eitaa logo
BEST_STORY
181 دنبال‌کننده
40 عکس
4 ویدیو
0 فایل
بهترین رمان های ایرانی🎈💝 رمان های فعلی: سیب سرخ حوا و دخیل_عشق💗💗💗 سیب سرخ حوا:روزانه چهار پارت😍 دخیل عشق: روزانه یک پارت😘 پارت سوپرایزم داریم😉 ادمین: @alireza9495 ✨ ________________________
مشاهده در ایتا
دانلود
شهــــــــر بازی پارت هشتادوهشتم 🌹 بعد از کمی مکث گفت: _ باشه ...... اما من بازم زنگ میزنم ، آرام حداقل بذار یکم بیشتر همدیگرو بشناسیم ، بعد جواب بده چقدر جمله اش آشنا بود ( بیشتر همدیگرو بشناسیم) اعصابم داشت دوباره به هم می ریخت...امان از این خاطرات تلخ... _ فرقی نمیکنه _ یعنی چی آرام...... نکنه .... کس دیگه ای رو دوست داری اگر شش ماه پیش پرسیده بود ، داشتم اما حالا.... _ نه _ پس دیگه نه نیار ، مواظب خودت باش عزیزم ، فعلا خداحافظ. بدون اینکه اجازه دهد حرفی بزنم گوشی را قطع کرد. از این بیشتر شناختن ها متنفر بودم. اصلا از علاقه مند شدن به کسی، از عشق و عاشقی، از همه ی حس های دنیا متنفر بودم. بی فکر لباسم را عوض کردم و از خانه خارج شدم .در عالم دیگری سیر می کردم و اصلا حواسم به این مسئله نبود که من جایی را بلد نیستم. نمی دانم به کجا اما شروع به راه رفتن کردم . اولین قطره ی اشکم چکید . صدایی در سرم زنگ می زد... " ببین آرام من از تو خوشم میاد، دلم می خواد بیشتر همدیگرو بشناسیم." سریع اشکم را پاک کردم. در این دنیا نبودم. در گذشته ها سیر می کردم و جگرم آتش میگرفت. در دلم فریاد زدم : ازت متنفرم نامرد نمیدانم چقدر راه رفته بودم و در دنیای سیاهم قدم زده بودم که به خودم آمدم و متوجه شدم، نمی دانم کجا هستم و نزدیک بود از ترس قالب تهی کنم. استرس گرفته بودم. هرچه تابلو ها را خواندم هم نفهمیدم کجا هستم . ساعتم را نگاه کردم 4 بود و سه ساعت از خروجم از خانه گذشته بود و من هیچ نفهمیده بودم. در دلم فحشی نثار افکارم کردم که مرا اینچنین اسیر و غرق در خود کرده بودند. یاد آن روز افتادم و آن پارک وحشت و آن نامرد که مرا رها کرد و رفت. گریه ام گرفته بود نمی دانستم چه کنم. موبایلم را در آوردم و با خجالت شماره ی مسعود خان را گرفتم. خیلی زود جواب داد. صدایش نگران بود. _ آلو آرام جان کجایی ، خونه نیستی؟ _ مسعود خان ....... گم شدم صدایم میلرزید _چی ؟ آرام کجایی؟ _نمیدونم..... ( بغضم شکست ) ببخشید _ چیزی نیست ... آروم باش. چند تا نفس عمیق بکش، این جا کشور امنیه اصلا نگران نباش هیچ اتفاقی نمیوفته ،تو فقط به خودت مسلط باش، باشه؟ به سختی گفتم: _باشه _ الان آرومی _ بله _ آفرین . ببین تابلوهایی که میبینی رو برای من بخون من همین الان میام دنبالت. پانزده دقیقه ی بعد ماشین مسعود خان جلوی پایم ترمز زد . به سرعت سوار شدم. بدون آنکه نگاهش کنم سر به زیر گفتم: _ ببخشید _ چی رو ببخشم ، خیلی هم کار خوبی کردی اومدی بیرون هواخوری. _ مزاحمتون شدم _ اصلا. چیز دیگری نگفتم. مسعود خان خیلی خوب بود . من هرچه می گفتم باز هم شرمنده اش بودم. در خودم فرو رفته بودم و به بیرون نگاه می کردم آرام پرسید _ خوبی؟ _ بله _ اتفاقی افتاده _ نه تا خانه سکوت بود و سکوت. دلم می خواست برای مسعود خان حرف بزنم. از همه چیز مثل آن شب. اما میترسیدم او را خسته کنم. پس زبان به کام گرفتم و در دلم برای خودم درد و دل کردم. دو روز از گم شدنم گذشته بود که مسعود خان لباس پوشیده و آماده به سراغم آمد و گفت سریع حاضر شوم که قرار است با هم بیرون برویم. به سرعت در حالی که نمی دانستم قرار است به کجا برویم حاضر شدم و از خانه خارج شدم. در ماشین به انتظارم نشسته بود. سوار شدم و او بی حرف راه افتاد. بعد از چند دقیقه سکوت شروع به صحبت کرد. _ ببین آرام جان برای من مسئله ای نیست که تو رو هرجا خواستی ببرم و بیارم . آخه تو اصلا از خونه بیرون نمیری که بگم وقت من گرفته میشه .اما برای خودت بهتره که یاد بگیری و مهم تر از اون اینه که این ترست و از بین ببری. استرس گرفتم. متوجه ترس و استرسم شد که با لحنی مهربان ادامه داد. _ ببین ترس نداره که . اصلا مگه تو قول ندادی که به خودت کمک می کنی . پس باید این قدم رو برداری. دو سه روز اول برات سخته بعد برات آسون میشه و به خودت میخندی که میترسیدی تنها بیرون بری. کاش ین استرس لعنتی رهایم می کرد. _ اصلا کار سختی نیست . من همه جارو خودم بهت یاد میدم . کافیه به خودت اعتماد داشته باشی که میتونی. اون وقت همه چیز حل میشه ، باید با ترسهات مواجه بشی آرام جان وگرنه نمی تونی از این پیله ای که دورت بافتی رها بشی. باشه؟ راست می گفت. باید این ترس مسخره را کنار می گذاشتم. در ایران و در کنار خانواده و آشنایانم، تنها بودم و کمکی نداشتم. اما حالا که در این غربت غریبه ای پیدا شده و می خواهد کمکم کند ، باید قدر این موقعیت را بدانم. سرم را به تایید تکان دادم. مسعود خان لبخندی آرامش بخش زد و بعد شروع به توضیح دادن کرد. _ راستی داشت یادم میرفت ،داشبورد رو باز کن باز کردم و منتظر نگاهش کردم. _ اون نقشه رو بردار... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت هشتادونهم🌹 نقشه رو برداشتم و داشبورد را بستم. _ این نقشه رو دیروز برات خریدم ، البته خودم داشتم اما قدیمی شده بود و بعضی از تغییرات توش نبود. توی این نقشه اسم همه ی خیابون ها و محله ها و حتی مغازه ها هم هست. روی گوشیت هم چند تا برنامه نصب میکنم که مسیر یابو نقشه و از این چیزاست... حالا فکر می کنی با وجود این همه امکانات و این که تو خیلی خوب انگلیسی صحبت میکنی، اصلا امکان داره که تو گم بشی؟ راست می گفت چقدر همه چیز ساده می شد اگر فقط وقتی می ترسیدی کسی بود که تورا کمک کند و به تو دلداری دهد . اگر کمی به تو توجه شود . اگر کمی فقط کمی دیده شوی . مهم باشی. ارزش داشته باشی و ناخواسته نباشی که نهایت لطفشان سیر کردن شکمت باشد و بازیچه نباشی که احساست را به تارج ببرند و ککشان هم نگزد. لبخند زدم به این همه مرد بودن این مرد. مردهایی که من دیده و شناخته بودم که فقط نامش را یدک می کشیدند و بس. _ خب اینم از این . تا این جا رو که یاد گرفتی آره؟ _ بله ، فکر کنم _ تو دختر باهوشی هستی مگه میشه که یاد نگرفته باشی. _ ممنون _ خیلی خوب پیاده شو با تعجب نگاهش کردم. دوباره گفت: _ پیاده شو دیگه _ چرا _ خب من یه کاری دارم که باید انجامش بدم و تو باید برگردی خونه . و مسیر من دقیقا برخلاف مسیر خونست. با این که مسیر را یاد گرفته بودم اما طبق معمول استرس به جانم افتاد. مرده شور این اعتماد به نفس بی خود مرا ببرند که هیچگاه ندارمش. با خجالت گفتم: _ خب من همراتون میام تو ماشین میشینم. _ نمیشه. تو که مسیر و بلدی. پس خودت برمیگردی خونه . زود باش. به اجبار و با استرس پیاده شدم و مسعود خان بدون هیچ حرفی راه افتاد و رفت. باید ترس را کنار می گذاشتم. زیر لب و پشت سر هم تکرار می کردم، من میتوانم . من بلدم. اصلا سخت نیست. بسم الله گفتم و برای اولین بار در عمرا سعی کردم ترس را کنار بگذارم و به تواناییهایم اعتماد کنم. تا دو هفته کارمان همین بود مسعود خان هر روز یکی دو مسیر و محله را به من یاد میداد و بعد مرا رها می کرد تا به خانه برگردم. دیگر ترسم ریخته بود و راحت این کار را انجام میدادم. روز آخر که تقریبا همه ی مسیر های مهم شهر را یاد گرفته بودم ، مسعود خان گفت تمام این مدت موقع برگشت مرا همراهی می کرده و خودش را نشان نمیداده. با این حرف مسعود خان بیشتر مدیون و شرمنده اش شدم . او واقعا مرد بی نظیری بود. از آن پس که مسیرها را یاد گرفتم مسعود خان گاهی برای خرید که در واقع بهانه ای برای بیرون رفتن من از خانه بود، مرا به فروشگاه های اطراف می فرستاد تا کم کم با دنیای بیرون ارتباط برقرار کنم. مسعود خان را خدا برای نجات من فرستاده بود و من واقعا مدیون او بودم. دانشگاه شروع شده بود. اوایل شرایط و جو آنجا برایم سخت بود اما بعد ازدو سه ماه تقریبا برایم عادی شد. هرچند که هنوز هم دوستی نداشتم و ارتباطی با کسی برقرار نکرده بودم ، اما حس بدی هم نداشتم. میلاد بارها در این مدت تماس گرفته بود و من هر دفعه جواب منفی ام را به او اعلام کرده بودم، اما او زیر بار نمیرفت. تصمیم داشتم در ابن باره به کسی بگویم . اما شخص مورد نظر را پیدا نمی کردم. چند روزی بود که با زیاد شدن تماس های میلاد فکرم حسابی مشغول شده بود و دوباره کلی در خود فرورفته بودم ،که از نگاه مسعود خان دور نمانده بود. شب بود و مشغول درست کردن شام بودم . حسابی در افکارم غرق بودم که با دستی که روی شانه ام قرار گرفت از جا پریدم و هین بلندی گفتم. مسعود خان هول شده گفت: _ ببخشید آرام جان نمی خواستم بترسونمت ، چند بار صدات کردم اما جواب ندادی. بعد از آن ماجرا اعصابم به شدت ضعیف شده بود و با کوچکترین کنشی ، واکنش های شدید نشان میدادم. مخصوصا اگر کسی از پشت صدایم میزد یا مثل الان مثلا دستم را می گرفت، بی نهایت می ترسیدم و به یاد آن پسر درون پارک که از پشت کیفم را گرفته بود می افتادم و حالم بد می شد. سعی کردم به خودم مسلط شوم روی صندلی نشستم . _ شما ببخشید حواسم نبود. لیوانی آب به دستم داد. و روبرویم پشت میز نشیت. _ چیزی شده؟ _ نه _ تشخیص تغییر رفتارت اصلا سخت نیست دختر جان ، نمیتونی منو گول بزنی. _ یکم فکرم مشغوله _ گاهی حرف زدن خیلی به آدما کمک میکنه _ یه بار توی عمرم با یکی حرف زدم ، اما از همش بر علیه خودم استفاده کرد. ( لحنم غمگین بود.) _ همه مثل هم نیستن، زود اعتماد کردن خوب نیست اما بی اعتمادی محض هم خیلی بده. (با خجالت پرسیدم) _ شما چقدر از من می دونین؟ _ کمی از شرایط خانوادت می دونم و آرمین کمی از ماجرایی که برات اتفاق افتاده بوده رو برام تعریف کرده، البته فقط برای این بوده که من تو رو درک کنم و علت این حالت رو بدونم همین ، خانوادت واقعا نگرانتن. نگرانیشان اصلا برایم مهم نبود... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت نود🌹 _ می تون م به شما اعتماد کنم؟ _ خب اینو خودت باید تشخیص بدی... اما می تونم بهت قول بدم فقط برات یه گوش باشم و اگر کمکی از دستم برمیومد کوتاهی نکنم. _ میشه کمکم کنید _ اگه کاری از دستم بر بیاد مطمئن باش دریغ نمی کنم. _ پسرعمم مدتیه که زنگ میزنه و خب.... یعنی ... خواستگاری کرده. اما من هرچی بهش میگم نه، بی خیال نمیشه..... من اصلا دلم نمی خواد ازدواج کنم. _ این جواب منفی ربطی به شخص خاصی داره؟ طوری شخص خاصی را گفت که مطمئن شدم منظورش دقیقا طاهاست و فقط از بردن نامش خودداری می کند. _ نمی دونم....نه _ من چی کار می تونم برات بکنم؟ _ میشه لطفا ، به آرمین بگید که به میلاد بگه جواب من منفیه و امکان نداره نظرم عوض شه. من هرچی به سارا گفتم به آرمین بگه یه جورایی بهونه میاره...نمی دونم. _ خب .. ببین آرام ، درسته که الان دوست نداری به ازدواج فکر کنی اما بالاخره چی؟ ، بالاخره یه روزی میرسه که تو هم ازدواج میکنی، پس از روی حس بدی که الان داری تصمیم عجولانه نگیر. _ میلاد پسر خیلی خوبیه، البته من واقعا حسی جز یه پسرعمه بهش ندارم. اما غیر از اون وجود عمه و دختر عمم که در واقع از من خوششون نمیاد باعث میشه اصلا نخوام به میلاد فکر کنم. میلاد حتی یک بار هم نتونسته از من در برابر خواهرش دفاع کنه. و من برام سخته بخوام با این شرایط کنار بیام. _ خب ، به نظر منم خانواده ی طرفی که می خوای باش ازدواج کنی خیلی مهمه. ( کمی فکر کرد و گفت ) باشه آرام جان من با آرمین صحبت میکنم. قبولم نکرد خودم شخصا با این آقا میلاد صحبت می کنم خیالت راحت. _ ممنونم ، شما واقعا منو شرمنده می کنین. _ این حرفا رو نزن. وجود تو، تو این خونه خیلی با ارزشه. بچه ها خیلی دوست دارن مخصوصا هانا. من از بابت محبتی که به بچه ها داری ازت ممنونم . لبخند زدم و مسعود خان از آشپزخانه خارج شد. امیدوار بودم میلاد راضی شود و خیلی هم ناراحت نشود. به هر حال آنچه مسلم بود این بود که با وجود شرایطی که داشتم هیچگاه جوابم به او مثبت نمیشد. بیشتر وقتم را در خانه با هانا می گذراندم . حس خاصی به او داشتم و از بودنش احساس آرامش می کردم. حالا بیشتر وقتهایی که من کلاس نداشتم و در سوئیتم بودم هانا هم کنارم بود به طوری که صدای مسعود خان در آمده بود و با مزه اعتراض می کرد و می گفت: _" هانا تو رو از من بیشتر دوست داره" . گاهی با هانا و نیما بیرون می رفتیم . پارک ، جاهای دیدنی و گاهی هم فروشگاه هایی که از شیر مرغ تا جان آدمیزاد را برای فروش گذاشته بودند و مقاومت در برابر خرید نکردن واقعا بی فایده بود. گاهی مسعود خان هم ما را همراهی می کرد و آن وقت ها حسابی به ما خوش می گذشت. روحیه ام خیلی بهتر شده بود و من همه را مدیون این خانواده ی سه نفری بودم . گاهی در دلم آرزوم میکردم که ای کاش من دختر مسعود خان بودم . او پدر فوق العاده ای بود و بی دریغ محبت می کرد. نزدیک امتحانات پایان ترم بود و من تقریبا بین اساتید شناخته شده بودم. و از آنجا که مسعود خان هم در مرکز تحقیقات همان دانشگاه مشغول بود، او هم از این شناخته شدن من آگاهی داشت و کلی مرا تحسین کرده بود. با خانواده ام ارتباط داشتم البته آنها تماس گیرنده بودند،من فقط گاهی با سارا تماس می گرفتم و با او صحبت می کردم. اما بقیه خودشان تماس می گرفتند. با وجود بهتر شدن حالم اما هنوز حسم به خانواده ام همان بود و من فقط سعی می کردم به آنها فکر نکنم و به این حس بد بیش از این پرو بال ندهم. از وقتی از ایران خارج شده بودم با آرش صحبت نکرده بودم ، فقط سارا اخبار او را به من می داد و می گفت حالش خراب است و روی حرف زدن با تو را هم ندارد. گاهی دلم برایش می سوخت اما برای خودم بیشتر. آرمین اما با وجود تمام سردی های من مدام تماس می گرفت و با مسعود خان هم در ارتباط بود. خدا روشکر مسعود خان با آرمین صحبت کرده بود .و نمی دانم آرمین دقیقا چه به میلاد گفته بود، که تماس های میلاد قطع و خیال من هم از بابت او راحت شد. هوای دلم گرفته بود و... چشمانم ابری ، اما هنوز اجازه ی بارش به آنها نداده بودم. فردا سالگرد مرگ روح و جانم بود. و من ساده لوحانه فکر می کردم فراموش کرده ام و دیگر برایم مهم نیست . اما سخت در اشتباه بودم و حال و روزم به حدی بد بود که نیما و هانا هم متوجه شده بودند. دوباره کابوس هایی که مدتی قطع شده بودند شروع شده بود و من از خوابیدن فراری بودم. در سوئیتم کنار پنجره نشسته بودم و به بیرون خیره شده بودم. چشمانم اما آن پارک وحشت را میدید . بغض بدجور به گلویم چنگ انداخته بود و حالم اصلا خوب نبود. برای نهار و شام پایین نرفتم و مسعود خان هم که حالم را دید اصراری نکرد. تا شب همان جا نشستم و با تمام وجود سعی کردم حتی یک قطره اشک هم نریزم... