eitaa logo
BEST_STORY
182 دنبال‌کننده
40 عکس
4 ویدیو
0 فایل
بهترین رمان های ایرانی🎈💝 رمان های فعلی: سیب سرخ حوا و دخیل_عشق💗💗💗 سیب سرخ حوا:روزانه چهار پارت😍 دخیل عشق: روزانه یک پارت😘 پارت سوپرایزم داریم😉 ادمین: @alireza9495 ✨ ________________________
مشاهده در ایتا
دانلود
شهــــــــر بازی پارت نود وپنجم 🌹 امتحاناتم را با موفقیت به پایان رساندم و طبق گفته ی مسعود خان در بخش تحقیقات نظریات ریاضی مشغول شدم. هفته ای دو یا سه بار باید به آنجا می رفتم. و در نتی جه بقیه ی هفته را آزاد بودم و باز هم طبق نظر مسعود خان به تدریس ریاضی به صورت خصوصی مشغول شدم. شاگرد هایم را هم خود مسعود خان برایم می آورد. این کار برایم سخت بود از این نظر که باید با غریبه ها و خارجی ها ارتباط برقرار می کردم. اول سعی کردم از زیر آن در بروم اما مسعود خان قاطعانه گفت باید این کار را انجام دهم و هیچ راه فراری ندارم می گفت این کار برایم هم از نظر تجربه مفید است و هم این که روابط عمومی ام قوی میشود و این خجالت بی جا از بین میرود. در ابتدا پنج شاگرد داشتم.دو نفر از آنها از هم کلاسی های نیما بودند و سه نفر هم از دانشجویان . که هر گروه یک روز در هفته به سوئیتم می آمدند و چند ساعتی با آنها ریاضی کار می کردم. تقریبا همه چیز خوب بود. سعی داشتم همه چیز را فراموش کنم. سعی داشتم دیدم را نسبت به خانواده ام تغییر دهم و این بی علاقگی را از بین ببرم. هنوز هم گاهی به شدت از آنها و مخصوصا از "او" متنفر میشدم. اما سعی می کردم فراموش کنم. هنوز هم گاهی تا صبح قدم می زدم و گریه می کردم ، اما نمی گذاشتم این حال و هوا بر تمام زندگی ام سایه بیندازد. مسعود خان بیش از حد هوایم را داشت و تا میدید در خود فرو رفته ام کاری می کرد تا از آن حال و هوا خارج شوم. هانا را بیش از حد دوست داشتم. گاهی شب ها در کنار من می خوابید. هر دو به هم وابسته شده بودیم و بیشتر وقتمان را در کنار هم می گذراندیم. سارا گاهی از "او " می گفت از این که هنوز هم مدام می آید و میرود. از این که به گفته ی سارا به غلط کردن افتاده است و حال و روزش پریشان است. از این که آرش و آرمین هنوز هم به او اجازه ی صحبت نداده اند و او هر روز شرمنده تر و شکسته تر از روز قبل به سراغشان می رود. می گفت گاهی دلش برای او می سوزد ، اما این ها هیچ از بار گناهش کم نمی کرد. اصلا دلم نمی خواست این حرف ها را بشنوم . اصلا دلم نمی خواست دوباره با او رو در رو شوم. دلم می خواست هر چه زود تر " او " هم بی خیال شود. زخمی که او به روح من زده بود به این سادگی ها ترمیم نمی شد و واقعا پشیمانی اش هیچ سودی نداشت. حرف زدن با مسعود خان بیش از حد به من کمک می کرد. او حرف هایم را میشنید و دقیقا مثل یک سنگ صبور بود. مرا راهنمایی می کرد. کمک می کرد تا فراموش کنم و خوب شوم. از وقتی امتحاناتم تمام شده بود ، بابا و آرمین و سارا هر بار که زنگ می زدند اصرار داشتند که برای تعطیلات به ایران بروم و من سرسختانه با آنها مخالفت می کردم. هنوز برای دیدار خیلی زود بود و من اصلا آمادگی اش را نداشتم. مخصوصا که می دانستم طاها هم هست و مطمئنن اگر بر می گشتم می خواست با من هم صحبت کند و این اصلا چیزی نبود که دلم بخواهد. کار به جایی رسید که دست به دامن مسعود خان شدم و از او خواستم تا کاری کند. و باز هم او فرشته ی نجاتم شد و دیگر کسی از رفتن حرفی نزد. چند روز بیشتر به تولدم نمانده بود و به شدت از این روز فراری بودم. حس بدی نسبت به این روز داشتم و دلم می خواست آن روز را از صفحه ی تاریخ حذف کنم. با خود فکر می کردم که این روز عامل بدبختی های من است . این روز مادرم حالش بد می شود. پدرم از عذاب وجدانش انگار که می میرد. آرمین و آرش این روز را دور از خانواده می گذرانند تا حال بد مامان و بابا را نبینند و من .... من در این روز انگار که به جای تولد، می میرم. مسعود خان متوجه بی قراری و کلافگی هایم شده بود . شب بود و طبق معمول بی خواب روی پله های ورودی خانه نشسته بودم . در باز شد و مسعود خان بیرون آمد. خجالت می کشیدم از این که گاهی این چنین خوابش را به هم می ریزم. ایستادم و شرمنده گفتم. _ ببخشید مسعود خان ، الان میرم می خوابم ، شما هم بفرمایید _ بشین دختر جان بشین یکم با هم حرف بزنیم . منم خوابم نمیاد. کنارش نشستم و به پاهایم خیره شدم. _ چی شده باز؟ _ هیچی چیزی نگفت که مجبور شدم نگاهش کنم. داشت موشکافانه نگاهم می کرد. نگاهی که مثل همیشه قفل دهانم را شکست . آرام و غمگین گفتم: _ چند روز دیگه تولدمه _ می دونم. اما چی تورو ناراحت می کنه؟ _ حالم از این روز به هم می خوره _ دوست ندارم بهت انرژی منفی بدم اما خب یه جورایی بهت حق میدم. اما تو نباید به چیز های منفی فکر کنی ، تو می تونی کاری کنی که این روز برات زیبا بشه. _ نمیشه _ آرام جان تو یه ویژگی خیلی بد داری نگاهش کردم من خیلی ویژگی های بد داشتم. کدامش را می گفت. _ تو خیلی خودتو دست کم می گیری. در حالی که تو ویژگی های فوق العاده ای هم داری... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت نودو ششم 🌹 " تو دختر فوق العاده ای هستی "، "او " هم بار ها این را گفته بود . من از این فوق العاده بودم متنفر بودم. _ مسعود خان سخته برام وقتی یادم میاد تو این روز حال و روز مامان و بابا چقدر آشفته میشه. باورتون میشه من تا حالا جشن ت ولد نداشتم . اصلا جشن تولد به کنار یه تولد معمولی که مثلا همه بهم با روی خوش تبریک بگن . می دونین با رفتارهاشون من چقدر همیشه از به دنیا اومدنم پشیمون شدم. میدونین چقدر همیشه به خدا گله کردم که چرا همون موقع که مامان منو سقط کرده بوده، منو از این دنیای مزخرف نبرده . برای همین نمی تونم هیچ حس خوبی به این روز داشته باشم. از کنارش بلند شدم و با این که کمی با گفتن این حرف ها سبک شده بودم ، گفتم: _ ببخشید ، واقعا دلم نمی خواد با حرفام شما رو ناراحت کنم و وقتتون رو بگیرم. با اجازتون من می رم می خوابم . مسعود خان خودش کم غم و غصه نداشت که من هم بخواهم غم هایم را روی دوش او بگذارم. هرچند که واقعا هم دلم تنهایی می خواست. خدارو شکر چیزی نگفت انگار فهمید به تنهایی احتیاج دارم. گاهی هرچقدر هم تو را دلداری دهند حالت خوب نمی شود . گاهی فقط احتیاج داری تنها باشی و دردهایت را برای خودت مرور کنی، انقدر مرور کنی که همه چیز به نظرت عادی بیاید. بالاخره روزی که از آن فرار می کردم رسید. از صبح زود که یکی از دوستان مسعود خان که پسرش هم با نیما دوست بود ، تصادف کرده بود و مسعود خان و نیما به بیمارستان رفته بودند ، من و هانا در خانه تنها بودیم. مسعود خان صبح با من تماس گرفته بود و عذر خواهی کرده بود و گفته بود که برای مگی کاری پیش آمده و نمی تواند امروز را پیش هانا باشد و از من خواست تا برنامه ی امروز هانا را که درواقع پارک و تفریح بود را به عهده بگیرم و خیلی هم از من تشکر و عذرخوای کرد. بعد هم آدرس پارکی که فاصله ی زیادی تا خانه داشت را داد تا هانا را آنجا ببرم و گفت اگر می توانم نهار را هم با هانا بیرون بخوریم و بعد به خانه برگردیم. من هم بی کم و کاست تمام در خواست هایش را قبول کردم. اصلا اینطور خیلی بهتر بود و می توانستم به هیچ چیز فکر نکنم. بابا و آرمین و سارا تماس گرفته بودند و تولدم را تبریک گفته بودند و سارا می گفت آرش هنوز هم از روی من خجالت می کشد. دایی محسن هم تماس گرفته بود . دوست نداشتم این تبریکها را .شاید بدبین شده بودم اما به نظرم از ته دل نبود و بیشتر مصنوعی بود. هرچند که می دانم این فکر ناشی از افکار منفی ذهنم بود اما به هر حال چیزی نبود که مرا خوشحال کند. تا عصر با هانا بیرون از خانه به تفریح پرداختیم و برخلاف تصورم کلی به من هم خوش گذشت. شاید این بهترین روز تولدی بود که داشتم بدون دردسر و ناراحتی و آشفتگی و ترس از ناراحتی اطرافیان.. مسعود خان بعد از نهار یکی دوبار تماس گرفته بود و از اوضاعمان پرسیده بود. وقتی به خانه برگشتیم ، همه جا تاریک بود . هنوز مسعود خان و نیما به خانه نیامده بودند و طبق آخرین تماس مسعود خان قرار شده بود تا شب دوست مسعود خان را تنها نگذارند . به سمت کلید برق رفتم و خواستم چراغ ها را روشن کنم که یک دفعه همه جا روشن شدو مسعود خان و نیما با کیک و فشفشه در حالی که تولدت مبارک را می خواندند روبروی ما ظاهر شدند. انقدر شوکه شده بودم که حتی متوجه نشدم اشک هایم صورتم را خیس کرده اند و من نتوانسته ام آنها را کنترل کنم. انگار با صدای هانا که از شدت هیجان جیغ جیغ می کرد به خودم آمدم. و سریع اشکهایم را پاک کردم. خدایا باورم نمی شد. تمام خانه پر از بادکنک و کاغذ رنگی بود. صبح مسعود خان انقدر طبیعی نقش بازی کرده بود که دوستش تصادف کرده که نزدیک بود من هم از شدت نگرانی و استرس آنها را همراهی کنم. اصلا انتظارش را نداشتم و بیش از حد غافلگیر شده بودم. مسعود خان با محبتی پدرانه نگاهم می کرد.. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت نودوهفتم🌹 من در این خانه و میان این خانواده اولین هایی را داشتم تجربه می کردم که بی نهایت روح بیمارم به آنها احتیاج داشت و تا به حال به آنها توجهی نشده بود.. نیما ماهرانه با آهنگی که گذاشته بود می رقصید و من در میان گریه از حرکات او می خندیدم. مسعود خان دستمالی به دستم داد و با لحنی فوق العاده مهربان و آرامش بخش گفت: _ امروز یه روز عالیه ، چون یه فرشته ی مهربون پا به این دنیا گذاشته. از امروز زندگیتو از اول بساز دختر خوب ، ما خانواده ی جدیدت هستیم و از به دنیا اومدنت بی نهایت خوشحالیم. اینو هیچ وقت یادت نره. بعد از شب تولد فوق العاده ای که گذرانده بودم ، داشتم خودم را آماده ی خواب می کردم ، که تلفن زنگ خورد . گوشی را برداشتم. مامان بود حسابی شوکه شده بودم. او هیچگاه خودش با من تماس نمی گرفت یعنی بابا تماس می گرفت و بعد هم گوشی را به مامان می داد. اما این دفعه او خودش پیش قدم شده بود و در این روز که او در واقع از همه می برید ، با من تماس گرفته بود و این واقعا برایم عجیب بود. صدایش گرفته و غم دار بود. معلوم بود حسابی گریه کرده. بعد از کمی سکوت گفت : _ آرام جان ، دخترم منو ببخش ، دوباره سکوت کرد ، اما صدای گریه ی یواشش می آمد. من هم بغض کردم. با وجود حس بدی که به مادرم داشتم اما دلم برایش می سوخت او هم گناه داشت. او هم از عشقش رودست خورده بود. بعد از کمی مکث در حالی که گریه می کرد ادامه داد. _ می دونم که از من بدت میاد ... می دونم در حقت کوتاهی کردم... می دونم مادر بدی برات بودم و هستم ... اما به خدا دست خودم نیست... خودمم از این همه ضعفی که دارم حالم به هم می خوره، از این که نمی تونم بپذیرم و کنار بیام از این که بعد از این همه سال نتونستم عادت کنم ، خسته شدم. اما می خوام باور کنی که من هیچ وقت تو رو مقصر ندونستم به خدا هیچ وقت. اما چی کار کنم نمی تونستم اینو بهت ثابت کنم. عزیزم منو ببخش. حق داری ازم بدت بیاد و دوسم نداشته باشی اما تورو خدا منو ببخش دخترم خواهش می کنم. حالا هردو با صدا گریه می کردیم. او هم مثل من بی چاره بود. سرنوشت هر دوی ما به دست عزیز ترینمان به گند کشیده شده بود و ما هر دو ضعیف بودیم. دلم نمی خواست این چنین گریه کند با تمام نفرتی که فکر می کردم نسبت به او و بقیه ی اعضای خانواده ام دارم ، اما حالا می دیدم که تحمل غم و غصه شان را هم ندارم . در حالی که گریه امانم نمی داد گفتم: _ مامان گریه نکن.... من همه رو بخشیدم..... ناراحت نباش. بیشتر از این نتوانستم حرف بزنم و با گریه گوشی را قطع کردم. من آنها را بخشیده بودم اما دوستشان هم نداشتم و دلم نمی خواست آنها را ببینم. به قول مسعود خان بخشیده بودم تا بتوانم فراموش کنم....ای کاش فراموشم می شد روزها به تندی از پس هم می گذشتند . سعی می کردم خوب باشم. افکارم را کنترل می کردم. اینجا در کنار مسعود خان یاد می گرفتم زندگی کنم. بزرگ شوم ، خودم را بسازم. یک شب که باز بی خوابی و فکر های بی سر و ته به سراغم آمده بودمثل همیشه به فضای سبز جلوی خانه پناه بردم و روی پله های ورودی خانه نشستم . در حال خودم بودم که طبق معمول مسعود خان هم بیرون آمد و کنارم نشست. باز هم کمی خجالت زده نگاهش کردم که لبخندی زد و گفت: _بازم بی خواب شدی؟ _ بله _ از بس که فکر میکنی دختر ... تو برای اینکه بتونی بخوابی باید آرامش داشته باشی و برای آرامش داشتن باید این فکرهایی که مثل خوره تو ذهنت هست رو بیرون بریزی. راست می گفت خودم هم می دانستم اما سخت بود. گاهی خیلی سخت.... نگاهم به مسعود خان مانند آدم درمانده ای بود که گاهی واقعا نمی داند از دست خودش و افکارش به کجا پناه ببرد. با مهری پدرانه که با تمام وجود محتاجش بودم ، نگاهم کرد و گفت: _ تو برای زندگی کردن ، برای خوب بودن ،برای آرامش داشتن باید خودتو از نو بسازی . باید یاد بگیری که زندگی کردن یعنی چی. باید یاد بگیری که باید .... آرام باید بعضی چیزها رو پذیرفت و باید به اونا عادت کرد. باید روحتو مداوا کنی ،خودت زخم هاشو ببندی و درمان کنی. هیچ چیز بهتر از این نیست که تو خودت، دوست خودت ، همدم خودت ، معلم خودت باشی. باید خود ساخته باشی تا بتونی تو این دنیا دوام بیاری. من هم می خواستم اما.... _ باور کنید می خوام که اینجوری باشم مسعود خان اما بعضی وقتا یه حسای بدی تو وجودم هست که نمیتونم کنترلشون کنم. یه دفعه از خیلی چیزا و خیلی آدما متنفر میشم. _ ببین ،درسته که تو حق داری از بعضی ها متنفر باشی . اما چون این نفرت توی زوایای روحت حبس می شه ، روحت بیمار میشه. آرام جان روح آدم بیشتر از جسمش به مواظبت احتیاج داره. با این که حق داری، اما برای خودت، برای سلامت روحت، باید این تنفر را از بین ببری... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت نودوهشتم🌹 تنفر مثل میوه ی فاسدی میمونه، که اگه بین بهترین و با کیفیت ترین میوه ها هم قرار بگیره بازم اونا رو آلوده می کنه . اگر تو این تنفرو از بین نبری اون، روحت رو از بین می بره. من از این حس تنفری که گاهی پر رنگ میشد هم متنفر بودم ... _حرفاتون و قبول دارم اما ..... میدونم شاید مسخره به نظر بیاد اما گاهی حس می کنم با این تنفر می تونم اونا رو تنبیه کنم تا یکم دلم آروم بگیره ...... من خیلی بدم میدونم اما دست خودم نیست. لبخندی زد و گفت: _ این حرف و نزن تو خیلی هم خوبی. تو چطور میتونی بد باشی وقت انقدر مادرانه برای هانای من خرج میکنی ، وقتی نیما و هانا انقدر دوست دارن ، هان؟ آرام جان سعی کن نفرتت رو از بین ببری، نه برای خوشایند کسی بلکه فقط و فقط برای آرامش خودت، برای سلامت روح و جونت ............ خودخواه بودن شاید تو نگاه اول صفت خوبی به نظر نرسه، اما توی بعضی موارد آدم باید خودخواه باشه. چه بسا که این خود خواه نبودن تو این موارد باعث لطمه های شدید به خود فرد و حتی اطرافیانش بشه . آرام جان ، آدم باید برای سلامت روح و جونش خود خواه باشه باید برای آرامشش خود خواه باشه ، آدم باید سلامت روحی داشته باشه تا به سلامت عقلی هم برسه . _ مسعود خان هر بار که شما این حرفا رو بهم می زنید می خوام واقعا می خوام که خوب باشم ، دائمی نه برای یه مدت کوتاه، اما نمی دونم چی میشه که بعد از یه مدت دوباره میشم مثل قبل. _ باید امید داشته باشی. به آینده به روزای خوب به زندگی . بدون امید داشتن زندگی واقعا سخته. ....... میدونی آرام جان برای من بیش از اندازه تحمل ندیدن هستی سخته ، خیلی بیشتر از اینکه بتونی تصور کنی ، اما من امید دارم ،امید دارم که هستی رو دوباره میبینم. من به امید دیدن دوباره هستی زندگی میکنم. به امید خوب بزرگ کردن ثمره های عشقی که با هستی داشتیم. سکوت کرد. هر دو در فکر بودیم. من به بزرگی و زیبایی عشق مسعود خان فکر می کردم ، او هم انگار در خاطراتش غرق بود. بعد از کمی مکث نفس عمیقی کشید و گفت: _ توی هر اتفاق منفی ،دنبال یه نکته ی مثبت باش. به این فکر کن که اگر این اتفاق ها برات نیوفتاده بود تو تا ابد می خواستی آرام گوشه گیر و منزوی و خجالتی ، با اون ترس هایی که داشتی باقی بمونی . اما حالا می تونی خودتو از نو بسازی می تونی پیشرفت کنی. درسته که اتفاقاتی که برات افتاده سخت و ناراحت کننده بوده، اما باید از باعث و بانی اش ممنون باشی که به تو این فرصت رو داد تا دوباره متولد بشی. همینطور که به گذشته ها فکر می کردم گفتم: _ گاهی فکر می کنم من هر چی ضربه خوردم ،از اون آرام بی دست و پا و گوشه گیر بوده..... اما خب اونا منو اینجوری بار اوردن با رفتاراشون و کاراشون..... طاها هم اومد و از این وضعیت سواستفاده کرد. سرش را به تائید تکان داد و گفت: _ درسته، اما آرام ، تا ابد میخوای بشینی بگی همه چیز تقصیر اونا بوده. و همونطور باقی بمونی......... ببین تا اینجا تقصیر اونا بوده درست ، اما از این به بعد اگر همین جور باقی بمونی دیگه تقصیر خودته ، چون خودت داری کوتاهی می کنی. مثل اینکه میدونی چیزی برات بده اما چون دیگران تو رو توی این موقعیت قرار دادن خودت دیگه تلاشی برای خارج شدن از اون موقعیت نکنی..... تو الان حال روحیت خیلی خوب تر از وقتیه که اومدی..... یادت میاد روزی که اومدی .... محسن و آرمین از شرایطت برای من گفته بودن اما چیزی که من دیدم خیلی بدتر و وخیم تر از چیزی بود که اونا برای من تعریف کرده بودن تو درست مثل یه مرده ی متحرک بودی....... اما الان چی ؟ الانم مثل اون موقعی؟....... نه، آرام جان تو زمین تا آسمون تغییر کردی . اینو منی میفهمم که هر روز دارم بات زندگی می کنم و می بینمت. خودت اینو قبول داری؟ سرم را به تایید تکان دادم راست می گفت من آن موقع واقعا نابود شده بود و مسعود خان مرا از نو ساخت. _ پس ببین می تونی شرایطت رو عوض کنی . همینطور که تا الان تونستی. فقط کافیه امید داشته باشی. ..... منم هستم. با قدردانی به رویش لبخند زدم و گفتم: _ ممنونم مسعود خان شما خیلی به من کمک کردید اگه شما نبودید نمی دونم الان چه وضعی داشتم. با لبخند نگاهم کرد. صحبت کردن با مسعود خان فوق العاده بود همیشه مرا آرام می کرد. دقیقا مثل موبایلی که شارژ می شود و تا چند روز باتری دارد من هم برای مدتها با همین حرف ها شارژ می شدم و درواقع حالم خوب بود. در کنار مسعود خان و آموزش های زیر پوستی اش حس می کردم روز به روز و لحظه به لحظه بزرگ تر می شوم . حس می کردم از همان جشن تولد زیبایی که برایم گرفته بودند دوباره متولد شده ام. حس می کردم دنیا دیگر آن چنان هم سیاه و سفید نیست و رنگ های زیبایی هرچند مات و کدر در آن وجود دارد. مخصوصا بعد از تلفن مامان در شب تولدم راحت تر می توانستم حس های بدم را کنترل کنم.. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/
شهــــــــر بازی پارت نودونهم 🌹 انگار با همان تلفن و آن صحبتها کلی عقده از این روح بیمار گشوده شده بود. همین که او خو دش را مقصر می دانست همین که از من طلب بخشش می کرد باعث میشد باور کنم که آنها قبول دارند که در حق من کوتاهی کرده اند. باعث میشد کمی حس "بودن" کنم. حس کنم که آنها از شرایط من ناراحت شده اند و خود را مقصر می دانند و این را توجهی میدانستم که روحم سالها محتاجش بود و حالا داشت آن را هر چند در شرایطی بد دریافت می کرد. روزها به سرعت برق و باد می گذشتند. حالم خوب بود. و من همه ی این خوب بودن را مدیون مسعود خان و فرزندانش بودم............. مدیون خانواده ی جدیدم. ترم دوم را هم با موفقیت پشت سر گذاشتم و در مرکز تحقیقات حسابی جا افتاده بودم به طوری که اساتید روی من حساب دیگری باز کرده بودند و من را صرفا یک دانشجو نمی دیدند. چند روزی بود که حس کنجکاوی ام بیش از حد تحریک شده بود و من می خواستم از ماجرای عشق آرش و تارا بدانم ، از اینکه "او" چطور دچار سوتفاهمی به این بزرگی شده بود. آنقدر درگیر این فکر شده بودم که با مسعود خان هم مشورت کردم. گفت اگر فکرت را مشغول کرده یک بار برای همیشه بشنو و فراموش کن . من هم همه ی جسارتم را جمع کردم تا در این باره از سارا بپرسم. در این مدت اگر خبری بود سارا خودش در خبردادن پیش قدم می شد و من به ندرت سوالی می پرسیدم اما این دفعه حسابی درگیر شده بودم و فقط برای این که بتوانم فکرش را از سرم بیرون کنم. تصمیم گرفتم بپرسم. بالاخره بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم و افکارم گوشی را برداشتم. تلفن را به گوشم چسبانده بودم و کمی با استرس قدم می زدم. منتظر بودم تا گوشی را بردارد. که صدای شادش در گوشی پیچید. _ به به ، آرام خانوم، چه عجب یه بار دستت به این گوشی خورد تا یه زنگ به من بزنی دختره ی بی معرفت. امان نمی داد و همین طور پشت سر هم می گفت. _ سلام. _ سلام خانونم خانوما انگار اونجا حسابی بهت خوش می گذره، دیگه مارو فراموش کردی آره. چه خبر؟ _ سلامتی ، شما خوبین؟ _ ممنون ما هم خوبیم. زود تند سریع بگو چی می خوای بگی از تو بعید زنگ زدن . خدا رو شکر سارا تیز بود و احتیاج به مقدمه چینی نبود. _ راستش یه سوالی داشتم. از لحن من او هم کمی جدی شد و گفت: _ راجب چی؟ دوست نداشتم این کنجکاوی ام را به طاها ربط دهند من واقعا فقط درباره رابطه ی آرش و تارا کنجکاو بودم، همین. _ چیز ... یعنی ... خب راجب آرش و تارا _ چی می خوای بدونی؟ _ خب همین .... اینکه چـ.... _ می خوای جریان اون سوتفاهم و بدونی. خوبی سارا این بود که خیلی سوال و جواب نمی کرد و اگر منظورت را می فهمید خودش زود همه چیز را می گفت و نمی گذاشت معذب بمانم. _خب راستشو بخوای من می خواستم همون موقع این جریان رو هم برات بگم اما آرمین می گفت بی خود فکرتو رو مشغول این چیزا نکنم. اما حالا که خودت می خوای برات می گم. جریان از اونجا شروع میشه که یه از خدا بی خبر که هنوز نمیدونیم کی بوده یه سری عکس از آرش و تارا برای طاها می فرسته که توی اون عکسا وضعیت آشفته ی تارا بیش از حد توی چشمه و یه جورایی انگار عکسا با قرض ورزی گرفته شدن. راستش همون موقع که این اتفاق می افته آرش همه چیزو برای آرمین تعریف می کنه آرمینم برای من گفته بود البته با پیدا شدن سرکله ی طاها ، یه بارم خود آرش همه چیز و برای من تعریف کرد. نمی دونم به نظرم بیشتر قصدش این بود که مثلا من همه چیز و بی کم و کاست به تو بگم آخه می دونی که از وقتی تو رفتی و بعد از اون اتفاقا آرش خیلی عذاب وجدان داره و از روی تو شرمندس. یادته همون حدود یک سال قبل از رفتنت آرش یه مدت به هم ریخته بود و بعدم حضور طاها کم رنگ شد.؟ ( یادم بود . انقدر عجیب بود که منه از همه جا بی خبر هم متوجه آن شده بودم.) _ آره _ این جریان عکسا دقیقا مربوط به همون دورست...... آرام جان می تونم یه سوال بپرسم؟ _ چی؟ _ طاها .... از کی خودشو به تو نزدیک کرد؟ آخ خدایا.... چقدر مرور خاطرات عذاب آورست. (با صدای گرفته ای گفتم ) _ همون موقع ها بود . تقریبا همون موقع که توی شرکت شروع کردم به ریاضی درس دادن به امیرعلی و فرشته. _ عزیزم متاسفم _ مهم نیست سارا جون ............ میشه جریان آرش و تارا رو برام بگید. _ مثل اینکه آرش و تارا از چند سال پیش به هم علاقه داشتن ، خب می دونی که دوستی آرش و طاها خیلی قدیمیه... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهـــــــر بازی پارت صد🌹 آرش نمی خواسته طاها فکر کنه که به دوستیشون خیانت کرده و اون همه وقتی که خونشون میرفته یا خلاصه تارا تو جمعشون بوده چشمش دنبال تارا بوده و از اون جا که آرش قبل از علاقه مند شدنش به تارا شیطنت زیاد داشته که طاها هم در جریانشون بوده ،خلاصه میترسه طاها موافقت نکنه و فکر کنه تارا هم براش مثل اون قبلیاست و چه می دونم خلاصه از این فکرا. آخه می دونی طاها بیش از حد روی مادر و خواهرش حساسه و همین آرش رو می ترسونده . اون موقع ارتباطشون بیشتر تلفنی بوده و هر از گاهی هم دیگه رو می دیدن. تارا اصرار داشته که رابطشون علنی بشه. اما آرش می گفته که صبر کنه تا خودش طاها رو آماده کنه. اما خوب انگار تارا فکر میکنه آرش داره بهونه میاره و دوسش نداره ، البته حضور مداوم مهسا کنار آرش هم روی حساسیت های تارا خیلی تاثیر داشته. به خاطر همین برای اینکه آرش و امتحان کنه کار مسخره ای انجام میده که در واقع شروع همه ی این گرفتاری ها بوده. کمی مکث کرد و دوباره ادامه داد. _ یکی از هم کلاسی های تارا خیلی وقت بوده که به تارا ابراز علاقه کرده بوده و پیشنهاد آشنایی و درواقع همون دوستی رو داده بوده، خیلی هم سمج بوده چون هرچی تارا بهش جواب رد میداده اون بی خیال نمیشده ، آرش از این ماجرا خبر داشته و حتی پسره رو تحت نظر می گیره و میفهمه که آدم درستی نیست و از این هفت خطاست ، به تارا هم میگه این پسره بدرد نمی خوره و آدم نیست ، و اکه باز اومد سراغش بهش بگه تا خود آرش حسابشو برسه. اما تارا برای اینکه مثلا آرش و تحریک کنه که زودتر پیش قدم بشه، پیشنهاد این پسره رو قبول میکنه و باهاش قرار میذاره و به آرش هم میگه که می خواد به این پسره فکر کنه و میگه که فلان جا باش قرار داره. البته بعدا به آرش میگه قصدش بازم جواب رد دادن به اون پسره ی پیله بوده، ولی اون موقع برای تحریک کردن آرش اینو نمیگه . آرش سر قرارشون میرسه و با پسره دست به یقه میشه و تارا رو هم با عصبانیت سوار ماشین می کنه و میبرتش خونه. اما مثل اینکه این جریان خیلی به اون پسره برمی خوره. از اون جریان آرش با تارا سر سنگین میشه. البته داشته مقدماتی رو فراهم می کرده برای حرف زدن با طاها ولی به تارا چیزی نمیگه تا مثلا اون متوجه کار اشتباهش بشه. این دوری کردن های آرش و بازم حضور مهسا ،تارا رو خیلی به هم میریزه. همون روزا بوده که یکی از دوستای دانشگاهی تارا اونو به جشن تولدش دعوت میکنه و تارا هم از اونجا که خیلی به هم ریخته بوده قبول میکنه بره تا کمی حال و هواش عوض بشه. وقتی میرسه اونجا میبینه که برخلاف گفته ی هم کلاسیش که گفته بوده یه تولد سادست و همه هم دخترن با یه پارتی آنچنانی روبرو میشه و بدترین اتفاق هم حضور اون پسره ی سمج توی پارتی بوده. بعدم متوجه میشه که این پارتی هم کلا زیر سر اون پسرست. همون موقع تارا با آرش تماس میگیره و ازش می خواد دنبالش بره ولی خب تا رسیدن آرش اون پسره که این بی محلی های تارا و اون کار آرش خیلی بهش برخورده بوده ، زهرشو میریزه و، چی بگم آرام جان تارا شانس میاره که آرش سر میرسه و اون پسر فقط موفق نمیشه بهش ...... تجاوز کنه . آرام راستش این قسمتای ماجرا رو آرش خیلی سربسته تعریف کرد، گفتنش براش خیلی سخت بود. بعد از اونم که تارا حالش حسابی خراب میشه و افسردگیش شروع میشه ، خب البته اتفاق وحشتناکی هم براش افتاده بوده و حق داشته. همون موقع عکسا به دست طاها میرسه . طاها هم از اونجا که به قول آرش وقتی پای تارا و مادرش درمیون باشه خدارو هم بنده نیست. اصلا به حرفای آرش گوش نمی داده و همش با استناد به سابقه ی درخشان آرش در رابطه با دخترا حرفاش و باور نمی کنه و میگفته که دروغ میگه. آرمینم به آرش میگه صبر کنه تا یکم آتیش طاها بخوابه تا بعد دوتایی باهاش صحبت کنن.... که انگار طاها تصمیمشو میگیره و مثلا تلافی کار آرش رو سر تو در میاره..... آرش می گفت اون روزا طاها با چنان کینه ای نگام میکرد که انگار دشمن خونیشم. طاها از جریان اون تجاوز نصفه و نیمه هم خبر نداشته اگه میدونست فکر کنم همون موقع آرش رو کشته بود. بعدشم که حال بد تارا و کابوساش و هذیونایی که اسم آرش توش فراوون بوده ، با اون عکسا رو میذاره کنار هم و به این نتیجه میرسه که آرش تارا رو بازی داده ، بعدم به خیال خودش میاد همون کارو با تو میکنه.... برای آرش هم عجیب بود که طاها بعد از دعوایی که بعد از دیدن عکسا باش راه انداخته بود و یه هفته ای که هر روز در گیری داشتن یه دفعه ساکت شدو فقط باش سرسنگین بود آخه آرش از اونجا که طاها رو خوب میشناخت می گفت انتظار داشتم با اون فکر مسخره ای که راجب این جریان داره منو بکشه اما انگار طاها نقشه ی دیگه ای داشته که اون مدت خودشو کنترل کرده بوده و کسی هم متوجه ی این آرامش قبل از طوفان نبود.... سکوت را شکستم و گفتم: _ تارا چرا خودکشی کرد؟ 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/33295
