eitaa logo
BEST_STORY
182 دنبال‌کننده
40 عکس
4 ویدیو
0 فایل
بهترین رمان های ایرانی🎈💝 رمان های فعلی: سیب سرخ حوا و دخیل_عشق💗💗💗 سیب سرخ حوا:روزانه چهار پارت😍 دخیل عشق: روزانه یک پارت😘 پارت سوپرایزم داریم😉 ادمین: @alireza9495 ✨ ________________________
مشاهده در ایتا
دانلود
شهــــــــر بازی پارت صدوسی ام🌹 _ سلام مسعود خان دستم را در دستش گرفت و در حالی که با دقت و مو شکافانه نگاهم می کرد گفت: _ سلام آرام جان ,خوبی؟ خوبی را طوری گفت که انگار میدانم اتفاقی افتاده است. _ ممنون...دلم براتون تنگ شده بود آرمین با لبخند و بابا و مامان با حسرت ما را نگاه می کردند. _ ما هم همینطور، جات بدجوری خالی بود ، نیما و هانا منو دیوونه کردن از بس گفتن چرا ما هم با آرام نرفتیم. لبخند شادی روی لب هایم نشست، وقتی میدیدم حسی که بین ما وجود دارد کاملا متقابل است بی نهایت خشنود می شدم. دایی محسن: بریم خونه که اینجا خیلی شلوغه بقیه صحبتها باشه واسه بعد. بابا: محسن جان اگه راضی باشید البته با اجازه ی حاج آقا و حاج خانم ، ه مگی تشریف بیارید منزل ما ، طبقه ی بالا هم اتاق برای همه هست...مسعود خان خیلی به گردن ما حق دارن دلم می خواد اگه اجازه بدید حداقل اینجوری یه کمی جبران کنم. خیلی دلم می خواست موافقت کنند. اصلا فکرش را نمی کردم بابا همچین پیشنهادی دهد. قبل از آنکه دایی محسن جوابی دهد حاج آقا ( پدر زن دایی ) گفت: _ خیلی خیلی ممنون اما اگه اجازه بدید یه چند روزی بریم خونه ی دخترم بعد ان شاالله مسعود جان خودش تصمیم بگیره ... راستش ما خیلی وقته ندیدیمشون و دوستم نداریم همگی مزاحم شما بشیم. بابا: حاج آقا این چه حرفیه من منظورم به شما هم بود ، باور کنید مزاحم نیستید. حاج آقا: می دونم حمید خان اما ما هم اینطور راحت تریم، شما با ما تشریف بیارید بابا هم تشکر کرد و دیگر چیزی نگفت ، قرار بر این شد از آنجا که مسعود خان قصد سفر به شیراز را هم داشت چند روزی را خانه ی زن دایی بمانند و بعد تا هنگام رفتن به شیراز به خانه ی ما بیایند. همینطور که به سمت ماشین ها می رفتیم مسعود خان به کنارم آمد و گفت: _ آرام جان چیزی شده؟ _ نه _ بعد از پنج سال خوب می شناسمت _ خب چیز مهمی نیست ...... طاها رو دیدم. _ مگه قرار بود نبینی ... مگه با هم راجبش صحبت نگرده بودیم؟ _ چرا ... از دیدنش ناراحت نیستم... امروز صبح با هم حرف زدیم .... یعنی قرار بود اون حرفاشو بزنه .... من که حرفی ندارم..... _ خب؟ تمام آنچه گفته بود و شنیده بودم را برای مسعود خان گفتم حتی توصیف حال خرابش را... _ چی باعث ناراحتیت شده؟ _ نمی دونم کمی از حرفاش عصبی شدم از این که گفت چیزی تموم نشده و فرصت جبران می خواست ....از اینکه می ترسم بخواد بازم از گذشته ها بگه.... من گذشته رو دوست ندارم مسعود خان.... نمی دونم .... اما باور کنید الان خوبم اصلا بهش فکر نکردم.... بالاخره این صحبت کردن باید اتفاق می افتاد که افتاد..... من خوبم... _ میدونم دختر جان الانم فقط به نظرم اومد چیزی فکرتو مشغول کرده برای همین پرسیدم، وگرنه روحیت خیلی هم عالیه .... دیدی خیلی هم سخت نبود رویارویی با گذشته... _ همش به خاطر کمکهای شماست _ همش به خاطر خودته تازه از فرودگاه برگشته بودیم و در اتاقم در واقع همان اتاق مهمان که به آن کوچ کرده بودم مشغول تعویض لباس بودم که کسی به در زد و بعد صدای آرمین آمد که گفت: _ آرام جان بیداری؟ _ بله ... یه لحظه در حالی که به سرعت لباسم را پوشیدم به سمت در رفتم و در را باز کردم. _ می خوای بخوابی؟ _ نه هنوز...کاری داری؟ _ می خواستم یکم حرف بزنیم _ بیا تو آمد و روی تخت نشست. من هم کنارش نشستم و منتظر نگاهش کردم. _ عصر با آرش صحبت می کردم گفت رفتی دیدن طاها به نظرم کمی دلخور بود...حتی موقع صحبت با مسعود خان هم متوجه نگاه های گاه و بیگاهش شده بودم . _ خب ...دیشب حال تارا بد شد...من در واقع به خاطر حال اون قبول کردم ببینمش. _ می دونم عزیزم آرش گفت...خیلی هم ناراحت بود _ دوست داشتم خودت بهم بگی، همونطور که به مسعود خان گفتی برادر عزیزم...لحنش کمی حسود بود...خودش بارها گفته بود به مسعود خان حسادت می کند. حق داشت شاید بهتر بود اگر خودم به او می گفتم. انصافا آرمین در این چند سال مثل کوه پشتم بود و تمام نبودن هایش را جبران کرده بود ... اما خودش همیشه می گفت هیچ چیز جبران نمیشود .... دلجویانه گفتم: _ چون از نظرم موضوع مهمی نبود نگفتم.... مسعود خان هم خودش پرسید وگرنه نمی گفتم. لبخندی زد و گفت: _ چی کار کنم که به مسعود خان حسودیم میشه.... می دونم که هر کاری هم بکنم نمی تونم جای اونو برات بگیرم خب انصافا این را هم راست می گفت...مسعود خان برای من تک بود... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت صدوسی ویک🌹 _ حالا چی می گفت؟ خلاصه ای از حرف های طاها را برای او هم گفتم ..... اخمهایش هر لحظه بیشتر میشد. _ بچه پررو _ بی خیال آرمین .... من اصلا برام مهم نیست حرفاش. _ آرام جان از این پسر پررو هر چی بگی برمیاد، ممکنه بازم سر رات سبز بشه و بخواد حرف بزنه....می خوام هر چیزی شد به من بگی تا خودم حسابشو برسم باشه؟ _ باشه خیالت راحت بعد از رفتن آرمین روی تخت دراز کشیدم و سعی کردم بخوابم اما با به یاد آوردن صحبتم با طاها حرف هایش فراموشم نمیشد و اعصابم را به هم ریخته بود.... هرچه سعی می کردم ذهنم را منحرف کنم باز جملاتش در گوشم زنگ میخورد ... تا آنجا که بی خیال خواب شدم و یکی از مجلات تحقیقاتی دانشگاه را که با خود آورده بودم در آوردم و خودم را به دنیای ریاضیات سپردم... _ هانا جان مواظب باش _ آرا بیا همه با هم به یک رستوران سنتی رفته بودیم و حالا بعد از خوردن نهاری خوشمزه روی تختها نشسته بودیم و چای می خوردیم. هانا هم مشغول بازی کنار جوی آبی که از وسط تختها رد می شد بود از روی تخت بلند شدم و به سمت هانا رفتم. _ آرا _ جانم _ تو ایران میمونی؟ تعجب کردم از سوالش _ نه عزیزم چرا می پرسی؟ _ عمه به بابایی گفت...خودم شنیدم. دستش را گرفتم و او را کنار خودم کشاندم _ من هنوز درسم تموم نشده بعدشم تصمیم ندارم اینجا بمونم _ عمه گفت تو برمی گردی ایران.....گفت من به تو خیلی وابسته ام....( بعد با قیافه ی با مزه ای گفت ) وابسته چیه؟ _ قربونت برم من، یعنی من و تو همش دلمون می خواد پیش هم باشیم. _ آره آرا من همش می خوام تو پیشم باشی...اگه بمونی دلم برات تنگ میشه زن دایی و مسعود خان به ما نزدیک شدند و زن دایی با لبخند گفت : _ آرام جان هانا تو رو خیلی دوست داره تو این دو روزی که رسیدن همش میگه بریم پیش آرا ....پس آرا کو...می خوام پیش آرا باشم ....آرا کی میاد.... _ منم خیلی دوسش دارم هانا به دنبال آیلین که تازه از خواب بیدار شده بود رفت و زندایی گفت: _ می ترسم جدایی براتون سخت باشه تعجب کردم _ چرا جدایی؟ _ خب حمید خان می گفتن تو درست تموم شه برمی گردی ایران امان از دست این پدر، انگار این مسئله کم کم داشت جدی میشد. _ زن دایی من هنوز هیچ برنامه ای ندارم.. در واقع قصد برگشتن ندارم. مسعود خان : آرام جان نمی خواد فعلا به این مسائل فکر کنی تو هنوز تمرکزت باید رو درست باشه. با صدای بابا مسعود خان از ما جدا شد و به سمت تخت ها رفت. زن دایی: آرام جان نمی دونم چه جوری باید ازت تشکر کنم. مسعود همیشه میگفت تو خیلی به بچه ها محبت می کنی.الان هم خودم دارم عمق رابطتونو می بینم. تو جای مادرو برای هانا پر کردی عزیزم... من و خانوادم بی نهایت مدیونتیم. _ خواهش می کنم زن دایی من خودمم هانا و نیما رو خیلی دوست دارم. مسعود خان هم خیلی به گردن من حق دارن . اونا هم جای خیلی چیزا رو برای من پر کردن. _ به هر حال دوست داشتم ازت تشکر کنم عزیزم. با این کارت لطف بزرگی در حق بچه ها و همه ی ما کردی. لبخندی به این همه مهرو محبت این خانواده زدم و با هم به سمت بقیه رفتیم. به خاطر بهانه گیری های هانا برای من، به خانه ی دایی محسن رفته بودم و در کنار آنها بودم. خودم که بیش از اندازه از این موضوع راضی بودم. داشتم داستان حسنی را برای هانا می خواندم که گوشی ام زنگ خورد. آرش بود. _ الو _ سلام آرام جان خوبی؟ _ سلام ممنون. _ کجایی؟ _ خونه ی دایی محسن ... چطور؟ _ ام ...خب.... ببین مادر تارا اومده....خیلی اصرار داره که تو رو ببینه...یعنی اصلا وقتی فهمیده تو اومدی ایران از مشهد برگشته تا ببینتت... _ آرش اگه راجب طاهاست اصلا لزومی نداره _ منم بهش میگم اما هی قسم میده...اما خب فعلا دست به سرش کردم _ خوب کردی _ گفتم بگم در جریان باشی یه وقت دیدی اومد خونه ی بابا اینا _باشه ممنون _ فعلا کاری نداری _ نه خداحافظ انگار این قصه سر دراز داشت و این دیدار ها تمام نمی شد ، گاهی دلم می خواست زودتر این سفر تمام می شد و من دوباره به استرالیا برمی گشتم. _آرا بخون دیگه با صدای هانا از فکر خارج شدم و دوباره به خواندن مشغول شدم. شب به خانه برگشتم . در اتاق بودم که صدای زنگ تلفن آمد. بعد از چند دقیقه بابا مرا صدا زد . _آرام جان بابا یه لحظه میای پایین. پایین رفتم و روبروی بابا که روی مبل نشسته بود ایستادم. _ بله _ مادر تارا زنگ زد الان ، مثل اینکه دیروز از مشهد اومده ،برای جمعه هممون رو دعوت کرد خونشون ، بهش گفتم که ما خودمون مهمون داریم گفت با مهمونتون تشریف بیارید، هر چی گفتم نه، قبول نکرد. آخرم شماره ی خونه ی محسن و ازم گرفت تا خودش اونا رو هم دعوت کنه.. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهـــــــــر بازی پارت صدو سی ودوم🌹 ای بابا افسانه خانم هم عجب پشتکاری داشت. تا آخر شب وبعد از تماس های تلفنی فراوان که بین سه خانواده برقرار میشد ، قرار بر رفتن همه ی ما به خانه ی افسانه خانم شد و در این بین من فقط از بودن مسعود خان راضی بودم و برایم قوت قلبی بود. مسعود خان : آرام می دونی که این دعوت مخصوصا به خاطر توئه سرم را به تایید تکان دادم. همه به خانه ی ما آمده بودند تا همه با هم از اینجا حرکت کنیم . من و مسعود خان به حیاط آمده بودیم و منتظر آماده شدن بقیه در حیاط قدم می زدیم. _ مسعود خان خسته شدم از بس هر کی منو دید ازم عذرخواهی کرد و نگاهش بهم شرمنده بود. _ می دونم چی میگی ... بی خیال باش، توجهی نکن _ حتما افسانه خانم می خواد به خاطر جبران کار پسرش و عذاب وجدان کلی مثلا به من محبت کنه و هی عذر خواهی کنه کاری که بقیه تو این مدت کردن.