eitaa logo
BEST_STORY
183 دنبال‌کننده
40 عکس
4 ویدیو
0 فایل
بهترین رمان های ایرانی🎈💝 رمان های فعلی: سیب سرخ حوا و دخیل_عشق💗💗💗 سیب سرخ حوا:روزانه چهار پارت😍 دخیل عشق: روزانه یک پارت😘 پارت سوپرایزم داریم😉 ادمین: @alireza9495 ✨ ________________________
مشاهده در ایتا
دانلود
شهــــــــر بازی پارتصدوچهل ویکم🌹 _ افسانه خانم رفتن؟ کمی هول شده گفت: _ آره ... یعنی می دونی نمی خواست یه دفعه بره ها یه مشکلی پیش اومد دیگه مجبور شد دیشب بره ... حالا خودشون زنگ می زنن برای عذر خواهی. _ نه خواهش می کنم عذر خواهی برای چی. با صدای ضعیف زنگ تلفن تارا به سمت صدا رفت و سارا خیلی یواش در گوشم گفت: _ فکر کنم رفتنش ربطی به طاها داشته باشه تارا: ای بابا پس این تلفن کو... صداش از همین جا میاد با سارا بلند شدیم و به سمت صدای ضعیفی که می آمد رفتیم بعد از چندین بار زنگ خوردن در حالی که ما هنوز گوشی را پیدا نکرده بودیم تلفن روی پیغام گیر رفت و صدای عصبانی و در عین حال غمگین طاها در خانه پیچید ، که باعث شد هر سه ی ما سر جایمان خشک شویم. _تو هم دیگه جوابمو نمیدی آره .... تارا این کارای مامان چه معنی میده...اصلا به جهنم، نیاید... هیچ کدومتون نیاید....من خودم تنها میرم... انقدر میرم تا بالاخره اجازه بدن تنها برم خواستگاریش... چرا نمی فهمید، این دفعه آرام بره من دیگه دستم بهش نمی رسه... (صدایش شکست) چرا کمکم نمی کنید .... خودم می دونم چه غلطی ک ردم.... دارم دیوونه میشم.... تارا خواهش می کنم به مامان بگو برگرده .... ای خدا... صدا قطع شده بود اما هنوز ما شوک زده سرجایمان ایستاده بودیم. تارای بیچاره با ترس سرش را به سمت من که خودم شوکه بودم برگرداند. سارا سعی کرد خودش را جمع و جور کند، به سمت تارا رفت و کمک کرد روی مبل بنشیند و بعد هم برایش لیوانی آب آورد و به دستش داد. من هم روبرویش نشستم... تارا به گریه افتاد ... سارا سعی در آرام کردنش داشت اما بی فایده بود. من اما هنوز در شوک بودم. طاها نمی گذاشت این سفر با آرامش تمام شود. انگار او تمام توانش را گذاشته بود تا من گذشته را به خاطر بیاورم و من از این به خاطر آوردن می ترسیدم. تارا : از فردای روز مهمونی تا همین دیشب هر روز میرفت سراغ مامان .. هم برای طلب بخشش و هم برای .... مامان از دستش کلافه شد دیشب بعد از دعوایی که داشتن ساکشو بست و برگشت مشهد. تو این چند سال که مامان جریانو فهمیده طاها کارش همینه التماس برای بخشیده شدن... اما مامان کوتاه نمیاد.... حالا هم که از وقتی دیدتت بحث خواستگاری و پیش کشیده... البته این فکر همیشه تو سرش بوده اما همیشه براش یه آرزو بود... نیم ساعتی بود که سارا توانسته بود تارا را آرام کند و حالا او به حرف آمده بود. کاش با مسعود خان به شیراز رفته بودم. اصلا ای کاش بر می گشتم... حس خوبی به این جریان نداشتم و حس می کردم به این راحتی هم تمام نمی شود. صدای طاها و مخصوصا آن لحنش یک لحظه هم از ذهنم پاک نمی شد و اعصابم را به هم ریخته بود. به خاطر ترس از بد شدن حال تارا منتظر نشسته بودیم تا آرش برسد و بعد ما آنجا را ترک کنیم. اما حال خودم هم اصلا تعریفی نداشت و من به زور تظاهر خودم را عادی نشان می دادم. بعد از توضیحات تارا بیشتر وقتمان به سکوت گذشته بود و هرسه بیشتر در افکار خودمان بودیم. تارا: سارا جون لطفا اون پیغام و پاک می کنی...می ترسم آرش بشنوه بره سراغش دوباره به گریه افتاد.... تارا: همش تقصیر منه... ای خدا ... کاش زمان به عقب برمی گشت و من انقدر گند به زندگی خودم و طاها و آرام نمی زدم... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
معصومه (سلام الله علیها)❤️ یعنی قداست مریم و عصمت فاطمه زهرا (س) و ادامه قصه غصه های زینب دربه اثبات رساندن حق برادر وفاتِ شهادت گونه ی حضرت_معصومه سلام الله علیها برشما تسلیت باد.
شهــــــــر بازی پارت صدوچهل ودوم🌹 به هق هق افتاده بود. خودم حال خوبی نداشتم اما با این حال به کنارش رفتم و سعی کردم آرامش کنم _ گریه نکن تارا جان....اتفاقیه که افتاده....لازم نیست خودتو مقصر بدونی...از طرف من به افسانه خانم هم بگو من برادرتو بخشیدم بگو به خاطر من لازم نیست اونو نبخشه و باش قهر باشه.... خودتم آروم باش... گناه داره پسرت همش براش گریه میکنی. سعی می کرد گریه اش را کنترل کند اما خیلی هم موفق نبود. بالاخره بعد از کلی حرف زدن آرام شد هنوز اما قطرات اشک می آمدند و روی صورتش می نشستند. دستمالی به دستش دادم که همزمان صدای در آمد و آرش داخل خانه شد. آرش با دیدن چهره های ما مخصوصا چهره ی تارا با نگرانی نزدیک آمد و گفت: _ چی شده؟ سارا: هیچی آرش جان آروم باش همه خوبیم هیچ اتفاقی هم نیوفتاده آرش به سراغ تارا رفت و گفت: _ پس چرا گریه می کنی؟ تارا: خوبم آرش آرش کلافه دستی به موهایش کشید و به سراغ من آمد _ چتونه ، چی شده؟ _ هیچی بابا ،فکرکن نشستیم یه فیلم گریه دار دیدم... _ طاها کاری کرده نه؟ تارا سراسیمه گفت: نه آرش جان آرش عصبی گفت: نه آرش ...تو این مدت کی دم و دقه اشک تورو در آورده ، اون از دیشب اینم از الان رو به من کردو زیر لب طوری که فقط من بشنوم گفت: _ می دونم ... مطمئنم زیر سر اون طاهای گور به گور شدن.... چنان حالشو بگیرم نفهمه از کجا خورده.....بذار تارا بخوابه میرم سراغش.... دیگه کوتاه نمیام بعد هم به سمت اتاقشان رفت. بعد از ده دقیقه آرش از اتاق خارج شد. سعی می کرد به خودش مسلط باشد اما هنوز عصبی بود. رو به سارا گفت: زنگ بزن آرمین و آیلینم بیان اینجا سارا: ممنون... آیلین خونه ی مامانمه .... می رم برش می دارم میرم خونه...بریم آرام؟ می ترسیدم آرش کاری دست خودش و طاها دهد حال تارا هم تعریفی نداشت، روبه سارا که منتظر نگاهم می کرد گفتم: _ من امشب می مونم اینجا سارا مردد نگاهم کرد و گفت : باشه هر جور راحتی .... بعد رو به آرش کرد و گفت: _ آرش جان زنگ میزنی یه تاکسی بیاد من برم آرش: خودم می برمت و بدون آنکه اجازه دهد سارا مخالفتش را ابراز کند به سمت اتاق رفت و سوئیچش را برداشت و از خانه خارج شد. وای بدتر شد...آرش کله خراب بود و مطمئن بودم بعد از رساندن سارا به سراغ طاها میرود و بلایی سر خودش و او می آورد. سارا از تارا خداحافظی کرد و به سمت من آمد ... به روی تارا لبخند زدم و گفتم تا پایین همراه سارا میروم و بر می گردم. از در خارج شدیم که سارا نگران پرسید: _ چی گفت بهت آرش؟ _ سارا زنگ بزن آرمین گوشی اش را در آورد و سریع شماره ی آرمین را گرفت و گوشی را به دستم داد. آرمین:سلام عزیز دلم کجایی پس؟ _ آرمین منم صدایش نگران شد _ آرام تویی؟ ... چیزی شده؟سارا خوبه؟ _ آره خوبه. آرمین، آرش الان سارا رو میرسونه خونتون بعدش می خواد بره سراغ طاها تو فقط جلوشو بگیر _چی شده مگه؟ _ سارا اومد برات میگه تو فقط نذار آرش بره سراغش ... خیلی عصبانیه. _ باشه نگران نباش. گوشی را به سارا برگرداندم و از سارا خداحافظی کردم و وارد خانه شدم... صدای درمانده ی تارا در حالی که از شدت بغض لرزان شده بود می آمد. _ طاها چی کار داری میکنی با خودت و با من... جواب بده گوشیتو جلو رفتم تارا آشفته بود با دیدنم گفت: _آرام جان تا آرش نیومده من برم خونه ی طاها گوشیشو جواب نمیده. خدایا عجب شبی بود اگر آرش هم به سراغ طاها می رفت.... _ دوباره تماس بگیرید شاید نتونسته جواب بده. _ نه جواب نمیده باید برم می ترسم بلایی سر خودش بیاره _ تارا جون آروم باش ... استرس براتون خوب نیست نزدیک بود باز به گریه بیفتد _ باید ببینمش...ببینمش حالم خوب میشه.... زود بر می گردم، خونه ی طاها نزدیکه کمی مردد بودم اما نمی توانستم او را با این حال تنها بگذارم _ خیلی خب منم باهات میام. _ نه آرام جون اذیت میشی _ من نمی تونم بذارم با این حال تنها برید دیگر چیزی نگفت ، سرم شروع به تیر کشیدن کرده بود و خبر از یک سردرد میگرنی را میداد. هر دو به سرعت آماده شدیم و با یک آژانس خودمان را به خانه ی طاها رساندیم. تارا با کلید در را باز کرد. همه جا تاریک بود و صدایی هم نمی آمد. رو به تارا گفتم: _ دیدی خونه نیست تارا جون تارا دست برد و چراغ را روشن کرد و به سمت اتاقی که آن روز آرش به سمتش رفته بود رفت و درش را باز کرد. من در میان هال ایستاده بودم و منتظر بودم تارا از اتاق خارج شود تا به خانه برگردیم که صدایی ضعیف تارا مرا کمی به سمت در اتاق کشاند. _ چرا جواب تلفنمو نمیدی...نمیگی نگران میشم. _ بیا داخل، بیا طاها، چته خب حرف بزن.. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت صدو چهل وسوم🌹 از لای در به داخل اتاق نگاه کردم در تراس باز بود و آنها بیرون روی بالکن ایستاده بودند. صدا ی بی نهایت گرفته ی طاها را شنیدم. _ آرام بره میمیرم تارا با این حرف هایش حال مرا بدتر می کرد. من دیگر حسی مشابه او نداشتم و او با این حرفها اذیتم می کرد. _ طاها بی خیالش شو طاها غمگین و کلافه گفت: _ برو تارا تو هم می خوای حرفای مامان و بزنی...برو می خوام تنها باشم...من دیگه به جز آرام هیچی نمی خوام تو این دنیا نمی دانم چرا ناگهان بغض کردم ... از در فاصله گرفتم و به سمت خروجی رفتم و کنارش ایستادم.نمیخواستم بیشتر بشنوم... من اگر می خواستم حس قدیمم را به یاد آورم تنها نفرت بود که زبانه می کشید و من نمی خواستم اینگونه باشم. یادم می آمد که روزی من هم به جز او چیزی در دنیا نمی خواستم، اما... ده دقیقه ای گذشته بود که طاها سراسیمه از اتاق خارج شد و به سمت آشپزخانه دوید. ترسیدم برای تارا اتفاقی افتاده باشد. جلو تر رفتم و خواستم به سمت اتاق بروم که طاها از آشپزخانه بیرون آمد و مرا دید.... کاملا شوکه شده بود...باور نمی کرد خودم باشم. شوک زده گفت: _ آرام _ با تارا اومده بودم... حالش خوبه؟ دوباره با به یاد آوردن تارا به سمت اتاق رفت و من هم پشت سرش وارد شدم. تارا روی تخت تقریبا داراز کشیده بود. نگران به سمتش رفتم _ خوبی تارا جون بی حال زمزمه کرد: خوبم. روبه طاها گفتم: _ ببریمش بیمارستان طاها که خودش هم بی نهایت ترسیده بود سریع سوئیچش را از روی میز برداشت و به سمتم گرفت. _ لطفا در ماشینو باز کن تا من تارا رو بیارم به سرعت سوئیچ را گرفتم و به سمت پارکینگ رفتم و در عقب را باز کردم، بلافاصله طاها در حالی که تارا را در آغوش داشت به سمت ماشین آمد و او را روی صندلی عقب خواباند. تارا دوباره بی حال گفت: خوبم به خدا _ باشه تارا جان آروم باش میریم دکتر خیالمون راحت بشه نگران گفت: _ آرش میفهمه نگران میشه بعدم دعواشون میشه _ من خودم با آرش صحبت می کنم تو نگران نباش فقط به پسرت فکر کن. با طاها سوار شدیم و او به سرعت راه افتاد. ترسیده و بی قرار رانندگی می کرد و یک بار هم نزدیک بود تصادف کند. بالاخره به بیمارستان رسیدیم و طاها بدون حتی خاموش کردن ماشین پایین پرید و دوباره تارا را بغل کرد وبه سمت بیمارستان دوید. من هم بعد از اینکه ماشین را خاموش و قفل کردم به دنبالشان رفتم. تارا زیر سرم بود و طاها کنارش نشسته بود. گوشی ام زنگ خورد ... آرش بود. از اتاق فاصله گرفتم و جواب دادم. صدای بیش از حد نگرانش در گوشی پیچید. _ الو آرام کجایین؟ _ آرش جان نگران نشو اومدیم بیرون _ تارا کجاست چرا گوشیش و جواب نمیده؟ _ خوبه _ گوشی رو بده بهش _ ببین یه خورده حالش بد شد آوردمش بیمارستان الانم خوبه بهش یه سرم ..... هول به میان حرفم آمد _ کجا... کدوم بیمارستان...