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهـــــــر بازی پارت نودویکم🌹 تا صبح روی تختم دراز کشیدم و خیره به سقف آن روز لعنتی را برای خود مرور کردم. صبح با چشمانی که از شدت خستگی و بی خوابی قرمز بودند آماده شدم و خیلی زود خودم را به دانشگاه رساندم. یک کلاس بیشتر نداشتم و بقیه ی روز آزاد بودم. بعد از کلاسم به پارکی که در نزدیکی خانه ی مسعود خان بود رفتم و روی نیمکتی در قسمتی خلوت از پارک نشستم. با این کار خودم را شکنجه می دادم اما دست خودم نبود. نمیدانم چقدر گذشت که حضور کسی را کنارم احساس کردم. طبق معمول مسعود خان بود. _ خوبی؟ اگر حرف میزدم بی شک بغضم میشکست و اشک هایم جاری میشد. سرم را به علامت نفی تکان دادم. خوب نبودم. _ این چند روز آرمین مدام با من تماس میگرفت ، خیلی نگرانت بود. سارا هم مدام به خودم زنگ میزد و سعی میکرد با حرف هایش مرا شاد کند.البته کمی هم مشکوک بود و من دلیلش را نمی فهمیدم. انگار می خواست چیزی بگوید و جلوی خودش را می گرفت. در حالی که صدایم از بغض میلرزید به سختی گفتم: _ یک سال گذشت. فکر کردم فراموش کردم اما ..... اشکهایم بعد از دو روز مقاومت از کاسه ی چشمم سرریز شدند . _ حرف بزن آرام ، تو خودت نریز. _ حالم خوب نیست ، حالم خوب نمیشه. یادم نمیره ، (با عجز گفتم ) چیکار کنم؟ دستم را در دستهایش گرفت و گفت: _ خوب میشی دخترم. به شرطی که بخوای. بریز بیرون این غم و غصه ها رو ، حرف بزن. با گریه گفتم : _ من واقعا دوسش داشتم با تمام وجودم ، حقم این نبود مسعود خان. من هر روز برای خواهرش دعا می کردم با اینکه نمی شناختمش و ندیده بودمش اما اون انتقام خواهرش رو از من گرفت. من خیلی احمقم خیلی هم بدبختم ، خیلی _ آرام این نشون میده که تو چقدر انسان خوبی هستی ، اون آدم اشتباه کرده و مطمئن باش تقاصشو هم پس میده. با عجز گفتم: _ چی کار کنم یادم بره؟ _ ببخشش سرم را به نفی تکان دادم. _ نمی تونم _ ببخشش تا فراموش کنی. ببین یک سال گذشته ، می خوای تا آخر عمرت برای این ماجرا عزاداری کنی؟ دوباره سرم را به نفی تکان دادم. _ اون رو به همون عشق پاکی که بهش داشتی ببخش. بعد هم همه چیز رو فراموش کن. قبول دارم که سخته اما میشه.یعنی تو میتونی... کاش میتوانستم. بعد از کمی که در فکر فرو رفته بود گفت: _ ببین آرام جان می خوام چیزی بهت بگم؟ با این که حال و روز درستی نداشتم اما متوجه لحن محتاط مسعود خان شدم. _ چند روزی هست که آرمین موضوعی رو بهم گفته اما چون تو حالت خیلی مساعد نبود ،تصمیم نداشتیم بهت بگیم ، اما الان فکر می کنم بهتره همین الان بدونی. اینطوری یکبار حالت بد میشه و بعد راحت میشی. استرس گرفتم . گریه ام قطع شده بود و خیره و با نگرانی مسعود خان را نگاه می کردم. _ چی شده؟ صدایم می لرزید. _ قول بده آروم باشی خب؟ _ باشه ، چی شده. کلافه بود و من واقعا داشتم از ترس میمردم. کمی مکث کرد و بعد گفت: _ طاها ....... برگشته روی تخت افتاده بودم و حوصله ی بلند شدن نداشتم. از پرده ی کنار رفته ی پنجره به آسمان آبی خیره بودم. حرف های دیروز مسعود خان یک لحظه هم از یادم نمیرفت. _ یک ماهی هست که پیداش شده . اول از همه رفته بوده سراغ آرش ،مثل اینکه با هم درگیر شدن و آرش تا تونسته زدتش ،آرمین می گفت اگر سرایدار سر نمیرسیده و آرش و ازش جدا نمی کرده ، کشته بودتش.سرایداره گفته طاها اصلا از خودش دفاع نمی کرده و با کمال میل گذاشته بوده آرش خودشو خالی کنه... دو سه روز هم بیمارستان بستری بوده و بعد با رضایت خودش از بیمارستان میاد بیرون. از اون به بعد میره سراغ آرمین. این مدت وضع همین بوده ، طاها می خواسته و می خواد حرف بزنه اما همش با آرمین و آرش دعوا دارن. مثل اینکه فهمیده اشتباه کرده ، انتقامشو اشتباهی گرفته و حالا کاسه ی چه کنم دستش گرفته. می گفت در به در دنبال تو می گرده. نمی خواستیم بهت بگیم اما فکر کردم حقته بدونی. با صدای زنگ تلفن از فکر خارج شدم. حوصله ی جواب دادن نداشتم. بعد از چند زنگ قطع شد. داشتم غرق در افکارم میشدم که دوباره زنگ آن به صدا در آمد . از دیروز هیچ تلفنی را جواب نداده بودم. به ناچار بلند شدم و گوشی را برداشتم. _ الو صدای نگران و شاکی سارا در گوشی پیچید. _ دختر چرا جواب نمیدی از دیروز هزار بار زنگ زدم حوصله ی هیچ کس را نداشتم ، حتی سارا...سکوت کردم. _ خوبی آرام جان .............. مسعود خان بهت گفت؟ سوالش را خیلی محتاطانه پرسید تنها سوالی که آن لحظه به ذهنم می رسید را پرسیدم. _ از کجا فهمیده اشتباه کرده؟ _ آرام جان بهش فکر نکن. چه می گفت سارا ،چگونه فکر نکنم. مگر میشد. هیچ نگفتم و منتظر ماندم تا به حرف بیاید. صدای بیرون فرستادن نفسش را شنیدم.. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارتنودودوم 🌹 _ مثل اینکه تا همین یکی دو ماه پیش تارا حالش خوب نبوده البته بیشتر از نظر روحی .بعد از خودکشیش با هیچ کس حرف نمی زده و کلا تو خودش بوده . تحت نظر روانپزشک بوده . دوماه پیش انگار توی یکی از جلسات مشاورش بالاخره به حرف میاد . بعد از اونم یه چیزایی برای طاها تعریف میکنه که باعث میشه طاها بفهمه اصلا آرش تقصیری نداشته. جریان اون چیزی که طاها فکر می کرده نبوده. آرام جان فکر نکنی آرمین و آرش نشستن باش حرف زدنا ، اصلا. این چیزا رو هم تارا با آرش تماس گرفته و گفته. وگرنه هر دوشون به خون طاها تشنه هستن، باور کن. طاها هر روز میره سراغشون که یه خبری از تو بگیره، اما تا الان که ناکام مونده ......... الو آرام جان ...هستی ؟ صورتم از اشک خیس بود. با صدای لرزانی گفتم _ آره _ خوبی عزیزم؟ _ نه _ من گفتم بهت نگیم لحن او هم غمگین بود _ نه ، خوب کردید گفتید. _ ام ... میگم حالا .. آرام نظرت چیه؟ _ هیچی .... فقط قول بدین بهش نگین من کجام، باشه؟ _ خیالت راحت. این دفعه برادرات رو سفیدت می کنن. _ می خوام بخوابم. _ باشه عزیزم، بازم بهت زنگ میزنم. گوشی را قطع کردم و دوباره به تخت پناه بردم و سعی کردم کمی بخوابم. حس خوبی نداشتم و دلم می خواست با خوابیدن از این حسو حال فرار کنم. با حرکت دستی روی صورتم بیدارشدم. چشم هایم را باز کردم و صورت زیبای هانا را روبرویم دیدم. خودش تنها روی تختم و در کنارم بود. ساعت را نگاه کردم نزدیک 8 شب بود. دوباره به هانا نگاه کردم ،به رویش لبخند زدم. دستم را کشید. _ آرا _ جانم _ پاشو بلند شدم و او را در آغوش گرفتم. دلم برایش تنگ شده بود. دلم برای آرام کوچولویی که در وجود هانا می دیدم هم تنگ شده بود. با همان لحن شیرین و کودکانه اش گفت که گرسنه است و غذا می خواهد. مطمئن بودم که مسعودخان او را به سراغم فرستاده. بلند شدم و لباسم را عوض کردم و هانا به بغل ، پایین رفتم. دلم نمی خواست به " او " فکر کنم. دیگر برایم هیچ ارزشی نداشت. او با من خیلی بد کرده بود. پشیمانی اش به درد من نمی خورد. مسعود خان با دیدنم سعی کرد لبخند بزند اما او هم به نظر غمگین می آمد. _ بیاید شام بخوریم. _ ببخشید من باید درست می کردم.شما افتادید تو زحمت. _ این چه حرفیه دختر خوب. به جاش از فردا جبران می کنی. بعد از شام که در سکوت عجیب مسعود خان خورده شد. شروع به جمع کردن میز کردیم. هانا و نیما در هال، مشغول تلوزیون تماشا کردن بودند. که مسعودخان گفت: _ آرام جان میشه لطفا فردا تا عصر مراقب بچه ها باشی.... من باید جایی برم. _ بله حتما خیالتون راحت. فردا تعطیل بود و مگی هم که روزهای تعطیل نمی آمد .اما این نبودن مسعود خان عجیب بود، امکان نداشت روزهای تعطیل در کنار بچه ها نباشد. ناراحتی خودم را از یاد بردم و نگران مسعود خان شدم . او فرشته ی نجاتم بود و حالا که برای اولین بار از وقتی آمده بودم او را چنین گرفته و غمگین می دیدم ، بسیار ناراحت شدم و دلم می خواست به گونه ای به او کمک کنم و از این حال و هوا در بیارمش. کاری که اصلا بلد نبودم. اما خجالت را کنار گذاشتم و گفتم: _ ببخشید ، چیزی شده؟ کمی نگاهم کرد و بعد با لحن غمگینی گفت: _ فردا........ سالگرد فوت هستیه بغض کردم از غمش که معلوم بود تحملش حسابی سخت و سنگین است. آخ خدای من پس یعنی فردا تولد هانا هم بود. آرام و محتاطانه گفتم: _ تولد هانا هم هست لبخند تلخی زد و گفت: _ آره عصر که برگشتم یه کاری می کنم. باید کمکی می کردم حالا که می توانستم باید کمی از محبت هایش را جبران می کردم. _ من همه چیزو آماده می کنم خیالتون راحت، شما فردا راحت باشید. نمیذارم هانا و نیما ناراحت باشن. با محبت نگاهم کرد و گفت: _ گفتم که وجودت توی این خونه خیلی باارزشه. با خجالت لبخند زدم. باید تا آنجا که می توانستم تلاش می کردم. این خانواده برایم از خانواده ی خودم عزیزتر بودند. صبح بعد از خروج مسعود خان از خانه، لیستی که دیشب تهیه کرده بودم را برداشتم و برای خرید به فروشگاه نزدیک خانه رفتم. هانا خواب بود و باید خیلی زود به خانه بر می گشتم . از این که مسعود خان به من کمک کرده بود و من بدون استرس می توانستم از خانه خارج شوم و خرید کنم . بی نهایت راضی و سپاسگزار بودم. در راه یک عروسک خروگوش پشمالوی بزرگ هم برای هانا خریدم ،هانا عاشق این عروسک های پشمالو بود . تصمیم گرفتم هدایای کوچکی هم برای نیما و مسعود خان بگیرم. برای نیما یک توپ بسکتبال و برای مسعود خان یک روان نویس خریدم و امیدوار بودم انتخاب هایم خوب بوده باشد. با یاد آوردن خاطره ی تلخی که از هدیه خریدن داشتم دوباره غم به قلبم سرازیر شد . "او " اولین کسی بود که من با تمام وجودم برایش هدیه خریدم و دلم می خواست روز تولدش به او هدیه دهم... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت نودوسوم🌹 هیجان آن روزهایم را که به خاطر می آوردم دلم برای خودم آتش می گرفت ... او هم خوب مزدم را داده بو د. آهی کشیدم و سعی کردم افکارم را از او منحرف کنم. و به خانواده ی عزیزی فکر کنم که برایم از هر چیزی مهمتر بودند. از بس خریدهایم زیاد شده بود برای برگشت مجبور شدم مسیر کوتاه تا خانه را با تاکسی برگردم. البته هنوز این تنها تاکسی سوار شدن برایم استرس زا بود اما مسعود خان به من یاد داد با ترس هایم روبرو شوم و آنها را از بین ببرم. ............. باید رو سفیدش می کردم. خدارو شکر وقتی به خانه رسیدم، هانا هنوز خواب بود ، به سوئیتم رفتم و هدیه ها را در اتاقم گذاشتم و دوباره به پایین برگشتم ، باید برای ناهار غذا درست می کردم و بعد مشغول پخت کیک می شدم. مواد و وسیله های لازم برای کیکی که دستورش را اینترنتی پیدا کرده بودم را به اندازه ی ده نفر خریده بودم، که اگر خراب کردم بتوانم از اول درست کنم. دوست داشتم همه چیز را با دست های خودم درست کنم. درنتیجه باید سختی اش را به جان می خریدم. در آشپزخانه بودم که نیما سلام کنان وارد آشپزخانه شد. مدت کوتاهی بود که با هم فارسی صحبت می کردیم البته بعد از تایید زبان من توسط مسعود خان. _ سلام ، صبح بخیر _ سلام ، صبح تو هم بخیر _بابا رفته پیش مامان؟ از سؤالش غمگین شدم اما باید کاری می کردم تا او و هانا شاد باشند. آنها همیشه مرا شاد می کردند پس من هم می توانستم .به هر حال چیزی که واضح بود این بود که نیما هم شرایط سختی داشت. نگاهش کردم . چهره اش با وجود تمام تلاشش برای خونسردی گرفته و غمگین بود. سعی کردم لبخند بزنم، باید حال و هوایش را عوض می کردم. _ بله ، اما من و تو یه ماموریت سری داریم تا به حال مرا اینگونه ندیده بود به همین خاطر کنجکاو نگاهم کرد. ادامه دادم _ عصر جشن تولد داریم . _ تولد هانا. بابا روز تولد من برای هانا هم جشن میگیره ، از دوسال پیش روز تولدش براش کیک و هدیه میخره، اما روز تولد من یه جشن دو نفره برامون می گیره و خیلی ها رو دعوت میکنه. اما فکر خوبیه اینجوری بابا هم خوشحال میشه. من هستم. خوشحال شدم. گفتم: _ تو خوبی؟ چهره اش در هم شد و گفت: _ دلم برای مامان تنگ میشه ، اما من باید قوی باشم تا بابا بیشتر از این داغون نشه. من میدونم بابا چقدر مامان و دوست داشته و داره. خدایا این خانواده واقعا از فرشتگان بودند. بغضم را قورت دادم ، من همیشه خیلی زود گریه ام می گرفت. _ تو پسر فوق العادهای هستی. من مطمئنم که مادرت به تو افتخار می کنه. چهره اش باز شد ، خواست چیزی بگوید که هر دو با صدای هانا متوجه حضورش شدیم. _ آرا _ جانم ، سلام در حالی که چشمان خوابالودش نیمه باز و بسته بود.دستش را به طرفم دراز کرد تا او را بغل کنم. هانا حسابی بغلی بود. نیما قبل از من پیش دستی کرد و او را بغل کرد و با سر و صدا به بیرون از آشپزخانه برد و مشغول قلقلک دادنش شد. من هم با لبخند ابتدا میز صبحانه را چیدم و بعد آنها را صدازدم. بعد از صبحانه نیما به سرعت برای خرید هدیه ای برای هانا بیرون رفت. بعد از برگشتش هم آهنگ تولد گذاشت و با هانا شروع به رقصیدن کرد. خیلی با مزه شده بودند ، نیما از من می خواست که همراهیشان کنم .اما من از شدت خنده روی مبل افتاده بودم و نمی توانستم تکان بخورم. در این مدت متوجه شده بودم که نیما در رقص بسیار مهارت دارد آن هم رقص ایرانی که خیلی با مزه آن را اجرا می کرد. هیچگاه در عمرم به اندازه ی امروز نخندیده بودم. خوشحال بودم از اینکه توانسته بودم آنها را شاد کنم. البته که حضور نیما بسیار مؤثر بود. تا عصر با کمک هم غذا و کیک درست کردیم. یک کیک من و یک کیک نیما ، آنها را تزیین کردیم. در واقع با هم مسابقه گذاشتیم و قرار شد داور هم هانا و مسعود خان باشند. کلی بادکنک باد کرده بودیم و از در و دیوار کاغذ رنگی وصل کرده بودیم . درتمام این مدت کلی شادی کرده بودیم و خندیده بودیم. مسعود خان راست می گفت کافی بود خودم بخواهم بعد همه چیز را می توانستم فراموش کنم. هرچند سخت اما شدنی بود. با صدای چرخش کلید در قفل هانا را که لباس پرنسسی زیبایی به تنش کرده بودم با یک فشفشه به استقبال مسعود خان فرستادم و خودم و نیما هم که کلاه بوقی بر سر گذاشته بودیم و فشفشه در دست داشتیم، کمی عقب تر ایستادیم. مسعود خان با چهره ای گرفته وارد شد اما با دیدن هانا در آن حالت، چشمانش برق زد و با تمام وجود او را در آغوش گرفت. نیما آهنگ تولد گذاشت و دست مسعود خان را کشید و شروع کرد روبرویش با حالت با مزه ای رقصیدن. مسعود خان نگاه تشکر آمیزش را به من داد و با لبخند مهربانی به نیما و هانا نگاه کرد. بعد از تمام شدن آهنگ . برایشان دست زدم و برای آوردن کیک راهی آشپزخانه شدم. روی هر دو کیک 3 شمع خوشگل گذاشتم و نیما را صدا زدم.. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?
