eitaa logo
BEST_STORY
181 دنبال‌کننده
40 عکس
4 ویدیو
0 فایل
بهترین رمان های ایرانی🎈💝 رمان های فعلی: سیب سرخ حوا و دخیل_عشق💗💗💗 سیب سرخ حوا:روزانه چهار پارت😍 دخیل عشق: روزانه یک پارت😘 پارت سوپرایزم داریم😉 ادمین: @alireza9495 ✨ ________________________
مشاهده در ایتا
دانلود
شهــــــــر بازی پارت سی ونهم🌹 دودل بودم ،یعنی باید به طاها زنگ میزدم . نیم ساعت دیگر را هم در شک و تردیدِ زنگ زدن به طاها گذراندم اما بالاخره تصمیم گرفتم زنگ بزنم. استرس داشتم . با شنیدن هر بوق ضربان قلبم بیشتر میشد اما با جواب ندادن طاها ضربان ها انگار آرام شدند. در واقع از کار افتادند ، اصلا انتظارش را نداشتم. ناراحت شدم از این جواب ندادن.در واقع بیش از اندازه هم ناراحت شدم. کم کم داشت گریه ام می گرفت . دوباره به آقای محمدی زنگ زدم اما باز هم خاموش بود. ساعت از هفت گذشته بود نمی دانستم چه کنم دلم می خواست به آرش زنگ بزنم و هرچه از دهانم در می آید به او بگویم . دلم ازاین هم گرفته بود که هیچ کس از خانه حتی زنگ نزده بود و دلیل دیر آمدن من را نپرسیده بود. حتما باز هم در خانه نبودند یا آنقدر سرگرم خودشان بودند که باز هم فراموش شده بودم. همینطور که اشکها صورتم را خیس می کردند در اتاق قدم می زدم . که زنگ گوشی به صدا در آمد با امید آنکه آرش باشد به سمت گوشی رفتم اما اسم طاها روی صفحه خودنمایی میکرد. از جواب ندادنش دلخور بودم و در جواب دادن تردید داشتم . اما تردید را کنار گذاشتم و دکمه ی اتصال را زدم تا فردا که نمی توانستم اینجا بمانم. قبل از اینکه حرفی بزنم ، نگران پرسید: _ الو آرام چیزی شده ؟ خدایا هنوز هم تنها کسی بود که نگران من میشد. با صدای گرفته ای که شرمندگی هم در آن مشخص بود گفتم: _ ببخشید .... مزاحم شدم _ آرام تعارف و بذار کنار چی شده هنوز صدایش نگران بود _ من تو شرکت جا موندم، کسی نیست..... _ چی؟ تو این موقع توشرکت چی کار میکنی؟ حس مزاحم بودن بد حسی ست _ ببخشید نمی خواستم مزا...... _ دارم میام نگذاشت حرفم را کامل کنم ، صدایش هم عصبانی بود ،او هم از دستم خسته شده بود حتما ، حق داشت چه کسی از مزاحم خوشش می آید. همان طور در تاریکی روی صندلی اتاق نشستم و سرم را روی میز گذاشتم ، دلم بی نهایت گرفته بود . هیچ سعیی در کنترل اشکهایم نکردم ، بالاخره باید یک جوری این حس بد را از بین می بردم. نمیدانم چقدر گذشته بود که در با صدا باز شد و صدای طاها به گوش رسید. _ آرام کجایی ؟ چرا انقدر تاریکه، آرام سریع اشکهایم را پاک کردم 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت چهلم🌹 و از پشت میز بلند شدم اما قبل از هر حرکت دیگری در به شدت باز شد و طاها در چارچوب در نمایان شد ،چراغ را روشن کرد و من چهره ی نگرانش را دیدم. _ اینجایی ؟ چرا تو تاریکی نشستی ؟ خوبی؟ _ بله ،ببخشید ، مجبور شدید تا اینجا بیاید صدایم خیلی آرام و گرفته بود . اخم کرد و گفت: _ این همه وقت داشتی گریه می کردی؟ _ نه _ از چشمات مشخصه کیفم را برداشتم و به سمت در رفتم بیش از این نباید مزاحم زندگی او میشدم. قبل از این که از اتاق خارج شوم گفت: _ کجا همین جوری راه افتادی داری میری؟ _ مجبور شدم به شما زنگ بزنم وگرنه مزاحم نمیشدم. _ آرام بس کن، خستم کردی بالاخره به زبان آورد ، هرچند خودم هم میدانستم اما شنیدن از خودش خیلی درد داشت ، چشمهایم پر از اشک شد و من فقط گفتم: _ میدونم ، ببخشید به سمت در دویدم و از کنارش گذشتم و به سرعت از شرکت خارج شدم ... در کوچه بودم که کسی از پشت بازویم را گرفت و مرا به سمت خودش چرخاند ....... طاها با بغض گفتم: _ بذارید برم تو رو خدا _ چته تو چرا اینجوری میکنی؟ اجازه ی پاسخ دادن نداد. بی حرف دیگری مرا به سمت ماشینش کشاند و در جلو را باز کرد و تقریبا مرا روی صندلی انداخت و در را محکم بست ، خودش هم به سرعت سوار شد. چیزی نمی گفت کمی عصبانی بود ، اما به آرامی حرکت کرد . کمی رفته بودیم که زبان باز کرد. _ من منظورم این بود که از این تعارف کردنات و مزاحم گفتنات خسته شدم. با لحن ملایم تری گفت: _ نمی خوای چیزی بگی. _ من اول به آرش زنگ زدم اما کرج بود ،بعدم به آقای محمدی زنگ زدم گوشیشون خاموش بود ، بعدش به شما زنگ زدم ،شما هم جواب ندادید،خب... _ تو هم فکر کردی من عمدا جواب ندادم _ نه خب ....فکر کردم خوشتون نمیاد با من حرف بزنید.(صدایم آرام و ناراحت بود) _ آرام این حرفا چیه میزنی؟ _ خب .... این مدت شما ..... هیچی چقدر پر رو شده بودم ،چه داشتم می گفتم ، این کارها از من بعید بود ، اما به گونه ای انگار غیر ارادی بود و مطمئنم همش از تاثیرات توجه هات طاها و بی توجهی های اخیرش بود. با لحن شوخ و شیطانی گفت: _ الان دلخوری؟ با خجالت نه گفتم و سرم را به سمت پنجره چرخاندم. _ اصلا تو خودت چرا این مدت یه بارم حال منو نپرسیدی؟ چه می گفتم خب من رویش را نداشم اما هر روز در انتظار او بودم . _ خب شما یه دفعه ..... یعنی خب ..... فکرکردم نباید وقت شما رو بگیرم، یعنی گفتم حتما شما نمی خواید با من در ارتباط باشید. _ خب اشتباه کردی جای من فکر کردی نمیدانم از چه چیزی یک دفعه این همه سرخوش و خندان شده بود. _ خب حال بگو ببینم چی شد که موندی شرکت. با سانسور قسمت دستشویی گفتم: _ کلاسمون دیر تموم شد فکر کنم همه رفته بودن اما صدای آقای محمدی میومد ،امافکر کنم ایشون متوجه من نبودن . _ چرا از اول به خودم زنگ نزدی ؟ _ خب.... به سرعت به میان حرفم آمد وگفت: _ باشه باشه نمی خواد چیزی بگی الان باز می خوای بگی مزاحمی و من خوشم نمیادو کلا دوست داری جای من فکر کنی انگار. چه می گفتم خب...مگر از رفتار این مدتش برداشت دیگری می توانستم داشته باشم. _من اگه این مدت سراغت و نگرفتم به خاطر این بود که می خواستم با خیال راحت به میلاد فکر کنی جمله اش جدی و با اخم بود. ناراحت شدم انگار افکار و احساس ما خیلی با هم فرق داشت. خب البته من در رابطه با طاها خیلی جو گیر شده بودم و انگار طاها اصلا مثل من فکر نمی کرد. با دلخوری گفتم: _ شما که اون روز ناراحت شدید از اینکه من گفتم بهش فکر می کنم. با شگفتی نگاهم کرد وگفت: _ انتطار داشتم مثل همیشه سکوت کنی ... خوبه که حرفتو زدی. خودم هم تعجب کردم اما انگار واقعا چیز هایی در من در حال تغییر بود. _ ببین درسته که من دوست نداشتم به میلاد فکر کنی اما حق نداشتم مانع تو بشم تو حق داری که به گزینه هایی که داری فکر کنی.و بهترین انتخاب و واسه زندگیت داشته باشی. جوابی نداشتم او همیشه در حرف زدن پیروز بود . دوست داشتم به او بگویم من تمام این مدت به جای میلاد به تو فکر کرده ام اما زبان به دهان گرفتم . _ حالا بگو ببینم از میلاد چه خبر؟ _ هیچی _ واقعا هیچی نمی دانم شاید کارم درست نبود اما دوست داشتم او بداند که من نظرم درباره ی میلاد منفیست. _ گفت تا مدرک گرفتنم صبرمیکنه....... اما واسه من فرقی نداره _ یعنی جوابت آمادست؟ _ بله _ خب چیه؟ _ نه خجالت زده بودم اما باید می گفتم ، من به توجه های طاها عادت کرده بودم و آنها را دوست داشتم و دوست نداشتم هیچ کس و هیچ چیز آنها را از من بگیرد. _ مطمئنی ؟ _ بله _ چرا؟ هر چقدر هم تغییر کرده باشم اما عمرا بتوانم دلیلش را برای طاها بگویم.. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت چهل ویکم 🌹 باشه نمی خواد بگی. خدارو شکر ناراحت نشده بود . _ حالا چرا نشسته بودی گریه می کردی؟ _ همینجوری نگاه عاقل اندر سفیهی حواله ام کرد _ آدم عاقل الکی میشینه گریه میکنه ، دختر خوب؟ _ دلم گرفته بود. _ از چی _ بی کسی با این حرفم شاید ترحم طاها را جلب می کردم و حس دلسوزیش را تحریک می کردم ، اما گاهی بعضی حرف ها عقده میشود و تا آنها را به زبان نیاوری خلاص نمی شوی. شاید هم دلم می خواست او بداند من به اندازه ی کافی تنها هستم او دیگر خودش را از من دور نکند. دستهایش به دور فرمان ماشین مشت شد و اخم چهره اش را پوشاند . اما چیزی به زبان نیاورد. صدای زنگ گوشی باعث شد تا دست از تحلیل طاها بردارم ، آقای محمدی بود. _ الو _ سلام دخترم ، خوبی کاری داشتی ، الان فرشته گفت که کارم داشتی؟ _ ممنون یه مشکلی بود که حل شد ،ببخشید مزاحمتون شدم. _ خواهش می کنم دخترم این حرفا چیه ، پس خیالم راحت باشه؟ _ بله ، خیلی ممنون. _ باشه دخترم ، کاری داشتی حتما بگو ،خدانگهدارت. _ چشم ، حتما ، خداحافظ. _ کی بود؟ _ آقای محمدی نزدیک خانه بودیم که طاها گفت؟ _ یه کلید میدم برات درست کنن که دیگه اینجوری نشه ..... هرچند ، دیگه خودم حواسم هست. _ ممنون جلوی در خانه توقف کرد . _ آرام ..... دیگه گریه نکن. دلم برای این توجهاتش تنگ شده بود. _ باشه؟ سرم را به تایید تکان دادم. _ آفرین ، حالا هم برو خونه که فکر کنم خیلی دیر کردی ..........بعد نگاهی به خانه انداخت و با اخم گفت: هرچند به نظر میاد کسی خونه نیست. کسی خانه نبود طبق معمول. _ مهم نیست مهربان گفت: _ مواظب خودت باش _ چشم لبخند زد و من هم پیاده شدم و به خانه رفتم در را که بستم صدای حرکت ماشین آمد . خوشحال بودم. طاها برگشته بود . نزدیک عید بود، حضور طاها مداوم و پرنگ شده بود و بدجور دلم را وابسته ی حضورش کرده بود. دیگر لحظه هایی که در کنار طاها بودم استرس نداشتم اما هنوز هم کمی خجالت می کشیدم ، هنوز هم او بود که بیشتر صحبت می کرد یا سوال می پرسید و من بیشتر شنونده و پاسخ دهنده بودم. روزهایی که به شرکت می رفتم در ساعت استراحت بچه ها به اتاق می آمد و مرا می دید و کمی صحبت می کرد و گاهی هم به منشی اش می گفت مرا صدا کند تا به اتاقش بروم. اما روزهایی که به شرکت نمی رفتم به گوشی ام زنگ می زد و کوتاه حالم را می پرسید و از روزم خبر می گرفت و گاهی هم برایم پیام می فرستاد. به هر حال بود و من از این بودن بی نهایت راضی و خوشحال بودم. آرش از همان چند ماه پیش که قرار داد مهمی را با صدا و سیما برای تبلیغات بسته بود حضورش خیلی کمرنگ تر شده بود. گاهی که در شرکت بودم می دیدم که با طاها در حیاط صحبت می کنند ، اما به نظرم یک فاصله بینشان وجود داشت، فاصله ای که تا چند ماه پیش نبود دیگر کمتر آن دو را با هم می دیدم ، و من خوش بینانه فکر می کردم دلیلش مشغله ی کاری به شدت فشرده ی آرش است . آرش به خاطر قراردادی که بسته بود باید برای تبلیغات یک سری کالا به شیراز و اصفهان هم سفر می کرد و تقریبا بین این شهر ها در گردش بود ،در نتیجه همه ی اینها حضورش را بی نهایت کم رنگ کرده بود. آرمین و سارا، سخت درگیر دکور کردن خانه ی شان بودند، ساخت خانه کاملا تمام شده بود و سارا خوشحال از این موضوع مشغول آماده کردن جهیزیه اش بود و حسابی هم در این مورد سخت گیر بود به طوری که صدای همه را در آورده بود ، اما او با بی خیالی می گفت که هنوز تا روز عروسی فرصت زیاد است و او لازم نیست هول هولکی خرید کند و می تواند تمام شهر را سرفرصت بگردد و بعد با خیال راحت بهترین ها را انتخاب کند، آرمین هم که هرچه سارا می گفت بی چون و چرا می پذیرفت. یک هفته تا عید مانده بود و کلاس های دانشگاه تعطیل شده بود. با امیر علی و فرشته قرار گذاشته بودیم که تا آخر اسفند کلاس هایمان را ادامه دهیم و فقط هفته ی اول عید کلاس را تعطیل کنیم تا هم آنها استراحتی کنند و هم به دید و بازدید عید بپردازند، البته این تصمیمی بود که آن دو گرفته بودند ،من هم چون عید و غیر از عید برایم فرقی نداشت تصمیم گیری را به عهده ی آنها گذاشته بودم و نتیجه ی تصمیمات شان را پذیرفته بودم. جمعه بود و برای اولین بار بعد از مدتها همه در خانه بودند ، درکنار هم البته در سکوت شام خورده بودیم و کمی هم کنار هم نشسته بودیم، من خیلی زودتر از آنها شب بخیر گفته بودم و به اتاقم برگشته بودم. نمی دانم شاید درست نبود اما عادت کرده بودم که وقتی همه جمعند و داد و دعوایی هم نیست خیلی در جمع نمانم. همش می ترسیدم دعوایی شود و شب آنها خراب شود . دست خودم نبود حسی که هر دفعه از دعواهای آنها به من القا می شد باعث این طرز فکر در من شده بود... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت چهل ودوم🌹 معمولا خوابم سبک بود . با صدای صحبت آرامی که از پشت در می آمد و البته پس زمینه ای که از یک جر و بحث داشت از خواب بیدار شدم. ساعت 12 بود و من از سر بیکاری وقتی به اتاقم برگشته بودم ترجیح داده بودم بخوابم اما حالا با صداهایی که می آمد بیدار شده بودم یک دفعه در اتاقم باز شد ، نا خواسته چشمانم را بستم و خودم را به خواب زدم ، آرمین بود که با صدای آرامی گفت : _ خدارو شکر خوابه بعد هم بیرون رفت و در رابست . متعجب و کنجکاو سعی کردم صداهایی که از بیرون می آمد را گوش دهم تا دلیل این سر زدن ناگهانی به اتاقم را بفهمم. _ خدارو شکر نشنید...به خیر گذشت صدای پچ پچ گونه ی آرمین بود که از پشت در می آمد. نا خواسته دلشوره گرفته بودم و دلیل این حرف و رفتار ها را نمی فهمیدم. آرش در جوابش گفت: _ حالا مثلا شنیده بود چی میشد؟ _ چی میشد ؟ یعنی واقعا حالیت نیست آرام چقدر حساسه. _ چرا عصبانی میشی میدونم حساسه اما فهمیدن یا نفهمیدن این موضوع چه فرقی به حالش داره. اصلا از کجا معلوم تا الان تو دعواهای مامان و بابا نفهمیده باشه. چه چیزی بود که من نمیدانستم، استرس گرفتم ، اولین فکری که به ذهنم رسید این بود که شاید من دختر واقعی آنها نیستم. صدای جرو بحثی که متعلق به مامان و بابا بود کمی بلند تر شده بود و من برای اینکه سر از حرف های آرش و آرمین در آورم پاورچین به سمت در اتاق رفتم و گوشم را به در چسباندم و خدا خدا می کردم که همین پشت در حرف هایشان را بزنند تا من از جریان با خبر شوم. _ خیلی فرق داره، تو پسری شاید این چیزا برات مهم نباشه که البته برای من مهمه ، اما آرام یه دختره و بیش از حد حساسه. _ به نظر من که مسئله ی مهمی نیست ، آخه بچه ی تازه به دنیا اومده چه میفهمه که کی داره بزرگش میکنه. _ اون موقع آره اما وقتی الان بفهمه تا دوسالگی پیش پدر مادرش نبوده براش سخته _ خب مامان حالش بد بود _ آره اما اون بچه که گناهی نداشته _ بیخیال آرمین حالا که آرامم خواب بود و نشنید تو هم کشش نده دیگه. پشت در نشستم ، یعنی سقوط کردم . کاش کسی بغلم می کرد و دلداریم میداد. این مورد جدید بود تا به حال آن را در دعواها نشنیده بودم و کسی هم برایم نگفته بود. یعنی تا این حد تولد من نا خوشایند بوده که مرا دو سال از خود دور کرده بودند. شاید آرش راست میگفت نوزاد که چیزی حالی اش نیست. دلم گرفته بود ، دلم کمی گریه می خواست، کمی از این خانه دور شدن . به سمت تخت رفتم و همانطور که اشکها بی اراده می ریختند چشمانم را بستم و نمی دانم کی به خواب رفتم. صبح که برای نماز بیدار شدم ، تصمیم گرفتم علی رغم تعطیلی دانشگاه و نداشتن کلاس در شرکت از خانه بیرون بزنم، فضای خانه برایم غیر قابل تحمل بود. کسی هم که از کلاس های من خبر نداشت و در نتیجه فکر می کردند به دانشگاه رفته ام. ساعت هفت بود که از خانه بیرون زدم. بی سرو صدا و بدون جلب توجه ،مثل همیشه. دلم مرا به سوی شرکت می کشاند ، سوار اتوبوس شدم و خودم را به شرکت رساندم ساعت 7:30 بود و آقای محمدی یک ربع به 8 در شرکت را باز می کرد . کلیدی که طاها برایم درست کرده بود را از کیفم در آوردم ،در را باز کردم و داخل شدم و دوباره در را قفل کردم ترجیح می دادم کسی از حضورم آگاه نشود. به سمت اتاقمان رفتم و وارد شدم ، در را پشت سرم بستم نه پرده کرکره را کنار زدم و نه پنجره را باز کردم ، چراغ را هم خاموش گذاشتم ، اینطوری توجه کسی جلب نمیشد و من می توانستم اینجا راحت باشم .فقط دعا دعا می کردم که آرش و طاها هم هوس استراحت در این اتاق به سرشان نزند و اینجا نیایند. چند دقیقه ای بود که صدای آقای محمدی می آمد . همینطور روی صندلی و رو به پنجره ی بسته نشسته بودم و در افکارم غرق بودم. دیشب به اندازه ی کافی اشک ریخته بودم دیگر اشکی نداشتم . حس و حال گریه هم نبود اما به شدت غمگین بودم . دلم فقط یک آغوش می خواست ، کمی نوازش و صدایی که برایم بگوید، این چیزها اصلا مهم نیست. دلم می خواست کسی بود که همه چیز را کاملا برایم تعریف می کرد. من هرچه می دانستم از دعواهای مامان و بابا بود و البته یک بار هم دایی محسن چیزهایی برایم گفته بود. اما این که من تا دو سالگی پیش مامان و بابا نبوده ام کاملا جدید بود ، دلم می خواست دلیلش را بدانم ، دلم می خواست کسی به من بگوید که تو حق داری، که آنها در حقت کوتاهی کرده اند. اما کسی نبود و من باز هم تنها بودم. نمی دانم چقدر گذشته بود و من در فکر بودم اما با سر و صداهایی که از بیرون می آمد به ساعتم نگاه کردم ،3 بود . تعجب کردم این همه وقت بدون حرکت روی صندلی نشسته بودم و متوجه گذر زمان نشده بودم. بدنم خشک شده بود... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت چهل وسوم 🌹 می دانستم که این هفته طاها ساعات پایان کار در شرکتش را از 5 به 3 تغییر داده تا کارمندانش بتوانند به کارهای قبل از عیدشان برسند . و در نتیجه الان همه در حال ترک شرکت بودند . خوب بود می توانستم از اتاق خارج شوم . نیم ساعت بعد که در شرکت بسته شد و مطمئن شدم همه رفته اند از اتاق خارج شدم . به سمت آشپزخانه ی کوچکی که در این طبقه بود رفتم تا کمی آب بنوشم . با این که از صبح چیزی نخورده بودم میلی هم به غذا خوردن نداشتم. بی نهایت احساس خستگی می کردم خستگی روح ، خستگی ای که با هیچ استراحتی خوب نمی شود. دلم نمی خواست به خانه برگردم ، ترجیح می دادم تا زمانی که می توانم در شرکت بمانم. به اتاق برگشتم تا لیوانم را بردارم و به آشپزخانه برگردم . برای خودم از شیشه ای که در یحچال بود آب ریختم اما هنوز لیوان را به سمت دهانم نبرده بودم که با شنیدن اسمم لیوان از دستم افتاد و صد تکه شد و من با ترس به پشت سرم برگشتم..... طاها در شرکت بود. _ آرام تو اینجا چی کار می کنی ؟ کی اومدی؟ صدا و چهره اش هر دو متعجب بود. صدای قلبم را در سرم می شنیدم ، فکر می کردم همه رفته اند و حالا کاملا غافلگیر شده بودم. زبانم هم که مثل همیشه بند آمده بود. نگاهی به خرده های شیشه روی زمین کردم و خم شدم تا آنها را جمع کنم. _ دست نزن میبری دستتو . بعد هم خودش جارویی که در یکی از کابینت ها قرار داشت را در آورد اما قبل از این که بخواهد شیشه ها را جمع کند جارو را از دستش گرفتم. _ خودم جمع می کنم. چیزی نگفت و گذاشت تا خودم این کار را انجام دهم اما دست به سینه به در آشپزخانه تکیه داده بود و نگاهم می کرد. درسته که دلم نمی خواست کسی من را ببیند و فکر می کردم که تنها هستم ، اما خیلی هم از بودن و دیدن طاها ناراحت نشده بودم ، در واقع حضورش را دوست داشتم. او برای من فرشته ی نجات بود...حامی بود...پشتیبان بود...سنگ صبور بود... کارم که تمام شد جارو را در همان کابینت گذاشتم و به سمت در رفتم . دیگر وقت رفتن بود و تعلل جایز نبود. من نباید مزاحم طاها می شدم . هرچند که دلم می خواست بمانم. _ ببخشید ، فکر کردم همه رفتن. همین الان میرم. بی توجه به حرفم گفت: _ کی اومدی؟ خجالت کشیدم درسته که طاها کلید شرکت را به من داده بود اما من حق نداشتم بی اجازه به آنجا بیایم. با صدای خجالت زده و آرامی گفتم: _ صبح _ پس چرا من ندیدم _ قبل از همه اومدم. _ چرا ؟ چیزی شده؟ _ نه .... همینجوری ....... _ آرام من دیگه بعد از این همه وقت راست و دروغتو تشخیص میدم ، چی شده؟ _ ببخشید فکر می کردم خودتون هم مثل بقیه 3 میرید وگرنه بیرون نمیومدم. _ اولا که کارمندا 3 میرن من تا آخر وقت و گاهی هم بیشتر می مونم ، دوما این که جوابمو بده؟ _خب گفتم بیام اینجا درس بخونم فقط نگاهم کرد ، اما از نوع عاقل اندر سفیهش نگاهش زبانم را باز کرد. _ خب دلم نمی خواست خونه بمونم نگاهش نرم شد و از آن حالت بازخواستی خارج شد. به سمت اتاقش رفت و در همان حالت گفت: _ بیا ببینم به دنبالش رفتم ، روی یکی از مبل های اتاقش نشست و به من که دم در اتاق ایستاده بودم اشاره کرد تا روی مبل روبرویش بنشینم. من هم اطاعت کردم . نشستم اما سرم را زیر انداخته بودم. ازپارچ آب روی میز برایم آب ریخت و به دستم داد. _ چیزی خوردی از صبح تا حالا؟ _ میل نداشتم _ چی شده ؟ چه می گفتم ، می گفتم دیشب تعریف یکی دیگر از شیرین کاری های خانواده ام را شنیده ام. غمگین گفتم: _ گفتنی نیست _ چرا انقدر غمگینی؟ چرا طاها انقدر خوب مرا می فهمید. چرا دلم می خواست برای طاها دردودل کنم؟ _ حرف بزن آرام ، چقدر همه چیزو میریزی تو خودت. من هیچ کاریم که نتونم انجام بدم حداقل میتونم بشنوم. نمی دانم کنترل زبانم دست خودم نبود یا زبان و دلم دست به یکی کرده بودند که من شروع کردم و برای اولین بار برای کسی از دردی که در دلم خانه کرده بود ،تعریف کردم. _ از وقتی یادم میاد مامان و بابا سر آرزوی از دست رفته ی مامان و کار اشتباه بابا دعوا داشتن ، اما نمی دونم چرا همیشه اسم من باید میون این دعوا باشه. شما هم یه بار شاهد بودید مگه نه؟ _ آرام این مهم نیست ..... _ هست برای منی که مدام شاهد این دعوام مهمه که اسم منه از همه جا بی خبر چرا توی این دعوا هست. _ نمیدونم گاهی به مامان حق میدم گاهی هم نه ،اما من که تقصیری ندارم ، دارم؟ صدایم ناخودآگاه لرزان شده بود. طاها با محبت نگاهم کرد و گفت: _ معلومه که نداری _ بابا اشتباه کرد، شما خودتون مردید اگه جای بابای من بودید همون کاری که اون کرد و می کردید؟.. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت چهل وچهارم🌹 _ آرام جان درسته که من یه بار شاهد دعوای پدر و مادرت بودم و یه چیزایی میدونم .اما ،خب دقیقا نمیدونم جریان چیه. به جهنم که آبروی خانوادگیمان می رفت .از نظر آنها که طاها از خود بود ،اصلا دلم می خواهد برایش تعریف کنم ، برای یک بار هم که شده می خواهم حرف بزنم . می خواهم به اندازه ی این بیست سال حرف بزنم. به میز رویرویم خیره میشوم و شروع به تعریف شنیده هایی میکنم که اکثرش را دایی محسن برایم گفته بود و بعضی را هم خودم از میان جروبحث هایشان فهمیده بودم. _ مامان 17 سالش بوده که با بابا ازدواج می کنه ، خیلی اهل درس نبوده بیشتر به ورزش تمایل داشته ،البته به این خاطر که خانواده ی پدریش اکثرا ورزشکار بودن و خب اون هم این استعداد و علاقه تو وجودش بوده. از بچگی زیر نظر پدر بزرگم ورزش می کرده و کلی هم مقام توی مسابقات و رده های سنی مختلف داشته . مربیاش خیلی بهش امید داشتن. مامان والیبال کار می کرده و آرزوش عضویت توی تیم ملی و بعد هم مربی گری بوده. یکی از فامیلهای پدربزرگم که ورزشکار و از قضا والیبالیست و عضو تیم ملی هم بوده عاشق مامان میشه اما خب مامان و بابا از قبل عاشق هم شده بودن . اون موقع همسایه بودن. خلاصه هم بابا هم اون آقا از مامان خواستگاری میکنن و چون پدر بزرگم متوجه ی علاقه ی مامان و بابا میشه با ازدواجشون موافقت میکنه. اما اون آقا دیگه ازدواج نمیکنه ، و مجرد میمونه. بابا اصرار داشته خیلی زود ازدواج کنن ، هم از ترس اون آقا و یه جورایی نزدیک بودن شرایطش به مامان و هم به خاطر عشق زیادی که به مامان داشته .بابا به مامان قول داده بوده که کمکش کنه تا به آرزوش برسه و در واقع ازدواج مانع پیشرفتش نشه. مامان هم که به بابا اعتماد کامل داشته قبول میکنه تا زود ازدواج کنن. همون سال اول ازدواجشون آرمین به دنیا میاد. مادر بزرگم وظیفه ی بزرگ کردن و مراقبت از آرمین رو به عهده میگیره تا مامان به تمریناتش برسه . مامان و بابا با وجود مشغله هایی که داشتن اما عاشق بچه بودن و تصمیم میگیرن تا دوباره بچه دار بشن و تقریبا سه سال بعد از آرمین آرش به دنیا میاد در واقع اینجوری مامان با وجود مامان بزرگ که مراقب بچه ها بوده با خیال راحت میتونسته به ورزش و هدفش برسه اون تازه 21 سالش بوده و با وجود شوهری که عاشقش بوده، دوتا بچه و مادری که مراقب بچه هاش بوده ، از نظر خودش دیگه دغدغه ای به غیر از اهدافش نداشته. چون مامان از بچگی به صورت حرفه ای ورزش می کرده این وقفه های چند ماهه که برای بارداریش داشته آنچنان تاثیری روی موفقیتاش نمی ذاره بیشتر مثل این بوده که چند ماهی استراحت می کرده. هر چند که توی دوران بارداریش هم ورزش رو به طور کامل کنار نمیذاشته و زیر نظر دکتر به تمریناتش می رسیده . از طرفی هم با بابا تصمیم گرفته بودن که زود بچه دار بشن تا بعدا که مامان بیشتر به هدفش نزدیک میشه وقفه ای براش به وجود نیاد و فکر بچه دار شدن هم نداشته باشن. مامان بعد از تولد آرش یه جورایی خودشو غرق می کنه توی تمریناتش و وقتی 23 سالش بوده بعد از دو سال تمرینات فشرده وارد تیم ملی میشه. بابا کاملا حمایتش می کرده و خلاصه همه چیز خوب و خوش بوده. اون سالها تیم ملی تازه راه افتاده بوده و خیلی مسابقات نداشتن اما رقابت های کشوری خیلی زیاد بوده درکنار اون مامان عضو بهترین تیم کشور هم بوده که از قضا سرپرستش همون آقای خواستگار بوده که از مامان جواب رد شنیده بوده. این تیم وابسته به کارخونه ای بوده که صاحبش پدر اون آقا بوده و در نتیجه سرمایه ی زیادی داشته و یه جورایی بهترین های والیبال زنان رو توی این تیم جمع کرده بوده. مامان چون حساسیت بابا روی این آقا رو می دونسته تا یه مدت از بابا مخفی میکنه اما وقتی که توی یکی از مهمونی های پدر بزرگم که همه بودن اون آقا از مامان راجب تیم و اینجور چیزا می پرسه ،همه چیز لو میره و بابا همه چیز رو می فهمه و از مامان می خواد از اون تیم بیاد بیرون ، مامان اما هرگز راضی به این کار نمیشه. بالاخره نمی دونم چه جوری اما مامان توی اون تیم میمونه ولی بابا درکل خیلی راضی نبوده اما خب مثل اینکه تا اونجا که می تونسته مدارا می کرده و چون به عشق مامان اعتماد کامل داشته سعی می کرده خیلی به خاطر اون آقا تنش درست نکنه و آرامش زندگیشون رو حفظ کنه. تا این که یک سال قبل از به دنیا اومدن من قرار میشه برای همون تیم از بین بازیکن ها مربی انتخاب کنن ،و قرار بر این بوده که طی یک دوره ی یک ساله مسابقاتی رو بین چند تا از بهترین های اون تیم به صورت امتیازی برگزار کنن و درنتیجه بعد از یک سال مربی انتخاب بشه ، در کنارش یک سری مسابقات ملی هم قرار بوده بعد از مدتها برگزار بشه و حسابی سر مامان شلوغ شده بود... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت چهل وپنجم🌹 حسابی داشته خودشو برای این دو مورد آماده می کرده و از اونجا که تمام زندگیش منتظر این روزا بوده خیلی به بابا و آرش و آرمین توجه نداشته. بابا کم کم از این وضع خسته شده بوده . اما سعی می کرده کاری نکنه که مامان ناراحت بشه تا مثل اینکه یه روز با اون آقا سر مامان دعواشون میشه البته دقیقا نمی دونم چرا اما هرچی بوده خیلی مهم بوده که بابا میزنه به سیم آخر و اون کاری که نباید و انجام میده و کلا زندگی خوبشون به هم میریزه ، بابا ...... برای گفتن این قسمت از ماجرا که در واقع قسمت اصلی آن بود معذب بودم. طاها که متوجه ی این مکث ناگهانی شد برایم لیوانی آب ریخت و لیوان را به سمتم گرفت. _ بخور ، بعد بقیشو بگو _ ممنون _ فکر نکن میتونی از زیرش در بریا همه ی داستان و گفتی باید تکه ی آخرشم بگی ...... هرچند یه چیزایی حدس میزنم. تکه ی دوم جمله اش را آرام وکمی متفکر گفت. کمی صبر کردم و دوباره شروع به گفتن کردم هرچند که گفتنش واقعا برایم سخت بود. با صدای آرامی گفتم: _ خب من یه جورایی ناخواسته ام ...... یعنی برای مامان ......... یعنی بابا .... خب چه جوری بگم ..........