شهـــــــر بازی پارت صدویکم🌹 _ اینو هنوز نمیدونم ، یعنی تارا راجبش حرفی نزده. _ ممنون سارا جون که برام گفتی. _ خواهش می کنم عزیزم، اما قول بده بهش فکر نکنی ، درسته سخته اما اتفاقیه که افتاده، با فکر کردن بهش فقط خودت رو عذاب میدی. باشه؟ _ باشه. _ آرام جان من این گوشی رو میذارم رو اسپیکر اگه صدا میپیچه ببخشید آخه باید یه سری برگه های بچه ها رو تصحیح کنم .... خب چه خبرا ، همه چیز خوبه اونجا ، دلت نمی خواد یه سر بیای ایران؟ _ سارا جون مزاحمت نباشم اگه کار داری بعدا صحبت می کنیم. _ نه عزیزم اصلا مزاحم نیستی. تازه این برگه ها پر از غلط غلوطه اینجوری با تو صحبت می کنم کمتر حرص می خورم. خب نگفتی چه خبرا؟ نمی خوای بیای ایران؟ دو سالی بود که سارا در آموزشگاه زبان تدریس می کرد . _هیچی خبری نیست....... نه ، دوست ندارم بیام ...یعنی، هنوز آمادگیشو ندارم. _ باشه عزیزم خودتو اذیت نکن.بالاخره همه چیز درست میشه. کمی دودل بودم برای پرسیدن اما دلم را به دریا زدم و پرسیدم _ الان آرش و تارا ....... باهمن ... یعنی منظورم اینه که ... _ خب راستش آره ....... میدونی که آرش عاشق تارا بوده و هست ، اما باور کن با طاها هیچ رابطه ای نداره. به نظرم چیز عجیبی نبود این حس حسادتی که در دلم احساس کردم. _ می دونی این روزا آرش کلا توی برزخه ، اون روز شنیدم به آرمین می گفت "وقتی با تارا هستم فکر آرام یه لحظه هم رهام نمی کنه." باز هم حس مزاحم بودن . طاها به خاطر تارا زندگی مرا به گند کشید و آرش به خاطر من ....... ناخود آگاه آهی کشیدم که سارا هم متوجه آن شد. دلم گرفته بود . پشیمان بودم از این که با سارا تماس گرفته بودم. من هنوز آنقدر ها هم مقاوم نبودم که بتوانم با همه چیز کنار بیایم. عصبی شدم. تازه حالم خوب شده بود و داشتم فراموش می کردم ، حالا باید با این افکار جدید هم دست و پنجه نرم می کردم. _ آرام جان می دونم به چی فکر می کنی ..... نمی دونم چی بگم، خب حق داری ، اما ........ میترسم چیزی بگم و تو فکر کنی من دارم از اونا دفاع می کنم..... _ مهم نیست سارا جون من عادت کردم که خیلی چیزا برای من با بقیه متفاوت باشه. نمیگم آرش باید کاری که طاها با من کرد و با تارا بکنه ، چون اون موقع حتما طاها منو میکشه ، اما ..... بی خیال مهم نیست...... احتمالا تا چند وقت دیگه هم با هم ازدواج می کنن، نه؟ _ چی بگم آرام جون ، نمی خوام با این فکرا ناراحت بشی . اما باور کن آرشم خیلی کلافه ست _ حتما از این که من بازم مزاحم زندگیشم _نه آرام جان ، آرش از همین که نمیتونه مثل طاها انتقام بگیره داغونه . _ ببخشید سارا جون یکم عصبی شدم ... دست خودم نیست .... ببخشید تورو خدا _ این حرفا رو نزن عزیزم. اتفاقا توی این جریانا من فقط حقو به تو می دم. باور کن. من درکت می کنم. (بغضم ناخواسته بود و صدایم را می لرزاند) _ نه سارا جون نمی تونی منو درک کنی ، شما همیشه یه خانواده ی خوب داشتی که پشتت بودن و یه عشق که همه ی زندگیش بودی، من اما ........ ( سعی کردم بغض را پس بزنم هرچند سخت بود ، دست خودم نبود دلم بدجور گرفته بود) مسعود خان راست میگه من باید از خانوادم و طاها ممنون باشم که باعث شدن من عوض بشم و حالا یه خانواده ی جدید داشته باشم..... سارا، مسعود خان خیلی خوبه عین بچه های خودش با من رفتار میکنه ، بهت نگفته بودم اما برام تولدم گرفتن .برای اولین بار تو عمرم...باورت میشه، انقدر حس خوبی بود که نگو. _ عزیزم متاسفم ،تورو خدا خودتو با این فکرا آزار نده سعی کردم به خودم مسلط شوم. نباید روضه خوانی می کردم باید قوی باشم. من خانواده ی جدیدم را دارم. چند نفس عمیق کشیدم که سارا با لحن دلجویانه ای گفت: _ اینجا همه دلشون برات تنگ شده. همه از نبودنت ناراحتن. این حرف به نظرم مسخره بود. _ بیشتر فکر کنم همه از این که نیستم خوشحالن _ آرام ، اصلا اینطور نیست. به خدا من، آرمین و میبینم که هر روز چقدر از تو حرف میزنه و دلش برات تنگ شده. چیزی نگفتم حسی که از سر عذاب وجدان باشد. خیلی هم ارزشمند نیست.... هست؟ نمی دانم به هر حال برای من آنچنان خوشایند نیست. _ نمیدونم سارا جون خیلی وقته که نمی تونم به احساس اطرافیانم اعتماد کنم. _ حق داری. اما باور کن همه ی خانوادت دوست دارن. کنار پنجره ایستادم و در حالی که به آسمان نگاه می کردم سیری در گذشته ها کردم _ کاش این دوست داشتنو بهم نشون داده بودن..... ببخش سارا جون نمی خوام با حرفام ناراحتت کنم . _ نه عزیزم راحت باش . خوشحال میشم اگه دردو دلی داشته باشی بشنوم. _ مسعود خان بهم گفته حرف بزنم و انقدر همه چیز رو توی خودم نریزم. _ راست می گن آرام من هر وقت بخوای به حرفات گوش میدم. تو مثل خواهری برای من. نمیدانم چه سری بود که دلم حرف زدن می خواست. درد ودل کردن... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت صدودوم🌹 گفتن از ناگفته هایی که همیشه روی دلم سنگینی کرده بودند. _ سارا جون من شرمنده ام که سالهای اول زندگیتونو که باید خوش باشید در گیر زندگی مزخرف من شدین. به آرمین بگو عذاب وجدان نداشته باشه. من از هیچ کس ناراحت نیستم..... یعنی ، می خوام که اینطور باشه. دوست ندارم که هر لحظه فکر کنم. سرنوشت تلخ من روی زندگی شما سایه انداخته. _ آرام جان این حرفا چیه میزنی تو. _ امی دوارم هیچ وقت حس مزاحم بودنو تجربه نکنی. اما سارا جون من با این حس بزرگ شدم. حتی دوست ندارم فکرم توی سر آرمین مزاحمتون باشه. به خدا از ته دل می گم. من همه رو بخشیدم حتی............ حتی طاها رو چون می خوام فراموش کنم. مسعود خان گفته ببخشمو فراموش کنم............ راست میگه الان حالم خیلی بهتره. لحنش درمانده بود _ عزیزم تو مزاحم ما نیستی. _ شما لطف داری ساراجون _ لطف نیـ......... حرفش را قطع کرد یکدفعه با نگرانی گفت: _ کی اومدی ؟ صدای گرفته ی آرمین در گوشی پیچید و نمیدانم دقیقا از کی حرف های ما را می شنید. _ چند دقیقه ای میشه. سارا دستپاچه گفت: _ چیزه آرام جان آرمین اومده صداشو شنیدی دیگه ؟ دلم نمی خواست آرمین حرف هایم را شنیده باشد. در دل گفتم : درد و دل کردن به تو نیومده آرام. _ آرام صدای گرفته ی آرمین بود _ سلام ( صدایم آرام بود) _ حرفاتو شنیدم.... حق داری ..... نمی دونم چه جوری بهت ثابت کنم که من واقعا خودتو دوست دارم، خواهر کوچولومو ، تو برای همه ی ما مهمی ..... عذاب وجدان دارم نمی تونم انکارش کنم. اما حس مسئولیتی که نسبت به تو دارم از عذاب وجدان نیست ، از دوست داشتنه .... باور کن. سکوت کردم چه می گفتم. وقتی اعتماد به آنها در من از بین رفته بود. لحنش اما صادقانه بود. یعنی واقعا مزاحمشان نبودم..... یعنی فکر من آنها را اذیت نمی کرد...... _ آرام جان من قبول دارم هم من هم آرش برات برادری نکردیم ،قبول دارم که در رابطه با تو کوتاهی کردیم، اما .... اما کاش تو گفته بودی از طاها .... تو چرا نگفتی؟ باید می گفتم باید می گفتم که خواستم بگویم اما حرف هایت را شنیدم باید می گفتم که با من مثل یک مزاحم برخورد کردی .... باید می گفتم و این عقده را می گشودم کاش گره از این بغض قدیمی هم گشوده میشد و از دستش خلاص میشدم. صدای ضعیفم با به یاد آوردن آن روز از بغض لرزید. _ فکر نکنم تو حتی اون روز رو یادت باشه ، اما دل من اون روز بد جور شکست ... خیلی بد.... اومدم دم در اتاقت ،همون روزی که رفتار طاها به نظرم خیلی مشکوک اومد ... همون روز که دلیل توجهاتش برام عجیب بود... همون روز که برام از دفترچه هایی خریده بود ،که همیشه استفاده می کردم و حتی یکی از اعضای خانوادم نمی دونست که من دائم از این دفترچه ها می خرم .... اما اون فهمیده بود همش تو چندتا برخورد فهمیده بود...... اومدم پشت در اتاقت خواستم از مثلا برادر بزرگم راهنمایی بخوام خواستم در جریان بذارمش.... اما می دونی چی شنیدم..... می دونی من با حرفات سوختم..... میدونی ..... ( حالا کاملا با گریه حرف می زدم و عجیب بود که بعد از مدتها با گریه دلم سبک میشد) با لحن درمانده ای گفت: _ آرام من..... _ میدونم یادت نیست.... اما من خوب یادمه ..... داشتی با سارا تلفنی حرف میزدی....بهش گفتی خسته شدی، از مامان ، بابا .... از آرام.... یادته از هروز جنگ اعصاب داشتن گلایه می کردی ..... یادته ناراحت بودی از این که آرامی هست که مامان با هر روز دیدنش یاد این میوفته که بابا باهاش چی کار کرده ...... یادته.... اون لحظه خیلی دلم سوخت از این که تو چشم تو هم مزاحمم ، اونم برای چیزی که هیچ ربطی به من نداره..... تو تا اون موقع به من مزاحم نگفته بودی..... از تو انتظار نداشتم...... گریه ام مهار نشدنی بود . صدای خدا گفتن با عجز آرمین و صدای گریه ی یواش سارا را شنیدم آرمین با صدای بی نهایت گرفته و ناراحتی گفت: _ آرام جان به خدا من...... نگذاشتم ادامه دهد هنوز حرفهایم ادامه داشت _ حرفاتو که شنیدم برگشتم اتاقم ... اما چون رفتار طاها برام عجیب بود سعی کردم حرفاتو فراموش کنم و دوباره بیام سراغت....... یادت میاد آرمین درو که باز کردی گفتی "چیزی می خوای" ... لحنتو یادت میاد .... میدونی چقدر حس مزاحم بودن بده ...... یادته گفتم میخوام یه چیزی بگم ، اما تو گفتی خسته ای و دراتاقتو روم بستی ..... یادت نیست می دونم اما من یادم نمیره...... گوشی را قطع کردم تا بیش از این عقده گشایی نکنم . این کارها از من بعید بود. اما گاهی فشار حرف های ناگفته آنقدر زیاد میشود که نا خود آگاه از ظرف وجودت سرریز میشود... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت صدوسوم🌹 اما عجیب حس بهتری داشتم. از این گفتن راضی بودم. گاهی باید خطای اطرافیانت را بگویی تا آنها بدانندچه کرده اند .انگار همیشه هم چشم پوشی کردن و خود خوری کردن خوب نیست. کاری که من همیشه انجام میدادم. یک ساعتی گذشته بود و من آرام شده بود. از این که آن حرف ها را زده بودم پشیمان نبودم. آنها باید می فهمیدند که خواسته یا ناخواسته با من چه کرده اند. در فکر بودم که تلفن زنگ خورد. انقدر در افکارم غرق بودم که با صدای زنگش به هوا پریدم . آرمین بود ، با کمی تردید جواب دادم. _ الو صدایم به خاطر گریه هایی که کرده بودم گرفته بود. _ آر وم شدی عزیزم صدایش غم داشت. _ خوبم _ نمی دونم چی بگم که حرفامو توجیه ندونی...... آرام من به خاطر چیزایی که گفتی متاسفم. می دونم دلت به این آسونی ها با ما صاف نمیشه .... حقم داری.... اما اگه میتونی ببخش.... من اون موقع یه چرتی گفتم .....به خدا توجیه نیست... می دونم توجیهه اگه بگم فشار اون موقع روم خیلی زیاد بود ، می دونم....اما حق نداشتم تو رو مقصر بدونم و بابتش تا ابد شرمندتم...... باور کن من تو رو اندازه ی آرش حتی بیشتر از آرش دوست دارم..... تو خواهر کوچولوی منی ... میدونم رفتارم خوب نبوده و هیچ وقت مثل خواهر برادرای صمیمی نبودیم..... اما همیشه به فکرت بودم..... کوتاهی کردم.... اشتباه کردم..... اما می خوام جبران کنم. می خوام از این به بعد برات برادری کنم..... می دونی من چقدر به مسعود خان حسودیم میشه .... می دونی چقدر دلم می خواد منو هم مثل مسعود خان قبول داشته باشی.... می دونم دیره ... می دونم جبران گذشته غیر ممکنه اما تو ببخش ....اصلا اگه نمی تونی نبخش چون حق داری .....اما قبولم کن ... بذار از این به بعد برات برادری کنم.... من که همین یه خواهرو بیشتر ندارم.... خواهریتو ازم دریغ نکن آرام..... امروز با شنیدن حرفات حالم از خودم بهم خورد.... از فکرای که خواسته یا ناخواسته از کارای ما توی ذهنت به وجود اومده ..... هیچی ندارم بگم.... می دونم گند زدم.... جای توجیه هم نذاشتم ..... فقط بذار باشم آرام..... حرف هایش را چنان با غم و از ته دل گفت که بغض راه گلویم را بست. حرف هایش صادقانه بود. حس می کردم.... بیش از این عذاب کشیدن برای آرمین زیاد بود ، همیشه آرمین برایم با بقیه ی خانواده ام فرق داشت... اصلا به همین خاطر بود که از شنیدن حرف هایش انقدر به هم ریخته بودم. به هر حال همیشه حضور او در زندگیم پررنگ تر از بقیه ی اعضای خانواده ام بود و نسبت به آنها وضعیتش در قلبم بهتر بود ،از آن ماجرا هم با وجود تمام سردی ها و بی محلی های من عقب نکشیده بود و حتی با مسعود خان به خاطر من در ارتباط بود.. حالا هم با این حرف هایش دلم می خواست او را ببخشم ... واقعی و از ته دل.... به هر حال من محتاج همین محبت ها از طرف خانواده ام بودم و رد کردن این توجهات برایم سخت بود.... من محبت برادرانه ندیده بودم و حالا که بود نمی توانستم آن را از خودم دریغ کنم. تواناییش را نداشتم. واقعیت این بود که من هنوز هم ضعیف بودم و محتاج محبت و توجه... نمی دانم سکوتم را به چه حسابی گذاشت که گفت: _ آرام جان نمی خوام با حرفام اذیتت کنم. تو حق داری منو نبخشی و اصلا به برادری قبولم نداشته باشی.. _ گاهی دلم می خواد شماها رو به خاطر حسای بدی که همیشه داشتم ..... نبخشم... دلم می خواد حسایی که تجربه کردم و به شما هم نشون بدم.... دلم می خواد بفهمین من چی کشیدم....... اما آخرش نمیشه ... _ به خدا جبران می کنم آرام.....از این به بعد هستم، می خوام بهت ثابت کنم که تورو به خاطر خودت دوست دارم نه عذاب وجدان..... لبخند روی لبهایم ناخواسته بود و حالم را خوب می کرد.بغض هم نبود دیگر، فقط چند قطره اشک .. دلم می خواست این حمایت ها ی برادرانه را تجربه کنم. دلم خیلی حسرت ها داشت....دلم گناه داشت اگر این رابطه ی برادرانه را از آن دریغ می کردم. شاید در این دنیای نامتناهی سهم من از خانواده، رابطه ای برادرانه بعد از 22 سال زندگی باشد. به هر حال فکر می کنم حس خوبی بود.شاید روز های روشن داشتند خودشان را به زندگی من هم نشان می دادند. جعبه ی شیرینی را در دستم جابجا کردم تا بتوانم کلید خانه را از جیب کیفم بیرون بیاورم. وارد شدم و بر خلاف سوئیتم ، بی صدا وارد خانه ی مسعود خان شدم. صدای هانا و نیما از سمت اتاق ها می آمد. از آنجا که هانای عزیزم بیشتر وقتش را در کنار مگی که با او انگلیسی صحبت می کرد می گذراند، فارسی را با لهجه صحبت می کرد و ، بعضی کلمات هم برایش سخت بود ، اما انقدر شیرین صحبت می کرد که من عاشق لهجه اش بودم. نیما اما لهجه اش خیلی کم بود و مشکلی با زبان فارسی نداشت. نیما باز هم داشت سر به سر هانا می گذاشت... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــربازی پارت صدوچهارم🌹 هانای عزیزم از چند ماه پیش به مهد کودک می رفت و نیمای شیطون و بدجنس نقاشی هایش را مسخره می کرد. هانا: به آرا می گم دعوات کنه نیما: آرام خودش خندش میگیره آخه این چیه کشیدی تو، این آرامه یا قورباغه ( گفت و بعد هم زیر خنده زد ) هانای عزیزم به گریه افتاد و من جهتم را به سمت راهرو اتاق ها تغییر دادم ، باید حساب این نیما را می رسیدم. نیما : ای بابا حالا چرا گریه می کنی ، مگه چی گفتم. هانا با دیدن من با گریه به سمتم دوید. جعبه شیرینی و کیفم را روی میز کنار در گذاشتم و هانا را بغل کردم. _ عزیزم گریه نکن. آرام کمرش را نوازش می کردم و قربان صدقه اش می رفتم ، یک چشم غره به نیما که بی خیال نگاهمان می کرد ، رفتم و خطاب به او گفتم: _ نیما خان دفعه ی آخرت باشه هانای من و اذیت می کنیا هانا : آرا ببین به دفتر نقاشی اش اشاره کرد. با نگاه به نقاشی هانا که واقعا مرا شبیه به قورباغه کشیده بود تمام سعیم را کردم تا نخندم. و گفتم. _ خیلی خوشکله، خودت کشیدی با صورت گریانش سرش را به تایید تکان داد. دلم برای چانه ی لرزانش پر کشید با محبت او را دوباره محکم در آغوشم فشردم وگفتم: _ خیلی قشنگه ، مرسی عزیزم. هانا : نیما گفت زسته عاشق این س گفتن هایش بودم که به جای ش می گفت _ نیما الکی میگه به حرفش گوش نکن . خودش بلد نیست نقاشی بکشه. هانا با حرفم از خوشحالی ریسه رفت و نیما هم چپ چپ نگاهمان کرد و از اتاق خارج شد. من و هانا هم به دنبالش رفتیم . صدای در خبر از ورود مسعود خان می داد. هانا به بغل به استقبالش رفتم : _ سلام مسعود خان خسته نباشید _ سلام ممنون. می بینم که جمعتون جمعه مسعود خان هانا را از آغوشم گرفت و او را بوسید و در حالی که هانا داشت شکایت نیما را به او هم می کرد به سمت کاناپه رفت و روی آن نشست. نیما هم اعتراض می کرد که هانا الکی می گوید و همینطور سربه سر هانا می گذاشت ، مسعود خان هم به ظاهر نیما را دعوا کرد. و هانا باز از خوشحالی دندان های خوشکلش را نمایان کرد و با شوق خندید. به سمت راهرو رفتم و جعبه ی شیرینی را برداشتم و به حال برگشتم. مسعود خان با دیدن جعبه ی شیرینی با شگفتی گفت: _ قبول شدی با شوقی که نمی توانستم آن را پنهان کنم گفتم: _ بله مسعود خان باورم نمیشه _ آفرین دختر تو نابغه ای. نیما: ایول آرام دمت گرم... حالا باید دکتر صدات کنیم. از لحن حرف زدن نیما خندیدم . این اصطلاحات را از امیر علی یاد می گرفت و هیچ کس هم حریف این دو پسر تخس و شیطان نبود. تک تک شیرینی قبولی و البته استخدامم را به آنها تعارف کردم. با این که مسعود خان همیشه می گفت قبول شدنم دور از انتظار نیست اما باز هم باورش برایم سخت بود. من آرامی که داغون و بیچاره به این نقطه از کره ی زمین پناه آوردم، حالا در پذیرش دکترای رشته ی ریاضی محض قبول شده بودم و همه ی اینها را مدیون خانواده ی سه نفری ام بودم. رو به مسعود خان گفتم: _ راستی توی بخش تحقیقات نظریه های ریاضی استخدام شدم. _ جدی میگی _ بله بهم گفتن از هفته ی دیگه به صورت رسمی می تونم توی اون بخش کار کنم...... به عنوان محقق _ این عالیه دختر پس چرا زودترچیزی نگفته بودی. _ خودمم امروز فهمیدم. یکی از اساتید سفارشمو کرده بوده که توی تیم تحقیقاتیش باشم. _ بهت تبریک می گم .... می دونستم که موفق میشی. بعد خظاب به نیما گفت: _ قدر بودن آرام و بدون و یکم ازش ریاضی یاد بگیر . _ بابا من تو کار تبلیغاتم. ( بعد در حالی که مثلا به افق خیره شده بود با لحنی کاملا جدی گفت _ شما اول دیپلمت و بگیر بعد برو دانشگاه بعد شرکت تبلیغاتی بزن...... به آرام گفتی دو روز دیگه امتحان ریاضی داری. _ بله بابا دیشب گفتم حالا بعدا تمرین می کنیم..... بذارید فعلا جشن قبولی خانم دکتر و بگیریم تا بعد. _ هی از زیر کار در برو نیما خان _ مسعود خان من باهاش کار می کنم خیالتون راحت. _ پس به افتخار قبولی آرام امشب شام میریم بیرون. _ نه مسعود خان خودم یه چیزی درست می کنم. _ امکان نداره امشب باید جشن بگیریم. _ ممنون. مشغول تعویض لباس بودم . تازه از رستوران برگشته بودیم و من به سوئیتم آمده بودم. امروز شاد ترین و بهترین روز زندگیم بود. نزدیک به سه سال از آمدنم به این کشور می گذشت و حالا من واقعا از این کوچ هرچند اجباری راضی بودم. گوشی را برداشتم تا با سارا صحبت کنم. امروز وقتی نتیجه را گرفتم به آرمین تماس گرفتم و خبرش را دادم ، اما وقت نشد مفصل با سارا صحبت کنم. یک سالی بود که آرمین برادرانه های بی نظیرش را برایم خرج می کرد و منه تشنه ی محبت را سیراب . با تمام وجودم او را بخشیده بودم اما او هنوز خودش را نبخشیده بود و می گفت من هر چه کنم باز هم کوتاهی هایم جبران نمیشود . اما حال او هم خوب بود... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت صدوپنجم🌹 این رابطه ی خواهری و برادری برای هر دوی ما جدید بود و هر دو از این رابطه بی نهایت خشنود بودیم. اما آرش ، ..... هنوز هم با او صحبت نکرده بودم بعد از نزدیک به سه سال که از خروجم از ایران می گذشت هنوز سارا می گفت از شرمندگی اش است که هیچ سعیی برای برقراری ارتباط نمی کند..... نمی دانم، راست یا دروغ به هر حال من و آرش رابطه ای نداشتیم. مامان و بابا هم مثل همان موقع ها بودند و هنوز هم بیشتر، آنها تماس می گرفتند و با من صحبت می کردند و من خیلی کم توانسته بود شروع کننده ی یک تماس تلفنی باشم. نسبت به مامان و بابا هم سعی کرده بودم فراموشی را در پیش بگیرم. اما این که بخواهم با آن ها صمیمی باشم و مثل مادر و دختر یا پدر و دختر های معمولی برخورد کنم در توانم نبود. به نظرم همین که حس نفرتم را از بین برده بودم کافی بود. رابطه ی من با پدر و مادرم کاملا مصداق این جمله بود که می گفت " این خانه از پای بست ویران است ." زندگی کنونی ام را دوست داشتم و بیش از حد از آن راضی بودم. کارها و خاطرات طاها را تا آنجا که توانسته بودم به دست باد سپرده بودم و مدتی بود که دیگر به او حتی فکر هم نمی کردم. و همین روحیه ام را عالی کرده بود. سارا هنوز هم گاهی از او می گفت .اینکه انگار دارد تقاص پس می دهد. می گفت مادرش از جریان با خبر شده و با طاها قهر کرده . می گفت طاها خودش را غرق کار کرده و از زندگی بریده است. اما برای من بی اهمیت بود. گاهی چشم پوشی از بعضی خطاها غیر ممکن است. هرچند که من او را بخشیدم. به قول مسعود خان به عشق پاکم او را بخشیدم. اما اینکه بخواهم او را ببینم یا اجازه ی صحبت به او دهم برایم ممکن نبود ... بدجنسی بود شاید اما بیشتر از این عذاب حق طاها بود. به نظرم این که طاها بخواهد خودش را برای من توجیه کند و بخواهد از من مثلا حلالیت بطلبد بیش از اندازه مسخره بود و هیچ دردی را به جز یاد آوری روز های سیاه گذشته دوا نمی کرد. کاری که او کرده بود جای هیچ توجیهی را باقی نگذاشته بود. آرمین برای مسعود خان گفته بود که التماس کرده بگذارند حرف بزند و تارا را واسطه قرار داده . و آرش هم به خاطر تارا، آرمین را راضی کرده تا یک بار به او اجازه دهند حرف هایش را بزند. می گفت بالاخره حرف هایش را شنیدند البته به شرط آنکه بعد از آن برود و پشت سرش را هم نگاه نکند. می گفتند هیچ نگفته فقط درخواست می کرده اجازه دهند با من صحبت کند یا بگویند کجا هستم و خبری از حالم به او دهند. انگار کم مانده بوده که به گریه و التماس بیفتد. می گفتند در این مدت به اندازه ی ده سال پیر شده است .... اما دیگر برای من اهمیتی نداشت. چهار سال پیش روزهایی بود که از بی خبری اش ، از غم و ناراحتی اش، حال مرگ داشتم اما حالا ........ او هیچ جایگاهی در فکر و ذهن و قلب و زندگیم نداشت ........ او خودش نخواسته بود و همه چیز را به گند کشیده بود. چهار زانو روی تختم نشستم و گوشی را به گوشم چسباندم. بعد از چند بوق صدای شاد سارا در گوشی پیچید. _ سلام خانوم دکتر _ سلام سارا جون خوبی؟ _ عالی مخصوصا بعد از خبر قبولی تو....مبارکت باشه عزیزم _ مرسی ... خودمم باورم نمیشه هنوز. _به قول آرمین از ریاضیدان کوچولوی ما بعید نبود قبول شدن. _ مرسی. _ یه خبر خوشم من برای تو دارم. _ چی؟ _ حدس بزن؟ _ مربوط به خودته؟ _ اصلش آره اما یه جورایی به کل خانواده مربوط میشه با هیجان گفتم: 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــر بازی پارت صدوششم🌹 _ وای سارا جون حامله ای؟ _ برای همینه که دکترا قبول شدی دیگه از بس که باهوشی. (مشکوک گفت) حالا واقعا آرمین بهت نگفته بود. _ نه به خدا. من همیشه خودم منتظر این خبر بودم. _ آره دیگه خلاصه داری عمه میشی برو خوش باش. _ عزیزم ، چند ماهته حالا با ذوق گفت: _ توی پنج ماهگیم. وای آرام انقدر هیجان دارم . _ پس چرا زودتر نگفتی؟ _ راستش دو سال پیش یه سقط داشتم که به هیچ کس راجبش نگفتم، این دفعه که جواب حاملگیم مثبت شد دکتر گفت باید خیلی مراقب باشم چون بازم احتمال سقط هست می گفت تا بیست هفتگی سقط جنین امکان داره مخصوصا من که یه سقط هم داشتم ،به خاطر همین به کسی چیزی نگفتم. الان خدا رو شکر شرایطم خیلی خوبه. _ مبارک باشه مامان خانم ایشالا به سلامتی. _ مرسی عزیزم. خلاصه عمه ی بچه ی من بودن افتخاریه که نصیب هر کسی نمیشه. صدای نامفهوم آرمین از پشت خط آمد و سارا هم در جواب چیزی که من نشنیده بود گفت _خیلی خب الان میگم. کنجکاو شدم. سارا جدی شده بود انگار. گفت: _ راستش آرام جان یه خبر دیگه هم دارم. _ چی؟ _ خب .... ببین.... راستش هر وقت سارا من من می کرد یعنی طاها نقشی در خبرش دارد. _ چی شده؟ _ ...... آرش و ..... آرش و تارا می خوان ازدواج کنن. "هنگ کردن" ، حس دقیق آن لحظه ام بود. حسم را درک نمی کردم. نمی فهمیدم ناراحت شدم یا خوشحالم و یا برایم بی اهمیت است. با صدای سارا از گیجی در آمدم. _ آرام جان _ بله _ خوبی؟ _ ببخشید یه لحظه حواسم پرت شد. _ حق داری. آرش خیلی راضی نیست به این زودی ازدواج کنن .... در واقع دلیلش تویی .... اما مامان و بابات که طبق خواسته ی خودت از جریان خبر ندارن ، می خوان زودتر مراسمشونو بگیرن. آخه نه که آرش تو این مدت خیلی داغون بوده مامان و بابا فکر کردن شاید این آشفتگی هاش در رابطه با تاراست و به همین خاطر برای اینکه زودتر رو به راه بشه می خوان هر چه سریع تر مراسم بگیرن و این دوتا رو بفرستن سر خونه و زندگیشون. معمولی گفتم: _ خوب کاری می کنن به من ربطی نداره.... به خاطر من لازم نیست ازدواجشون بهم بخوره _ یعنی تو ناراحت نمیشی؟ _ سارا جون به نظر خودت اصلا ناراحت شدن و نشدن من مهمه توی این مسئله . اصلا مگه من توی زندگی آرش و تارا کی هستم که به خاطر من ازدواج نکنن. _ اما آرش مخالفه؟ _ بهش بگین من هیچ مشکلی ندارم.... اصلا به من ربطی نداره. لازم نیست اونا به خاطر من زندگیشون و به هم بریزن ، به هر حال اونا خیلی وقته عاشقه همن و کار طاها در واقع هیچ ربطی به اونا نداره. _ یعنی عروسیشون میای؟ محکم و قاطعانه گفتم: _ نه هر گز این کار را نمی کردم. کمی سکوت شد و بعد از چند لحظه سارا گفت: _ آرام جان تورو خدا نشینی فکر کنی و خودتو عذاب بدیا _ سارا جون خیلی وقته که من اون آرام سابق نیستم. به قول مسعود خان .. حالا واقعا بزرگ شدم. _ عزیزم مواظب خودت باش . فردا باهات تماس میگیرم. _ باشه ممنون، خداحافظ . گوشی را قطع کردم. همانطور که روی تختم نشسته بودم پاهایم را دراز کرد و سرم را روی بالش گذاشتم. عروسی آنها به من ربطی نداشت. به هر حال این اتفاقی بود که مدتها منتظر آن بودم. سوتفاهمی که طاها دچارش شده بود از اشتباه خودش بود و دلیلی نداشت آرش و تارا به این خاطر ازدواج شان به هم بخورد. دوست نداشتم دلیل جدایی یا نرسیدن آنها به هم باشم و به هیچ وجه اجازه نمی دادم آنها مرا مانع زندگی و خوشبختیشان ببینند. دو روز از صحبت تلفنیم با سارا گذشته بود و خبری دیگری نشده بود. گوشی را برداشتم و شماره ی آرمین را گرفتم. خیلی زود جواب داد . _ سلام آرام جان. _ سلام ، خوبی؟ _ عالی تو چه طوری؟ _ خوبم راستی تبریک داری بابا میشی. _ مرسی عزیزم. انقدر هیجان دارم که نگو. هیجانش از صدایش هم کاملا مشخص بود. کمی مکث کردم .. باید حرفم را طوری میزدم که آرمین کاملا قانع شود. _ آرمین؟ _ جانم _ میگم .... چیز .... درمورد .... عروسیه آرش و تارا هیجانی که در صدایش بود از بین رفت و به نظرم آمد اخم دارد. _ آرام من موافق نیستم. تعجب کردم. _ چرا؟ _ نمی دونم به نظرم درست نیست. _ به خاطر من ( جوابم را نداد ، من نمی خواستم دلیل بهم خوردن این ازدواج باشم. ) دوباره پرسیدم: _ آرمین به خاطر من مخالفی؟ _ خب .... آره _ آرمین خواهش می کنم تو این مورد بی خیال من شو. _ آرام مگه میشه. اینجوری دیگه طاها کاملا به ما وصل میشه. تو اینو می خوای؟ _ چرا باور نمی کنی ... طاها اصلا دیگه برای من مهم نیست. بود و نبودش برای من فرقی نداره. با لحن نگران و ناراحتی گفت: _ آرش داغونه آرام... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهـــــــر بازی پارت صدوهفتم🌹 _ پس به خاطر آرش تو دیگه مخالفت نکن. آرمین تو که میدونی چقدر از حس مزاحم بودن بدم میاد. تو رو خدا کاری کن این دو تا به هم برسن به خدا سخته برام فکر اینکه من مزاحم رسیدن این دوتا به هم بودم. تو که می دونی آرش چند سال عاشق تارا بوده. من کاری به بدبختیای که خودم داشتم ندارم. به هر حال آرش هم حق داره با کسی که دوسش داره ازدواج کنه...... منم که تصمیم ندارم برگردم ..... پس قرار نیست حضور طاها اذیتم کنه. هرچند که دیگه حضورش برام اهمیتی هم نداره. جدی گفت: _ نمیشه که .... یعنی چی تصمیم نداری برگردی ، اصلا من به خاطر طاها مخالف این وصلتم.... تو هم درست که تموم شد برمی گردی. _ آرمین .... قبول کن که خانواده ی ما نرمال نیست. من توی خونه ی خودمون در کنار پدر و مادرم همیشه معذبم. هر چقدر هم که عوض شده باشم اما بعضی چیزا رو نمیشه عوض کرد. من اینجا آرامش دارم آرمین. آرامشی که هیچ وقت توی خونه ی خودم نداشتم. دوست ندارم حتی فکرم توی سر هیچ کسی باشه ، به خدا من از این جدایی راضیم. مطمئنن مامان و بابا هم راضین . خودت گفتی حال روحی مامان خیلی بهتر شده.... خب دلیلش ندیدن منه دیـ.... حرفم را قطع کرد و گفت: _ آرام این چه حرفیه اصلا این طور نیست ... مامان تحت نظر روانپزشکه به خاطر این حالش بهتر شده. _ باشه قبول .... اصلا این موضوع و بذار کنار الان موضوع ازدواج آرشه. من نمی خوام دلیل جدایی تارا و آرش باشم ، تور و خدا آرمین تو هم کوتاه بیا. شماها منو درک نمی کنین به خدا سخته برام اینکه حتی توی فکرتون اینه که نمی خواین به خاطر "آرام" این وصلت سر بگیره. چیزی نگفت امیدوار بودم قانع شود . او تنها کسی بود که می توانست آرش را هم راضی کند. _ با آرش صحبت کن آرمین ..... بهش بگو اگه واقعا به خاطر من مخالفه ، من هیچ وقت نمی بخشمش. آرمین نمی خوام ناراحتت کنم اما انقدر بی دلیل تمام عمرم ، خانوادم منو مقصر چیزایی که ربطی به من نداشته دونستن که اصلا دلم نمی خواد دلیل هیچ چیزی باشم. هیچ چیز..... _ آرام اشتباه می کنی. _ اشتباه نیست _ باشه باشه... تو خودتو ناراحت نکن. من حرفاتو به آرش میگم. اما تصمیم با خودشه. _ مطمئن باش خوشحال میشه. _ چی بگم...... تقصیر خودمونه.... کارای ما باعث این افکار تو شده و کاری هم از دستمون برنمیاد. با لحن ملایمی گفتم: _ نمی خوام ناراحتت کنم. اما خواهش می کنم اگه آرامش من براتون مهمه و اگه واقعا منو دوست دارید، هیچ کاری به خاطر من انجام ندید ..... منو دلیل تصمیماتتون ندونید ... انقدر از بچگی بی دلیل ، دلیل دعوا های مامان و بابا بودم که واقعا دلم نمی خواد دلیل هر اتفاق دیگه ای هم من باشم. _ باشه عزیزم تو حق داری .... خودتو ناراحت نکن. _ مرسی.... ببخشید اگه از حرفام ناراحت شدی. _ به هر حال حقیقت تلخه. _ به سارا جون سلام برسون. _ تو هم به مسعود خان. _باشه حتما ، خداحافظ _خداحافظ. از روزی که با آرمین صحبت کردم یک هفته گذشته بود و او حرف هایم را به آرش منتقل کرده بود. خب به هر حال آرش هم عاشق تارا بود و مطمئنم که اگر حتی علاقه ای هم به من داشت آنقدر قوی نبود که او را از ازدواج با تارا منصرف کند و شاید فقط باعث همین تعلل هایش میشد که انگار با حرف هایم او را از آن وضعیت نجات داده بود که او هم راضی به ازدواج شده بود. به هر حال زندگی این بود و هیچگاه همه چیز خوب و باب میل نیود. هرچند که من واقعا از ازدواج آنها ناراحت نبودم. به هر حال سهم من از برادرانه های آرش همان عذاب وجدانی بود که نسبت به من داشت. حاضرو آماده از خانه خارج شدم. قرار بود با نیما در پارک نزدیک خانه کمی قدم بزنیم. با این که نیما هفت سالی از من کوچک تر بود اما برایم واقعا حکم یک دوست را داشت. نیما در کنار شیطنت های مخصوص سنش ، رفتار ها و خصلت های بزرگانه ای داشت که باعث میشد روی او حساب دیگری باز کنم. مخصوصا که از لحاظ قد و هیکل به مسعود خان رفته بود و بیشتر از سنش نشان می داد. با صدای نیما از فکر خارج شدم. _ خوبی آرام _ آره _ پس چرا انقدر تو فکری _ همینجوری. مردد بود. انگار می خواست چیزی بگوید و از گفتنش شک داشت. _ یه چیزی بهت میگم اما قول بده تا بابا بهت نگفته به روی خودت نیاریا؟ الکی اخم کردم و جدی گفتم: _ تو دوباره گوش وایسادی؟ _ نه خیر، از بیرون اومدم خونه بابا داشت تو آشپزخونه تلفنی صحبت می کرد متوجه رسیدن من نشده بود و بلند بلند حرف میزد، خب منم که کر نیستم ، شنیدم دیگه. _نمی خواد بگی اگه به من مربوط باشه مسعود خان بالاخره بهم میگن. _ باشه خودت خواستی اما اگه یه دفعه بابا با بلیط رفتن به ایران اومد سراغت دیگه حق اعتراض نداری. شوکه شده سر جایم ایستادم، امکان نداشت مسعود خان بدون در نظر گرفتن تصمیم من همچین کاری کند. _ چی شد پشیمون شدی، می خوای بگم. http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهـــــــر بازی پارت صدو هشتم🌹 _ نیما دفعه ی آخرت باشه گوش وایسی ..... اما حالا بگو ببینم چی شنیدی. _ بیا بریم یه بستنی مهمونم کن تا بگم. از هر فرصتی برای سود بردن استفاده می کرد. با هم به کافه ای همان اطراف رفتیم و منتظر سفارشاتمان نشستیم و نیما خان بالاخره زبان باز کرد. _ خب بریم سر اصل مطلب، بابا داشت از یه عروسی صحبت می کرد ، خبر داری؟ _ عروسی آرش. _ نمی خوای بری؟ _ خب .... نه. _ به نظرم اون شخص پشت خط داشت به چیزی اصرار می کرد، چون بابا می گفت ، این تصمیم به خود آرام مربوطه و اگه نخواد بیاد من نمی تونم مجبورش کنم. در فکر فرو رفتم . یعنی آنها می توانستند مرا مجبور کنند که در این عروسی شرکت کنم. _ آرام من همین چیزا رو بیشتر نشنیدم اما وقتی وارد آشپزخونه شدم بابا انقدر تو فکر بود که حتی متوجه من نشد.برای همین فکر کردم احتمالا این مسئله باید خیلی جدی باشه. قبل از شام به مسعود خان گفته بودم که می خواهم با او صحبت کنم و قرار شد وقتی بچه ها خوابیدند با هم حرف بزنیم . روی پله های ورودی خانه به انتظار مسعود خان نشسته بودم که در باز شد و او با دو لیوان چای سبز در کنارم جای گرفت. چای را به دستم داد. _ ممنون _ خب من در خدمتم. _ خواهش می کنم.... راستش در مورد عروسی آرش .... شما هم در جریانید. _ آره می دونم .... پدرت با من تماس گرفت خداروشکر که خودش بحث را پیش کشید وگرنه نمی دانستم بگویم از کجا فهمیده ام. _ گفت که تو گفتی نمی خوای بری _ آره مسعو د خان..... شما قبول دارید که من عوض شدم و دیگه اون آرام سابق نیستم مگه نه؟ متفکرانه نگاهم می کرد سرش را به تایید تکان داد ، ادامه دادم _ با این وجود بازم رویارویی برام سخته..... مخصوصا که دیدن طاها اجتناب ناپذیره مسعود خان..... به خاطر خود طاها نمی گم ... به خاطر خاطره هایی که مطمئنم با دیدنش یادم میاد میگم.... به خدا من الان حالم خیلی خوبه سعی کردم فراموش کنم اما اگر کسی بخواد یادم بیاره .... اون دیگه دست من نیست..... می ترسم برم و باز حالم بد بشه مثل اون روزا شما که دیدید من چقدر سختی کشیدم تا تونستم خودمو از اون شرایط نجات بدم. _ بالاخره که چی آرام ... هیچ وقت نمی خوای باهاشون رودر رو بشی. _ چرا ... اما الان زوده.... آخه فقط موضوع طاها نیست من با دیدن خانوادمم مشکل دارم . مسعود خان من میگم فراموش کردم اما مثل بچه ای که سرش شکسته و جاش روی صورتش مونده ... اون دردو اون اتفاق رو فراموش کرده اما میدونه دلیل جای این زخم چیه... من فراموش کردم یا دارم سعی می کنم فراموش کنم اما اینکه اونا دلیل چه چیزهایی بودن که از یادم نمیره..... مسعود خان جای زخمای روحم دیگه درد نمیکنه اما من می دونم علت هر زخم چی بوده. اینو نمی تونم پاک کنم..... به خاطر همین میگم الان زوده برای برگشتن.....میترسم دوباره به حال و روز اون روزام بیفتم.....نمی دونم شایدم هیچ اتفاقی نیفته.... اما الان دلم نمی خواد ببینمشون. _ پدرت به من گفت می خواد خودش بیاد اینجا و با خودش ببرتت. هول شده گفتم: _ مسعود خان خواهش می کنم بهشون بگید این کارو نکنن. _ببینم چی کار می تونم بکنم. قدردان نگاهش کردم و گفتم: _ من همیشه دردسرام رو دوش شماست. _ این حرف و نزن... می دونی که ناراحت میشم... هر چند من خیلی جوونم اما الان سه تا بچه دارم که از بودن هر سه شون بی نهایت راضیم. لبخند روی لبهاین نشست. _ممنون. خدا مسعود خان را دقیقا یک فرشته ی نجات آفریده بود. خدا را شکر مسعود خان توانست بعد از چندین بار صحبت کردن با بابا، آنها را متقاعد کند که من به ایران نروم و در عروسی شرکت نکنم. اواخر شهریور بود ونزدیک به شروع ترم جدید. دو روز دیگر عروسی آرش و تارا بود. قرار شده بود عروسی خیلی ساده برگزار شود. آرمین می گفت در مراسم بله برون طاها یک کلام هم نگفته، می گفت از شرمش بوده گویا که حتی نمی توانسته سرش را بالا بگیرد. تمام کارها را هم خود آرش به کمک بابا انجام داده بوده و اجازه ی هیچ کاری به او نداده بوده. می گفت طاها هم خیلی نمی آمد تا اعصاب ما را به هم نریزد. فقط اگر دعوت رسمی بود و چاره ای نداشت شرکت می کرد وگرنه او خودش هم راضی به بودن در این جمع نبوده. با صدای زنگ تلفن از روی تختم بلند شدم و به سمت حال رفتم گوشی روی اپن بود. شماره ی سارا بود. سریع جواب دادم. _ سلام سارا جون _ سلام سارا نبود. دختری با صدایی زیبا که تا به حال صدایش را نشنیده بودم. تعجب کردم شاید شماره را اشتباه دیده بودم... مردد پرسیدم. _ ببخشید شما؟ _ من.... تارا هستم. تارا بود....دختری که تا به حال ندیده بودمش اما چند سالی سایه اش روی زندگیم سنگینی می کرد. دلیل به گند کشیده شدن زندگیم بود..... هر چند او هم بی خبر بود....... به هر حال او کسی بود که من همیشه حسرت برادرانه های طاها برای او را می خوردم.. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C
شهـــــــر بازی پارت صدونهم🌹 و مدتی بود که حسرت عاشقانه های آرش هم مزید بر آن شده بود. صدایش شرمنده بود. _ ببخشید نمی خواستم مزاحم بشم _ خواهش می کنم. _ می خوام ازت حلالیت بخوام. صدایش از بغض می لرزید. _شما چرا _ اگه من نبودم این اتفاقا برات نمی افتاد. _ اگه من به حرف آرش گوش داده بودم و گذاشته بودم با آرامش خودش همه چیز و به طاها بگه این اتفاقا نیوفتاده بود. اگه منه احمق خودکشی نکرده بود این اتفاقا نیوفتاده بود.... هر طور به قضیه نگاه می کنم می بینم اونی که مقصره منم. کمی از حرف هایش را قبول داشتم اما او که طاها را مجبور به انتقام نکرده بود اصلا روحش هم خبر نداشت....پس چیزی از گناه طاها کم نمی کرد. گاهی دلم برای تارا هم می سوخت به هر حال او هم کم سختی نکشیده بود هرچند که او تاوان اشتباهات خودش را داده بود و من تاوان اشتباهات ..... _ آرام جان .... آرش راضی به ازدواجمون نبود... می گفت طاها خواهر منو نابود کرده بعد من برم خواهرشو خوشبخت کنم. باورم نمی شد این حرف را آرش زده باشد. احتملا عذاب وجدانش بیش از آن بوده که من تصور می کردم. _ اوایل باهام سرسنگین بود.... عشق و از تو چشماش می خوندم اما خب بروزش نمی داد. حق داشت یعنی همتون حق دارید ، بیشتر از همه تو ..... بعد از اینکه آرمین خان با آرش صحبت کردن و حرفاتو بهش گفتن راضی شد.... من هم شرمندتم هم مدیونتم آرام جان ....تو برای من باعث بهترین اتفاق زندگیم شدی و من ندونسته گند زدم به زندگیت.... منو ببخش خواهش می کنم. گریه می کرد. من طاقت گریه کردن هیچ کس را نداشتم. این دختر هم بیچاره بود کم بدبختی نکشیده بود. _تارا خانم ناراحت نباشید.....من از شما کینه ای به دل ندارم.....دوست ندارم فکر من روی زندگیتون سایه بندازه.....بهم قول بدید کنار آرش خوشبخت بشید و آرش رو هم خوشبخت کنید. _ طاها همیشه می گفت آرام مثل فرشته هاست... حالا دیگه بهم ثابت شد. طاها گفته بود من فرشته ام.... از من برای او حرف زده بود..... حیف که از حرفش فقط پوزخند روی لب هایم مینشیند و بس...... من پوزخند زدن بلد نبودم اما طاها خیلی چیزها به من یاد داد. _دلم می خواست توی عروسیمون بودی ....هرچند که حق داری نخوای باشی. _ بود و نبود من خیلی هم مهم نیست.... به هر حال امیدوارم خوشبخت بشید. _ ممنونم ببخش مزاحمت شدم. من گوشی رو می دم به سارا جون. پس درست دیده بودم شماره ی سارا بود. _ الو آرام. _ سارا جون مگه قرار نبود شماره ی من و به کسی ندید. صدایش را شنیدم که گفت: تارا جان ببخشید زود برمی گردم دوباره صدایش در گوشی پیچید. _ ندادم عزیزم. گفت می خواد با تو صحبت کنه منم گفتم آرام دوست نداره کسی شمارشو داشته باشه ... آخه میدونی که بابات توی مراسم خواستگاری گفت که تو استرالیایی .... خب اونا که نمی دونن جریان از چه قراره.... خلاصه منم به تارا گفتم بیاد اینجا من خودم زنگ بزنم اونم باهات صحبت کنه. _ سارا اگه طاها بیاد اینجا چی؟ _ نمیاد اصلا بیاد چه جوری می خواد تورو پیدا کنه، هان ؟ بعدم دیگه نمی دونه که تو توی کدوم شهری که، در ضمن آرمین نمی ذاشت بابا خیلی از تو بگه. اما آرام قیافه ی طاها دیدنی بود وقتی شنید ، واقعا حس کردم روح از بدنش رفت ، بعدم که تا آخر مراسم سرش زیر بود و ناراحتیشو سر دسته ی مبل خالی می کرد. ازبس فشارش داده بود حس می کردم هر لحظه ممکنه بشکنه.خلاصه که حالش خراب بود. یادته گفتم مادرشون با طاها قهر کرده ؟ _ آره _ قبل از بله برون رفته بوده پیش آرمین و از طرف طاها و خودش و کلا خانوادگی عذر خواهی کرده بود و خواسته بوده از تو حلالیت بطلبه . بنده ی خدا انقدر شرمنده بود که نگو آخه آرش و تارا قبل از خواستگاری باش صحبت کرده بودن و خواسته بودن حرفی از تو نزنه چون مامان و بابات نمی دونن خلاصه اون بیچاره هم کلی معذب بود. شرمندگی از سر و روش میبارید.... البته آرشم خیلی شانس اورد چون مادر طاها خیلی دوسش داره و گرنه هرکی بود از ترس اینکه نکنه آرش بخواد تلافی کنه دخترشو نمی داد. آرمین همش به من میگه اگه آرام قسم نداده بود که به هیچ کس چیزی نگیم الان اصلا لازم نبود بخوایم بریم خواستگاری چون خود به خود مامان وبابا هم نمی خواستن این وصلت سر بگیره و ما هم مجبور نبودیم دور هم جمع بشیم انگار که هیچ اتفاقی نیوفتاده. _ هنوزم دلم نمی خواد کسی بفهمه. یه وقت زیر قولتون نزنیدا. بعدشم از کجا معلوم ... مگه آرش تونست بی خیال تارا بشه ... نه ... مامان و بابا هم اگه می دونستن بالاخره به خاطر آرش کوتاه میومدن. _ آرام جان تو چرا انقدر بدبینی؟ _ سارا جان اینا حقایق زندگیه منه. به هر حال شما هم دیگه بی خیال بشید دیگه طاها فامیلتونه _ اتفاقا آرش به تارا گفته اگه دلش کشید خان داداششو ببینه بیرون از خونه باش قرار میذاره و کلا طاها خان حق ندارن دور و ورشون افتابی بشه. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672
