eitaa logo
BEST_STORY
178 دنبال‌کننده
40 عکس
4 ویدیو
0 فایل
بهترین رمان های ایرانی🎈💝 رمان های فعلی: سیب سرخ حوا و دخیل_عشق💗💗💗 سیب سرخ حوا:روزانه چهار پارت😍 دخیل عشق: روزانه یک پارت😘 پارت سوپرایزم داریم😉 ادمین: @alireza9495 ✨ ________________________
مشاهده در ایتا
دانلود
شهــــــــر بازی پارت شانزدهم🌹 با لحن شوخی و شیطانی گفت: _ حالا نمی خواد قهر کنی _ آرام وای خدایا من از دست این بشر چه کنم . قصدش حتما دیوانه کردن من است. باز هم زبانم بند آمده بود. نمیدانستم چه بگویم ، با این لحن عجیبش. _ به خدا تو اولین کسی هستی که من در برابرش اینقدر حرف میزنم ، من خودمم کم حرفم اما تو دیگه واقعا شورشو در آوردی. لحن با مزه اش لبخند به لب هایم آورد لبخندم را که دید با لحن مهربانی گفت: _ شنیده بودم اسم آدما روی شخصیتشون تاثیر میذاره ، اما باورم نمیشد . تو به معنای واقعی کلمه به معنی اسمتی . واقعا حرفی برای گفتن نداشتم فقط برای اینکه خیلی هم مجسمه نباشم لبخند زدم. در سکوت می رفتیم اما مسیر برای من ناآشنا بود مسیری که هر روز خودم از آن به خانه می رفتم نبود و دقیقا نمیدانستم مسیر دیگری برای رفتن به خانه را انتخاب کرده یا کلا مقصدش جای دیگری ست. استرس گرفته بودم اما زبانم هم نمی چرخید تا بپرسم به کجا می رود. بالاخره روبروی مغازه ای که مشخص بود وسایل هنری می فروشد توقف کرد. _ زود برمی گردم گفت و رفت. دوست داشتم سرم را به دیوار بکوبم، از این که مرا الکی همراه خود آورده بود و من باید اینجا می ماندم تا او کارش را انجام دهد عصبانی و ناراحت بودم. دوست نداشتم دیرتر از همیشه به خانه برسم . نمی خواستم بگویم با طاها بوده ام. اما کار از کار گذشته بود. و من مسلما خیلی دیرتر از همیشه به خانه می رسیدم و این برای اولین بار بود بعد از ده دقیقه که من خودخوری کردم بالاخره او با چند بوم در سایز های مختلف و یک پلاستیک پر از رنگ به طرف ماشین آمد. حتما برای خواهرش خریده بود. خوش به حال خواهرش . برادرهای من که حتی یک تماس خشک و خالی هم با من نگرفته بودند تا بدانند من چرا برای اولین بار در عمرم سر وقت به خانه نرسیده ام. _ ببخشید توی راه یه دفعه یادم اومد باید اینا رو واسه تارا بخرم. خواهش میکنمی زیر لب گفتم و سرم را به سمت پنجره چرخاندم . تمایل عجیبی به گریه کردن داشتم و اصلا دلم نمی خواست الان در کنار طاها باشم. با دوساعت تاخیر بالاخره به خانه رسیدیم در طول راه دیگر هیچ حرفی نزده بود . تشکر کردم و پیاده شدم. هنوز دو قدم برنداشته بودم که صدایم زد _ آرام به سمتش برگشتم _ بله دستش را که کیف مقوایی متوسطی در آن بود را به سمت من گرفته بود. _ بگیرش _ مال من نیست _ میدونم .... من برات خریدم هاج و واج نگاهش کردم برای من خریده بود ؟ نمی دانستم چه بگویم اما اصلا دوست نداشتم قبول کنم دست دست کردن مرا که دید از ماشین پیاده شد و به سمتم آمد _ بگیرش، برای تو گرفتم ، میدونم که از اینا استفاده می کنی. درون کیفی که به سمتم گرفته بود را نگاه کردم. کنجکاو بودم بدانم چه چیزی ست که من استفاده می کنم و او می داند. از دیدن دفترچه های جلد چرمی ، رنگی در سایز آ پنج شوکه شده بودم . او از کجا می دانست من از این دفترچه ها استفاده می کنم. _ انقدر تعجب داشت ؟ بگیر دیگه دستم خسته شد. _ نه ممنون .... من نمیتونم قبول کنم. _ خوبم قبول می کنی. این را گفت و بند کیف را روی مچ دستم که با آن بند کیفم را گرفته بودم انداخت و به سرعت رفت. من هم شک زده سرجایم مانده بودم. فعلا کاری از دستم برنمی آمد بند کیف را درست در دستم گرفتم و به سمت خانه رفتم . صدای دعوا می آمد. مامان و بابا و آن دعوای همیشگی. این هم یک بیماری روحی بود دیگر ، مامان نمی توانست ببخشد و فراموش کند. به همین خاطر هم خودش را آزار میداد و هم بقیه را اذیت می کرد. بی هیچ سرو صدایی به سمت اتاقم رفتم. 12دفترچه با رنگهای شاد و زیبا ، حتی زیبا تر از آنهایی که خودم می خریدم. حس عجیبی داشتم . برای اولین بار بود که کسی برایم از چیزهایی که استفاده می کردم خریده بود . اصلا اولین بار بود که کسی فهمیده بود من از چه چیزی استفاده می کنم. همین که او فهمیده بود من فقط از این دفترچه ها استفاده می کنم برایم خیلی ارزشمند بود. اما نمی دانستم قبول کردن آنها درست است یا نه. دو دل بودم اما حس می کردم شاید بد نباشد آرمین را از رفتارهای طاها باخبر کنم. به نظرم باید خیلی زودتر این کار را می کردم. حس ترس و شادی همزمان در وجودم بود. و حسی که تا به حال تجربه نکرده بودم و نمیدانستم چه حسی ست. بالاخره با هزار بدبختی و استرس تصمیم گرفتم به سراغ آرمین بروم. پشت در اتاقش بودم ، خواستم در بزنم که صدای حرف زدنش را شنیدم ، مطمئنم که مخاطبش سارا بود. _ نمیتونم دیگه خسته شدم از دست مامان ،بابا، آرام .هر روز دعوا هر روز جنگ اعصاب من نمیدونم اصلا این چه کاری بود که بابا کرد.... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت هفدهم 🌹 یعنی نمیتونست یه جور دیگه جلوی مامانو بگیره که آرام و انداخت این وسط که مامان هر روز مجبور باشه ببینتش و یادش بیاد بابا باهاش چه کرده _ میدونم من که نمی گم آرام مقصره خود اون بیچاره از همه بیشتر ضربه خورده این وسط... خیلی وقت بود که به صدای شکستن قلبم عادت کرده بودم . اما نمی دانم چرا انتظار نداشتم آرمین این حرفها را بزند . از در اتاقش فاصله گرفتم و به اتاق خودم برگشتم . تنها چیزی که دلم می خواست گریه کردن بود. درسته این حرفها جدید نبود اما شنیدنش از آرمین آن هم با این لحن برایم خیلی ناراحت کننده بود. آنقدر در افکارم غم انگیزم غرق شدم و گریه کردم که زمان از دستم خارج شد. نمی دانم چند ساعت گذشته بود اما با دیدن دفترچه ها یادم آمد که اصلا برای چی به سراغ آرمین رفته بودم. دودل بودم دوست نداشتم پیش آرمین بروم اما از یک طرف هم حسی به من می گفت که حتما این موضوع رو باید به کسی بگویم. سعی کردم عادی باشم و دلخوریم را برای چند دقیقه فراموش کنم . چند ضربه به در اتاقش زدم . کمی طول کشید تا در را باز کند . قیافه اش خسته و کلافه بود. _ چیزی می خوای لحنش حس مزاحم بودن را به من می داد _ نه فقط می خواستم یه چیزی بگم _ اگه مهم نیست بذار برای یه وقت دیگه من خیلی خسته ام بدون اینکه منتظر جوابی از من بماند در را به رویم بست. حس خیلی بدی داشتم. آرمین تا به حال با من اینگونه برخورد نکرده بود. درسته که ما خیلی با هم صمیمی نبودیم اما این مدل حرف زدن هم جدید بود. همین طور که به سمت اتاقم می رفتم به یاد آوردم که وقتی خیلی کوچکتر بودیم وقتی مامان و بابا با هم دعوا می کردند ، آرش مرا مقصر میدانست و میگفت وقتی تو نبودی مامان و بابا با هم دعوا نمی کردند. البته خود آرش هم بچه بود و در عالم کودکی من را مقصر می دانست و وقتی بزرگتر شد و دلیل دعوا را کاملا متوجه شد ،دیگر هیچگاه من را مقصر نمی دانست البته این ها همه در ظاهر بود و من از دل آنها خبر نداشتم . به همین خاطر اگر الان هم این حرف ها را از آرش شنیده بودم خیلی کمتر ناراحت می شد به هر حال شاید هم من انتطار بیجایی داشتم .آرمین هم حتما حق داشت از این دعواها خسته شده بود و حق داشت که از من هم خسته باشد، بالاخره او و آرش زندگی بدون دعوای مامان و بابا را هم دیده بودند و حتما دلشان برای آن روزهایشان تنگ می شد ،روزهایی که من نبودم. این افکار از بچگی با من بود و من روز به روز بیشتر سرخورده می شدم. چقدر دلم می خواست فردا جمعه نبود تا من بتوانم به دانشگاه بروم و از خانه دور باشم. بودن در خانه برایم سخت بود آن هم بعد از شنیدن حرف های امشب. دوباره نگاهم به دفترچه ها افتاد قید گفتن ماجرا به آرمین را هم زده بودم . باید محکم باشم و خودم از پس مشکلاتم بربیایم . اشک ها دانه دانه از چشمانم می چکیدند و من به این محکم بودن در دلم پوزخند می زدم صبح با سر درد ازخواب بیدار شدم . از بس که دیشب فکر کرده بودم و اشک ریخته بودم. از اتاق خارج شدم همه در آشپزخانه بودند و مشغول صبحانه خوردن. آرش هم داشت از قرارداد مهمی که بسته بود برای بابا تعریف می کرد. میگفت که حسابی سرش شلوغ خواهد شد. خوش بودند و روی لب هایشان لبخند بود. خواستم برگردم که شهلا خانم از پشت سرم به من سلام کرد و همه متوجه ی حضور من شدند. به اجبار به داخل آشپزخانه رفتم و سلام کردم . همه جوابم را دادند. و آرش دوباره مشغول صحبت شد. سریع به سمت ظرف شیر کاکائو رفتم و برا ی خودم ریختم و از آشپزخانه خارج شدم . دوست نداشتم با دیدن من حال خوبشان از بین برود. داشتم از پله ها بالا می رفتم که آرمین صدایم زد. _ آرام _ بله موشکافانه نگاهم کرد و گفت: _خوبی ؟ از قیافه ام مشخص بود که حال خوشی ندارم. _ خوبم حرفم را باور نکرد . _ دیشب چی می خواستی بگی _ هیچی ، مهم نبود. خواستم برگردم که گفت: _ هر چی بوده بگو خواستم حالا که او هم اصرار می کند بی خیال افکار منفی ذهنم شوم و بگویم، که تا دهان باز کردم گوشی اش زنگ خورد و او بی توجه به من مشغول صحبت با سارا شد. من هم بی خیال شدم و به اتاقم برگشتم. او هم دیگر به سراغم نیامد و درنتیجه همه چیز نگفته باقی ماند. هنوز هم بعد از گذشت چند روز نمی دانستم که باید از دفترچه ها استفاده کنم یا نه . اما دیگر مثل آن اول دلم نمی خواست آن ها را پس بدهم مخصوصا بعد از آن شب و شنیدن حرف های آرمین ، حسم نسبت به دفترچه ها بیشتر شده بود حالا در دلم به خودم اعتراف می کردم که آن ها را دوست دارم و از گرفتنشان خوشحالم. امیرعلی و فرشته مشغول تست زدن بودند و من هم خودم را برای امتحان فردا آماده می کردم ... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7🍃🌹
کاش برایت ممنوعه نبودم کاش برایت محدود نبودم کاش میشد از باغ حیاط تنم سبد سبد عاشقانه سیب می چیدی و موهایم را با آزادی دستهایت عاشقانه آشنا می کردی سلام صبحتون بخیر و شادی 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت هجدهم🌹 آخرین دفترچه ای که خودم خریده بودم دیروز تمام شده بود و من مجبور شده بودم از دفترهای اهدایی طاها استفاده کنم . خیلی هم از این مسئله ناراحت نبودم فقط کی معذب بودم اما سعی می کردم بی خیال باشم. بچه ها برای استراحت به حیاط رفته بودند و من هنوز مشغول حل معادلاتم بودم و حسابی در دنیای مورد علاقه ام غرق شده بودم که طبق معمول طاها در نزده وارد شد. مستقیم به سمت من آمد و دیدم که نگاهش به دفترچه افتاد و لبخند کمرنگی روی لب هایش نشست. _ خوشحالم که ازشون استفاده می کنی. کمی خجالت کشیدم . _ خیلی ممنون. این تشکر لازم بود. _ قابل تو رو نداشت. باز هم جوابی نداشتم. لحن طاها گاهی واقعا خاص میشد و زبانم را از کار می انداخت. به سمت پنجره رفت و به بیرون خیره شد. _ یک هفته ی دیگه افتتاحیه ی نمایشگاهیه که برای تارا گذاشتم. اگه بازم حال و هواش عوض نشه می برمش پیش روانپزشک. صدایش گرفته بود. غم داشت. _ تارا حتی شیطنتاش از این دوتا که شرکت و رو سرشون گذاشتن هم بیشتر بود. صدایش حسرت داشت. _ تارای من اینجوری نبود . می دونی الان چند روزه که از خونه بیرون نرفته. خونه نشین شده ،بعد اون نامرد خوش و خرم داره زندگیشو میکنه. دستهایش را مشت کرده بود و حسابی عصبانی به نظر میرسید. نمی دانستم باید چی کارکنم اصلا کاری از دست من بر می آمد یا نه. بعد از چند لحظه سکوت کمی به خودش مسلط شد. به سمت من چرخید و خواست چیزی بگوید که بچه ها وارد اتاق شدند و طاها بی هیچ حرفی از اتاق خارج شد. امیرعلی به سمتم آمد و گفت: _ چرا هروقت ما نیستیم میاد تو اتاق و ما که میایم میره بیرون. شانه هایم را بالا انداختم و چیزی نگفتم . خنده ام گرفته بود احتمالا غیرتی شده بود . خداروشکر امیرعلی سرخوش تر و بیخیال تر از این حرف ها بود که بخواهد خودش را خیلی درگیر این موضوع کند یا بخواهد به آرش چیزی بگوید. درگیر امتحانات میان ترم بودم و یک هفته کلاس های فرشته و امیرعلی را کنسل کرده بودم . امروز اما آخرین امتحانم را می دادم و قراربود از فردا دوباره کلاسها را در شرکت شروع کنیم. یک هفته امتحانات سخت و فشرده باعث شده بود به شدت خسته باشم . احساس سردرد خفیفی داشتم. از دانشگاه که بیرون آمدم هنوز چند قدم نرفته بودم که احساس کردم کسی پشت سرم می آید. اول فکر کردم اشتباه می کنم اما بعد که متلک هایش را شنیدم متوجه شدم که مزاحم است . به شدت ترسیده بودم چون قیافه و ظاهر مناسبی هم نداشت . هرچه میرفتم بیخیالم نمیشد. از شانس من ظهر بود و همه جا هم خلوت تصمیم گرفتم به آن سمت خیابان بروم تا شاید او هم بی خیال شود و برود اما متوجه شدم که او هم به دنبال من از خیابان رد شد. از ترس تمام بدنم به لرزه افتاده بود فقط تنها شانسی که داشتم این بود که نزدیک دانشگاه بودم بنابراین به سرعت به سمت دانشگاه حرکت کردم. خداروشکر که نگهبانی دم در بود و او مسلما با آن قیافه ی تابلو اش نمی توانست وارد شود. سعی کردم کمی به خودم مسلط باشم اینجا جایم امن بود . می ترسیدم پشت سرم را نگاه کنم و او را ببینم. بعداز چند دقیقه به پشت سرم چرخیدم اما با دیدن او که چند قدم دور تر از در ورودی ایستاده بود و به من نگاه می کرد کم مانده بود از حال بروم .