بابا یعنی....... _ خودتو اذیت نکن .... متوجه منظورت شدم طاها خیلی جدی و سر به زیر این جمله را گفت و من از شر گفتن ادامه ی آن خلاص شدم. از خجالت داشتم می مردم . نمیدانستم چگونه باید این مسئله را برای او شرح دهم اینکه پدرم با نامردی مادرم را باردار کرده بود تا بتواند جلوی او را بگیرد. و با این کار رویاهای مادرم را نابود کرده بود . بارها در دعواها شنیده بودم که مامان با دلگیری به بابا می گفت : منو بیهوش کرده بودی ..... چه جوری دلت اومد. بعد از کمی مکث دوباره ادامه دادم. _ مامان انقدر درگیر تمریناتش بوده که تا وقتی سه ماهه باردار بوده متوجه ی حاملگیش نمیشه حتی متوجه ی تغیرات فیزیولوژیکیش هم نمیشه خب در واقع اصلا انتظارشو نداشته و همه چیز رو به فشار ناشی از تمرینات سختی که داشته ربط میداده. اما خب خستگی ها و تمرینات فشردش یه روز راهی بیمارستانش میکنه و تازه اونجا میفهمه که بارداره. و انقدر وضعیتش بد و خطرناک بوده که هر گونه تحرکی رو براش ممنوع میکنن. دایی می گفت مامان انقدر اون روز گریه میکنه که از حال میره از اون به بعد کارش همین بوده . بابا هم تا یکی دوهفته انکار میکنه و همه چیز رو اتفاقی جلوه میده اما خب حال خراب مامان رو که میبینه، انگار عذاب وجدان راحتش نمیذاره و همه چیز رو به مامان میگه ، که ای کاش نگفته بود، از اون روز حال مامان خراب و خراب تر میشه و دیگه هیچ وقت مثل سابق نمیشه. حتی توی یکی از دعواهاشون شنیدم که مامان قصد سقط داشته و یکبار هم اینکارو انجام میده اما خب موفقیت آمیز نبوده و فقط حال جسمی و روحی خودش بدتر میشه . برای مامان باور اینکه مرد رویاهاش که ادعای عاشقی داشته اینجوری زیر قولاش بزنه و سد راهش بشه غیر قابل تحمل بوده. مامان همیشه به بابا می گه تو نه تنها آرزوهای منو نابود کردی ، اعتمادی که بهت داشتم و هم ازم گرفتی. سرم را بلند کردم و به طاها که متفکرانه نگاهم می کرد چشم دوختم آرام و سر به زیر پرسیدم _ به نظر شما کی مقصره؟ بابا ، مامان .....یا من _ این مسئله هیچ ربطی به تو نداره _ اما اونا اینجور فکر نمیکنن _ داری اشتباه میکنی به نظر خودم اشتباه نبود من برداشت دیگری از برخوردهای آنها نداشتم. _ ببین این که اسم تو توی دعواهاشون هست دلیل مقصر بودن تو نیست. خب در واقع تو یکم بدشانسی آوردی ، آرمین و آرش هم می تونستن جای تو باشن. _ میدونید دیشب چی شنیدم منتظر نگاهم کرد _ من تا دو سالگیم پیش پدر و مادرم نبودم یعنی اونا منو بزرگ نکردن _ منظورت چیه؟ _ دیشب شنیدم از آرمین .... یعنی داشت با آرش راجبش صحبت می کرد البته فکر می کردن من خوابم. _ شاید منظورشون چیز دیگه ای بوده سرم را به علامت نفی تکان دادم . در فکر فرو رفته بود. _ می بینید اگه منو مقصر نمی دونستن، پس چرا من تا دو سال پیششون نبودم. _ کاش می تونستی یه روز بشینی و با پدرو مادرت صحبت کنی و جواب سوالاتو ازشون بگیری. _ مامان با دیدن من حالش بد میشه. _ آرام نباید به این چیزا فکر کنی. _ فکر نمیکنم ... هر روز دارم میبینم. _ سخت نگیر _ الان دلیل اینکه هیچ عکسی از نوزادی من توی آلبوم عکسا پیدا نمیشه رو میفهمم. _ باید با گذشته کنار بیای وگرنه میشی مثل مادرت که به خاطر گذشتش نمی تونه توی حال هم خوب زندگی کنه. راست می گفت ، تا مامان با گذشته اش کنار نیاید زندگی اش همین طور باقی می ماند. با لحن مهربانش گفت: _ برای حرفایی که دیشب شنیدی امروز اومدی اینجا؟ سرم را به تایید تکان دادم... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت چهل وششم 🌹 _ گفته بودم بهت بعضی چیزا توی زندگی بعضیا غیر قابل تغییره و باید باش کنار اومد. _ آره .... اما من حق دارم ناراحت باشم ..... ندارم؟ _ حق داری ولی نباید افکارتو به خاطرش بهم بریزی و زندگی رو واسه خودت سخت کنی. _ یعنی مامانم انقدر آرزوش براش مهم بوده که بعد از این همه سال نتونسته باش کنار بیاد و فراموش کنه؟ _ ببین ظرفیت آدما با هم فرق داره یکی انقدر کم ظرفیته که با یه اتفاق خیلی ساده کل زندگیشو خراب میکنه ، یکی هم انقدر قویه که با بدترین اتفاقا هنوز هم سرپا ایستاده و داره تلاش میکنه. هرکس رو باید بسته به ظرفیت وجودیش سنجید. واینکه دلیل حال مادرت هم از دست رفتن آرزوهاش و هم نارو خوردن از مرد زندگیشه. _ به نظر شما کی مقصره؟ _ چرا انقدر دنبال مقصر می گردی؟ _ از بس پدرو مادرم توی دعواهاشون گشتن و پیداش نکردن. _ به نظر من هر دوشون و شاید خیلی عوامل دیگه مقصرن اما خب پدرت توی عصبانیت تصمیم بی نهایت اشتباهی گرفته. _ دلم می خواد یکی به همه ی سوالام جواب بده ؟ _ چه سوالایی؟ _ خب یه چیزایی درباره ی اون آقا و اتفاقایی که افتاده مبهمه،و اینکه....... من تا دو سالگی کجا بودم؟ _ چیزایی که الان گفتی رو کی برات تعریف کرده از همون بپرس _ خب بیشترش رو داییم برام گفته ، یه چیزایی هم خودشون توی دعوا می گفتن و من فهمیدم. به یاد دارم که چند سال پیش درست روز تولدم مامان خیلی حالش بد شده بود ،دعوای سختی با بابا داشتند. آن روز دایی محسن به خانه ی ما آمده بود و وقتی دعوا بالا گرفت مرا همراه خودش به خانه شان برد و چیزهایی برایم تعریف کرد. _ اون آقای بیچاره اسم نداشته که همش اون آقا صداش میکنی؟ _ نمیدونم اسمش چیه ، حتی مامان و بابا هم توی دعواهاشون بهش میگن اون ، دایی محسن هم اسمش روبهم نگفت. در دلم خندیدم بابا که همیشه او را مردک یا مرتیکه خطاب می کند ، _ الان کجاست؟ _ بعد از باردارشدن مامان و نرفتنش سر تمرینا میره خارج ، نمی دونم کجا. گاهی وقتا فکر می کنم قصدش فقط خراب کردن زندگی مامان و بابا بوده. هر دو در سکوت در افکار خود بودیم. چقدر حرف زدن برایم راحت شده بود ، البته تن صدایم پایین بود و تقریبا سر به زیر صحبت می کردم اما استرس نداشتم راحت بودم. دیگر معذب نبودم. _ به نظر من سعی کن دیگه به این چیزا فکر نکنی اما اگه خیلی برات مهمه جواب سوالات رو بدونی از آرمین بپرس. سرم را به تایید تکان دادم. خودم هم همین فکر را داشتم. با لحن شیطونی گفت: _ یادته یه روز بهت گفتم یه کاری میکنم حرف بزنی اونم از همه چیز؟ از اشاره اش به این همه حرف زدنم خجالت کشیدم ، اما این حرفش را کاملا به یاد داشتم. لبخند خجولی زدم. زیر لب گفتم: _ ببخشید سرتونو درد آوردم. کمی نگاهم کرد و گفت: _ هروقت خواستی می تونی با من حرف بزنی، دوست دارم بدونی که من برای تو ..... فقط تو ،همیشه وقت دارم آرام همیشه ..... و اینکه از بودن با تو هیچ وقت خسته نمیشم. قلبم ریخت ، هم از لحن حرف زدنش و هم از چیزی که گفته بود ، حس خاصی در وجودم بود که مدتها سعی داشتم ندیده اش بگیرم و از بروز آن هراس داشتم. اما حالا او این حس را شعله ور تر کرده بود. سعی کردم لبخند بزنم زبانم همیشه مرا در این شرایط تنها می گذاشت. هرچه با خودم کلنجار رفتم نتوانستم بی خیال شوم و تصمیم گرفتم همین امشب با آرمین صحبت کنم.من حق داشتم بدانم . تصمیم گرفتم این دفعه تا همه چیز را نفهمیده ام کوتاه نیایم و کنار نکشم. ساعت 12 بود که آرمین بالاخره به خانه آمد ، برایم مهم نبود که بد موقع است و او هم خسته ، افکارم دست از سرم برنمی داشتند ، باید همه چیز را می فهمیدم تا نمی فهمیدم به آرامش نمیرسیدم. جلوی در اتاقش به انتظار ایستاده بودم ، خیلی زیاد استرس داشتم. وقتی مرا دید تعجب کرد. _ سلام ، چیزی شده؟ _ سلام ، نه ... یعنی آره _ چی شده؟ _ یه سوال دارم _ الان؟ _ خواهش میکنم اخم ، تعجب و نگرانی را در چهره اش میدیدم . در اتاقش را باز کرد و اشاره کرد تا داخل شوم. خودش هم داخل شد و در را بست روی تختش نشست و گفت: _ بپرس؟ اصلا حوصله ی مقدمه چینی و حاشیه رفتن را نداشتم بیش از حد هم مضطرب بودم و در رفتارم هم این اضطراب و استرس کاملا مشهود بود انقدر انگشتانم را در هم پیچانده بودم که انگشتهایم درد گرفته بود، از پوست لبم هم دیگر چیزی باقی نمانده بود. میترسیدم چیز جدیدی بشنوم که حال و روزم را خراب تر کند. کمی نگران پرسید: _ آرام چته ؟ خوبی؟ _ من تا دو سالگی کجا بودم؟ چشم هایش گرد و به شدت متعجب شد .اما سریع حالت خودش را عوض کرد و از روی تخت بلند شد ، پشتش را به من کرد و به سمت کمد لباس هایش رفت. _ آرام این چه سوالی این وقت شب ، خب معلومه کجا بودی... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت چهل وهفتم🌹 _ من دیشب حرفاتون و شنیدم. به سرعت به سمتم برگشت و کلافه کتی که دستش بود را روی تخت انداخت. _ اشتباه شنیدی _ اشتباه نشنیدم ، پشت در اتاقم داشتی با آرش راجب من حرف میزدی _ آرام بی خیال شو چیز مهمی نبوده. _ آرمین خواهش میکنم بهم بگو ، من فقط می خوام بدونم همین. نمیدانم خواهش صدایم بود یا هر چیز دیگر که او را به حرف زدن واداشت. البته بعد از چند دقیقه مکث و نگاه کردن از پنجره به سیاهی شب. _ برات می گم آرام اما باید قول بدی که بش فکر نکنی و همه چیز رو فراموش کنی ، باشه؟ سرم را به تایید تکان دادم ، بیش از حد مشتاق شنیدن بودم . _ میدونی که وقتی به دنیا اومدی مامان حالش خیلی خوب نبود در واقع از نظر روحی داغون بود تا مدتها هم تحت نظر روانپزشک بود . منم اون موقع ها بچه بودم نمی فهمیدم اما بعد ها همه چیز رو متو جه شدم . یه روز خود بابا همه چیز رو برام تعریف کرد. مامان افسرده شده بوده و دوران حاملگی به شدت سختی رو هم میگذرونده،بیشترش هم جنبه ی روحی داشته و روی جسمش هم تاثیر گذاشته بوده، افسردگی بعد از زایمانش هم به حال خرابش دامن زده بود به قدری وضعش بد بوده که دکتر گفته بوده یک لحظه هم نباید تنهاش گذاشت. تو هم اون موقع احتیاج به مراقبت دائم داشتی بابا برات پرستار گرفته بود تا دوسالگیت اون از تو مراقبت میکرد اما نه اینجا بابا یه سوئیت داشت همین اطراف شما اونجا بودید. مامان خیلی ثبات روحی نداشته خب تو هم کوچولو بودی گریه می کردی مامان تحملش کم بوده به همین خاطر تورو اینجا نگه نداشتن. اما بابا بهت مرتب سر میزده گاهی من و آرش رو هم میاورد ببینیمت. اما کم کم حال مامان بهتر شد و خودش خواست که شما برگردید خونه بعدشم که اون پرستار و کلا مرخصش کردن و همه چیز به حالت عادی برگشت. کمی مکث کرد و دوباره ادامه داد _ میبینی که مامان همین الانم از نظر روحی خیلی خوب و نرمال نیست ، همین که نمیتونه گذشته رو هر چقدر هم که براش سخت و دردناک بوده فراموش کنه خودش نشون میده که مشکل داره. ببین مامان دختر یکی یه دونه بوده و خیلی هم مورد توجه پدرو مادرش از نظر مادی هم که تو ناز و نعمت بزرگ شده بوده ،حتی یه نه توی زندگیش نشنیده بوده و تحمل کوچکترین ناراحتی رو نداشته ، اتفاقی که براش افتاده خارج از تحملش بوده ، همینطور که میبینیم تا الان نتونسته باش کنار بیاد. من مامان رو تایید نمیکنم همینجور تربیت غلطی که داشته رو اما خب مامان اینجوریه و آدما رو هم تا خودشون نخوان نمیشه تغییر داد. دوباره کمی مکث کرد ، اما بعد از چند لحظه که خوب حالات مرا زیر نظر گرفته بود گفت: _ آرام من درک می کنم که شنیدن این چیزا و حرفای توی دعواهای مامان و بابا برات سخت و ناراحت کنندس ، اما بهش فکر نکن ، همه چیز تموم شده ، تو هم یاد آوریشون نکن ، نه برای خودت نه برای بقیه ، باشه؟ به سختی زبان باز کردم _ باشه .... شب بخیر _ شب بخیر از اتاقش خارج شدم ، به سمت اتاقم رفتم، داخل شدم و در را پشت سرم بستم. همان جا به در اتاق تکیه دادم و فکر کردم . باید به جنبه های مثبت زندگیم فکر کنم. همین که آنها مرا دوباره به خانه بازگردانده اند ، خودش جنبه ی مثبتی است اما می توانم امشب فقط کمی به آن دو سال فکر کنم و کمی غمگین باشم. قول می دهم که از فردا دیگر به آن فکر نکنم ،اما امشب برای دل خودم می خواهم کمی غمگین باشم کمی فقط کمی گریه کنم همین. می خواهم امشب کمی به زندگیم فکر کنم زندگی که در آن همه چیز دارم و در واقع هیچ چیز ندارم. تا صبح نخوابیده بودم دائما به گذشته ی خودم ، مامان و بابا فکر کرده بودم. سعی میکردم هر بار از دید یک نفر به ماجرا نگاه کنم ، ماجرای ساده ای که با اشتباهات بزرگ زندگیمان را تحت الشعاع قرار داده بود. گاهی بابا مقصر میشد گاهی مامان گاهی هردوی آنها، گاهی آن آقا و گاهی من ،که اگر آنقدر جان سخت نبودم و سقط شده بودم شاید اوضاع بهتر شده بود، هر چند که اتفاق اصلی افتاده بود ،و بود و نبود من آنچنان تغییری در اصل ماجرا ایجاد نمی کرد اما حداقل مامان با هر بار دیدن من این خاطرات تلخ برایش تداعی نمیشد. مامان در واقع نه تنها آرزویش را از دست داده بود بلکه اعتماد بیش از حدی که به مرد زندگیش داشت را هم یکجا از دست داده بود و این بیش از حد او را داغون و شکننده کرده بود . خسته بودم اما باید برای کلاس بچه ها به شرکت می رفتم. حاضر و آماده از اتاقم خارج شدم .میلی به صبحانه خوردن نداشتم ، حتی شیر کاکائوی محبوبم هم نمی توانست حال مرا خوب کند . هرچند به خودم قول داده بودم که از امروز دیگر به چیزهایی که شنیده ام فکر نکنم اما ،احساس می کردم این افکار روی روح و جسمم حک شده اند و من توان پاک کردن آنها را ندارم... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت چهل وهشتم🌹 طبق معمول بی سرو صدا از خانه خارج شدم ، می توانستم صبر کنم و با آرش به شرکت بروم اما واقعا حوصله ی هیچ کس و هیچ چیز را نداشتم ، تا ایستگاه اتوبوس قدم زدم و سعی کردم به هر چیزی فکر کنم غیر از گذشته ام. اما تنها فکری که می توانست کمی فقط کمی مرا از آن حال و هوا دور کند فکر کردن در مورد طاها بود. فکری که مدتی پیش زمینه ی تمامی افکارم شده بود و راه فراری از آن نداشتم.