شهــــــــر بازی پارت نودو چهارم 🌹 تا با هم کیک ها را بیرون ببریم. مسعود خان با دیدن دو کیک خندید و گفت: _ مگه مهمون داریم . _ ن ه راستش من و نیما جان مسابقه گذاشتیم و هر کدوم یکی از کیک ها رو درست کردیم ، حالا قراره شما و هانا داوری کنید. _ به به ، پس این کیکا خوردن داره. خوب بیارید تا اول عشق من شمعا رو فوت کنه تا بریم سراغ داوری. بعد از اینکه هانا با کمک مسعود خان شمع هایش را فوت کرد و کیک را بریدند و من هم از تمام لحظاتشان عکس گرفتم، به سوئیتم رفتم تا هدیه هایشان را بیاورم. وقتی مرا با هدیه های در دستم دیدند مسعود خان گفت: _ آرام جان چرا زحمت کشیدی آخه ، همین جشن بهترین هدیه بود. _ نه خواهش می کنم خودم دوست داشتم یه یادگاری ازم داشته باشید. به طرف هانا رفتم و خرگوش بزرگ پشمالو را که درون جعبه ی بزرگی گذاشته بودم ، یه سمتش گرفتم و رویش را بوسیدم. _ تولدت مبارک عزیزم هانا به سرعت در جعبه را باز کرد و از دیدن خرگوش پشمالو جیغ شادی زد و نزدیک بود از هیجانش خودش هم درون جعبه بیفتد،که همه ی ما را به خنده انداخت. توپ را به نیما دادم و گفتم: _ ببخشید نیما جان امیدوارم دوست داشته باشی. با هیجان نگاهم کرد و گفت: _ ممنون خیلی خوبه اتفاقا نداشتم. مسعود خان : ای بابا دیگه برای نیما چرا هدیه گرفتی نیما: اِ بابا چیکارش داری _ پدر سوخته کادو گرفتی خوشحالی _ خب معلومه، میدونی چقدر مونده تا تولد من مسعود خان چپ چپ نگاهش کرد و گفت: _ یه جوری میگه انگار چهار سال یه بار تولد میگیره. همش یک ماه و نیم مونده بعد نگاهی به من کرد و گفت: _ آرام جان سرت کلاه رفت تولد نیما تو مرداده. لبخند زدم و گفتم: _ عیبی نداره من دوست داشتم برای همتون یه چیزی بگیرم و جعبه ی کوچک روان نویس را به طرف مسعود خان گرفتم _ بفرمایید مسعود خان ناقابله نیما در حالی که مثلا ادای مسعود خان را در می آورد گفت: ای بابا دیگه برای مسعود چرا هدیه گرفتی؟ از لحنش هم من و هم مسعود خان به خنده افتادیم. _ راست میگه آرام جان اصلا راضی نبودم _ خیلی ناقابله شما بیشتر از این به گردن من حق دارید. _ اصلا این حرفا رو نزن. به هر حال خیلی خیلی ممنونم ، واقعا غافل گیرمون کردی. خوشحال بودم از این که توانسته بودم کمی دلشان را در این روز شاد کنم. بعد از آن، کیک من به عنوان کیک برنده از طرف مسعود خان و هانا انتخاب شد ، نیما خودش هم رای را به کیک من داد . چون همه با اولین تکه که از کیک نیما خوردیم متوجه شدیم که آقا ی حواس پرت شکر را کلا از دستور پخت کیک حذف کرده است. شامی که درست کرده بودم را هم در کنار هم در جمعی شاد و خندان خوردیم و کمی دور هم نشستیم .و بعد از آن که هانا در حالی که خرگوشش را در آغوش گرفته بود ، به خواب رفت، من هم به سوئیتم باز گشتم. ساعت 12 بود و با وجود خستگی که از صبح داشتم خوابم نمی برد. خیلی بی سر و صدا از خانه خارج شدم و روی پله های ورودی خانه نشستم. در فکر بودم . به همه چیز فکر می کردم. به گذشته ، به خانواده ام ، به " او " ، به مسعود خان و بچه ها ، که در خانه باز شد و مسعود خان با دولیوان در دستش بیرون آمد و کنارم نشست و یکی از لیوان ها که در آن شیر بود را به دستم داد. _ به خاطر امروز بازم ازت ممنونم. من تا حالا نتونسته بودم تو این روز اونا رو انقدر خوشحال کنم. از خوشحالی و راضی بودنش من هم خوشحال و راضی شدم. _خواهش می کنم. کاری نکردم. _ خوابت نمیاد _ نه ... دیگه به بی خوابی هم عادت کردم. _ باز به چی فکر می کردی _ همه چیز... گذشته ، خانوادم، ... "اون" ، شما و بچه ها _ خب؟ _ گاهی فکر می کنم اگه خانوادم یکم منو دیده بودن من حالا حال و روزم این نبود. _ از کجا می دونی؟ _ خیلی چیزا هست برای گفتن ، ساده ترینش اینه که خانوادمم می دونستن من هیچ جا رو بلد نیستم و اصلا از تنها بیرون رفتن می ترسم . اما هیچ کاری بری حل این مشکل نکردن. اما شما دو هفته وقت گذاشتید و این مشکل رو حل کردین. _ خب شرایط خانوادت خاص بوده. _ اما به نظر من اونا بیشتر خودخواه بودن _ با فکر کردن به این چیزا به نتیجه ای نمیرسی. سعی کن بپذیری و فراموش کنی. راست می گفت باید بی خیال میشدم. خودم هم دیگر از این فکر کردن های بی سر و ته خسته شده بودم. _ تا کی امتحان داری؟ _ از دو روز دیگه تا آخر هفته. _ خوبه بعدش تعطیلی ، به جای اینکه بشینی تو خونه و فکر کنی ، بیا مرکز تحقیقات رشته ی خودت عضو شو توی کارای تحقیقاتی شرکت کن. _ چشم. _ آفرین ، حالا هم این شیرو بخور و به هیچ چیز فکرنکن. راحت بگیر بخواب. باید روی درسات تمرکز کنی ، باشه ؟ سرم را به تایید تکان دادم . بعد از چند دقیقه هر دو بلند شدیم و به سمت داخل خانه رفتیم.. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت نود وپنجم 🌹 امتحاناتم را با موفقیت به پایان رساندم و طبق گفته ی مسعود خان در بخش تحقیقات نظریات ریاضی مشغول شدم. هفته ای دو یا سه بار باید به آنجا می رفتم. و در نتی جه بقیه ی هفته را آزاد بودم و باز هم طبق نظر مسعود خان به تدریس ریاضی به صورت خصوصی مشغول شدم. شاگرد هایم را هم خود مسعود خان برایم می آورد. این کار برایم سخت بود از این نظر که باید با غریبه ها و خارجی ها ارتباط برقرار می کردم. اول سعی کردم از زیر آن در بروم اما مسعود خان قاطعانه گفت باید این کار را انجام دهم و هیچ راه فراری ندارم می گفت این کار برایم هم از نظر تجربه مفید است و هم این که روابط عمومی ام قوی میشود و این خجالت بی جا از بین میرود. در ابتدا پنج شاگرد داشتم.دو نفر از آنها از هم کلاسی های نیما بودند و سه نفر هم از دانشجویان . که هر گروه یک روز در هفته به سوئیتم می آمدند و چند ساعتی با آنها ریاضی کار می کردم. تقریبا همه چیز خوب بود. سعی داشتم همه چیز را فراموش کنم. سعی داشتم دیدم را نسبت به خانواده ام تغییر دهم و این بی علاقگی را از بین ببرم. هنوز هم گاهی به شدت از آنها و مخصوصا از "او" متنفر میشدم. اما سعی می کردم فراموش کنم. هنوز هم گاهی تا صبح قدم می زدم و گریه می کردم ، اما نمی گذاشتم این حال و هوا بر تمام زندگی ام سایه بیندازد. مسعود خان بیش از حد هوایم را داشت و تا میدید در خود فرو رفته ام کاری می کرد تا از آن حال و هوا خارج شوم. هانا را بیش از حد دوست داشتم. گاهی شب ها در کنار من می خوابید. هر دو به هم وابسته شده بودیم و بیشتر وقتمان را در کنار هم می گذراندیم. سارا گاهی از "او " می گفت از این که هنوز هم مدام می آید و میرود. از این که به گفته ی سارا به غلط کردن افتاده است و حال و روزش پریشان است. از این که آرش و آرمین هنوز هم به او اجازه ی صحبت نداده اند و او هر روز شرمنده تر و شکسته تر از روز قبل به سراغشان می رود. می گفت گاهی دلش برای او می سوزد ، اما این ها هیچ از بار گناهش کم نمی کرد. اصلا دلم نمی خواست این حرف ها را بشنوم . اصلا دلم نمی خواست دوباره با او رو در رو شوم. دلم می خواست هر چه زود تر " او " هم بی خیال شود. زخمی که او به روح من زده بود به این سادگی ها ترمیم نمی شد و واقعا پشیمانی اش هیچ سودی نداشت. حرف زدن با مسعود خان بیش از حد به من کمک می کرد. او حرف هایم را میشنید و دقیقا مثل یک سنگ صبور بود. مرا راهنمایی می کرد. کمک می کرد تا فراموش کنم و خوب شوم. از وقتی امتحاناتم تمام شده بود ، بابا و آرمین و سارا هر بار که زنگ می زدند اصرار داشتند که برای تعطیلات به ایران بروم و من سرسختانه با آنها مخالفت می کردم. هنوز برای دیدار خیلی زود بود و من اصلا آمادگی اش را نداشتم. مخصوصا که می دانستم طاها هم هست و مطمئنن اگر بر می گشتم می خواست با من هم صحبت کند و این اصلا چیزی نبود که دلم بخواهد. کار به جایی رسید که دست به دامن مسعود خان شدم و از او خواستم تا کاری کند. و باز هم او فرشته ی نجاتم شد و دیگر کسی از رفتن حرفی نزد. چند روز بیشتر به تولدم نمانده بود و به شدت از این روز فراری بودم. حس بدی نسبت به این روز داشتم و دلم می خواست آن روز را از صفحه ی تاریخ حذف کنم. با خود فکر می کردم که این روز عامل بدبختی های من است . این روز مادرم حالش بد می شود. پدرم از عذاب وجدانش انگار که می میرد. آرمین و آرش این روز را دور از خانواده می گذرانند تا حال بد مامان و بابا را نبینند و من .... من در این روز انگار که به جای تولد، می میرم. مسعود خان متوجه بی قراری و کلافگی هایم شده بود . شب بود و طبق معمول بی خواب روی پله های ورودی خانه نشسته بودم . در باز شد و مسعود خان بیرون آمد. خجالت می کشیدم از این که گاهی این چنین خوابش را به هم می ریزم. ایستادم و شرمنده گفتم. _ ببخشید مسعود خان ، الان میرم می خوابم ، شما هم بفرمایید _ بشین دختر جان بشین یکم با هم حرف بزنیم . منم خوابم نمیاد. کنارش نشستم و به پاهایم خیره شدم. _ چی شده باز؟ _ هیچی چیزی نگفت که مجبور شدم نگاهش کنم. داشت موشکافانه نگاهم می کرد. نگاهی که مثل همیشه قفل دهانم را شکست . آرام و غمگین گفتم: _ چند روز دیگه تولدمه _ می دونم. اما چی تورو ناراحت می کنه؟ _ حالم از این روز به هم می خوره _ دوست ندارم بهت انرژی منفی بدم اما خب یه جورایی بهت حق میدم. اما تو نباید به چیز های منفی فکر کنی ، تو می تونی کاری کنی که این روز برات زیبا بشه. _ نمیشه _ آرام جان تو یه ویژگی خیلی بد داری نگاهش کردم من خیلی ویژگی های بد داشتم. کدامش را می گفت. _ تو خیلی خودتو دست کم می گیری. در حالی که تو ویژگی های فوق العاده ای هم داری... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت نودو ششم 🌹 " تو دختر فوق العاده ای هستی "، "او " هم بار ها این را گفته بود . من از این فوق العاده بودم متنفر بودم. _ مسعود خان سخته برام وقتی یادم میاد تو این روز حال و روز مامان و بابا چقدر آشفته میشه. باورتون میشه من تا حالا جشن ت ولد نداشتم . اصلا جشن تولد به کنار یه تولد معمولی که مثلا همه بهم با روی خوش تبریک بگن . می دونین با رفتارهاشون من چقدر همیشه از به دنیا اومدنم پشیمون شدم. میدونین چقدر همیشه به خدا گله کردم که چرا همون موقع که مامان منو سقط کرده بوده، منو از این دنیای مزخرف نبرده . برای همین نمی تونم هیچ حس خوبی به این روز داشته باشم. از کنارش بلند شدم و با این که کمی با گفتن این حرف ها سبک شده بودم ، گفتم: _ ببخشید ، واقعا دلم نمی خواد با حرفام شما رو ناراحت کنم و وقتتون رو بگیرم. با اجازتون من می رم می خوابم . مسعود خان خودش کم غم و غصه نداشت که من هم بخواهم غم هایم را روی دوش او بگذارم. هرچند که واقعا هم دلم تنهایی می خواست. خدارو شکر چیزی نگفت انگار فهمید به تنهایی احتیاج دارم. گاهی هرچقدر هم تو را دلداری دهند حالت خوب نمی شود . گاهی فقط احتیاج داری تنها باشی و دردهایت را برای خودت مرور کنی، انقدر مرور کنی که همه چیز به نظرت عادی بیاید. بالاخره روزی که از آن فرار می کردم رسید. از صبح زود که یکی از دوستان مسعود خان که پسرش هم با نیما دوست بود ، تصادف کرده بود و مسعود خان و نیما به بیمارستان رفته بودند ، من و هانا در خانه تنها بودیم. مسعود خان صبح با من تماس گرفته بود و عذر خواهی کرده بود و گفته بود که برای مگی کاری پیش آمده و نمی تواند امروز را پیش هانا باشد و از من خواست تا برنامه ی امروز هانا را که درواقع پارک و تفریح بود را به عهده بگیرم و خیلی هم از من تشکر و عذرخوای کرد. بعد هم آدرس پارکی که فاصله ی زیادی تا خانه داشت را داد تا هانا را آنجا ببرم و گفت اگر می توانم نهار را هم با هانا بیرون بخوریم و بعد به خانه برگردیم. من هم بی کم و کاست تمام در خواست هایش را قبول کردم. اصلا اینطور خیلی بهتر بود و می توانستم به هیچ چیز فکر نکنم. بابا و آرمین و سارا تماس گرفته بودند و تولدم را تبریک گفته بودند و سارا می گفت آرش هنوز هم از روی من خجالت می کشد. دایی محسن هم تماس گرفته بود . دوست نداشتم این تبریکها را .شاید بدبین شده بودم اما به نظرم از ته دل نبود و بیشتر مصنوعی بود. هرچند که می دانم این فکر ناشی از افکار منفی ذهنم بود اما به هر حال چیزی نبود که مرا خوشحال کند. تا عصر با هانا بیرون از خانه به تفریح پرداختیم و برخلاف تصورم کلی به من هم خوش گذشت. شاید این بهترین روز تولدی بود که داشتم بدون دردسر و ناراحتی و آشفتگی و ترس از ناراحتی اطرافیان.. مسعود خان بعد از نهار یکی دوبار تماس گرفته بود و از اوضاعمان پرسیده بود. وقتی به خانه برگشتیم ، همه جا تاریک بود . هنوز مسعود خان و نیما به خانه نیامده بودند و طبق آخرین تماس مسعود خان قرار شده بود تا شب دوست مسعود خان را تنها نگذارند . به سمت کلید برق رفتم و خواستم چراغ ها را روشن کنم که یک دفعه همه جا روشن شدو مسعود خان و نیما با کیک و فشفشه در حالی که تولدت مبارک را می خواندند روبروی ما ظاهر شدند. انقدر شوکه شده بودم که حتی متوجه نشدم اشک هایم صورتم را خیس کرده اند و من نتوانسته ام آنها را کنترل کنم. انگار با صدای هانا که از شدت هیجان جیغ جیغ می کرد به خودم آمدم. و سریع اشکهایم را پاک کردم. خدایا باورم نمی شد. تمام خانه پر از بادکنک و کاغذ رنگی بود. صبح مسعود خان انقدر طبیعی نقش بازی کرده بود که دوستش تصادف کرده که نزدیک بود من هم از شدت نگرانی و استرس آنها را همراهی کنم. اصلا انتظارش را نداشتم و بیش از حد غافلگیر شده بودم. مسعود خان با محبتی پدرانه نگاهم می کرد.. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت نودوهفتم🌹 من در این خانه و میان این خانواده اولین هایی را داشتم تجربه می کردم که بی نهایت روح بیمارم به آنها احتیاج داشت و تا به حال به آنها توجهی نشده بود.. نیما ماهرانه با آهنگی که گذاشته بود می رقصید و من در میان گریه از حرکات او می خندیدم. مسعود خان دستمالی به دستم داد و با لحنی فوق العاده مهربان و آرامش بخش گفت: _ امروز یه روز عالیه ، چون یه فرشته ی مهربون پا به این دنیا گذاشته. از امروز زندگیتو از اول بساز دختر خوب ، ما خانواده ی جدیدت هستیم و از به دنیا اومدنت بی نهایت خوشحالیم. اینو هیچ وقت یادت نره. بعد از شب تولد فوق العاده ای که گذرانده بودم ، داشتم خودم را آماده ی خواب می کردم ، که تلفن زنگ خورد . گوشی را برداشتم. مامان بود حسابی شوکه شده بودم. او هیچگاه خودش با من تماس نمی گرفت یعنی بابا تماس می گرفت و بعد هم گوشی را به مامان می داد. اما این دفعه او خودش پیش قدم شده بود و در این روز که او در واقع از همه می برید ، با من تماس گرفته بود و این واقعا برایم عجیب بود. صدایش گرفته و غم دار بود. معلوم بود حسابی گریه کرده. بعد از کمی سکوت گفت : _ آرام جان ، دخترم منو ببخش ، دوباره سکوت کرد ، اما صدای گریه ی یواشش می آمد. من هم بغض کردم. با وجود حس بدی که به مادرم داشتم اما دلم برایش می سوخت او هم گناه داشت. او هم از عشقش رودست خورده بود. بعد از کمی مکث در حالی که گریه می کرد ادامه داد. _ می دونم که از من بدت میاد ... می دونم در حقت کوتاهی کردم... می دونم مادر بدی برات بودم و هستم ... اما به خدا دست خودم نیست... خودمم از این همه ضعفی که دارم حالم به هم می خوره، از این که نمی تونم بپذیرم و کنار بیام از این که بعد از این همه سال نتونستم عادت کنم ، خسته شدم. اما می خوام باور کنی که من هیچ وقت تو رو مقصر ندونستم به خدا هیچ وقت. اما چی کار کنم نمی تونستم اینو بهت ثابت کنم. عزیزم منو ببخش. حق داری ازم بدت بیاد و دوسم نداشته باشی اما تورو خدا منو ببخش دخترم خواهش می کنم. حالا هردو با صدا گریه می کردیم. او هم مثل من بی چاره بود. سرنوشت هر دوی ما به دست عزیز ترینمان به گند کشیده شده بود و ما هر دو ضعیف بودیم. دلم نمی خواست این چنین گریه کند با تمام نفرتی که فکر می کردم نسبت به او و بقیه ی اعضای خانواده ام دارم ، اما حالا می دیدم که تحمل غم و غصه شان را هم ندارم . در حالی که گریه امانم نمی داد گفتم: _ مامان گریه نکن.... من همه رو بخشیدم..... ناراحت نباش. بیشتر از این نتوانستم حرف بزنم و با گریه گوشی را قطع کردم. من آنها را بخشیده بودم اما دوستشان هم نداشتم و دلم نمی خواست آنها را ببینم. به قول مسعود خان بخشیده بودم تا بتوانم فراموش کنم....ای کاش فراموشم می شد روزها به تندی از پس هم می گذشتند . سعی می کردم خوب باشم. افکارم را کنترل می کردم. اینجا در کنار مسعود خان یاد می گرفتم زندگی کنم. بزرگ شوم ، خودم را بسازم. یک شب که باز بی خوابی و فکر های بی سر و ته به سراغم آمده بودمثل همیشه به فضای سبز جلوی خانه پناه بردم و روی پله های ورودی خانه نشستم . در حال خودم بودم که طبق معمول مسعود خان هم بیرون آمد و کنارم نشست. باز هم کمی خجالت زده نگاهش کردم که لبخندی زد و گفت: _بازم بی خواب شدی؟ _ بله _ از بس که فکر میکنی دختر ... تو برای اینکه بتونی بخوابی باید آرامش داشته باشی و برای آرامش داشتن باید این فکرهایی که مثل خوره تو ذهنت هست رو بیرون بریزی. راست می گفت خودم هم می دانستم اما سخت بود. گاهی خیلی سخت.... نگاهم به مسعود خان مانند آدم درمانده ای بود که گاهی واقعا نمی داند از دست خودش و افکارش به کجا پناه ببرد. با مهری پدرانه که با تمام وجود محتاجش بودم ، نگاهم کرد و گفت: _ تو برای زندگی کردن ، برای خوب بودن ،برای آرامش داشتن باید خودتو از نو بسازی . باید یاد بگیری که زندگی کردن یعنی چی. باید یاد بگیری که باید .... آرام باید بعضی چیزها رو پذیرفت و باید به اونا عادت کرد. باید روحتو مداوا کنی ،خودت زخم هاشو ببندی و درمان کنی. هیچ چیز بهتر از این نیست که تو خودت، دوست خودت ، همدم خودت ، معلم خودت باشی. باید خود ساخته باشی تا بتونی تو این دنیا دوام بیاری. من هم می خواستم اما.... _ باور کنید می خوام که اینجوری باشم مسعود خان اما بعضی وقتا یه حسای بدی تو وجودم هست که نمیتونم کنترلشون کنم. یه دفعه از خیلی چیزا و خیلی آدما متنفر میشم. _ ببین ،درسته که تو حق داری از بعضی ها متنفر باشی . اما چون این نفرت توی زوایای روحت حبس می شه ، روحت بیمار میشه. آرام جان روح آدم بیشتر از جسمش به مواظبت احتیاج داره. با این که حق داری، اما برای خودت، برای سلامت روحت، باید این تنفر را از بین ببری... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت نودوهشتم🌹 تنفر مثل میوه ی فاسدی میمونه، که اگه بین بهترین و با کیفیت ترین میوه ها هم قرار بگیره بازم اونا رو آلوده می کنه . اگر تو این تنفرو از بین نبری اون، روحت رو از بین می بره. من از این حس تنفری که گاهی پر رنگ میشد هم متنفر بودم ... _حرفاتون و قبول دارم اما ..... میدونم شاید مسخره به نظر بیاد اما گاهی حس می کنم با این تنفر می تونم اونا رو تنبیه کنم تا یکم دلم آروم بگیره ...... من خیلی بدم میدونم اما دست خودم نیست. لبخندی زد و گفت: _ این حرف و نزن تو خیلی هم خوبی. تو چطور میتونی بد باشی وقت انقدر مادرانه برای هانای من خرج میکنی ، وقتی نیما و هانا انقدر دوست دارن ، هان؟ آرام جان سعی کن نفرتت رو از بین ببری، نه برای خوشایند کسی بلکه فقط و فقط برای آرامش خودت، برای سلامت روح و جونت ............ خودخواه بودن شاید تو نگاه اول صفت خوبی به نظر نرسه، اما توی بعضی موارد آدم باید خودخواه باشه. چه بسا که این خود خواه نبودن تو این موارد باعث لطمه های شدید به خود فرد و حتی اطرافیانش بشه . آرام جان ، آدم باید برای سلامت روح و جونش خود خواه باشه باید برای آرامشش خود خواه باشه ، آدم باید سلامت روحی داشته باشه تا به سلامت عقلی هم برسه . _ مسعود خان هر بار که شما این حرفا رو بهم می زنید می خوام واقعا می خوام که خوب باشم ، دائمی نه برای یه مدت کوتاه، اما نمی دونم چی میشه که بعد از یه مدت دوباره میشم مثل قبل. _ باید امید داشته باشی. به آینده به روزای خوب به زندگی . بدون امید داشتن زندگی واقعا سخته. ....... میدونی آرام جان برای من بیش از اندازه تحمل ندیدن هستی سخته ، خیلی بیشتر از اینکه بتونی تصور کنی ، اما من امید دارم ،امید دارم که هستی رو دوباره میبینم. من به امید دیدن دوباره هستی زندگی میکنم. به امید خوب بزرگ کردن ثمره های عشقی که با هستی داشتیم. سکوت کرد. هر دو در فکر بودیم. من به بزرگی و زیبایی عشق مسعود خان فکر می کردم ، او هم انگار در خاطراتش غرق بود. بعد از کمی مکث نفس عمیقی کشید و گفت: _ توی هر اتفاق منفی ،دنبال یه نکته ی مثبت باش. به این فکر کن که اگر این اتفاق ها برات نیوفتاده بود تو تا ابد می خواستی آرام گوشه گیر و منزوی و خجالتی ، با اون ترس هایی که داشتی باقی بمونی . اما حالا می تونی خودتو از نو بسازی می تونی پیشرفت کنی. درسته که اتفاقاتی که برات افتاده سخت و ناراحت کننده بوده، اما باید از باعث و بانی اش ممنون باشی که به تو این فرصت رو داد تا دوباره متولد بشی. همینطور که به گذشته ها فکر می کردم گفتم: _ گاهی فکر می کنم من هر چی ضربه خوردم ،از اون آرام بی دست و پا و گوشه گیر بوده..... اما خب اونا منو اینجوری بار اوردن با رفتاراشون و کاراشون..... طاها هم اومد و از این وضعیت سواستفاده کرد. سرش را به تائید تکان داد و گفت: _ درسته، اما آرام ، تا ابد میخوای بشینی بگی همه چیز تقصیر اونا بوده. و همونطور باقی بمونی......... ببین تا اینجا تقصیر اونا بوده درست ، اما از این به بعد اگر همین جور باقی بمونی دیگه تقصیر خودته ، چون خودت داری کوتاهی می کنی. مثل اینکه میدونی چیزی برات بده اما چون دیگران تو رو توی این موقعیت قرار دادن خودت دیگه تلاشی برای خارج شدن از اون موقعیت نکنی..... تو الان حال روحیت خیلی خوب تر از وقتیه که اومدی..... یادت میاد روزی که اومدی .... محسن و آرمین از شرایطت برای من گفته بودن اما چیزی که من دیدم خیلی بدتر و وخیم تر از چیزی بود که اونا برای من تعریف کرده بودن تو درست مثل یه مرده ی متحرک بودی....... اما الان چی ؟ الانم مثل اون موقعی؟....... نه، آرام جان تو زمین تا آسمون تغییر کردی . اینو منی میفهمم که هر روز دارم بات زندگی می کنم و می بینمت. خودت اینو قبول داری؟ سرم را به تایید تکان دادم راست می گفت من آن موقع واقعا نابود شده بود و مسعود خان مرا از نو ساخت. _ پس ببین می تونی شرایطت رو عوض کنی . همینطور که تا الان تونستی. فقط کافیه امید داشته باشی. ..... منم هستم. با قدردانی به رویش لبخند زدم و گفتم: _ ممنونم مسعود خان شما خیلی به من کمک کردید اگه شما نبودید نمی دونم الان چه وضعی داشتم. با لبخند نگاهم کرد. صحبت کردن با مسعود خان فوق العاده بود همیشه مرا آرام می کرد. دقیقا مثل موبایلی که شارژ می شود و تا چند روز باتری دارد من هم برای مدتها با همین حرف ها شارژ می شدم و درواقع حالم خوب بود. در کنار مسعود خان و آموزش های زیر پوستی اش حس می کردم روز به روز و لحظه به لحظه بزرگ تر می شوم . حس می کردم از همان جشن تولد زیبایی که برایم گرفته بودند دوباره متولد شده ام. حس می کردم دنیا دیگر آن چنان هم سیاه و سفید نیست و رنگ های زیبایی هرچند مات و کدر در آن وجود دارد. مخصوصا بعد از تلفن مامان در شب تولدم راحت تر می توانستم حس های بدم را کنترل کنم.. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/
شهــــــــر بازی پارت نودونهم 🌹 انگار با همان تلفن و آن صحبتها کلی عقده از این روح بیمار گشوده شده بود. همین که او خو دش را مقصر می دانست همین که از من طلب بخشش می کرد باعث میشد باور کنم که آنها قبول دارند که در حق من کوتاهی کرده اند. باعث میشد کمی حس "بودن" کنم. حس کنم که آنها از شرایط من ناراحت شده اند و خود را مقصر می دانند و این را توجهی میدانستم که روحم سالها محتاجش بود و حالا داشت آن را هر چند در شرایطی بد دریافت می کرد. روزها به سرعت برق و باد می گذشتند. حالم خوب بود. و من همه ی این خوب بودن را مدیون مسعود خان و فرزندانش بودم............. مدیون خانواده ی جدیدم. ترم دوم را هم با موفقیت پشت سر گذاشتم و در مرکز تحقیقات حسابی جا افتاده بودم به طوری که اساتید روی من حساب دیگری باز کرده بودند و من را صرفا یک دانشجو نمی دیدند. چند روزی بود که حس کنجکاوی ام بیش از حد تحریک شده بود و من می خواستم از ماجرای عشق آرش و تارا بدانم ، از اینکه "او" چطور دچار سوتفاهمی به این بزرگی شده بود. آنقدر درگیر این فکر شده بودم که با مسعود خان هم مشورت کردم. گفت اگر فکرت را مشغول کرده یک بار برای همیشه بشنو و فراموش کن . من هم همه ی جسارتم را جمع کردم تا در این باره از سارا بپرسم. در این مدت اگر خبری بود سارا خودش در خبردادن پیش قدم می شد و من به ندرت سوالی می پرسیدم اما این دفعه حسابی درگیر شده بودم و فقط برای این که بتوانم فکرش را از سرم بیرون کنم. تصمیم گرفتم بپرسم. بالاخره بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم و افکارم گوشی را برداشتم. تلفن را به گوشم چسبانده بودم و کمی با استرس قدم می زدم. منتظر بودم تا گوشی را بردارد. که صدای شادش در گوشی پیچید. _ به به ، آرام خانوم، چه عجب یه بار دستت به این گوشی خورد تا یه زنگ به من بزنی دختره ی بی معرفت. امان نمی داد و همین طور پشت سر هم می گفت. _ سلام. _ سلام خانونم خانوما انگار اونجا حسابی بهت خوش می گذره، دیگه مارو فراموش کردی آره. چه خبر؟ _ سلامتی ، شما خوبین؟ _ ممنون ما هم خوبیم. زود تند سریع بگو چی می خوای بگی از تو بعید زنگ زدن . خدا رو شکر سارا تیز بود و احتیاج به مقدمه چینی نبود. _ راستش یه سوالی داشتم. از لحن من او هم کمی جدی شد و گفت: _ راجب چی؟ دوست نداشتم این کنجکاوی ام را به طاها ربط دهند من واقعا فقط درباره رابطه ی آرش و تارا کنجکاو بودم، همین. _ چیز ... یعنی ... خب راجب آرش و تارا _ چی می خوای بدونی؟ _ خب همین .... اینکه چـ.... _ می خوای جریان اون سوتفاهم و بدونی. خوبی سارا این بود که خیلی سوال و جواب نمی کرد و اگر منظورت را می فهمید خودش زود همه چیز را می گفت و نمی گذاشت معذب بمانم. _خب راستشو بخوای من می خواستم همون موقع این جریان رو هم برات بگم اما آرمین می گفت بی خود فکرتو رو مشغول این چیزا نکنم. اما حالا که خودت می خوای برات می گم. جریان از اونجا شروع میشه که یه از خدا بی خبر که هنوز نمیدونیم کی بوده یه سری عکس از آرش و تارا برای طاها می فرسته که توی اون عکسا وضعیت آشفته ی تارا بیش از حد توی چشمه و یه جورایی انگار عکسا با قرض ورزی گرفته شدن. راستش همون موقع که این اتفاق می افته آرش همه چیزو برای آرمین تعریف می کنه آرمینم برای من گفته بود البته با پیدا شدن سرکله ی طاها ، یه بارم خود آرش همه چیز و برای من تعریف کرد. نمی دونم به نظرم بیشتر قصدش این بود که مثلا من همه چیز و بی کم و کاست به تو بگم آخه می دونی که از وقتی تو رفتی و بعد از اون اتفاقا آرش خیلی عذاب وجدان داره و از روی تو شرمندس. یادته همون حدود یک سال قبل از رفتنت آرش یه مدت به هم ریخته بود و بعدم حضور طاها کم رنگ شد.؟ ( یادم بود . انقدر عجیب بود که منه از همه جا بی خبر هم متوجه آن شده بودم.) _ آره _ این جریان عکسا دقیقا مربوط به همون دورست...... آرام جان می تونم یه سوال بپرسم؟ _ چی؟ _ طاها .... از کی خودشو به تو نزدیک کرد؟ آخ خدایا.... چقدر مرور خاطرات عذاب آورست. (با صدای گرفته ای گفتم ) _ همون موقع ها بود . تقریبا همون موقع که توی شرکت شروع کردم به ریاضی درس دادن به امیرعلی و فرشته. _ عزیزم متاسفم _ مهم نیست سارا جون ............ میشه جریان آرش و تارا رو برام بگید. _ مثل اینکه آرش و تارا از چند سال پیش به هم علاقه داشتن ، خب می دونی که دوستی آرش و طاها خیلی قدیمیه... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهـــــــر بازی پارت صد🌹 آرش نمی خواسته طاها فکر کنه که به دوستیشون خیانت کرده و اون همه وقتی که خونشون میرفته یا خلاصه تارا تو جمعشون بوده چشمش دنبال تارا بوده و از اون جا که آرش قبل از علاقه مند شدنش به تارا شیطنت زیاد داشته که طاها هم در جریانشون بوده ،خلاصه میترسه طاها موافقت نکنه و فکر کنه تارا هم براش مثل اون قبلیاست و چه می دونم خلاصه از این فکرا. آخه می دونی طاها بیش از حد روی مادر و خواهرش حساسه و همین آرش رو می ترسونده . اون موقع ارتباطشون بیشتر تلفنی بوده و هر از گاهی هم دیگه رو می دیدن. تارا اصرار داشته که رابطشون علنی بشه. اما آرش می گفته که صبر کنه تا خودش طاها رو آماده کنه. اما خوب انگار تارا فکر میکنه آرش داره بهونه میاره و دوسش نداره ، البته حضور مداوم مهسا کنار آرش هم روی حساسیت های تارا خیلی تاثیر داشته. به خاطر همین برای اینکه آرش و امتحان کنه کار مسخره ای انجام میده که در واقع شروع همه ی این گرفتاری ها بوده. کمی مکث کرد و دوباره ادامه داد. _ یکی از هم کلاسی های تارا خیلی وقت بوده که به تارا ابراز علاقه کرده بوده و پیشنهاد آشنایی و درواقع همون دوستی رو داده بوده، خیلی هم سمج بوده چون هرچی تارا بهش جواب رد میداده اون بی خیال نمیشده ، آرش از این ماجرا خبر داشته و حتی پسره رو تحت نظر می گیره و میفهمه که آدم درستی نیست و از این هفت خطاست ، به تارا هم میگه این پسره بدرد نمی خوره و آدم نیست ، و اکه باز اومد سراغش بهش بگه تا خود آرش حسابشو برسه. اما تارا برای اینکه مثلا آرش و تحریک کنه که زودتر پیش قدم بشه، پیشنهاد این پسره رو قبول میکنه و باهاش قرار میذاره و به آرش هم میگه که می خواد به این پسره فکر کنه و میگه که فلان جا باش قرار داره. البته بعدا به آرش میگه قصدش بازم جواب رد دادن به اون پسره ی پیله بوده، ولی اون موقع برای تحریک کردن آرش اینو نمیگه . آرش سر قرارشون میرسه و با پسره دست به یقه میشه و تارا رو هم با عصبانیت سوار ماشین می کنه و میبرتش خونه. اما مثل اینکه این جریان خیلی به اون پسره برمی خوره. از اون جریان آرش با تارا سر سنگین میشه. البته داشته مقدماتی رو فراهم می کرده برای حرف زدن با طاها ولی به تارا چیزی نمیگه تا مثلا اون متوجه کار اشتباهش بشه. این دوری کردن های آرش و بازم حضور مهسا ،تارا رو خیلی به هم میریزه. همون روزا بوده که یکی از دوستای دانشگاهی تارا اونو به جشن تولدش دعوت میکنه و تارا هم از اونجا که خیلی به هم ریخته بوده قبول میکنه بره تا کمی حال و هواش عوض بشه. وقتی میرسه اونجا میبینه که برخلاف گفته ی هم کلاسیش که گفته بوده یه تولد سادست و همه هم دخترن با یه پارتی آنچنانی روبرو میشه و بدترین اتفاق هم حضور اون پسره ی سمج توی پارتی بوده. بعدم متوجه میشه که این پارتی هم کلا زیر سر اون پسرست. همون موقع تارا با آرش تماس میگیره و ازش می خواد دنبالش بره ولی خب تا رسیدن آرش اون پسره که این بی محلی های تارا و اون کار آرش خیلی بهش برخورده بوده ، زهرشو میریزه و، چی بگم آرام جان تارا شانس میاره که آرش سر میرسه و اون پسر فقط موفق نمیشه بهش ...... تجاوز کنه . آرام راستش این قسمتای ماجرا رو آرش خیلی سربسته تعریف کرد، گفتنش براش خیلی سخت بود. بعد از اونم که تارا حالش حسابی خراب میشه و افسردگیش شروع میشه ، خب البته اتفاق وحشتناکی هم براش افتاده بوده و حق داشته. همون موقع عکسا به دست طاها میرسه . طاها هم از اونجا که به قول آرش وقتی پای تارا و مادرش درمیون باشه خدارو هم بنده نیست. اصلا به حرفای آرش گوش نمی داده و همش با استناد به سابقه ی درخشان آرش در رابطه با دخترا حرفاش و باور نمی کنه و میگفته که دروغ میگه. آرمینم به آرش میگه صبر کنه تا یکم آتیش طاها بخوابه تا بعد دوتایی باهاش صحبت کنن.... که انگار طاها تصمیمشو میگیره و مثلا تلافی کار آرش رو سر تو در میاره..... آرش می گفت اون روزا طاها با چنان کینه ای نگام میکرد که انگار دشمن خونیشم. طاها از جریان اون تجاوز نصفه و نیمه هم خبر نداشته اگه میدونست فکر کنم همون موقع آرش رو کشته بود. بعدشم که حال بد تارا و کابوساش و هذیونایی که اسم آرش توش فراوون بوده ، با اون عکسا رو میذاره کنار هم و به این نتیجه میرسه که آرش تارا رو بازی داده ، بعدم به خیال خودش میاد همون کارو با تو میکنه.... برای آرش هم عجیب بود که طاها بعد از دعوایی که بعد از دیدن عکسا باش راه انداخته بود و یه هفته ای که هر روز در گیری داشتن یه دفعه ساکت شدو فقط باش سرسنگین بود آخه آرش از اونجا که طاها رو خوب میشناخت می گفت انتظار داشتم با اون فکر مسخره ای که راجب این جریان داره منو بکشه اما انگار طاها نقشه ی دیگه ای داشته که اون مدت خودشو کنترل کرده بوده و کسی هم متوجه ی این آرامش قبل از طوفان نبود.... سکوت را شکستم و گفتم: _ تارا چرا خودکشی کرد؟ 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/33295
شهـــــــر بازی پارت صدویکم🌹 _ اینو هنوز نمیدونم ، یعنی تارا راجبش حرفی نزده. _ ممنون سارا جون که برام گفتی. _ خواهش می کنم عزیزم، اما قول بده بهش فکر نکنی ، درسته سخته اما اتفاقیه که افتاده، با فکر کردن بهش فقط خودت رو عذاب میدی. باشه؟ _ باشه. _ آرام جان من این گوشی رو میذارم رو اسپیکر اگه صدا میپیچه ببخشید آخه باید یه سری برگه های بچه ها رو تصحیح کنم .... خب چه خبرا ، همه چیز خوبه اونجا ، دلت نمی خواد یه سر بیای ایران؟ _ سارا جون مزاحمت نباشم اگه کار داری بعدا صحبت می کنیم. _ نه عزیزم اصلا مزاحم نیستی. تازه این برگه ها پر از غلط غلوطه اینجوری با تو صحبت می کنم کمتر حرص می خورم. خب نگفتی چه خبرا؟ نمی خوای بیای ایران؟ دو سالی بود که سارا در آموزشگاه زبان تدریس می کرد . _هیچی خبری نیست....... نه ، دوست ندارم بیام ...یعنی، هنوز آمادگیشو ندارم. _ باشه عزیزم خودتو اذیت نکن.بالاخره همه چیز درست میشه. کمی دودل بودم برای پرسیدن اما دلم را به دریا زدم و پرسیدم _ الان آرش و تارا ....... باهمن ... یعنی منظورم اینه که ... _ خب راستش آره ....... میدونی که آرش عاشق تارا بوده و هست ، اما باور کن با طاها هیچ رابطه ای نداره. به نظرم چیز عجیبی نبود این حس حسادتی که در دلم احساس کردم. _ می دونی این روزا آرش کلا توی برزخه ، اون روز شنیدم به آرمین می گفت "وقتی با تارا هستم فکر آرام یه لحظه هم رهام نمی کنه." باز هم حس مزاحم بودن . طاها به خاطر تارا زندگی مرا به گند کشید و آرش به خاطر من ....... ناخود آگاه آهی کشیدم که سارا هم متوجه آن شد. دلم گرفته بود . پشیمان بودم از این که با سارا تماس گرفته بودم. من هنوز آنقدر ها هم مقاوم نبودم که بتوانم با همه چیز کنار بیایم. عصبی شدم. تازه حالم خوب شده بود و داشتم فراموش می کردم ، حالا باید با این افکار جدید هم دست و پنجه نرم می کردم. _ آرام جان می دونم به چی فکر می کنی ..... نمی دونم چی بگم، خب حق داری ، اما ........ میترسم چیزی بگم و تو فکر کنی من دارم از اونا دفاع می کنم..... _ مهم نیست سارا جون من عادت کردم که خیلی چیزا برای من با بقیه متفاوت باشه. نمیگم آرش باید کاری که طاها با من کرد و با تارا بکنه ، چون اون موقع حتما طاها منو میکشه ، اما ..... بی خیال مهم نیست...... احتمالا تا چند وقت دیگه هم با هم ازدواج می کنن، نه؟ _ چی بگم آرام جون ، نمی خوام با این فکرا ناراحت بشی . اما باور کن آرشم خیلی کلافه ست _ حتما از این که من بازم مزاحم زندگیشم _نه آرام جان ، آرش از همین که نمیتونه مثل طاها انتقام بگیره داغونه . _ ببخشید سارا جون یکم عصبی شدم ... دست خودم نیست .... ببخشید تورو خدا _ این حرفا رو نزن عزیزم. اتفاقا توی این جریانا من فقط حقو به تو می دم. باور کن. من درکت می کنم. (بغضم ناخواسته بود و صدایم را می لرزاند) _ نه سارا جون نمی تونی منو درک کنی ، شما همیشه یه خانواده ی خوب داشتی که پشتت بودن و یه عشق که همه ی زندگیش بودی، من اما ........ ( سعی کردم بغض را پس بزنم هرچند سخت بود ، دست خودم نبود دلم بدجور گرفته بود) مسعود خان راست میگه من باید از خانوادم و طاها ممنون باشم که باعث شدن من عوض بشم و حالا یه خانواده ی جدید داشته باشم..... سارا، مسعود خان خیلی خوبه عین بچه های خودش با من رفتار میکنه ، بهت نگفته بودم اما برام تولدم گرفتن .برای اولین بار تو عمرم...باورت میشه، انقدر حس خوبی بود که نگو. _ عزیزم متاسفم ،تورو خدا خودتو با این فکرا آزار نده سعی کردم به خودم مسلط شوم. نباید روضه خوانی می کردم باید قوی باشم. من خانواده ی جدیدم را دارم. چند نفس عمیق کشیدم که سارا با لحن دلجویانه ای گفت: _ اینجا همه دلشون برات تنگ شده. همه از نبودنت ناراحتن. این حرف به نظرم مسخره بود. _ بیشتر فکر کنم همه از این که نیستم خوشحالن _ آرام ، اصلا اینطور نیست. به خدا من، آرمین و میبینم که هر روز چقدر از تو حرف میزنه و دلش برات تنگ شده. چیزی نگفتم حسی که از سر عذاب وجدان باشد. خیلی هم ارزشمند نیست.... هست؟ نمی دانم به هر حال برای من آنچنان خوشایند نیست. _ نمیدونم سارا جون خیلی وقته که نمی تونم به احساس اطرافیانم اعتماد کنم. _ حق داری. اما باور کن همه ی خانوادت دوست دارن. کنار پنجره ایستادم و در حالی که به آسمان نگاه می کردم سیری در گذشته ها کردم _ کاش این دوست داشتنو بهم نشون داده بودن..... ببخش سارا جون نمی خوام با حرفام ناراحتت کنم . _ نه عزیزم راحت باش . خوشحال میشم اگه دردو دلی داشته باشی بشنوم. _ مسعود خان بهم گفته حرف بزنم و انقدر همه چیز رو توی خودم نریزم. _ راست می گن آرام من هر وقت بخوای به حرفات گوش میدم. تو مثل خواهری برای من. نمیدانم چه سری بود که دلم حرف زدن می خواست. درد ودل کردن... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت صدودوم🌹 گفتن از ناگفته هایی که همیشه روی دلم سنگینی کرده بودند. _ سارا جون من شرمنده ام که سالهای اول زندگیتونو که باید خوش باشید در گیر زندگی مزخرف من شدین. به آرمین بگو عذاب وجدان نداشته باشه. من از هیچ کس ناراحت نیستم..... یعنی ، می خوام که اینطور باشه. دوست ندارم که هر لحظه فکر کنم. سرنوشت تلخ من روی زندگی شما سایه انداخته. _ آرام جان این حرفا چیه میزنی تو. _ امی دوارم هیچ وقت حس مزاحم بودنو تجربه نکنی. اما سارا جون من با این حس بزرگ شدم. حتی دوست ندارم فکرم توی سر آرمین مزاحمتون باشه. به خدا از ته دل می گم. من همه رو بخشیدم حتی............ حتی طاها رو چون می خوام فراموش کنم. مسعود خان گفته ببخشمو فراموش کنم............ راست میگه الان حالم خیلی بهتره. لحنش درمانده بود _ عزیزم تو مزاحم ما نیستی. _ شما لطف داری ساراجون _ لطف نیـ......... حرفش را قطع کرد یکدفعه با نگرانی گفت: _ کی اومدی ؟ صدای گرفته ی آرمین در گوشی پیچید و نمیدانم دقیقا از کی حرف های ما را می شنید. _ چند دقیقه ای میشه. سارا دستپاچه گفت: _ چیزه آرام جان آرمین اومده صداشو شنیدی دیگه ؟ دلم نمی خواست آرمین حرف هایم را شنیده باشد. در دل گفتم : درد و دل کردن به تو نیومده آرام. _ آرام صدای گرفته ی آرمین بود _ سلام ( صدایم آرام بود) _ حرفاتو شنیدم.... حق داری ..... نمی دونم چه جوری بهت ثابت کنم که من واقعا خودتو دوست دارم، خواهر کوچولومو ، تو برای همه ی ما مهمی ..... عذاب وجدان دارم نمی تونم انکارش کنم. اما حس مسئولیتی که نسبت به تو دارم از عذاب وجدان نیست ، از دوست داشتنه .... باور کن. سکوت کردم چه می گفتم. وقتی اعتماد به آنها در من از بین رفته بود. لحنش اما صادقانه بود. یعنی واقعا مزاحمشان نبودم..... یعنی فکر من آنها را اذیت نمی کرد...... _ آرام جان من قبول دارم هم من هم آرش برات برادری نکردیم ،قبول دارم که در رابطه با تو کوتاهی کردیم، اما .... اما کاش تو گفته بودی از طاها .... تو چرا نگفتی؟ باید می گفتم باید می گفتم که خواستم بگویم اما حرف هایت را شنیدم باید می گفتم که با من مثل یک مزاحم برخورد کردی .... باید می گفتم و این عقده را می گشودم کاش گره از این بغض قدیمی هم گشوده میشد و از دستش خلاص میشدم. صدای ضعیفم با به یاد آوردن آن روز از بغض لرزید. _ فکر نکنم تو حتی اون روز رو یادت باشه ، اما دل من اون روز بد جور شکست ... خیلی بد.... اومدم دم در اتاقت ،همون روزی که رفتار طاها به نظرم خیلی مشکوک اومد ... همون روز که دلیل توجهاتش برام عجیب بود... همون روز که برام از دفترچه هایی خریده بود ،که همیشه استفاده می کردم و حتی یکی از اعضای خانوادم نمی دونست که من دائم از این دفترچه ها می خرم .... اما اون فهمیده بود همش تو چندتا برخورد فهمیده بود...... اومدم پشت در اتاقت خواستم از مثلا برادر بزرگم راهنمایی بخوام خواستم در جریان بذارمش.... اما می دونی چی شنیدم..... می دونی من با حرفات سوختم..... میدونی ..... ( حالا کاملا با گریه حرف می زدم و عجیب بود که بعد از مدتها با گریه دلم سبک میشد) با لحن درمانده ای گفت: _ آرام من..... _ میدونم یادت نیست.... اما من خوب یادمه ..... داشتی با سارا تلفنی حرف میزدی....بهش گفتی خسته شدی، از مامان ، بابا .... از آرام.... یادته از هروز جنگ اعصاب داشتن گلایه می کردی ..... یادته ناراحت بودی از این که آرامی هست که مامان با هر روز دیدنش یاد این میوفته که بابا باهاش چی کار کرده ...... یادته.... اون لحظه خیلی دلم سوخت از این که تو چشم تو هم مزاحمم ، اونم برای چیزی که هیچ ربطی به من نداره..... تو تا اون موقع به من مزاحم نگفته بودی..... از تو انتظار نداشتم...... گریه ام مهار نشدنی بود . صدای خدا گفتن با عجز آرمین و صدای گریه ی یواش سارا را شنیدم آرمین با صدای بی نهایت گرفته و ناراحتی گفت: _ آرام جان به خدا من...... نگذاشتم ادامه دهد هنوز حرفهایم ادامه داشت _ حرفاتو که شنیدم برگشتم اتاقم ... اما چون رفتار طاها برام عجیب بود سعی کردم حرفاتو فراموش کنم و دوباره بیام سراغت....... یادت میاد آرمین درو که باز کردی گفتی "چیزی می خوای" ... لحنتو یادت میاد .... میدونی چقدر حس مزاحم بودن بده ...... یادته گفتم میخوام یه چیزی بگم ، اما تو گفتی خسته ای و دراتاقتو روم بستی ..... یادت نیست می دونم اما من یادم نمیره...... گوشی را قطع کردم تا بیش از این عقده گشایی نکنم . این کارها از من بعید بود. اما گاهی فشار حرف های ناگفته آنقدر زیاد میشود که نا خود آگاه از ظرف وجودت سرریز میشود... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت صدوسوم🌹 اما عجیب حس بهتری داشتم. از این گفتن راضی بودم. گاهی باید خطای اطرافیانت را بگویی تا آنها بدانندچه کرده اند .انگار همیشه هم چشم پوشی کردن و خود خوری کردن خوب نیست. کاری که من همیشه انجام میدادم. یک ساعتی گذشته بود و من آرام شده بود. از این که آن حرف ها را زده بودم پشیمان نبودم. آنها باید می فهمیدند که خواسته یا ناخواسته با من چه کرده اند. در فکر بودم که تلفن زنگ خورد. انقدر در افکارم غرق بودم که با صدای زنگش به هوا پریدم . آرمین بود ، با کمی تردید جواب دادم. _ الو صدایم به خاطر گریه هایی که کرده بودم گرفته بود. _ آر وم شدی عزیزم صدایش غم داشت. _ خوبم _ نمی دونم چی بگم که حرفامو توجیه ندونی...... آرام من به خاطر چیزایی که گفتی متاسفم. می دونم دلت به این آسونی ها با ما صاف نمیشه .... حقم داری.... اما اگه میتونی ببخش.... من اون موقع یه چرتی گفتم .....به خدا توجیه نیست... می دونم توجیهه اگه بگم فشار اون موقع روم خیلی زیاد بود ، می دونم....اما حق نداشتم تو رو مقصر بدونم و بابتش تا ابد شرمندتم...... باور کن من تو رو اندازه ی آرش حتی بیشتر از آرش دوست دارم..... تو خواهر کوچولوی منی ... میدونم رفتارم خوب نبوده و هیچ وقت مثل خواهر برادرای صمیمی نبودیم..... اما همیشه به فکرت بودم..... کوتاهی کردم.... اشتباه کردم..... اما می خوام جبران کنم. می خوام از این به بعد برات برادری کنم..... می دونی من چقدر به مسعود خان حسودیم میشه .... می دونی چقدر دلم می خواد منو هم مثل مسعود خان قبول داشته باشی.... می دونم دیره ... می دونم جبران گذشته غیر ممکنه اما تو ببخش ....