ای وای ... چرا زودتر نگفتی پس نگرانی اش از صدایش کاملا مشخص بود می ترسیدم با این حال بلایی سرش بیاید. _ آرش به خدا خوبه نگران نباش بی توجه گفت: _ کدوم بیمارستانین. بعد از این که اسم بیمارستان را گفتم وکلی قسم و آیه که حال تارا خوب است گوشی را قطع کردم و به سمت اتاق رفتم. اگر طاها را می دید حتما او را می کشت و حال تارا هم این وسط دوباره بد می شد. تارا نیمه هوشیار بود. به کنارش رفتم و دستش را گرفتم، نگاهم کرد. _ تارا جان الان آرش میاد بهش گفتم که حالت خوبه .... اسمی هم از.... آقای راستین نیاوردم تو هم نمی خواد بگی با همان بی حالی اش قدر دان نگاهم کرد. رو به طاهای غمگین گفتم: _ بهتره شما زودتر برید تا آرش نرسیده بی حرف از جایش بلند شد و پیشانی تارا را بوسید و از او عذر خواهی کرد و با حالتی کلافه و داغون از اتاق خارج شد. این روزها آرام دلسوز وجودم بیش از حدخودنمایی می کرد. دکتر گفته بود بهتر است تارا شب را در بیمارستان بماند. تمام سعیم را کرده بودم تا آرش را آرام کنم و فکر درگیر شدن با طاها را از سرش بیرون کنم. خدارو شکر که نقطه ضعف آرش تارا بود و نقطه ضعف تارا هم طاها در نتیجه آرش به خاطر حال تارا کوتاه آمده بود البته فعلا... با اصرار فراوان، آرش مرا برای رفتن به خانه راضی کرد. می خواست مرا تا درب بیمارستان همراهی کند و برایم تاکسی بگیرد که مانعش شده بودم و گفته بودم پیش تارا بماند. داشتم به سمت یکی از تاکسی های جلوی در می رفتم که کسی از پشت صدایم زد. _ آرام برگشتم ...طاها خودش را به من رساند و با نگاهی به سمت بیمارستان گفت: _ خوبه؟ سرم را به تایید تکان دادم و گفتم: _ دکتر گفت بهتره شب بمونه .....آرش هست، من دیگه میرم. خواستم به سمت تاکسی بروم که گفت: _صبر کن می رسونمت _ ممنون خودم میرم.. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت صدوچهل وچهارم🌹 با لحنی جدی و حق به جانب گفت: _ فکر کردی اجازه می دم این وقت شب تنها بری خونه؟ ناگهان بدون هیچ فکری گفتم: _ چ طور اون موقع منو تنها توی اون پارک درندشت ول کـ.... یک دفعه انگار به خودم آمدم و حرفم را قطع کردم...خدایا این چه حرفی بود که زدم...اصلا دلم نمی خواست چیزی از گذشته ها بگویم...اما نا خواسته بود، دیدار دوباره ام با خانواده و مخصوصا او ، آن ساعت ، حرف های امروزش و قرار گرفتنم در هجوم خاطرات باعث شده بود خاطرات گذشته از زیر آن سرپوش سربرآورند و این حرف ناخواسته از دهانم بیرون بیاید. چهره اش بیش از حد گرفته شده بود. در دلم نالیدم: خدایا من نمی خوام بیاد بیارم پشت کردم و از بیمارستان خارج شدم و به سرعت سوار یکی از تاکسی ها شدم و به خانه برگشتم ... در تمام طول راه خودم را لعنت فرستادم که بی فکر هر چه به ذهنم رسیده بود را گفته بودم... کاش زودتر برمیگشتم ، می ترسیدم با این افکاری که مخصوصا این چند روز در ذهنم از گذشته ها پررنگ شده بود نتوانم خودم را کنترل کنم و چیزهایی را به زبان آورم که اصلا تمایلی به گفتنشان نداشتم.... از تاکسی که پیاده شدم، متوجه ماشین طاها شدم که کمی دورتر ایستاده بود...تا اینجا دنبالم آمده بود. به سرعت به سمت خانه رفتم و داخل شدم. ساعت از 12 گذشته بود. از آنجا که مامان و بابا فکر می کردندکه من امشب ،خانه ی آرمین هستم انتظار ورودم آن هم این موقع را نداشتند. صدایی از سمت اتاقشان می آمد. صداهایی شبیه به بحث کردن بود ، شبیه همان هایی که وقتی که بودم روزانه بود و از وقتی برگشته بودم اتفاق نیوفتاده بود و من فکر می کردم که چقدر این روانپزشک رفتن مامان مؤثر بوده .... اما انگار اشتباه می کردم. مامان: تو حق نداری این حرف و بزنی بابا: چرا حق ندارم،من اشتباه کردم درست تا ابد هم بابتش شرمنده ی تو و آرام هستم... اما تو که خوب بودی چی شد دوباره، آرام و دیدی یادت افتاد... مامان :به خدا اینطور نیست...چرا پای آرام و میکشی وسط، محسن گفت جلال برای تعطیلات اومده یه کم اعصابم ریخت به هم، همین از کنار اتاقشان گذشتم و خودم را به اتاق مهمان رساندم و در را به آرامی پشت سرم بستم. دلم می خواست برای همین لحظه بلیط داشتم و خودم را به استرالیا می رساندم. خیلی چیزها داشت دوباره شبیه گذشته ها می شد و من از گذشته دل خوشی نداشتم. من این آرام و این حال جدید را دوست داشتم و دلم نمی خواست هیچ چیز خدشه ای بر آن وارد کند. حتی اگر فرار تنها راه ممکن بود آن را از دست نمی دادم. از وقتی برگشته بودم ،گاهی به سرم می زد به آن پارک کذایی بروم ....که البته تا همین لحظه جلوی خودم را گرفته بودم و حتی فکرش را هم ندیده می گرفتم .نمی دانم چرا ،حس عجیبی بود ...مثلا می خواستم با این کار به خودم ثابت کنم که من هیچ شباهتی به آرام گذشته ندارم...این روزها بیش از حد دلم می خواست به خودم ثابت کنم که من آن آرام نیستم و به هر راهی برای این اثبات قدم می گذاشتم حتی اگر آن بدترین کابوس زندگیم بوده باشد. باید با مسعود خان صحبت می کردم هیچ چیز مثل صحبت کردن با او مرا آرام نمی کرد. سعی کردم بدون هیچ فکری بخوابم و بیخود ذهنم را در گیر نکنم....کاری که تقریبا با این سردرد و با این افکار نشدنی بود. صبح با ورودم به آشپزخانه مامان و بابا هر دو شوکه شده مرا نگاه کردند. بابا: کی اومدی مگه خونه ی آرمین نبودی _ چرا اما دیشب برگشتم مامان با نگرانی گفت : _ کی اومدی که ما نفهمیدیم. _ ساعت 12 بود تو اتاقتون بودید منم رفتم اتاقم مامان باز هم نگران اما این دفعه بابا را نگاه کرد. بابا کلافه رو به من گفت: _ آرام جان دیشب من و مامانت یکم بحثمون شد و این هیچ ارتباطی به بودن تو نداره . بیچاره ها خودشان هم از این وضع خسته بودند. _ مهم نیست دیگر کسی چیزی نگفت و بابا بعد از خوردن چایش با چهره ای گرفته خداحافظی زیر لب گفت و از خانه خارج شد. مامان با صدایی گرفته رو به من گفت : به خدا من به خاطر دیدن تو ناراحت نبودم... به چی قسم بخورم باور کنی. لحن درمانده و مستاصلش ناراحتم کرد. دلم گرفته بود... با دیدن خانواده ام که هر کدام به گونه ای درگیر اشتباهاتشان بودند و هیچ کدامشان هم از نظر روحی آرامش نداشتند و دائم در عذاب بودند ، حس بدی داشتم.... دلم برای همه می سوخت.