حتی در دلم از داشتن این فکر راضی هم بودم . خوب بود که کسی افکارم را نمی خواند ، من حس جدیدی را تجربه می کردم که از بروز آن واهمه داشتم و خجالت می کشیدم. ترس از اینکه این حس جدید و شیرین از طرف طاها پس زده شود و توجه های او همه از سر دلسوزی یا آشنایی که با آرش دارد باشد و یا هر حسی به جز حسی که من آرزو دارم او هم داشته باشد، مرا وادار می کرد تا جلوی پیش روی احساساتم را بگیرم و حتی در دلم هم نامی از آن حس نبرم. که به شدت کاری بیهوده و عبث بود. باز هم زود به شرکت رسیده بودم ، و بچه ها احتمالا تا یکی دو ساعت دیگر می آمدند. کتاب نظریه های ریاضی که به تازگی خریده بودم را از کیفم در آوردم و مشغول خواندن آن شدم . هنوز هم هیچ چیز بهتر از ریاضی نمی توانست ذهنم را مشغول کند. حسابی و به معنای واقعی کلمه غرق در دنیای محبوبم بودم که با قرار گرفتن دستی روی نوشته های کتاب اول کمی گیج و منگ و متعجب به دست خیره ماندم و بعد هم با شتاب سرم را بلند کردم و با چهره ی خندان و شیطان طاها مواجه شدم. سریع از روی صندلی بلند شدم و سلام کردم. _ واقعا غرق بودی آرام می دونی چند بار صدات کردم. _ ببخشید اصلا متوجه نشدم. کمی نگاهم کردو با لحنی مهربان پرسید _ امروز خوبی؟ _ بله _ پس چرا چشمات انقدر قرمزه ، بازم گریه کردی؟ توجهات طاها هرچند درباره ی کوچک ترین مسائل مرا به عرش میبرد. با سانسور گریه هایم فقط نخوابیدنم را به زبان آوردم. _ به خاطر بی خوابیه _ چرا ؟ باز به چی فکر می کردی ؟ _ به خودم _ من چی کار کنم که تو انقدر فکر نکنی؟ خدایا .... طاها بالاخره با این لحن خاص و نگاه مهربانش و با این توجهات نابش مرا می کشت. _ با آرمین صحبت کردم منتظر نگاهم می کرد. طاها دیگر محرم اسرارم بود ، خودش گفت برای من همیشه وقت دارد ....... فقط من. ازاین "فقط" ،حس بی نظیری در تمام وجودم جاری میشد. _ گفت مامان افسرده بوده و حالش خیلی بد بوده و من اون دو سال با پرستارم توی یه سوئیت زندگی می کردم. فقط نگاهم کرد و چیزی به زبان نیاورد. نگاهش هم تسلی دهنده و آرامش بخش بود. اصلا حضورش برای من بی نظیر بود. _ امروز تا کی کلاستون طول میکشه؟ _ بستگی به بچه ها داره _ سعی کن تا 3 تمومش کنی، اوکی؟ _ چرا ؟ _ بهشون بگو امروز تا3 بیشتر نمی تونین تو شرکت باشین ..... چون من یه قرار مهم دارم. _ چشم از اتاق خارج شد ، من ماندم و فکر به اینکه او هیچ وقت از ما نخواسته بود کلاسمان را زود تمام کنیم ، حتما قرار مهمی دارد که نمی خواهد کسی در شرکت باشد. با پر رویی تمام ناراحت شده بودم، دلم می خواست به بهانه ی بچه ها امروز تا هر وقت که طاها در شرکت بود من هم بمانم اما انگار بخت با من یار نبود. با آمدن بچه ها و سوالات بی شماری که داشتند تا ساعت 3 یکسره کار کردیم و من حتی خستگی ام را هم از یاد بردم. حتی نهار هم نخوردیم ، به مبحث سختی رسیده بودیم و هر دو هم در آن اشکال داشتند در نتیجه با خوردن کیک و بسکویت هایی که فرشته با خود آورده بود در همان حین درس خواندن خودمان را سیر کردیم. همان اول کلاس به بچه ها گفته بودم که امروز تا 3 بیشتر نمی توانیم در شرکت بمانیم و در نتیجه آنها از تمام وقتی که داشتیم به نحو احسن استفاده کردند. با رفتن بچه ها من هم وسایلم را جمع کردم و از شرکت خارج شدم . قدم زنان به سمت ایستگاه اتوبوس می رفتم، که دیدن طاها آنجا با لبخندی شیطنت آمیز بر لب هایش ، چند لحظه ای مرا در جایم میخکوب کرد. کمی قبل از ایستگاه ماشینش را پارک کرده بود و خودش هم به آن تکیه زده بود و مرا نگاه می کرد. توقف مرا که دید به سمتم آمد و گفت: _ دیر کردی چشمهایم برای نشان دادن تعجبم کافی بودند سعی کردم دهانم را بسته نگه دارم. از دیدن حالتم خنده اش گرفته بود. _ انقدر تعجب داره دیدن من؟ _ آخه شما خودتون گفتین قرار دارین تو شرکت؟ _ دختر چرا حرف میذاری تو دهن من ، من گفتم قرار دارم نگفتم که تو شرکت قرار دارم. راست می گفت من اینطور فکر کرده بودم. _ بله درسته، به هر حال من مزاحم نمیشم ، با اجازه. خواستم از کنارش رد شوم که بند کیفم را گرفت. _ کجا؟ _ خونه دیگه _ میرسونمت. _ مگه قرار ندارین؟ _ بیا انقدر سوال نپرس.. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت چهل ونهم🌹 تقریبا با همان بند کیفم که در دستش بود مرا به دنبال خودش می کشید. وقتی خودش اصرار دارد مرا برساند حتما مزاحمش نیستم دیگر . پس بی حرف به دنبالش رفتم و سوار شدم و در دلم به خودم گفتم : کور از خدا چی می خواد ، دو چشم بینا من هم که آرزویم بود در کنار او باشم پس بهتر بود از فرصت استفاده کنم. تمام طول راه ساکت بودیم تا وقتی که من متوجه شدم به خانه نمی رود و مسیرش به جای دیگریست. با کمی خجالت گفتم: _ ببخشید من .... میرم خونمون. _ آرام ..... به من اعتماد داری یا نه؟ به سرعت گفتم: _ معلومه که دارم خودم از جواب سریعم تعجب کردم اما طاها انگار خوشش آمده بود که با لبخند گفت: _ آفرین دختر خوب ، مطمئن باش من کاری نمی کنم که اذیت بشی یا به ضررت باشه. سکوت کردم ، من به طاها اعتماد داشتم و این را از صمیم قلبم بیان کرده بودم . وقتی ماشین را روبروی کافه تارا پارک کرد رویم را برگرداندم و به او نگاه کردم. اما او بی هیچ نگاهی در حال پیاده شدن گفت : _ پیاده شو دیگه پیاده شدم ، یعنی مرا با خودش سر قرار آورده بود ، چرا باید این کار را می کرد. من با بودن با طاها مشکلی نداشتم اما این که بخواهد مرا سر قراری ببرد که بقیه را نمی شناسم و مطمئنا هیچ ربطی هم به من ندارد معذبم میکرد. جلو تر از من می رفت قبل از اینکه درِ کافه را باز کند گفتم: _ ببخشید؟ _ آرام تو باز به جای صدا کردن اسمم عذر خواهی کردی؟ طاها خیلی شاد به نظر می رسید و این بر روی لحنش هم تاثیر گذاشته بود و لبخند به لبهای من هم آورد. _ قرارتون اینجاست؟ _ بله _ میشه من تو ماشین منتظر بشینم تا تموم شه. با محبت نگاهم کرد _ نه نمیشه این را گفت و به سمت در چرخید و سریع داخل شد. کمی مکث کردم ، دلم نمی خواست در میان جمع غریبه ای قرار گیرم. اصلا چرا قرارش را در شرکت نگذاشته بود. اصلا شاید قرارش کاری نیست و با دوستانش قرار دارد ........ یک لحظه چیزی به ذهنم آمد که برای یک لحظه قلبم را از کار انداخت .....اگر دوستش دختر باشد ..... چرا تا به حال به این مسئله فکر نکرده بودم او هم مثل آرش مگر می شود دوست دختر نداشته باشد. خب اگر با دوست دخترش قرار دارد چرا من را با خودش آورده ، مگر مزاحم می خواهد . شاید...... حسابی غرق در این افکار مشوش بودم که با صدای کسی به خودم آمدم. _ ببخشید خانم ، آقای راستین منتظرتون هستن. گیج نگاهش کردم ،آقای راستین دیگر که بود؟ وای خدایا مغزم از کار افتاده بود انگار ، طاها را می گفت. به دنبال آن پیشخدمت داخل شدم و او مرا به سمت پله ها هدایت کرد . از پله ها بالا رفتم و قبل از اینکه کامل به بالا برسم از لابلای نرده ها طاها را در حالی که دختری روبرویش نشسته بود پشت یکی از میز ها دیدم .چقدر زود افکارم به حقیقت تبدیل شده بود . احساس افتضاحی داشتم ، گریه ام گرفته بود . دلم می خواست از آنجا فرار کنم. کسی که با او قرار داشت یک دختر بود و من چقدر احمق بودم که حتی آرزو داشتم، طاها حسی همچون احساس من داشته باشد . شاید هم چیزی از احساسات من فهمیده و اینطور می خواهد به من بفهماند که پایم را از گلیمم دراز تر نکنم. هنوز من را ندیده بودند از طاها انتطار نداشتم این چنین حال مرا بگیرد تازه منه بیچاره که اصلا حسم را بروز نداده بودم و هرچه بود در دلم و برای خودم بود و خودم هم تازه به آن پی برده بودم من که با او کاری نداشتم ، نباید این کار را با من می کرد. بیش از اندازه ناراحت و دلخور شده بودم. خواستم برگردم و از کافه خارج شوم اما قبل از اینکه حرکتی کنم پسری که مرا صدا زده بود از پشت سرم بلند گفت : _ بفرمایید منتظرتون هستن با صدای پسر توجه طاها به پله ها جلب شد ، از پشت میز بلند شد ، به سمتم آمد و من چاره ای به جز بالا رفتن نداشتم . موشکافانه نگام کرد و گفت: _ آرام جان کجا موندی ؟ چرا انقدر دیر اومدی. آن دختر هم از پشت میز بلند شد و به سمت ما چرخید. دختر فوق العاده زیبایی بود و من مسلما حتی حق شرکت در رقابت با او را هم نداشتم چه رسد به اینکه بخواهم به پیروزی هم فکر کنم. می ترسیدم اشکم درآید و آبرویم برود سعی کردم نامحسوس چند نفس عمیق بکشم. با هدایت طاها به سمت میز رفتم و با آن دختر دست دادم دختر خوش برخوردی بود و اول او برای دست دادن پیش قدم شد و خودش را معرفی کرد. _ سلام حدیث هستم ، خوشبختم _ سلام ، آرام هستم انقدر آرام گفتم که فکر می کنم به سختی شنید. طاها صندلی روبروی حدیث را که قبل از آمدنم خودش روی آن نشسته بود را به من تعارف کرد و خودش کنار حدیث نشست و دستش را دور شانه ی او انداخت. برای گریه نکردن به شدت تلاش می کردم... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت پنجاهم🌹 _ حدیث جان ، این آرام خانوم دقیقا مثل اسمشه ، اگر می خوای به حرف بیاریش تنها راه اینه که ازش سوال بپرسی. تازه گاهی اوقات جوابی هم نمیده. چه خوب مرا می شناخت و برای حدیث جانش توصیف می کرد. حدیث هم با لبخند زیبایی گفت: _ اتفاقا از چهرت کاملا مشخصه چقدر آرومی، چهره ی ناز و معصوم و به شدت آرامش بخشی داری خجالت زده زیر لب تشکر کردم. او هم با رویی گشاده ادامه داد _ میدونم که شاید عادت خوبی نباشه ، اما من عادت دارم با هرکس آشنا میشم اول سنشو می پرسم..... شما چند سالته؟ سعی کردم لبخند بزنم. _ بیست سال _ حدس میزدم همین حدود باشی البته 18 سال تو ذهنم بود ، منم جای مادربزرگتو دارم دیگه، 25 سالمه. لحن بانمکش لبخند به لبهایم آورد. طاها هم بلند خندید که باعث شد حدیث به او چپ چپ نگاه کند و خنده ی طاها بیشتر شود. رقیب بی نهایت با نمک و دلربا بود. با لحن طلبکار و البته بامزه ای رو به طاها گفت: _ چیه طاها خان خوشت اومد انگار، تو خودت جای پدر بزرگشی. طاها می خندید و من حسرت می خوردم. حدیث طاها را می خنداند اما من یا او را نگران می کردم یا عصبانی و یا ناراحت ، من برای او فقط گریه می کردم ،خب حق دارد از من خوشش نیاید. دلم می خواست بروم. میان آن دو اضافی بودم. با صدای طاها که حدیث را مخاطب قرار داد متوجه ی آنها شدم. _ راستی حدیث با ماشین اومدی ؟ _ آره ماشین تارا دستمه از پشت میز بلند شد و دستش را به سمتم دراز کرد . _ خیلی از آشناییت خوشحال شدم امیدوارم باز همدیگرو ببینیم. سعی کردم لبخند بزنم. _ منم همینطور. طاها خطاب به او گفت: _ زوده که هنوز کجا میری ؟ _ نه دیگه برم تارا منتظر نمونه یه وقت. سرش را به تایید تکان داد و گفت: _ باهات میام تا پایین طاها همراهش شد و رو به من گفت : _ زود برمی گردم آرام گفتم: _ راحت باشید دلم گریه می خواست. چقدر شادی های من کوتاه بود. تازه داشتم حسم را درک می کردم. او تارا را هم می شناخت .خوش به حالش حسابی با آنها صمیمی بود. در دل برای خودم خط و نشان می کشیدم. آرام باید هر چه زودتر طاها رو فراموش کنی ، حق نداری دیگه بهش فکر کنی ، فهمیدی. دلم اما برایش سخت بود. _ ببخشید تنها موندی با صدای او به خود آمدم ، دلم گرفته بود ، چقدر کوتاه بود عمر حس جدیدم... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7🍃🌹
شهـــــــر بازی پارت پنجاه ویکم 🌹 ان دکمه ی اتصال را زدم و گوشی را به گوشم چسباندم. لحنم شاد بود. _ سلام _ به روی ماهت خوب بود که مرا نمیدید و ذوق مرگی ام را . _ خوبی؟ _ بله _ چه خبر؟ _ آرش و الان دیدم _ خب؟ _ خیلی ممنونم که به آرش گفتین. چند لحظه سکوت شد ، به نظرم آمد قطع شده است. _ الو..........الو........ جوابی نداد ، خواستم دوباره بگویم که با صدای گرفته ای گفت : _ آرام جان یه کاری پیش اومده بعد بهت زنگ میزنم. قطع کرد. گیج و مبهوت مانده بودم ، چه شد یک دفعه. سعی کردم خیلی موضوع را پیچیده نکنم. طاها همین بود دیگر غیر قابل پیش بینی. من راه درازی برای شناخت طاها در پیش داشتم. انقدر از اتفاقات امروز خوشحال بودم که بی خیال رفتار عجیب طاها شدم. امروز آخرین روز کلاسمان بود و یک هفته برای تعطیلات عید کلاس نداشتیم و بعد از آن دوباره کلاس را شروع می کردیم. برای این یک هفته که طاها را نمی دیدم عزا گرفته بودم. در این چند روز حسابی به من خوش گذشته بود هر روز زنگ می زد و مرا مجبور می کرد تا نامش را صدابزنم اما من زیر بار نمی رفتم و او هنوز موفق نشده بود . وقتی هم در شرکت بودم از شدت هیجان و خوشحالی روی ابرها سیر می کردم و به حدی در حال و احوالم محسوس بود که فرشته و امیر علی مشکوک شده بودند و می گفتند در این چند روز خیلی تغییر کرده ام. و مدام دلیلش را می پرسیدند ومن هم فقط لبخند میزدم و می گفتم که به خاطر نزدیکی به عید است و سعی می کردم ذهنشان را به گونه ای منحرف کنم تا دست از سرم بردارند. هرچند که این روزهای آخر سال طاها به شدت مشغله هایش زیاد بود و بیشتر ارتباط ما با هم تلفنی بود . اما هر چه بود عالی بود برای منه بی تجربه برای منی که تا به حال مورد توجه هیچ کس قرار نگرفته بودم برای منی که محتاج محبت و توجه بودم، این روزها بی نظیر بود. _ وقتی رتبم از تو بهتر شد می فهمی با صدای فرشته و امیر علی از افکارم بیرون آمدم طبق معمول مشغول کل کل بودند این لحظه ی آخر هم دست از این کارشان برنمی داشتند، من هم طبق معمول نظاره گر بودم . _عمرا از مادر زاده نشده کسی که بتونه با جناب امیر علی محتشم رقابت کنه. فرشته : آرام جون به نظر شما من بهترم یا امیر علی همیشه مرا وارد کل کل هایشان می کردند. _ به نظر من هردو تون خوبین امیر علی : از کی می پرسی آخه، آرام که دلش نمیاد به تو بگه من بهترم فرشته : برو بابا من اصلا با تو حرفی ندارم به طرف من آمد و دستش را به سمتم دراز کرد ، دستش را در دست گرفتم _ آرام جون با اجازتون من برم ، امیدوارم سال خیلی خیلی خیلی خوبی داشته باشید. عیدتون هم مبارک. روبوسی کردیم. _ ممنون عزیزم همچنین برای تو بعد رو به امیرعلی کرد و گفت: آقای خود شیفته عید تو هم مبارک امیدوارم تو رقابت با من شانس بات یار باشه. خنده ام گرفته بود با حالت بی نهایت با مزه ای این جمله را رو به امیر علی بیان کرد بعد هم پشت کرد و خواست از اتاق خارج شود که امیر علی گفت: _ باشه حالا که انقدر به خودت مطمئنی بیا شرط ببندیم. فرشته کلا جلوی امیر علی کم نمی آورد _باشه اگه من بردم تو موهای عزیزتو از ته می زنی طاس طاس ، باشه؟ وای امیر علی بی نهایت روی موهایش حساس بود اصلا این پسر خیلی به خودش میرسید و عاشق موهایش بود، امکان نداشت قبول کند. امیر علی کمی فکر کرد و گفت : باشه قبوله اما اگه من بردم .......... معلوم بود افکار پلیدی در سر دارد که اینطور با شیطنت من و فرشته را نگاه می کرد، (ادامه داد ابروهاتو با تیغ میزنی ..... انگار از اول ابرو نداشتی ( با صدای بلند خندید ) این دیگر چه مسخره بازی بود . مطمئنم فرشته دلش می خواست امیر علی را بکشد. اما سعی کرد خونسرد باشد و با لحن مطمئنی که خنده ی امیر علی را از بین برد گفت : _ قبوله.......( رو به من کرد و گفت) با اجازه آرام جون خداحافظ. گفت و از در خارج شد امیر علی هم مبهوت سرجایش مانده بود فکر نمی کرد فرشته به این راحتی قبول کند، مطمئن بودم کمی هم ترسید. که رو به من گفت: _ واقعا قبول کرد ، دیوونه ، من عمرا کچل کنم. امیرعلی و فرشته رقابت نزدیکی با هم داشتند و حدس اینکه کدامشان رتبه ی بهتری می آوردند واقعا سخت بود .اما این اعتماد به نفس فرشته امیر علی را واقعا ترسانده بود و به شدت هم خنده دار شده بود و مدام به موهایش دست می کشید. برای اینکه از آن حال و هوا خارجش کنم گفتم: _ امیر علی هنوز که چیزی نشده تو میتونی بیشتر تلاش کنی ، به نظر من شما هردو تو یه سطح هستین ، پس همه چیز به تلاشتون بستگی داره. اما او انگار حسابی خودش را باخته بود. _ عمرا بذارم این دختره ببره ، مگه موهام و از سر راه آوردم ، اصلا این چه شرط مسخره ای بود... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت پنجاه ودوم🌹 خیلی خنده دار شده بود همین طور در حال غر غر کردن از اتاق خارج شد و رفت حسابی اعصابش به هم ریخته بود. انگار که نه انگار خودش این شرط را گذاشته بود. پشت میز برگشتم تا وسایلم را جمع کنم ، وقت رفتن بود. _ باز این دوتا چه شون بود؟ طاها بود به سمت در برگشتم و لبخند زدم. _ شرط می بستن وارد اتاق شد و آن طرف میز رو برویم ایستاد _ جدا ،سر چی ؟ _ رتبه شون کمی نگاهم کرد و گفت: _ می خوای بری؟ _بله _ هنوز که وقت داری امروز زود تعطیل کردین. _ بچه ها می خواستن زودتر برن _ یکم صبر کن خودم می برمت. می دانستم سرش شلوغ است. _ ممنون خودم می رم بی توجه به من به سمت در رفت و گفت: _ بشین تا بیام. من که از خدایم بود اما واقعا نمی خواستم او به خاطر من از کار و زندگی بیفتد ، اما طاها جدی بود و حرف حرف خودش. هفته ی اول عید شرکت تعطیل بود اما هفته ی دوم قرار بود از صبح تا ساعت 12باز باشد ، همین یک هفته هم برای من زیاد بود و بی خجالت به خودم اقرار می کردم که دلم بی نهایت از ندیدن طاها می گیرد. این روزها آرامش بخش ترین جا برای من شرکت بود. و دلم می خواست تمام وقت در این اتاق باشم . تا آنجا که می دانستم امسال عید خیلی از فامیل قصد سفر داشتند و خدارو شکر به آن صورت دید و بازدید نداشتیم. سارا و آرمین هم می خواستند هفته ی اول عید را با دوستانشان به شمال بروند و آرش هم مسلما مثل هر سال برنامه ای داشت که دقیقا از آن با خبر نبودم. چند روز پیش سارا را دیده بودم و او مرا هم دعوت کرده بود که با آنها همراه شوم اما من در جمع غریبه معذب بودم و دلم نمی خواست سارا مجبور باشد تمام وقت به جای خوش گذراندن در کنارمن باشد. دایی محسن هم برنامه ی سفر داشت اما به خاطر امیر علی آن را به یک هفته کاهش داده بودند تا او به درسش برسد آنها می خواستند به شیراز بروند و عید را در کنار پدر و مادر زن دایی باشند . دلم می خواست بدانم طاها برای تعطیلات برنامه ای دارد یا نه ، اما کلا از این که بخواهم از او در این موارد سوال بپرسم و به گونه ای از برنامه هایش خبر بگیرم خجالت می کشیدم. دلم می خواست مثل همیشه ذهنم را بخواند و بگوید و من را از این فکر رها سازد. _ بریم با صدای طاها کیفم را برداشتم و به دنبالش از شرکت خارج شدم. این همراهی ها برای من یکی از زیباترین و آرامش بخش ترین اتفاقات عمرم بود و من بی نهایت این لحظات را دوست داشتم. در ماشین نشسته بودیم و سکوت تنها حرف میان ما بود . به سمت خانه نمی رفت ،من هم تمایلی به پرسیدن یا مخالفت کردن نداشتم،این بودن در کنارش را دوست داشتم. می دانستم که او مرا جای بدی نمی برد، اما دلم می خواست باز هم به کافه تارا برویم از آنجا بی نهایت خوشم آمده بود. خیلی طول نکشید تا متوجه شدم مسیر کافه را در پیش گرفته است. خوشحال شدم و ناخواسته لبخندی روی لب هایم نقش بست که از دید طاها دور نماند. با محبت خاص چشمانش نگاهم کرد و گفت: _ چی باعث شد لبخند بزنی ؟ _ هیچی _ دروغ؟ _ خب به خاطر اینکه داریم میریم کافه تارا _ اونجا رو دوست داری؟ _ بله _ منم اونجا رو خیلی دوست دارم یه جورایی هم یادگاری پدرمه هم اینکه تا همین چند ماه پیش که تارا خوب بود هر روز میومدیم اینجا ، خاطره های فوق العاده ای از اینجا داریم. لبخند روی لب هایش بود در این مدت متوجه شده بودم که تارا را بی نهایت دوست دارد و تمام فکر و ذکرش تاراست. ادامه داد. _ تارا کلا عاشقه کافی شاپه . همه ی کافه های تهران رو امتحان کرده اما آخر سر بازم برگشته کافه ی خودمون. دکور اینجا هم کار خودشه گفته بودم که هنرمنده، منو اینجا رو هم روز به روز تغییر میداد اما حالا....... آهی کشید و ادامه نداد. خوش به حالشان ، چه چیز دیگری می توانستم بگویم من همیشه آرزوهایم را در دلم نگه داشته بودم ، حداقل آنها روزهای خوب زیادی را هم تجربه کرده بودند ، من همیشه زندگیم یکنواخت و تکراری بوده و حتی تفریحات ساده هم نداشته ام . حرف های طاها با اینکه به خاطر حال تارا با کمی حسرت همرااست، اما حسرتی که به جان من می اندازد خیلی خیلی بیشتراست. بعد از کمی مکث گفت: _ تو چی، تو هم کافی شاپ دوس داری؟ _ بله ، خیلی _ چه خوب ، کدوم کافه رو بیشتر دوست داری ؟ البته می دونم بهتر از کافه ی ما پیدا نمی کنی . خدیدم از این خودشیفتگی شوخی که در کلامش بود. منتظر نگاهم می کرد. _ خب من راستش .... جای دیگه ای نرفتم اصلا. خجالت کشیدم ، نمی دانم شاید هم دلیلی برای خجالت نبود اما فکر کردم که من زیادی زندگی ساده و مزخرفی داشته ام ، ترسیدم طاها با بیشتر شناختن من به جای اینکه به من علاقه مند شود به کل از من زده شود . مثل همیشه او جو را عوض کرد. _ آدم خوش شانس مثل تو کم پیدا میشه... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?
شهــــــــر بازی پارت پنجاه وسوم🌹 با تعجب نگاهش کردم _ خب آخه کم پیش میاد آدم بدون هیچ تجربه ی قبلی و برای اولین بار بره بهترین جا ....... بهت تبریک می گم. نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم، او هم با خنده ی من از آن ژست مثلا جدی که به خود گرفته بود خارج شد و به خنده افتاد. طاها همیشه حال و هوای مرا عوض می کرد. با محبت نگاهم کرد و با لحن مهربانی گفت: _ دیگه کجا دوست داری بری که تاحالا نرفتی؟ بغض گلویم را گرفت ، این سوال را تا به حال هیچ کس از من نپرسیده بود. من آرزوهای ساده اما زیادی داشتم که شاید برای دیگران مسخره به نظر می آمد اما برای من به حسرت های بزرگی تبدیل شده بودند. سعی کردم بغضم را پس بزنم اما کمی مشکل بود فکر می کنم طاها متوجه ی حالم شد که چیزی نگفت و تا رسیدن به کافه سکوت کرد. جلوی در کافه توقف کرد.هر دو پیاده شدیم. همراه هم وارد کافه شدیم، طبق معمول به طبقه ی دوم رفتیم و پشت یکی از میزهای خوش منظره ی کنار پنجره نشستیم. _ چی میخوری؟ بی رودر واسی گفتم: شکلات گلاسه طعمش از آن دفعه زیر زبانم مانده بود و به شدت دلم می خواست دوباره امتحانش کنم. طاها لبخند زد و گفت: _ دوست نداری چیزای دیگه روهم امتحان کنی ، شاید خوشت بیاد. به نظرم پررویی بود اگر می گفتم دلم می خواهد اول یک شکلات گلاسه بخورم و بعد چیز های دیگر را هم امتحان کنم ،در نتیجه سرم را به علامت نفی تکان دادم . طاها به سمت پله ها رفت و رضا نامی را صدا زد ، پسری از پله ها بالا آمد و طاها خیلی آرام با او مشغول صحبت شد، احتمال میدادم که سفارش میدهد، البته من هیچ چیز نمی شنیدم. پسر بعد از اتمام حرف های طاها یک" چشم رو چشمم" گفت و به پایین برگشت ، طاها هم دوباره آمد و پشت میز ، روبرویم نشست. _ خب ، چه خبرا؟ _ هیچی؟ _ برای تعطیلات برنامه ای نداری؟ _ من نه. دلم میخواست بپرسم تو چی ؟ اما زبان به دهان گرفتم. _ فکر کنم آرمین و آرش برنامه ی سفر دارن، نه؟ _ بله آرمین و خانومش میرن شمال با دوستاشون ، آرشم میره اما نمیدونم کجا. _ تو چرا همراشون نمیری؟ _ خب من ... اونا با دوستاشون میرن ... منم که اونا رو نمیشناسم. خونه بمونم راحت ترم. _ مامان و بابات چی؟ _ اونا هم تهران میمونن. _ منم فردا مامان و تارا رو میبرم مشهد بالاخره جوابم را گرفتم اما برایم ناراحت کننده بود. هرچند که امیدنداشتم در تعطیلات او را ببینم اما حتی بودنش در این شهر هم به من آرامش می داد . سعی کردم ناراحتی ام مشهود نباشد که به نظرم خیلی موفق نبودم. _ به سلامتی..... تا آخر تعطیلات؟ نمیدانم لحنم چگونه بود که طاها آرام خندید و گفت : _ نه مامان اینا رو میذارم و بر میگردم اینجا تو شرکت کلی کار دارم. اما بازم یه دو سه روزی نیستم . از ته دل خوشحال شدم. باز هم خوب بود ، اصلا شاید وقتی بر می گشت ،به بهانه ای به شرکت می رفتم و او را می دیدم . از این افکارم هیجان زده شده بودم و حس خوبی داشتم . هرچند می دانستم که من هرگز روی رفتن به شرکت آن هم فقط به دلیل دیدن طاها را ندارم اما همین فکرش هم برایم دلنشین بود. با سوالش از فکر خارج شدم. _ نگفتی ؟ سوالی نگاهش کردم ، چه چیز را نگفته بودم _ چی رو؟ _ اینکه دیگه کجاها دوست داری بری؟ خدایا یعنی می شد طاها سهم من از تمام تنهایی ها و ترسها و غم های زندگی ام باشد. دلم می خواست بگویم اما روی گفتن نداشتم . _ ممنون همین که میارینم اینجا خیلی خوبه قبل از اینکه جوابی دهد همان پسر که رضا نام داشت با سینی بزرگی در دستانش به سمت ما آمد . با وجود به کار گرفتن تمام سعیم اما نتوانستم دهانم را از تعجب آنچه می دیدم بسته نگاه دارم . در همان حال نا خود آگاه به سمت طاها چرخیدم طاها سعی کرد خنده اش را از دیدن من با آن دهان باز مانده از تعجب، مخفی کند .اما خیلی موفق نبود. رضا سینی را روی میز گذاشت و گفت: _ امر دیگه ای نیست طاها خان؟ _ نه دستت درد نکنه ، فقط کسی بالا نیاد. _ چشم آقا ، با اجازه خدای من باورم نمی شد ده لیوان نوشیدنی با رنگها و شکل های متفاوت، سه مدل کیک و چند ظرف بستنی در آن سینی بود . نمی دانستم چگونه باید از او تشکر کنم ، کم مانده بود از شدت خوشی و از این همه خوب بودن طاها به گریه بیفتم. انگار کلمات بی اراده از دهانم خارج شدند که گفتم: _ شما خیلی خوبین... من نمیدونم چی بگم _ تو خودت خیلی خیلی خوب تری ، چیزی هم نمی خواد بگی ، اینا فقط برای تست کردنه، هرکدوم و که دوست داشتی بخور از هر کدوم هم خوشت نیومد نمی خواد بخوری، البته بگما اینا همه ی منوی ما نیست گفتم فقط چند مدل بیارن ، بقیش باشه برای دفعه های بعد. تمام قدردانی ام را در نگاه و صدایم ریختم و از ته دل گفتم: _ ممنونم... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهـــــــر بازی پارت پنجاه وچهارم🌹 خودش فنجان قهوه ای که در سینی بود را برداشت و یکی از لیوان ها را هم روبروی من گذاشت و گفت: _ با این شروع کن ببین خوشت میاد به تمام آنچه روی میز بود نگاه کردم واقعا زیاد بود و من نمی توانستم همه را بخورم تعللم در خوردن را که دید گفت: _شروع کن دیگه چرا نمی خوری؟ _ آخه واقعا زیاده و می ترسم بستنیا هم آب شن حیفه خب، اسراف میشه . _ به این چیزا فکر نکن بخور _ نه خواهش می کنم ، من خیلی اهل بستنی نیستم میشه بگید این چند ظرف بستنی رو ببرن بخورن تا آب نشده ، خیلی زحمت کشیدن حیفه با لبخند نگاهم کرد و گفت: _ چشم ، امر دیگه امر دیگر اینکه تا ابد کنار من بمان. لبخند زدم و گفتم: _ ممنون طاها بلند شد و از بالای پله ها رضا را صدا زد و گفت بستنی ها را ببرد پایین با بقیه بخورند. من هم خوشجال و راضی، از لیوانی که طاها روبرویم گذاشته بود شروع به خوردن کردم. طاها هر از گاهی ذره ای از قهوه اش را می خورد و سعی می کرد خیلی به من نگاه نکند تا معذب نباشم اما راجب هر یک برایم توضیح می داد و بعد نظرم را می پرسید. بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم یکی از کیک ها را برداشتم و روبروی طاها گذاشتم ، از این خجالتی بودن مسخره ام که حتی برای یک حرکت ساده هم این چنین اذیتم می کرد متنفر بودم. آرام گفتم: _شما هم بخورید لطفا طاها با محبت نگاهم کرد و گفت: _ چشم ، مگه میشه دست تو رو رد کرد. شرم زده دوباره سرم را به خوردن گرم کردم. بعضی از طعم ها فوق العاده بودند اما هیچ کدام هنوز برایم جای شکلات گلاسه ی عزیزم را نگرفته بودند. یکی از نوشیدنی ها که البته چیزی بین جامد و مایع بود و کلی هم مخلفات داشت و اصلا نمی دانم چه بود را برداشتم و یک ذره از آن را با قاشق کوچکی که در لیوانش بود به دهان گذاشتم. اصلا خوشم نیامده بود و کم مانده بود همان را هم برگردانم به سختی آن را قورت دادم مزه ی بی نهایت شیرینی داشت و البته مزه ی خاصی دیگری که نمی دانستم از چیست. اصلا تمایلی به خوردنش نداشتم، اما روی کنار گذاشتنش را هم نداشتم . دلم می خواست چیز دیگری بخورم تا طعم آن را از بین ببرد .