من اما واقعا دلم نمی خواد. _ دلم می خواد طاها رو ببیم _ امشب میبینید _ مگه نمی گی مادرش باش قهره _ چرا اما بعید می دونم نباشه... این روزا از هر فرصتی برای نزدیک شدن به من استفاده می کنه. با جمع شدن همه بالاخره به سمت خانه ی افسانه خانم راه افتادیم. بع د از نیم ساعت رسیدیم . من تقریبا آخرین نفر بودم که وارد خانه شدم. همهمه آنقدر زیاد بود که صدا ها در هم گم می شد. افسانه خانم منتظر نگاهم می کرد. خداروشکر که کسی حواسش به ما نبود البته اگر آرمین ،آرش و مسعود خان را فاکتور می گرفتم. افسانه خانم روبرویم ایستاد و در حالی که سعی می کرد اشک حلقه زده در چشمش روی صورتش راه نگیرد گفت: _ پس آرام تویی خیلی رسمی و محترمانه سلام کردم. _ خیلی با اون چیزی که شنیدم فرق داری _ بله خب آدما عوض میشن _ من طاها رو تا ابد حلال نمی کنم چیزی نگفتم من اصلا دلم نمی خواست راجب او حرف بزنم و فکر کنم. وهمینطور اصلا دلم نمی خواست رابطه ی آنها به خاطر من خراب باشد. _ حلالم کن...این پسر ناخلف دست پرورده ی من و بابای خدابیامرزشه که معلوم نیست الان اون دنیا چه وضعی داره از دست این پسر....به خدا ما این چیزا یادش نداده بودیم.... _افسانه خانم من دوست ندارم راجب گذشته حرف بزنم. _ ببخش عزیزم شرمندتم.... بیا تو دخترم ....خیلی خوش آمدی _ ممنون. به کنار بقیه که روی مبل ها نشسته بودند رفتم و کنار آرمین نشستم. آرمین : خوبی؟ _ خوبم خانمی برای پذیرایی از آشپزخانه بیرون آمد و مشغول تعارف کردن شربت های درون سینی شد. افسانه خانم مدام تعارف می کرد و کلی ابراز خوشحالی از این که دعوتش را قبول کرده ایم. مخصوصا مرا یک لحظه هم به حال خودم نمی گذاشت و از بس به من توجه نشان می داد کلی معذب شده بودم...نگاه شرمنده اش را دوست نداشتم. بابا: طاها کجاست؟ افسانه خانم سرسری جواب داد: درگیر کاره معلوم بود که به او از مهمانی چیزی نگفته چون تارا هم پکر به نظر می رسید. بابا شروع کرد از طاها تعریف کردن. بابا طاها را مثل آرش و آرمین دوست داشت و او را پسر سومش می دانست دلم می خواست بدانم اگر بابا می دانست گل پسرش با دخترش چه کرده باز هم این همه مهر و محبت نثارش می کرد. بابا: ای بابا جمعه هم کار میکنه، من خودم باش تماس می گیرم حالا که همه دور همیم کارو بذاره کنار بیاد پیشمون. افسانه خانم دست پاچه شده بود. آرمین: بابا جان شاید کارش واجب باشه ، شما تماس بگیرید مجبور بشه بیاد. لحن آرمین کمی عصبی بود اما بابا انگار بدجور دلش هوای طاها را کرده بود که بی توجه به او گوشی اش را در آورد و در همان حال گفت: _ کار همیشه هست این دوره همیا صد سالی یه باره افسانه خانم هم معذب بود. اما بابا تماسش را گرفت و بعد از قطع تماس گفت : _ افسانه خانم طاها خودشو بدجور غرق کار کرده ها، کلی اصرار کردم تا قبول کرد بیاد، دیگه باید براش آستین بالا بزنید. آرشم داره بابا میشه و طاها هنوز مجرده. افسانه خانم شرمنده نگاهی به من کرد و فقط سرش را به تاسف تکان داد و چیزی نگفت. یک ساعت بعد صدای زنگ در خبر از رسیدن طاها می داد. افسانه خانم که از جایش تکان نخورد معلوم بود که راضی نیست. آرش با اخم بلند شد و در را باز کرد. بعد از چند دقیقه طاها با چهره ای در هم و معذب وارد شد. به جز کسانی که از جریان باخبر بودند بقیه او را حسابی تحویل گرفتند. البته برخورد مسعود خان هم بد نبود، درواقع نه او را آنچنان تحویل گرفت و نه اینکه بی خیالش شد. کاملا از روی ادب اما جدی با او برخورد کرد. مادرش اما هیچ توجهی به او نکرد . هرچند طاها خیلی محترمانه و دلتنگ به مادرش سلام کرد و افسانه خانم فقط زیر لب جوابش را داد...جوابی که کاملا زوری بودنش مشخص بود.. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت صدوسی وسوم🌹 روی مبلی روبروی من نشست.نگاه های گاه و بی گاهش را روی خودم حس می کردم. کمی معذب شده بودم چون آرمین و آرش و مسعود خان هم رد نگاهش را می گرفتند. من این توجهات را از جانب او نمی خواستم ، من از هر اشاره ای که مرا به یاد گذشته ها می انداخت فراری بودم. خانه ی افسانه خانم که در واقع خانه ی پدری تارا و طاها بود قدیمی و بزرگ بود و حیاط زیبایی داشت. تا رسیدن وقت نهار داوطلبانه به همراه آیلین و هانا به حیاط رفتم تا هم از شر نگاه های طاها خلاص شوم ،هم اینکه مجبور نباشم نگاه های شرمنده ی افسانه خانم و تارا را تحمل کنم. من چشم گذاشته بودم و هانا و آیلین رفته بودند قایم شوند ، البته از صدای خنده هایشان میشد حدس زد که کجا هستند. وقتی شمارشم تمام شد بلند گفتم: _ اومدم و شروع به گشتن کردم. عجیب بود که صداهایشان قطع شده بود. کنجکاو از اینکه کجا قایم شده اند به دنبالشان می گشتم که طاها روبرویم قرار گرفت. از حضور ناگهانی اش شوکه شدم. ملتمسانه گفت: _ حرف بزنیم؟ جدی گفتم: _ حرفی نداریم _من دارم _ فرصتتون رو از دست دادید. _ حرفام تموم نشد _ چه فرقی می کنه وقتی حرفاتون برای من اهمیتی نداره غمگین نگاهم کرد و با لحن نا امیدی گفت: _ خیلی عوض شدی _ انتظار داشتید همون آرام باقی بمونم تا هر کی از راه رسید یکی بزنه تو سرش و اونم صداش در نیاد درمانده گفت: _ من غلط کردم....خودم می دونم....بذار جبران کنم جالب بود برایم که اصلا سعیی برای توجیه کردن خودش نداشت.شاید همین تحملش را برایم آسان تر می کرد. با صدای هانا و آیلین به عقب برگشتم...مثل دو عروسک کوچک کنار هم ایستاده بودند.به رویشان لبخند زدم هانا گفت: _ آرا نیومدی؟ به رویشان لبخند زدم و گفتم: _ ببخشید عزیزم، الان دوباره چشم میذارم قایم شید کنجکاوانه طاها را نگاه کرد و به سمتم آمد. _برم پیش بابایی؟ من عاشق تربیت هانا و نیما بودم . با این سن کمش می خواست مزاحم ما نباشد. _ نه قربونت برم می خوایم بازی کنیم. با آیلین از ما دور شدند و شروع به بازی کردند، من هم خواستم به دنبالشان بروم که طاها گفت: _آرام ...... من دوست دارم. خنده دار بود .... شاید هم گریه دار....ابراز علاقه اش هیچ حس خوبی در من ایجاد نکرد....واقعا که فکر می کرد من با این حرفها دوباره خام می شوم؟ هرچند که آن روزها هم تنها ابراز علاقه اش این بود که از من خوشش می آید و من .... سعی کردم این افکار را دور بریزم. بی توجه قصد رفتن کردم که گفت : _ یادت رفته ..... تو هم دوسم داشتی نمی گذاشت ساکت بمانم. ... نمی گذاشت گذشته در همان گذشته باقی بماند. به سمتش برگشتم و سرد در چشمانش خیره شدم و گفتم: _ حماقت کردم ، چوبشم خوردم. بدون توجه به حال خراب طاها از او دور شدم و به بچه ها پیوستم. مگر احمق بودم که با یک "دوست دارم" تمام زخم های روحم را به فراموشی بسپارم. زخم هایی که گاهی با وجود تمام اصرار من بر اینکه آنها را فراموش کرده ام، بازهم گاهی جایشان درد می کرد و من به روی خودم نمی آوردم. لعنت به خاطراتی که فراموش نمی شوند. عصر بود و به خاطر هانا و آیلین همه در حیاط نشسته بودیم. امیر علی و نیما و آرش ،گل کوچیک بازی می کردند و مسعود خان هم گاهی داوری می کرد. مسعود خان گوشی اش را در خانه به شارژ زده بود. به داخل خانه رفتم تا برایش بیاورم . مشغول جمع کردن سیم شارژر بودم که سارا از حیاط بلند صدایم زد و گفت: _ آرام جان غذای آیلینو گذاشتم تو یخچال، بی زحمت بیارش؟ به سمت آشپزخانه رفتم و در درگاه با طاها که داشت از آشپزخانه خارج می شد روبرو شدم. آستین پیراهنش را تا آرنج تا زده بود و مشغول بستن بند ساعتش بود. با دیدن من او هم در جایش ایستاد. نگاهم به دنبال ساعت بود.....ساعتی با بند چرمی......ساعتی با صفحه ای شکسته ...... ساعتی آشنا ...... نگاهم را به ساعت دنبال کرد و لبخند تلخی زد. حس بی نهایت بدی در تمام وجودم جاری شد. _ چند سال لحظه های نبودنت رو باش گذروندم. تنها یادگارم از تو.... دوست نداشتم بشنوم. دلم می خواست این ساعت را زیر پاهایم خرد کنم. دلم نمی خواست این ساعت روی دست او باشد. نمی دانستم چگونه ساعت به دستش رسیده. وقتی حتی به خاطر نداشتم با آن چه کرده بودم. _ می دونی با هر بار دیدن صفحه ی شکستش چقدر حالم از خودم به هم می خوره می خواستم بگویم من هم حالم از حماقتم به هم می خورد. اما هیچ نگفتم. نمی دانستم چه بگویم دلم می خواست ساعت را از او بگیرم.... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهـــــــر بازی پارت صدو سی وچهارم🌹 این ساعت نشانه ی آشکار حماقت من بود...حماقتی که چند سال پیش آن را عشق صدا می زدم. ملتمسانه گفت: _آرام بذار جبران کنم من هنوز نگاهم به ساعت بود و خیلی خاطره ها در ذهنم خودنمایی می کرد. انگار هیچ چیز فراموش نشده بود. فقط روی آنها سرپوش گذاشته بودم .سرپوشی که حالا با دیدن این ساعت داشت کم کم کنار میرفت و مرا درمانده می کرد. سارا: آرام کجا موندی دختـ..... با دیدن ما در درگاه آشپزخانه او هم ساکت سرجایش ماند... نگاهش کردم مردد بود بیاید یا برود، قبل از هر حرکتی از جانب سارا ، سعی کردم خودم را کنترل کنم و افکارم را کنار بزنم. اما به هر حال دلم می خواست فعلا از اینجا بروم. _ ببخشید سارا جون میشه خودت غذای آیلین و بیاری _ سارادر حالی که نگران نگاهم می کرد آرام گفت: _ حتما عزیزم به سرعت به سمت اتاقی که مانتو ام را در آن گذاشته بودم رفتم و آماده شدم. قبل از خروجم اما طاها رو به رویم قرار گرفت. هراسان پرسید: _ کجا؟ چرا دست از سرم برنمی داشت. کاش آن ساعت را در می آورد.دلم نمی خواست بفهمد به خاطر آن ساعت حالم به هم ریخته است. خودم هم انتظارش را نداشتم... فعلا فقط باید می رفتم. چند ساعت تنهایی حالم را خوب می کرد......نمی توانستم قبول کنم که با دیدن آن ساعت حالم این چنین به هم ریخته....من قوی بودم ...