اصلا اگه نمی تونی نبخش چون حق داری .....اما قبولم کن ... بذار از این به بعد برات برادری کنم.... من که همین یه خواهرو بیشتر ندارم.... خواهریتو ازم دریغ نکن آرام..... امروز با شنیدن حرفات حالم از خودم بهم خورد.... از فکرای که خواسته یا ناخواسته از کارای ما توی ذهنت به وجود اومده ..... هیچی ندارم بگم.... می دونم گند زدم.... جای توجیه هم نذاشتم ..... فقط بذار باشم آرام..... حرف هایش را چنان با غم و از ته دل گفت که بغض راه گلویم را بست. حرف هایش صادقانه بود. حس می کردم.... بیش از این عذاب کشیدن برای آرمین زیاد بود ، همیشه آرمین برایم با بقیه ی خانواده ام فرق داشت... اصلا به همین خاطر بود که از شنیدن حرف هایش انقدر به هم ریخته بودم. به هر حال همیشه حضور او در زندگیم پررنگ تر از بقیه ی اعضای خانواده ام بود و نسبت به آنها وضعیتش در قلبم بهتر بود ،از آن ماجرا هم با وجود تمام سردی ها و بی محلی های من عقب نکشیده بود و حتی با مسعود خان به خاطر من در ارتباط بود.. حالا هم با این حرف هایش دلم می خواست او را ببخشم ... واقعی و از ته دل.... به هر حال من محتاج همین محبت ها از طرف خانواده ام بودم و رد کردن این توجهات برایم سخت بود.... من محبت برادرانه ندیده بودم و حالا که بود نمی توانستم آن را از خودم دریغ کنم. تواناییش را نداشتم. واقعیت این بود که من هنوز هم ضعیف بودم و محتاج محبت و توجه... نمی دانم سکوتم را به چه حسابی گذاشت که گفت: _ آرام جان نمی خوام با حرفام اذیتت کنم. تو حق داری منو نبخشی و اصلا به برادری قبولم نداشته باشی.. _ گاهی دلم می خواد شماها رو به خاطر حسای بدی که همیشه داشتم ..... نبخشم... دلم می خواد حسایی که تجربه کردم و به شما هم نشون بدم.... دلم می خواد بفهمین من چی کشیدم....... اما آخرش نمیشه ... _ به خدا جبران می کنم آرام.....از این به بعد هستم، می خوام بهت ثابت کنم که تورو به خاطر خودت دوست دارم نه عذاب وجدان..... لبخند روی لبهایم ناخواسته بود و حالم را خوب می کرد.بغض هم نبود دیگر، فقط چند قطره اشک .. دلم می خواست این حمایت ها ی برادرانه را تجربه کنم. دلم خیلی حسرت ها داشت....دلم گناه داشت اگر این رابطه ی برادرانه را از آن دریغ می کردم. شاید در این دنیای نامتناهی سهم من از خانواده، رابطه ای برادرانه بعد از 22 سال زندگی باشد. به هر حال فکر می کنم حس خوبی بود.شاید روز های روشن داشتند خودشان را به زندگی من هم نشان می دادند. جعبه ی شیرینی را در دستم جابجا کردم تا بتوانم کلید خانه را از جیب کیفم بیرون بیاورم. وارد شدم و بر خلاف سوئیتم ، بی صدا وارد خانه ی مسعود خان شدم. صدای هانا و نیما از سمت اتاق ها می آمد. از آنجا که هانای عزیزم بیشتر وقتش را در کنار مگی که با او انگلیسی صحبت می کرد می گذراند، فارسی را با لهجه صحبت می کرد و ، بعضی کلمات هم برایش سخت بود ، اما انقدر شیرین صحبت می کرد که من عاشق لهجه اش بودم. نیما اما لهجه اش خیلی کم بود و مشکلی با زبان فارسی نداشت. نیما باز هم داشت سر به سر هانا می گذاشت... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــربازی پارت صدوچهارم🌹 هانای عزیزم از چند ماه پیش به مهد کودک می رفت و نیمای شیطون و بدجنس نقاشی هایش را مسخره می کرد. هانا: به آرا می گم دعوات کنه نیما: آرام خودش خندش میگیره آخه این چیه کشیدی تو، این آرامه یا قورباغه ( گفت و بعد هم زیر خنده زد ) هانای عزیزم به گریه افتاد و من جهتم را به سمت راهرو اتاق ها تغییر دادم ، باید حساب این نیما را می رسیدم. نیما : ای بابا حالا چرا گریه می کنی ، مگه چی گفتم. هانا با دیدن من با گریه به سمتم دوید. جعبه شیرینی و کیفم را روی میز کنار در گذاشتم و هانا را بغل کردم. _ عزیزم گریه نکن. آرام کمرش را نوازش می کردم و قربان صدقه اش می رفتم ، یک چشم غره به نیما که بی خیال نگاهمان می کرد ، رفتم و خطاب به او گفتم: _ نیما خان دفعه ی آخرت باشه هانای من و اذیت می کنیا هانا : آرا ببین به دفتر نقاشی اش اشاره کرد. با نگاه به نقاشی هانا که واقعا مرا شبیه به قورباغه کشیده بود تمام سعیم را کردم تا نخندم. و گفتم. _ خیلی خوشکله، خودت کشیدی با صورت گریانش سرش را به تایید تکان داد. دلم برای چانه ی لرزانش پر کشید با محبت او را دوباره محکم در آغوشم فشردم وگفتم: _ خیلی قشنگه ، مرسی عزیزم. هانا : نیما گفت زسته عاشق این س گفتن هایش بودم که به جای ش می گفت _ نیما الکی میگه به حرفش گوش نکن . خودش بلد نیست نقاشی بکشه. هانا با حرفم از خوشحالی ریسه رفت و نیما هم چپ چپ نگاهمان کرد و از اتاق خارج شد. من و هانا هم به دنبالش رفتیم . صدای در خبر از ورود مسعود خان می داد. هانا به بغل به استقبالش رفتم : _ سلام مسعود خان خسته نباشید _ سلام ممنون. می بینم که جمعتون جمعه مسعود خان هانا را از آغوشم گرفت و او را بوسید و در حالی که هانا داشت شکایت نیما را به او هم می کرد به سمت کاناپه رفت و روی آن نشست. نیما هم اعتراض می کرد که هانا الکی می گوید و همینطور سربه سر هانا می گذاشت ، مسعود خان هم به ظاهر نیما را دعوا کرد. و هانا باز از خوشحالی دندان های خوشکلش را نمایان کرد و با شوق خندید. به سمت راهرو رفتم و جعبه ی شیرینی را برداشتم و به حال برگشتم. مسعود خان با دیدن جعبه ی شیرینی با شگفتی گفت: _ قبول شدی با شوقی که نمی توانستم آن را پنهان کنم گفتم: _ بله مسعود خان باورم نمیشه _ آفرین دختر تو نابغه ای. نیما: ایول آرام دمت گرم... حالا باید دکتر صدات کنیم. از لحن حرف زدن نیما خندیدم . این اصطلاحات را از امیر علی یاد می گرفت و هیچ کس هم حریف این دو پسر تخس و شیطان نبود. تک تک شیرینی قبولی و البته استخدامم را به آنها تعارف کردم. با این که مسعود خان همیشه می گفت قبول شدنم دور از انتظار نیست اما باز هم باورش برایم سخت بود. من آرامی که داغون و بیچاره به این نقطه از کره ی زمین پناه آوردم، حالا در پذیرش دکترای رشته ی ریاضی محض قبول شده بودم و همه ی اینها را مدیون خانواده ی سه نفری ام بودم. رو به مسعود خان گفتم: _ راستی توی بخش تحقیقات نظریه های ریاضی استخدام شدم. _ جدی میگی _ بله بهم گفتن از هفته ی دیگه به صورت رسمی می تونم توی اون بخش کار کنم...... به عنوان محقق _ این عالیه دختر پس چرا زودترچیزی نگفته بودی. _ خودمم امروز فهمیدم. یکی از اساتید سفارشمو کرده بوده که توی تیم تحقیقاتیش باشم. _ بهت تبریک می گم .... می دونستم که موفق میشی. بعد خظاب به نیما گفت: _ قدر بودن آرام و بدون و یکم ازش ریاضی یاد بگیر . _ بابا من تو کار تبلیغاتم. ( بعد در حالی که مثلا به افق خیره شده بود با لحنی کاملا جدی گفت _ شما اول دیپلمت و بگیر بعد برو دانشگاه بعد شرکت تبلیغاتی بزن...... به آرام گفتی دو روز دیگه امتحان ریاضی داری. _ بله بابا دیشب گفتم حالا بعدا تمرین می کنیم..... بذارید فعلا جشن قبولی خانم دکتر و بگیریم تا بعد. _ هی از زیر کار در برو نیما خان _ مسعود خان من باهاش کار می کنم خیالتون راحت. _ پس به افتخار قبولی آرام امشب شام میریم بیرون. _ نه مسعود خان خودم یه چیزی درست می کنم. _ امکان نداره امشب باید جشن بگیریم. _ ممنون. مشغول تعویض لباس بودم . تازه از رستوران برگشته بودیم و من به سوئیتم آمده بودم. امروز شاد ترین و بهترین روز زندگیم بود. نزدیک به سه سال از آمدنم به این کشور می گذشت و حالا من واقعا از این کوچ هرچند اجباری راضی بودم. گوشی را برداشتم تا با سارا صحبت کنم. امروز وقتی نتیجه را گرفتم به آرمین تماس گرفتم و خبرش را دادم ، اما وقت نشد مفصل با سارا صحبت کنم. یک سالی بود که آرمین برادرانه های بی نظیرش را برایم خرج می کرد و منه تشنه ی محبت را سیراب . با تمام وجودم او را بخشیده بودم اما او هنوز خودش را نبخشیده بود و می گفت من هر چه کنم باز هم کوتاهی هایم جبران نمیشود . اما حال او هم خوب بود... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت صدوپنجم🌹 این رابطه ی خواهری و برادری برای هر دوی ما جدید بود و هر دو از این رابطه بی نهایت خشنود بودیم. اما آرش ، ..... هنوز هم با او صحبت نکرده بودم بعد از نزدیک به سه سال که از خروجم از ایران می گذشت هنوز سارا می گفت از شرمندگی اش است که هیچ سعیی برای برقراری ارتباط نمی کند..... نمی دانم، راست یا دروغ به هر حال من و آرش رابطه ای نداشتیم. مامان و بابا هم مثل همان موقع ها بودند و هنوز هم بیشتر، آنها تماس می گرفتند و با من صحبت می کردند و من خیلی کم توانسته بود شروع کننده ی یک تماس تلفنی باشم. نسبت به مامان و بابا هم سعی کرده بودم فراموشی را در پیش بگیرم. اما این که بخواهم با آن ها صمیمی باشم و مثل مادر و دختر یا پدر و دختر های معمولی برخورد کنم در توانم نبود. به نظرم همین که حس نفرتم را از بین برده بودم کافی بود. رابطه ی من با پدر و مادرم کاملا مصداق این جمله بود که می گفت " این خانه از پای بست ویران است ." زندگی کنونی ام را دوست داشتم و بیش از حد از آن راضی بودم. کارها و خاطرات طاها را تا آنجا که توانسته بودم به دست باد سپرده بودم و مدتی بود که دیگر به او حتی فکر هم نمی کردم. و همین روحیه ام را عالی کرده بود. سارا هنوز هم گاهی از او می گفت .اینکه انگار دارد تقاص پس می دهد. می گفت مادرش از جریان با خبر شده و با طاها قهر کرده . می گفت طاها خودش را غرق کار کرده و از زندگی بریده است. اما برای من بی اهمیت بود. گاهی چشم پوشی از بعضی خطاها غیر ممکن است. هرچند که من او را بخشیدم. به قول مسعود خان به عشق پاکم او را بخشیدم. اما اینکه بخواهم او را ببینم یا اجازه ی صحبت به او دهم برایم ممکن نبود ... بدجنسی بود شاید اما بیشتر از این عذاب حق طاها بود. به نظرم این که طاها بخواهد خودش را برای من توجیه کند و بخواهد از من مثلا حلالیت بطلبد بیش از اندازه مسخره بود و هیچ دردی را به جز یاد آوری روز های سیاه گذشته دوا نمی کرد. کاری که او کرده بود جای هیچ توجیهی را باقی نگذاشته بود. آرمین برای مسعود خان گفته بود که التماس کرده بگذارند حرف بزند و تارا را واسطه قرار داده . و آرش هم به خاطر تارا، آرمین را راضی کرده تا یک بار به او اجازه دهند حرف هایش را بزند. می گفت بالاخره حرف هایش را شنیدند البته به شرط آنکه بعد از آن برود و پشت سرش را هم نگاه نکند. می گفتند هیچ نگفته فقط درخواست می کرده اجازه دهند با من صحبت کند یا بگویند کجا هستم و خبری از حالم به او دهند. انگار کم مانده بوده که به گریه و التماس بیفتد. می گفتند در این مدت به اندازه ی ده سال پیر شده است .... اما دیگر برای من اهمیتی نداشت. چهار سال پیش روزهایی بود که از بی خبری اش ، از غم و ناراحتی اش، حال مرگ داشتم اما حالا ........ او هیچ جایگاهی در فکر و ذهن و قلب و زندگیم نداشت ........ او خودش نخواسته بود و همه چیز را به گند کشیده بود. چهار زانو روی تختم نشستم و گوشی را به گوشم چسباندم. بعد از چند بوق صدای شاد سارا در گوشی پیچید. _ سلام خانوم دکتر _ سلام سارا جون خوبی؟ _ عالی مخصوصا بعد از خبر قبولی تو....مبارکت باشه عزیزم _ مرسی ... خودمم باورم نمیشه هنوز. _به قول آرمین از ریاضیدان کوچولوی ما بعید نبود قبول شدن. _ مرسی. _ یه خبر خوشم من برای تو دارم. _ چی؟ _ حدس بزن؟ _ مربوط به خودته؟ _ اصلش آره اما یه جورایی به کل خانواده مربوط میشه با هیجان گفتم: 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــر بازی پارت صدوششم🌹 _ وای سارا جون حامله ای؟ _ برای همینه که دکترا قبول شدی دیگه از بس که باهوشی. (مشکوک گفت) حالا واقعا آرمین بهت نگفته بود. _ نه به خدا. من همیشه خودم منتظر این خبر بودم. _ آره دیگه خلاصه داری عمه میشی برو خوش باش. _ عزیزم ، چند ماهته حالا با ذوق گفت: _ توی پنج ماهگیم. وای آرام انقدر هیجان دارم . _ پس چرا زودتر نگفتی؟ _ راستش دو سال پیش یه سقط داشتم که به هیچ کس راجبش نگفتم، این دفعه که جواب حاملگیم مثبت شد دکتر گفت باید خیلی مراقب باشم چون بازم احتمال سقط هست می گفت تا بیست هفتگی سقط جنین امکان داره مخصوصا من که یه سقط هم داشتم ،به خاطر همین به کسی چیزی نگفتم. الان خدا رو شکر شرایطم خیلی خوبه. _ مبارک باشه مامان خانم ایشالا به سلامتی. _ مرسی عزیزم. خلاصه عمه ی بچه ی من بودن افتخاریه که نصیب هر کسی نمیشه. صدای نامفهوم آرمین از پشت خط آمد و سارا هم در جواب چیزی که من نشنیده بود گفت _خیلی خب الان میگم. کنجکاو شدم. سارا جدی شده بود انگار. گفت: _ راستش آرام جان یه خبر دیگه هم دارم. _ چی؟ _ خب .... ببین.... راستش هر وقت سارا من من می کرد یعنی طاها نقشی در خبرش دارد. _ چی شده؟ _ ...... آرش و ..... آرش و تارا می خوان ازدواج کنن. "هنگ کردن" ، حس دقیق آن لحظه ام بود. حسم را درک نمی کردم. نمی فهمیدم ناراحت شدم یا خوشحالم و یا برایم بی اهمیت است. با صدای سارا از گیجی در آمدم. _ آرام جان _ بله _ خوبی؟ _ ببخشید یه لحظه حواسم پرت شد. _ حق داری. آرش خیلی راضی نیست به این زودی ازدواج کنن .... در واقع دلیلش تویی .... اما مامان و بابات که طبق خواسته ی خودت از جریان خبر ندارن ، می خوان زودتر مراسمشونو بگیرن. آخه نه که آرش تو این مدت خیلی داغون بوده مامان و بابا فکر کردن شاید این آشفتگی هاش در رابطه با تاراست و به همین خاطر برای اینکه زودتر رو به راه بشه می خوان هر چه سریع تر مراسم بگیرن و این دوتا رو بفرستن سر خونه و زندگیشون. معمولی گفتم: _ خوب کاری می کنن به من ربطی نداره.... به خاطر من لازم نیست ازدواجشون بهم بخوره _ یعنی تو ناراحت نمیشی؟ _ سارا جون به نظر خودت اصلا ناراحت شدن و نشدن من مهمه توی این مسئله . اصلا مگه من توی زندگی آرش و تارا کی هستم که به خاطر من ازدواج نکنن. _ اما آرش مخالفه؟ _ بهش بگین من هیچ مشکلی ندارم.... اصلا به من ربطی نداره. لازم نیست اونا به خاطر من زندگیشون و به هم بریزن ، به هر حال اونا خیلی وقته عاشقه همن و کار طاها در واقع هیچ ربطی به اونا نداره. _ یعنی عروسیشون میای؟ محکم و قاطعانه گفتم: _ نه هر گز این کار را نمی کردم. کمی سکوت شد و بعد از چند لحظه سارا گفت: _ آرام جان تورو خدا نشینی فکر کنی و خودتو عذاب بدیا _ سارا جون خیلی وقته که من اون آرام سابق نیستم. به قول مسعود خان .. حالا واقعا بزرگ شدم. _ عزیزم مواظب خودت باش . فردا باهات تماس میگیرم. _ باشه ممنون، خداحافظ . گوشی را قطع کردم. همانطور که روی تختم نشسته بودم پاهایم را دراز کرد و سرم را روی بالش گذاشتم. عروسی آنها به من ربطی نداشت. به هر حال این اتفاقی بود که مدتها منتظر آن بودم. سوتفاهمی که طاها دچارش شده بود از اشتباه خودش بود و دلیلی نداشت آرش و تارا به این خاطر ازدواج شان به هم بخورد. دوست نداشتم دلیل جدایی یا نرسیدن آنها به هم باشم و به هیچ وجه اجازه نمی دادم آنها مرا مانع زندگی و خوشبختیشان ببینند. دو روز از صحبت تلفنیم با سارا گذشته بود و خبری دیگری نشده بود. گوشی را برداشتم و شماره ی آرمین را گرفتم. خیلی زود جواب داد . _ سلام آرام جان. _ سلام ، خوبی؟ _ عالی تو چه طوری؟ _ خوبم راستی تبریک داری بابا میشی. _ مرسی عزیزم. انقدر هیجان دارم که نگو. هیجانش از صدایش هم کاملا مشخص بود. کمی مکث کردم .. باید حرفم را طوری میزدم که آرمین کاملا قانع شود. _ آرمین؟ _ جانم _ میگم .... چیز .... درمورد .... عروسیه آرش و تارا هیجانی که در صدایش بود از بین رفت و به نظرم آمد اخم دارد. _ آرام من موافق نیستم. تعجب کردم. _ چرا؟ _ نمی دونم به نظرم درست نیست. _ به خاطر من ( جوابم را نداد ، من نمی خواستم دلیل بهم خوردن این ازدواج باشم. ) دوباره پرسیدم: _ آرمین به خاطر من مخالفی؟ _ خب .... آره _ آرمین خواهش می کنم تو این مورد بی خیال من شو. _ آرام مگه میشه. اینجوری دیگه طاها کاملا به ما وصل میشه. تو اینو می خوای؟ _ چرا باور نمی کنی ... طاها اصلا دیگه برای من مهم نیست. بود و نبودش برای من فرقی نداره. با لحن نگران و ناراحتی گفت: _ آرش داغونه آرام... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهـــــــر بازی پارت صدوهفتم🌹 _ پس به خاطر آرش تو دیگه مخالفت نکن. آرمین تو که میدونی چقدر از حس مزاحم بودن بدم میاد. تو رو خدا کاری کن این دو تا به هم برسن به خدا سخته برام فکر اینکه من مزاحم رسیدن این دوتا به هم بودم. تو که می دونی آرش چند سال عاشق تارا بوده. من کاری به بدبختیای که خودم داشتم ندارم. به هر حال آرش هم حق داره با کسی که دوسش داره ازدواج کنه...... منم که تصمیم ندارم برگردم ..... پس قرار نیست حضور طاها اذیتم کنه. هرچند که دیگه حضورش برام اهمیتی هم نداره. جدی گفت: _ نمیشه که .... یعنی چی تصمیم نداری برگردی ، اصلا من به خاطر طاها مخالف این وصلتم.... تو هم درست که تموم شد برمی گردی. _ آرمین .... قبول کن که خانواده ی ما نرمال نیست. من توی خونه ی خودمون در کنار پدر و مادرم همیشه معذبم. هر چقدر هم که عوض شده باشم اما بعضی چیزا رو نمیشه عوض کرد. من اینجا آرامش دارم آرمین. آرامشی که هیچ وقت توی خونه ی خودم نداشتم. دوست ندارم حتی فکرم توی سر هیچ کسی باشه ، به خدا من از این جدایی راضیم. مطمئنن مامان و بابا هم راضین . خودت گفتی حال روحی مامان خیلی بهتر شده.... خب دلیلش ندیدن منه دیـ.... حرفم را قطع کرد و گفت: _ آرام این چه حرفیه اصلا این طور نیست ... مامان تحت نظر روانپزشکه به خاطر این حالش بهتر شده. _ باشه قبول .... اصلا این موضوع و بذار کنار الان موضوع ازدواج آرشه. من نمی خوام دلیل جدایی تارا و آرش باشم ، تور و خدا آرمین تو هم کوتاه بیا. شماها منو درک نمی کنین به خدا سخته برام اینکه حتی توی فکرتون اینه که نمی خواین به خاطر "آرام" این وصلت سر بگیره. چیزی نگفت امیدوار بودم قانع شود . او تنها کسی بود که می توانست آرش را هم راضی کند. _ با آرش صحبت کن آرمین ..... بهش بگو اگه واقعا به خاطر من مخالفه ، من هیچ وقت نمی بخشمش. آرمین نمی خوام ناراحتت کنم اما انقدر بی دلیل تمام عمرم ، خانوادم منو مقصر چیزایی که ربطی به من نداشته دونستن که اصلا دلم نمی خواد دلیل هیچ چیزی باشم. هیچ چیز..... _ آرام اشتباه می کنی. _ اشتباه نیست _ باشه باشه... تو خودتو ناراحت نکن. من حرفاتو به آرش میگم. اما تصمیم با خودشه. _ مطمئن باش خوشحال میشه. _ چی بگم...... تقصیر خودمونه.... کارای ما باعث این افکار تو شده و کاری هم از دستمون برنمیاد. با لحن ملایمی گفتم: _ نمی خوام ناراحتت کنم. اما خواهش می کنم اگه آرامش من براتون مهمه و اگه واقعا منو دوست دارید، هیچ کاری به خاطر من انجام ندید ..... منو دلیل تصمیماتتون ندونید ... انقدر از بچگی بی دلیل ، دلیل دعوا های مامان و بابا بودم که واقعا دلم نمی خواد دلیل هر اتفاق دیگه ای هم من باشم. _ باشه عزیزم تو حق داری .... خودتو ناراحت نکن. _ مرسی.... ببخشید اگه از حرفام ناراحت شدی. _ به هر حال حقیقت تلخه. _ به سارا جون سلام برسون. _ تو هم به مسعود خان. _باشه حتما ، خداحافظ _خداحافظ. از روزی که با آرمین صحبت کردم یک هفته گذشته بود و او حرف هایم را به آرش منتقل کرده بود. خب به هر حال آرش هم عاشق تارا بود و مطمئنم که اگر حتی علاقه ای هم به من داشت آنقدر قوی نبود که او را از ازدواج با تارا منصرف کند و شاید فقط باعث همین تعلل هایش میشد که انگار با حرف هایم او را از آن وضعیت نجات داده بود که او هم راضی به ازدواج شده بود. به هر حال زندگی این بود و هیچگاه همه چیز خوب و باب میل نیود. هرچند که من واقعا از ازدواج آنها ناراحت نبودم. به هر حال سهم من از برادرانه های آرش همان عذاب وجدانی بود که نسبت به من داشت. حاضرو آماده از خانه خارج شدم. قرار بود با نیما در پارک نزدیک خانه کمی قدم بزنیم. با این که نیما هفت سالی از من کوچک تر بود اما برایم واقعا حکم یک دوست را داشت. نیما در کنار شیطنت های مخصوص سنش ، رفتار ها و خصلت های بزرگانه ای داشت که باعث میشد روی او حساب دیگری باز کنم. مخصوصا که از لحاظ قد و هیکل به مسعود خان رفته بود و بیشتر از سنش نشان می داد. با صدای نیما از فکر خارج شدم. _ خوبی آرام _ آره _ پس چرا انقدر تو فکری _ همینجوری. مردد بود. انگار می خواست چیزی بگوید و از گفتنش شک داشت. _ یه چیزی بهت میگم اما قول بده تا بابا بهت نگفته به روی خودت نیاریا؟ الکی اخم کردم و جدی گفتم: _ تو دوباره گوش وایسادی؟ _ نه خیر، از بیرون اومدم خونه بابا داشت تو آشپزخونه تلفنی صحبت می کرد متوجه رسیدن من نشده بود و بلند بلند حرف میزد، خب منم که کر نیستم ، شنیدم دیگه. _نمی خواد بگی اگه به من مربوط باشه مسعود خان بالاخره بهم میگن. _ باشه خودت خواستی اما اگه یه دفعه بابا با بلیط رفتن به ایران اومد سراغت دیگه حق اعتراض نداری. شوکه شده سر جایم ایستادم، امکان نداشت مسعود خان بدون در نظر گرفتن تصمیم من همچین کاری کند. _ چی شد پشیمون شدی، می خوای بگم. http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهـــــــر بازی پارت صدو هشتم🌹 _ نیما دفعه ی آخرت باشه گوش وایسی ..... اما حالا بگو ببینم چی شنیدی. _ بیا بریم یه بستنی مهمونم کن تا بگم. از هر فرصتی برای سود بردن استفاده می کرد. با هم به کافه ای همان اطراف رفتیم و منتظر سفارشاتمان نشستیم و نیما خان بالاخره زبان باز کرد. _ خب بریم سر اصل مطلب، بابا داشت از یه عروسی صحبت می کرد ، خبر داری؟ _ عروسی آرش. _ نمی خوای بری؟ _ خب .... نه. _ به نظرم اون شخص پشت خط داشت به چیزی اصرار می کرد، چون بابا می گفت ، این تصمیم به خود آرام مربوطه و اگه نخواد بیاد من نمی تونم مجبورش کنم. در فکر فرو رفتم . یعنی آنها می توانستند مرا مجبور کنند که در این عروسی شرکت کنم. _ آرام من همین چیزا رو بیشتر نشنیدم اما وقتی وارد آشپزخونه شدم بابا انقدر تو فکر بود که حتی متوجه من نشد.برای همین فکر کردم احتمالا این مسئله باید خیلی جدی باشه. قبل از شام به مسعود خان گفته بودم که می خواهم با او صحبت کنم و قرار شد وقتی بچه ها خوابیدند با هم حرف بزنیم . روی پله های ورودی خانه به انتظار مسعود خان نشسته بودم که در باز شد و او با دو لیوان چای سبز در کنارم جای گرفت. چای را به دستم داد. _ ممنون _ خب من در خدمتم. _ خواهش می کنم.... راستش در مورد عروسی آرش .... شما هم در جریانید. _ آره می دونم .... پدرت با من تماس گرفت خداروشکر که خودش بحث را پیش کشید وگرنه نمی دانستم بگویم از کجا فهمیده ام. _ گفت که تو گفتی نمی خوای بری _ آره مسعو د خان..... شما قبول دارید که من عوض شدم و دیگه اون آرام سابق نیستم مگه نه؟ متفکرانه نگاهم می کرد سرش را به تایید تکان داد ، ادامه دادم _ با این وجود بازم رویارویی برام سخته..... مخصوصا که دیدن طاها اجتناب ناپذیره مسعود خان..... به خاطر خود طاها نمی گم ... به خاطر خاطره هایی که مطمئنم با دیدنش یادم میاد میگم.... به خدا من الان حالم خیلی خوبه سعی کردم فراموش کنم اما اگر کسی بخواد یادم بیاره .... اون دیگه دست من نیست..... می ترسم برم و باز حالم بد بشه مثل اون روزا شما که دیدید من چقدر سختی کشیدم تا تونستم خودمو از اون شرایط نجات بدم. _ بالاخره که چی آرام ... هیچ وقت نمی خوای باهاشون رودر رو بشی. _ چرا ... اما الان زوده.... آخه فقط موضوع طاها نیست من با دیدن خانوادمم مشکل دارم . مسعود خان من میگم فراموش کردم اما مثل بچه ای که سرش شکسته و جاش روی صورتش مونده ... اون دردو اون اتفاق رو فراموش کرده اما میدونه دلیل جای این زخم چیه... من فراموش کردم یا دارم سعی می کنم فراموش کنم اما اینکه اونا دلیل چه چیزهایی بودن که از یادم نمیره..... مسعود خان جای زخمای روحم دیگه درد نمیکنه اما من می دونم علت هر زخم چی بوده. اینو نمی تونم پاک کنم..... به خاطر همین میگم الان زوده برای برگشتن.....میترسم دوباره به حال و روز اون روزام بیفتم.....نمی دونم شایدم هیچ اتفاقی نیفته.... اما الان دلم نمی خواد ببینمشون. _ پدرت به من گفت می خواد خودش بیاد اینجا و با خودش ببرتت. هول شده گفتم: _ مسعود خان خواهش می کنم بهشون بگید این کارو نکنن. _ببینم چی کار می تونم بکنم. قدردان نگاهش کردم و گفتم: _ من همیشه دردسرام رو دوش شماست. _ این حرف و نزن... می دونی که ناراحت میشم... هر چند من خیلی جوونم اما الان سه تا بچه دارم که از بودن هر سه شون بی نهایت راضیم. لبخند روی لبهاین نشست. _ممنون. خدا مسعود خان را دقیقا یک فرشته ی نجات آفریده بود. خدا را شکر مسعود خان توانست بعد از چندین بار صحبت کردن با بابا، آنها را متقاعد کند که من به ایران نروم و در عروسی شرکت نکنم. اواخر شهریور بود ونزدیک به شروع ترم جدید. دو روز دیگر عروسی آرش و تارا بود. قرار شده بود عروسی خیلی ساده برگزار شود. آرمین می گفت در مراسم بله برون طاها یک کلام هم نگفته، می گفت از شرمش بوده گویا که حتی نمی توانسته سرش را بالا بگیرد. تمام کارها را هم خود آرش به کمک بابا انجام داده بوده و اجازه ی هیچ کاری به او نداده بوده. می گفت طاها هم خیلی نمی آمد تا اعصاب ما را به هم نریزد. فقط اگر دعوت رسمی بود و چاره ای نداشت شرکت می کرد وگرنه او خودش هم راضی به بودن در این جمع نبوده. با صدای زنگ تلفن از روی تختم بلند شدم و به سمت حال رفتم گوشی روی اپن بود. شماره ی سارا بود. سریع جواب دادم. _ سلام سارا جون _ سلام سارا نبود. دختری با صدایی زیبا که تا به حال صدایش را نشنیده بودم. تعجب کردم شاید شماره را اشتباه دیده بودم... مردد پرسیدم. _ ببخشید شما؟ _ من.... تارا هستم. تارا بود....دختری که تا به حال ندیده بودمش اما چند سالی سایه اش روی زندگیم سنگینی می کرد. دلیل به گند کشیده شدن زندگیم بود..... هر چند او هم بی خبر بود....... به هر حال او کسی بود که من همیشه حسرت برادرانه های طاها برای او را می خوردم.. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C
شهـــــــر بازی پارت صدونهم🌹 و مدتی بود که حسرت عاشقانه های آرش هم مزید بر آن شده بود. صدایش شرمنده بود. _ ببخشید نمی خواستم مزاحم بشم _ خواهش می کنم. _ می خوام ازت حلالیت بخوام. صدایش از بغض می لرزید. _شما چرا _ اگه من نبودم این اتفاقا برات نمی افتاد. _ اگه من به حرف آرش گوش داده بودم و گذاشته بودم با آرامش خودش همه چیز و به طاها بگه این اتفاقا نیوفتاده بود. اگه منه احمق خودکشی نکرده بود این اتفاقا نیوفتاده بود.... هر طور به قضیه نگاه می کنم می بینم اونی که مقصره منم. کمی از حرف هایش را قبول داشتم اما او که طاها را مجبور به انتقام نکرده بود اصلا روحش هم خبر نداشت....پس چیزی از گناه طاها کم نمی کرد. گاهی دلم برای تارا هم می سوخت به هر حال او هم کم سختی نکشیده بود هرچند که او تاوان اشتباهات خودش را داده بود و من تاوان اشتباهات ..... _ آرام جان .... آرش راضی به ازدواجمون نبود... می گفت طاها خواهر منو نابود کرده بعد من برم خواهرشو خوشبخت کنم. باورم نمی شد این حرف را آرش زده باشد. احتملا عذاب وجدانش بیش از آن بوده که من تصور می کردم. _ اوایل باهام سرسنگین بود.... عشق و از تو چشماش می خوندم اما خب بروزش نمی داد. حق داشت یعنی همتون حق دارید ، بیشتر از همه تو ..... بعد از اینکه آرمین خان با آرش صحبت کردن و حرفاتو بهش گفتن راضی شد.... من هم شرمندتم هم مدیونتم آرام جان ....تو برای من باعث بهترین اتفاق زندگیم شدی و من ندونسته گند زدم به زندگیت.... منو ببخش خواهش می کنم. گریه می کرد. من طاقت گریه کردن هیچ کس را نداشتم. این دختر هم بیچاره بود کم بدبختی نکشیده بود. _تارا خانم ناراحت نباشید.....من از شما کینه ای به دل ندارم.....دوست ندارم فکر من روی زندگیتون سایه بندازه.....بهم قول بدید کنار آرش خوشبخت بشید و آرش رو هم خوشبخت کنید. _ طاها همیشه می گفت آرام مثل فرشته هاست... حالا دیگه بهم ثابت شد. طاها گفته بود من فرشته ام.... از من برای او حرف زده بود..... حیف که از حرفش فقط پوزخند روی لب هایم مینشیند و بس...... من پوزخند زدن بلد نبودم اما طاها خیلی چیزها به من یاد داد. _دلم می خواست توی عروسیمون بودی ....هرچند که حق داری نخوای باشی. _ بود و نبود من خیلی هم مهم نیست.... به هر حال امیدوارم خوشبخت بشید. _ ممنونم ببخش مزاحمت شدم. من گوشی رو می دم به سارا جون. پس درست دیده بودم شماره ی سارا بود. _ الو آرام. _ سارا جون مگه قرار نبود شماره ی من و به کسی ندید. صدایش را شنیدم که گفت: تارا جان ببخشید زود برمی گردم دوباره صدایش در گوشی پیچید. _ ندادم عزیزم. گفت می خواد با تو صحبت کنه منم گفتم آرام دوست نداره کسی شمارشو داشته باشه ... آخه میدونی که بابات توی مراسم خواستگاری گفت که تو استرالیایی .... خب اونا که نمی دونن جریان از چه قراره.... خلاصه منم به تارا گفتم بیاد اینجا من خودم زنگ بزنم اونم باهات صحبت کنه. _ سارا اگه طاها بیاد اینجا چی؟ _ نمیاد اصلا بیاد چه جوری می خواد تورو پیدا کنه، هان ؟ بعدم دیگه نمی دونه که تو توی کدوم شهری که، در ضمن آرمین نمی ذاشت بابا خیلی از تو بگه. اما آرام قیافه ی طاها دیدنی بود وقتی شنید ، واقعا حس کردم روح از بدنش رفت ، بعدم که تا آخر مراسم سرش زیر بود و ناراحتیشو سر دسته ی مبل خالی می کرد. ازبس فشارش داده بود حس می کردم هر لحظه ممکنه بشکنه.خلاصه که حالش خراب بود. یادته گفتم مادرشون با طاها قهر کرده ؟ _ آره _ قبل از بله برون رفته بوده پیش آرمین و از طرف طاها و خودش و کلا خانوادگی عذر خواهی کرده بود و خواسته بوده از تو حلالیت بطلبه . بنده ی خدا انقدر شرمنده بود که نگو آخه آرش و تارا قبل از خواستگاری باش صحبت کرده بودن و خواسته بودن حرفی از تو نزنه چون مامان و بابات نمی دونن خلاصه اون بیچاره هم کلی معذب بود. شرمندگی از سر و روش میبارید.... البته آرشم خیلی شانس اورد چون مادر طاها خیلی دوسش داره و گرنه هرکی بود از ترس اینکه نکنه آرش بخواد تلافی کنه دخترشو نمی داد. آرمین همش به من میگه اگه آرام قسم نداده بود که به هیچ کس چیزی نگیم الان اصلا لازم نبود بخوایم بریم خواستگاری چون خود به خود مامان وبابا هم نمی خواستن این وصلت سر بگیره و ما هم مجبور نبودیم دور هم جمع بشیم انگار که هیچ اتفاقی نیوفتاده. _ هنوزم دلم نمی خواد کسی بفهمه. یه وقت زیر قولتون نزنیدا. بعدشم از کجا معلوم ... مگه آرش تونست بی خیال تارا بشه ... نه ... مامان و بابا هم اگه می دونستن بالاخره به خاطر آرش کوتاه میومدن. _ آرام جان تو چرا انقدر بدبینی؟ _ سارا جان اینا حقایق زندگیه منه. به هر حال شما هم دیگه بی خیال بشید دیگه طاها فامیلتونه _ اتفاقا آرش به تارا گفته اگه دلش کشید خان داداششو ببینه بیرون از خونه باش قرار میذاره و کلا طاها خان حق ندارن دور و ورشون افتابی بشه. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672