همین طور با خودم درگیر بودم که لیوان از جلویم برداشته شدسرم بالا آمد و طاها را دیدم که مهربان نگاهم می کرد. _ گفتم که هر کدومو دوست نداشتی نخور متعجب گفتم: _ فهمیدین؟ لبخد زد وگفت: _تو برای من مثل کتابی هستی که بارها دوره کردمش ، خوبِ خوب میشناسمت _ شما هم مثل صندوقچه ی اسرارید ناخودآگاه یک اعتراض ملایم در لحنم بود. طاها از لحنم خندید . بعد از چند لحظه ی کوتاه جدی شد و گفت: _ خب چرا سعی نمی کنی در این صندوقچه رو باز کنی؟ آرام منو تو باید همدیگرو بشناسیم ، سعی کن این خجالتو بذاری کنار ، اگه سوالی داری یا حرفی که دلت می خواد به من بزنی، رودرواسی نکن ، خجالت نکش ، حرف بزن ، باشه؟..... دلم می خواد هرچی تو دلته هرچی تو فکرو ذهنته به من بگی . خب سخت بود خودم هم به شدت از این خجالت بی جا رنج می بردم اما کنار گذاشتنش کار حضرت فیل بود. جوابی نداشتم بدهم خب راست می گفت. حرف حق جواب نداشت. من باید خودم برای بهتر شدنم تلاش می کردم. _ بیا از همین الان شروع کن ؟ _ یعنی چی کار؟ _ منو به اسم صدا کن ...به جای ببخشید و چیز ، بگو طاها طاها خیلی فرصت طلب بود . می دانست برای من سخت است برای شروع هم دست روی سخت ترین نقطه گذاشته بود. سرسری گفتم: _ حالا هروقت لازم شد صداتون می کنم. _ ببین آرام یا منو صدا می کنی یا به سوالم جواب می دی ، انتخاب کن؟ به سرعت گفتم: _ باشه سوالتون رو جواب می دم. _ آرام یعنی واقعا انقدر برات سخته چیزی نگفتم. اسمش را که صدا می کردم بعد باید این رسمی حرف زدن را هم تغییر می دادم و خودمانی می شدم ..... برایم سخت بود خب. نگاهش شیطنت آمیز شد و گفت: _ باشه خودت خواستی یا خدا از لحنش معلوم بود که سوالش از آن سوال هایی است که من تاب شنیدنشان را هم ندارم. همانطور که نشسته بود، دستانش را روی میز گذاشت و کمی به سمت جلو متمایل شد. خیره در چشمانم با لحن خاص خودش گفت: _ دوست دارم بدونم چه حسی به من داری ؟ اصلا حسی هست یا نه؟ ای بابا...اصلا غلط کردم...کاش اسمش را گفته بودم. _ میشه....... همون اسمتون رو صدا کنم. طاها با صدا خندید و در همان حال گفت: _ نه خیر همون اول باید می گفتی . حالا جواب سوالم مهم تره. _ چرا دیگه قبول کنید آقای راستین چشمانش گرد شده بود. _ آرام این همه من و خودت رو معطل کردی که آخرش من بشم آقای راستین ، تو مگه منشیه منی؟ _ خب سخته، بعدش حتما می خواید خودمونی هم حرف بزنم ، خب من عادت ندارم. خداروشکر گوشی اش زنگ خورد و از جواب دادن به من باز ماند... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت پنجاه وپنجم🌹 همان طور نشسته گوشی را جواب داد. _ سلام مامان _ نه نیستم _ باشه، همین الان؟ _ چشم اومدم، خداحافظ. گوشی را قطع کرد و رو به من گفت. _ آرام خانوم بازم شانس آوردی بزن بریم که من باید سریع برم خونه ، وقتی برگشتم جبران می کنم. بلند شدم و از روی راحتی نفسی عمیق کشیدم ، در دلم مادرش را که زنگ زده بود و مرا از دست سوالات طاها نجات داده بود دعا کردم. اما حیف که وقت خداحافظی بود....چقدر دلم برایش تنگ میشد... دومین روز تعطیلات بود و از طاها بی خبر بودم بعد از تحویل سال منتظر نماندم تا مثل همیشه او تماس بگیرد ،رودرواسی را کنار گذاشتم و برایش پیام تبریک فرستادم به هر حال او از من بزرگتر بود، اما پیامم بی جواب ماند . تا امروز هم هیچ خبری از او نشده بود. هم دلخور و ناراحت بودم و هم نگران در این دو سه روز خبری از او نداشتم و میترسیدم اتفاقی برایش افتاده باشد . تصمیم گرفتم شماره اش را بگیرم شاید پیامم به دستش نرسیده بود. هرچند که پیام ارسالش برایم آمده بود . دلم را به دریا زدم ، طاها بیشتر از این دلخوری ها برایم عزیز بود. صدای اپراتور که خبر از خاموش بودن گوشی اش داد ، حسابی مرا دمغ کرد و غمگین بر جای نشاند. دیروز با مامان و بابا به خانه ی مامان پری ،مادر مامان و همچنین خانه ی پدربزرگم و عمو حسین رفته بودیم و خدارو شکر من دیگر لازم نبود جایی با مامان و بابا همراه شوم امروز هم قرار بود یکی از دوستان بابا به خانه ی ما بیاید و من تصمیم نداشتم از اتاقم خارج شوم . طبق معمول تنها در اتاقم نشسته بودم . حوصله ام سر رفته بود و دلم هم بی قرار ی می کرد ، هم نگران بود ، هم دلخور. دو بار دیگر هم با گوشی طاها تماس گرفته بودم که باز هم خاموش بودنش حالم را گرفته بود. دوست نداشتم الکی و زود قضاوت کنم اما واقعا نمی توانستم افکارم را جمع کنم .گاهی فکرم به این سمت می رفت که شاید از عمد گوشی اش را خاموش کرده اما به سرعت این فکر را از سرم خارج می کردم. و بیشتر نگران می شدم که نکند اتفاقی برایش افتاده باشد. دو روز دیگر هم با نگرانی های من و تلفن خاموش طاها گذشت ، مثل مرغ سرکنده شده بودم نمی دانستم باید چکارکنم. حتی دیروز وقتی مامان و بابا به مهمانی یکی از دوستانشان رفته بودند من هم به سرعت آماده شده بودم و خودم را به شرکت رسانده بودم ولی با درب بسته ی آن مواجه شده بودم و تقریبا مطمئن شده بودم که طاها در تهران نیست و حتما اتفاقی برایش افتاده است. تمام مدت مشغول صلوات فرستادن برای سلامتی طاها بودم و گاهی از شدت استرس و نگرانی به گریه می افتادم فقط آرزو می کردم که خبر سلامتی اش به من برسد . روز پنجم عید بود و من از شدت سر درد توان بلند شدن از جایم را نداشتم هنوز هم گوشی طاها خاموش بود و کسی هم تلفن شرکت را جواب نمی داد . از بس در این چند روز اخبار تصادفات جاده ای شنیده بودم دیگر مطمئن شده بودم که طاها هم تصادف کرده است. حالم اصلا خوب نبود و افکار منفی ذهنم را رها نمی کرد. تا شب به همین منوال گذشت تا اینکه بعد از شام وقتی به اتاقم آمدم گوشی ام را در حال زنگ زدن روی تخت دیدم . به سرعت به سمتش رفتم اما با دیدن شماره ی سارا تمام امیدم نا امید شد .با بی حالی جواب دادم. _ سلام سارا جون _ سلام عزیزم خوبی؟ _ ممنون شما خوبین ؟ آرمین خوبه ؟ _ ممنون عزیزم ما خوبیم، دیروز آرش و چند تا از دوستاش هم اومدن اینجا ، فقط جای تو خالیه. _ ممنون ، خوش بگذره صدای بلند بگو بخندشان می آمد. _ می خواستم بهت بگم ، امروز میلاد با آرش تماس گرفت و گفت که فردا صبح حرکت می کنه بیاد اینجا ، گفتم بگم تو هم همراش بیای ، آخه تو اونجا تنها چیکار می کنی. عمرا با میلاد همراه نمیشدم. _ ممنون من راحتم دو روز دیگه هم ..... با ببخشیدی میان حرفم آمد و گفت : _ یه لحظه آرام جون من جای این سیخا رو به طاها نشون بدم بهت زنگ میزنم. شوکه شدم.زبانم بند آمد ، طاها ..... یعنی همان طاها ..... او آنجا بود .... شمال ..... سرم تیر می کشید و من به شدت سعی داشتم به خودم بقبولانم که این طاها ، طاهای دیگریست. اصلا نمی توانستم به خودم مسلط شوم...باورم نمیشد... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت پنجاه وششم🌹 بعد از چند دقیقه دوباره صدای زنگ گوشی ام به صدا در آمد .به سرعت جواب دادم و قبل از هر حرفی سارا گفت. _ ببخشید آرام جون ، این طاها و آرش امشب مثلا می خوان به ما جوجه بدن بخوریم اما همه ی وسایل و موادشو خودم آماده کردم ، هیچ کاری نکردن، بعدم کلی منت می ذارن سر آدم که ما براتون شام درست کردیم. دلم شکست ...بد هم شکست...چقدر من احمق بودم... طاها سالم بود ، خوش بود ، و داشت از تفریحاتش لذت می برد ، انگار فقط من این چند روز را مرده بودم. با چند کلمه که اصلا نمی دانم چه گفتم و چه شنیدم صحبتم را با سارا تمام کردم و مثل جنازه ای روی تخت افتادم ،سعی کردم گریه نکنم اما اشک هایم بی اجازه فرو می ریختند. با این حال در دل خدا را شکر کردم که طاها سالم است. شاید همین کافی بود اما دل من این حرف ها حالی اش نبود . دلم فقط گریه می خواست. برای دل بیچاره ی من خواسته ی بزرگی نبود پس گذاشتم اشکها صورتم را خیس کنند تا بلکه دلم آرام شود. واقعا از طاها انتطار نداشتم . با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شدم ، امروز کلاسم با فرشته و امیرعلی در شرکت شروع می شد. نمی دانم طاها برگشته بود یا نه از دو روز پیش که فهمیده بودم طاها شمال است گوشی ام را خاموش کرده بودم هرچند امیدی به تماس گرفتنش نداشتم اما به شدت از او دلگیر بودم و می خواستم اینطور اعتراضم را نشان دهم هرچند می دانستم او نمی فهمد اما شاید اینگونه دلم کمی آرام می گرفت . منِ بی زبان که رویش را نداشتم تا مستقیم به او اعتراض کنم ، دلم می خواست این گونه اعتراض کنم هرچند که او نفهمد. به شرکت که رسیدم آقای محمدی را دم در دیدم با او سلام و احوالپرسی کردم و عید را هم تبریک گفتم. به اتاقمان رفتم اما قبل از ورود نگاهی به در بسته ی اتاق طاها انداختم و دوباره غم به قلبم سرازیر شد با ناراحتی روی برگرداندم . در اتاق را باز کردم فرشته در اتاق بود و مشغول تمرین حل کردن که با دیدن من بلند شد ، به سمتم آمد و با هم دست دادیم . با لحن شاد و سرحالی گفت: _ سلام آرام جون ؟ خوبین ؟ خوش گذشت؟ لبخند زدم این دختر خیلی خوب و مهربان بود. در دلم گفتم: آری خیلی خوش گذشته بود تمام مدت استرس و نگرانی و دلهره و سردرد یک لحظه هم رهایم نکرده بود ، آن هم به خاطر کسی که در جایی خوش آب و هوا مشغول خوش گذرانی و لذت بردن از لحظاتش بود. سعی کردم لبخند بزنم. _ سلام ممنون ، به تو خوش گذشت؟ _ وای آره خیلی، تازه چند روز هم رفتیم خونه ی مادر بزرگم عالی بود... فرشته برایم از خاطراتش می گفت و من در دل برای خودم شمع روشن کرده بودم و دل می سوزاندم ، با آمدن امیرعلی و یاد آوری شرطبندیشان دوباره دقایقی با هم کل کل کردند و بعد از نیم ساعت درس را شروع کردیم. تا ساعت 12 بیشتر نماندند، فرشته و امیر علی طبق معمول در حال کل کل کردن زودتر از من رفتند و من هم بعد از چند دقیقه که با بی حالی وسایلم را جمع کردم ، سر به زیر به سمت در اتاق رفتم و آن را باز کردم اما با دیدن کفشهایی آشنا آرام آرام سرم را بالا آوردم و با چهره ی اخموی طاها روبرو شدم. پس برگشته بود. باز هم خدا را شکر کردم که سالم است. در دل پوزخند زدم ، اخم هایش برای من است و شادی هایش سهم دیگران ، می دانم که بی انصاف شده بودم اما این یک هفته برایم خیلی سخت گذشته بود خیلی. دلم می خواست بی محلی کنم و بی توجه به او از کنارش بگذرم ، اما من آرام بودم و خیلی از کارها و حرکات انگار برای من تعریف نشده بود. زیر لب سلام کردم ، جوابم را نداد. دلم می خواست بر سرش فریاد بزنم آنکه باید اکنون سکوت کند منم نه تو ، اما فقط بغض کردم و سرم را پایین انداختم .بعد از چند لحظه با صدای تقریبا خشنی گفت: _ گوشیت چرا خاموشه؟ پس متوجه شده بود ،می خواستم بگویم به همان دلیلی که گوشی تو این یک هفته خاموش بود. اما هیچ نگفتم. انگار کسی در شرکت نبود ، همه رفته بودند و ما تنها بودیم. به سختی در حالی که نمی توانستم ناراحتی ام را پنهان کنم گفتم: _ ببخشید من باید برم عصبانی تر شد و با همان لحن گفت: _ آرام اون روی منو بالا نیار جوابمو بده؟ اون گوشیتو چرا خاموش کردی ؟ _ دلم خواست دستم را جلوی دهانم گرفتم ، باز هم بی اراده از دهانم خارج شده بود . نگاهش کردم ، چهره اش مبهوت بود او هم انتظار این حاضر جوابی را از من نداشت ، خودم هم نداشتم واقعا غیر ارادی بود. درسته که از او بی نهایت دلگیر بودم اما دلم نمی خواست به او بی احترامی کنم نه تنها به او به هیچ کس. آرام گفتم: _ ببخشید جوابی نداد ، سرم را بلند کردم و نگاهش کردم دیگر اخم نداشت اما جدی بود و متفکر به نظر می رسید. _ تو توی هفته ی پیش با من تماس گرفتی ،آره؟ طاها همیشه خیلی تیز بود . دلم می خواست بروم. هنوز از او دلگیر بودم. _ ببخشید قصد مزاحمت نداشتم ، فقط می خواستم عید و تبریک بگم