شهـــــــر بازی پارت صدودهم🌹 هیچ خبری از تو رو به گوش خان داداش برسونه. باور کن آرام اینا رو جدی می گم آرش خیلی جدی اینا رو به تارا گفت جلوی من و آرمین. _ سارا جون مهمونتو تنها گذاشتی برو پیشش زشته. بعدا با هم حرف میزنیم. _ ای وای خوب که گفتی ، آره بعدا باهات تماس می گیرم فعلا خداحافظ. _ خداحافظ. گوشی را قطع کردم. روی صندلی کنار اپن نشستم. کمی از شنیدن اولتیماتوم های آرش حس خوبی داشتم.... هر چند که خیلی هم مهم نبود. زندگی همین بود دیگر همه چیز باب میل پیش نمی رفت . هر چند برای من هیچگاه باب میل نبود اما به هر حال زندگی من این چنین بود. خوب بود که من مسعود خان و بچه هایش را داشتم. اگر آنها نبودند نمی دانم تا کنون چه اتفاقی برایم افتاده بود. داشتن این خانواده ی عزیز به تمام بدبختی هایم می ارزید. باید به آینده نگاه کنم. به موفقیت هایی که می توانم به دست بیاورم . به جایگاه فوق العاده ای که می توانم در اجتماع داشته باشم. می توانم به آرزویم برسم و در ریاضیات غرق شوم. به قول مسعود خان من به آینده امیدوارم. _ تبریک می گم مامان خانوم.... خوبی الان؟ صدایش کمی بی حال بود. _ خوبم آرام جون. خدارو شکر مجبور شدم سزارین کنم ... از فکر زایمان طبیعی شبا خوابم نمیبرد. _ خداروشکر هر دو سالمین. _ آره واقعا خدارو شکر. _ دخترتم مثله خودت هیجانی و عجوله که هفت ماهه به دنیا اومد _ آره والا .. اما بهتر من راحت شدم به خدا آرام انقدر سنگین شده بودم که نمی تونستم نفس بکشم. _ حالا اسمشون آماده بود پرنسستون زودتر از موعد تشریف فرما شدن. ذوق زده گفت: _ آره اون که از وقتی فهمیدم دختره انتخاب کردم. _ حالا چی هست؟ _ آیلین _ عزیزم... عکساشو زود برام بفرستیا _ باشه خیالت راحت امشب که باید بیمارستان بمونم ، کمی مکث کرد و بعد با لحنی که کمی نگران و غمگین بود گفت: _ آرام آیلینم باید تو دستگاه باشه بچم _ عیبی نداره عزیزم خدارو شکر که مشکلی نداره و سالمه _ آره خدارو شکر..... کاشکی اومده بودی آرام _ نمیشد ، دانشگاه.... _ الکی بهونه نیار دانشگاهم نداشتی نمیومدی راست می گفت من عجیب علاقه ای به بازگشت نداشتم. _ آرمین کجاست ؟ _ باشه حرف و عوض کن....اما بدون نمیتونی از زیرش در بری.... گوشی رو می دم به آرمین ، مراقب خودت باش. _ممنون تو هم همینطور. بعد از اینکه کمی هم با آرمین صحبت کردم گوشی را قطع کردم و به خانه ی مسعود خان رفتم. وخودم را با آماده کردن شام سرگرم کردن. گذار زندگی با آرامشم را دوست داشتم. هیچ گاه فکرش را نمی کردم که روزی رسد که من ترس و استرس نداشته باشم ،سرخورده و غمگین نباشم ، تنها نباشم و این همه موفقیت داشته باشم ، برای اطرافیانم مهم باشم و خانواده ی خوب داشته باشم... همه ی اینها را بعد از کوچم و بعد از آشنایی با خانواده ی جدیدم بدست آورده بودم و اصلا دلم برای گذشته تنگ نمی شد ، برای خوانواده ی واقعی ام تنگ نمی شد ، برای عشق از دست رفته ام تنگ نمی شد. وقتی روزهای اول بعد از آن ماجرا را به خاطر می آورم اصلا نمی توانم باور کنم که آن دختر رنجور و زخمی من بوده باشم. منی که حالا این چنین تغییر کرده ام ، بزرگ شده ام اعتماد به نفس پیدا کرده ام و شادم.... _ آرام جان یه لحظه بیا با صدای مسعود خان از فکر بیرون آمدم و به سمت اتاقش رفتم. وارد شد و در را پشت سرم بستم ، روی تخت نشسته بود و به من تعارف کرد تا روی صندلی بنشینم. در فکر بود و من این حالتش را به تماس تلفنی که چند دقیقه ی قبل داشت ربط می دادم. _ چیزی شده؟ از فکر خارج شد و نگاهم کرد. _ یه گره ی دیگه از اون جریان باز شد.... آرمین خواست من برات بگم . کنجکاو گفتم: _ چی شده؟ _ می دونی اون عکسا رو کی برای طاها فرستاده بوده؟ _ کی؟ _ مهسا دهانم از تعجب باز مانده بود. باورم نمیشد مهسا تا این حد پست بوده باشد. من فکر می کردم او فقط از من متنفر است شوکه گفتم: _ چرا؟ _ از علاقش به آرش بی خبر بودی؟ _ نه ... اما فکر نمی کردم بتونه این کارو بکنه. آخه اون و میلاد هم زیاد با آرش و طاها در ارتباط بودن و حساسیت های طاها رو می دونستن....فکر نمی کردم انقدر بد باشه، فکر می کردم فقط از من بدش میاد. _ آرمین خواست من برات بگم می گفت دوست ندارم همش آرام و با این خبرام ناراحت کنم. دلیل خودکشی تارا هم همین دختر بوده. دوباره متعجب گفتم: _ واقعا... چه جوری؟ _ تارا هم از علاقه ی مهسا به آرش خبر داشته و بودن مداوم مهسا کنار آرش عصبیش می کرده تا این که یه روز قبل از خود کشی تارا، مهسا باهاش تماس میگیره و میگه که فکر آرش و از سرش بیرون کنه چون اونا قراره به زودی ازدواج کنن و خیلی حرفای دیگه از خودش و آرش که حسابی تارا رو به هم میریزه.... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهـــــــر بازی پارت صدویازدهم🌹 تارا هم که شرایط روحیش مساعد نبوده دست به خود کشی می زنه. _ باورم نمیشه . واقعا باورم نمیشد...مهسا حقیقتا یک مریض روانی بود. سوالی نگاهش کردم و گفتم: _ از کجا فهمیدن؟ _ مثکه طاها از وقتی جریان رو می فهمه و بر میگرده دنبال فرستنده ی عکسا بوده .و اینکه تارا از جریان خود کشیش میگه و خلاصه همه چیز رو میشه. آرمین گفت مهسا چند روز قبل از عروسی آرش از ایران رفته بوده اما خب اون موقع هنوز نمی دونستن که فرستادن عکسا کار اون بوده. _ منم نمی دونستم رفته. _ آرمین گفت چون دل خوشی ازش نداشتی خبرای اونو برات نگفتن. _ واقعا که باورم نمیشه مهسا با کارای مسخرش به زندگی هممون گند زده باشه. _ بهش فکر نکن بعضیا ارزش فکر کردن ندارن. واقعا ناراحت شده بودم...مهسا واقعا هیچ فکر نکرده بود که عواقب خودخواهی هایش چه میشود...در اصل اصلا برایش مهم هم نبوده است انگار. رو به مسعود خان گفتم: _ این دختر یه ذره عقل نداره، اون که اخلاق طاها رو می دونسته اگه به خاطر اون عکسا طاها یه بلایی سر آرش اورده بود چی ؟ حتی به این فکر نکرده که خودش مثلا آرش و دوست داره و با این کارش داره اونو اذیت می کنه.... اکه تارا مرده بود .... واقعا باورم نمیشه چه جوری تونست این کارا رو بکنه. مسعود خان با لبخند فوق العاده مهربانی نگاهم کرد و گفت: _ آرام جان دقت کردی تو چقدر مهربونی؟ گیج نگاهش کردم، چه ربطی داشت.... لبخندش پر رنگ تر شد و ادامه داد _ تو مهسا رو فقط به خاطر آرش و تارا داری باز خواست می کنی، و اصلا حتی اشاره نمی کنی که مهسا با این کارش باعث ضربه خوردن تو شده بود. راست می گفت، من همیشه خودم را فراموش می کنم. _ مسعود خان اگه مهسا جریان منو طاها رو می دونست از خوشحالیه کاری که طاها با من کرد میمرد..... خیلی جدی نگاهم کرد و گفت: _به هر حال اینم از این ماجرا.... آرام میدونی که حق نداری دیگه به این موضوع فکر کنی؟ _ خیالتون راحت.... به قول شما من به آینده امیدوارم....گذشته رو باید به گذشته سپرد. _ آفرین دخترم.... پاشو بریم ببینیم این دوتا کجان صداشون در نمیاد. باهم از اتاق خارج شدیم و من تمام آن ماجرا را پشت همان در جا گذاشتم و با لبخند به سمت هانا و نیما رفتم. _ وای سارا جون چقدر نازه، عزیزم. با لحن با مزه ای که کلی اعتماد به نفس در آن خوابیده بود گفت: _ آره دیگه به من رفته با شوق و ذوق گفتم: _ سارا رفتم براش چند تا لباس خوشکل خریدم؟ با هیجان گفت: _ می خوای بیای ایران؟ _ نه .... خب همینجوری دلم کشیده بود .... براتون پست می کنم. هیجانش فروکش کرد و گفت: _ نه خیرم لازم نکرده بچه ی من عمه ی پستی نمیخواد عمه ی واقعی می خواد. _ بالاخره میام سارا جون یکم دیگه فرصت می خوام. _ تا کی آرام.... به خدا همه از دوریت داغونن. _ بذار فعلا این لباسا رو برای برادرزادم پست کنم ایشالا خودمم میام. _ چی بگم ... تو که حرف گوش نمیدی.... راستی آرام یه خبر جدید _ چی ؟ _ بهت گفته بودم افسانه خانوم ، مامان تارا دو هفته بعد از عروسی بارو بندیلشو جمع کرد و بدون توجه به طاها رفت مشهد پیش خواهرش زندگی کنه؟ _ نه _ خلاصه افسانه خانوم رفت و طاها هم دیروز رفت ترکیه ، تارا خیلی حالش گرفته بود می گفت مامانم به طاها نگاه هم نمی کرد چه برسه بخواد باش حرف بزنه، بعدشم که گذاشت و رفت، می گفت طاها هم تحمل اینجا رو نداره تصمیم گرفت از ایران بره. تارا دور از چشم آرش کلی برام گریه کرد و از رفتن طاها گفت. خیلی دلم براش سوخت ... همش خودشو مقصر میدونه. _ چی بگم سارا جون .. من واقعا دلم نمی خواد کسی ناراحت باشه _ می دونم عزیزم این مسائل که به تو ربطی نداره ... همه می دونن تو چقدر خوبی... بالاخره طاها داره چوب اشتباهاتشو می خوره. حرفی نداشتم. چه می گفتم... سارا که سکوتم را دید گفت: _ بی خیال آرام نشینی فکر و خیال کنیا _ نه بابا خیالت راحت.... مراقب خودتون باشید به آرمینم سلام برسون دخترتم ببوس . _ باشه عزیزم تو هم مواظب خودت باش. از مایک و کتی خداحافظی کردم و به سرعت از دانشگاه خارج شدم. زوج فوق العاده دوست داشتنی که از همکارانم در بخش تحقیقات بودند. به سمت ماشین مسعود خان رفتم ، سال پیش به کمک او گواهینامه ام را گرفته بودم و رانندگی می کردم. باید خودم را به هانا می رساندم. امروز قرار بود من به دنبال هانا بروم و او را از مدرسه به خانه ببرم. هانای عزیزم کلاس اول را تمام کرده بود و حالا با آن خط با مزه اش برایم نامه می نوشت و من قربان صدقه اش می رفتم. یک ماه فرصت داشتم خودم را آماده کنم. آماده ی دیدار، آماده ی بازگشت ، هر چند موقتی و به اصرار خانواده .. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهـــــــر بازی پارت صدودوازدهم🌹 به هر حال حس بدی هم به این سفر نداشتم . شاید وقتش بود تا به قول مسعود خان به خودم ثابت کنم که من آن قدر بزرگ و قوی شده ام که دیدار آنها و رویارویی ب ا خاطرات تلخ دیگر برایم سخت نباشد. و من فقط برای خودم برای این امتحان شدن تصمیم گرفتم به اصرار های خانواده ام جواب مثبت دهم و برای تعطیلات به ایران و به خانه ، برگردم. قرار بود مسعود خان و بچه ها هم به من بپیوندند ، البته من دو هفته زود تر از آنها باز می گشتم باز هم به گفته ی مسعود خان که گفته بود: _"تو می توانی تنهایی روبرو شوی و خوب است اگر مدتی را با خانواده ات تنها باشی" . من به مدت یک ماه و نیم تعطیل بودم و به همین مدت هم مرخصی گرفته بود. البته به کمک مسعود خان، اما قرار نبود به خانواده ام از مدت تعطیلاتم بگویم و تصمیم داشتم اگر شرایط برایم غیر قابل تحمل بود زود تر از موعد باز گردم. مسعود خان و بچه ها هم به مدت یک ماه برای سفر به ایران خود را آماده می کردند. _ هانا جان پشت به من روی صندلی نشسته بود و متوجه من نبود. به سمتم چرخید و سریع خودش را در آغوشم انداخت. _ های آرا وجودش برای من خودِخودِ آرامش بود. _ سلام عزیز دلم خوبی _ آره خوبم خوشحال بود و هیجان زده _ خوشحالی ؟ _ خیلی ؟ با هم به سمت ماشین را افتادیم. _ تو که مدرسه رو دوست داشتی _ آره اما تعطیلی بهتره بینی اش را کشیدم و در ماشین را برایش باز کردم و کمک کردم تا سوار شود. خودم هم سوار شدم و در حالی که هانا برایم شیرین زبانی می کرد به سمت خانه راه افتادیم. پروازم برای پانزده مرداد بود و تا آن روز باید سوغاتی هایم را می خریدم. مسعود خان اما اول شهریور می آمد و قرار بود اگر من از لحاظ روحی مشکلی برایم پیش نمی آمد با هم آخر شهریور برگردیم، وگرنه من زودتر باز میگشتم. وقتی خبر بلیط گرفتنم را به خانواده ام دادم، همه بیش از حد شوق و ذوق نشان داده بودند و مامان از شادی به گریه افتاده بود. یکی از دلایل اصلی ام برای این سفر آیلین بود واقعا دلم می خواست او را ببینم و او را در آغوش بگیرم، بی نهایت ناز و تپل و زیبا بود و من دلم برایش آب . اما همین دوری دو هفته ای از هانا برایم بیش از حد سخت بود ، اما مسعود خان گفته بود من باید زودتر بروم راه فراری هم ندارم. طبق اطلاعاتی که سارا مداوم به من می داد ،تارا شش ماهه باردار بود و سارا می گفت بارداری سختی را می گذراند . می گفت به خاطر فشار های روحی که داشته اعصاب به شدت ضعیفی دارد و هر تنشی برایش سم است.می گفت به خاطر حال تارا و دلواپسی های مداومش برای طاها ، آرش ناچارا از طاها خواسته تا زمان زایمان تارا به ایران برگردد و دو ماهیست که طاها به ایران برگشته. تصمیم داشتم یک ست کامل نوزاد برای پسر نیامده ی آرش بیاورم. با اینکه او را نمی دیدم اما دوست داشتم برایش چیزی بخرم. بیشتر سوغاتی هایم اما به آیلین عزیزم که تازگی ها با من تلفنی صحبت می کرد و من هم دقیقا نمی فهمیدم چه می گوید تعلق می گرفت. خدارو شکر وقت برای خرید سوغات زیاد داشتم و احتیاجی به عجله کردن نبود. خسته از خرید های تمام نشدنی با نیما وارد خانه شدیم تقریبا برای همه سوغاتی خریده بود و یک چمدان بزرگ برای جای دادن آنها برای خودم هم یک ساک دستی کوچک خریده بود و قصد نداشتم خیلی لباس با خودم ببرم بالاخره من از نظر سایزی تغییری نکرده بودم .ایران هم کلی لباس داشتم. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهـــــــر بازی پارت صدوسیزدهم🌹 مسعود خان با دیدن دست های پر من و نیما گفت: _ سلام خسته نباشید بچه ها من و نیما همزمان جوابش را دادیم و روی مبل ها وارفتیم. _ بالاخره تموم شد؟ بی حال گفتم: _ آره فقط شکلات مونده که فردا می خرم. _ خوبه دیگه آرام جان تو انقدر سوغاتی خریدی که احتیاجی نیست منم بخرم از همین به جای منم بده از لحنش خندیدم و گفت : _ چشم مسعود خان اصلا همش و میگم از طرف شماست. دور روز دیگر پرواز داشتم.این یک ماه بر خلاف انتظارم به سرعت برق گذشته بود و من حس می کردم وقت کم آورده ام. در این مدت هر روز برای خرید سوغات به مراکز خرید می رفتم و حسابی خسته شده بودم. کمی هم استرس داشتم . استرسی ناشی از رویارویی البته خیلی آزار دهنه نبود اما به هر حال بود. مسعود خان متوجه حالم شده بود و سعی می کرد مثل همیشه با حرف هایش آرامم کند. هرشب با هم صحبت می کردیم . مسعود خان حرف هایم را می شنید و برایم حرف میزد و نگرانی هایم را برطرف می کرد. روز بعد شکلات ها را هم خریدم و تا شب چمدان هایم را بستم و حاضر و آماده در اتاق گذاشتم. _ آرام جان آماده ای؟ _ بله مسعود خان الان میام. نیما چمدان هایم را در صندوق ماشین گذاشته بود. از او تشکر کردم و روی صندلی عقب در کنار هانای قهر کرده نشستم و در گوشش گفتم: _ قهری عزیزم؟ لب برچید و گفت: _ آره _ دو هفته ی دیگه تو هم میای پیشم. بغض کرد و گفت : _ نمی خوام منم الان ببر مسعود خان که صدای هانا را شنیده بود گفت: _ هانا بابایی یعنی تو میخوای منو تنها بذاری هانا دو دل به مسعود خان نگاه کرد و گفت: _ خب همه بریم _ ما هم میریم عزیزم تازه ما که هنوز برای هانایی لباس جدید نخردیم هنوز ساک خوشکل باربی براش نخردیم . هانا کمی هیجان زده از حرف های مسعود خان گفت: _ وقتی خریدیم زود میریم پیش آرا؟ _ آره عشق من به رویش لبخند زدم . خدا روشکر هانا خیلی به مسعود خان وابسته بود و به هر حال او را ترجیح می داد. در فرودگاه بودیم . به اطراف نگاه کردم دوباره به این فرودگاه آمده بود اما حال و روز الانم کجا و حال و روز پنج سال پیشم کجا. _ آرام جان دیگه سفارش نمی کنم... تو توی این سفر فقط به آرامش و آسایش خودت فکر میکنی و تمام تلاشتو میکنی تا بهت خوش بگذره ... باشه؟ _ چشم مسعود خان خیالتون راحت. _ خیالم راحته چون به آرام روبروم اعتماد و ایمان دارم. شماره ی پروازم را اعلام کردند. شروع به خداحافظی کردم. اول از همه هانا را در آغوش گرفتم و عروسک کوچولویی که برایش گرفته بودم را از کیفم درآوردم و به دستش دادم. _ عزیزم منتظرتم تا بیای پیشم. گونه ام را محکم بوسید و گفت : _ دلم برات تنگ میشه آرا _ منم همینطور، اما خیلی زود همدیگه رو می بیبینیم ..باشه عزیزم. _ باشه. با نیما دست دادم و او کمی طبق معمول با حرف هایش مرا شاد کرد . من هم به او هشدار دادم هانای عزیزم را اذیت نکند وگرنه با من طرف است. روبروی مسعود خان ایستادم، دستم را در دست گرفت و گفت: _ آرام جان بارها گفتم مثل دخترمی...پس هر مشکلی داشتی بدون رودرواسی هر ساعتی از شبانه روز بود بهم خبر میدی، باشه؟ من عاشق پدرانه های مسعود خان بودم. _ چشم حتما. _ در ضمن به محض رسیدنت به من زنگ میزنی کاری هم به ساعت نداری من بیدارم تا تو برسی. _ آخه مسعود خان بد موقعست _ نیست تو زنگ میزنی تا خیالم راحت بشه. باشه؟ _ چشم حتما. دوباره با همه خداخافظی کردم و به سمت سالن ترانزیت رفتم. برگشتم و برایشان با لبخند دست تکان دادم. در دلم از خدا کمک خواستم . من می توانستم و باید این را یک بار دیگر به خودم ثابت می کردم. باید مسعود خان را سربلند می کردم من خود الانم را مدیون او بودم .. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهـــــــر بازی پارت صدوچهاردهم🌹 در آینه ی سرویس بهداشتی نگاهی به خودم انداختم. مانتوی نازک لی ، آبی روشنم را مرتب کردم و دستی به روسری ساتن آبی و سفیدم کشیدم. با شلوار سفید و صندل های پاشنه دار آبی ام حسابی متفاوت از آرامی بودم که پنج سال پیش همچون یک جنازه این فرودگاه را ترک کرد. نیم ساعتی بود که هواپیما در خاک ایران نشسته بود و پیاده شده بودم، اما خب منتظر چمدان هایم بود . به محض نشستن هواپیما، گوشی ام را که سیم کارت قدیمی ام را رویش انداخته بودم ، روشن کردم و با مسعود خان تماس گرفتم و خبر رسیدنم را دادم. ساعت ده شب بود و من حسابی از این پرواز طولانی خسته بودم. از سرویس بیرون آمدم و به قسمت تحویل بار رفتم چمدان ها کم کم روی ریل به حرکت در آمده بودند. خدا روشکر چمدان هایم در همان سری اول بود و من خیلی معطل نشدم. از یکی از خدمه خواستم تا چمدان هایم را روی گاری بگذارد و برایم بیرون بیاورد. راه رفتن با این پاشنه ها به من اعتماد به نفس خوبی داده بود که توانسته بودم استرس کمی که داشتم را کنار بگذارم . صدای پاشنه اش را حس می کردم . حس خوبی بود. همین صدا انگار به من یاد آوری می کرد که من دیگر آن آرام شکسته نیستم من آرامی بودم که حالا خودش را از نو ساخته بود.... آرامی به وسعت شباهتی با ققنوس.... بعد از آخرین مرحله ی چک کردن پاسپورت بالاخره وارد قسمتی شدم که همه برای استقبال با دسته گل ایستاده بودند. دیدم ، بالاخره خانواده ام را دیدم،بعد از پنج سال دوری، دیدم.... لبخند روی لب هایشان را دیدم .... دست گل بزرگ در دستان مامان را دیدم.... هیجانشان را دیدم.... من اما آرام بودم.... نمی دانم اما حس خوبی نبود این بی حسی که نسبت به پدر و مادرم داشتم.... حسی که آنها خود مسببش بودند. سعی کردم من هم لبخند بزنم. با اعتماد به نفس به سمتشان رفتم . هیچ کدامشان تغییر آنچنانی نکرده بودند. موهای بابا سفید تر شده بود و آرمین شبیه پدر ها .... وقتی نزدیکشان رسیدم، جمعی یک سلام گفتم. بابا با شوق به سمتم آمد و گفت : سلام بابا جون دلم برات یه ذره شده بود. مرا در آغوش گرفت و سرم را بوسید. شاید برخوردم مثل هر دختری که بعد از چند سال خانواده اش را می بیند نبود اما به هر حال از روزی که همین جا از آنها خداحافظی کردم خیلی بهتر بود. از آغوش بابا خارج شدم ،مهر و محبت در نگاهش بود، مهری که می توانست همیشه خرجم کند و کوتاهی کرده بود. و حیف که حالا هم من دیگر به این مهر و محبت نیازی نداشتم و پذیرای آن نبودم. بعد از او مامان جلو آمد ، چشمانش اشکی بود ، بغلم کرد... مامان: سلام دخترم.خوش اومدی بدجنسی بود اگر به دخترم گفتنش پوزخند میزدم ؟ چه کنم واقعا دست خودم نبود . سعی کردم افکار منفی را از خودم دور کنم. دست گل زیبایی را به دستم داد و کنار رفت. آرمین جلو آمد به رویش با تمام وجود لبخند زدم مرا در آغوشش گرفت و روی سرم را بوسید و گفت: _ عزیزم خوشحالم برگشتی،چقدرخوشگل و خانوم شدی. _ تو هم شبیه باباها شدی خندید ،از آغوشش جدا شدم و من هم دوباره لبخند زدم. _ سارا و آیلین کجان؟ سارا از پشت سر آرمین بیرون آمد و در حالی که با شوق آرمین را کنار می زد گفت: _ سلام آرام جون ، خوبی قربونت برم. باورم نمیشه اومدی. _ سلام سارا جون محکم یکدیگر را بغل کردیم . در گوش سارا گفتم: _ خودمم باورم نمیشه. به رویم لبخند زد. سارا بی نظیرترین زن برادر دنیا بود که فقط برایم خواهرانه خرج کرده بود. با هیجان اطراف را نگاه کردم و گفتم: _ آیلین کو پس دلم آب شد. همه به هیجانم خندیدند .نگاه هایشان شگفت زده بود، معلوم بود دیگر، آنها تا به حال مرا این گونه ندیده بودند. این "من" با آن "من" که آنها را پنج سال پیش ترک کرده بود تفاوتی از زمین تا آسمان داشت. سارا:همین پیش پای تو خانوم کوچولوی ما بستنی خواستن .آرش بردش براش بخره. بعدم گفتن میرن کنار ماشین که دیگه نخوان تو این شلوغی دنبال ما بگردن. پس آرش هم آمده بود. در کنار هم راه افتادیم . آرمین در کنار آقایی که چمدان هایم را روی گاری اش می آورد قرار گرفت و او را به سمت جایی که ماشین هایشان را پارک کرده بودند هدایت کرد. بابا از مسعود خان می پرسید. _ خوب بودن سلام رسوندن _ کی میان؟ _ دو هفته ی دیگه مامان: خوبی عزیزم ، خسته شدی؟ _ بله خب به هر حال پرواز طولانی و خسته کننده ای بود. کاملا رسمی با آنها صحبت می کردم که به نظر خودم خیلی هم خوب بود . فکر می کنم آنها هم اعتراضی نداشتند. هرچند حسرتشان را هنگام صحبت ها و بگو بخند هایم با سارا و آرمین حس می کردم. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت صدوپانزدهم🌹 سارا به جایی که آرش و آیلین ایستاده بودند اشاره کرد. _ اونم آیلین و آرش آرش را دیدم. کنار ماشین شاسی بلندی، روبروی آیلین که روی کاپوتش نشسته بود و بستنی می خورد، ایستاد بود. آرش هنوز مرا ندیده بود. سارا و آرمین کمی نگران نگاهم کردند. من اما برایم مهم نبود. رابطه ی خاصی بین من و آرش نبود که من بخواهم عکس العملی نشان دهم. آرمین با آن آقا حساب کرد و چمدان ها را روی زمین کنار صندوق همان ماشین قرار داد. بابا هم به سمت ماشین کناری رفت و آرش را صدا زد آرش تازه متوجه من شد. ایستادم ، کمی دستپاچه به سمتم آمد .سارا آیلین را بغل کرده بود و در کنار آرمین ما را نگاه می کردند. روبرویم ایستاد. کمی نگاهم کرد. نه مستقیم در چشمانم، یک نگاه کلی.نگاهش غم داشت.شرمنده بود. سکوت را شکستم. _ سلام. بی حرف جلو آمد و مرا در آغوش گرفت ، انتظارش را نداشتم که آرش این همه احساس خرجم کند. به نظرم منطقی تر بود اگر فقط جوابم را می داد. دستهایم آویزان کنارم افتاده بود. _ آرام هنوز در شوک حرکت ناگهانی اش بودم. _ من .... شرمندتم نمی دانم شاید لحنش کمی دلم را سوزاند که دستهایم را بلند کردم و روی کمرش گذاشتم و گفتم: _ حرف گذشته رو باید همون گذشته ها میزدیم.... نه الان جدا شد. چشمانش کمی قرمز بود.فکر می کنم ،منظورم را متوجه ش ده بود که گفت: _ به خدا روشو نداشتم . خونسرد گفتم. _ مهم نیست معذب شده بود ، سعی کردم جو را عوض کنم. _ خانومت خوبه؟ _ بد نیست، عذر خواهی کرد، نتونست بیاد .می دونی که شرایطش خیلی مساعد نیست. _ امیدوارم خوب باشه. _ ممنون. آرمین کنارمان آمد و چند ضربه به شانه آرش زد و شانه اش را فشرد . آرش نگاهش کرد و آرمین چشم هایش را بست. نمی دانم منظورشان چه بود. از آنها فاصله گرفتم و بالاخره آیلین جانم را بغل کردم. مثل عروسک بود. سرخ و سفید و تپل مپل _ عزیزدلم ... خوبی عمه سارا : آیلین عمه آرام که تلفنی باش صحبت میکردی کمی غریبی می کردکه البته با شکلات خرگوشی که از کیفم در آوردم و به دستش دادم همه چیز حل شد. بابا: آرام جان ما هر کدوم از خونه ی خودمون اومدیم و با سه تا ماشین، آرش تنهاست تو با آرش بیا. هرچند که ترجیح می دادم با آرمین بیایم اما بی خیال شدم و سرم را به تایید تکان دادم اما قبل از سوار شدن از آرش پرسیدم _ نمی خوای بری پیش خانومت ، بخوای منو برسونی دیر میشه. مشکلی نیست؟ _ نه ... تنها نیست. همگی سوار شدیم و پشت سر هم به را افتادیم. من حرفی برای گفتن نداشتم. سرم را به سمت پنجره چرخاندم و به خیابان خیره شدم. _ می دونم برای هر حرفی دیره... اما می خواستم ازت تشکر کنم. به سمتش برگشتم و فقط نگاهش کردم تا خودش ادامه دهد. نگاهم کرد کلافه بود. _ به خاطر اینکه باعث شدی من با تارا ازدواج کنم. سرد گفتم : _ کار خاصی نکردم. آرش هم سکوت کرد و دیگر حرفی میانمان رد وبدل نشد روبروی خانه ایستاد، بیرون خانه که هیچ تغییری نکرده بود. پیاده شدیم .آرمین و بابا ماشین هایشان را به حیاط بردند اما آرش دم در ایستاده بود مطمئنن میخواست به خانه اش برود. چمدان هایم را از صندوق در آورد و با هم به داخل رفتیم . در حیاط آرمین به کمکش آمد. جلوی ورودی خانه ایستاد و چمدانی که در دستش بود را کنار در گذاشت و گفت: _ خب من باید برم. فردا با تارا میام دیدنت. _ ممنون ، به هر حال اگه خانومت حالش خوب نیست لازم نیست حتما بیاین. برایم مهم نبود که از سردی من ناراحت شود. من عوض شده بود و خیلی ها را از زندگیم حذف کرده بودم ، فقط تا آنجا که می توانستم با احترام برخورد می کردم. چیزی نگفت و با یک خداحافظی کلی از خانه خارج شد . بقیه به داخل خانه رفتیم. نمی دانم ساعت چند بود. با نوری که از لابه لای پرده روی صورتم افتاده بود، از خواب بیدار شدم. دیشب بعد از کمی دور هم نشستن از آنجا که من بی نهایت خسته بودم با عذر خواهی از همه برای خواب به اتاقم رفتم و به سرعت هم بیهوش شدم . قرار بود آرمین و سارا و آیلین هم شب را در اتاق سابق آرمین بگذراندند. شلوار کتان آبی و شومیز سفیدی پوشیدم و موهایم را شل، پشت سرم گیس کردم . ساعت ده بود و من فکر می کردم بیشتر از این بخوابم، اما همین قدر خواب برایم کافی بود و دیگر خسته نبودم. از اتاق خارج شدم همزمان با خروجم سارا هم آیلین به بغل از اتاق آرمین خارج شد و با شوق به سمتم آمد .آیلین هنوز کامل بیدار نشده بود. بغلش کردم و او را در آغوشم محکم فشردم. _ له کردی بچمو از لحنش خندیدم . آیلین هوشیار تر شده بود و انگار باز هم مرا از یاد برده بود که تقلا می کرد تا به آغوش سارا برود. بی توجه به تقلایش او را به اتاقم بردم و یک شکلات خرگوشی دیگر به او دادم که باعث شد آیلین از تقلا بیفتد و آن را از دستم بقاپد... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهـــــــر بازی پارت صدوشانزدهم 🌹 سارا از حرکت آیلین خنده اش گرفته بود. من هم خندیدم و به سارا گفتم: _ باید روی تربیتش تجدید نظر کنی .... از حالا بچت رشوه ایه. خندید و گفت: _ دلتم بخواد با صدای زنگ آیفون از اتاق خارج شدیم. صدای شهلا خانم را شنیدم که در جواب "کی بود" مامان گفت: _ آقا آرش و تارا خانم. سارا مردد نگاهم کرد و گفت: _ مشکلی نداری که لبخندی زدم و گفتم: _ انگار هنوز باورت نشده که من اون آرام نیستم. _ می دونم عزیزم ، بریم پایین قبل از اینکه به پله ها برسیم گفتم: _ آرمین خوابه؟ _ نه صبح زود بلند شده رفته به افتخار حضور خواهر کوچولوش آش و حلیم خریده ، الانم پایینه. صدای همه از آشپزخانه می آمد. با ورودمان همه با شادی و لبخند به سمتمان برگشتند. رو به جمع گفتم: _ سلام ، صبح بخیر همه جوابم را با رویی خوش دادند ، توجه من اما به تارایی که تا به حال ندیده بودم و به سختی سعی داشت با شکم تقریبا بزرگش از روی صندلی بلند شود، جلب شد . به سمتش رفتم و دستم را روی شانه اش گذاشتم تا بلند نشود. بیچاره برای همین حرکت ساده به نفس نفس افتاده بود. _ بشین خواهش می کنم. همه مارا نگاه می کردند. آرش اما کمی نگران بود. واقعا که آرش هیچگاه مرا نمی شناخت . واقعا دلم می خواست به او بگویم فکر می کنی مثلا با همسرت بد برخورد می کنم. ب ا یک زن حامله.... تارا زیبا بود. با محبت به رویم لبخند زد ،در نگاهش اما خجالت زدگی و شرمندگی بیداد می کرد. در نگاهش همان چیزی بود که در نگاه آرش هم میدیدم . من اما حس خاصی به او نداشتم. از اتفاقاتی که برای او هم افتاده بود متاسف بودم هرچند که خودش هم در آنها مقصر بود،اما نمی توانستم گناه طاها را به حساب او بنویسم هرچند که او دلیل کارهای طاها بوده باشد اما به هر حال روح او هم از آن جریانات خبر نداشت. با شرمندگی گفت: _ ببخشید نیومدم استقبالت _ خواهش می کنم. دستم را در دست گرفت و گفت : _ خیلی دلم می خواست ببینمت. خیلی خوشحالم که برگشتی. _ ممنون با لبخند دستم را از دستش جدا کردم و روی صندلی خالی کنار سارا که روبروی تارا بود نشستم. از آرمین بابت آش و حلیمی که خریده بود تشکر کردم و مشغول خوردن شدم. بعد از صبحانه همه در پذیرایی دور هم نشسته بودیم. آرش و تارا ساکت ترین های جمع بودند. دلم نمی خواست آنها را اینطور معذب ببینم. بلند شدم و برای آوردن سوغاتی ها به اتاقم رفتم. خدارو شکر که هنگام بستن چمدانم سوغاتی ها را دسته بندی کرده بودم و مشکلی نداشتم تصمیم گرفتم چمدان را با خودم پایین ببرم تا نخواهم چند بار پله ها را بالا و پایین کنم. چمدان بزرگ و سنگین بود.سرم پایین بود و داشتم پله ها را نگاه می کردم تا زمین نخورم که کسی روبرویم قرار گرفت و دستش را روی دستم روی دسته ی چمدان گذاشت. آرش بود. _ بذار من ببرم، سنگینه برای تو. بدون حرف دیگری چمدان را پایین برد و کنار مبلی که قبلا روی آن نشسته بودم گذاشت. سارا با شیطنت گفت: _ آرام به خدا دیگه داشتم ناامید میشدم. می خواستم خودم برم چمدونتو بگردم. دختر سوغاتی رو زود می دن من دیشب تا صبح خوابم نبرد. همه به صحبت های سارا می خندیدم حتی تارا و آرش که تا همین لحظه ساکت نشسته بودند. کنار چمدانم روی زمین نشستم و درش را باز کردم. آن زمان که مشغول خرید بودم گاهی پیش خودم فکر می کردم این سوغاتی خریدن آن هم اینقدر زیاد در تضاد با بی حس های من نسبت به خانواده ام است اما هر چه کردم هم نتوانست جلوی خودم را بگیرم. سارا : آرام کل استرالیا رو اوردیا مامان: چرا انقدر زحمت کشیدی _ چیز خاصی نیست. اول از همه سوغاتی های آیلین را در آوردم و به شرط یک بوسه آنها را به دستش دادم. دو پیراهن پرنسسی زیبا ، چند دست لباس بیرونی و راحتی ، دو کفش و یک عروسک ..... آیلین هم مثل هانا که وقتی هیجان زده میشد جیغ می زد به جیغ جیغ افتاده بود و نمی دانست کدام سوغاتی اش را بردارد. سارا و آرمین کلی تشکر کردند و به کمک آیلین که نمی توانست تمام سوغاتی هایش را در دست بگیرد رفتند. بعد از آن سوغاتی های مامان و بابا را دادم. هر دو با شرمندگی نگاهم می کردند . هر کس نگاهشان می کرد متوجه این موضوع میشد. خیلی توجهی نکردم به هر حال خیلی چیزها از ابتدای زندگی من پیش آمده بود و کاری هم نمی شد کرد. نفرات بعدی آرمین و سارا بودند. سارا دوباره با همان لحن بامزه اش گفت: _ وای آرام تو اصلا شبیه خواهر شوهرا نیستی...