من به این راحتی نباید می شکستم. بی حرف از کنارش گذشتم او هم به دنبالم آمد. _ آرام، عزیزم، بمون خواهش می کنم مـ.... با صدای آرمین که نگران و کمی عصبی پرسید " چی شده " طاها ساکت شد .من اما به راهم ادامه دادم. سارا و آرمین نگران نگاهم می کر دند ..... فقط کمی تنهایی حالم را خوب می کرد. فقط کمی اطمینان از اینکه به یاد آوردن مرا از پا در نمی آورد. آرمین متوقفم کرد و گفت: _ چی شده عزیزم _ هیچی می خوام برم خونه طاها پشت سرم بود . دیدم که آرمین عصبی و با اخم نگاهی به او انداخت _صبر کن با هم میریم. _ می خوام تنها باشم و بی حرف دیگری او را هم کنار زدم و به حیاط رفتم.همه با دیدنم که لباس پوشیده بودم تعجب کردند. افسانه خانم با نگرانی پرسید: کجا دخترم _ ببخشید ممنون از پذیراییتون من باید برم. همه متعجب بودند ، مسعود خان متفکرانه نگاهم می کرد. بابا: کجا بابا جون خب شب باهم میریم سعی کردم خونسرد و عادی باشم....سخت بود..... _ نه من باید برم کار دارم مسعود خان: دختر تو دوباره دلت هوس پیاده روی کرد. فرشته ی نجاتم باز به دادم رسیده بود. رو به جمع کرد و با لبخند گفت: آرام عادت کرده هر روز عصر بره پیاده روی، گاهی منم همراهیش می کردم هر وقتم کنسلش کنه، کلی کسل میشه... منم باهاش میرم کمی قدم میزنیم و بر می گردیم. ماشالا دستپخت افسانه خانوم هم عالی بود و ما حسابی به ورزش نیاز داریم. بریم آرام جان بریم که من اگه راه نرم امشب خوابم نمیره. در دلم خدارا بابت حضور مسعود خان شکر کردم. بدون نگاه دیگری به جمع با مسعود خان راه افتادیم. او تنها کسی بود که من می توانستم در برابرش کمی هم شکننده باشم و کمی هم آن آرام گذشته را نمایان کنم....تنها کسی که در همه حال مرا درک می کرد. _ چی شده؟ _ نمی دونم.... دلم می خواد تنها باشم _ چرا؟ ترسی به وجودم افتاده بود . ترسی که ناشی از بیاد آوردن بود. _ مسعود خان می ترسم _ چی شده آرام جان تو که خوب بودی....طاها چیزی گفته _ ساعتم دستش بود یعنی همونی که برای تولدش خریده بودم همون که فرصت نشد بهش بدم ...حالا دستش بود نمی دونم چه جوری به دستش رسیده....مسعود خان میترسم از خاطراتی که داره برام پررنگ میشه....می ترسم طاقت نیارم _ آروم باش عزیزم تو قوی هستی .... من میدونم که تو می تونی و از پسش برمیای _ می ترسم از حال بد اون روزام ....مسعود خان نمی خوام هیچ چیزی و بیاد بیارم....فکر می کردم فراموش کردم مسعود خان روبرویم قرار گرفت حالا به خیابان رسیده بودیم. _ به من نگاه کن آرام نگاهش کردم ، جدی بود.. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت صدو سی وپنجم 🌹 _ خاطرات هر چقدر هم تلخ باشن و تو تمام تلاشت رو کنی بازم فراموش نمیشن، چون درواقع گذشته ی تو هستن....شاید فراموش کردن برای کاری که تو با خاطرات و گذشتت کردی کلمه ی مناسبی نباشه، در اصل تو تونستی با گذشته و با خاطرات تلخت کنار بیای تا اونا روی زندگیت سایه نندازن ، اینو مطمئن باش که می تونی باشون روبرو هم بشی و هیچ اتفاقی نیفته.... تو تونستی اون روزای سخت و پشت سر بذاری پس اینم برات چیزی نیست... تو سخت تر از اینا رو گذروندی .... حق داری اما به خودت مسلط باش.... تو خود طاها رو دیدی و آخ نگفتی حالا با دیدن یه خاطره از اون روزا داری خودتو می بازی. راست می گفت... من می توانستم....هیچ چیز تکرار نمی شد...یعنی نمی گذاشتم تکرار شود....دیگر اجازه نمی دادم آرام وجودم پریشان شود.....خداروشکر که مسعود خان بود. نباید اجازه میدادم هیچ چیز حالم را خراب کند. یک ساعتی با هم قدم زدیم و مسعود خان باتری ضعیف شده ی روح و جانم را با صحبت هایش شارژ کرد. پشت در خانه ایستاده بودیم. مسعود خان زنگ آیفون را فشرد اما همان موقع کسی در را باز کرد. طاها بود. آشفته و نگران بود. با دیدن ما با نگرانی نگاهم کرد و بی توجه به مسعود خان، با تمام حسی که در چهره اش بود و نمی توانستم آن را نادیده بگیرم، گفت: _ خوبی آرام جان؟ قبل از اینکه چیزی بگویم مسعود خان خیلی جدی گفت: _ به لطف شما بعد هم مرا به داخل هدایت کرد و خودش هم پشت سرم آمد... چند لحظه بعد صدای بلند بسته شدن در خبر از رفتنش می داد. آرمین سراسیمه به سمتم آمد و گفت: _ بهتری؟ _ خوبم. مسعود خان دستش را روی شانه ی آرمین گذاشت و گفت: _ خوبه آرمین جان انقدر نگران نباش...کمی صحبت کردیم...چیزی نیست آرمین قدرشناسانه نگاهش کرد و گفت: _ مسعود خان خدارو شکر که شما هستید آرام به هیچ کس اندازه ی شما اعتماد نداره. مسعود خان دوباره دستی به شانه ی آرمین زد و مارا تنها گذاشت. _ خوبی؟ _ خوبم _ چی شد یه دفعه _ ... آرمین... _ جانم _ تو می دونی اون ساعت...( نمی دانستم آرمین از جریان ساعت باخبر است یا نه) یعنی می دونی من یه ساعت بـ.... _می دونم عزیزم سارا گفته بود _ می دونی چه جوری رسیده دست طاها متعجب نگاهم کرد _ مگه دستش بود _ آره _ نمی دونم....شاید شبیهش بوده _ نه آرمین، خودشم تایید کرد. آرمین هم اخم کرد و در فکر فرو رفت. یعنی کار آرش بود....باید ته و توی این قضیه را در می آوردم. سه روز از مهمانی گذشته بود. سه روز که هر گاه از خانه خارج شده بودم،او را در گوشه ای دور از خانه دیده بودم و بعد هم حضورش را در تمام طول مسیرم حس کرده بودم...باز هم خوب بود که جلو نمی آمد،اصلا دلم نمی خواست حرف هایش را تکرار کند. از بعد از باز گشتم ومخصوصا بعد از صحبت های طاها متوجه شده بودم که من به شدت از گذشته فراری هستم و این مرا می ترساند، اینکه نتوانم این شرایط را تحمل کنم. در این چند روز فرصت نشده بود تا از آرش در رابطه با ساعت بپرسم و هنوز این مسئله برایم روشن نشده بود و فکرم را به خودش مشغول کرده بود. باید حتما امشب از آرش می پرسیدم و الکی فکر خودم را مشوش نمی کردم. مسعود خان و بچه ها قرار بود یک هفته ای را در خانه ی ما بگذرانند و بعد با پدر و مادرش به شیراز بروند و من از این دوری باز هم کمی ناراحت بودم و البته کمی هم ترس داشتم. اما خب من حقی برای اعتراض نداشتم .هر چند که ما را هم خیلی رسمی دعوت کرده بودند و ما خودمان نپذیرفته بودیم. میلاد خواسته بود تا با هم صحبت کنیم...دوست نداشتم حرف گذشته ها را پیش بکشد...خودش هم فهمیده بود انگار که گفته بود یک صحبت ساده است و من نگران چیزی نباشم. قرار بود خودش به دنبالم بیاید . گفته بودم زود بیاید چون تارا خواسته بود همراهش به دکتر بروم تا صدای قلب برادر زاده ی عزیزم را بشنوم ،من هم از پیشنهادش استقبال کرده بودم، بالاخره من عاشق بچه ها بودم. وقت دکتر تارا ساعت 7 بود و تا آن موقع سه ساعتی فرصت داشتیم. با صدای زنگ از خانه خارج شدم .... او را در ماشینش کمی دور تر از در خانه، که میلاد روبروی آن پارک کرده بود دیدم. فاصله چندان زیاد نبود که اخم های روی صورتش را نبینم. در دل به این اخم ها یش ، اخم کردم. او هیچ حقی برای اخم کردن نداشت. با میلاد سلام و احوال پرسی کردیم و سوار شدیم. دیگر نگاهی هم به پشت سر نینداختم. میلاد: خب خوبی ؟ بهت خوش می گذره _ خوبه بد نیست _ تا کی هستی؟ _ هستم فعلا _موافقی بریم یه کافی شاپی بشینیم و صحبت کنیم. _ بله خوبه _ پس بریم کافه ی طاها ؟ خیلی جای باحالیه رفتی تا حالا؟ ... بریم اونجا راحت هر چی خواستیم سفارش بدیم به حساب طاها. خدایا این همه کافه در این شهر بود و میلاد باید دقیقا کافه ی طاها را انتخاب می کرد... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت صدوسی وششم 🌹 دوست نداشتم به آنجا بروم و از طرفی هم دوست نداشتم بگویم که آنجا را دوست ندارم و میلاد را کنجکاو کنم. میلاد هم انگار سکوتم را به پای رضایت گذاشت که بی هیچ حرف دیگری به همان جا رفت. از آینه ی بغل ماشین های پشت سر را نگاه کردم و در دل گفتم: _ خدایا امروزو به خیر بگذرون. در راه از هر دری حرف زدیم . با توقف ماشین باز از آینه پشت سرم را نگاه کردم کمی دورتر پارک کرده بود. با میلاد وارد شدیم. همه چیز عوض شده بود انگار کافه ی دیگری بود.اصلا شبیه آنچه در ذهن داشتم نبود. خواستم همان طبقه ی اول پشت یکی از میزها بنشینم که میلاد گفت: _ اینجا نه بریم بالا خی لی با صفاست ای خدا میلاد قصد داشت امروز مرا دیوانه کند. با هم به طبقه ی دوم رفتیم. همان جایی که هر دفعه می نشستیم. همان جایی که تمام طعم های این کافه را امتحان کردم.همان جایی که او گفت از من خوشش می آید... با طی کردن پله ها و رسیدن به طبقه ی دوم تعجب کردم هیچ چیز عوض نشده بود حتی وسایلش برخلاف طبقه ی پایین. همه چیز همان طور دست نخورده باقی مانده بود. فقط نرده های پله ها عوض شده بود و به جای آن پوششی یک تکه به کار رفته بود که باعث میشد از روی پله ها و میان نرده ها نتوان طبقه ی بالا را دید. میلاد:چند سالی هست که طاها نمی ذاره کسی بیاد بالا اما دیگه روش نمیشه به ما هم اجازه نده ، هر چند کاملا مشخصه راضی نیست ، منم خیلی کم تونستم تو این مدت بیام بالا، در واقع هروقت خودش نبوده، این بیچاره ها هم روشون نمیشه بگن نرید بالا ، میدونن فامیلیم.منم اصلا به روی خودم نمیارم از بس که این بالا دنجه. انگار در این سالها من خاطرات را دور میریختم و او آنها را جمع می کرد. هر گوشه اش مرا به یاد خاطره ای می انداخت و ای کاش به میلاد گفته بودم جای دیگری برویم. تمام میزهای این طبقه را آن روزها امتحان کرده بودم. بهترین جا میز کنار پنجره بود...میلاد به همان سمت رفت و صندلی را برایم عقب کشید. تازه نشسته بودیم و سفارش داده بودیم. من میلک شیک سفارش داده بودم و میلاد قهوه. دیگر شکلات گلاسه برایم آنچنان هم محبوب نبود ، گاهی می خوردم اما دیگر انتخاب اولم نبود. مزه اش طعم تلخ خاطرات را می داد. میلاد شروع به صحبت کرد از عمه حوری و مهسا می گفت از مهسایی که دیگر قصد باز گشت ندارد و عمه هم انگار می خواهد پیش او بماند...اگر ایران بودم کلی ازاین خبر خوشحال می شدم. صدای پایی از سوی پله ها آمد ،منتطر به پله ها چشم دوختم اما به جای پیش خدمتی که سفارش گرفته بود طاها را با سینی سفارشاتمان دیدم. چند لحظه شوک زده نگاهش کردم انتظار نداشتم خودش را نشان دهد...