شهــــــــر بازی پارت پنجاه وهفتم🌹 و از حالتون با خبر بشم که خدارو شکر بعد از 5 روز فهمیدم شمال هستید . حالتون هم خوبه. با اجازه من دیگه باید برم. دست خودم نبود لحنم کاملا دلگیری و ناراحتی ام را نشان داده بود. خواستم از کنارش رد شوم که سد راهم شد و گفت: _ آرام اون طور که تو فکر می کنی نیست. دلم داشت دلخوری اش را نشان می داد. _ من فقط نگران بودم نمی خواستم مزاحم تفریحاتتون بشم. انگار با خارج شدن آن "دلم خواست" از دهانم دیگر نمی توانستم جلوی سوالات طاها سکوت کنم ، اصلا اینطور بهتر بود خودش گفت که حرف بزنم و هرچه در دل دارم به زبان بیاورم. _ آرام جان بذار من توضیح بدم لحنش ملایم بود. کنترل زبانم کاملا به دست دلِ دلگیرم افتاده بود _فکر می کردم می دونید من از مزاحم بودن و اینکه آویزون کسی باشم بدم میاد، واسه همینم همیشه تنها بودم و هستم ، اصلا شما خودتون خواستید بیشتر آشنا بشیم ، من که ... حالا لحن او هم ناراحت بود. _ آرام جان آخه این حرفا چیه دختر ، بذار من توضیح بدم برات. چند لحظه سکوت شد و او گفت : من فردای همون روز که با هم رفتیم کافه ، مامان و تارا رو بردم مشهد ،فرداش رو مشهد موندم و روز بعدش راه افتادم ، از راه شمال برگشتم ، ماشینم خراب شده بود با هزار بدبختی شبش تونستم خودمو برسونم ویلای شما، آرمین و یکی دوتا از دوستاشون اونجا بودن ، همه جا تعطیل بود و ماشینم به یه قطعه نیاز داشت ، بعد از دو روز به بدبختی یه دست دومشو پیداکردم و دیروز صبحم برگشتم تهران ، گوشیمم از همون اول سفر فکر می کردم خونه جا گذاشتم که با رسیدنم به خونه هر چی گشتم نتونستم پیداش کنم ، نمی دونم گم شده یا دزدیدنش ، به هر حال همه چیز دست به دست هم دادن و اوضاع اینجوری شد . شماره ی تو رو هم حفظ نبودم. وقتی رسیدم توی دفترچه تلفنم شمارتو پیدا کردم ، اما هر چی زنگ زدم جواب ندادی. باور کن همه چیز اتفاقی بود من به هیچ وجه قصد ناراحت کردنتو نداشتم. _ خب چرا همون شمال از آرش شمارمو نگرفتین؟ _ حق با توِ من باید خیلی زودتر زنگ می زدم اما باور کن اونجا همش گرفتار بودم. کمی در سکوت نگاهم کرد اما من چیزی نگفتم ، باز خودش سکوت را شکست. _ اصلا تو از کجا فهمیدی من شمال بودم؟ _ سارا جون زنگ زده بود بگه با میلاد برم پیششون که میون حرفش شما ازش سیخ خواستین واسه جوجه . لحنم کمی کنایه آمیز بود ، این رفتارها از من بعید بود ، طاها با روح من چه کرده بود که اینچنین از بی توجهی اش به هم ریخته بودم. طاها بی توجه به لحن کنایه آمیز من انگار توجهش فقط به میلاد جلب شده بود که اخم هایش در هم رفت و گفت: _ می خواستی با میلاد بیای شمال. از این که دوست نداشت من با میلاد باشم حس خوبی پیدا کردم. _ نه ، سارا گفت چون میلاد میخواد بیاد منم همراهش بیام که تنها نباشم. منم گفتم همینجوری راحتم. دوباره اخم هایش کنار رفت و گفت: _ آفرین .کار خوبی کردی. چیزی نگفتم با اینکه توضیح داده بود اما من باز هم دلخور بودم ، اما باید بی خیال می شدم خواستم از کنارش رد شوم اما قبل از آن گفتم: _ همین که سالم هستید برای من کافیه ، با اجازه از کنارش گذشتم اما کیفم را گرفت و من را به ایستادن وادار کرد. _ هنوز دلخوری . لحنش سوالی نبود ، خبری بود. امان از دست این دلِ دلخور... _ نه خب وقت رفتنه ، باید برم. _ آرام قبول دارم که کوتاهی کردم ، واقعا دلم نمی خواد ناراحت و دلخور ببینمت ..... ببخش منو عزیزم طاها جادوگر بود با کلماتش با لحن خاصش همیشه مرا جادو می کرد ، به من گفت عزیزم. باز هم زبانم بند آمده بود. با همان لحن خاص گفت: _ می بخشی ؟ به سختی زبان باز کردم و گفتم: _ من که گفتم دلـ...... به میان حرفم آمد و گفت: _ میدونم عزیزم ، گفتی دلخور نیستی از بس که قلب مهربونی داری ، اما میخوام ببخشی و همه چیز رو همین جا فراموش کنی ..... میشه؟ چه می گفتم در برابر این لحن و این جملات و این تن صدای بی نهایت جذاب و گیرا. طاها بی شک آرزوی خیلی ها بود. یعنی مشد که تا ابد سهم من باشد.....فقط من؟ سرم را به تایید تکان دادم. لبخند زد. _ باید بری خونه ؟ منتظرتن؟ _ کسی منتظرم نیست ، امروز مامان و بابا خونه ی یکی از دوستاشون دعوتن و من هم به بهونه ی کلاس بچه ها همراهیشون و رد کردم. به گمانم خوشحال شد. با لحن شادی گفت: _ چه بهتر می تونیم تا عصر با هم باشیم..... موافقی؟ از خدایم بود. سرم را به تایید تکان دادم و لبخند زدم. تا عصر با طاها بودم ، امروز بهترین روز زندگیم بود و آن را طاها به من هدیه داده بود. احساس می کردم دلبستگی و وابستگی ام به طاها هر لحظه بیشتر میشود و اختیارش به کل از دست من خارج شده است... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت پنجاه وهشتم🌹 با او که بودم حس خوشبخت ترین آدم روی زمین را داشتم و بی او غم به قلبم هجوم می آورد. حاضر بودم هرچه داشتم از دست بدهم اما فقط طاها را برای خودم نگه دارم. امروز بعد از نهار خوشمزه ای که در یک رستوران سنتی فوق العاده زیبا به من داده بود مرا به سینما برده بود و یکی دیگر از آرزوهای مرا براورده کرده بود. سینما یکی دیگر از جاهایی بود که من بسیار به آن علاقه مند بودم و تنها زمان مدرسه که مارا گاهی برای اردو به سینما می بردند به این آرزویم می رسیدم که آن هم زیاد نبود، و من همیشه دلم می خواست کسی مرا به سینما ببرد . طبق معمول یکی دیگر از اخلاقیات مزخرف من ترس از تنها بودن در سینما و قرار گرفتن آدم نامناسبی در صندلی کناری ام بود که مرا از تنها رفتن به سینما باز می داشت و همیشه هم اعصابم را به هم می ریخت. گاهی فکر می کردم من برای برطرف کردن این ترسهایی که بعضا بی مورد بودند اما زندگی مرا بیش از حد تحت الشعاع قرار داده بودند و همچنین به خاطر گوشه گیر و خجالتی بودنم به کمک یک روانشناس نیاز دارم اما حتی رفتن پیش یک مشاور هم برایم جزء کارهای سخت به حساب می آمد و اطرافیانم هم آنقدر درگیر دنیای خود بودند که اصلا این مشکلات من به چشمشان نمی آمد و من درنتیجه کمکی برای برطرف کردن این مشکلات نداشتم. انقدر در سینما هیجان زده شده بودم که طاها هم متوجه حالم شده بود و از من پرسیده بود "سینما دوست داری؟ " و من با لحنی بی نهایت از ته دل گفته بودم "خیلی زیاد" و لبخندی بی نظیر کل چهره ی طاها را پوشانده بود و با همان لحن مخصوص به خودش گفته بود که مرتب من را به سینما می آورد و من نتوانسته بودم جلوی ذوق بیش از حدم را بگیرم و ناغافل گفته بودم "وای مرسی طاها" که هم باعث تعجب طاها و خجالت بیش از حد خودم شده بود . طاها بعد از لحظه ای مکث لبخند عمیقی زده بود و گفته بود " دیدی بالاخره گفتی " ، من هم خجالت زده ببخشید گفته بودم که طاها جدی نگاهم کرده بود و گفته بود: " آرام من خودم خواستم اسممو صدا کنی ... از این به بعد اگه برای هر چیز بیخودی معذرت خواهی کنی من واقعا از دستت ناراحت میشم ، فهمیدی ؟ " و من سعی کرده بودم حرفش را تایید کنم. طاها هم راضی از وضعیت پیش آمده گفته بود "حالا اگه جرات داری از این به بعد اسممو صدانکن" و من در دل لعنت فرستاده بودم بر دهانی که بی موقع باز شده بود. با اینکه واقعا خجالت کشیده بودم اما در دلم کمی احساس نزدیکی بیشتری با طاها می کردم و از وضعیت پیش آمده راضی بودم ولی دائما به خودم یاد آوری می کردم که به گونه ای حرف نزنم یا در موقعیتی قرار نگیرم که نیاز به صدا کردنش داشته باشم. وقتی روی صندلی هایمان نشستیم صندلی کنار من خالی بود اما بعد از دقایقی پسرک جلفی به همراه دوست از خود بدترش در کنار من جای گرفت و مرا بیش از حد معذب کرد. مخصوصا وقتی متوجه شدم که سعی دارد خودش را به من بچسباند، من هم ناخود آگاه خودم را به طاها نزدیک کرده بودم و طاها که تا آن لحظه با گوشی اش مشغول بود با این حرکت من متعجب به من نگاه کرده بود اما خودش با دیدن آن پسر و دوستش و همچنین چهره ی مضطرب من پی به همه چیز برده بود و با اخم وحشتناکی که تا به حال از او ندیده بودم به آن دو نگاه کرده بود که دقیقا ترس را در چهره ی آن دو دیدنی کرده بود .بعد هم بلند شد و جایش را با من عوض کرد و در حقیقت مرا از آن وضع نجات داده بود. بعد از آن در حالی که شیشه ی آب معدنی را به دستم داده بود در گوشم گفته بود " از هیچ چیز نترس ، من همیشه حواسم بهت هست عزیزم " ، ومن گونه هایم از شرم سرخ شده بود و در دلم حس بی نظیری را لمس کرده بودم که حاضر به عوض کردنش با دنیا هم نبودم. بعد از خروجمان از سینما از او تشکر کرده بودم و طاها باز با حرفش که گفته بود " احتیاجی به تشکر نیست ، من از بودن با تو لذت می برم " مرا به عرش برده بود و لبخند را به لبهایم دوخته بود. بعد از آن هم به کافه تارا رفته بودیم و دوباره کلی نوشیدنی و چیز های مختلف برایم آورده بود و گفته بود همه را تست کنم. و من کم مانده بود از شادی گریه کنم . تمام مدت در دلم خدارا شکر می کردم و دعا می کردم این لحظات همیشگی شوند. شب بود و در خانه تنها بودم مامان و بابا هنوز برنگشته بودند و من هم با مرور لحظه های بی نظیر امروز کلا روی ابرها سیر می کردم. با پایان تعطیلات عید آرمین و آرش هم به خانه باز گشتند و من بالاخره توانستم در سال جدید روی این دو برادر را هم ببینم. هرچند دیگر این چیز ها برایم بی اهمیت شده بود و همین که طاها را داشتم برایم کافی بود. حالا دیگر شخص مهم زندگی من طاها بود. تمام آن هفته را با طاها گذرانده بودم ... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت پنجاه ونهم🌹 هر روز صبح به شرکت می رفتم ، روزهایی که با بچه ها کلاس داشتم تا 12 با آن دو تمرین می کردم و بعد طاها به سراغم می آمد ، روز های دیگر هم خود طاها به من می گفت به شرکت بروم تا بعد از اینکه او کمی به کارهاش سرو سامان داد با هم بیرون برویم. طاها مرد جذابی بود ، هم از نظر تیپ و قیافه و هم به خاطر جایگاه اجتماعی که داشت بسیار مورد توجه دختران قرار می گرفت ، اما او با همه ی آنها بی تفاوت برخورد می کرد و من با این فکر که او فقط به من توجه دارد احساس غرور می کردم. هر شب به گوشی ام زنگ می زد و چند دقیقه ای با هم صحبت می کردیم بیشتر اوقات راجب تارا صحبت می کرد . هم از گذشته هایشان می گفت و هم از حال و روز کنونی شان . آخر هر تماس هم می گفت: " آرام تو سنگ صبور فوق العاده ای هستی". هر دفعه هم به خاطر اینکه با آرامش به حرف هایش گوش می دهم از من تشکر می کرد. من در تمام مکالماتمان که در مورد تارا بود فقط به او گوش می دادم و گاهی هم با او همدردی می کردم تا شاید کمی حالش بهتر شود ، می گفت همیشه بعد از صحبت کردن با تو سبک می شوم و من خوشحال می شدم از اینکه حداقل به درد یک کار خورده ام و حداقل توانسته ام برای کم شدن غم و غصه های طاها کمکی باشم. تقریبا حرف زدن با طاها برایم آسان شده بود. گاهی که مجبور میشدم اسمش را صدا کنم ، آنقدر آرام صدایش میزدم که طاها به خنده می افتاد و می گفت یک روز به کوه میرویم و آنجا تو را مجبور می کنم تا نامم را فریاد بزنی تا انقدر برای صدا زدنم با خودت درگیر نشوی و من فکر می کردم شاید واقعا فکر خوبی باشد. این روزها مهسا بیش از حد اطراف آرش می پلکید به حدی که صدای طاها هم در آمده بود ، همه می دانستند که آرش مهسا را دوست ندارد . حتی اگر آدم غریبه ای هم برخوردهای آرش و مهسا را می دید متوجه این عدم علاقه از طرف آرش می شد ، اما مهسا یا واقعا از شدت عشق کور شده بود و یا شاید هم فقط احساس خودش برایش اهمیت داشت. آرش هم به خاطر رابطه ی فامیلی که با مهسا داشتیم خیلی جدی حالش را نمی گرفت و مراعاتش را می کرد حتی یک بار خودم شاهد بودم که خیلی واضح به مهسا گفت که او را همچون یک خواهر دوست دارد، همین و نه بیشتر، اما انگار این حرف ها به خرج مهسا نمی رفت که نمی رفت. به هر حال بعد از تعطیلات عید و با آمدن دوباره ی آرش به شرکت حضور مهسا غیر قابل انکار شده بود. گاهی وقتی به شرکت می آمد و من هم تنها بودم به سراغم می آمد و کمی تکه متلک حواله ام می کرد و حال مرا می گرفت و می رفت. دیگر واقعا به من ثابت شده بود که مهسا مریض است و تا جایی که می توانستم به رفتار و حرف ها و برخوردهایش توجه نمی کردم. و واقعا دعا می کردم که خدا او را شفا دهد. آرمین و سارا تصمیم گرفته بودند که عروسیشان را زودتر برگزار کنند، همه ی خریدهایشان را انجام داده بودند و بالاخره بعد از سخت گیری های بی پایان سارا ،خانه ی شان را هم چیده بودند و همه چیز آماده بود تا آنها بعد از سه سال و نیم که با هم عقد کرده بودند سر خانه و زندگیشان بروند . تصمیم گرفته بودند به جای اول تیر، اواسط اردیبهشت ماه جشنشان را برگزار کنند و خداروشکر همه چیز دست به دست هم داده بود و کارهایشان روی دور افتاده بود و تا کمتر از یک ماه دیگر جشنشان برگزار می شد. هم سارا و هم آرمین بی نهایت خوشحال بودند و برای رسیدن آن روز لحظه شماری می کردند. من هم از هیجانات سارا هیجان گرفته بودم ، سارا اصرار داشت برای من لباس بگیرد من هم می گفتم که مامان به تازگی کلی لباس برای من آورده و من یکی از آنها را انتخاب می کنم و می پوشم اما سارا زیر بار نمی رفت. _ نه آرام اینجوری نمیشه من اصلا دوست دارم خودم برات لباس بخرم. _ سارا جون شما بیا نگاه کن لباسامو اگه خوب نبودن بعد . _ باشه اما اگه خوب نبودن میریم لباس می خریم . با هم به اتاق من رفتیم و به سارا گفتم خودش کمد را نگاه کند و ببیند من چقدر لباس بی استفاده دارم . درسته که خیلی از آنها با سلیقه ی من جور نبود اما در کل لباس های خوب و قشنگ هم در آنها پیدا میشد. سارا با دیدن لباس ها تعجب زده گفت: _ وای آرام چقدر لباس داری پس چرا هیچ وقت اینا رو نمی پوشی ( بعد خودش انگار متوجه چیزی شده باشد در جواب خودش گفت) خب آخه تو که جایی نمیری که اینا رو بپوشی. من هم لبخند زدم و به او گفتم: _ سارا جون قابل شما رو نداره همش نو و بدون استفادس هر کدومو دوست دارید بردارید. من و سارا تقریبا یک سایز بودیم فقط سارا کمی پر تر بودو دو سانت هم بلند تر که البته خیلی به چشم نمی آمد و ما از روی اعداد و ارقام متوجه ی آن می شدیم من 165 و سارا 167 بود هردو هم لاغر بودیم و در نتیجه سارا می توانست از لباس های من استفاده کند او و آرمین زیاد به مهمانی می رفتند... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت شصتم🌹 و من واقعا خوشحال می شدم اگر این لباس ها به درد سارا بخورد. _ من قربونه خواهر شوهر مهربونم برم ، آرمین انقدر خوشحال میشه اگه من واسه لباس خریدن سراغش نرم. در واقع آرمین حق داشت سارا برای هر مهمانی هرچند ساده هم کل بازار را زیر پا می گذاشت ، و آرمین گاهی که خسته و بی حوصله بود به او اعتراض می کرد ، چون سارا برای لباس خریدن فقط با آرمین همراه می شد و در نتیجه آرمین که از خرید فراری بود، گاهی واقعا به ستوه می آمد اما در کل این اعتراضات خیلی کم پیش می آمد آرمین عاشق و شیدای سارا بود . _ سارا جون واقعا هر وقت خواستید از اینا استفاده کنید ، به خدا من خیلی خوش حال میشم. _ خیالت راحت یه کاری می کنم خودت بگی سارا دیگه نیا تو اتاقم. همینطور که می خندیدم ، سارا چند دست لباس بیرون آورد و گفت : _ اینا رو پرو کن ببینم کدومش بهتره از میان پنج دست لباسی که سارا انتخاب کرده بود من دوتای آنها را کنار گذاشتم چون اصلا با سلیقه ی من جور نبود یکی یقه ی بی نهایت بازی داشت و دیگری به شدت تنگ و کوتاه بود ، سارا هم خدارو شکر بی چک و چانه قبول کرد، اما آن سه تای دیگر واقعا زیبا بودند و بعد از اینکه سارا مرا مجبور کرد تا هرکدام را چند بار پرو کنم تا با آن دو تای دیگر مقایسه کند بالاخره یکی از آنها را پسندید ،من هم به شدت از انتخابمان راضی بودم . یک پیراهن دوتکه که بالاتنه ی آن ساتن و شیری رنگ بود و قسمت یقه اش با حریر به زیبایی ترکیب شده بود و دو دسته حریر از هر طرف یقه آویزان بود که از درون حلقه ی زیبای رد میشدند و روی لباس قرار می گرفتند ، آستین های حریر که هرچه به مچ نزدیک تر می شد گشاد تر می شد و از قسمت مچ تا پشت آرنج باز بود و هر دو طرفش به زیبایی مهره دوزی شده بود ، قسمت دامن آن مشکی بود و چسبان و تا کمی بالای زانو ادامه داشت ، که آن را با یک جوراب شلواری می پوشیدم، به یاد داشتم که این لباس را مامان از ترکیه برایم آورده بود و من از همان موقع دوست داشتم این لباس را حتما یکبار هم که شده بپوشم اما تا به حال فرصتی پیش نیامده بود. _ راستی آرام برات از آرایشگاه خودم وقت گرفتم با هم میریم هم من تنها نباشم هم اینکه من می خوام تو کلا خوشکل کنی. _ نه سارا جون نمی خواد..... _ رو حرف من حرف نزن آرام من از قبل وقت گرفتم و تو هم حق مخالفت نداری. اینها را گفت و از اتاق خارج شد ... انگار چاره ای نداشتم. بعد از مدتها می خواستم به عروسی بروم آن هم عروسی برادرم و این به نظرم خیلی خوب بود و از آنجا که سارا حواسش به همه ی کارهای من بود ، از این بابت خوشحال و سپاسگذار بودم. نمی دانستم اما احتمال می دادم طاها هم دعوت باشد ،کمی از تصور طاها در جشن خجالت می کشیدم و هیجان داشتم مطمئنا با برنامه ای که سارا برای من در نظر گرفته بود من خیلی تغییر می کردم . با این حال با وجود خجالتی که داشتم باز هم دلم می خواست عکس العمل طاها را ببینم. دنیا انگار روی دور تند افتاده بود و من به شدت دلم می خواست جلوی حرکتش را بگیرم . این روز ها عالی بود اما همچون برق و باد می گذشت و تنها چیزی که باقی می ماند خاطره ای بود و یک آه عمیق که ای کاش آن لحظه تمام نشده بود. روحیه ام بسیار خوب شده بود به طوری که همه متوجه آن شده بودند . چند روزی بود که فکری ذهنم را مشغول کرده بود. به یاد داشتم که دو سال پیش آرش برای تولد طاها برنامه ی خاصی ریخته بود و قصد سوپرایز کردنش را داشت به حدی درگیر این ماجرا بود که آرمین را هم با خود همراه کرده بود ، درخانه مدام راجب برنامه های که داشت صحبت می کرد .اما هرچه فکر می کردم تاریخ تولدش را به یاد نمی آوردم و تنها چیزی که در یادم مانده بود، این بود که این ماجرا در بهار بود و تقریبا اواخر آن، اما باز هم روزش را نمی دانستم و واقعا هیچ راهی هم به ذهنم نمی رسید تا از تاریخ دقیقش آگاه شوم . از خودش هم که خجالت می کشیدم بپرسم و اگر می پرسیدم هم از آنجا که طاها بی نهایت تیز بود حتما متوجه می شد که می خواهم برایش هدیه ای بخرم و من اصلا دلم نمی خواست او تا روز تولدش در جریان باشد . به هر حال تصمیم گرفته بودم که برای او ساعت بخرم و این تصمیم هم از آنجا پر رنگ شد که در مسیر رفت و آمد من یک ساعت فروشی عالی و شیک قرار داشت و من بی توجه به گزینه های دیگر تصمیم گرفتم به او ساعت هدیه دهم به نظرم هدیه ی مناسبی بود . خودم بی نهایت از این موضوع هیجان زده بودم و هر روز ساعت ها را نگاه می کردم ، یکی دو مورد هم چشمم را گرفته بود یکی فلزی بود و دیگری بند چرمی که در انتخاب میان آن دو بر سر دو راهی مانده بودم. طاها دنیای مرا تغییر داده بود و به نظرم او لایق بهترین ها بود . او به مهمترین شخص زندگی من تبدیل شده بود و من آرزو داشتم که او هم همین حس را نسبت به من داشته باشد... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672
شهــــــــربازی پارت شصت ویکم🌹 هر چند گاهی فکر می کردم طاها هیچ چیز و هیچ کس را بیشتر از تارا دوست ندارد و هیچ کس نمی تواند جای تارا را برای او بگیرد. قرار بود امروز با طاها به بام تهران برویم، بی نهایت هیجان زده بودم . در واقع اصل برای من، بودن با طاها بود با او تا سرکوچه رفتن هم به من می چسبید و من را هیجان زده می کرد . با صدای طاها سرم را بلند کردم و او را دیدم. _ ببخشید معطل شدی. یک ساعتی بود که کلاسم تمام شده بود و من در دانشگاه منتظر طاها بود تا به دنبالم بیاید . _ سلام، نه خیلی نیست. زیر لب سلام کرد . به نظر خسته و کسل می آمد . هرگاه او را کسل میدیدم نا خود آکاه احساس ترس تمام وجودم را می گرفت که نکند او از بودن با من خسته شده است. سوار ماشین شدم و طاها بی هیچ حرف و حرکتی به را افتاد. هیچ حرفی نمیزد و فقط روبرویش را نگاه می کرد. طاها هر از گاهی اینطور می شد و من واقعا نمی دانستم چه کار باید بکنم . هفته پیش هم شدید ترین و بدترین حالت آن اتفاق افتاده بود،به صورتی که اصلا مرا تحویل نگرفت و حتی جواب سلامم را هم به زور داد و هنگامی که داشتم از شرکت به خانه برمی گشتم با ماشینش به سرعت از کنارم رد شد و هیچ توجه ای نشان نداد. من به حدی ناراحت شده بودم که وقتی به خانه رسیدم نتوانستم خودم را کنترل کنم و به گریه افتادم ، تا شب نمی دانستم چه کار باید بکنم و دائما یک جمله در ذهنم چرخ می خورد که طاها مرا نمی خواهد و از من خسته شده اما وقتی همان شب زنگ زد و به خاطر رفتارش عذر خواهی کرد و گفت به خاطر حال تارا این چنین بوده انگار مرا از برزخ نجات داد و دوباره به دنیا آورد. گاهی اوقات احساس می کردم بعضی از حرف هایش از ته دل نیست . گاهی رفتارهایش غریبه میشد. البته خیلی زود دوباره همان طاها میشد که من دوست داشتم ، اما گاهی این تناقضات در رفتارش کاملا مشهود بود ومن سعی می کردم بی توجه از کنار آنها بگذرم. امروز هم انگار از همان روزها بود و من احتمال می دادم که حال تارا دوباره بد شده باشد. ترجیح دادم سکوت کنم و چیزی نگویم درواقع اصلا حرفی نداشتم ، فقط دلم می خواست حالش خوب شود . اصلا او که خوب بود من هم خوب بودم و چون حال خوب او تنها به خوب بودن حال تارا بستگی داشت من شبانه روز برای سلامتی تارا دعا می کردم . دختری که تا به حال ندیده بودم اما مهمترین دعای مرا به خودش اختصاص داده بود. تا رسیدن به مقصد هیچ حرفی نزد. وقتی ماشین را پارک کرد و بی حرف پیاده شد، من هم به تبعیت از او پیاده شدم . می ترسیدم حضورم مزاحمش باشد و او را ناراحت کند اما من حتی میترسیدم حالش را بپرسم چه رسد که بخواهم به او بگویم که مزاحم او نمی شوم و مثلا به خانه برمی گردم. بی حرف در کنار هم می رفتیم و من با اینکه تا به حال اینجا نیامده بودم اما اصلا لذت نمی بردم ، تمام وجودم چشم شده بود و سعی داشتم یواشکی حالات طاها را زیر نظر بگیرم .اما او فقط اخم داشت و بس. به قسمت خلوتی رسید و روی تخته سنگی نشست من هم کنارش جا گرفتم و به منظره ی روبرویم چشم دوختم و در دل دعا می کردم که او حرفی بزند و من را از این وضع نجات دهد. _ بعضی وقتا هر کاریم کنی، نمی تونی بی خیال بعضی چیزا بشی. بالاخره سکوت را شکست ، اما منظورش را نمی فهمیدم. در سکوت نگاهش کردم اما او به روبرو چشم دوخته بود و انگار برای خودش می گفت. _ هم دلت می خواد فراموش کنی هم نمیتونی، دلت می خواد یه جوری حرصت و خالی کنی. حس خیلی بدیه انگار تو برزخی. سرش را چرخاند و به من که متفکرانه نگاهش می کردم و سعی داشتم از میان حرفهایش منظورش را بفهمم نگاهی انداخت و لبخند زد. _ به حرفام فکر نکن ، خودم از بس فکر کردم دیوونه شدم. نگران پرسیدم. _ چیزی شده ،تارا خانم حالشون خوبه؟ بالاخره من هم باید حرفی میزدم. باشنیدن نام تارا دوباره چهره اش در هم شد و اخم هایش در هم رفت. کاش مثل همیشه سکوت کرده بودم . سرم را زیر انداختم و با صدای آرامی گفتم: _ ببخشید نمی خواستم فضولی کنم. با صدای گرفته ای گفت: _ خوب نیست ، بدم نیست ، هیچ سعیی واسه بهتر شدن نمیکنه افسرده ی افسردست ، دکترش میگه تارا همکاری نمی کنه و اونم نمی تونه معجزه کنه. _ من هر رزو براشون دعا می کنم که زود خوب شن. سرم را بلند کردم و به او که غم و کلافگی از چهره اش می بارید نگاه کردم. _ آرام ، این دنیا خیلی بی رحمه ، تو نباید انقدر خوب باشی. جوابی نداشتم ، فقط می دانستم حال طاها خوب نیست و هیچ کاری هم از من بر نمی آید و کم مانده بود برای صدا و نگاه غمگینش های های گریه کنم. از خودم بدم می آمد که حتی بلد نبودم حرفی بزنم که او کمی از این حال و هوا در آید. دلم می خواست می توانستم کمی از بار غمش کم کنم... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت شصت ودوم 🌹 با حالت بی نهایت کلافه ای گفت: _ کاش می تونستم بی خیال بشم ، کاش..... کاش انقدر سربسته حرف نمی زد. _ بی خیال چی؟ کمی نگاهم کرد انگار با نگاهش حرف می زد اما من نمی فهمیدم. سرش را تکان داد و هیچ نگفت . بعد از حدود نیم ساعت که در سکوت غرق بودیم طاها به حرف آمد. _ دیگه چیزی از گذشته ها نفهمیدی؟ _ نه ، دیگه برام مهم نیست ، یکی بهم گفت باید با چیزایی که نمی تونم تغییر بدم کنار بیام. با لبخند نگاهم کرد انگار کمی حال و هوایش بهتر شده بود. _ آفرین به اون یکی ، به همه ی حرفاش همینجوری با دقت گوش میدی؟ سرم را با لبخند به تایید تکان دادم. مهربان پرسید: _ دیگه ازشون دلخور نیستی؟ _ خب نمی دونم ، هنوزم بعضی وقتا ناراحت میشم اما خیلی خودمو درگیر نمی کنم. بیشترین چیزی که ناراحتم می کنه این به بازی گرفته شدنه منه ،من در واقع حکم یه اسباب بازی و وسیله رو داشتم واسه پدرم تا بتونه به هدفش برسه. این برام خیلی ناراحت کنندس ، به همین خاطر کلا از این که من به خاطر خودم خواسته نشدم و در اصل به خاطر بازی که پدرم راه انداخته بوده وارد این دنیا شدم دلخور می شم از این که بازیچه باشم بدم میاد. دوباره کلافه شده بود، به سختی گفت: _ می تونی ببخشیشون؟ کمی فکر کردم و گفتم: _ به هر حال اونا پدرو مادرم هستن ، اگرم نبودن فرقی نداشت چون من کلا همه رو می بخشم چون اینجوری کمتر بهشون فکر میکنم ،حتی مهسا که خیلی وقتا با حرفاش واقعا آزارم داده ، اما خب گاهی دلخور و ناراحت میشم این دیگه دست خودم نیست. غمگین گفت: _ خوبه که می تونی ببخشی نمیدانم چرا دوباره به هم ریخت و چهره اش درهم شد ، نمی دانم شاید حرف بدی زده بودم. خواستم چیزی بگویم که قبل از اینکه دهان باز کنم گفت:" بهتره بریم " و خودش زودتر راه افتاد و من هم سردرگم به دنبالش راهی شدم. تا خانه هیچ حرفی نزد و با سرعت بالا یی رانندگی می کرد. به نظر می آمد می خواهد زودتر از دست من خلاص شود . هنگامی که جلوی در خانه توقف کرد همان طور رو به جلو بدون نگاه کردن به من گفت: _ ممکنه چند روزی شرکت نباشم احتمالا گوشیمم خاموشه نگران نشو. همین و رفت ،حتی خداحافظی هم نکرد. ترس ، غم ، اضطراب، دل تنگی و هرچه حس بد بود در وجودم نشست و من دیگر مطمئن شدم طاها مرا نمی خواهد. نمی دانم چرا عمر شادی های من انقدر کوتاه بود. آن چند روزی که طاها گفته بود تبدیل به دو هفته شد ، دو هفته ای که من با تمام وجود مرگ دلم را احساس کردم. در این دو هفته یکی از دوستانش به جای خودش به شرکت می آمد و به کارها رسیدگی می کرد . وقتی بعد از چند روز نیامد و گوشی اش را هم روشن نکرد رودرواسی را کنار گذاشتم و سراغ منشی اش رفتم ، پرسیدم نمی آید؟ گفت: به ترکیه رفته ، هم برای کار و هم برای استراحت. دلم تنگ بود و انگار جان می دادم. ترس نخواستن طاها مرا دیوانه می کرد. در این مدت طاها با روح من عجین شده بود. من برای اولین بار در عمرم دل بسته ی کسی شده بودم کسی که حتی اورا از پدر و مادر و برادر هایم هم بیشتر دوست داشتم و من هم با تمام وجودم دلم را به او تقدیم کرده بودم و حالا می دیدم که انگار او مرا نمی خواهد. تمام وقت در اتاقم گریه می کردم. بغض، شبانه روز بیخ گلویم بود و من تمام وقت از شدت استرس و غم و گریه، سردرد داشتم. باز هم همه متوجه ی حال دگرگونم شده بودند و من می گفتم فشار درس های ترم آخر زیاد است و من خسته هستم. یک هفته ی دیگر عروسی آرمین و سارا بود و من حتی دیگر رغبتی به پوشیدن آن لباس هم نداشتم. دوباره خودم را در درس خواندن غرق کرده بودم. دوباره از دنیا دور شده بودم. دوباره تنها شده بودم. دلم برای دیدن طاها پرپر میزد. اما نبود حتی در این شهر هم نبود، حتی در این کشور هم نبود، و من فکر می کردم می میرم اگر دوباره طاها را نبینم. وقتی بعد از دو هفته طاها را روبروی دانشگاه دیدم باورم نمی شد خودش باشد احساس می کردم از بس به او فکر کرده ام دیوانه شده ام اما وقتی جلو آمد و سلام کرد و با دیدن چهره ی رنگ پریده ی من اخم کرد ،کم کم باورم شد که او واقعی ست و طاها باز هم برگشته است. با دیدنش نمی دانستم باید در این لحظه خوشحال باشم یا دلگیر از این بی وفایی اش. من در این دوهفته به عمق وابستگی و دلبستگی ام به طاها پی برده بودم . این حس آنقدر عمیق و شدید در روح من ریشه دوانده بود که من احساس می کردم بی او می میرم. حسی که من در این مدت به طاها پیدا کرده بودم چند وجهی بود من او را به عنوان ناجی ، حامی ، دوست ، به جای همه ی خانواده ام و به عنوان یک مرد دوست داشتم. او برای من تمام زندگی ام شده بود و همه کسم. باصدای طاها از بهت خارج شدم _ آرام 🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