دلم می خواست از اینجا بروم. این نکته که به هر حال آنها با دیدن من به یاد اشتباهاتشان می افتند غیر قابل انکار بود و من واقعا این را نمی خواستم. مردد بودم اما گفتم: _ باشه من باور می کنم... اما فقط یه سوال دارم که همیشه تو ذهنم بوده، ازبچگی از وقتی عقلم رسید .... اما هیچ وقت نشد بپرسم منتطر با چهره ای غمگین نگاهم می کرد.. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــربازی پارت صد وچهل وپنجم🌹 دلم نمی خواست هیچگاه این سوال را بپرسم اما دیگر نمی توانستم جلوی خودم را بگیرم. _ شما خودتون هیچ وقت از ماجرایی که براتون اتفاق افتاد برای من نگفتین همشو یا از تو دعواهاتون شنیدم، یا دایی محسن گفت و یه کمی ه م آرمین... اما همیشه برام سوال بود که شما چرا از بابا جدا نشدین... وقتی انقدر از اون ماجرا عذاب می کشیدین... وقتی با دیدن من حالتون بد میشد. به گریه افتاد من هم بغض داشتم.اما خودم را کنترل کردم.... هیچ گاه از وقتی تصمیم به آمدن گرفتم فکر نمی کردم در این سفر حرفی از گذشته ها به میان آورم حداقل نه اینقدر واضح ، اما حالا با قرار گرفتنم در این موقعیت متوجه شدم که خانواده ام خود گذشته هستند و انگار فرار از این گذشته به هیچ وجه برایم امکان پذیر نیست... _ می دونم آرام که من در حقت بد کردم....من احمق بودم....من با وجود تمام اتفاقاتی که افتاد بازم عاشق پدرت بودم .... وقتی به دست پدرت همه ی آرزوهام نقش بر آب شد و من باورم نمیشد که اون تونسته باشه همچین کاری با من بکنه، دیوونه شده بودم چون بازم دوسش داشتم. من به جز آرزوهام فقط عشق پدرتو بچه هامو داشتم سخت بود برام، می دونم که من خیلی ضعیفم که با این اتفاق خودم و کلا باختم اما چیکار کنم نتونستم خودمو نجات بدم....با وجود اینکه می دونستم حمید مسبب همه چیزه هرچند که جلال هم مقصر بود، اما نتونستم ازش جدا شم ... من همه چیزمو از دست داده بودم حتی اعتمادمو اما بازم نمی تونستم فکر کنم حمید نباشه، فکر می کردم تنها چیزی که از رویاهام باقی مونده پدرته ...... میترسیدم از نبودنش ... می دونم زندگی رو براش جهنم کردم با دعواهام و با حال خرابم، اما به خدا غیر ارادی بود .... دعواهام همش به خاطر این بود که اون تو هر دعوا بازم اعتراف کنه که منو دوست داره و هیچ وقت تنهام نمی ذاره ، اینکه هر دفعه اعتراف کنه پشیمونه تا من اعتماد کنم به بودنش و به علاقش....می دونم اشتباه کردم اما به خدا افکارم و کارام دست خودم نبود....می دونم فکر می کنی من دیوونه ام اما باور کن نمی خواستم اینجوری باشم....من گند زدم به زندگی همه مخصوصا تو می دونم اما به خدا دست خودم نبود.... هق هق گریه اش به آسمان رفته بود. من هم آرام گریه می کردم. دلم می خواست باز هم بپرسم از آن آقا که حالا معلوم شده بود اسمش جلال است....از این که من تا دوسالگی پیشش نبودم و از خیلی چیزهای دیگر اما بی خیال شدم. این زندگی از پای بست ویران بود و کنکاش در اعماق آن فقط حالمان را بدتر می کرد. بعد از این که مامان کمی آرام تر شد از کنارش بلند شدم و به اتاقم رفتم. لباس پوشیدم و برای سر زدن به تارا راهی خانه یشان شدم. تارا در اتاقشان روی تخت در حال استراحت بود و آرش داشت برایش آب میوه می گرفت. کنار تارا روی تخت نشستم . _ حالتون بهتره؟ لبخندی زد و گفت: _ ممنونم....آرام جان تورو خدا با من راحت باش به خدا معذب میشم انقدر با احترام با من حرف میزنی _ باشه سعیمو می کنم آرش با دو لیوان آب میوه وارد شد و یکی از آنها را هم به دست من داد و گفت: _ تو هم بخور رنگت پریده _ ممنون تا ظهر در کنار آنها نشستم و سعی کردم حال خرابم را با بودن در کنار آنها بهتر کنم... هرچند که انگار خیلی هم موفق نبودم و مدام در فکر فرو می رفتم .... آرش هم متوجه این حالم شده بود و مدام می پرسید چی شده و من با لبخند سعی در منحرف کردن ذهنش داشتم. بعد از نهار، با وجود اصرار هایشان برای ماندن و همچنین اصرار آرش برای رساندنم اما آنجا را به مقصد جایی که خودم هم نمی دانستم کجاست ترک کردم و شروع به قدم زدن در خیابان ها کردم. دلم می خواست به یک دفتر هواپیمایی بروم و بلیطم را برای همین امشب اکی کنم اما مردد بودم.یک ساعتی با خودم کلنجار رفتم، اما بالاخره این حس فرار در من پیروز شد و خودم را به دفتر هواپیمایی رساندم ، مدام با خودم می گفتم این بهترین کار است .من این آرامشی که به دست آورده بودم را به هیچ وجه از دست نمی دادم وبرای باقی ماندنش هر کاری می کردم.اما از طرفی هم از این ضعف و ناتوانی ام ناراحت بودم. حس می کردم من با بودنم آرامش بقیه را هم بر هم زده ام و فقط رفتن را راه چاره می دانستم.مثال رابطه ی من و خانواده ام دوری و دوستی بود و ما نزدیک به هم نمی توانستیم همگی شاد باشیم. قبل از این که کامل وارد دفتر هواپیمایی شوم، طاها سراسیمه و با چهره ای ترسیده روبرویم قرار گرفت و گفت: _چی کار می خوای بکنی؟ من که از این اتفاق هنوز در شوک بودم و هنوز طاهای روبرویم را باور نکرده بود.با سوالش به خودم آمدم و خودم را عقب کشیدم. همین را کم داشتم که او از بلیط گرفتنم خبر دار شود. انگار باز هم تعقیبم کرده بود و از بس در فکر بودم متوجه نشده بودم. _ چرا تعقیبم می کنید؟ در چهره اش ترس و ناامیدی دیده میشد... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?