شهـــــــر بازی پارت صدودهم🌹 هیچ خبری از تو رو به گوش خان داداش برسونه. باور کن آرام اینا رو جدی می گم آرش خیلی جدی اینا رو به تارا گفت جلوی من و آرمین. _ سارا جون مهمونتو تنها گذاشتی برو پیشش زشته. بعدا با هم حرف میزنیم. _ ای وای خوب که گفتی ، آره بعدا باهات تماس می گیرم فعلا خداحافظ. _ خداحافظ. گوشی را قطع کردم. روی صندلی کنار اپن نشستم. کمی از شنیدن اولتیماتوم های آرش حس خوبی داشتم.... هر چند که خیلی هم مهم نبود. زندگی همین بود دیگر همه چیز باب میل پیش نمی رفت . هر چند برای من هیچگاه باب میل نبود اما به هر حال زندگی من این چنین بود. خوب بود که من مسعود خان و بچه هایش را داشتم. اگر آنها نبودند نمی دانم تا کنون چه اتفاقی برایم افتاده بود. داشتن این خانواده ی عزیز به تمام بدبختی هایم می ارزید. باید به آینده نگاه کنم. به موفقیت هایی که می توانم به دست بیاورم . به جایگاه فوق العاده ای که می توانم در اجتماع داشته باشم. می توانم به آرزویم برسم و در ریاضیات غرق شوم. به قول مسعود خان من به آینده امیدوارم. _ تبریک می گم مامان خانوم.... خوبی الان؟ صدایش کمی بی حال بود. _ خوبم آرام جون. خدارو شکر مجبور شدم سزارین کنم ... از فکر زایمان طبیعی شبا خوابم نمیبرد. _ خداروشکر هر دو سالمین. _ آره واقعا خدارو شکر. _ دخترتم مثله خودت هیجانی و عجوله که هفت ماهه به دنیا اومد _ آره والا .. اما بهتر من راحت شدم به خدا آرام انقدر سنگین شده بودم که نمی تونستم نفس بکشم. _ حالا اسمشون آماده بود پرنسستون زودتر از موعد تشریف فرما شدن. ذوق زده گفت: _ آره اون که از وقتی فهمیدم دختره انتخاب کردم. _ حالا چی هست؟ _ آیلین _ عزیزم... عکساشو زود برام بفرستیا _ باشه خیالت راحت امشب که باید بیمارستان بمونم ، کمی مکث کرد و بعد با لحنی که کمی نگران و غمگین بود گفت: _ آرام آیلینم باید تو دستگاه باشه بچم _ عیبی نداره عزیزم خدارو شکر که مشکلی نداره و سالمه _ آره خدارو شکر..... کاشکی اومده بودی آرام _ نمیشد ، دانشگاه.... _ الکی بهونه نیار دانشگاهم نداشتی نمیومدی راست می گفت من عجیب علاقه ای به بازگشت نداشتم. _ آرمین کجاست ؟ _ باشه حرف و عوض کن....اما بدون نمیتونی از زیرش در بری.... گوشی رو می دم به آرمین ، مراقب خودت باش. _ممنون تو هم همینطور. بعد از اینکه کمی هم با آرمین صحبت کردم گوشی را قطع کردم و به خانه ی مسعود خان رفتم. وخودم را با آماده کردن شام سرگرم کردن. گذار زندگی با آرامشم را دوست داشتم. هیچ گاه فکرش را نمی کردم که روزی رسد که من ترس و استرس نداشته باشم ،سرخورده و غمگین نباشم ، تنها نباشم و این همه موفقیت داشته باشم ، برای اطرافیانم مهم باشم و خانواده ی خوب داشته باشم... همه ی اینها را بعد از کوچم و بعد از آشنایی با خانواده ی جدیدم بدست آورده بودم و اصلا دلم برای گذشته تنگ نمی شد ، برای خوانواده ی واقعی ام تنگ نمی شد ، برای عشق از دست رفته ام تنگ نمی شد. وقتی روزهای اول بعد از آن ماجرا را به خاطر می آورم اصلا نمی توانم باور کنم که آن دختر رنجور و زخمی من بوده باشم. منی که حالا این چنین تغییر کرده ام ، بزرگ شده ام اعتماد به نفس پیدا کرده ام و شادم.... _ آرام جان یه لحظه بیا با صدای مسعود خان از فکر بیرون آمدم و به سمت اتاقش رفتم. وارد شد و در را پشت سرم بستم ، روی تخت نشسته بود و به من تعارف کرد تا روی صندلی بنشینم. در فکر بود و من این حالتش را به تماس تلفنی که چند دقیقه ی قبل داشت ربط می دادم. _ چیزی شده؟ از فکر خارج شد و نگاهم کرد. _ یه گره ی دیگه از اون جریان باز شد.... آرمین خواست من برات بگم . کنجکاو گفتم: _ چی شده؟ _ می دونی اون عکسا رو کی برای طاها فرستاده بوده؟ _ کی؟ _ مهسا دهانم از تعجب باز مانده بود. باورم نمیشد مهسا تا این حد پست بوده باشد. من فکر می کردم او فقط از من متنفر است شوکه گفتم: _ چرا؟ _ از علاقش به آرش بی خبر بودی؟ _ نه ... اما فکر نمی کردم بتونه این کارو بکنه. آخه اون و میلاد هم زیاد با آرش و طاها در ارتباط بودن و حساسیت های طاها رو می دونستن....فکر نمی کردم انقدر بد باشه، فکر می کردم فقط از من بدش میاد. _ آرمین خواست من برات بگم می گفت دوست ندارم همش آرام و با این خبرام ناراحت کنم. دلیل خودکشی تارا هم همین دختر بوده. دوباره متعجب گفتم: _ واقعا... چه جوری؟ _ تارا هم از علاقه ی مهسا به آرش خبر داشته و بودن مداوم مهسا کنار آرش عصبیش می کرده تا این که یه روز قبل از خود کشی تارا، مهسا باهاش تماس میگیره و میگه که فکر آرش و از سرش بیرون کنه چون اونا قراره به زودی ازدواج کنن و خیلی حرفای دیگه از خودش و آرش که حسابی تارا رو به هم میریزه.... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهـــــــر بازی پارت صدویازدهم🌹 تارا هم که شرایط روحیش مساعد نبوده دست به خود کشی می زنه. _ باورم نمیشه . واقعا باورم نمیشد...مهسا حقیقتا یک مریض روانی بود. سوالی نگاهش کردم و گفتم: _ از کجا فهمیدن؟ _ مثکه طاها از وقتی جریان رو می فهمه و بر میگرده دنبال فرستنده ی عکسا بوده .و اینکه تارا از جریان خود کشیش میگه و خلاصه همه چیز رو میشه. آرمین گفت مهسا چند روز قبل از عروسی آرش از ایران رفته بوده اما خب اون موقع هنوز نمی دونستن که فرستادن عکسا کار اون بوده. _ منم نمی دونستم رفته. _ آرمین گفت چون دل خوشی ازش نداشتی خبرای اونو برات نگفتن. _ واقعا که باورم نمیشه مهسا با کارای مسخرش به زندگی هممون گند زده باشه. _ بهش فکر نکن بعضیا ارزش فکر کردن ندارن. واقعا ناراحت شده بودم...مهسا واقعا هیچ فکر نکرده بود که عواقب خودخواهی هایش چه میشود...در اصل اصلا برایش مهم هم نبوده است انگار. رو به مسعود خان گفتم: _ این دختر یه ذره عقل نداره، اون که اخلاق طاها رو می دونسته اگه به خاطر اون عکسا طاها یه بلایی سر آرش اورده بود چی ؟ حتی به این فکر نکرده که خودش مثلا آرش و دوست داره و با این کارش داره اونو اذیت می کنه.... اکه تارا مرده بود .... واقعا باورم نمیشه چه جوری تونست این کارا رو بکنه. مسعود خان با لبخند فوق العاده مهربانی نگاهم کرد و گفت: _ آرام جان دقت کردی تو چقدر مهربونی؟ گیج نگاهش کردم، چه ربطی داشت.... لبخندش پر رنگ تر شد و ادامه داد _ تو مهسا رو فقط به خاطر آرش و تارا داری باز خواست می کنی، و اصلا حتی اشاره نمی کنی که مهسا با این کارش باعث ضربه خوردن تو شده بود. راست می گفت، من همیشه خودم را فراموش می کنم. _ مسعود خان اگه مهسا جریان منو طاها رو می دونست از خوشحالیه کاری که طاها با من کرد میمرد..... خیلی جدی نگاهم کرد و گفت: _به هر حال اینم از این ماجرا.... آرام میدونی که حق نداری دیگه به این موضوع فکر کنی؟ _ خیالتون راحت.... به قول شما من به آینده امیدوارم....گذشته رو باید به گذشته سپرد. _ آفرین دخترم.... پاشو بریم ببینیم این دوتا کجان صداشون در نمیاد. باهم از اتاق خارج شدیم و من تمام آن ماجرا را پشت همان در جا گذاشتم و با لبخند به سمت هانا و نیما رفتم. _ وای سارا جون چقدر نازه، عزیزم. با لحن با مزه ای که کلی اعتماد به نفس در آن خوابیده بود گفت: _ آره دیگه به من رفته با شوق و ذوق گفتم: _ سارا رفتم براش چند تا لباس خوشکل خریدم؟ با هیجان گفت: _ می خوای بیای ایران؟ _ نه .... خب همینجوری دلم کشیده بود .... براتون پست می کنم. هیجانش فروکش کرد و گفت: _ نه خیرم لازم نکرده بچه ی من عمه ی پستی نمیخواد عمه ی واقعی می خواد. _ بالاخره میام سارا جون یکم دیگه فرصت می خوام. _ تا کی آرام.... به خدا همه از دوریت داغونن. _ بذار فعلا این لباسا رو برای برادرزادم پست کنم ایشالا خودمم میام. _ چی بگم ... تو که حرف گوش نمیدی.... راستی آرام یه خبر جدید _ چی ؟ _ بهت گفته بودم افسانه خانوم ، مامان تارا دو هفته بعد از عروسی بارو بندیلشو جمع کرد و بدون توجه به طاها رفت مشهد پیش خواهرش زندگی کنه؟ _ نه _ خلاصه افسانه خانوم رفت و طاها هم دیروز رفت ترکیه ، تارا خیلی حالش گرفته بود می گفت مامانم به طاها نگاه هم نمی کرد چه برسه بخواد باش حرف بزنه، بعدشم که گذاشت و رفت، می گفت طاها هم تحمل اینجا رو نداره تصمیم گرفت از ایران بره. تارا دور از چشم آرش کلی برام گریه کرد و از رفتن طاها گفت. خیلی دلم براش سوخت ... همش خودشو مقصر میدونه. _ چی بگم سارا جون .. من واقعا دلم نمی خواد کسی ناراحت باشه _ می دونم عزیزم این مسائل که به تو ربطی نداره ... همه می دونن تو چقدر خوبی... بالاخره طاها داره چوب اشتباهاتشو می خوره. حرفی نداشتم. چه می گفتم... سارا که سکوتم را دید گفت: _ بی خیال آرام نشینی فکر و خیال کنیا _ نه بابا خیالت راحت.... مراقب خودتون باشید به آرمینم سلام برسون دخترتم ببوس . _ باشه عزیزم تو هم مواظب خودت باش. از مایک و کتی خداحافظی کردم و به سرعت از دانشگاه خارج شدم. زوج فوق العاده دوست داشتنی که از همکارانم در بخش تحقیقات بودند. به سمت ماشین مسعود خان رفتم ، سال پیش به کمک او گواهینامه ام را گرفته بودم و رانندگی می کردم. باید خودم را به هانا می رساندم. امروز قرار بود من به دنبال هانا بروم و او را از مدرسه به خانه ببرم. هانای عزیزم کلاس اول را تمام کرده بود و حالا با آن خط با مزه اش برایم نامه می نوشت و من قربان صدقه اش می رفتم. یک ماه فرصت داشتم خودم را آماده کنم. آماده ی دیدار، آماده ی بازگشت ، هر چند موقتی و به اصرار خانواده .. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهـــــــر بازی پارت صدودوازدهم🌹 به هر حال حس بدی هم به این سفر نداشتم . شاید وقتش بود تا به قول مسعود خان به خودم ثابت کنم که من آن قدر بزرگ و قوی شده ام که دیدار آنها و رویارویی ب ا خاطرات تلخ دیگر برایم سخت نباشد. و من فقط برای خودم برای این امتحان شدن تصمیم گرفتم به اصرار های خانواده ام جواب مثبت دهم و برای تعطیلات به ایران و به خانه ، برگردم. قرار بود مسعود خان و بچه ها هم به من بپیوندند ، البته من دو هفته زود تر از آنها باز می گشتم باز هم به گفته ی مسعود خان که گفته بود: _"تو می توانی تنهایی روبرو شوی و خوب است اگر مدتی را با خانواده ات تنها باشی" . من به مدت یک ماه و نیم تعطیل بودم و به همین مدت هم مرخصی گرفته بود. البته به کمک مسعود خان، اما قرار نبود به خانواده ام از مدت تعطیلاتم بگویم و تصمیم داشتم اگر شرایط برایم غیر قابل تحمل بود زود تر از موعد باز گردم. مسعود خان و بچه ها هم به مدت یک ماه برای سفر به ایران خود را آماده می کردند. _ هانا جان پشت به من روی صندلی نشسته بود و متوجه من نبود. به سمتم چرخید و سریع خودش را در آغوشم انداخت. _ های آرا وجودش برای من خودِخودِ آرامش بود. _ سلام عزیز دلم خوبی _ آره خوبم خوشحال بود و هیجان زده _ خوشحالی ؟ _ خیلی ؟ با هم به سمت ماشین را افتادیم. _ تو که مدرسه رو دوست داشتی _ آره اما تعطیلی بهتره بینی اش را کشیدم و در ماشین را برایش باز کردم و کمک کردم تا سوار شود. خودم هم سوار شدم و در حالی که هانا برایم شیرین زبانی می کرد به سمت خانه راه افتادیم. پروازم برای پانزده مرداد بود و تا آن روز باید سوغاتی هایم را می خریدم. مسعود خان اما اول شهریور می آمد و قرار بود اگر من از لحاظ روحی مشکلی برایم پیش نمی آمد با هم آخر شهریور برگردیم، وگرنه من زودتر باز میگشتم. وقتی خبر بلیط گرفتنم را به خانواده ام دادم، همه بیش از حد شوق و ذوق نشان داده بودند و مامان از شادی به گریه افتاده بود. یکی از دلایل اصلی ام برای این سفر آیلین بود واقعا دلم می خواست او را ببینم و او را در آغوش بگیرم، بی نهایت ناز و تپل و زیبا بود و من دلم برایش آب . اما همین دوری دو هفته ای از هانا برایم بیش از حد سخت بود ، اما مسعود خان گفته بود من باید زودتر بروم راه فراری هم ندارم. طبق اطلاعاتی که سارا مداوم به من می داد ،تارا شش ماهه باردار بود و سارا می گفت بارداری سختی را می گذراند . می گفت به خاطر فشار های روحی که داشته اعصاب به شدت ضعیفی دارد و هر تنشی برایش سم است.می گفت به خاطر حال تارا و دلواپسی های مداومش برای طاها ، آرش ناچارا از طاها خواسته تا زمان زایمان تارا به ایران برگردد و دو ماهیست که طاها به ایران برگشته. تصمیم داشتم یک ست کامل نوزاد برای پسر نیامده ی آرش بیاورم. با اینکه او را نمی دیدم اما دوست داشتم برایش چیزی بخرم. بیشتر سوغاتی هایم اما به آیلین عزیزم که تازگی ها با من تلفنی صحبت می کرد و من هم دقیقا نمی فهمیدم چه می گوید تعلق می گرفت. خدارو شکر وقت برای خرید سوغات زیاد داشتم و احتیاجی به عجله کردن نبود. خسته از خرید های تمام نشدنی با نیما وارد خانه شدیم تقریبا برای همه سوغاتی خریده بود و یک چمدان بزرگ برای جای دادن آنها برای خودم هم یک ساک دستی کوچک خریده بود و قصد نداشتم خیلی لباس با خودم ببرم بالاخره من از نظر سایزی تغییری نکرده بودم .ایران هم کلی لباس داشتم. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