اما او انگار طاقت نیاورده بود. میلاد روبروی من بود و پشت به پله... با دیدن حالت من رد نگاهم را گرفت و به پشت چرخید و با دیدن طاها او هم متعجب از جا بلند شد میلاد: بَه سلام طاها اینجا بودی؟ندیدمت . طاها : سلام تازه رسیدم ...بچه ها گفتن بالایید رویش را به سمت من گرداند. با میلاد خیلی جدی صحبت کرده بود و کمی هم اخم چاشنی صورتش بود، اما همین که صورتش را به روی من گرداند اخمش محو شد و با مهر خاصی نگاهم کرد، هرچند که دلگیری را از چهره اش می خواندم....دلگیری که بی ربط با حضور میلاد نبود. _ سلام خیلی خوش اومدی ....دلم می خواست خودم دعوتت کنم. در حالی که متوجه نگاه کنجکاوانه ی میلاد به روی خودم و طاها بودم، کوتاه گفتم: _ سلام... ممنون میلاد:ببخشید ما بی اجازه اومدیم بالا به آرام گفتم نمیذاری کسی بیاد بالا. در حالی که نگاهش را به من می داد با لحن خاصی گفت: _ بله خب اما... شما که هر کسی نیستید. هر کس بود متوجه می شد که منظور طاها دقیقا به من است. معذب بودم...طاها از عمد جلوی میلاد اینگونه برخورد می کرد...میلاد هم کنجکاو شده بود و کمی هم ناراحت...نمی دانم شاید او هم هنوز امیدی در دلش داشت. با تعارف طاها، من و میلاد پشت میز نشستیم و او سفارشاتمان را روی میز گذاشت. خدایا طاها دست بردار نبود انگار .... روبرویم یک لیوان شکلات گلاسه گذاشت... من میلک شیک سفارش داده بودم و او می خواست با این کارش مثلا خاطرات را جلوی چشمانم بیاورد. خاطراتی که خود به خود با قرار گرفتن در این مکان پیش چشمم آشکار شده بود. میلاد: آرام جان مگه شیک سفارش ندادی قبل از اینکه حرفی بزنم طاها گفت: _ شکلات گلاسه هامون حرف نداره .... البته می دونم آرامم دوست داره ....می خوای تا بگم برای تو هم بیارن. میلاد که از لحن و خودمانی حرف زدن طاها شکش به یقین تبدیل شده بود با حالتی ناراحت گفت: _ نه ممنون. برخلاف آنکه تصور می کردم طاها کنارمان می نشیند، اما با گفتن این که مزاحم ما نمی شود به پایین رفت و من و میلاد را تنها گذاشت. حال میلاد گرفته شده بود...دیگرشاد و سرحال نبود.. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت صدوسی وهفتم 🌹 میلاد: قبلا اینجا اومده بودی؟ با صدای میلاد نگاه از لیوان شکلات گلاسه ی لعنتی ام گرفتم و گفتم: _ آره قبل از رفتنم. کمی مردد بود انگار می خواست چیزی بگوید ، بالاخره بعد از کمی سکوت گفت: _ جوابت هنوزم به من منفیه؟ معذب گفتم: _ قرار نبود راجب این چیزا حرف بزنیم _ می دونم اما... کلافه شده بود و من این کلافگی را بی ربط به طاها و حرف هایش نمی دانستم... برخورد طاها برای هر غریبه ای هم شک برانگیز بود، چه رسد به میلاد _ میشه جوابمو بدی؟ _ من ... واقعا دلم نمی خواد شمارو ناراحت کنم... شما برای من مثل آرمین و آرش هستید. دلخور گفت: _به خاطر طاها؟ خدایا همین کم بود که او هم از جریان سر درآورد. _ نه _از برخورداش معلومه حسی داره...تو هـ... به سرعت میان حرفش رفتم و گفتم: _ من هیچ حسی به ایشون ندارم با شک نگاهم کرد و گفت: _ مطمئنی؟ ناگهان اخم کردم و گفتم: _ معلومه که مطمئنم...من دوست ندارم راجب این مسئله صحبت کنیم. _ نمی خواستم امروز بحثشو پیش بکشم اما برخوردای طاها... حرفش را قطع کرد....واقعا برایم عذاب آور بود که بخواهم میلاد را ناراحت کنم. _ من واقعا برام سخته بخوام با جواب منفیم شما رو ناراحت کنم...شما لیاقت خوشبخت شدن و دارید، خواهش می کنم منو فراموش کنید. _ می دونستم جوابت منفیه...این چند سال باش کنار اومده بودم اما باز با دیدنت... لبخند تلخی زد و ادامه داد _ خیالت راحت من هیچ وقت از تو ناراحت نمیشم. خجالت زده نگاهش کردم. او اما سعی کرد بحث را عوض کند...واقعا که دلم می خواست ، کله ی طاها را بابت به وجود آوردن این موقعیت بکنم. یک ساعتی نشسته بودیم که گوشی میلاد زنگ خورد انگار از بیمارستان بود. بعد از قطع تماس در حالی که بلند میشد گفت: _شرمنده آرام جان باید یه سر برم بیمارستان.... بریم اول تورو برسونم _ مزاحم نمیشم شما برید من خودم میرم. _ نه این چه حرفیه میرسونمت. همین که از جا بلند شدم طاها که انگار از قبل روی پله ها منتظر بود بالا آمد و گفت: _ دارید میرید میلاد: آره من باید برم بیمارستان ، طاها : خب من آرام و میرسونم _ نه ممنون طاها از جواب سریعم ناراحت شد نگاهم کرد و گفت: _ تارا گفت می خوای باهاش بری دکتر بمون تقریبا یه اینجا نزدیکه ،من می رسونمت. واقعا که از دست تارا ،باید خودم به او می گفتم اخبار مرا به طاها ندهد. میلاد لبخند تلخی زد و گفت : بمون آرام جان منم که باید برم بیمارستان ایشالا یه دفعه ی دیگه جبران می کنم. با یک خداحافظی کوتاه به سرعت از پله ها پایین رفت...مثلا با این کارش خواست من و طاها را تنها بگذارد. طاها روبرویم قرار گرفت و گفت: _ الان زوده بشین یه نیم ساعت، سه ربع دیگه بریم. از برخوردهایش ناراحت بودم. _ ممنون آدرس بدید خودم میرم، همونجا هم منتظر می مونم. کمی نگاهم کرد و سرش را زیر انداخت و به سمت میزی که چند لحظه قبل پشتش نشسته بودیم رفت. کلافه برگشتم و نگاهش کردم. او اما پشت به من مشغول جمع کردن میز بود. _ دیگه شکلات گلاسه دوست نداری؟ بی توجه به سوال و لحن غمگینش ، جدی گفتم: _ میشه لطفا آدرسو بگید من برم به سمتم برگشت و گفت: _ خودم می برمت اصلا چرا از او آدرس می خواستم ... گوشی ام را در آوردم و خواستم با تارا تماس بگیرم که خودش را به من رساند و گوشی را از دستم گرفت . عصبی نگاهش کردم که ملتمسانه مثل تمام این روزها گفت: _خواهش می کنم بشین الان میام. قبل از اینکه اجازه ی هیچ حرف و حرکتی به من دهد به سرعت از پله ها پایین رفت. نفسم را کلافه بیرون دادم و به سمت پنجره رفتم و به خیابان خیره شدم.اینجا ماندن کمی ناراحتم می کرد گوشه به گوشه ی این طبقه مرا به یاد آن روزها می انداخت و من با تمام وجود سعی داشتم نگذارم آن سرپوش از روی خاطراتم کنار رود اما خیلی هم موفق نبودم.... شاید بهتر بود رک و پوست کنده با طاها صحبت می کردم و می گفتم که من و او دیگر هیچگاه ما نمی شویم....باید می گفتم...تا شاید او هم دست از سرم بردارد ... _ اون موقع ها فقط توی ریاضی اینجوری غرق میشدی با صدایش که از پشت سرم می آمد از فکر خارج شدم و به سمتش چرخیدم. با احساس نگاهم می کرد...نگاه از او گرفتم. روی میز یک لیوان شکلات گلاسه ی جدید و یک فنجان قهوه بود. _ میشه لطفا بشینی. بی حرف نشستنم باعث تعجبش شد. روبرویم نشست. چقدر این تصویر آشنا بود....و چقدر تلخ... سرم را زیر انداختم و مشغول بازی کردن با لیوانم شدم _ آرام نه نگاهش کردم و نه جوابی دادم که خودش ادامه داد. _ می دونم باورت نمیشه...اما من اون موقع هم ... دوست داشتم. مسخره نبود؟... واقعا خودش خجالت نمی کشید از این حرف.... دوستم داشت؟ ... دوستم داشت و آن بلا را به سرم آورده بود... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت صدو سی وهشتم🌹 باز هم سرم را بلند نکردم که گفت: _ می دونم باور نمی کنی.. _ شما جای من بودید باور می کردید؟ با غم سرش را به نفی تکان داد. خوب بود که نه توجیه می کرد و نه پافشاری. اخم هایش در هم رفت و گفت: _ می خوای به میلاد فکر کنی؟ با جدیت تمام گفتم: _ این یه مسئله ی شخصیه. دوباره سرش را با غم اما این بار به تایید حرفم تکان داد. دوباره پرسید _ دیگه شکلات گلاسه دوست نداری؟ لیوان قبلی ام تقریبا دست نخورده باقی مانده بود و این یکی هم ... این فضا بیش از اندازه یادآور بود و کمی کنترل ذهنم برای کنکاش نکردن خاطرات سخت بود ... _ گاهی می خورم سعی کرد لبخند بزند...کاری که طاهای این ر وزها با آن بی نهایت غریبه بود. هر دو غمگین روبروی هم نشسته بودیم و با لیوان و فنجانمان بازی می کردیم... از بودن در هجوم خاطراتی که این چند سال سعی در فراموش کردنشان یا به قول مسعود خان کنار آمدن با آنها را داشتم ،غمگین شده بودم ... دلم برای آن آرام ساده و خوش خیال می سوخت... خیره به لیوانم با محتویاتش بازی می کردم که دستش جعبه ی مربعی شکل تقریبا کوچک و زیبایی را کنار لیوانم قرار داد. سرم را بلند کردم و نگاهش کردم.... خیره در چشمانم گفت: _بازش کن لطفا نگاهی به جعبه انداختم و دوباره او را نگاه کردم و گفتم: _ این چیه؟ خودش جعبه را برداشت و در جعبه را باز کرد..... یک دستبند باریک چرمی زیبا که وسط آن اسم من و طاها با طلا به زیبایی با هم ترکیب شده بود... دستبند را بیرون آورد و روی اسم مرا به آرامی نوازش کرد و دستبند را به طرفم گرفت. منظورش را از این کارها نمی فهمیدم....چپ چپ نگاهش کردم...واقعا که او خجالت هم می دانست چیست.... لبخند تلخی زد و گفت: _ اینو پنج سال پیش برای تولدت سفارش دادم برات درست کردن....اما هیچ وقت فرصت نشد بهت بدم... می دونم حرفم و باور نمی کنی، اما به خدا این دیگه نقشه نبود....من اون موقع با خودم کنار اومده بود.... من دوست داشتم....هنـ.... سریع به میان حرفش رفتم . _ خواهش می کنم تمومش کنید. خواستم از جایم بلند شوم که به سرعت گفت: _ بمون خواهش می کنم .... بذار حرف بزنم....نمی خوام ازم قبولش کنی می خوام ... دستبند را به درون جعبه برگرداند و جعبه ی دیگری را از روی صندلی کناری اش برداشت و به سمتم گرفت. _ این هدیه ی تولد امسالته .... می خواستم توی یه فرصت مناسب بهت بدمش.... خدایا...او انگار اصلا شرایط را درک نمی کرد. _ واقعا انتظار دارید ازتون قبول کنم. _ من انقدر گند زدم که حق هیچ انتظاری رو ندارم... هیچ حقی ... هر سال برای تولدت هدیه می خریدم... همش توی خونست... دلم می خواست حالا که دیدمت بهت بدمشون... آرام ....هیچ راهی نمونده برای جبران؟ جبران....مگر جبران هم میشد... شاید همین حالا بهترین فرصت بود برای گفتن. در حالی که به چشمان غمگینش که با تمام وجود مرا نگاه می کردند خیره شده بودم گفتم: _ وقتی تصمیم گرفتم برگردم، اصلا فکرنمی کردم دوباره اینجا روبروی شما بشینم ... می دونستم بالاخره می بینمتون ... اما... نگاهش .... حرف زدن را برایم سخت می کرد.... نگاه از او گرفتم و ادامه دادم. ببینید من و شما دیگه هیچ وقت ما نمیشیم... همونطور که همون موقع ها هم نبودیم و من ساده لوحانه برای خودم خیالـ..... به میان حرفم آمد _ آرام به خدا ایـ ... من هم به میان حرفش رفتم و گفتم: _ اجازه بدید... من و شما هیچ وقت ما نبودیم... چون شما روراست نبودید از اول هدف داشتید برای نزدیک شدن به من....