شهــــــــر بازی پارت صدوچهل وششم🌹 _ آرام به خدا من نابوده نابودم ،بری میمیرم... یعنی درک نمی کرد که مهم ترین دلیل من برای رفتن خود اوست. _ به هر حال من نیومده بودم که بمونم باید برگردم. با بودن او نمی توانستم بلیط را برای همین روزها بگیرم. پس بی خیال داخل رفتن شد م و به سمت خیابان برگشتم. به سرعت روبرویم قرار گرفت _ آرام تورو خدا...بذار حرف بزنیم...بگو مثل دیشب ،بگو هرچی رو دلت مونده...بگو توروخدا...من قول میدم همه چیز و درست کنم. _ چی رو می خواید درست کنید. _ همه چیزو درست می کنم ...تو فقط باش _ خواهش می کنم برید کنار می خوام برم _ نمی ذارم بری....بیا بگو هرچی تو دلته ،اصلا فحش بده ، بزن تو گوشم....اما نرو حالم خوب نبود...سرپوش خاطرات گذشته انگار کاملا کنار رفته بود و با وجود طاها حی و حاضر روبرویم نمی توانستم از این بیاد آوردن فرار کنم با لحنی درمانده گفتم: _ من نمی خوام به یاد بیارم ... چرا نمی ذارید او هم ملتمس گفت: _ بیا سوارشو ، خواهش می کنم...اینجا مناسب نیست... خواهش می کنم آرام همه جا تقریبا خلوت بود اما اینجا که ما ایستاده بودیم محل تردد بود و چند نفری هم توجهشان به ما جلب شده بود. از بی حواسی ام استفاده کرد و کیفم را کشید و مرا به سمت ماشینش که دقیقا روبروی دفتر هواپیمایی پارک شده بود برد. سوار شدم. او هم به سرعت سوار شد و به راه افتاد. خاطرات یکی یکی جلوی چشمانم رژه می رفتند نیم نگاهی به سمتش انداختم و با دیدن آن ساعت روی دستش باز اعصابم به هم ریخت.... انگار که رویارویی غیر قابل انکار بود. هر دو در افکار خود غرق بودیم ،هیچ نمی گفت و من هم در هجوم خاطرات حرفی برای گفتن نداشتم. شاید نباید فرار می کردم....شاید بهتر بود بی پرده با گذشته روبرو می شدم ... ای کاش می توانستم. روبروی در خانه اش ایستاد. خیلی جدی نگاهش کردم و گفتم: _ چی باعث شد فکر کنید من میان خونتون؟ درمانده گفت: _ می خواستم راحت باشی ...داد بزنی...اصلا بزنی تو گوشم...بعدم اگه اجازه بدی می خوام هدیه هاتو بهت بدم. _ واقعا که... انتظار دارید قبول کنم. نگاهم کرد ...خیره در چشمانم...نگاهی پر از حس و درد _ آرام من می دونم اشتباهی که کردم جبران نمیشه...اما نمی تونم ازت بگذرم خودش نمیگذاشت دهانم بسته بماند. _ اتفاقا شما دقیقا 5 سال پیش از من گذشتید توی همون پارک ... یادتون که نرفته؟ با درد چشمانش را بست و با صدای گرفته اش گفت: _ یادم نرفته، کابوس تموم این سالامه حالا که حرفش پیش آمده بود شاید بهتر بود بگویم _ اما شما خودتون کابوس اون شبهای من بودید. چهره اش بیش از اندازه غمگین شده بود صدایش انگار از ته چاه بیرون آمد. _ اشتباه کردم. با یاد آوری چیزی دلم بدجور گرفت...با بغضی که کنترلش می کردم گفتم: _ میدونید اون روزا به چی فکر می کردم... دردمند نگاهم کرد. ادامه دادم. _ به اینکه خدای نکرده اگه اون موقع تارا مرده بود منم الان زنده نبودم رنگش پرید ،با عجز گفت: _ آرام در حال خودم نبودم حرف ها بی اجازه می آمدند و از دهانم خارج می شدند در حالی که نگاهم به روبرو بود و آرام آن روزها دلم را بدجور می سوزاند، بی توجه به صدای بیش از اندازه ناراحتش ادامه دادم _ چرا اصرار دارید که مثلا منو دوست دارید ، مگه توی صورتم فریاد نمیزدید که ازم متنفرید ، مگه خودتون نگفتید حالم از ریخت مزخرفت بهم می خوره من می خواستم این حرفها برای او نگفته بماند ...خودش نمی گذاشت.... _ مگه فریاد نزدید که تحمل من سخت بوده...خب منم رفتم دیگه مشکلتون چیه؟...... مگه درد و دلامو نزدید توی سرم ...مگه نگفتید منی که خانوادم نمی خوانم چرا شما باید ازم خوشتون بیاد... سرش را روی فرمان گذاشته بود و با هر یک از جملاتم صدایش درمانده تر میشد و می گفت: غلط کردم من این را نمی خواستم ..... این حالش را نمی خواستم.... چون من نمی توانستم او را قبول کنم.... این به یاد آوردن فقط حس بدم نسبت به او را بیدار می کرد.... من این را نمی خواستم.... من این تناقض احساساتم را نمی خواستم که از یک طرف دلم برایش بسوزد و از یک طرف هم با دیدنش حس نفرت از او پیدا کنم.... درهای ماشین قفل بود. می خواستم بروم.... _ باز کنید درو؟ سرش را از روی فرمان بلند کرد و خواست چیزی بگوید اما با نگاه به چشمانم سکوت کرد نمی دانم شاید حس بدم در چشمانم نمایان بود که بی حرف دیگری با ناراحتی در را باز کرد... به سرعت پیاده شدم و به سمت خیابان به راه افتادم... باید می رفتم قبل از آنکه کاملا دوباره در خاطرات تلخ غرق شوم باید می رفتم. با یک تاکسی دربست خودم را به خانه رساندم. سردرد میگرنی ام شروع شده بود ... مامان و بابا با دیدنم متوجه حالم شدند. با صدای گرفته ای گفتم: _ سلام ببخشید من یکم سرم درد میکنه میرم بخوابم... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت صدوچهل وهفتم🌹 فکر رفتن به آن پارک کذایی حالا پررنگ تر شده بود و یک لحظه هم رهایم نمی کرد. در ذهنم درگیریِ شدیدی برپا بود، از یک طرف آرام ترسو و رنج دیده ی وجودم می گفت فرار کن و از سوی دیگر آرام خودساخته می گفت باید روبرو شوی و به خودت ثابت کنی که دیگر ضع یف نیستی....شرایط افتضاحی بود و اعصابم را به هم ریخته بود. سردردم هر لحظه بیشتر می شد و من واقعا توان مقابله نداشتم. خودم را به اتاق رساندم و فقط مانتو و شالم را در آوردم و روی میز پرت کردم و خودم را روی تخت انداختم و با دو قرص مسکن ، به هزار بدبختی به خواب رفتم.... با درد بدی در سرم از خواب بیدار شدم . از بس خواب های آشفته دیده بودم سردردم بدتر شده بود. به ساعت نگاه کردم فقط دو ساعت از برگشتنم گذشته بود. در اتاق باز شد و آرمین بی صدا وارد اتاق شد و با دیدن چشمان بازم گفت: _ بیداری؟ بی حال گفتم: _ الان بیدار شدم نگرانی اش بیشتر شد. _ حالت خوب نیست؟ _ سرم درد میکنه _ چیزی شده... با هجوم محتویات معده ام به دهانم سراسیمه از جا بلند شدم و به سمت سرویس بهداشتی دویدم. من یا سردرد نمی گرفتم یا اگر می گرفتم بدترین حالتش نصیبم می شد و این سردرد هم ناشی از فشار هایی بود که ازلحظه ی آمدنم به من وارد شده بود و من تا این لحظه آنها را تحمل کرده بودم. سارا در حالی که کمرم را ماساژ می داد نگران گفت : خوبی عزیزم سرم را به تایید تکان دادم. صدای آیلین را شنیدم که با لحن کودکانه اش به آرمین می گفت: _ بابایی عمه مریضه _ آرمین در حالی که نگرانی در صدایش مشخص بود گفت : آره عزیزم باید بره دکتر آبی به دست و صورتم زدم و از سرویس خارج شدم. آرمین: بریم بیمارستان به سختی گفتم: _ نه خوب میشم. سارا: نه میریم بیمارستان یه آمپول میزنی سریع خوب میشی...چرا الکی درد بکشی. تقریبا به زور مرا به درمانگاهی نزدیک خانه بردند . بعد از تزریق دو آمپول یکی ضد تهوع و دیگری مسکن، به خانه برگشتیم و من بی هوش روی تخت افتادم و به خوابی عمیق فرو رفتم. با نوازش دستی روی موهایم از خواب بیدار شدم. سارا بالای سرم نشسته بود. خوب بود که آنها به زور مرا به درمانگاه بردند...سردردم کاملا خوب شده بود و لازم نبود الکی دردش را تحمل کنم. حالا فقط کمی بی حس و حال بودم و ضعف داشتم. سارا که چشمان بازم را دید گفت: _ خوبی؟ _ آره _ خداروشکر نوازش دستش آرامش بخش بود.......این غیر قابل انکار بود که من هنوز هم تشنه ی محبت بودم. حرفهایی روی دلم سنگینی می کرد که احساس می کردم با به زبان آوردنشان حالم خوب میشود دلم کمی درد و دل می خواست و چه کسی بهتر از سارا، او همیشه برایم خواهر بود. همانطور که موهایم را به آرامی نوازش می کرد با صدای آرامی گفتم: _ سارا _ جانم _ امروز همه ی زحمتام به باد رفت هرچی رو که سعی کرده بودم از از یاد ببرم عین فیلم از جلوی چشمام رد شد. او هم آرام در حالی که چهره اش کمی غمگین شده بود گفت: _همه چیز تموم شده عزیزم بهش فکر نکن _ مسعود خان راست می گفت، من فراموش نکرده بودم ، کنار اومده بودم با گذشته ، اما چند روزی هست که می بینم انگار خیلی خوب هم کنار نیومدم.... با بغضی که نا خواسته به گلویم آمده بود گفتم: _ من نمی خوام مثل اون روزا بشم _نمیشی قربونت برم، تو هیچ شباهتی به آرام اون روزا نداری ، فقط دل مهربونته که هیچ فرقی نکرده _ سارا _ جانم _می دونی امروز می خواستم برم بلیطمو واسه همین روزا اکی کنم و برگردم....(قطره اشکی از گوشه ی چشمم چکید)....داشتم فرار می کردم....هنوزم دلم می خواد فرار کنم او هم بغض کرد بود انگار که لرزان نامم را صدا زد با صدای لرزانی ادامه دادم _ اینجا همش می ترسم که نکنه حالم بد بشه و بشم مثل اون روزا ..... بعدشم اطرافیانم با دیدن من فقط خاطرات بد میاد تو ذهنشون هرچند که اشتباهات خودشون باشه، اما باعث میشه همش شرمنده باشن و ناراحت...من واقعا اینو نمی خوام ، دلم نمی خواد هیچ کس با دیدن من حس بدی داشته باشه. _ عزیزم هیچ کس با دیدن تو حس بدی نداره ... این فکرارو بریز دور نمی توانستم این فکرها به نظرم عین واقعیت بودند. _ سارا _ جانم _ چرا طاها دست از سرم بر نمی داره ، مگه اون موقع با نقشه به من نزدیک نشد ، چرا الان بی خیالم نمیشه سارا خیره در چشمانم کمی مردد پرسید _ هنوز ... دوسش داری؟ می ترسیدم از این سوال ... _ من نمی خوامش... نمی تونم بهش اعتماد کنم...از کجا معلوم بازم نقشه نباشه _ به نظر نمیاد دروغ بگه...نمی خوام بگم باورش کنی اما من تو این چند سال که نبودی پشیمونی و داغون شدنشو دیدم...هرچند که زیاد باهاش ملاقات نداشتم اما همون چند بار و اخباری که تارا می داد اینو بهم ثابت کرد.. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت صدوچهل وهشتم🌹 کمی سکوت شدو سارا دوباره نوازشش را از سر گرفت ... دوباره با همان بغضی که داشت سر باز می کرد گفتم: _ سارا _ جانم قطره اشک دیگری از چشمم چکید که اشکهای سارا را هم روان کرد. با صدای گرفته ای گفتم: _ من اون موقع دوسش داشتم....خیلی _می دونم عزیزم _سارا _ جانم _ نمی تونم باورش کنم.. .نمی تونم بهش اعتماد کنم...نمی تونم قبول کنم اون موقع هم منو دوست داشته _ حق داری عزیزم _ سارا _ جانم _ چرا زندگی من اینجوریه... آرمین به سراغمان آمده بود. کمی به چشمانمان که آثار گریه داشت مشکوکانه نگاه کرده بود اما چیزی نگفته بود. آرمین: بهتر شدی؟ _ خوبم ممنون آرمین : آماده بشید می خوایم شام بریم بیرون...گفتم آرش و تارا هم بیان...حال و هوامون عوض بشه. فکر خوبی بود...حال و هوای امروزم بیش از حد گرفته بود. مامان و بابا گفته بودند نمی آیند و ما خودمان برویم. از وقتی من با سر درد به خانه برگشته بودم تا حالا که حالم خوب شده بود. متوجه شده بودم که خودشان را مقصر حال بد امروزم می دانستند و هر دو حسابی گرفته و ناراحت بودند. دوست نداشتم هیچ کس به خاطر من ناراحت باشد. هر دو کنار هم نزدیک در ایستاده بودند قبل از خروجم وقتی سارا و آرمین و آیلین خارج شدند روبرویشان ایستادم و گفتم. _ من ازتون ناراحت نیستم.... من از بچگی عادت کردم که شرایط من متفاوته...دروغ نمی تونم بگم، برام سخت بوده اما دیگه عادی شده....یعنی عادت کردم....امروزم به خاطر شما حالم بد نشد....خب به هر حال من همیشه سر درد می گیرم.... دلم نمی خواد به خاطر من ناراحت باشید....من همیشه از صمیم قلبم دعا می کردم که شما خوب باشید و با هم دعوا نکنید....باور کنید همیشه آرزوم بود. در برابر چشمان اشکبار وغمگین مامان وبابا، از خانه خارج شدم و به سارا پیوستم . با هم سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. در پارکی نشسته بودیم و ساندویچ می خوردیم. به نظرم این حالتمان خیلی دلنشین تر و بهتر از نشستن در رستوران بود. می گفتیم و می خندیدم ... این دور هم بودن ها برای من جدید بود و عجیب امشب به دلم می نشست. بعد از خوردن شام .