کدوم خواهر شوهری واسه زن برادرش این همه سوغاتی های خوشکل میاره آخه. لبخند زدم و گفتم: _ به خاطر اینکه تو هم مثل زن برادرا نیستی...مثل خواهری برای من... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت صدوهفدهم🌹 همه با محبت نگاهم کرده بودند و سارا طاقت نیاورده بود و در آغوشم گرفته بود. برای همه زیاد آورده بودم و هیچ کس انتظار این همه را از من نداشت. خودم هم نداشتم .اما واقعا دست خودم نبود و در آن لحظات بی اختیار دوست داشتم برایشان زیاد بخرم. بعد از کمی مکث سوغاتی های آرش و تارا را برداشتم و به سمتشان رفتم .دقیقا از نگاه آرش خواندم که انتظار نداشته من برای آنها هم چیزی بیاورم اما وقتی دید برای آنها هم به اندازه ی بقیه آورده ام . با حالتی خاص نگاهم کرد و با شرمندگی تشکر کرد. تارا هم همینطور، بیچاره اشک در چشمانش جمع شده بود با محبت رویم را بوسید و در گوشم خیلی آرام گفت: _ ما تاابد شرمنده ی توایم کمی گرم تر جواب تشکر هایشان را دادم و برای آخرین سوغاتی به سمت چمدانم رفتم. ست نوزادی که برای پسرشان آورده بودم. سارا: وای آرام اینم برای منه به خدا راضی نبودم این همه. بلند به حرفش خندیدم و گفتم : _ نه خیر این برای نوه دوم خانوادست. دوباره به سمت آرش و تارا که شوکه نگاهم می کردند رفتم و آن را به سمتشان گرفتم و گفتم : _ من برای به دنیا اومدنش نیستم اما دوست داشتم براش یه هدیه بیارم. آرش: خیلی زحمت کشیدی، باور کن ما راضی نبودیم. تارا: آره آرام جان شرمنده مون کردی. _ خواهش می کنم . فقط مانده بود سوغاتی های دایی محسن و خانواده اش. که گذاشتم در چمدان باقی بماند. شکلات ها را گذاشته بودم تا خودم هر روز به آیلین بدهم. خواستم چمدان را به اتاقم برگردانم که آرش دوباره بلند شد و آن را برایم به اتاق برد. تا عصر به سوالهای آنها در رابطه با شرایطم در استرالیا جواب دادم و خلاصه متوجه گذر زمان نشدم. عصر با یک جعبه شکلات آیلین راضی شد برایم شعر بخواند. با شکلات هایش به وسط پذیرایی نشسته بود و به کسی هم نمیداد. به نظرم آمد تارا دلش کشیده است خوب بیچاره باردار بود. به سرعت به اتاقم رفتم و دو بسته شکلات برداشتم یکی برای تارا و یکی هم برای بقیه. اول به طرف تارا رفتم و جعبه را روبرویش گرفتم و با اشاره به آیلین گفتم: _ فکر کنم دلتون کشید ،شما هم بخورید . با اشتیاق از دستم گرفت و کلی تشکر کرد. همه با لبخند نگاهم کردند. جعبه ی دوم را باز کردم و به همه تعارف کردم و باقی مانده را روی میز گذاشتم. روی مبل تکی که روبروی دو مبل دونفره ای که روی یکی از آنها آرش و تارا و روی دیگری آرمین و سارا نشسته بودند، نشستم. آیلین داشت برای مامان و بابا شیرین زبانی می کرد و صدایش کل خانه را برداشته بود. تارا در حالی که داشت در جعبه را باز می کرد گفت: _ آرام جان من عاشق شکلاتم. _ نوش جان امیدوارم از طعم اینم خوشتون بیاد با شیطنتی که تا این لحظه در او ندیده بودم گفت: _ به خدا دیگه کم مونده بود برم از آیلین بگیرم لبخند زدم و گفتم: _ من زیاد شکلات آوردم البته به قصد آیلین اما حالا برای شما هم کنار میذارم، میدم با خودتون ببرید. با محبت نگاهم کرد و گفت: _ آرام جان تو خیلی مهربونی. خیلی هم ناز و آرامش بخشی، طاها همیشه می گـ.... انگار خودش فهمید که چه بر زبان آورده که حرفش را قطع کرد و با نگرانی نگاهم کرد. من اما بی تفاوت نگاه از او گرفتم .اما اخم های درهم آرمین و آرش و سکوتی که یک دفعه بینمان حاکم شد، جو بدی را به وجود آورد. خدارو شکر که مامان و بابا سرگرم آیلین بودند. حوصله ی این را نداشتم که فکر کنند طاها برای من آنقدر با اهمیت است که حالا با آمدن اسمش سر به کوه و بیابان می گذارم .برای اینکه به آنها ثابت کنم اصلا برایم مهم نیست خودم بحث را عوض کردم و خیلی خونسرد رو به آرمین گفتم: _ توی این مدت که توی مرکز تحقیقات استخدام شدم با یکی از استادام توی ایران از طریق ایمیل ارتباط داشتم ، خیلی دلش می خواست اگه برگشتم ایران توی دانشگاه کنار خودش تدریس کنم...... انگار موضوع خوبی را برای تغییر جو حاکم انتخاب کرده بودم ،که آرمین و آرش هر دو وارد بحث شدند و از آن استقبال کردند. تارا هم دیگر هیچ به زبان نیاورد و همان طور ساکت سر جایش نشست. بعد از شام برای استراحت به اتاقم آمدم دیشب آنقدر خسته بودم که اصلا به اتاقم توجهی نکرده بودم. از صبح تا کنون هم که دائم در جمع بودم و فرصت در اتاق بودن را نداشتم. اما حالا می دیدم که هیچ چیز تغییر نکرده و فقط همه چیز تمیز و مرتب شده است. به سمت کتابخانه ام رفتم کتاب ها و جزوه هایم همانطور که چیده بودم هنوز هم در قفسه ها بودند ..... همه چیز بود.....همه چیز ... حتی آن دفترچه ها..... همان هایی که روزی از داشتنشان روی ابرها سیر می کردم. بی خیال کتاب خانه شدم و روی تختم نشستم. گوشه گوشه ی این اتاق ، آرام گوشه گیرو منزوی را جلوی چشمانم نمایان می کرد.. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت صدو هجدهم🌹 دوست نداشتم به گذشته ها فکر کنم. ساک کوچکم که وسایل شخصی ام در آن بود را باز کردم و مشغول جادادن آنها در کمد لباس هایم شدم. کمی لباس های داخل کمد را به عقب هل دادم تا جا برای لباس هایم باز شود که یکی از لباس ها از چوب رختی اش جدا شد و پایین کمد افتاد خم شدم و آن لباس را برداشتم. اما با دیدنش دوباره در معرض خاطرات گذشته قرار گرفتم همان لباسی بود که در عروسی آرمین پوشیده بودم. لباس را دوباره پشت بقیه ی لباس ها آویزان کردم و درب کمد را بستم. دلم نمی خواست دائم در این اتاق خاطرات را مرور کنم. دلم نمی خواست بی خودی به فکر فرو روم. این غار تنهایی که زمانی پناهگاه غم ها و تنهایی هایم بود را دیگر دوست نداشتم. من عوض شده بودم، من آن آرام تنها نبودم . من دیگر گوشه گیر و منزوی نبودم، این اتاق دیگر به درد من نمی خورد. وسایلم را جمع کردم و بی سرو صدا راهی اتاق مهمان شدم و وسایلم را آنجا قرار دادم و بعد از اینکه ایمیل هایم را چک کردم به خواب رفتم. مشغول تعوض لباس خوابم بودم که صداهایی از بیرون توجه ام را جلب کرد. سارا : آرمین نیست ، نه خودش نه چمدوناش. آرمین : یعنی چی مگه میشه؟ سارا :بیا خودت ببین ... آرمین یعنی از حرف تارا ناراحت شد رفت؟ آرمین : ای بابا به گوشیش زنگ بزن از این لحن نگرانشان لبخندی روی لب هایم نشست . سریع و سیر لباسم را عوض کردم و از اتاق خارج شدم _ من اینجام هر دو به سرعت به سمتم برگشتند. سارا : کجایی تو دختر وسایلت کجان؟ _ همین جا دیشب کوچ کردم به اتاق مهمان آرمین : چرا چیزی شده؟ _ نه خب ..... اینجا راحت ترم. آرمین چند لحظه موشکافانه نگاه م کرد و بعد در حالی که دو دستش را به صورتش می کشید گفت: _ باشه هر جور راحتی. برای تغییر فضا گفتم. _ آیلین کجاست؟ دلم براش تنگ شده؟ سارا به سمتم آمد و گفت : _ خوابه هنوز....بریم صبحانه بخوریم. همراه هم به پایین رفتیم. هنگام صبحانه بابا گفت که می خواهد یک مهمانی به مناسبت ورود من بگیرد و گفت همه را هم از قبل دعوت کرده است. مهمانی برای فردا شب بود و بابا همه ی کارها را از خیلی قبل انجام داده بود و راهی برای به هم زدن یا عقب انداختنش نبود و این یعنی راه فرار نداشتم و باید در این مهمانی شرکت می کردم. با سارا قرار گذاشتیم فردا صبح به خانه ی آنها برویم و همان جا هم آماده شویم و عصر برای مهمانی به خانه برگردیم. صبح آرمین ما را جلوی در خانه پیاده کرد و خودش به شرکت رفت. تمام طول مسیر آرمین کمی عصبی به نظر می آمد، اما هرچه سارا از او پرسیده بود که چه شده است آرمین می گفت چیزی نیست و بحث را عوض می کرد. اما کاملا مشخص بود که از چیزی ناراحت است و همه ی اینها بعد از صحبتی که تلفنی با آرش داشت شروع شده بود. سارا: آرام جان لباس داری یا بریم خرید _ دارم ، یه کت و شلوار خوشکل آبی کاربنی دارم اونو می پوشم . قیافه اش آویزان شد سارا: کاش نداشتی می رفتیم خرید ، منم به بهانه ی تو می خریدم. _ واقعا که ،پس شور خودتو میزنی. _ آره دیگه من عاشق خریدم .... راستی آرام می خوام اون پیراهن صورتی که برای آیلین آوردیو تنش کنم. به رویش لبخند زدم ، آیلین در آن پیراهن همچون فرشته ها می شد. سارا هم پیراهنی که میخواست بپوشد را نشانم داد . ماکسی مشکی و زیبایی بود که در بعضی قسمتها به زیبایی با گیپور ترکیب شده بود. _ آرام نهار چی میخوری سفارش بدم؟ _ نه سارا جون نمیخواد سفارش بدی یه چیز حاضری بخوریم شبم که باز غذای بیرونه . _ مطمئنی ؟ _ آره باور کن. _ باشه پس سوسیس بندری درست می کنم . _ دستت درد نکنه. تا عصر آنقدر گفتیم و خندیدم که گذر زمان را متوجه نشدیم. من عکس های هانا و نیما و مسعود خان که در گوشی ام داشتم را به سارا نشان دادم و کلی از آنها برایش حرف زدم و از خاطرات دل نشینم گفتم. برای آخرین بار خودم را در آینه نگاه کردم ،سارا موهایم را صاف کرده بود و محکم بالای سرم بسته بود ، آرایش محو و ملایمی هم روی صورتم نشانده بود. اول از همه مرا آماده کرده بود، می گفت تو ستاره ی مجلسی و امشب باید خوب بدرخشی. خودش و آیلین هم آماده شدند و حدود ساعت7 با ماشین سارا که در پارکینگ بود به سمت خانه حرکت کردیم. آرمین کاری برایش پیش آمده بود و گفته بود دیر میرسد و خواسته بود ما خودمان برویم. در ترافیک گیر کرده بودیم .مامان تماس گرفته بود و گفته بود همه رسیده اند. سارا نگران دیر رسیدنمان بود اما برای من خیلی اهمیت نداشت برعکس دلم می خواست آنقدر دیر میرسیدیم که نخواهم خیلی در مهمانی باشم. بالاخره بعد از یک ساعت و نیم ساعت هشت و نیم به خانه رسیدیم.. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت صدو نوزدهم🌹 قبل از این که زنگ در را بزنم در باز شد و آرمین روبرویمان قرار گرفت. سارا: سلام عزیزم الان رسیدی. آرمین : سلام یه ربع ساعتی میشه ...بیاین تو با شوق به آیلین نگاه کرد و گفت: بابایی چه ناز شدی قربونت برم آرمین هنوز هم با وجود سعیی که در عادی جلوه دادن داشت اما ناراحت به نظر می رسید. با هم وارد شدیم ، هنوز چند قدم نرفته بودیم که آرمین روبرویم قرار گرفت و گفت: _ ببین آرام من خودم امروز صبح فهمیدم، اگه زودتر فهمیده بودم نمیذاشتم اینجوری بشه، اما بابا خودش همه رو دعوت کرده ...... _ چی شده مگه؟ _ آرش صبح باهام تماس گرفت گفت انگار تارا از دهنش در رفته به طاها گفته تو برگشتی..... بابا چند روز پیش به آرش گفته بوده طاها رو دعوت کنه اما آرش گفته بوده که طاها نمی تونه بیاد .... امروز دوباره بابا از آرش راجب اومدن طاها پرسیده... بعدم که آرش گفته نمیاد بابا به اصرار خودش باهاش تماس گرفته و اونم از خدا خواسته قبول کرده. سعی کردم بی خیال باشم. بالاخره که این دیدار اتفاق می افتاد قبل از آمدنم مسعود خان کلی در این رابطه با من صحبت کرده بود و مرا کاملا آماده کرده بود و من نگرانی نداشتم. به رویش لبخند زدم و گفتم: _ به خاطر همین از صبح تا حالا ناراحتی _ نباشم _ بی خیال برادر من ، من مشکلی ندارم، تو هم ناراحت نباش، من وقتی قبول کردم بیام به همه ی این چیزا فکر کردم. _ اما به هر حال هر وقت حس کردی دلت نمی خواد ببینیش بگو من خودم پرتش می کنم بیرون. _ باشه خیالت راحت. کمی دوباره نگاهم کرد اما دیگر چیزی نگفت و با هم به سمت ورودی خانه راه افتادیم. روی ایوان خانه سایه ای را دیدم بی نهایت آشنا........ آشنا نه.......غریبه ی آشنایی به وسعت تمام روزهای زجر کشیدنم.به وسعت همه ی تغیراتم، به وسعت بزرگ شدنم، به وسعت تولد دو باره ام. او هم مرا دیده بود انگار ، که داشت با دقت شاهکاراش را تماشا می کرد. همه تن چشم که می گویند وصف حال او بود. با وجود تمام سعی در فراموشی ها اولین رویارویی کمی سخت و متفاوت است. قدم روی پله ها گذاشتم من جلو تر از آرمین وسارا قدم بر می داشتم. می خواستم این مسیر را تنها بروم.مثل همیشه ای که تنها بودم. من به کمک هیچ کس برای رویارویی احتیاج نداشتم ، همین که خدا را داشتم برایم بس بود. پله ی اول ..... کمرم را راست کردم و سرم را بالا گرفتم ، کمی هم سرما به چشمانم دادم. من اینگونه نبودم من سرمای نگاه نمی دانستم چیست، او باعث شده بود تا یاد بگیرم. پله ی دوم ..... به چشمانش نگاه کردم . مردمک هایش لغزان و رقصان بود. دستش را که روی نرده ها قفل کرده بود برداشت و کاملا به سمتم چرخید. مبهوت بود. پله ی سوم ..... با قدم های محکم و اعتماد به نفس بالا می رفتم ، او اما مردد بود....انگار حالا من باید برای او کلاس اعتماد به نفس می گذاشتم. پله ی چهارم ..... جدی و سرد بودم او اما چشمانش پر از حس بود.... معجونی بود برای خودش از هر چه حس در این عالم است. پله ی آخر ..... روبرویش ایستادم.... نگاه از چشمانش گرفتم پشت سرش کمی دورتر در درگاه خانه، آرش و تارا ایستاده بودند آرش دستش دور کمر تارا حلقه بود و تارای بیچاره نزدیک بود از نگرانی غش کند .دلم برایش سوخت این دختر بیش از اندازه رقت انگیز شده بود ..... دوباره به او که همه تن چشم بود نگاه کردم. مات و مبهوت بود این همه تفاوت برایش قابل هضم نبود انگار. با لحنی سرد و بی نهایت جدی گفتم: _سلام .... آقای راستین. و بدون توجهی دیگر و بدون صبر برای شنیدن جوابی از جانب او از کنارش گذشتم . انگار که نه انگار او از شنیدن آقای راستین دستانش مشت شده بود و چشمانش را بسته بود، انگار نه انگار که دهان گشوده بود تا چیزی بگوید و من بی توجه گذشتم. انگار که نه انگار ....... این برخورد از سر او زیاد هم بود همین که او را آدم حساب کرده بودم باید خدا را هم شکر می کرد. من انقدر ها بدجنس نبودم او مرا اینگونه کرده بود. خودش به من یاد داده بود، بعد از او بود که یاد گرفتم به هیچ کس نباید اعتماد کرد. من باید خودم هوای خودم را در این دنیا داشته باشم تا دوباره بازیچه نشوم. من دیگر از اسباب بازی بودن خسته شده ام. به تارا و آرش که رسیدم لبخندی به روی چون گچ، سپید تارا زدم و شکلاتی از کیفم در آوردم و به دستش دادم. _ فکر کنم گفته بودن استرس براتون خوب نیست. اینو بخورید فشارتون و تنظیم میکنه. سارا و آرمین پشت سرم ایستاده بودند. سارا: تارا جان خوبی ، آرش ببرش داخل خب اینجا جای ایستادنه نمیبینی حالشو آرش با لحن نگران و پرحرصی گفت: چی کارش کنم مگه حرف گوش میده ، همش نگرانه بعد هم خطاب به تارا ادامه داد : بیا بریم داخل عزیزم دیدی که همه چیز خوبه... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