خب به هدفتون هم رسیدید....اصلا گذشته رو بذارید کنار.... من تا اونجا که تونستم فراموش کردم و تا اونجا هم که بتونم و بذارید... به یاد نمیارم... اما به هیچ وجه من دیگه دلم نمی خواد شما حرفی از احساستون یا از گذشته بزنید ... چون نه من می تونم قبولش کنم ... نه اصلا دلم می خواد حسی وجود داشته باشه.... این چیزیه که امکان نداره عوض بشه... و این که من مطمئنم شما الان فقط عذاب وجدان دارید و مطمئنا دوست داشتنی که ازش حرف میزنید ناشی از این حسه و برای من نه مهمه و نه قابل قبول ..... پس بهتره که شما هم همه چیزو فراموش کنید.... با لحنی بی نهایت درمانده گفت: _ عذاب وجدان دارم، قبول.... اما می دونم که دوست دارم ...چه جوری فراموشت کنم .... من نمیتونم... _ این دیگه مشکل شماست هنگ کرده بود...مثل آدمی شده بود که به بن بست رسیده. خودم هم حال خوبی نداشتم....نمی دانم چرا گفتن این حرفها برایم سخت بود. بعد از کمی سکوت ،تصمیم گرفتم تا جریان ساعت را هم از خودش بپرسم و ساعت را هم از او بگیرم. رو به طاهای درمانده ای که انگار غم عالم را در چشمانش جای داده بود گفتم: _ اون ساعتو از کجا اوردید؟.. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت صدوسی ونهم🌹 گیج نگاهم کرد انگار در عالم دیگری بود دوباره سوالم را پرسیدم. دستش را روی ساعت گذاشت و نوازش وار صفحه اش را لمس کرد و گفت: _ خب ... اونو ... _ من دوست ندارم اون ساعت پیش شما باشه _ آرام تو هر چی بگی حق داری ...اما اون ساعت مال منه و امکان نداره از دستش بدم...اونم تنها یادگاریتو... _ چی جوری رسید به دستتون؟ _ چه فرقی می کنه مهم اینه که رسید دست صاحبش _ لطفا بدیدش به من _ امکان نداره .... این عزیز ترین چیزیه که دارم امکان نداره از دستش بدم. انگار حرف زدن با او بی فایده بود. از روی صندلی بلند شدم . _ گوشیمو بدید، می خوام برم _ می رسونمت. ساعت یک ربع به هفت بود و من باید سریع خودم را به تارا می رساندم از طرفی هم حوصله ی کل کل کردن با طاها را نداشتم.باهم از پله ها پایین رفتیم و از کافه خارج شدیم. در ماشین را برایم باز کرد و منتظر شد تا سوار شوم. بعد از اینکه سوار شد. ماشین را روشن کرد و به آرامی راه افتاد. چهره اش بی نهایت گرفته بود. حال من هم بدجور گرفته بود. مدام چهره ی آرام پنج سال پیش روبرویم می آمد و من واقعا دلم می خواست زودتر به مقصد برسیم ... سرم را به سمت پنجره چرخانده بودم و به بیرون نگاه می کردم که صدای آهنگی فضای ماشین را پرکرد. برگرد دوباره پیشم که دارم دیوونه میشم بس که تنهایی نشستم پشت شیشه خدایا می خواست مرا دیوانه کند.. دوست نداشتم این حس و حال را ...چگونه به او حالی می کردم که راه ما تا ابد از هم جداست... برف و بارون که بیاد این زمستون که بیاد می دونی تنهاییام چند ساله میشه سعی کردم هیچ عکس العملی نشان ندهم... صدای نفس کلافه اش را شنیدم و صدای آهنگ قطع شد. کاش زودتر می رسیدیم. نگاهم را به روبرو دادم و از گوشه ی چشم نگاهش کردم... دستش را محکم دور فرمان ماشین فشار می داد ... اخم و غم در چهره اش نمایان بود. او هم اعصاب نداشت... بالاخره رسیدیم... نفس راحتی کشیدم و با یک تشکر خشک و خالی به سرعت از ماشین پیاده شدم و به سمت مطب رفتم. عجب روزی بود... تارا را دیدم روی صندلی روبروی در ورودی نشسته بود و به در نگاه می کرد...منتظرم بود. با دیدنم لبخند زد و خواست بلند شود ،به سرعت به سمتش رفتم و اجازه ی بلند شدن ندادم. _سلام ببخشید مجبور شدی بیای _ سلام .... خودم دوست داشتم. کنارش نشستم به خانمی اشاره کرد و گفت: _ بعد از اون خانم نوبت منه. _ پس به موقع رسیدم. سرش را با لبخند تکان داد. یادم آمد که می خواستم به او چیزی بگویم. _ تارا جون _ جانم با لحنی خیلی عادی و دوستانه که او را هم نگران نکند گفتم: _ ببخشید نمی خوام به هیچ وجه ناراحتتون کنم...اما میشه خواهش کنم از من برای برادرتون نگید هول شد _ باور کن نمی گم.... _ اما ایشون می دونستن که من می خوام بیام اینجا متعجب گفت: _ دیدیش سرم را به تایید تکان دادم. _ طاها از وقتای دکترم خبر داره امروزم زنگ زد ببینه اگه آرش نیست بیاد دنبالم... به خدا هی سعی کردم طفره برم اما انقدر پرسید و گفت خودم میام دنبالت که مجبور شدم بگم می خوام با تو برم... به خدا نمیخواستم ناراحتت کنم. خواستم چیزی بگویم که در مطب باز شد و طاها وارد شد. هم من و هم تارا متعجب نگاهش کردیم. انگار امروز نمی خواست تمام شود. تارا نگران نگاهم کرد. دستم را روی دستش گذاشتم و گفتم: _ نگران نباش تارا جون من الانم با ایشون اومدم مطب. تارا کمی خیالش راحت شد ودوباره به طاها که با چهره ای گرفته به ما نزدیک میشد نگاه کرد. طاها روبروی من ایستاد و گوشی ام را از جیبش در آورد و به سمتم گرفت. لبخند تلخی زد و گفت: _ نمی خواستم مزاحم بشم اما گوشیتو یادت رفت با خودت ببری. گوشی را از دستش گرفتم و زیر لب تشکر کردم. رو به تارا پرسید. _ آرش میاد دنبالتون؟ تارا: آره میاد تو برو تارای بیچاره می خواست تا آرش نیامده طاها را از اینجا دور کند. طاها هم با خداحافظی کوتاهی از مطب خارج شد . صدای قلب جنین تارا را می شنیدم و لبخند از لبهایم کنار نمی رفت. تارا عکس سونوگرافی اش را هم به من داد. و گفت : _ اینم عکس پسرم برای عمش _ مرسی دکتر: خیلی باید مواظب خودت باشی...استرس ، تنش ،نگرانی به هیچ عنوان نباید داشته باشی متوجهی ... به هیچ عنوان. با هم از در مطب خارج شدیم همان موقع آرش جلوی پایمان ترمز کرد. سوار شدیم و او بعد از سلام و احوال پرسی کوتاهی راه افتاد. همراه هم به خانه ی ما رفتیم . قرار بود شام را دور هم باشیم. همزمان با ما آرمین و سارا هم رسیدند... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت صدو چهلم🌹 از ماشین پیاده شدیم و بعد از سلام علیکی مختصر به سمت خانه راه افتادیم. آرمین با آیلین مشغول بود و تارا داشت از دکترش برای سارا می گفت، کنار آرش که عقب تر از بقیه بود رفتم . به رویم لبخند زد و گفت: _ ببخش خسته شدی _ نه اتفاقا خوب بود دوست داشتم ببینم پسرتو لبخندی شیرین روی لب هایش نشست... _ کلی هیجان دارم برای اومدنش. به رویش لبخند زدم و گفتم: _ آرش.. می خوام یه چیزی ازت بپرسم اما قول بده عصبانی نشی. بقیه به در خانه رسیده بودند و داشتند وارد می شدند که آرش ایستاد و من هم روبرویش ایستادم. _ چی شده؟ _ چیزی نشده ... فقط یه سواله؟ _ خب بپرس _ آرش می دونم که همتون از جریان اون ساعتی که برای طاها خریده بودم خبر دارید. اخم کرد و گفت: _ خب؟ _من اون ساعت رو دستش دیدم انگار همه از این موضوع بی خبر بودند چون آرش هم تعجب کرد و گفت: _ واقعا؟ قبل از اینکه چیزی بگویم آرمین به سمتمان آمد و گفت: _ چرا نمیاید داخل..چیزی شده؟ آرش بی چاره دست پاچه شده بود ، بی توجه به آرمین گفت: _ آرام به خدا من ندادم بهش پس این ساعت کوفتی از کجا به دست او رسیده بود. به دستِ ، به قول خوده طاها ...صاحبش.... آرام گفتم: _ پس از کجا رسیده دستش؟ آرمین هم که متوجه جریان شده بود رو به آرش کرد و گفت: _ شاید تارا داده بهش. آرش کمی فکر کرد و گفت: _ من قبل از عروسیمون، همون موقع که با تارا می رفتیم برای چیدن خونه، اون ساعتو نشونش داده بودم. یعنی یه روز خیلی اصرار داشت برای اینکه طاها رو مثلا ببخشیم و فرصت جبران و چه می دونم از این حرفا، ساعت پیشم بود، بهش نشونش دادم تا بفهمه خیلی چیزا رو نمیشه بخشید ،تابفهمه عمق فاجعه رو اما ندادم بهش نمی دونم .... بعدم انقدر درگیریهام زیاد شد که نمی دونم چیکارش کردم... کمی مکث کرد و گفت: _ امشب خودم از تارا می پرسم.. _ نمی خواد آرش بی خیال... استرس براش خوب نیست... بذار برای بعد آرمین :فعلا بریم داخل همه منتظرن ... درکنار هم راه افتادیم و از پله ها بالا رفتیم و وارد خانه شدیم. باید بی خیال می شدم... به هر حال دلم می خواست بدانم ، آن ساعت چگونه به دستش رسیده ... همین. با مسعود خان مشغول صحبت بودیم ،ماجرا های این چند روز و تعقیب های طاها و صحبت کردنمان در کافه را برای مسعود خان گفته بودم. ریز و با جزئیات ... مسعود خان: آرام جان می خوام یه سوالی ازت بپرسم ... دلم می خواد بی رودرواسی راستشو بهم بگی. منتظر نگاهش کردم ... هرچند حدس می زدم که در چه مورد می خواهد بپرسد. _ الان بعد از دیدن طاها چه حسی داری؟ _ خب راستش...اولش که هیچی...اما هی که اصرار به حرف زدن کرد و بعدم حرفایی که زد... هر از گاهی دوباره اون حسای بد چند سال پیش میاد سراغم... که من به شدت سعی می کنم کنارشون بزنم....باور کنید ،من دیگه علاقه ای بهش ندارم... یعنی اگه اون حسای بدو بذارم کنار هیچ حسی بهش ندارم.... هرچند که از بعد از صحبت کردن باهاش گاهی خاطرات اعصابمو به هم میریزه .... بعضی وقتا هم افکار ضد و نقیضی دارم که اذیتم می کنه... کمی فکر کرد و گفت: _ اما اون به نظر نمیاد حسش الکی و از روی عذاب وجدان باشه ... هرچند زوده برای نتیجه گیری _ برای من مهم نیست....یعنی اصلا دلم نمی خواد اونم این حس و داشته باشه ...هرچند که من مطمئنم همش از سر عذاب وجدانه کمی سکوت کرد و به فکر فرو رفت. _ آرم جان با ما نمیای شیراز ؟ _ نه دیگه بابا اینا که قبول نکردن ، بعدم سارا و آرمین گفتن باید این دو سه هفته ی باقی مونده رو پیش اونا باشم. _ حق دارن بالاخره ما استرالیا پیش همیم و اونا دوست دارن الان پیششون باشی. مسعود خان و بچه ها سه روز را در خانه ی ما گذراندند و بعد به همرا ه زن دایی و پدرو مادرشان به شیراز رفتند و باز هم کلی اصرار کردند تا ما هم به جمع آنها بپیوندیم . اما خب ما برنامه ای برای رفتن نداشتیم . با سارا به پباده روی رفته بودیم و من کلی برایش از همه چیز حرف زده بودم و کلی سبک شده بودم . هنگام برگشت، از آنجا که به خانه ی آرش نزدیک بودیم تصمیم گرفتیم سری هم به تارا بزنیم. تارا بی نهایت از دیدن ما خوشحال شده بود . تارا: خیلی خوب کاری کردید اومدید پیشم ، آرش امروز تا شب شرکته و من حسابی حوصلم سر رفته بود. _ خب چرا نمیاید خونه ی بابا اینا که تنها هم نباشید؟ تارا: خب اینجا راحت ترم بعدم یه وقت مامان زنگ میزنه یا ... کسی میخواد بیاد دیدنم دیگه مزاحم شما نمیشم. بیچاره منظورش به طاها بود. سارا: کاش پسرت مثله آیلین هفت ماهه به دنیا میومد تو هم مثل من زود راحت میشدی.. تارا: آره واقعا ...به خدا خیلی سختمه .. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارتصدوچهل ویکم🌹 _ افسانه خانم رفتن؟ کمی هول شده گفت: _ آره ... یعنی می دونی نمی خواست یه دفعه بره ها یه مشکلی پیش اومد دیگه مجبور شد دیشب بره ... حالا خودشون زنگ می زنن برای عذر خواهی. _ نه خواهش می کنم عذر خواهی برای چی. با صدای ضعیف زنگ تلفن تارا به سمت صدا رفت و سارا خیلی یواش در گوشم گفت: _ فکر کنم رفتنش ربطی به طاها داشته باشه تارا: ای بابا پس این تلفن کو... صداش از همین جا میاد با سارا بلند شدیم و به سمت صدای ضعیفی که می آمد رفتیم بعد از چندین بار زنگ خوردن در حالی که ما هنوز گوشی را پیدا نکرده بودیم تلفن روی پیغام گیر رفت و صدای عصبانی و در عین حال غمگین طاها در خانه پیچید ، که باعث شد هر سه ی ما سر جایمان خشک شویم. _تو هم دیگه جوابمو نمیدی آره .... تارا این کارای مامان چه معنی میده...اصلا به جهنم، نیاید... هیچ کدومتون نیاید....من خودم تنها میرم... انقدر میرم تا بالاخره اجازه بدن تنها برم خواستگاریش... چرا نمی فهمید، این دفعه آرام بره من دیگه دستم بهش نمی رسه... (صدایش شکست) چرا کمکم نمی کنید .... خودم می دونم چه غلطی ک ردم.... دارم دیوونه میشم.... تارا خواهش می کنم به مامان بگو برگرده .... ای خدا... صدا قطع شده بود اما هنوز ما شوک زده سرجایمان ایستاده بودیم. تارای بیچاره با ترس سرش را به سمت من که خودم شوکه بودم برگرداند. سارا سعی کرد خودش را جمع و جور کند، به سمت تارا رفت و کمک کرد روی مبل بنشیند و بعد هم برایش لیوانی آب آورد و به دستش داد. من هم روبرویش نشستم... تارا به گریه افتاد ... سارا سعی در آرام کردنش داشت اما بی فایده بود. من اما هنوز در شوک بودم. طاها نمی گذاشت این سفر با آرامش تمام شود. انگار او تمام توانش را گذاشته بود تا من گذشته را به خاطر بیاورم و من از این به خاطر آوردن می ترسیدم. تارا : از فردای روز مهمونی تا همین دیشب هر روز میرفت سراغ مامان .. هم برای طلب بخشش و هم برای .... مامان از دستش کلافه شد دیشب بعد از دعوایی که داشتن ساکشو بست و برگشت مشهد. تو این چند سال که مامان جریانو فهمیده طاها کارش همینه التماس برای بخشیده شدن... اما مامان کوتاه نمیاد.... حالا هم که از وقتی دیدتت بحث خواستگاری و پیش کشیده... البته این فکر همیشه تو سرش بوده اما همیشه براش یه آرزو بود... نیم ساعتی بود که سارا توانسته بود تارا را آرام کند و حالا او به حرف آمده بود. کاش با مسعود خان به شیراز رفته بودم. اصلا ای کاش بر می گشتم... حس خوبی به این جریان نداشتم و حس می کردم به این راحتی هم تمام نمی شود. صدای طاها و مخصوصا آن لحنش یک لحظه هم از ذهنم پاک نمی شد و اعصابم را به هم ریخته بود. به خاطر ترس از بد شدن حال تارا منتظر نشسته بودیم تا آرش برسد و بعد ما آنجا را ترک کنیم. اما حال خودم هم اصلا تعریفی نداشت و من به زور تظاهر خودم را عادی نشان می دادم. بعد از توضیحات تارا بیشتر وقتمان به سکوت گذشته بود و هرسه بیشتر در افکار خودمان بودیم. تارا: سارا جون لطفا اون پیغام و پاک می کنی...می ترسم آرش بشنوه بره سراغش دوباره به گریه افتاد.... تارا: همش تقصیر منه... ای خدا ... کاش زمان به عقب برمی گشت و من انقدر گند به زندگی خودم و طاها و آرام نمی زدم... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
معصومه (سلام الله علیها)❤️ یعنی قداست مریم و عصمت فاطمه زهرا (س) و ادامه قصه غصه های زینب دربه اثبات رساندن حق برادر وفاتِ شهادت گونه ی حضرت_معصومه سلام الله علیها برشما تسلیت باد.
شهــــــــر بازی پارت صدوچهل ودوم🌹 به هق هق افتاده بود. خودم حال خوبی نداشتم اما با این حال به کنارش رفتم و سعی کردم آرامش کنم _ گریه نکن تارا جان....اتفاقیه که افتاده....لازم نیست خودتو مقصر بدونی...از طرف من به افسانه خانم هم بگو من برادرتو بخشیدم بگو به خاطر من لازم نیست اونو نبخشه و باش قهر باشه.... خودتم آروم باش... گناه داره پسرت همش براش گریه میکنی. سعی می کرد گریه اش را کنترل کند اما خیلی هم موفق نبود. بالاخره بعد از کلی حرف زدن آرام شد هنوز اما قطرات اشک می آمدند و روی صورتش می نشستند. دستمالی به دستش دادم که همزمان صدای در آمد و آرش داخل خانه شد. آرش با دیدن چهره های ما مخصوصا چهره ی تارا با نگرانی نزدیک آمد و گفت: _ چی شده؟ سارا: هیچی آرش جان آروم باش همه خوبیم هیچ اتفاقی هم نیوفتاده آرش به سراغ تارا رفت و گفت: _ پس چرا گریه می کنی؟ تارا: خوبم آرش آرش کلافه دستی به موهایش کشید و به سراغ من آمد _ چتونه ، چی شده؟ _ هیچی بابا ،فکرکن نشستیم یه فیلم گریه دار دیدم... _ طاها کاری کرده نه؟ تارا سراسیمه گفت: نه آرش جان آرش عصبی گفت: نه آرش ...تو این مدت کی دم و دقه اشک تورو در آورده ، اون از دیشب اینم از الان رو به من کردو زیر لب طوری که فقط من بشنوم گفت: _ می دونم ... مطمئنم زیر سر اون طاهای گور به گور شدن.... چنان حالشو بگیرم نفهمه از کجا خورده.....بذار تارا بخوابه میرم سراغش.... دیگه کوتاه نمیام بعد هم به سمت اتاقشان رفت. بعد از ده دقیقه آرش از اتاق خارج شد. سعی می کرد به خودش مسلط باشد اما هنوز عصبی بود. رو به سارا گفت: زنگ بزن آرمین و آیلینم بیان اینجا سارا: ممنون... آیلین خونه ی مامانمه .... می رم برش می دارم میرم خونه...بریم آرام؟ می ترسیدم آرش کاری دست خودش و طاها دهد حال تارا هم تعریفی نداشت، روبه سارا که منتظر نگاهم می کرد گفتم: _ من امشب می مونم اینجا سارا مردد نگاهم کرد و گفت : باشه هر جور راحتی .... بعد رو به آرش کرد و گفت: _ آرش جان زنگ میزنی یه تاکسی بیاد من برم آرش: خودم می برمت و بدون آنکه اجازه دهد سارا مخالفتش را ابراز کند به سمت اتاق رفت و سوئیچش را برداشت و از خانه خارج شد. وای بدتر شد...آرش کله خراب بود و مطمئن بودم بعد از رساندن سارا به سراغ طاها میرود و بلایی سر خودش و او می آورد. سارا از تارا خداحافظی کرد و به سمت من آمد ... به روی تارا لبخند زدم و گفتم تا پایین همراه سارا میروم و بر می گردم. از در خارج شدیم که سارا نگران پرسید: _ چی گفت بهت آرش؟ _ سارا زنگ بزن آرمین گوشی اش را در آورد و سریع شماره ی آرمین را گرفت و گوشی را به دستم داد. آرمین:سلام عزیز دلم کجایی پس؟ _ آرمین منم صدایش نگران شد _ آرام تویی؟ ... چیزی شده؟سارا خوبه؟ _ آره خوبه. آرمین، آرش الان سارا رو میرسونه خونتون بعدش می خواد بره سراغ طاها تو فقط جلوشو بگیر _چی شده مگه؟ _ سارا اومد برات میگه تو فقط نذار آرش بره سراغش ... خیلی عصبانیه. _ باشه نگران نباش. گوشی را به سارا برگرداندم و از سارا خداحافظی کردم و وارد خانه شدم... صدای درمانده ی تارا در حالی که از شدت بغض لرزان شده بود می آمد. _ طاها چی کار داری میکنی با خودت و با من... جواب بده گوشیتو جلو رفتم تارا آشفته بود با دیدنم گفت: _آرام جان تا آرش نیومده من برم خونه ی طاها گوشیشو جواب نمیده. خدایا عجب شبی بود اگر آرش هم به سراغ طاها می رفت.... _ دوباره تماس بگیرید شاید نتونسته جواب بده. _ نه جواب نمیده باید برم می ترسم بلایی سر خودش بیاره _ تارا جون آروم باش ... استرس براتون خوب نیست نزدیک بود باز به گریه بیفتد _ باید ببینمش...ببینمش حالم خوب میشه.... زود بر می گردم، خونه ی طاها نزدیکه کمی مردد بودم اما نمی توانستم او را با این حال تنها بگذارم _ خیلی خب منم باهات میام. _ نه آرام جون اذیت میشی _ من نمی تونم بذارم با این حال تنها برید دیگر چیزی نگفت ، سرم شروع به تیر کشیدن کرده بود و خبر از یک سردرد میگرنی را میداد. هر دو به سرعت آماده شدیم و با یک آژانس خودمان را به خانه ی طاها رساندیم. تارا با کلید در را باز کرد. همه جا تاریک بود و صدایی هم نمی آمد. رو به تارا گفتم: _ دیدی خونه نیست تارا جون تارا دست برد و چراغ را روشن کرد و به سمت اتاقی که آن روز آرش به سمتش رفته بود رفت و درش را باز کرد. من در میان هال ایستاده بودم و منتظر بودم تارا از اتاق خارج شود تا به خانه برگردیم که صدایی ضعیف تارا مرا کمی به سمت در اتاق کشاند. _ چرا جواب تلفنمو نمیدی...نمیگی نگران میشم. _ بیا داخل، بیا طاها، چته خب حرف بزن.. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت صدو چهل وسوم🌹 از لای در به داخل اتاق نگاه کردم در تراس باز بود و آنها بیرون روی بالکن ایستاده بودند. صدا ی بی نهایت گرفته ی طاها را شنیدم. _ آرام بره میمیرم تارا با این حرف هایش حال مرا بدتر می کرد. من دیگر حسی مشابه او نداشتم و او با این حرفها اذیتم می کرد. _ طاها بی خیالش شو طاها غمگین و کلافه گفت: _ برو تارا تو هم می خوای حرفای مامان و بزنی...برو می خوام تنها باشم...من دیگه به جز آرام هیچی نمی خوام تو این دنیا نمی دانم چرا ناگهان بغض کردم ... از در فاصله گرفتم و به سمت خروجی رفتم و کنارش ایستادم.نمیخواستم بیشتر بشنوم... من اگر می خواستم حس قدیمم را به یاد آورم تنها نفرت بود که زبانه می کشید و من نمی خواستم اینگونه باشم. یادم می آمد که روزی من هم به جز او چیزی در دنیا نمی خواستم، اما... ده دقیقه ای گذشته بود که طاها سراسیمه از اتاق خارج شد و به سمت آشپزخانه دوید. ترسیدم برای تارا اتفاقی افتاده باشد. جلو تر رفتم و خواستم به سمت اتاق بروم که طاها از آشپزخانه بیرون آمد و مرا دید.... کاملا شوکه شده بود...باور نمی کرد خودم باشم. شوک زده گفت: _ آرام _ با تارا اومده بودم... حالش خوبه؟ دوباره با به یاد آوردن تارا به سمت اتاق رفت و من هم پشت سرش وارد شدم. تارا روی تخت تقریبا داراز کشیده بود. نگران به سمتش رفتم _ خوبی تارا جون بی حال زمزمه کرد: خوبم. روبه طاها گفتم: _ ببریمش بیمارستان طاها که خودش هم بی نهایت ترسیده بود سریع سوئیچش را از روی میز برداشت و به سمتم گرفت. _ لطفا در ماشینو باز کن تا من تارا رو بیارم به سرعت سوئیچ را گرفتم و به سمت پارکینگ رفتم و در عقب را باز کردم، بلافاصله طاها در حالی که تارا را در آغوش داشت به سمت ماشین آمد و او را روی صندلی عقب خواباند. تارا دوباره بی حال گفت: خوبم به خدا _ باشه تارا جان آروم باش میریم دکتر خیالمون راحت بشه نگران گفت: _ آرش میفهمه نگران میشه بعدم دعواشون میشه _ من خودم با آرش صحبت می کنم تو نگران نباش فقط به پسرت فکر کن. با طاها سوار شدیم و او به سرعت راه افتاد. ترسیده و بی قرار رانندگی می کرد و یک بار هم نزدیک بود تصادف کند. بالاخره به بیمارستان رسیدیم و طاها بدون حتی خاموش کردن ماشین پایین پرید و دوباره تارا را بغل کرد وبه سمت بیمارستان دوید. من هم بعد از اینکه ماشین را خاموش و قفل کردم به دنبالشان رفتم. تارا زیر سرم بود و طاها کنارش نشسته بود. گوشی ام زنگ خورد ... آرش بود. از اتاق فاصله گرفتم و جواب دادم. صدای بیش از حد نگرانش در گوشی پیچید. _ الو آرام کجایین؟ _ آرش جان نگران نشو اومدیم بیرون _ تارا کجاست چرا گوشیش و جواب نمیده؟ _ خوبه _ گوشی رو بده بهش _ ببین یه خورده حالش بد شد آوردمش بیمارستان الانم خوبه بهش یه سرم ..... هول به میان حرفم آمد _ کجا... کدوم بیمارستان...ای وای ... چرا زودتر نگفتی پس نگرانی اش از صدایش کاملا مشخص بود می ترسیدم با این حال بلایی سرش بیاید. _ آرش به خدا خوبه نگران نباش بی توجه گفت: _ کدوم بیمارستانین. بعد از این که اسم بیمارستان را گفتم وکلی قسم و آیه که حال تارا خوب است گوشی را قطع کردم و به سمت اتاق رفتم. اگر طاها را می دید حتما او را می کشت و حال تارا هم این وسط دوباره بد می شد. تارا نیمه هوشیار بود. به کنارش رفتم و دستش را گرفتم، نگاهم کرد. _ تارا جان الان آرش میاد بهش گفتم که حالت خوبه .... اسمی هم از.... آقای راستین نیاوردم تو هم نمی خواد بگی با همان بی حالی اش قدر دان نگاهم کرد. رو به طاهای غمگین گفتم: _ بهتره شما زودتر برید تا آرش نرسیده بی حرف از جایش بلند شد و پیشانی تارا را بوسید و از او عذر خواهی کرد و با حالتی کلافه و داغون از اتاق خارج شد. این روزها آرام دلسوز وجودم بیش از حدخودنمایی می کرد. دکتر گفته بود بهتر است تارا شب را در بیمارستان بماند. تمام سعیم را کرده بودم تا آرش را آرام کنم و فکر درگیر شدن با طاها را از سرش بیرون کنم. خدارو شکر که نقطه ضعف آرش تارا بود و نقطه ضعف تارا هم طاها در نتیجه آرش به خاطر حال تارا کوتاه آمده بود البته فعلا... با اصرار فراوان، آرش مرا برای رفتن به خانه راضی کرد. می خواست مرا تا درب بیمارستان همراهی کند و برایم تاکسی بگیرد که مانعش شده بودم و گفته بودم پیش تارا بماند. داشتم به سمت یکی از تاکسی های جلوی در می رفتم که کسی از پشت صدایم زد. _ آرام برگشتم ...طاها خودش را به من رساند و با نگاهی به سمت بیمارستان گفت: _ خوبه؟ سرم را به تایید تکان دادم و گفتم: _ دکتر گفت بهتره شب بمونه .....آرش هست، من دیگه میرم. خواستم به سمت تاکسی بروم که گفت: _صبر کن می رسونمت _ ممنون خودم میرم.. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت صدوچهل وچهارم🌹 با لحنی جدی و حق به جانب گفت: _ فکر کردی اجازه می دم این وقت شب تنها بری خونه؟ ناگهان بدون هیچ فکری گفتم: _ چ طور اون موقع منو تنها توی اون پارک درندشت ول کـ.... یک دفعه انگار به خودم آمدم و حرفم را قطع کردم...خدایا این چه حرفی بود که زدم...اصلا دلم نمی خواست چیزی از گذشته ها بگویم...اما نا خواسته بود، دیدار دوباره ام با خانواده و مخصوصا او ، آن ساعت ، حرف های امروزش و قرار گرفتنم در هجوم خاطرات باعث شده بود خاطرات گذشته از زیر آن سرپوش سربرآورند و این حرف ناخواسته از دهانم بیرون بیاید. چهره اش بیش از حد گرفته شده بود. در دلم نالیدم: خدایا من نمی خوام بیاد بیارم پشت کردم و از بیمارستان خارج شدم و به سرعت سوار یکی از تاکسی ها شدم و به خانه برگشتم ... در تمام طول راه خودم را لعنت فرستادم که بی فکر هر چه به ذهنم رسیده بود را گفته بودم... کاش زودتر برمیگشتم ، می ترسیدم با این افکاری که مخصوصا این چند روز در ذهنم از گذشته ها پررنگ شده بود نتوانم خودم را کنترل کنم و چیزهایی را به زبان آورم که اصلا تمایلی به گفتنشان نداشتم.... از تاکسی که پیاده شدم، متوجه ماشین طاها شدم که کمی دورتر ایستاده بود...تا اینجا دنبالم آمده بود. به سرعت به سمت خانه رفتم و داخل شدم. ساعت از 12 گذشته بود. از آنجا که مامان و بابا فکر می کردندکه من امشب ،خانه ی آرمین هستم انتظار ورودم آن هم این موقع را نداشتند. صدایی از سمت اتاقشان می آمد. صداهایی شبیه به بحث کردن بود ، شبیه همان هایی که وقتی که بودم روزانه بود و از وقتی برگشته بودم اتفاق نیوفتاده بود و من فکر می کردم که چقدر این روانپزشک رفتن مامان مؤثر بوده .... اما انگار اشتباه می کردم. مامان: تو حق نداری این حرف و بزنی بابا: چرا حق ندارم،من اشتباه کردم درست تا ابد هم بابتش شرمنده ی تو و آرام هستم... اما تو که خوب بودی چی شد دوباره، آرام و دیدی یادت افتاد... مامان :به خدا اینطور نیست...چرا پای آرام و میکشی وسط، محسن گفت جلال برای تعطیلات اومده یه کم اعصابم ریخت به هم، همین از کنار اتاقشان گذشتم و خودم را به اتاق مهمان رساندم و در را به آرامی پشت سرم بستم. دلم می خواست برای همین لحظه بلیط داشتم و خودم را به استرالیا می رساندم. خیلی چیزها داشت دوباره شبیه گذشته ها می شد و من از گذشته دل خوشی نداشتم. من این آرام و این حال جدید را دوست داشتم و دلم نمی خواست هیچ چیز خدشه ای بر آن وارد کند. حتی اگر فرار تنها راه ممکن بود آن را از دست نمی دادم. از وقتی برگشته بودم ،گاهی به سرم می زد به آن پارک کذایی بروم ....که البته تا همین لحظه جلوی خودم را گرفته بودم و حتی فکرش را هم ندیده می گرفتم .نمی دانم چرا ،حس عجیبی بود ...مثلا می خواستم با این کار به خودم ثابت کنم که من هیچ شباهتی به آرام گذشته ندارم...این روزها بیش از حد دلم می خواست به خودم ثابت کنم که من آن آرام نیستم و به هر راهی برای این اثبات قدم می گذاشتم حتی اگر آن بدترین کابوس زندگیم بوده باشد. باید با مسعود خان صحبت می کردم هیچ چیز مثل صحبت کردن با او مرا آرام نمی کرد. سعی کردم بدون هیچ فکری بخوابم و بیخود ذهنم را در گیر نکنم....کاری که تقریبا با این سردرد و با این افکار نشدنی بود. صبح با ورودم به آشپزخانه مامان و بابا هر دو شوکه شده مرا نگاه کردند. بابا: کی اومدی مگه خونه ی آرمین نبودی _ چرا اما دیشب برگشتم مامان با نگرانی گفت : _ کی اومدی که ما نفهمیدیم. _ ساعت 12 بود تو اتاقتون بودید منم رفتم اتاقم مامان باز هم نگران اما این دفعه بابا را نگاه کرد. بابا کلافه رو به من گفت: _ آرام جان دیشب من و مامانت یکم بحثمون شد و این هیچ ارتباطی به بودن تو نداره . بیچاره ها خودشان هم از این وضع خسته بودند. _ مهم نیست دیگر کسی چیزی نگفت و بابا بعد از خوردن چایش با چهره ای گرفته خداحافظی زیر لب گفت و از خانه خارج شد. مامان با صدایی گرفته رو به من گفت : به خدا من به خاطر دیدن تو ناراحت نبودم... به چی قسم بخورم باور کنی. لحن درمانده و مستاصلش ناراحتم کرد. دلم گرفته بود... با دیدن خانواده ام که هر کدام به گونه ای درگیر اشتباهاتشان بودند و هیچ کدامشان هم از نظر روحی آرامش نداشتند و دائم در عذاب بودند ، حس بدی داشتم.... دلم برای همه می سوخت.دلم می خواست از اینجا بروم. این نکته که به هر حال آنها با دیدن من به یاد اشتباهاتشان می افتند غیر قابل انکار بود و من واقعا این را نمی خواستم. مردد بودم اما گفتم: _ باشه من باور می کنم... اما فقط یه سوال دارم که همیشه تو ذهنم بوده، ازبچگی از وقتی عقلم رسید .... اما هیچ وقت نشد بپرسم منتطر با چهره ای غمگین نگاهم می کرد.. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــربازی پارت صد وچهل وپنجم🌹 دلم نمی خواست هیچگاه این سوال را بپرسم اما دیگر نمی توانستم جلوی خودم را بگیرم. _ شما خودتون هیچ وقت از ماجرایی که براتون اتفاق افتاد برای من نگفتین همشو یا از تو دعواهاتون شنیدم، یا دایی محسن گفت و یه کمی ه م آرمین... اما همیشه برام سوال بود که شما چرا از بابا جدا نشدین... وقتی انقدر از اون ماجرا عذاب می کشیدین... وقتی با دیدن من حالتون بد میشد. به گریه افتاد من هم بغض داشتم.اما خودم را کنترل کردم.... هیچ گاه از وقتی تصمیم به آمدن گرفتم فکر نمی کردم در این سفر حرفی از گذشته ها به میان آورم حداقل نه اینقدر واضح ، اما حالا با قرار گرفتنم در این موقعیت متوجه شدم که خانواده ام خود گذشته هستند و انگار فرار از این گذشته به هیچ وجه برایم امکان پذیر نیست... _ می دونم آرام که من در حقت بد کردم....من احمق بودم....من با وجود تمام اتفاقاتی که افتاد بازم عاشق پدرت بودم .... وقتی به دست پدرت همه ی آرزوهام نقش بر آب شد و من باورم نمیشد که اون تونسته باشه همچین کاری با من بکنه، دیوونه شده بودم چون بازم دوسش داشتم. من به جز آرزوهام فقط عشق پدرتو بچه هامو داشتم سخت بود برام، می دونم که من خیلی ضعیفم که با این اتفاق خودم و کلا باختم اما چیکار کنم نتونستم خودمو نجات بدم....با وجود اینکه می دونستم حمید مسبب همه چیزه هرچند که جلال هم مقصر بود، اما نتونستم ازش جدا شم ... من همه چیزمو از دست داده بودم حتی اعتمادمو اما بازم نمی تونستم فکر کنم حمید نباشه، فکر می کردم تنها چیزی که از رویاهام باقی مونده پدرته ...... میترسیدم از نبودنش ... می دونم زندگی رو براش جهنم کردم با دعواهام و با حال خرابم، اما به خدا غیر ارادی بود .... دعواهام همش به خاطر این بود که اون تو هر دعوا بازم اعتراف کنه که منو دوست داره و هیچ وقت تنهام نمی ذاره ، اینکه هر دفعه اعتراف کنه پشیمونه تا من اعتماد کنم به بودنش و به علاقش....