بلند شدم و دست آیلین را گرفتم و او را به سمت تاب و سرسره ها بردم.ساعت 11 و پارکی که انتخاب کرده بودیم خلوت بود. آیلین را روی تاب نشاندم و شروع به هل دادنش کردم. با ذوق برایم جیغ جیغ می کرد و دلم را شاد. آرش به سمتمان آمد .آیلین را به او سپردم و خودم هم روی تاب کناری نشستم و مشغول تاب خوردن شدم. آرش: آرمین گفت حالت بد شده بود _ یه سردرد معمولی بود آرش: می دونم به خاطر حال تارا مراعات می کنی ....من می دونم حالت به خاطر طاها بد شده دلم نمی خواست آرش را حساس کنم...متوجه شده بودم که آرش کلا هر چه پیش می آید مقصرش را طاها می داند...هرچند گاهی درست بود، اما به هر حال او دیگر زیادی به طاها بدبین شده بود و مثلا اگر وسط خیابان بنزین ماشینش تمام میشد طاها را مقصر می دانست... هر چند این دفعه به خاطر طاها حالم بد شده بود اما سعی کردم عادی و خونسرد برخورد کنم تا آرش هم جوگیر نشود و قاطی نکند...امشب آرامش می خواستم. _ اینطور نیست آرش: آرام می دونم که هست...تارا جریان تلفن و هم برام تعریف کرد اخم هایش در هم رفت و با حالتی گرفته گفت: می دونی اگه هیچ کدوم از این اتفاقا نیفتاده بود....من از خدام بود تو و طاها با هم ازدواج کنید. در دلم گفتم: من هم از خدایم بود...آن روزها با نگاه به چهره ی گرفته اش گفتم: _ آرش من ناراحت نمی شم اگه بخوای با طاها آشتی کنی و دوباره باش مثل قدیما بشی غمگین گفت: نمی تونم دوستی طاها و آرش حیف بود ... من هم حیف بودم ... خیلی چیز ها حیف بود و حیف که آنها به راحتی درست نمیشدند. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت صدوچهل ونهم🌹 دیگر چیزی نگفتم و آرام آرام شروع به تاب خوردن کردم. آرمین هم به سمتمان آمد. آیلین با شوق دستش را به سمت آرمین دراز کردو گفت: بابا تاب آرمین هم قربان صدقه اش رفت و پشت سر من ایستاد و شروع به تاب دادنم کرد. آرمین: خوبی آرام لبخندی به آرامی آرام وجودم زدم و گفتم: _ خوبم در این لحظه واقعا خوب بودم.این بیرون آمدن خانوادگی این شام خوردن و این تاب خوردن ها تازه بود و حسی فوق العاده برایم ایجاد می کرد. هر چند که فکر آن پارک یک لحظه هم دست از سرم برنداشته بود و داشت دیوانه ام می کرد اما باز هم این حس خوب را دوست داشتم... امروز کمی از خاطرات تلخم را بالا آورده بودم و انگار کمی سبک شده بودم. ساعت 9 بود و تازه از خواب بیدار شده بودم. صبحانه خورده بودم و در اتاق مشغول کلنجار رفتن با افکارم بودم. می خواستم به خودم ثابت کنم. می خواستم به آن پارک بروم و آرام جدید را محک بزنم. می خواستم خودم را در دل موقعیتی که از آن ترس داشتم بیندازم. به یاد داشتم که در دبیرستان معلم دین و زندگیمان گفته بود که امام علی (ع) سخنی با همین مضمون گفته اند.همین که با ترسها روبرو شویم و من می خواستم روبرو شوم تا دیگر بهانه ای برای ترس و فرار نداشته باشم. کمی مردد بودم اما با جریاناتی که از آغاز سفر داشتم حالا مصمم شده بودم که به آن پارک بروم و با بدترین کابوس زندگیم روبرو شوم. تنها نشانی که از آن پارک داشتم اسمش بود. اسمی که خیلی هم به آن مطمئن نبودم و تنها هاله ای محو از یک نام بود که نمی دانستم تا چه حد درست است ... اما به هر حال برایم تنها نشانه بود. امیدم به بزرگ بودن پارک بود و فکر می کردم که احتمالا پارک معروفی برای آن منطقه بوده باشد...اما باز هم اینها همه نشانه های خیلی کوچکی بودند.... با تاکسی تلفنی که اشتراکش را داشتیم تماس گرفتم و درخواست یک تاکسی کردم.به مامان و بابا گفتم که بیرون می روم و نمی دانم کی بر میگردم . بدون توضیح بیشتری از خانه خارج شدم، در واقع چون خودم هم نمی دانستم به کجا می روم. سوار تاکسی شدم . نام پارک را گفتم . گفتم احتمالا باید در مناطق بایین شهر باشد. به راننده گفتم هزینه را هر چقدر می خواهد حساب کند فقط این پارک را برایم پیدا کند. امیدوار بودم در این 5 سال خراب نشده باشد یا نامش عوض نشده باشد به هر حال پیدا کردن یک پارک آن هم فقط با یک اسم کار سختی بود. آنقدر برای رفتن به آن پارک مصمم شده بودم که با خود گفتم اگر نتوانستم آن پارک را خودم پیدا کنم از طاها می خواهم مرا به آنجا ببرد. دو سه ساعتی بود که راننده مشغول گشتن بود و از همه هم سوال می پرسید... کم کم نا امید شده بودم و داشتم فکر می کردم آدرس آن پارک را چگونه باید از طاها بگیرم. فکر می کردم که شاید آرش هم آدرسش را بداند چون به هر حال او با آن خانم که مرا به بیمارستان برده بود صحبت کرده بود و شاید از آدرس آن پارک خبر داشت. ساعت از دو گذشته بود،ناامید تصمیم گرفتم از راننده بخواهم به خانه برگردد. قبل از آنکه زبان باز کنم با دیدن صحنه ای آشنا و صدای راننده که گفت: احتمالا باید همین پارک باشه از این دنیا جدا شدم و به 5 سال پیش برگشتم...نفهمیدم چگونه با راننده حساب کردم و چگونه از ماشین پیاده شدم و وارد پارک شدم...تنها چیزی که می دیدم طاهایی بود که آرام ترسیده را به دنبال خودش می کشید...وارد پارک شده بودم... حجم سنگینی را روی سینه ام احساس می کردم...حجمی که نفس کشیدنم را سخت کرده بود... نمی دانم آن نیمکت کجا بود من فقط به دنبال تصاویر ذهنم می رفتم... روی نیمکت خالی که در مسیرم دیدم نشستم... نمی دانم همان بود یانه من اما دیگر توان راه رفتن نداشتم... چند نفس عمیق کشیدم و شیشه آب معدنی ام را از کیفم در آوردم و سعی کردم بر خودم مسلط باشم.... مدام زیر لب می گفتم : من خوبم...دیدی ترس نداشت...اینم یه پارکه مثل بقیه ی پارکا... دیدی تونستی.... بغض اما بود...صدای فریاد طاها هم بود...