مخصوصا وقتی دیدم اشاره میکند که به بیرون بروم. دلم می خواست گریه کنم نمی دانستم باید چه کار کنم. یک دفعه یادم به سوئی شرتی افتاد که همراه خودم آورده بودم و آن را نپوشیده بودم به سرعت به سمتی که در دید او نبود رفتم و سوئی شرت را پوشیدم و به طرف درب دیگری که کمی عقب تر بود رفتم و از آن خارج شدم. وقتی به دربی که او ایستاده بود رسیدم در کمال تعجب اورا دیدم که هنوز آنجا ایستاده و به اطراف نگاه می کند. استرس وارد شده اعصابم را به شدت تحریک و سردردم را به سردردی عصبی تبدیل کرده بود. از شدت درد احساس می کردم چشم هایم از کاسه در می آید. با هزار ترس و لرز در آن خلوتی خیابان خودم را به ایستگاه رساندم و سوار اتوبوس شدم. اتوبوس خلوت بود اما تمام صندلی ها پر بود . حالت تهوع بدی داشتم. آنقدر حالم بد بود که یکی از خانم ها بلند شد و جایش را به من داد. از پنجره ی اتوبوس به بیرون نگاه می کردم و در کمال بدبختی متوجه شدم که از شدت ترس و بی حواسی مسیر شرکت را در پیش گرفته ام . اما آنقدر حالم بد بود که اگر می خواستم این مسیر را برگردم بی شک اتفاق بدی برایم می افتاد. به هزار بدبختی خودم را به شرکت رساندم . تنها امیدم که دیدن آرش در شرکت بود با نبودنش به ناامیدی تبدیل شد. بهترین کاربه نظرم رفتن به اتاق خودمان در شرکت طاها بود. فقط امیدوار بودم که چند دقیقه استراحت حالم را جا بیاورد تا بتوانم به خانه برگردم. به سمت اتاق رفتم.. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت نوزدهم🌹 با باز کردن در اتاق، هم من و هم طاها با دیدن یکدیگر تعجب زده به یکدیگر خیره شدیم. طبق معمول باز هم این طاها بود که اول به خودش آمد و با چهره ای نگران به من نزدیک شد. _ چته ؟ خوبی؟ نگرانی از صدایش می بارید با صدایی به شدت تحلیل رفته و بی حال گفتم: _ خوبم ، اشتباه اومدم دوباره با همان لحن پرسید _ یعنی چی؟ قبل از اینکه بتوانم جواب دهم احساس کردم که اگر دهانم را باز کنم هرآنچه در معده دارم و ندارم بالا می آورم. به سرعت در برابر نگاه نگران طاها به سمت دستشویی دویدم و در را پشت سرم بستم. و با آخرین توانم در را قفل کردم. همین را کم داشتم که طاها من را در حال بالا آوردن ببیند. صدای طاها که به در می کوبید و می خواست در را باز کنم مثل چکش بر سرم فرود می آمد. آنقدر بالا آورده بودم که احساس می کردم هیچ جانی برایم نمانده. اما از شدت درد کاسته شده بود . همیشه همینطور بود بالا آوردن باعث میشد که از شدت فشار کاسته شود. _باز کن این درو تا نشکستمش. صدایش عصبانی و نگران بود. به سختی بلند شدم و در را باز کردم سرم گیج میرفت و تعادل نداشتم. با دیدن من بدون هیچ حرفی به منشی شرکت که دختر جوانی بود و کنارش ایستاده بود گفت به من کمک کند و من را به پارکینگ بیاورد ، خودش به سرعت به سمت اتاقش دوید و بعد هم از شرکت خارج شد. نای نفس کشیدن هم نداشتم چه رسد که بخواهم با او مخالفت کنم. به کمک منشی سوار ماشین طاها شدم و او بلافاصله حرکت کرد . با سرعت رانندگی می کرد . مقصدش را نمی دانستم. فقط سعی می کردم که از حال نروم. وضعیتم به معنای واقعی کلمه افتضاح بود. زیر لب چیزهایی می گفت که نمی شنیدم فقط به نظرم آمد که اسم آرش و آرمین را در میان حرف هایش شنیدم. با توقف ماشین متوجه بیمارستان شدم. دلم می خواست گریه کنم از این که آنقدر ضعیف و ترسو هستم که با یک مزاحمت ساده به این حال و روز افتاده ام و بدتر از آن با یک غریبه به بیمارستان آمده ام. حتی روی مخالفت کردن هم نداشتم . احساس می کردم دختر دست و پا چلفتی و مزاحمی هستم که فقط مشکل درست می کند. طاها به سرعت پیاده شد و به داخل بیمارستان رفت و بعد از چند لحظه به همراه برانکارد و پرستار بیرون آمد. از این که خودش سعی در جابه جا کردن من نمی کرد بسیار خوشحال و سپاس گزار بودم. نمیدانم چقدر گذشته بود. آخرین چیزی که به خاطر داشتم آمدن طاها و پرستار به سمتم بود. صدایی از پشت در می آمد _ خب شوک عصبی دلایل مختلفی داره اما در بیمار شما من احتمال استرس و هیجان شدید رو میدم .چون با آزمایشی که انجام دادیم ایشون بیماری خاصی نداشتن و با توجه به سنشون احتمال شوک ناشی از اضطراب بوده و چون گفتید که استفراغ هم کردن باعث تشدید این حالت و در نتیجه شوک عصبی شده. _ می تونم ببرمش؟ _ بله هروقت سرمش تموم شد مرخصه _ ممنونم آقای دکتر چشم باز کردم دستم را به سختی بالا آوردم و به ساعت نگاه کردم 5بود. حالم خیلی بهتر بود اما هنوز هم درد خفیفی در سرم احساس می کردم و به شدت ضعف داشتم. بعد از چند لحظه طاها به همراه پرستار وارد شدند . خجالت می کشیدم به طاها نگاه کنم . می ترسیدم در نگاه او هم مثل یک مزاحم باشم. پرستار سرم را از دستم خارج کرد و کمی از حالم پرسید و به طاها گفت که می تواند من را ببرد. از بیمارستان که خارج شدیم ،من را به سمت ماشینش هدایت کرد که با هزار ترس و بدبختی ایستادم و رو به طاها با خجالتی عذاب آور گفتم: _ شرمنده مزاحمتون شدم . خودم می رم. صدایم کاملا بی حال بود. آنچنان عصبانی شد که احساس کردم دوست دارد مرا کتک بزند. از ترس سرم را زیر انداختم. با لحنی عصبانی گفت: _ کجا خودت میری با این حالت که بعد از اون همه سرم و آمپول هنوز نمی تونی صاف راه بری. _ ببخشید لحنم بغض دار بود . عجیب دلم زار زدن می خواست. من هم پدر داشتم هم برادر اما حالا با یک غریبه اینجا بودم ، خجالت می کشیدم و احساس بی کسی می کردم. کلافه شده بود . تمام سعیم را به کار گرفته بودم تا گریه نکنم. بی حرف به سمت ماشینش رفت و در را برایم باز کرد. راه دیگری نداشتم باید سوار میشدم. اصلا نمدانستم کجا هستیم . بعد به طاها هم گفته بودم خودم می روم. از حرف خودم خنده ام گرفته بود خنده ای که غمناک تر از هر گریه ای بود . درسکوت ماشین را روشن کرد و راه افتاد. بعد از کمی مکث با لحن آرامی گفت: _ با آرش و آرمین تماس گرفتم . هیچ کدوم در دسترس نبودن.البته آرش و که می دونم یه قرار مهم داشت. _ آرمین و بابا رفتن خارج از شهر واسه سرکشی ساختمونا تا شب برنمی گردن. صدایم به شدت گرفته و آرام بود.. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت بیستم🌹 سرم را تا حد ممکن به سمت پنجره چرخانده بودم. دوست داشتم بمیرم اما ترحم را در نگاه طاها نبینم. نگاهم به بیرون بود اما افکارم در پرواز . با توقف ماشین به خودم آمدم. نمی دانم کجا بودیم . طاها بی حرف پیاده شد. بعد از چند دقیقه با لیوانی بزرگ به سمتم آمد. لیوان را به سمتم گرفت. _ بخورش برات خوبه _ ممنون دیگر حتی حوصله ی تعارف کردن را هم نداشتم. ترجیح می دادم برخلاف میل خودم رفتار کنم تا اینکه او را عصبانی کنم. با اینکه از شیرموز متنفر بودم اما آن را به زور خوردم . او وظیفه ای در قبال من نداشت .من بیش از حد شرمنده ی او بودم. _ خب؟ با تعجب نگاهش کردم . اما او انگار منتظر توضیح بود. _ چیزه ببخشید مزاحمتون شدم. دوباره عصبانی شد نمی دانستم چه می خواهد بشنود اما انگار باز هم چرت گفته بودم. _دلیل حال امروزتو میخوام ... نه عذرخواهی سرم را زیر انداختم. _ یکم خسته بودم به خاطر امتحانام. _ آهان پس به خاطر امتحانات بود که با اون حالت اشتباهی اومدی شرکت ، دکتر می گفت دچار شوک عصبی شدی ، تو اصلا یادت هست تو ماشین از حال رفتی . پس برای همین چیزی به خاطر نمی آوردم. جوابی ندادم . او هم چیزی نگفت و ماشین را روشن کرد و راه افتاد. باید درباره ی مخارج با او صحبت می کردم. بعد از چند دقیقه که به سکوت گذشت خیلی آرام گفتم: _ ببخشید؟ _ اگه می فهمیدم تو چرا انقدر معذرت خواهی میکنی خیلی خوب میشد به نظر می آمد که دیگر عصبانی نیست . _ نه... معذرت خواهی نبود... یعنی می خواستم یه چیزی بهتون بگم. _ در اون صورت باید می گفتی طاها نه اینکه بگی ببخشید. عمرا، اگر من میمردم هم نمی توانستم او را به اسم صدا کنم. از شانس گندم هرچه فکر می کردم فامیلی اش را هم به خاطر نمی آوردم اصلا نمی دانستم تا به حال فامیلی اش را شنیده ام یا نه. ترجیح دادم بی خیال شوم . من همیشه دربرابر او کم می آوردم. نا امید سکوت کردم. سکوتم را که دید گفت: _ حالا چی می خواستی بگی که واسه اینکه اسممو نگی از خیرش گذشتی؟ چه خوب فکرم را می خواند. _ هزینه ی بیمارستان چقدر شد؟ جدی گفت: _ تو نمی خواد به این چیزا کار داشته باشی با آرش حساب می کنم. _ نه خواهش میکنم چیزی به کسی نگید. دوست نداشتم حالا که همه چیز تمام شده بود و خانواده ام خبر دار نشده بودند ،چیزی بفهمند. مخصوصا اینکه همه ی کارها را طاها کرده بود . نمیدانستم چگونه باید رفتن به شرکت و بودن با طاها را توجیه کنم هرچند که احتمالا کسی مرا بازخواست نمی کرد اما من عادت کرده بودم همه چیز را برای خودم سخت بگیرم و کلا از همه چیز خجالت می کشیدم. با لحن طلبکار و مچ گیرانه ای گفت: _ چرا اونوقت؟ _ خواهش میکنم، حالا که همه چیز تموم شده .من قول میدم دیگه اونطوری نیام شرکت ،ظهر هم واقعا سوار اتوبوس اشتباهی شدم.باور کنید نمی خواستم مزاحمتون بشم. مردم تا توانستم این چند جمله را بگویم . فکر کنم دوباره عصبانی اش کرده بود _ آخه کی از مزاحمت حرف زد،من که نمی گم چرا اومدی شرکت ؟ ،من میگم دلیل حالتو بگو و اینکه چرا می خوای به کسی چیزی نگم. جوابی نداشتم . بی خیال شدم اصلا به همه بگوید. وقتی سکوت مرا دید ماشین را در گوشه ای از خیابان نزدیک خانه متوقف کرد و به سمتم چرخید. با لحن ملایم تری گفت: _باشه نمیگم ... اما تو باید بگی ... دلیل حال بد امروزتو _گفتم که... حرفم را قطع کرد _ اون که بهانه بود ... دلیلشو بگو _ باشه نگو اما من به آرمین میگم که حالت بد شده بود ، حرفای دکتر راجب شوک عصبی رو هم می گم، اونوقت برای آرمین باید دلیل بیاری. وای خدایا من هنوز حالم خوبِ خوب نبود. او هم با اعصاب من بازی می کرد. هرگز دلم نمی خواست آرمین چیزی بداند. مخصوصا بعد از حرف های آن شبش. شاید بهتر بود که به طاها می گفتم. _ ببینید من میگرن دارم این سردردا طبیعیه _ ما الان داریم از پیش دکتر میایم اگه حال امروز تو طبیعی بود دکتر می گفت. خدایا ... _ببین وقتی انقدر مقاومت می کنی برای گفتن، باعث میشی من شکم به یقین تبدیل بشه که حتما یه چیزی بوده. دلم می خواست سرم را به همین پنجره بکوبم که مجبور بودم از یک مزاحمت بیخود که حال مرا این چنین آشفته کرده بود برای یک غریبه بگویم.من همه چیز را زیادی سخت می گرفتم . این هم یکی دیگر از ویژگی های مزخزف من بود. در حینی که ماشین را روشن می کرد گفت: _باشه خودت می دونی و آرمین _ نه برایم جالب بود که او هم در این موارد روی آرش حساب نمی کرد و آرمین را مسئولیت پذیر تر می دانست. به ناچار زبان باز کردم. دوباره ماشین را خاموش کرد و منتطر نگاهم کرد... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت بیست ویکم 🌹 _ چیزه امروز امتحان داشتم تا ساعت دو بعد که اومدم بیرون خیابون خلوت بود.... یکی مزاحمم شد ... خب من یکم ترسیدم ... حواسمم پرت شده بود حالمم خوب نبود سوار اتوبوس اشتباهی شدم ..همین _ مزاحمه کاری کرد؟ احساس کردم این سوال را با نگرانی بهار: پرسید...دروغ بود اگر بگویم لحنش برایم دلگرم کننده نبود...حس خوبی از لحنش گرفتم. _ نه یعنی خیلی پیله بود هرجا می رفتم دنبالم میومد ... من ترسیده بودم برگشتم تو دانشگاه اما دیدم بازم ایستاده بعدم اشاره می کرد برم بیرون. دوباره داشت با فکر کردن به آن لحظات گریه ام می گرفت. با لحن مهربانی گفت: _ آروم باش سعی کردم به خودم مسلط باشم. او هم ماشین را روشن کردو راه افتاد. _ حالا چه جوری قالش گذاشتی ؟ لحنش شوخ بود ، مطمئنم می خواست مرا از آن حال و هوا در آورد. _ سویی شرتم و پوشیدم و از یه درِ دیگه اومدم بیرون اما وقتی به در اصلی رسیدم دیدم هنوز اونجا ایستاده. _ آفرین خوب فکری کردی که برگشتی تو دانشگاه. لحنش مهربان بود . لبخند به لبهایم آورد. طاها خوب بود. تمام شب قبل فکرم به این چند سالی چرخ خورده بود که گاهی مزاحمت هایی این چنین برایم اتفاق افتاده بود و هیچ وقت هم کسی را نداشتم تا از او کمک بگیرم و آن فشار و استرس را تنهایی به دوش می کشیدم ،اما این دفعه و حضور اتفاقی طاها و آن حمایت زیرپوستی اش همه چیز را متفاوت کرده بود . همیشه در مدرسه میشنیدم که دختر ها از مزاحمت هایی که برایشان پیش می آید تعریف می کنند و همیشه هم یک پسر خوشتیپ نقش اصلی آن را دارد . اما من هرچه مزاحم داشتم همه لات و لوت بودند و آدم های خوبی به نظر نمیرسیدند و بیشتر باعث ترس من می شدند تا خاطره ای برای تعریف کردن برای دیگران. گاهی پیش خودم می گفتم من حتی در مزاحم داشتن هم شانس نیاورده ام. من همیشه بسیار ساده می گشتم حتی آرایش هم نمی کردم تنها وسیله ی آرایشی که استفاده می کردم برق لب یا رژهای بسیار کم رنگ بود که صرفا برای از بین بردن خشکی لب هایم از آنها استفاده می کردم و آنقدر کم میزدم که هیچ تغییری در چهره ام به وجود نمی آورد. اما انگار اینها تاثیری در مزاحم نداشتنم نداشت. امروز دوباره کلاس ها ی بچه ها شروع میشد. طاها گفته بود کلاس را کنسل کنم و بیشتر استراحت کنم . اما من در کلاس و پیش آن دو بمب انرژی بودن را به استراحت کردن ترجیح می دادم. همراه آرش به شرکت رفتم. تمام طول راه آرش مشغول صحبت با گوشی اش بود. این روزها حسابی سرش شلوغ بود و خیلی کم او را میدیدم. دعا دعا می کردم حالا که آرش از حال دیروزم با خبرنشده کسی هم من را در شرکت ندیده باشد. تا آنجا که یادم می آمد به جز منشی طاها کسی را ندیده بودم و امیدوار بودم کسی هم من را ندیده باشد. باید حتما هزینه ی بیمارستان را هم با طاها حساب می کردم. کاری که به نظرم خیلی سخت می آمد. وقتی رسیدم فرشته در اتاق بود. اما از امیرعلی خبری نبود . با فرشته شروع به رفع اشکال کردیم تا اینکه بعد از یک ساعت سر و کله ی امیرعلی هم پیدا شد. تا وقت نهار خوردن یک سره کار کردیم. غذایم را به سرعت خوردم و تصمیم گرفتم بدون خجالت سراغ طاها بروم و هزینه ی دیروز را با او حساب کنم. اصلا دلم نمی خواست زیر دین کسی بمانم. به سراغ منشی اش رفتم و گفتم که می خواهم آقای راستین را ببینم. صبح از فرشته پرسیده بودم که آیا او فامیلی طاها را می داند ؟ و او هم متعجب از این که من فامیلی طاها را نمی دانم گفته بود پدرش در خانه مدام از لطف های آقای شاکر و آقای راستین صحبت می کند و از آنجا که شاکر فامیلی ما بود پس طاها راستین بود. منشی اش دختر مهربانی بود. ابتدا به گرمی حالم را پرسید و بعد به طاها اطلاع داد که من می خواهم او را ببینم. _بفرمایید منتظرتون هستن _ ممنون به سمت اتاق رفتم و در زدم و با بفرمایید طاها در را باز کردم و داخل شدم. _ سلام _ سلام ، خوبی؟ مگه نگفتم امروز و استراحت کن؟ _ خوب شدم چند لحظه نگاهم کرد و بعد از کمی سکوت گفت: _ چه عجب قابل دونستی یه بارم تو اومدی سراغ من خجالت کشیدم ، طاها خیلی صمیمی برخورد می کرد. کاری که من انگار هیچ مهارتی در آن نداشتم. هنوز درگیر جمله ی قبلی اش بودم که با صدایش که مرا به نشستن دعوت می کرد به خودم آمدم. به سمت مبل روبروی میزش رفتم و روی آن نشستم ، او هم از پشت میز بلند شد و روبرویم نشست. _ برای دیروز بازم ممنونم. جوابی نداد فقط نگاه می کرد. واقعا معذب بودم این جواب ندادنش هم مزید بر علت میشد. به سختی ادامه دادم. _چیزه ببخشید می خواستم هزینه ی دیروز بیمارستانو حساب کنم. باز هم بی جواب فقط نگاه می کرد. معذب زیر نگاهش ، لغات را گم کرده بودم و نمی دانستم چه باید بگویم. 🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت بیست ودوم🌹 در دلم به خودم تشر زدم : چه غلطی کردم ای کاش با همون آرش حساب می کرد. دوباره گفتم: _ میشه لطفا بگید چقدر شد جدی گفت: _ نه _ خواهش میکنم ... من دوست ندارم زیر دین کسی باشم _ زیر دین کسی نیستی ، پاشو برو به کلاست برس از جایش بلند شدو به سمت میزش رفت. فکر می کنم در تمام عمرم با هیچ کس اندازه ی طاها هم کلام نشده بودم. _ شما به اندازه ی کافی به من لطف کردید خواهش میکنم بذارید حساب کنم. _ آرام، بس کن خیلی جدی این جمله را گفت. ناراحت سرجایم ایستاده بودم نمی داستم باید چه کار کنم. وقتی دید من هنوز ایستاده ام ، جلو آمد و روبرویم ایستاد. _ آرام مطمئن باش من هیچ پولی از تو نمی گیرم،پس هر چقدرم اینجا وایسی هیچ اتفاقی نمیوفته. _اما من اینجوری راحت نیستم.... اصلا نباید دفترچه ها رو هم قبول می کردم. قسمت دوم جمله ام را خیلی آرام گفتم اما طاها شنید. با لحن شوخی گفت: _ نگرفته بودی هم من بازم هزینه ی بیمارستان رو ازت نمی گرفتم. کمی مکث کرد و بعد ادامه داد. _ دیگه هم راجب هزینه حرف نزن وگرنه میرم همه چیزو برای آرمین و آرش تعریف می کنم. دلخور نگاهش کردم ، چقدر بدجنس بود. لبخندی مهربان به چهره ی درهمم زد و گفت: _ شوخی کردم من به هیچ کس چیزی نمیگم، (انگشت اشاره اش را به سمتم گرفت و ادامه داد) اما تو هم دیگه حرف از حساب کتاب نمیزنی. کاری از دستم برنمی آمد زیر لب با اجازه ای گفتم و به سمت در رفتم اما هنوز در را باز نگرده بودم که صدایم زد. _ آرام _ بله _ اگه بازم کسی مزاحمت شد به من زنگ بزن خودم میام دنبالت ، باشه هرگز این کار را نمی کردم . اما برای اینکه طاها دست از سرم بردارد سرم را سرسری به تایید تکان دادم. خواستم در را باز کنم که با خنده گفت. _ دروغ خوب نیستا این طاها انگار در ذهن من زندگی می کرد. خجالت کشیدم اما دیگر برنگشتم و به سرعت از اتاقش خارج شدم. صدای خنده اش را از پشت سرم میشنیدم. همه چیز یک روال عادی را طی می کرد. تمام وقتم را در دانشگاه و یا در شرکت بودم. از این که وقتم این چنین پر بود بسیار احساس رضایت می کردم. هرچه به زمان کنکور بچه ها نزدیکتر میشدیم کلاس هایمان هم فشرده تر میشد. همین که فرصت نمی کردم خیلی فکر و خیال کنم برایم از هر چیزی با ارزش تر بود. فرشته خیلی سخت تلاش می کرد و من مطمئن بودم که او رتبه ی خوبی خواهد آورد. امیر علی اما هنوز هم شیطنت هایش سرجایش بود .اما او هم تلاشش را می کرد. به هر دونفرشان بسیار امید داشتم. پنجشنبه بود و ساعت نزدیک 5، اما بچه ها هیچ کدام خیال رفتن نداشتند ،حسابی در گیر یک معادله بودند و سعی داشتند زودتر از دیگری به نتیجه برسند و با هم بر سر بستنی شرط بسته بودند . من هم همانطور که کارهای دانشگاهم را انجام می دادم منتظر بودم تا ببینم نتیجه ی این رقابت چه می شود. در حین حل کردن گاهی برای هم کری می خواندند ،انگار که این رقابت برایشان بسیار حیاتی بود. هنوز درگیر بودند که ناگهان در اتاق باز شد و دختر کوچولویی در حالی که کیکی در دست داشت وارد اتاق شد و پشت سرش هم یک خانم و پسر جوانی که نمی شناختم ، آقای محمدی و آرش و طاها وارد شدند. روی کیک شمع هایی روشن به شکل عدد 18 قرار داشت. ما سه نفر شوکه شده به این صحنه نگاه می کردیم اما فرشته زودتر از بهت درآمد و جلو رفت و در حالی که بسیار هیجان زده بود روبروی دختر کوچولو روی دو زانو نشست. دختر کوچولو که مسلما ستاره، همان خواهر شیطان فرشته بود با زبانی کودکانه شروع به خواندن شعر تولد کرد و بقیه به آرامی دست می زدند بعد از اتمام شعر فرشته شمع ها را فوت کرد و ستاره را بوسید و بلند شد و از همه تشکر کرد. مثل این که خانواده ی فرشته برای سوپرایز کردنش این برنامه را چیده بودند و به شرکت آمده بودند و از آرش و طاها هم اجازه گرفته بودند تا فرشته را در شرکت غافلگیر کنند. از آنجا که به غیر از خانواده ی فرشته کسی از قبل جریان تولد را نمی دانست آرش و طاها هر دو تبریک گفتند و به فرشته وعده دادند که هدیه اش محفوظ است. امیرعلی هم خیلی جدی در برابر همه به فرشته گفت که به عنوان هدیه او را برنده ی رقابتی که داشتند اعلام می کند و خودش بستنی می خرد. من هم به او تبریک گفتم و پیش خودم فکر کردم که چه هدیه ای باید برای او بخرم. آرش طبق معمول این مدت قرار مهمی داشت و از همه خداحافظی کرد و زود رفت. خانم محمدی بسیار مجهز آمده بود ، به کمک آقای محمدی مشغول تقسیم کردن کیک و چای بودند. فرشته و امیر علی هم با ستاره مشغول بودند. طاها و فرهاد پسر آقای محمدی هم با هم صحبت می کردند. در گوشه ای از اتاق ایستاده بودم و به آنها نگاه می کردم . فرشته بی نهایت خوشحال بود و دائم از خانواده اش تشکر می کرد... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755
شهــــــــر بازی پارت بیست وسوم🌹 فرشته بی نهایت خوشحال بود و دائم از خانواده اش تشکر می کرد. مادرش هم مرتب قربان صدقه اش می رفت و او را خانوم مهندس خطاب می کرد. چیزی مثل حسرت تمام وجودم را پر کرده بود . بغضی ناخواسته اما قدیمی راه گلویم را بسته بود و من سعی داشتم با کیک و چای آن را پایین بفرستم. تمام تلاشم را برای نریختن اشکهایم جمع کرده بودم. از خودم بدم می آمد که به این دختر مهربان حسودی ام شده بود. سعی داشتم عادی باشم و خودم را شاد نشان دهم . دلم می خواست بهانه ای پیدا می کردم و به خانه می رفتم. دلم برای غار تنهایی ام تنگ شده بود خدا رو شکر که امیر علی جمع را حسابی به خودش مشغول کرده بود و کسی حواسش به من نبود _ خوبی؟ با صدای طاها به خودم آمدم. او کی به کنار من آمده بود که من متوجه نشده بودم. سعی کردم عادی باشم. _ بله صدایم لرزش داشت دلم می خواست بمیرم و طاها متوجه ی بغضم نشود. نگاهم می کرد. سرم را به زیر انداختم. با صدای خانم محمدی که صدایم می زد از آن شرایط نجات پیدا کردم و به سمتش رفتم. _ خیلی ممنونتم دخترم خیلی لطف کردی که به فرشته درس میدی من و باباش واقعا مدیونتیم. _ خواهش می کنم من که کاری نکردم. _ نه دخترم هیچ کس این دوره بی مزد و منت برای کسی کاری انجام نمیده ، کاری از دستم برنمیاد برای جبران کارت ، اما همیشه سرنمازام دعات می کنم. _ ممنونم ... من خودم این کارو دوست دارم هیچ منتی نیست. _ پیر شی عزیزم. بعد از نیم ساعت خانواده ی آقای محمدی رفتند. امیر علی هم که زودتر از آنها رفته بود. به سرعت مشغول جمع کردن وسایلم بودم تا قبل از اینکه طاها مثل همیشه سر برسد از شرکت خارج شوم. همین که از در اتاق خارج شدم طاها را دست به سینه و تکیه زده به در اتاقش دیدم که با لبخند مرموزی مرا نگاه می کرد. حاضر بودم شرط ببندم که طاها زندگیش را ول کرده و زاغ سیای مرا چوب میزند که همیشه سربزنگاه مچ من را می گیرد. آنقدر هول شده بودم که اشتباها به او سلام کردم. او که حالا لبخندش کاملا واضح شده بود به سمتم آمد و با لحن خندانی گفت: _سلام از ماست خانوم ،حال شما؟ نامرد مرا مسخره می کرد. حسابی ضایع شده بودم ، خجالت زده گفتم: _ ببخشید منظورم خداحافظ بود. _ باشه ،خداحافظ باورم نمی شد که نخواسته بود من را برساند خوشحال سربرگرداندم و به سمت در خروجی رفتم اما همین که خواستم پایم را از در بیرون بگذارم صدایش با آن لحن شیطنت بارش مرا در جایم ثابت کرد. _ کنار ماشین منتظر باش تا بیام. گفتم این طاها عوض نمیشود. برگشتم خواستم مخالفت کنم که ابروهایش را بالا برد و انگشت اشاره اش را به سمتم گرفت. همین حرکتش بدون هیچ حرفی باعث شد دهانم بسته شود . تمام طول راه هیچ حرفی نزد . فقط موقعی که می خواستم پیاده شوم گفت: _ آرام ، بعضی چیزا توی زندگی بعضی آدما هست که شاید عادی نباشه اما برای اون فرد غیر قابل تغییره ، باید با این چیزا کنار اومد ، هرچند که خیلی سخت باشه. نگاهش کردم . نگاهم می کرد. طاها خیلی خوب بود اوایل دی ماه بود و چیزی تا پایان ترم نمانده بود. خیلی خوشحال بودم که توانسته بودم تا اینجا بدون مشکل پیش بیایم و به احتمال 100 درصد مدرک لیسانسم را 3 ساله می گرفتم. بعضی اساتید حتی مرا به تحصیل در خارج از کشور ترغیب می کردند که با توجه به اعتماد به نفس فوق العاده ای که من داشتم .هیچگاه به آن فکر هم نمی کردم. آرمین و سارا تصمیم گرفته بودند که اول تیرماه جشن عروسی خود را به راه بیندازند. نقشه ی خانه ای که قرار بود در آن ساکن شوند را خود آرمین کشیده بود و مشغول ساخت آن بودند ،البته فقط کار قسمت های داخلی ساختمان مانده بود و تقریبا در مراحل پایانی کار بودند. سارا هم بی صبرانه منتظر بود تا این ریزه کاری ها تمام شود و او بتواند خانه اش را بچیند و آماده کند. تمام این اطلاعات را سارا به من میداد او هر از گاهی به من زنگ می زد و با من صحبت می کرد. از وقتی که شنیده بودم آرمین راجب دعواهای مامان و بابا برای سارا درد ودل می کند ، از بودن در کنار سارا هم معذب می شدم . اما خود سارا آنقدر خوب و مهربان بود که همیشه حال مرا خوب می کرد. _ آرام با شنیدن صدای بابا از اتاق بیرون رفتم. پایین پله ها در انتطارم ایستاده بود. _ بله _ بیا پایین می خوام چیزی بهت بگم. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت بیست وچهارم🌹 به سمت گوشه ای از سالن که مامان هم آنجا نشسته بود راه افتاد،من هم پشت سرش رفتم. کنار مامان نشست، من هم روبرویشان نشستم مامان به من لبخندی زد و سرش را زیر انداخت. _ درس و دانشگاه خوبه ؟ مشکلی که نداری ؟ _ نه همه چیز خوبه _ خیلی خب ،ببین آرام جان ، من و مامان برای فردا شب بلیط داریم، حدود دو هفته ای میریم کیش، البته من یه قرار کاری هم اونجا دارم اما خب با مامانت با هم می ریم و یه مدتی اونجا استراحت می کنیم.آرش و آرمین هم که خودت می بینی سرشون خیلی شلوغه و فقط واسه خواب میان خونه درنتیجه تو اکثرا تنها هستی ، مشکلی که نداری؟ _ نه _ اگر بخوای میتونی این مدت بری خونه ی دایی محسن یا عمه حوری _ نه همینجا راحت ترم. همین مانده بود که مجبور باشم هر روز مهسا را ببینم . و او با آن اخلاقش درسته مرا قورت بدهد. مامان سرش را بالا آورد و نگاهم کرد غم در نگاهش بیداد می کرد. بالحن غمگینی گفت؟ _ چیزی می خوای از اونجا برات بیارم؟ مادرم مادرانگی اش را برایم فقط در لباس خریدن خوب انجام داده بود .البته از این بابت بی نهایت ممنون و راضی بودم چون من علاقه ای به خرید کردن نداشتم و فقط گاهی که چیزی را واقعا نیاز داشتم با مامان به مغازه ای میرفتم و می خریدم ، البته خیلی کم پیش می آمد چون مامان همیشه برای من زیاد لباس می خرید . به نظرم اینگونه دل خودش را آرام و راضی می کرد. _ ( سعی کردم لبخند بزنم ) نه ممنون ..... با اجازه من میرم درس بخونم . _ برو باباجون همه ی تصمیماتشان را گرفته اند ،حتی بلیط هم خریده اند بعد از من سوال می پرسند . خب من در این وضعیت چه جوابی غیر از این می توانم به آنها بدهم. خیلی دلم می خواهد بدانم که اصلا مخالفتم تاثیری بر تصمیم آنها می گذارد . بی خیال این افکار می شوم و سعی می کنم بیش از این مانع آرامش آنها نباشم. مدتی بود که حال روحی مامان مساعد نبود و دعواهایشان هم بیشتر شده بود. و از آنجا که بابا عاشق مامان بوده و هست و هر کاری برایش می کند ،مطمئنا این سفر را هم برای خوب شدن حال مامان ترتیب داده ، درنتیجه من حق هیچگونه مخالفتی ندارم. گاهی فکر می کنم جایگاه من در زندگی پدر و مادرم کجاست. گاهی از رفتارهای خانوادم که شاید ناخواسته هم باشد بد جور حس مزاحم بودن به من القا میشود. خدارو شکر من از تنها چیزی که نمی ترسم تنهاییست. تنها دوست من ، یار بی منت من ، تنهاییست. دیشب مامان و بابا رفته بودند. من مانده بودم و یک خانه ی بزرگ و ... تنهایی. بابا به شهلا خانم مرخصی داده بود . البته فکر بدی هم نبود چون ما هیچ کدام تا عصر خانه نبودیم و فقط برای شام در خانه حاضر میشدیم که حضور آرمین و آرش خیلی هم حتمی نبود و اکثرا فقط برای خواب به خانه می آمدند. و حتما از نظر بابا حضور شهلا خانم برای یک نفر در خانه ضروری نبوده. اما آن ته دلم احساس ناراحتی می کردم انگار نه انگار که من هم در این خانه آدمم ،این رفتار ها باعث میشد دائما یک جمله در سرم تکرار شود که حضور من بی اهمیت است. امروز هم جمعه بود و من تنها در خانه . آرمین به خانه ی پدر سارا رفته بود و احتمالا تا شب هم نمی آمد ، البته هنگام رفتن از من خواسته بود که با او همراه شوم و در خانه تنها نمانم حتی سارا هم زنگ زده بود و از من دعوت کرده بود اما من درس و امتحان را بهانه کرده بودم و دعوتش را رد کرده بودم آرش هم که هیچگاه جمعه ها و کوه رفتن با دوستانش را حتی در اوج مشغله ی کاری ترک نمیکرد و احتمالا تا شب هم به خانه نمی آمد. باید فکری برای نهار و شامم می کردم. آشپزی کردن را دوست داشتم . گاهی وقتی در خانه تنها بودم برای خودم از روی کتاب آشپزی غذا درست می کردم ، گاهی خوشمزه می شد و البته آن اوایل گاهی هم غیرقابل خوردن. اما همین تمرین های هراز گاهی باعث شده بود که خیلی از غذاها را یاد بگیرم . تا شب کمی درس خواندم و کمی هم به اتاقم سرو سامان دادم . دایی محسن هم تماس گرفته بود و خواسته بود این مدت را به خانه ی آنها بروم که باز هم من درس و دانشگاه را بهانه کرده بودم و درخواستش را رد کرده بودم. این تنها ماندن ها برای من عادی شده بود مامان و بابا زیاد به سفرهای دونفری می رفتند البته آن وقت ها حضور آرش و آرمین در خانه انقدرها هم کمرنگ نبود. اما خب بود و نبود آنها خیلی در حال و روز من تاثیری نداشت. آن دو دائما با هم بودند و گاهی دوستانشان را هم دعوت می کردند و من در اتاقم تنها بودم. سعی کردم افکارم را پس بزنم و بخوابم... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت بیست وپنجم🌹 این روزها علاوه بر افکار همیشگی ام ، فکر دیگری داشتم که زیادی ذهن مرا به خودش مشغول می کرد ، فکری که گاهی مرا مضطرب می کرد و گاهی با به یاد آوردنش حس شیرین حمایت شدن در وجودم جاری میشد. طاها دیگر خیلی هم مسئله ی حل نشدنی نبود. درواقع بود، هنوز هم برایم عجیب بود اما گاهی دوست داشتم این مسئله ی چند مجهولی را حل کنم. از اول هفته انتظار امروز را می کشیدم . بی صبرانه منتظر بودم تا کلاسم تمام شود و به شرکت بروم و در کنار بچه ها باشم. بعد از اتمام کلاسم به سرعت از دانشگاه خارج شدم و به سمت ایستگاه اتوبوس رفتم. زود رسیده بودم، البته کلاسم در دانشگاه زود تمام شده بود. و من بدون فوت وقت خودم را به شرکت رسانده بودم. در انتظار امیرعلی و فرشته خودم را با حل کردن یک سری معادلات مشغول کرده بودم که در بدون در زدن باز شد اما اینبار به جای طاها، مهسا وارد اتاق شد. متعجب بلند شدم و سلام کردم. با آن نگاه از بالایش که انگار به خدمتکارش نگاه می کند من را برانداز کرد و سلامی زیر لب گفت. من نمیفهمم او که انقدر از من بدش می آید برای چه به دیدن من آمده . هرچند مطمئنم برای دیدن آرش آمده است وگفته حالی هم از من بگیرد. _ تازه فهمیدم تو هم یه مدتِ اینجایی ، جمعه که با آرش رفته بودیم کوه گفت. البته فکرنکنی اونقدر مهمی که بخوایم راجب تو صحبت کنیما ،یه دفعه بحثش پیش اومد. حرفی برای گفتن نداشتم کلا مهسا با حرف هایش عقده گشایی می کرد و من ترجیح می دادم که در برابرش فقط سکوت کنم. به سمت میزی که پشتش نشسته بودم آمد و نگاهی به دفترچه ای که در آن مشغول حل معادلاتم بودم انداخت و پوزخندی زد. _ میدونی گاهی وقتا فکر میکنم بعضیا اصلا لیاقت شانس آوردن تو زندگیشونو ندارن منظورش را متوجه نمی شدم. _ آخه دختر جون ریاضی هم شد رشته ، والا کم کم دارم شک می کنم که تو رتبت یک رقمی شده باشه . واقعا دلم می خواست روزی بتوانم حال این دختر را بگیرم. می خواست بگوید که من شانسی توانسته بودم در دانشگاه قبول شوم . او فقط دوست داشت مرا خورد کند. گاهی دلم می خواهد به او بگویم زندگی من همچین آش دهان سوزی هم نیست که تو انقدر به آن حسودی می کنی. اما حیف که من زبانم در برابر این دختر و دیگران بسته است. سکوت تنها جواب من بود . قبل از اینکه دوباره چیزی بگوید و حال خوبی که داشتم را بیشتر از این بگیرد. طاها با اخمی در چهره که البته مهسا را هدف گرفته بود وارد اتاق شد . که باعث شد من فکر کنم شاید حرف های مهسا را شنیده است. ورودش به اتاق موجی از آرامش را برایم به همراه آورد و من فکر کردم از کی حضور طاها برایم استرس زا نیست؟ مهسا با دیدن طاها کاملا دست و پای خود را گم کرد چیزی که به شدت برایم عجیب بود. _ سلام طاها تو هم اینجایی کاملا هول و دستپاچه به سمت در رفت و رو به من گفت : _ خب من دیرم شده باید برم ، راستی مامان گفت تا دایی اینا نیستن اگه خواستی بیا خونه ی ما. گفت و به سرعت از اتاق خارج شد. در لحن صدایش کاملا عدم علاقه اش به دعوت من مشهود بود. روز خوبم را با حرفهایش خراب کرده بود . مهسا همین بود همیشه همین طور برخورد می کرد. مخصوصا اگر مرا جایی تنها می دید بدون رودربایستی هر چه می خواست می گفت. _ آرام خانوم کجایی؟ لحن مهربان طاها به یادم آورد که طاها در اتاق است و من با این افکار مزخرف کلا او را از یاد برده بودم. _ بله ، سلام _ سلام خوبی ؟ _ بله _ لازمه چیزی رو بهت گوشزد کنم؟ متعجب نگاهش کردم و گفتم: _ چی؟ _ بعضی آدما اونقدر بی ارزش هستن که اصلا نباید بهشون توجه کنی چه برسه به این که بخوای ذهنت رو هم به حرفاشون مشغول کنی. حرف های طاها مثل آب روی آتش بود. چقدر خوب است که گاهی کسی بعضی چیزها را به آدم گوشزد کند.چیزهایی که شاید خودت هم بدانی اما تا کسی آنها را برایت نگوید باورشان نکنی. سعی کردم لبخند بزنم. _ خونه تنهایی؟ _ بله ... یعنی نه، آرمین و آرش شبا میان خونه. چیزی شبیه پوزخند روی لبهایش نشست و گفت: _ آرش که نصف شبا برمی گرده واقعا که آرش را خوب میشناخت. با لحن خاص خودش که مرا معذب می کرد گفت: _ نمیترسی؟ شرم زده از لحن عجیبش گفتم: _ نه عادت کردم _ خوبه... بعضی وقتا باید به بعضی چیزا عادت کرد.... زندگی همینه ،عادت کردن. به سمت پنجره رفت و آن را باز کرد هوا سرد بود اما او بی توجه روبروی پنجره ی باز ایستاده بود. عمیقا در فکر فرو رفته بود و من هم رویش را نداشتم تا به او بگویم که هوا سرد است. درنتیجه بی حرف پالتویی که روی مانتوام پوشیده بودم و آن را در آورده بودم را دوباره بی سرو صدا پوشیدم و مشغول حل معادلاتم شدم. با صدای غمگین طاها سرم را از روی دفترم بلند کردم و به او که پشت به من ایستاده بود خیره شدم. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/332955
شهــــــــر بازی پارت بیست وششم🌹 _ برای تارا وقت دکتر روانپزشک گرفتم .اما هرکاریش می کنم نمیاد بریم .کاملا از رفتاراش معلومه که افسرده شده اما قبول نمیکنه . میترسم یه وقت بلایی سر خودش بیاره _ بابا قبل از مرگش ، مامان و تارا رو به من سپرد اما من هیچ کاری نتونستم بکنم. خدای من نمی دانستم که او پدرش رااز دست داده . حالا دلیل این علاقه اش را به تارا می فهمیدم. خیلی دلم می خواست کاری برای طاها کنم . اصلا دلم نمی خواست او را ناراحت ببینم. او در این مدت به گونه ای حامی و ناجی من بود و من اصلا دلم نمی خواست او را غمگین ببینم. با لحنی خشمگین در حالی که دستهایش را مشت کرده بود، ادامه داد. _ دلم می خواد اون نامردو خفه کنم ،ولی نه من خوب میدونم چه جوری باید حالشو بگیرم. کاش یک روز همینطور که از خواهرش می گوید برایم از اتفاقی که افتاده هم می گفت . سکوت کرده بود. هوا خیلی سرد بود اما طاها از جلوی پنجره تکان نمی خورد ، ممکن بود سرما بخورد. بعد از چند دقیقه به خودش آمد و پنجره را بست. به سمت من برگشت و با دیدن من که پالتوپوش و دست به سینه به او نگاه می کردم خنده ش گرفت متعجب نگاهش می کردم چه چیزی خنده داشت، نمی دانستم. _ دختر خوب ،خب یه کلام می گفتی سردته فکر کردی همینجوری به من نگاه کنی من میفهمم. نگاش کن خدایا بینیت سرخ شده، آخه تو چرا انقدر خجالتی هستی. صدا کردن من انقدر سخته؟ واقعا داشتم از سرما یخ می زدم اما بیش از آنکه به خودم فکر کنم نگران طاها بودم. چیزی نگفتم واقعا راست می گفت چرا حرف زدن با آدم ها انقدر برای من سخت بود. به سمت شوفاژ رفت و آن را زیاد کرد کمی هم خودش کنارش ایستاد . _ بیا اینجا گرم شی سرما نخوری، من به سرما عادت دارم. از اتاق خارج شد و چند دقیقه بعد از رفتنش بچه ها هم رسیدند و کلاسمان شروع شد. طبق معمول پنجشنبه ها چون در خانه بودم با آرش به شرکت آمده بودم و در نتیجه زود رسیده بودم . از دیروز که استاد درس نظریه ی معادلات دیفرانسیل بعد از کلاس مرا صدا زده بود و گفته بود باید برای روز شنبه مقاله ی سیستم معادلات خطی همگن و ناهمگن که حاصل یک ترم تحقیقاتم بود را سر کلاس ارائه دهم، حسابی عزا گرفته بودم و کلی خودم را فحش داده بودم که چرا این مقاله را نوشتم و خودم را در این هچل انداختم.هرگز فکر نمی کردم مجبور می شوم آن را جلوی تمام دانشجویان توضیح دهم آن هم در سالن اجتماعات. من فقط برای علاقه ای که به این مبحث داشتم این کار را انجام داده بودم . از آنجا که استاد عباسی استاد این درس در انجام این مقاله به من کمک کرده بود و خودش هم در جریان همه ی مراحل آن بود، خواسته بود حالا که مقاله ام به اتمام رسیده و در دانشگاه هم مورد توجه قرار گرفته چکیده ای از آن را برای دانشجویان رشته ی ریاضی ارائه دهم. من کاملا به این مطالب مسلط بودم اما ارائه ی آن در جمع تمام انرژی و تمرکز مرا از بین می برد و در نتیجه من بر اساس تجربیاتی که در دوران تحصیلم داشتم مطمئن بودم گند خواهم زد. استاد عباسی هم استاد به شدت مقرراتی بود و در کنار لطفی که همیشه نسبت به من داشت به شدت سخت گیر بود و از حرفش برنمی گشت. انقدر برای این موضوع کلافه بودم که حتی آرش هم در ماشین متوجه بی قراری من شده بود و دلیلش را پرسیده بود و من سرسری جواب داده بودم که خوبم و او هم دیگر پیگیر نشده بود. تا قبل از رسیدن بچه ها کمی در اتاق برای خودم کنفرانس دادم و جالب این بود که حتی با تصور این که در کلاس هستم هم استرس می گرفتم و همه چیز از ذهنم می پرید، چیزهایی که کاملا به آنها مسلط بودم. گریه ام گرفته بود کم مانده بود زار بزنم . با آمدن بچه ها مقاله ام را کنار گذاشتم و سعی کردم روی درس آنها تمرکز کنم. ساعت 4بود که امیرعلی و فرشته خداحافظی کردند و رفتند. اما من در اتاق مانده بودم و مقاله ام را می خواندم کاملا مسلط بودم اما همین که حس کنفرانس دادن می گرفتم به همه چیز گند می زدم. پشت به در و روبروی پنجره ایستاده بودم و با صدایی کمی بلند مشغول ارائه دادن بودم. تا نصفه های کار را خوب پیش رفتم اما برای یک لحظه تمام دانشجو ها را جلوی خودم تصور کردم . تمرکزم را از دست دادم و جملاتی که آماده کرده بودم را از یاد بردم، کاغذ هایی که دستم بود را با شدت به روی زمین انداختم و با حرص گفتم: _ اه خسته شدم _ چی تو رو خسته کرده با شدت به پشت سرم برگشتم و طاها را دیدم که به چارچوب در تکیه داده بود و با اخم کم رنگی به من نگاه می کرد نمی دانم از کی اینجا بود که متوجه حضورش نشده بودم... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7🍃🌹
شهــــــــربازی پارت بیست وهفتم🌹 همینطور که سرم زیر بود پاهای طاها را دیدم که به من نزدیک شد و خم شد و شروع به جمع کردن کرد. _ خودم جمع می کنم _ از چی خسته شدی؟ _ هیچی _ به خاطر هیچی کاغذاتو اینجوری پرت کردی؟ احتمالا خیلی وقت بود که در اتاق بود و من حواس پرت متوجه حضورش نشده بودم با خجالت پرسیدم _ از اولش اینجا بودید؟ با لحن شوخی گفت: _ آره از اول اولش حرفی نداشتم آبرویم رفته بود دیگر خودش ادامه داد. _ کنفرانس داری _ بله صدایم بغض داشت. واقعا هم دلم گریه کردن می خواست. اصلا دلم نمی خواست در نظرش دختر لوسی باشم. اما واقعا دست خودم نبود. به سمت میز رفتم و شروع به جمع کردن وسایلم کردم تا بیشتر از این آبرو ریزی نکرده ام هرچه زودتر به خانه برگردم. طاها بی حرف از اتاق خارج شد. اما خیلی نگذشته بود که با یک لیوان آب به اتاق برگشت. لیوان را به سمتم گرفت و گفت: _ بخور _ممنون خودش پشت میز نشست و به من هم اشاره کرد تا روی یکی از صندلی های روبرویش بنشینم. _ حالا بگو ببینم از چی خسته شدی؟ چرا طاها با من انقدر خوب بود و به من توجه می کرد؟ این سوالی بود که این روزها حسابی مرا درگیر کرده بود. منی که حتی خیلی مورد توجه برادرهایم هم قرار نمی گرفتم. _ چیزی نیست ببخشید مزاحمتون شدم _ وای آرام از دست تو به خدا اگه یه بار دیگه الکی عذر خواهی یا تعارف کنی سر مو می کوبم به دیوار _ ببخشید ...( هول شده گفتم) وای نه یعنی باشه چپ چپ نگاهم کرد و گفت: _ حالا کامل و بی کم و کاست تعریف کن _ واقعا چیز مهمی نیست بی حرف فقط نگاهم می کرد. طبق معمول تسلیم شدم. سربه زیر و بدون نگاه به چهره اش زبان باز کردم. _ باید جلوی همه ی بچه های ریاضی کنفرانس بدم _ و دلیل ناراحتی تو _ توی سالن اجتماعات، جلوی همه _ چیزی هست که بلد نیستی یا روش تسلط نداری؟ _ نه مقاله ای که خودم نوشتم چون جوابی نداد سرم را بالا آوردم و به او که چهرهاش حالت جالبی گرفته بود نگاه کردم . درچهره اش هم تعجب بود هم تحسین هم نمیدانم خلاصه جالب بود. _ میدونم آرام تو اگه فقط یه ذره اعتماد به نفس داشتی الان اینجا ننشسته بودی . جوابی نداشتم خودم هم حرفش را کاملا قبول داشتم ، مشکل من دقیقا همین عدم حضور اعتماد به نفس بود. _ کی کنفرانس داری؟ _ شنبه _ چه ساعتی؟ _ ساعت 9 _ خب پس شروع کن متعجب نگاهش کردم تعجبم را که دید گفت: _ پاشو وایسا برای من ارائه بده امکان نداشت بتوانم. _ نه اصلا خیلی جدی گفت: _ بلند شو آرام درمانده گفتم: _ نمیتونم لطفا اصرار نکنید. کمی نگاهم کرد و گفت: _ شنبه رو می خوای چیکار کنی ؟ گریه ام گرفته بود از این ناتوانی... با حال زاری گفتم: _ نمیدونم حتما گند می زنم. _ پس برای اینکه گند نزنی بلند شو و جلوی من ارائه بده ، این یه تمرینه و مطمئن باش تا این کارو انجام ندادی نه تو از این در بیرون میری نه من دوباره همان سوال در ذهنم تکرار شد... چرا انقدر طاها برای من وقت می گذاشت. بلند شدم چاره ای نداشتم ، شاید واقعا تاثیری داشت. شروع کردم ، سعی می کردم نگاهش نکنم، جالب این بود که وقتی تنها بودم تصور می کردم درمیان جمعی هستم و حالا که کسی اینجا بود سعی می کردم او را ندیده بگیرم. نگاه خیره و نافذش را نمی توانستم ندیده بگیرم. اثرش به اندازه ی هزاران چشم بود. کلمات را فراموش می کردم دهانم خشک شده بود . نمی توانستم . ساکت در جایم ایستادم. به سمتم آمد و در چشمانم خیره شد. نگاهم را دزدیم. _ به من نگاه کن سرم را بلند کردم _ترم چندی؟ -5 _ پس سه ترم دیگه داری؟ _ نه ... ترم دیگه تموم می کنم ابروهایش را بالا انداخته بود و با تحسین به من نگاه می کرد. _ از آرش شنیده بودم که با رتبه ی یک رقمی و یک سال هم زودتر وارد دانشگاه شدی ، درسته؟ برایم جالب بود که آرش از من برای او گفته. _ بله _ بین هم رشته ایهات کسی هست که از تو کوچکتر باشه؟ _ نه _ چند نفرشون رتبه ی کلاسیشون از تو بالاتره؟ _ هیچ کدوم _ پس شاگرد اولی؟ _ بله _ چند نفرشون تا حالا مقاله نوشتن؟ _ هیچ کدوم کمی مکث کرد و بعد خیره در چشمانم و شمرده شمرده شروع به صحبت کرد _ آرام ... تو ، فوق العاده ای .... چیزایی که گفتی نشون میده که تو.... بی نهایت باهوشی.... تو توی این سن این همه افتخار کسب کردی.... هیچ کس توی اون دانشگاه و توی اون رشته.... از تو بهتر نیست ..... همه ی اونا حسرت جایگاهی که تو داری رو می خورن .... اینو مطمئن باش ..... آرام جان، تو خودت باید اولین کسی باشی که به خودت افتخار کنی و خودتو دست کم نگیری.... من مطمئنم که تو موفق میشی... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت بیست وهشتم🌹 خدایا حرف هایش، آن تحکم صدایش، مثل نوشیدنی انرژی زا بود. تا به حال هیچ کس این گونه مرا آرام نکرده بود . تا به حال هیچ کس به من اعتماد به نفس نداده بود. تا به حال هیچ کس محاسنم را برایم نشمرده بود. تا به حال هیچ کس ........ مثل طاها نبود. _خب حالا شروع کن شروع کردم اول کمی مشکل بود اما کم کم وضع بهتر شد . طاها با صبر و دقت به گفته هایم گوش میداد. بعد از حدود ده بار توانستم کاملا راحت برایش ارائه دهم. وقتی تمام شد هر دو به هم لبخند زدیم. حس خوبی داشتم. طاها بلند شد و همان طور که به سمت در اتاق می رفت گفت: _ وسایلت رو جمع کن می رسونمت این دفعه بدون تعارف پذیرفتم. وقتی به خانه رسیدیم تنها توانستم یک کلام به زبان بیاورم ولی آن را با تمام حس سپاس گزاریم بیان کردم. _ ممنونم لبخند زد. طاها بی نظیر بود تمام روز جمعه را با لبخندی به روی لب هایم گذرانده بودم . لبخندی ناشی از حس فوق العاده ای که طاها به من هدیه داده بود . شنبه صبح وقتی از خواب بیدار شدم هنوز هم آن حس خوب را داشتم اما نمی توانستم منکر استرسی که دارم شوم. دلم می خواست طاها بود و باز هم آن حرفها را به من می زد. سعی می کردم با به یاد آوردن حرف هایش بر خودم مسلط شوم. اصلا نمی خواستم به افکار منفی اجازه ی جولان دادن دهم. ساعت 8 خودم را به دانشگاه رساندم . عادت داشتم همیشه خیلی زودتر از زمان مقرر حاضر شوم. مخصوصا جاهایی که برایم استرس زا بود. تا ساعت 8:30 قدم زنان مقاله ام را زیرو رو می کردم. یک ربع به نه بود که در سالن را باز کردند . استاد عباسی هم همان موقع آمد و پرسید که آماده ام و من هم از سر ناچاری بله ای گفتم و بعد از استاد قصد داخل شدن به سالن را کردم که با صدای بی نهایت آرامش بخشی به عقب برگشتم. _ آرام تعجب زده و البته خوشحال نگاهش کردم و گفتم: _شما ... اینجا.... زبانم انگار بند آمده بود لبخند زد _ تو که باز رنگت پریده خجالت کشیدم طاها این همه وقت صرف کرده بود نباید خراب می کردم. شکلاتی از جیبش درآورد و دستم داد. _ بخورش فشارتو تنظیم میکنه بی تعارف خوردم، راست می گفت. قدمی به من نزدیک تر شد. سرش را خم کرد و خیره در چشمانم با لحنی بی نهایت مطمئن گفت: _ آرام ،تو میتونی ، من مطمئنم کمی عقب رفت. _ موفق باشی بعد از کنفرانس میبینمت. گفت و به سمت سالن حرکت کرد و داخل شد . هرگز انتظار حضورش را نداشتم. اما بی نهایت از بودنش راضی بودم. با اعتماد به نفس که نه در واقع با اعتماد به طاها وارد سالن شدم . بعد از اینکه استاد عباسی توضیح مختصری داد اسم من را اعلام کرد و من در تشویق حاضران به سمت تریبون رفتم زیر لب بسم الله گفتم و از خدا کمک خواستم. با چشمانم به دنبال طاها گشتم و با پیدا کردنش شروع به توضیح دادن کردم. فقط به طاها نگاه می کردم و او هم با اطمینان به من نگاه می کرد . بعد از نیم ساعت بالاخره تمام شد و من راحت شدم . درست است که بعضی جاها تپق زدم و کلمات را از یاد بردم . اما تسلط خودم را از دست ندادم. شاید از دید خیلی ها ارائه ام فوق العاده نبود اما من به شدت راضی بودم این کنفرانس برای منی که میمردم تا جلوی یک نفر حرف بزنم گام به شدت بلندی رو به جلو بود و من تمامش را مدیون طاها بودم. بعد از خروج از سالن طاها را دیدم که در جایی دور تر به انتظارم ایستاده بود. با دیدن من لبخند زد که من از آن لبخند، حس راضی بودنش از خودم را دریافت کردم و درواقع همین برای من بس بود. مهربان گفت: _ دیدی تونستی _ به خاطر شما بود ،ممنونم _ همش سعی خودت بود ... گفتم که تو فوق العاده ای. شرم زده سرم را زیر انداختم. _ می دونستی منم همین جا درس خوندم _ نه _ من اینجا آی تی خوندم ... الان کلاس داری ؟ به ساعتم نگاه کردم ، هنوز وقت داشتم _نه یک ساعت دیگه _ خب پس بریم یه دوری اطراف بزنیم ،بعد از فارغ التحصیل شدنم دیگه نیومدم . با هم راه افتادیم ، قدم زدن در کنار طاها هم جدید بود و هم حس خوبی داشت. من همیشه تنها بودم و بین کلاس هایم اگر فاصله بود یا جای خلوتی را پیدا می کردم و می نشستم و یا انقدر تنهایی قدم میزدم تا کلاسم شروع شود ، البته اکثرا به کتاب خانه میرفتم و آنجا درس می خواندم. _ هنوز تنهایی؟ _ بله _ تاکی؟ _ تا آخر هفته .... شایدم بیشتر _ می خوام تارا و مامان و یک هفته ببرم مشهد پیش خالم، شاید حال و هوای تارا اینجوری عوض شه ... دیگه واقعا نمی دونم باید چیکار کنم. یعنی خودش هم یک هفته نبود؟ این اولین فکری بود که از حرفش در ذهنم نقش بست... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت بیست ونهم🌹 کاش روی پرسیدن داشتم. اما سکوت جواب همیشگی من بود، بالاخره می فهمیدم. _ خب من دیگه باید برم ... مواظب خودت باش _ خیلی ازتون ممنونم که اومدین. لبخند زدو رفت. من هم به سمت کلاسم رفتم. فردای آن روز طاها رفت و من این را سه شنبه ی همان هفته که برای کلاس بچه ها به شرکت رفتم فهمیدم.دلم گرفته بود. برای خودم هم عجیب بود که از نبودن طاها دلتنگ بودم. در این مدت انقدر طاها به من توجه نشان داده بود و دررفت وآمدهای سخت که همیشه تنها بودم به دادم رسیده بود که واقعا این نبودنش مرا ناراحت می کرد. سعی می کردم به افکارم اجازه ی پیشروی ندهم . من حقی در برابر طاها نداشتم . تا همین جا هم بی نهایت شرمنده و سپاس گزار بودم . اما دلم این حرف ها حالی اش نبود. چند روزی بود که شماره ای ناشناس به گوشی ام زنگ میزد و من از آنجا که هیچگاه شماره هایی که نمی شناختم را جواب نمی دادم ، سعی می کردم نسبت به آن بی تفاوت باشم. در اتاق هر یک گوشه ای نشسته و مشغول نهار خوردن بودیم امروز امیرعلی برایمان همبرگر خریده بود که البته به خاطر شرطی بود که باخته بود و مجبور شده بود ما را مهمان کند. امیر علی و فرشته مشغول کل کل کردن بودند. با روشن و خاموش شدن صفحه ی گوشی به آن نگاه کردم ، باز هم همان شماره ی ناشناس بود. گوشی سایلنت بود و خدارو شکر توجه جلب نمی کرد. بعد از چند دقیقه برایم پیام آمد. با دیدن همان شماره ی ناشناس کنجکاو پیام را باز کردم. و با خواندن متن پیام چنان شوکه شدم که لقمه به گلویم پرید. _ جواب بده ..... طاها هستم. فرشته لیوانی آب به دستم داد . آب را گرفتم و در حالی که هنوز سرفه می کردم گفتم: _ ممنون همان لحظه دوباره چراغ های گوشی روشن شد . باید جواب میدادم. از اتاق خارج شدم و به سرعت از در شرکت خارج شدم و در راه پله تماس را برقرار کردم . قبل از آنکه چیزی بگویم طاها گفت: _ دختر تو واقعا محشری من چند روزه دارم به تو زنگ میزنم یعنی تو حتی کنجکاوم نشدی ببینی کیه که هر روز زنگ میزنه خب شماره های ناشناس را دوست نداشتم. در مقابل تمام حرف هایش تنها توانستم بگویم: _ سلام _ به روی ماهت این لحن خاص مرا دیوانه می کرد. کلا عادت داشت با لحن و کلامش زبانم را بند بیاورد. سکوتم که طولانی شد گفت: _ آرام خانوم هستی ؟ _ بله _خوبی؟ _ممنون..... شما خوبین؟ _ از احوال پرسیای شما جوابی نداشتم خب من حتی شماره اش را نداشتم ، داشتم هم رویش را نداشتم. _ چه خبر ؟ _ هیچی _ هنوز تنهایی؟ فقط او به فکر تنهایی من بود انگار ، هرچند کاری از دستش برنمی آمد اما همین پرسیدنش کلی حالم را خوب می کرد. _ بله _ الان شرکتی ؟ _ بله _آرام تا حالا دقت کردی که تو به جز، بله ، ببخشید ، ممنون ، حرف دیگه ای نمیزنی خنده ام گرفت راست می گفت. _ اما من یه کاری می کنم حرف بزنی ، از همه چی طاها غیر قابل پیش بینی بود ، حرفی نداشتم. مطمئن بودم توانایی این کار را دارد. _ خب ، برو به کلاست برس ، فعلا خداحافظ روی فعلا تاکید کرد. _ خداحافظ. لبخند روی لبهایم کاملا غیر ارادی بود . ناراحتی ام از نبودنش کاملا از بین رفته بود جمعه بود و در خانه تنها بودم . بابا تماس گرفته بود و گفته بود که یک هفته بیشتر می مانند. واقعا حرفی برای گفتن به پدر و مادرم نداشتم . وقتی آنها با من اینگونه رفتار می کردند و تنها ماندن من ذره ای برایشان اهمیت نداشت در نتیجه از برادرهایم هم انتطاری نداشتم، طاها که دیگر جای خود داشت ،هر چند که حق هیچ انتظاری از او نداشتم.و او من را این مدت حسابی شرمنده کرده بود . انگار او تنها کسی بود که تنهایی من برایش مهم بود ... از آن روز که با طاها حرف زدم دیگر زنگ نزده بود و من با پررویی تمام دلخور بودم. و مدام با خودم می گفتم :نه به اون چند روز که من نمی دونستم کیه هی زنگ می زد و حالا که فهمیدم، دیگه خبری ازش نیست. برای خودم هم جالب بود که انقدر به طاها فکر می کنم و روی رفتارهایش حساس شده ام. خب او اولین کسی بود که به من توجه نشان داده بود و من در دلم به خودم حق میدادم که به او فکر کنم. او مرا به بودنش و به توجه های گاه و بی گاهش عادت داده بود. آرش طبق معمول کوه بود و آرمین هم نمی دانم کجا رفته بود. فقط می دانستم هرجا هست بی شک سارا هم با اوست.... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت سی ام🌹 موقع رفتن به من گفته بود که سعی می کند امشب را زودتر به خانه بیاید ، البته به همراه سارا، تا من هم تنها نباشم ، واقعا حرفش خنده دار بود در تمام دو هفته ی گذشته صبح از خانه خارج شده بود و شب هنگام خواب به خانه برگشته بود و گاهی انقدر دیر آمده بود که من اصلا متوجه آمدنش نشده بودم. حالا امروز می خواست به خاطر من زود به خانه بیاید. من هم برای اینکه اصلا دوست نداشتم حس دین نسبت به آنها داشته باشم، تصمیم گرفتم غذای مورد علاقه اش را درست کنم که جبران کرده باشم ، هرچند اگر می توانستم به او می گفتم که به خاطر من زودتر به خانه نیاید چون من اصلا دلم نمی خواهد مزاحم زندگی او باشم. حس دلخوریم نسبت به آرش و مخصوصا آرمین خیلی عمیق بود و من واقعا از این بابت ناراحت بودم. اما رفتار های آنها فقط مرا دلخور می کرد و من نمی توانستم با این حس مقابله کنم. برای شام زرشک پلو با مرغ درست کردم. به اندازه ی چهار نفر که اگر آرش هم برای شام آمد چیزی برای خوردن داشته باشد. کار غذا که تمام شد به سمت اتاقم رفتم تا قبل از رسیدن آنها نمازم را بخوانم . اوایل که شروع به نماز خواندن کرده بودم، در واقع نماز نمی خواندم فقط سجاده ای که مادر بزرگم برایم از مکه آورده بود را پهن می کردم و روی آن می نشستم و حرف هایی که روی دلم تلنبار شده بود و گوشی برای شنیدن آنها نداشتم را برای خدا تعریف می کردم تا اندکی سبک شوم. بعد ها کم کم شروع کردم به درست نماز خواندن . این کار را فقط برای دل خودم انجام می دادم. و همیشه سعی می کردم در تنهایی نماز بخوانم . مهسا حتی به نماز خواندن من هم ایراد می گرفت و مرا مسخره می کرد. من اصلا کاری به افکار و عقاید هیچ کس نداشتم و به همه احترام می گذاشتم حتی به مهسا، اما نمی دانم چرا هر کس به من می رسید به تمام کارهای کرده و نکرده ی من کار داشت. مشغول خواندن بودم که سرو صدایی از پایین به گوشم رسید . صداها از صدای آرمین و سارا بیشتر بود . نمازم را سریع تمام کردم و با همان چادر از اتاق بیرون رفتم تا از بالای پله ها پایین را ببینم . که با صدای مهسا به پشت سرم برگشتم از اتاق آرش بیرون آمده بود ، عادت داشت لباس هایش را در اتاق آرش بگذارد،کلا عادت داشت خودش را به آرش بچسباند. هرچقدر هم که آرش توجهی نمیکرد او کار خودش را می کرد. گاهی دلم برایش میسوخت. با دیدن من به حالت تمسخر آمیزی گفت: _ سلام خانوم بزرگ تکه اش را ندیده گرفتم و فقط سلام کردم بالاخره او مهمان بود. از کنارم رد شد و پایین رفت. هنوز چهار رکعت دیگر داشتم اما نمی دانستم اول به پایین بروم یا اول نمازم را بخوانم اما وقتی شنیدم که مهسا در جواب آرمین که بلند پرسید: آرام کجایی باز هم به تمسخر گفت : حاج خانوم مشغول عبادتن تصمیم گرفتم اول نمازم را بخوانم و بعد به سراغ آنها بروم. آنها خیلی هم مهمان نبودند و من هم تنها میزبان این جمع نبودم. بعد از اینکه نمازم را خواندم از پله ها پایین رفتم و سلامی جمعی گفتم . جمعشان جمع بود و طبق معمول اضافی این جمع من بودم . آرمین و سارا ، آرش ، میلاد و مهسا انگار با هم بیرون بودند. یعنی واقعا من جای آنها را تنگ می کردم اگر مرا هم با خود می بردند. سارا با خوش رویی به سمتم آمد و در آغوشم گرفت . با همان لحن مهربان و خواهرانه اش گفت: _ سلام عزیزم قبول باشه. افکار منفی را پس زدم و گفتم. _ممنون مهسا که هیچ اما آرمین و میلاد هم با خوش رویی جوابم را دادند. آرش هم مشغول صحبت با تلفن بود که در همان حالت سری برایم تکان داد. به سمت آشپزخانه رفتم و سری به غذاها که حالا به نظرم کم بود زدم و برگشتم تا از آرمین بپرسم چه کار کنم و کی غذا را بیاورم که چون با میلاد مشغول صحبت بود صبر کردم تا صحبتش تمام شود. همین طور منتظر بودم که مهسا با همان لحن همیشگی اش بلند گفت: _ آرام مهمون داری هم بلد نیستی ، نکنه خودمون باید از خودمون پذیرایی کنیم. با این حرفش توجه همه به من جلب شد . هم خجالت کشیدم هم ناراحت شدم . میلاد به مهسا اخم کرد. اما سارا خیلی جدی در جوابش گفت: _ مهسا جون شما که قبل از اومدن آرام کل آشپزخونه رو زیرو رو کردی خب از خودت پذیرایی هم می کردی دیگه. سارا هر وقت بود جواب تکه پرانی های مهسا را می داد و از من دفاع می کرد و کمی دلم را خنک می کرد. مهسا هم چون می دانست جلوی سارا کم می آورد دیگر حرفی نزد. سعی کردم بی خیالش باشم ، بالاخره چند ساعتی باید او را تحمل می کردم و باید از حالا خودم را آماده می کردم . نباید به این زودی در برابر حرف هایش خودم را می باختم. به سمت آرمین رفتم و او را صدازدم. _آرمین _ جانم _ یه لحظه میای به سمت آشپزخانه رفتم و او هم به دنبالم آمد. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7🍃🌹
