به طاها گفته بودم یک فیلمبردار بیاورد که فقط از لحظه هایمان به طور طبیعی فیلم بگیرد و هی تز ندهد که فلان کار را انجام دهید و فلان کار را انجام ندهید... دلم می خواست همه چیز طبیعی باشد و ما هم راحت باشیم. با کمک سارا از در آرایشگاه خارج شدیم. آرمین هم برای بردن سارا و بچه ها آمده بود. طاها روبرویم قرار گرفت و محو چهره ام شد. به آرایشگر گفته بودم خیلی ساده آرایشم کند و کاری نکند که داماد بعد از پاک شدنِ آرایش از روی چهره ام به دنبال عروسش بگردد. او هم خندیده بود و گفته بود خیالم راحت باشد. آرمین از نگاه تمام نشدنی طاها شاکی شده بود و با لحن مثلا اخم داری گفته بود _ طاها خان حداقل از روی من خجالت بکش و طاها خجالت زده به خودش آمده بود و دست گل زیبایی را به دستم داده بود و در گوشم گفته بود: _ باورم نمیشه این فرشته ی زیبا داره مال من میشه. من فقط لبخند زده بودم و دلم را فدای این داماد برازنده کرده بودم و خدا را شکر ..... با کمکش سوار ماشین شدم و پشت سر آرمین راه افتادیم. دستم را در دستش گرفته بود و رها نمی کرد. حس خوبی بود....من این بودن را دوست داشتم. بعد از کمی که سکوت بود و لبخند بود و عشق بود و آرامش، صدای خوش آهنگی در ماشین پیچید و طاها با عشق نگاهم کرد و گفت: _ هرچی میگه راست میگه عشق من. و من با تمام وجود گوش به آهنگی دادم که حرف های او بود. تو تنها آرزومی نمیری از تو یادم بین اینهمه عشق فقط دل به تو دادم همه جارو بگردم مثل تو پیدا نمیشه 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7🍃🌹