مدام در گوشم اکو میشد...سرم را زیر انداختم و اجازه دادم اشکهایم صورتم را خیس کنند... زیر لب گفتم: آرام این آخرین باره که برای گذشته گریه می کنی... چشمم به زمین بود ...کسی روبرویم ایستاد... پاهایش را میدیدم...کمی آشنا بود... روبرویم زانو زد...دستهایش را در دو طرف من روی نیمکت گذاشت...اشک هایم بیشتر شد...صدای گرفته اش را شنیدم _ آرام چقدر تن صدایش با آن روز متفاوت بود...آن روز فقط داد زده بود و با حرف هایش زخم...امروز اما صدایش بیش از حد درمانده بود سرم را بلند کردم ... او هم اشک داشت او هم بغض داشت... او هم غم داشت با صدای لرزانی پرسیدم: _ همین جا بود؟ _ غلط کردم آرام در همان حال ادامه دادم _ می دونستی من هیچ جارو بلد نیستم. _ اشتباه کردم صدای گریه ی من بیشتر میشدو او درمانده تر و عاجز تر.. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672
شهــــــــر بازی پارت صدو پنجاهم🌹 میدونستی من چقدر ترسوام. جملاتم را با حالتی خبری می گفتم...او آن روزها مرا خوب میشناخت ...خودش گفته بود برایش یک کتاب گشوده هستم که هزار بار آن را خوانده... _ غلط کردم _ می دونی وقتی ولم کردی چنر نفر مزاحمم شدن؟...می دونی کیفمو دادم تا بتونم از دستشون فرار کنم؟....می دونی دنبالم می اومدن و من داشتم سکته می کردم از ترس؟ ناخودآگاه با صدای بلندی همراه با گریه گفتم: می دونی؟ دستش از روی نیمکت روی پاهایش افتاد و دیدم قطرات اشکی که صورتش را خیس کرد. هیچ نمی گفت،چهره اش اما بی نهایت غمگین بود...پشیمان بود...درمانده بود اشکهایم را پاک می کردم. اما انگار بعد از مدتها دوباره روان شده بودند و کنترلشان از دستم در رفته بود. این حرف ها واقعا روی دلم مانده بود و احساس می کردم حالا که به خودش گفته ام حس بهتری دارم... او باید می فهمید من، بی گناه آن روزها چه کشیدم... چند دقیقه ای بود که فقط سکوت بود و اشک. طاها دستی به صورت خیس و شرمنده اش کشید و روی زانو صاف نشست و دوباره دستش را کنارم روی نیمکت گذاشت و در چشمانم خیره شد. ....وای خدا او آن روزها آرزویم بود.... نگاه از چشمانش گرفتم . طاها: بذار جبران کنم نمی توانستم. _ می دونم تا ابد هم شرمنده باشم و بگم غلط کردم هیچ دردی ازمون دوا نمی کنه خوب بود که می دانست....هرچند که من شرمندگی او را هم نمی خواستم....من این روزها چه می خواستم خودم هم نمی دانستم.... صدایش گرفته بود . بغض انگار که سالها بیخ گلویش را گرفته بود که این چنین سنگین و غم دار حرف میزد _ آرام .... دوست داشتم ، به جون خودت ،به خاک پدرم ،به جون تارا، به جون مامانم... قطره اشکی از چشمم چکید و روی پایم افتاد. _ باورم نمیشه _حق داری ... من گند زدم با تمام وجود گند زدم... هیچ حرفی برای توجیه اون روز ندارم....یادته اون روزا می رفتم و ازم بی خبر بودی ... یادته بعضی روزا باهات غریبه میشدم...به خدا به خاطر این بود که عذاب می کشیدم که به خاطر انتقام بهت نزدیک شدم.یادته آخرین بار که بعد از دو هفته برگشتم...گفتم دیگه نمی رم ... باور کن اون روزا تصمیم گرفته بودم که بذارم کنار همه چیزو فقط به تو فکر کنم....نمی دونم چی شد که گند زدم...می دونم اما قابل توجیه نیست...چی کار کنم باور کنی...آرام تو آروم جونم بودی...وقتی رفتم ، وقتی ولت کردم فهمیدم... اشکهایم دوباره روان شده بودند...من نمی توانستم او را قبول کنم...او خیلی بد کرده بود و من از او می ترسیدم...دل دیوانه ام به حالش میسوخت...من از احساساتم می ترسیدم. او هم حالش خراب بود.خراب کم است افتضاح بود. امید نداشت...از چشمانش معلوم بود... نگاهی به پارک انداختم...دلم می خواست آن روز را با جزئیات برایش تشریح کند تا عمق فاجعه را بفهمد... تا از من انتظار نداشته باشد اجازه دهم در زندگیم حضور داشته باشد.... نگاهش کردم...با تمام وجود نگاهم می کرد...انگار که بار آخریست مرا میبیند... _ اون روز نشناختمت...فکر می کردم یکی دیگه ای که فقط شبیهته...از زندگیم خبر داشتی...با همه ی بدی هاش اما اون روز بدترین روز زندگی من بود.... سرش را زیر انداخته بود و فشار دستانش روی لبه های نیمکت زیادی زیاد بود. انگار آرام رنج دیده ی آن روزها از زیر نقاب آرام جدید سر برآورده بود و داشت برای مسبب غم هایش دردودل می کرد... دلم برای آرام سرخورده ی وجودم کباب بود. با بغض بدی که به گلویم چنگ انداخته بود گفتم: _ نمی تونی منو درک کنی چون هیچ وقت جای من نبودی، که بفهمی وقتی یکی جای همه ی نداشته هاتو پر میکنه و بعد یه دفعه پشتت رو به بدترین شکل خالی میکنه، چه حسی بهت دست میده. از ته دل با تمام عجزی که در صدایش بود باز هم همان جمله ای که این روزها ورد زبانش شده بود را تکرار کرد _ غلط کردم نگاهم به ساعت روی دستش افتاد. دستم را جلو بردم و با انگشت اشاره روی شیشه ی شکسته اش را لمس کردم... اشکی از گوشه ی چشمم چکید.... غمگین و لرزان گفتم: _ می دونی چقدر هیجان داشتم برای تولدت...تاریخشو نمی دونستم هر روز این ساعت و توی کیفم میذاشتم تا غافل گیر نشم...اون روز همراهم نبود...وگرنه الان دیگه روی دستت نبود چون دزدیده بودنش. چهره اش درهم بود و در چشمانش اشک موج میزد. با صدای زنگ گوشی نگاه از چشمانش گرفتم و اشکم را پاک کردم. طاها از جلوی پایم بلند شدو در حالی که انگار هیچ توانی نداشت روی نیمکت کنارم نشست. مثل یک مرده ی متحرک شده بود.روح نداشت...درکش می کردم من هم آن روزها همین گونه بودم. تماس از آرمین بود. جواب دادم. _ سلام صدایم گرفته بود _ سلام آرام کجایی تو؟ ماندم چه بگویم _ من، خب، بیرونم _خوبی آرام صدات چرا گرفته ...کجایی؟ _ خوبم ... میام _ آرام داری نگرانم میکنی؟ کجایی بگو بیام دنبالت.. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