شهـــــــر بازی پارت سی ویکم🌹 قبل از اینکه من حرفم را بزنم گفت: _ ببین حرفای مهسا رو کلا به دل نگیر باشه؟ جوری حرف میزد که انگار من او را برای شکایت کردن از مهسا به آشپزخانه کشانده ام و او می خواهد من بحث را کش ندهم ، واقعا از لحنش ناراحت شدم. برادرم هنوز من را نشناخته بود. با دلخوری گفتم: _ می خواستم بگم من فقط اندازه ی خودمون غذا درست کردم اگه کمه باید غذا سفارش بدی. فکر میکنم فهمید که خراب کرده و من ناراحت شده ام که خواست بحث را عوض کند. با لحن مهربانی در حالی که شرمندگی در نگاهش دیده می شد گفت؟ _ چرا زحمت کشیدی خب سفارش میدادیم. جوابی ندادم او هم خودش به سمت گاز رفت و در حال برداشتن در یکی از قابلمه ها گفت: _ حالا چی درست کردی؟ _ زرشگ پلو با مرغ _ به خاطر من درست کردی آره ؟ آخه تو چقدر مهربونی. سارا هم به ما پیوست _ یاد بگیر سارا خانوم خواهرم غذای مورد علاقه ی منو درست کرده سارا لبخند محبت آمیزی به من زد و گفت: _ دستش درد نکنه دوباره گفتم_ کم نباشه؟ سارا هم نگاهی به مقدار غذا انداخت و با شک گفت : _ نمیدونم _ خب من که نمی دونستم همتون باهمین لحنم ناخودآگاه دلخور شده بود. که باعث شد هردو شرمنده به من نگاه کنند. من هم چون از این شرمندگی های بی موقع متنفر بودم سریع بحث را عوض کردم . _ بخوایم سفارش بدیم طول میکشه ،سوسیس هم داریم ، یکم سرخ کنم؟ آرمین آره خوبه ای گفت و بیرون رفت اما سارا ایستاد و مشغول کمک کردن شد. سارا مشغول سرخ کردن سوسیس ها بود و من هم میز را می چیدم که میلاد به کنارم آمد و با لبخند گفت: _ دستپخت شما رو می خوریم امشب؟ میلاد همیشه با من مهربان برخورد می کرد. با لبخند جوابش را دادم. _ بله _ به به پس چه افتخاری امشب نصیب ما شده باخجالت و آرام گفتم : _ در این حدم نیست. _ حتما هست خانوم خانوما میلاد همیشه همین طوری با من حرف می زد با احترام و مهربان، البته اگر مهسا سرنمی رسید. نزدیک تر شد و گفت: _ آرام _ بله _ از مهسا دلخور نشو ،میشناسیش که. سعی کردم لبخند بزنم. با آمدن مهسا با آن نگاهش من به سرعت به سمت آشپزخانه رفتم و دیدم که مهسا با اخم چیزی به میلاد گفت و او هم با اخمی بدتر جوابش را داد. شام خورده شده بود و البته همه به جز مهسا خوششان آمده بود و تشکر کرده بودند. خودم در آشپزخانه ایستادم تا ظرف ها را بشورم و هر چه سارا اصرار کرد نگذاشتم کمک کند. خودم هم می توانستم بیخیال شوم تا فردا که شهلا خانم بالاخره مرخصی اش تمام می شد و بر می گشت ، اما صرفا برای نبودن در جمع آنها تصمیم به این کار گرفتم. من تنهایی را به بودن در آن جمع ترجیح می دادم. برای خودم مشغول بودم که با صدای مهسا از جا پریدم با لحن بدی گفت: _ اصلا به قیافت نمیاد از این کارا هم بلد باشی . _ البته همیشه گفتن از آن نترس که های و هو دارد از آن بترس که سر به تو دارد. اصلا متوجه منظورش نمیشدم. _ برای برادر ساده ی من که خوب بلبل زبونی می کردی ، چی شد، زبونتو موش خورد. به سختی در حالی که هنوز گیج و مبهوت بودم گفتم: _ من متوجه نمیشم دوباره با لحن بد و طلبکارش ادامه داد. _ نبایدم متوجه بشی امثال تو خوب بلدن وقتی مچشون گرفته شد، خودشون و بزنن به موش مردگی _ ببین دختر جون من که می دونم چقدر عقده داری ولی بیخود می کنی برای برادر من تور پهن کنی . من عقده ای بودم ؟ من برای میلاد تور پهن کرده بودم ؟ بغض به گلویم چنگ انداخته بود اما به هیچ وجه نباید جلوی او اشک میریختم به هیچ وجه. نمی دانستم چه بگویم ، این دختر واقعا مریض بود. _ معلومه دیگه پیش خوت گفتی کی بهتر از میلاد که بخوای خامش کنی هم پولداره هم خوش قیافست هم دکتره ، فکر کردی چون دو بار تو روت خندید ازت خوشش اومده ، آخه بیچاره ،اونم مثل همه بهت ترحم کرده. همه به من ترحم می کنن ؟ دهان باز کردنم مساوی با شکستن بغضم بود پس ساکت ماندم تا هرچه می خواهد بگوید و برود. _ اگه فقط یه بار دیگه اطراف میلاد ببینمت آبروتو همه جا می برم . حیف آرش و آرمین که توی عقده ای خواهرشونی. کور خوندی اگه فکر کردی میذارم میلاد خام تو بشه. حرف هایش را زد و رفت . و من دیگر توان مقابله با اشک هایم را نداشتم . باید خودم را کنترل می کردم . نباید جلوی آنها میشکستم .بعد از رفتن آنها می توانستم تا ابد اشک بریزم. کمی که آرام تر شدم صورتم را آب زدم اما اشکها بند نمی آمدند. به سختی خودم را کنترل کردم . اما خدارو شکر مثل اینکه قصد رفتن کرده بودند .باز هم به صورتم آب زدم و از آشپزخانه خارج شدم. نگاه میلاد را که به خودم دیدم سرم را زیر انداختم و خداحافظی کردم ... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت سی ودوم🌹 آرمین هم رفت تا سارا را برساند . به اتاقم رفتم، دیگر تحمل نداشتم، اشکها همچون رود جاری بودند. روی تخت سرم را در بالشم فرو بردم و از ته دل زار زدم . به من گفت عقده ای ، به من گفت تور پهن کردم اصلا من تورم کجا بود. با حس لرزش چیزی کنار دستم گوشی ام را برداشتم . طاها بود . مهسا گفت همه به من ترحم می کنند حتما طاها هم دلش برایم می سوزد وگرنه چرا باید اینقدر با من خوب باشد. جواب ندادم تا قطع شد. دوباره تماس گرفت. گوشی را خاموش کردم و گوشه ای انداختم . هنوز چند دقیقه نگذشته بود که تلفن خانه به صدا در آمد . از آنجا که می دانستم کسی با من کار ندارد توجهی نکردم و منتظر ماندم تا آرش جواب دهد . بعد از چند لحظه صدای بلند آرش را از طبقه ی پایین شنیدم که گفت: _ آرام با تو کار دارن گوشی بالا رو بردار. متعجب و کمی هم ترسیده که نکند طاها باشد گوشی را برداشتم. صدایم به شدت گرفته بود و لرزان و این را وقتی اولین کلمه از دهانم خارج شد فهمیدم الو... _ گوشیتو همین الان روشن می کنی وگرنه میام در خونتون همین ،قطع کرد وای خدایا یعنی با آرش حرف زده ، گفته با من کار داره!!!!! استرس گرفتم از یک طرف هم ترسیدم واقعا بیاید . به سمت گوشی رفتم و روشنش کردم بلافاصله زنگ خورد. دکمه ی برقراری تماس را زدم. اما قبل از اینکه من چیزی بگویم او شروع کرد لحنش ناراحت وکمی هم عصبانی بود. _ حالا دیگه گوشیتو خاموش می کنی آره؟ _ ببخشید فکر می کنم او هم متوجه گرفتگی صدایم شد _ چی شده ؟ چرا صدات اینجوریه _ هیچی _ آرام میام در خونتونا چرا انقدر به من توجه می کرد. بی اراده زبان باز کردم و گفتم: _ چرا انقدر به من توجه می کنین. _ منظورت چیه؟ صدایش یک جوری شد انگار که مثلا از چیزی ترسید _ شما هم دلت سوخته برام صدای من هم از بغض لرزید ، باید تکلیفم را با او مشخص می کردم اگر او هم ترحم می کند، دیگر دیدنش را نمی خواهم. گیجی و نگرانی در صدایش مشخص بود. _ این حرفا چیه میزنی آرام . حالت خوبه ؟ حالم خوب نبود، افتضاح بود... با همان صدای لرزان و غمگین گفتم: _ نه... ببخشید من باید قطع کنم. قطع کردم و گوشی را خاموش کردم گریه ام بند نمی آمد . روی تخت مچاله شدم و آنقدر زار زدم تا خوابم برد. چشمانم را که باز کردم اولین چیزی که به چشمم آمد نور خورشید بود که به من می گفت نمازم قضا شده است. سرم درد می کرد و چشمانم می سوخت. به ساعت کنار تختم نگاه کردم ،ساعت 10 بود . واین یعنی که من کلاس ساعت هشتم را از دست داده بودم. و به کلاس بعدی هم احتمالا دیر می رسیدم. کلافه و خسته آماده شدم و به سرعت از خانه بیرون زدم ، در را بستم و خواستم در را قفل کنم. کلیدم را به سمت قفل بردم اما همین که خواستم در قفل فرو کنم با صدایی از جا پریدم ... _ چه عجب کلید از دستم افتاد به سمتش برگشتم ، پشت سرم ایستاده بود ، با دیدنم اخمش دو برابر شد. خم شد و کلید را برداشت ، در را قفل کرد و گفت: _ بریم خودش جلوتر راه افتاد و در جلو را برای من باز کرد ، بی حرف همینطور که من نگاهش می کردم او هم نگاهم می کرد، طبق معمول من از رو رفتم و سوار ماشین شدم . در را برایم بست ، خودش هم سوار شد ، ماشین را روشن کرد و راه افتاد. با این که تا ده خوابیده بودم اما باز هم احساس خستگی می کردم ، سرم به شدت سنگین بود. یادم آمد گوشی ام هنوز خاموش است.از کیفم در آوردم و روشنش کردم که بلافاصله برایم پیام آمد.آن هم با شماره ای ناشناس ،با تردید آن را باز کردم _ آرام جان ، میلادم ،چرا گوشیت خاموشه ، پیامم به دستت رسید بهم زنگ بزن . اولین بار بود که میلاد به من پیام میداد. احتمال می دادم که ربطی به حرف های دیشب مهسا داشته باشد. و هرگز دوست نداشتم با میلاد صحبت کنم. گوشی را در کیفم انداختم و به بیرون نگاه کردم. مسیر را نمی شناختم اصلا حوصله ی غافلگیری های طاها را هم نداشتم و باید به کلاسم می رسیدم. _ ببخشید من باید برم دانشگاه صدایم هنوز هم گرفته بود _ ساعت چند کلاس داری؟ _ الان شروع شده _ پس بی خیالش شو چیزی نگفتم طاها هرطور بود حرفش را به کرسی می نشاند. بعد از چند دقیقه روبروی یک کافی شاپ نگه داشت جالب این بود که اسمش کافه تارا بود. _ پیاده شو پیاده شدم و با هم به داخل کافه رفتیم .... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7🍃🌹
شهـــــــر بازی پارت سی وسوم🌹 فضای داخل بی نهایت زیبا بود. شیک و مدرن و در عین حال بسیار راحت و دنج به نظر می رسید ، از داخل برای طبقه ی دوم پله می خورد. سه تا از میز ها پر بود اما طاها مرا به سمت پله ها هدایت کرد .کسی که پشت صندوق نشسته بود و فردی که سفارش می گرفت با دیدن طاها بسیار گرم و محترمانه سلام و احوال پرسی کردند. طبقه ی بالا اما هیچ کس نبود . صندلی یکی از میز ها را بیرون آورد و اشاره کرد بنشینم . _ چی میخوری؟ _ هیچی بی توجه به من به پایین برگشت . از دیشب یک لحظه هم نشده بود که حرف های مهسا از ذهنم خارج شود .فکر که می کردم می دیدم راست می گفت که من عقده ای هستم ، من حتی عقده ی یک کافی شاپ رفتن ساده هم به دلم مانده بود. همیشه آرزوی کافی شاپ رفتن داشتم و تا به این سن یک بار هم نرفته بودم. اشکهایم باز داشتند صورتم را خیس می کردند و من نمی توانستم جلویشان را بگیرم. چند دقیقه ای بود که طاها پایین رفته بود و هنوز خبری از او نبود ، سرم را روی میز گذاشته بودم و چشمهایم را بسته بودم. مهسا و حرفهایش راحتم نمی گذاشتند. از یک طرف هم پیام میلاد اعصابم را به هم ریخته بود . با صدای قرار گرفتن چیزی روی میز سرم را به سرعت بلند کردم و طاها را در حالی که یک سینی در دست داشت و مشغول چیدن محتویات آن که کیک و کافی بود، ایستاده کنار میز دیدم. بعد از اتمام کارش سینی را روی میز کناری قرار داد و نشست . سرم را زیر انداخته بودم و به کیک شکلاتی روبرویم نگاه می کردم. _ اینجا مغازه ی پدرم بود ، بستنی سنتی می فروخت، اون موقع ها فقط از طبقه ی پایین استفاده میشد و بالا انبار بود. کارو کاسبی پدرم خیلی خوب بود و اینجا هم حسابی معروف بود . بعد از فوتش یک سال تعطیل بود اما خب من کم کم راش انداختم و کردمش یه کافی شاپ. خوش به حالش منم عاشق کافی شاپ بودم. آرام و مهربان پرسید _ آرام چی شده؟ لحن مهربانش که می ترسیدم ناشی از ترحم باشد تمایلم برای گریه کردن را بیشتر کرد. آرام و لرزان گفتم: _ هیچی دوباره با همان لحن گفت: _ چی باعث شده تو انقدر گریه کنی و به هم بریزی _ هیچی صدای زنگ گوشی ام مانع شد تا ادامه دهد. گوشی را از کیفم در آوردم و با دیدن شماره ی میلاد مضطرب شدم. نمی دانستم چه باید بکنم. همین طور گوشی در دستم بود و به آن نگاه می کردم که طاها همانطور که موشکافانه نگاهم می کرد گفت: _ جواب نمیدی؟ همان موقع صدای زنگ گوشی قطع شد و من در حالی که نفس راحتی می کشیدم گفتم: _ قطع شد دیگه طاها چیزی نگفت اما در کل طاها خیلی تیز بود و نمی شد چیزی را از او مخفی کرد . گوشی را سایلنت کردم و کنار دستم گذاشتم. _ آرام ، فکر می کنم من رو تو این مدت شناخته باشی ، می دونی من تا جواب نگیرم نمی ذارم بری .... با روشن و خاموش شدن صفحه ی گوشی ام صحبتش را قطع کرد گفت: _ چرا جواب نمیدی ، مزاحمه؟ _ نه باز هم قطع شد و من سریع گوشی را درون کیفم انداختم. طاها با اخم و موشکافانه نگاهم می کرد. خدایا چرا همیشه طاها سر بزنگاه می رسید. سعی کردم به خودم مسلط باشم و چیزی بگویم که شاید طاها کوتاه بیاید و بی خیال شود. _ چیزه ببخشید من دیشب حالم خوب نبود ..... یعنی سرم درد می کرد ..... واسه همین گوشیمو خاموش کردم ..... ببخشید ...... الانم با اجازتون برم کلاسم دیر میشه. نیم خیز شدم که محکم گفت : بشین بی اراده نشستم که ادامه داد. _ فکر کردی من راست و دروغتو نمی فهمم من کم رو و خجالتی بودم اما انقدر حرف های دیشب مهسا حالم را بد کرده بود که واقعا دلم نمی خواست به خاطر ترحم مورد توجه قرار بگیرم . پس سعی کردم تکلیفم را با طاها مشخص کنم. دهانم خشک شده بود سرم را به زیر انداختم و به سختی لب باز کردم. _اگه میشه.... دیگه به من توجه نکنین ......... شما این مدت به من خیلی لطف داشتین ، هنوزم برام دلیل این تغییرات یه دفعه ایتون عجیبه اما من واقعا از ترحم خسته شدم دلم...... به سرعت حرفم را قطع کرد و با ناراحتی گفت: _ بس کن این حرفا چیه میزنی ترحم چیه؟ مقابله با بغضی که به گلویم چنگ انداخته بود سخت بود و از توان من خارج ، به سختی لب گشودم و گفتم: _ من خودم می دونم مزاحم و ترحم برانگیز و (صدایم شکست و اولین قطره اشک از چشمانم چکید و با صدای بینهایت لرزانی ادامه دادم ) عقده ای هستم .... اما... _ بس کن طاها عصبانی و ناراحت بود ، نباید این حرف ها را می زدم اما فشار زیادی را تحمل می کردم ، حرف های مهسا واقعا برایم غیر قابل هضم بود . من به تنها چیزی که در زندگیم فکر نمی کردم جنس مخالف بود چه رسد که بخواهم برای کسی تور پهن کنم . دیگر کنترل اشکها دست خودم نبود، دستم را محکم جلوی دهانم گرفته بودم و سعی داشتم صدای گریه ام را خفه کنم... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت سی وچهارم🌹 طاها بلند شد و چند لحظه بعد با لیوانی آب برگشت ، اول یک دستمال به دستم داد و بعد هم لیوان را جلویم گذاشت.بی حرف روبرویم نشست و صبر کرد تا کمی آرام شوم. چند دقیقه ای در سکوت گذشت ، کمی آرام شده بودم .... درست مثل اسمم. مهربان پرسید: _ آروم شدی خجالن زده گفتم: _ ببخشید با همان لحنی که همیشه دهانم را می بست گفت: _ آرام من به تو ترحم نکردم _ تو دختر فوق العاده ای هستی نیازی به ترحم نداری. ناخودآگاه پوزخند زدم ، که او هم دید. کلافه شد. _ آرام چی شده؟ _ من تا حالا به جز شما با هیچ مرد غریبه ای حرف نزدم. با اخم نگاهم می کرد. صدایم غمگین بود و گاهی هم از بغض می لرزید اما سعی می کردم خودم را کنترل کنم. _ تو دانشگاه هم خیلی کم، هر چی هم بوده راجب درس بوده. _ چی می خوای بگی ، فکر کردی من نمی شناسمت. _ من اصلا بلد نیستم با آدما ارتباط برقرار کنم ..... چه برسه بخوام ..... تور پهن کنم. تور پهن کردن را که شنید عصبانی گفت: _ کی به تو این مزخرفات و گفته _ به من میگه برای برادرش تور پهن کردم ... گفت من عقده ایم و همه بهم ترحم می کنن، گفت آبرومو میبره _ کدوم احمقی این چرت و پرتا رو گفته صدایش بدجور عصبانی بود. انگار دیگر حرف نگفته با طاها نداشتم . او دیگر غریبه نبود. دیگر حرف زدن با او سخت نبود . _ مهسا _ غلط کرده، همه ی صفتای خودشو به تو نسبت داده چقدر حمایت های طاها برایم جدید و دلگرم کننده بود. _ این کی بود که بهت زنگ می زد؟ _ میلاد _ برادر مهسا دیگه آره _ بله _ چی کارت داره؟ _ نمیدونم به خدا من شمارشو هم نداشتم خودش صبح پیام داد گفت می خواد باهام حرف بزنه تا حالا به من زنگ نزده بود. _ حتما می خواد گند خواهرشو جمع کنه اصلا دلم نمی خواست طاها در موردم فکر بدی کند...حس می کردم باید خودم را برایش توجیه کنم. _به خدا من تا حالا اصلا باش حرف نزدم همیشه خودش میومد با من حرف میزد ، اگرم سوال می پرسید من جواب میدادم ، به خدا من اصلا نمیدونم چرا ...... _ چته دختر؟ آروم باش ، من تورو به اندازه ی کافی میشناسم ، لازم نیست قسم بخوری دلم شکسته بود حرف های مهسا برای من بی نهایت سنگین و زجر آور بود. _ مگه بهت نگفتم بعضی آدما اصلا ارزش ندارن که بخوای به حرفاشون فکر کنی ؟ هان ؟ بعد تو از دیشب داری خودتو به خاطر حرفای این دخترِ روانی اذیت می کنی؟ _ آخه اولین بار بود یکی این حرفا رو بهم می زد. _ همین الان هرچی شنیدی فراموش میکنی ، حق نداری به حرفاش فکر کنی، فهمیدی؟ _ بله کمی سکوت شد اما یادم افتاد که او دیشب به خانه ی ما زنگ زده بود با ترس گفتم؟ _ دیشب شما به آرش گفتین می خواید با من حرف بزنید؟ _ نه، دختر خالم برای عوض شدن حال و هوای تارا باهامون از مشهد اومده ، به اون گفتم زنگ بزنه _ چرا نخواستین آرش بفهمه؟ _ خب آرش بفهمه یا نه برای من فرقی نداره ما که کار اشتباهی نمی کنیم ، اما گفتم شاید تو دوست نداشته باشی. اشاره اش به موضوع بیمارستان را متوجه شدم. چیزی نگفتم ، خودم هم نمی دانم که چرا دیگر دلم نمی خواست آرش و آرمین چیزی بدانند هرچند من می خواستم به آنها بگویم اما آنها هیچ گاه برای من وقت نداشتند .و اینکه طاها خوب است و مرا اذیت نمیکند ، حتی بیشتر از برادرهایم به من توجه می کند ،تازه مرحم زخم هایم هم می شود. ساعت نزدیک یک بود و من فکر کردم شاید بهتر باشد امروز قید دانشگاه را بزنم. گوشی را از کیفم در آوردم که با دیدن بیست تماس بی پاسخ از میلاد متعجب به صفحه ی گوشی خیره ماندم. _ چی شد؟ _ هیچی گوشی را از دستم گرفت و به تماس ها نگاه کرد. _ میلاده؟ _ بله شماره ی میلاد را هنوز در گوشی ام سیو نکرده بودم . _ چرا جوابشو نمیدی؟ _ میترسم یه وقت مهـ..... نگذاشت جمله ام را کامل کنم. _ مگه نمیگم به اون دخترِ فکر نکن ، دلیلی نداره ازش بترسی _ گفت آبرومو میبره _ هیچ غلطی نمیکنه خیالت راحت گوشی هنوز در دستان طاها بود که صفحه اش روشن و خاموش شد. گوشی را به سمتم گرفت و گفت: _ جوابشو بده بذار این زنگ زدناش تموم شه ، دلیلی نداره بخوای از کسی بترسی گوشی را گرفتم و دکمه ی اتصال را زدم _ الو _ آرام جان آخه چرا جواب نمیدادی _ میدونم مهسا دیشب بهت چه چرت و پرتایی گفته پس میدانست که می خواست با من حرف بزند. _ ببین آرام حرفاشو فراموش کن .......... خب من اشتباه کردم و از علاقم بهت به مهسا گفتم ، فکر می کردم اینجوری رفتارش باهات بهتر میشه اما ... گوشی از دستم افتاد، صدای ضربان قلبم را میشنیدم ،اولین بار بود که کسی این جمله را به من می گفت. طاها گوشی را برداشت و با نگاه متعجب به من گوشی را روی بلند گو گذاشت ... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت سی وپنجم🌹 _ آرام جان صدامو میشنوی ، نمی خواستم اینجوری بفهمی که..... دوست دارم..... اما مهسا با کار دیشبش گند زد به همه چیز طاها هم حرف هایش را شنید، شرم زده و یواشکی نگاهش کردم ،به شدت اخم هایش در هم بود و دست هایش را مشت کرده بود. _ آرام صدامو میشنوی به سختی زبان باز کردم _ بله _ لطفا حرفای مهسا رو فراموش کن من خودم حسابشو رسیدم ، باشه عزیزم؟ خدای من، از شدت شرم سرخ شدم. طاها هم عصبانی تر شده بود انگار. حتی میترسیدم گوشی را از حالت بلندگو خارج کنم . فقط به سختی زبان باز کردم و گفتم: _ ببخشید من باید برم _ باشه عزیزم برو من شب بهت زنگ میزنم. گوشی را قطع کردم. دلم می خواست فرار کنم نمی دانم چرا انقدر از طاها خجالت می کشیدم و نمی دانم چرا طاها انقدر عصبانی بود. اخم های طاها باز شدنی نبود انگار. جدی و کمی هم عصبی گفت: _ بلند شو بریم و خودش به سرعت از پله ها پایین رفت. از حرف های میلاد بیشتر از آن که خوشحال یا هیجان زده شده باشم خجالت کشیده و مضطرب شده بودم. نمیدانم اما اصلا از ابراز علاقه اش خوشحال نبودم ، من همیشه برای میلاد احترام زیادی قائل بودم، او همیشه با من محترم و مهربان برخورد می کرد. اما فقط در همین حد بود. میلاد همان طور که مهسا هم گفته بود واقعا همه چیز تمام بود اما من حتی اگر یک درصد هم می خواستم به او فکر کنم وجود مهسا و عمه آن یک درصد را هم خنثی می کرد. من اصلا در ارتباطات عاطفی ضعیف و کند بودم ونمیدانستم الان چگونه باید برخورد کنم. کلا گیج بودم. و رفتار طاها هم مرا نگران کرده بود. از در کافه که خارج شدم او را دیدم که با همان اخم در ماشین منتظر نشسته است . سوار شدم و او بدون حرفی ماشین را روشن کرد و راه افتاد. باز هم نمیدانم کجا میرفت. جرات حرف زدن را نداشتم .میترسیدم با ابراز علاقه ای که میلاد کرده بود او واقعا باورش شده باشد که من برای میلاد به قول مهسا تور پهن کرده ام. بالاخره بعد از طی مسافتی جلوی یک رستوران نگه داشت. اخم هایش کمتر شده بود اما هنوز جرات نداشتم به او بگویم که می خواهم به خانه برگردم . تعللم را که دید به سمتم برگشت و گفت : _ چرا نمیای؟ _ ببخشید اگه میشه من دیگه برم. اخمش را باز کرد و با لحن خاصی گفت: _ چیه حالا که خاطرخواه پیدا کردی دیگه ما رو تحویل نمیگیری. خجالت کشیدم سرم را زیر انداختم ، طاها همیشه با حرف هایش مرا معذب می کرد. _ حالا نمی خواد خجالت بکشی بیا بریم یه نهار بدم بخوری، تو کافه که چیزی نخوردی فقط اشک ریختی . به سمت در رستوران رفت. طبق معمول من هم چاره ای جز اطاعت نداشتم. پشت میزی نشست و من هم روبرویش نشستم. منو را به دستم داد و خودش هم بی حرف منو ی دیگری را برداشت و مشغول خواندن شد. _ چی میخوری؟ _ فرقی نداره، هرچی خودتون می خورین _ شاید من یه چیزی بخوام که تو دوست نداشته باشی.... انتخاب کن نام اولین غذایی که در منو دیدم را گفتم _ جوجه با آمدن گارسن طاها یک پرس جوجه و یک پرس سلطانی با مخلفات و دوغ برای هردویمان سفارش داد. چشمانم را به رومیزی زیبای روی میز دوخته بودم و قصد بلند کردن سرم را هم نداشتم . _ نظرت چیه؟ سرم را بلند کردم و او خودش سوال نگاهم را جواب داد _ راجب میلاد ، نظرت چیه؟ نه مثل اینکه طاها تا مرا از خجالت آب نمی کرد ول کن ماجرا نبود. _ هیچی _ واقعا هیچی؟ واقعا چه انتظاری از من داشت ، من خودم هنوز در شوک حرفهای میلاد بودم و او انتظار داشت من راجب این مسئله با او صحبت کنم؟ _ آرام میشه لطفا جواب بدی؟ چه می گفتم خب.... ای خدا ... _ خب نمیدونم _ یعنی چی نمیدونی ..... تو یه دختری و یه پسر بهت ابراز علاقه کرده ..... بالاخره یه جوابی باید بدی دیگه. گیر داده بود ،نمیدانم می خواست به کجا برسد که این موضوع را ول نمی کرد. _ خب واقعا نمیدونم ...... باید فکر کنم. _ می خوای بهش فکر کنی؟ سوالش را با حالت خاصی پرسید انگار دوست نداشت من به میلاد فکر کنم. نمی دانم ،شاید هم من زیادی سعی داشتم روی هر حرف و حرکت طاها تحلیلی بیاورم . _ خب چی کارکنم ....من هرچی میگم شما یه چیز دیگه می پرسید. خداروشکر غذاهایمان را آوردند و طاها سکوت کرد.به نظرم در فکر بود چون با غذایش بازی می کرد ، من هم که کلا غذا خوردن در این شرایط برایم سخت بود . طاها باعث شده بود من خیلی چیزها را برای اولین بار تجربه کنم. تا انتهای غذا هیچ کدام حرفی نزدیم و تقریبا هر دو با غذایمان بازی کردیم. با خروجمان از رستوران طاها بالاخره سکوت را شکست... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت سی وششم🌹 _ می خوای بری دانشگاه _ نه چیز دیگری نگفت قبل از اینکه سوار شود در جلو را برای من باز کرد و بعد خودش سوار شد و منتظر ماند تا من سوارشوم . با این کارش راه تعارف کردن را برای من بست. در تمام طول مسیر هم هیچ حرفی نزد بدجور در فکر فرو رفته بود که وقتی پشت چراغ قرمز ایستاده بودیم و چراغ سبز شد او هنوز بی حرکت ایستاده بود و با بوق ماشین های پشتی به خودش آمد. به خانه که رسیدیم نمی دانستم باید چیزی بگویم یا نه او امروز برای من حکم یک ناجی را داشت و تقریبا توانسته بود تاثیر حرف های مهسا را کم کند. _ به خاطر امروز ممنون ..... خیلی لطف کردین. _ خواهش میکنم ...... امیدوارم تصمیم درست و عاقلانه ای بگیری. پیاده شدم و او هم به سرعت رفت ، برعکس همیشه که می ایستاد تا اول من به خانه بروم و بعد برود. بیش از آنکه فکرم مشغول میلاد باشد، درگیر طاها بودم .دوست داشتم من هم می توانستم مثل او صمیمی برخورد کنم و جواب خیلی از سوال های بی جواب ذهنم را بگیرم ... اما حیف که او طاها بود و من ..... آرام. شب شده بود و من در خانه تنها بودم . گوشی ام را برای هر تماس احتمالی از طرف میلاد خاموش کرده بودم . واقعا حرفی برای گفتن نداشتم. و روی شنیدن حرف های احتمالی میلاد را هم نداشتم. روی تخت نشسته بودم ، زانوانم را در آغوش گرفته بودم و سرم را رویشان گذاشته بودم ، بدجور در فکر فرو رفته بودم ، دائما یک چرا ی گنده در ذهنم پرسیده میشد ، چرا میلاد مرا دوست دارد؟ برایم باور حرف هایش سخت بود ، او با آن موقعیت اجتماعی و ویژگی هایی که دارد واقعا ایده آل هر دختریست ، پس چرا باید از من خوشش بیاید . منی که نه زیباییه خارق العاده ای دارم و نه سر وزبانی و نه هیچ ویژگی خاصی که شاید جلب توجه کند ، پس او از چه چیز من خوشش آمده بود. یک بار آرش و میلاد را در حالی که دوست دختر هایشان همراهشان بودند را اتفاقی دیده بودم و نا خودآگاه خودم را با آنها مقایسه می کردم ، هیچ شباهتی به آنها نداشتم و در مقابل آنها حتی مثل یک دختر دبیرستانی هم به نظر نمیرسیدم بیشتر شبیه دختر بچه ای دبستانی بودم ، تفاوت های من با تیپ مورد پسند آنها دقیقا از زمین تا آسمان بود. من عادت کرده بودم خودم را دست کم بگیرم و شاید هم ریشه ی این عادت در برخورد های خانواده ام با من بود، از بچگی خواسته یا ناخواسته با من طوری رفتار شده بود که من همیشه حس بی ارزش بودن را داشتم،به هر حال هرچه بود نمی توانستم باور کنم که میلاد از من خوشش آمده است. صبح که بیدار شدم شهلا خانم آمده بود و مشغول تمیز کردن خانه بود . سلام کردم و به آشپزخانه رفتم و سرسری لقمه ای در دهانم گذاشتم و بیرون زدم . لباس هایم را به سرعت پوشیدم و بعد از خداحافظی از شهلا خانم از خانه خارج شدم. دیروز همه ی کلاس هایم را از دست داده بودم و امروز را نمی خواستم از دست بدهم ، اما انگار شانس با من یار نبود. باصدایش کلی استرس به جانم ریخته شد. _ آرام خدای من او اینجا چه می کرد . به پشت سرم برگشتم و میلاد را تکیه زده به ماشینش کمی بالاتر از در خانه دیدم. با خجالتی که ناشی از به یاد آوردن حرف های دیروزش بود زیر لب سلام کردم. _ سلام با لحن پر از احساسی که حقیقتا برایم خوشایند نبود گفت: _ سلام عزیزم ، خوبی کاش دست از این عزیزم گفتن هایش بر می داشت ، من بی جنبه هردفعه با شنیدن این کلمه سرخ و سفید می شدم و زبانم از کار می افتاد مخصوصا با لحن مهربانی که داشت. ولی کلا از شنیدن آن راضی نبودم ، نمی دانم اصلا دلم نمی خواست با من با محبت صحبت کند و این که کلا دوست نداشتم به من ابراز علاقه کند. _ ممنون _ بیا می رسونمت .......... یه کمی هم صحبت کنیم خدایا طاها کم بود میلاد هم اضافه شد. در دل احساس کردم که نباید طاها را با هیچ کس مقایسه کنم ، طاها مثل هیچ کس نبود . _ من باید برم دانشگاه _ میرسونمت سوار شدم اما اصلا راضی نبودم . موبایلم را از کیفم در آوردم و روشن کردم حالا دیگر خاموش ماندمش فایده ای نداشت ، من الان کنار میلاد بودم و چاره ای جز شنیدن حرف هایش نداشتم. میلاد نیم نگاهی به گوشی انداخت و با لحنی کمی دلخور گفت: _ دوست نداشتی با من حرف بزنی که گوشیت و خاموش کرده بودی ؟ خجالت کشیدم ، دوست نداشتم ناراحت شود اما واقعا حرف زدن با او برایم سخت بود. _ نه .... خب ....یعنی.... _ اشکال نداره درکت می کنم. چگونه می توانست مرا درک کند وقتی خودم هنوز درکی از احساسم نداشتم... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت سی وهفتم🌹 _ آرام ..... احساس من به تو جدید نیست یه مدتی هست که فکرمو به خودت مشغول کردی. خدایا این دیگر چه مخمسه ای ست ، هیچگاه فکر نمی کردم بودن در کنار میلاد این همه مرا معذب کند. _ می خواستم لیسانستو بگیری بعد بهت بگم .... اما مهسا مثل همیشه خرابکاری کرد. جمله ی دومش را با حرص گفت. _ نمی خوای چیزی بگی؟ _ چی بگم _ حرفی ، نظری ،( نا امیدانه ادامه داد ) حسی در این موقعیت جوابی جز سکوت نداشتم. چه انتظاری از من داشت ، من تا به حال در این شرایط قرار نگرفته بودم. کاش کسی بود تا می توانستم با او صحبت کنم و او راهنمایی ام کند. جلوی در دانشگاه توقف کرد. به سرعت تشکر کردم و قصد پیاده شدن کردم که گفت؟ _ لطفا دیگه گوشیتو خاموش نکن ، منم قول میدم خیلی زنگ نزنم زیر لب باشه ای گفتم و پیاده شدم. تمام دو روز گذشته را با افکار مشوشی به سر برده بودم که راه نجاتی از آنها نداشتم ، واقعا نمی دانستم در مورد میلاد چه کار کنم. در این دو روز به قولش عمل کرده بود و زنگ نزده بود . نمی دانستم باید به کسی می گفتم یا نه. از دانشگاه به شرکت آمده بودم و منتطر بودم تا بچه ها بیایند. دلم می خواست طاها را ببینم ، اما در شرکت نبود ، از آخرین دیدارمان هم نه زنگی زده بود و نه دیده بودمش. از افکار خودم می ترسیدم ، احساس می کردم بیش از حد به طاها فکر می کنم و این مرا نگران می کرد . مخصوصا وقی حس می کردم به خاطر نبودنش ناراحت هستم. تا عصر با بچه ها درس خواندیم اما خبری از طاها نشد . نمی دانم به شرکت برگشته بود یا نه . نا امید از دیدن طاها به خانه برگشتم . هرچه فکر می کردم می دیدم من حسی به میلاد ندارم به جز همان حس احترام و دوست داشتنی که ناشی از یک رابطه ی فامیلی بود. البته خیلی هم مطمئن نبودم ، چون هرگاه خواستم به او فکر کنم اول طاها به ذهنم آمد ، من هم کلا میلاد را با طاها مقایسه می کردم . و در نهایت آن که از میدان رقابت پیروز بیرون می آمد طاها بود ، به شدت از دست افکارم عصبانی می شدم ، و سعی در بیرون ریختن شان از ذهنم را داشتم اما انگار تصویر طاها پاک ناشدنی بود. تصمیم گرفتم تا آنجا که می توانم فکرم را از هر دوی آنها خالی کنم که البته کار به شدت سختی بود . اما نزدیکی به امتحانات پایان ترم و فشردگی آنها باعث شد تا من این زمان مانده به امتحانات، خودم را بیشتر درگیر درس کنم و در نتیجه کمتر به آنها فکر کنم. مامان و بابا بعد از سه هفته بالاخره پنجشنبه شب برگشتند. مامان طبق معمول برای من کلی لباس آورده بود و این درحالی بود که من واقعا نیازی به آنها نداشتم، خیلی از آنها مدل هایی داشتند که من اصلا نمی پوشیدم و دوست هم نداشتم ، اما انگار مامان فقط برای آرام کردن خودش و رفع تکلیف این کار را کرده بود .او حتی سلیقه ی من را هم نمی دانست.اما سعی کردم بی هیچ ناراحتی از او تشکر کنم. بالاخره این نشان می داد که او به فکر من بوده است. فقط ای کاش این به فکر بودن را جور دیگری نشانم می داد. در این سه روز که در شرکت با بچه ها کلاس داشتم طاها را ندیده بودم . گاهی در شرکت بود و گاهی نبود اما اصلا به سراغم نیامد و حتی اتفاقی هم او را ندیدم. که این مسئله بعد از این مدت که مرتبا حواسش به من بود برایم بسیار عجیب و ناراحت کننده بود و من را به شدت کلافه کرده بود . به خودم که نمی توانستم دروغ بگویم من از ندیدن طاها در این مدت ناراحت بودم و دلم می خواست او باز هم به من توجه کند. امتحانات پایان ترم شروع شده بود و من کلاس های شرکت را برای ده روز کنسل کرده بودم تا به درسهایم برسم. دو سه هفته ای بود که طاها را ندیده بودم وبه شدت ناراحت و نگران بودم . در این مدت میلاد فقط دو بار با من تماس گرفته بود که وقتی عدم تمایل مرا در حرف زدن متوجه شده بود تماس را کوتاه کرده بود و گفته بود می گذارد تا بعد از مدرک گرفتنم در این باره صحبت کنیم. من هم از این بابت بی نهایت خوشحال شده بودم. اما در این مدت طاها حتی یک اس ام اس هم نزده بود. من هم هرچه با خودم کلنجار رفته بودم نتوانسته بودم خبری از او بگیرم یا به سراغش بروم . یا حتی پیامکی از حالش با خبر شوم. پیش خودم فکر می کردم حتما طاها دیگر دوست ندارد با من در ارتباط باشد چون اگر می خواست مثل همان چند ماه گذشته که همیشه خودش به سراغم می آمد باز هم می توانست ارتباطش را حفظ کند و در نتیجه من این نبودنش را به پای نخواستنش گذاشته بودم و کمی هم بیشتر از کمی از این بابت دلگیر بودم. آنقدر در طول زندگیم حس مزاحم بودن و سربار بودن را تجربه کرده بودم که اصلا دلم نمی خواست در رابطه با طاها پا پیش بگذارم و او از سر حس دلسوزی یا هر چیز دیگری مجبور باشد با من حرف بزند... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت سی وهشتم🌹 زمان هایی که در خانه یا در دانشگاه بودم کلافگی و بی قراریم که ناشی از ندیدن طاها و بی توجهی اش بود به اوج میرسید. و من تنها زمان هایی که در شرکت بودم می توانستم کمی فقط کمی آرام باشم ، همین که میدانستم او به فاصله ی چند اتاق در همین مکان حضور دارد باعث می شد تا کمی آرام تر شوم. ترم شش را با 18 واحد باقی مانده شروع کردم . وباز هم مجبور شده بودم به غیر از پنجشنبه ساعت کلاس های امیرعلی و فرشته را تغییر دهم. در این یک ماه که طاها را ندیده بودم تمام مدت به روزهایی که با او گذرانده بودم فکر می کردم و این واقعا دست خودم نبود .میلاد هم خداروشکر به حرفش عمل کرده بود و دیگر خبری از او هم نبود. هرچند چه الان و چه هر وقت دیگر اگر میلاد ، حرفهایش را تکرار می کرد من دیگر تکلیفم را می دانستم و مطمئنا جوابش یک نه گنده از طرف من بود. درواقع این موضوع را در همین مدت که طاها را ندیدم کاملا متوجه شدم. من حس دلتنگی که نسبت به طاها احساس می کردم را نمی توانستم کنار بگذارم و حتی یک درصد این حس را نسبت به میلاد نداشتم. نمی دانم احساسم نسبت به طاها دقیقا چه بود ، من در این موارد به شدت بی تجربه بودم ، اما هرچه بود به شدت جدید بود و من را کاملا درگیر کرده بود. گاهی فکر می کردم اگر طاها به جای میلاد به من ابراز علاقه کرده بود همه چیز فرق می کرد . اما به سرعت سعی می کردم این افکار را از سرم بیرون کنم و بیخود به رویاهای مزخرفی که داشتم پرو بال ندهم. گاهی فکر می کردم شاید سرنوشت من تنهایی ست و من باید با آن کنار بیایم. با بچه ها مشغول بودیم و سخت هم سرمان شلوغ بود . هرچه به کنکور نزدیک تر می شدیم فشار بیشتر میشد و فرشته هم به شدت دچار استرس شده بود. ساعت پنج و نیم بود که امیرعلی رفت ،برعکس همیشه فرشته کمی زودتر رفته بود. وسایلم را جمع کردم و آماده روی صندلی پشت میز گذاشتم و به سمت دستشویی رفتم کسی را در مسیر بین اتاق تا دستشویی ندیدم، به نظر می آمد کسی نیست اما صدای آقای محمدی را از بیرون می شنیدم، خیالم راحت شد ، می دانستم تا همه خارج نشوند او نمی رود. امروز کلیپسم شکسته یود و موهایم را با کش بسته بودم که مرتب شل می شد و باید دوباره می بستم ، سر فرصت مقنعه ام را هم در آوردم و موهایم را از اول بستم . از دستشویی که بیرون آمدم چراغ ها خاموش بود تعجب کردم و کمی نگران شدم که نکند در این چند دقیقه که من در دستشویی بوده ام همه رفته باشند . به سمت در خروج رفتم که با دیدن در بسته به شدت ترسیدم و مضطرب شدم. چند بار آهسته به در زدم و صدا کردم اما کسی نبود محکم تر زدم اما انگار هیچ کس نبود ، به سمت پنجره ی رو به کوچه رفتم تا اگر کسی هست صدایش کنم که با دیدن آقای محمدی در حالی که سوار بر موتورش از آنجا دور می شد تمام امیدم ناامید شد. ترسیده بودم نمیدانستم چه کار کنم ،تعارف را کنار گذاشتم و به آرش زنگ زدم می دانستم امروز زودتر رفته و قرار مهمی دارد اما بالاخره من که نمی توانستم تا فردا اینجا بمانم. دفعه ی اول ریجکت کرد اما دفعه ی دوم همین که ارتباط برقرار شد قبل از اینکه حرفی بزنم آرش به سرعت گفت: _ نمیتونم صحبت کنم شب میبینمت. مستاصل وسط شرکت ایستاده بودم شماره ی آقای محمدی را هم نداشتم رویم هم نمی شد به او زنگ بزنم اما فقط آرش ، طاها و آقای محمدی کلید داشتند. طاها را بی خیال شدم و شماره ی فرشته راگرفتم تا از او شماره ی پدرش را بگیرم. خیلی زود جواب داد بعد از سلام و احول پرسی کوتاهی گفتم: _ فرشته جون میشه لطفا شماره ی آقای محمدی رو به من بدی ؟ _ چیزی شده ؟ _ نه یه کار کوچیک داشتم. _ بله حتما، یادداشت کنید. شماره را نوشتم و باز هم کوتاه خداحافظی کردیم. با خجالت شماره ی آقای محمدی را گرفتم اما با شنیدن صدای اپراتور که می گفت: _ دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد ناامیدِ ناامید مانده بودم چه کار کنم . نمی دانستم باید منتظر می ماندم تا شب که آرش کارش تمام شود یا باید به طاها زنگ می زدم . اما گزینه ی اول را ترجیح دادم. و در تاریکی روی یکی از صندلی ها نشستم . نیم ساعت گذشته بود که گوشی ام زنگ خورد ، آرش بود ، خوشحال دکمه ی اتصال را زدم. _ الو _ سلام کاری داشتی ؟ به نظر می آمد عجله دارد _ چیزه آرش من تو شرکتم همه رفتن آقای محمدی هم در و قفل کرد و رفت ، چیکار کنم _ هنوز تو شرکتی ..... ای بابا ...... حواست کجا بود آخه ، ببین من الان کرجم همین الان یه قرار خیلی مهم دارم ، ( شنیدم که به کسی گفت ) ،سلام آقای معین همین الان می رسم خدمتتون ،آرام زنگ بزن به آقای محمدی شمارشو واست می فرستم. قطع کرد حتی فرصت حرف زدن به من نداد. مستاصل و درمانده وسط اتاق ایستاده بود و به صفحه ی گوشی ام نگاه می کردم... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت سی ونهم🌹 دودل بودم ،یعنی باید به طاها زنگ میزدم . نیم ساعت دیگر را هم در شک و تردیدِ زنگ زدن به طاها گذراندم اما بالاخره تصمیم گرفتم زنگ بزنم. استرس داشتم . با شنیدن هر بوق ضربان قلبم بیشتر میشد اما با جواب ندادن طاها ضربان ها انگار آرام شدند. در واقع از کار افتادند ، اصلا انتظارش را نداشتم. ناراحت شدم از این جواب ندادن.در واقع بیش از اندازه هم ناراحت شدم. کم کم داشت گریه ام می گرفت . دوباره به آقای محمدی زنگ زدم اما باز هم خاموش بود. ساعت از هفت گذشته بود نمی دانستم چه کنم دلم می خواست به آرش زنگ بزنم و هرچه از دهانم در می آید به او بگویم . دلم ازاین هم گرفته بود که هیچ کس از خانه حتی زنگ نزده بود و دلیل دیر آمدن من را نپرسیده بود. حتما باز هم در خانه نبودند یا آنقدر سرگرم خودشان بودند که باز هم فراموش شده بودم. همینطور که اشکها صورتم را خیس می کردند در اتاق قدم می زدم . که زنگ گوشی به صدا در آمد با امید آنکه آرش باشد به سمت گوشی رفتم اما اسم طاها روی صفحه خودنمایی میکرد. از جواب ندادنش دلخور بودم و در جواب دادن تردید داشتم . اما تردید را کنار گذاشتم و دکمه ی اتصال را زدم تا فردا که نمی توانستم اینجا بمانم. قبل از اینکه حرفی بزنم ، نگران پرسید: _ الو آرام چیزی شده ؟ خدایا هنوز هم تنها کسی بود که نگران من میشد. با صدای گرفته ای که شرمندگی هم در آن مشخص بود گفتم: _ ببخشید .... مزاحم شدم _ آرام تعارف و بذار کنار چی شده هنوز صدایش نگران بود _ من تو شرکت جا موندم، کسی نیست..... _ چی؟ تو این موقع توشرکت چی کار میکنی؟ حس مزاحم بودن بد حسی ست _ ببخشید نمی خواستم مزا...... _ دارم میام نگذاشت حرفم را کامل کنم ، صدایش هم عصبانی بود ،او هم از دستم خسته شده بود حتما ، حق داشت چه کسی از مزاحم خوشش می آید. همان طور در تاریکی روی صندلی اتاق نشستم و سرم را روی میز گذاشتم ، دلم بی نهایت گرفته بود . هیچ سعیی در کنترل اشکهایم نکردم ، بالاخره باید یک جوری این حس بد را از بین می بردم. نمیدانم چقدر گذشته بود که در با صدا باز شد و صدای طاها به گوش رسید. _ آرام کجایی ؟ چرا انقدر تاریکه، آرام سریع اشکهایم را پاک کردم 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7🍃🌹