می دونم اشتباه کردم اما به خدا افکارم و کارام دست خودم نبود....می دونم فکر می کنی من دیوونه ام اما باور کن نمی خواستم اینجوری باشم....من گند زدم به زندگی همه مخصوصا تو می دونم اما به خدا دست خودم نبود.... هق هق گریه اش به آسمان رفته بود. من هم آرام گریه می کردم. دلم می خواست باز هم بپرسم از آن آقا که حالا معلوم شده بود اسمش جلال است....از این که من تا دوسالگی پیشش نبودم و از خیلی چیزهای دیگر اما بی خیال شدم. این زندگی از پای بست ویران بود و کنکاش در اعماق آن فقط حالمان را بدتر می کرد. بعد از این که مامان کمی آرام تر شد از کنارش بلند شدم و به اتاقم رفتم. لباس پوشیدم و برای سر زدن به تارا راهی خانه یشان شدم. تارا در اتاقشان روی تخت در حال استراحت بود و آرش داشت برایش آب میوه می گرفت. کنار تارا روی تخت نشستم . _ حالتون بهتره؟ لبخندی زد و گفت: _ ممنونم....آرام جان تورو خدا با من راحت باش به خدا معذب میشم انقدر با احترام با من حرف میزنی _ باشه سعیمو می کنم آرش با دو لیوان آب میوه وارد شد و یکی از آنها را هم به دست من داد و گفت: _ تو هم بخور رنگت پریده _ ممنون تا ظهر در کنار آنها نشستم و سعی کردم حال خرابم را با بودن در کنار آنها بهتر کنم... هرچند که انگار خیلی هم موفق نبودم و مدام در فکر فرو می رفتم .... آرش هم متوجه این حالم شده بود و مدام می پرسید چی شده و من با لبخند سعی در منحرف کردن ذهنش داشتم. بعد از نهار، با وجود اصرار هایشان برای ماندن و همچنین اصرار آرش برای رساندنم اما آنجا را به مقصد جایی که خودم هم نمی دانستم کجاست ترک کردم و شروع به قدم زدن در خیابان ها کردم. دلم می خواست به یک دفتر هواپیمایی بروم و بلیطم را برای همین امشب اکی کنم اما مردد بودم.یک ساعتی با خودم کلنجار رفتم، اما بالاخره این حس فرار در من پیروز شد و خودم را به دفتر هواپیمایی رساندم ، مدام با خودم می گفتم این بهترین کار است .من این آرامشی که به دست آورده بودم را به هیچ وجه از دست نمی دادم وبرای باقی ماندنش هر کاری می کردم.اما از طرفی هم از این ضعف و ناتوانی ام ناراحت بودم. حس می کردم من با بودنم آرامش بقیه را هم بر هم زده ام و فقط رفتن را راه چاره می دانستم.مثال رابطه ی من و خانواده ام دوری و دوستی بود و ما نزدیک به هم نمی توانستیم همگی شاد باشیم. قبل از این که کامل وارد دفتر هواپیمایی شوم، طاها سراسیمه و با چهره ای ترسیده روبرویم قرار گرفت و گفت: _چی کار می خوای بکنی؟ من که از این اتفاق هنوز در شوک بودم و هنوز طاهای روبرویم را باور نکرده بود.با سوالش به خودم آمدم و خودم را عقب کشیدم. همین را کم داشتم که او از بلیط گرفتنم خبر دار شود. انگار باز هم تعقیبم کرده بود و از بس در فکر بودم متوجه نشده بودم. _ چرا تعقیبم می کنید؟ در چهره اش ترس و ناامیدی دیده میشد... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?
شهــــــــر بازی پارت صدوچهل وششم🌹 _ آرام به خدا من نابوده نابودم ،بری میمیرم... یعنی درک نمی کرد که مهم ترین دلیل من برای رفتن خود اوست. _ به هر حال من نیومده بودم که بمونم باید برگردم. با بودن او نمی توانستم بلیط را برای همین روزها بگیرم. پس بی خیال داخل رفتن شد م و به سمت خیابان برگشتم. به سرعت روبرویم قرار گرفت _ آرام تورو خدا...بذار حرف بزنیم...بگو مثل دیشب ،بگو هرچی رو دلت مونده...بگو توروخدا...من قول میدم همه چیز و درست کنم. _ چی رو می خواید درست کنید. _ همه چیزو درست می کنم ...تو فقط باش _ خواهش می کنم برید کنار می خوام برم _ نمی ذارم بری....بیا بگو هرچی تو دلته ،اصلا فحش بده ، بزن تو گوشم....اما نرو حالم خوب نبود...سرپوش خاطرات گذشته انگار کاملا کنار رفته بود و با وجود طاها حی و حاضر روبرویم نمی توانستم از این بیاد آوردن فرار کنم با لحنی درمانده گفتم: _ من نمی خوام به یاد بیارم ... چرا نمی ذارید او هم ملتمس گفت: _ بیا سوارشو ، خواهش می کنم...اینجا مناسب نیست... خواهش می کنم آرام همه جا تقریبا خلوت بود اما اینجا که ما ایستاده بودیم محل تردد بود و چند نفری هم توجهشان به ما جلب شده بود. از بی حواسی ام استفاده کرد و کیفم را کشید و مرا به سمت ماشینش که دقیقا روبروی دفتر هواپیمایی پارک شده بود برد. سوار شدم. او هم به سرعت سوار شد و به راه افتاد. خاطرات یکی یکی جلوی چشمانم رژه می رفتند نیم نگاهی به سمتش انداختم و با دیدن آن ساعت روی دستش باز اعصابم به هم ریخت.... انگار که رویارویی غیر قابل انکار بود. هر دو در افکار خود غرق بودیم ،هیچ نمی گفت و من هم در هجوم خاطرات حرفی برای گفتن نداشتم. شاید نباید فرار می کردم....شاید بهتر بود بی پرده با گذشته روبرو می شدم ... ای کاش می توانستم. روبروی در خانه اش ایستاد. خیلی جدی نگاهش کردم و گفتم: _ چی باعث شد فکر کنید من میان خونتون؟ درمانده گفت: _ می خواستم راحت باشی ...داد بزنی...اصلا بزنی تو گوشم...بعدم اگه اجازه بدی می خوام هدیه هاتو بهت بدم. _ واقعا که... انتظار دارید قبول کنم. نگاهم کرد ...خیره در چشمانم...نگاهی پر از حس و درد _ آرام من می دونم اشتباهی که کردم جبران نمیشه...اما نمی تونم ازت بگذرم خودش نمیگذاشت دهانم بسته بماند. _ اتفاقا شما دقیقا 5 سال پیش از من گذشتید توی همون پارک ... یادتون که نرفته؟ با درد چشمانش را بست و با صدای گرفته اش گفت: _ یادم نرفته، کابوس تموم این سالامه حالا که حرفش پیش آمده بود شاید بهتر بود بگویم _ اما شما خودتون کابوس اون شبهای من بودید. چهره اش بیش از اندازه غمگین شده بود صدایش انگار از ته چاه بیرون آمد. _ اشتباه کردم. با یاد آوری چیزی دلم بدجور گرفت...با بغضی که کنترلش می کردم گفتم: _ میدونید اون روزا به چی فکر می کردم... دردمند نگاهم کرد. ادامه دادم. _ به اینکه خدای نکرده اگه اون موقع تارا مرده بود منم الان زنده نبودم رنگش پرید ،با عجز گفت: _ آرام در حال خودم نبودم حرف ها بی اجازه می آمدند و از دهانم خارج می شدند در حالی که نگاهم به روبرو بود و آرام آن روزها دلم را بدجور می سوزاند، بی توجه به صدای بیش از اندازه ناراحتش ادامه دادم _ چرا اصرار دارید که مثلا منو دوست دارید ، مگه توی صورتم فریاد نمیزدید که ازم متنفرید ، مگه خودتون نگفتید حالم از ریخت مزخرفت بهم می خوره من می خواستم این حرفها برای او نگفته بماند ...خودش نمی گذاشت.... _ مگه فریاد نزدید که تحمل من سخت بوده...خب منم رفتم دیگه مشکلتون چیه؟...... مگه درد و دلامو نزدید توی سرم ...مگه نگفتید منی که خانوادم نمی خوانم چرا شما باید ازم خوشتون بیاد... سرش را روی فرمان گذاشته بود و با هر یک از جملاتم صدایش درمانده تر میشد و می گفت: غلط کردم من این را نمی خواستم ..... این حالش را نمی خواستم.... چون من نمی توانستم او را قبول کنم.... این به یاد آوردن فقط حس بدم نسبت به او را بیدار می کرد.... من این را نمی خواستم.... من این تناقض احساساتم را نمی خواستم که از یک طرف دلم برایش بسوزد و از یک طرف هم با دیدنش حس نفرت از او پیدا کنم.... درهای ماشین قفل بود. می خواستم بروم.... _ باز کنید درو؟ سرش را از روی فرمان بلند کرد و خواست چیزی بگوید اما با نگاه به چشمانم سکوت کرد نمی دانم شاید حس بدم در چشمانم نمایان بود که بی حرف دیگری با ناراحتی در را باز کرد... به سرعت پیاده شدم و به سمت خیابان به راه افتادم... باید می رفتم قبل از آنکه کاملا دوباره در خاطرات تلخ غرق شوم باید می رفتم. با یک تاکسی دربست خودم را به خانه رساندم. سردرد میگرنی ام شروع شده بود ... مامان و بابا با دیدنم متوجه حالم شدند. با صدای گرفته ای گفتم: _ سلام ببخشید من یکم سرم درد میکنه میرم بخوابم... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت صدوچهل وهفتم🌹 فکر رفتن به آن پارک کذایی حالا پررنگ تر شده بود و یک لحظه هم رهایم نمی کرد. در ذهنم درگیریِ شدیدی برپا بود، از یک طرف آرام ترسو و رنج دیده ی وجودم می گفت فرار کن و از سوی دیگر آرام خودساخته می گفت باید روبرو شوی و به خودت ثابت کنی که دیگر ضع یف نیستی....شرایط افتضاحی بود و اعصابم را به هم ریخته بود. سردردم هر لحظه بیشتر می شد و من واقعا توان مقابله نداشتم. خودم را به اتاق رساندم و فقط مانتو و شالم را در آوردم و روی میز پرت کردم و خودم را روی تخت انداختم و با دو قرص مسکن ، به هزار بدبختی به خواب رفتم.... با درد بدی در سرم از خواب بیدار شدم . از بس خواب های آشفته دیده بودم سردردم بدتر شده بود. به ساعت نگاه کردم فقط دو ساعت از برگشتنم گذشته بود. در اتاق باز شد و آرمین بی صدا وارد اتاق شد و با دیدن چشمان بازم گفت: _ بیداری؟ بی حال گفتم: _ الان بیدار شدم نگرانی اش بیشتر شد. _ حالت خوب نیست؟ _ سرم درد میکنه _ چیزی شده... با هجوم محتویات معده ام به دهانم سراسیمه از جا بلند شدم و به سمت سرویس بهداشتی دویدم. من یا سردرد نمی گرفتم یا اگر می گرفتم بدترین حالتش نصیبم می شد و این سردرد هم ناشی از فشار هایی بود که ازلحظه ی آمدنم به من وارد شده بود و من تا این لحظه آنها را تحمل کرده بودم. سارا در حالی که کمرم را ماساژ می داد نگران گفت : خوبی عزیزم سرم را به تایید تکان دادم. صدای آیلین را شنیدم که با لحن کودکانه اش به آرمین می گفت: _ بابایی عمه مریضه _ آرمین در حالی که نگرانی در صدایش مشخص بود گفت : آره عزیزم باید بره دکتر آبی به دست و صورتم زدم و از سرویس خارج شدم. آرمین: بریم بیمارستان به سختی گفتم: _ نه خوب میشم. سارا: نه میریم بیمارستان یه آمپول میزنی سریع خوب میشی...چرا الکی درد بکشی. تقریبا به زور مرا به درمانگاهی نزدیک خانه بردند . بعد از تزریق دو آمپول یکی ضد تهوع و دیگری مسکن، به خانه برگشتیم و من بی هوش روی تخت افتادم و به خوابی عمیق فرو رفتم. با نوازش دستی روی موهایم از خواب بیدار شدم. سارا بالای سرم نشسته بود. خوب بود که آنها به زور مرا به درمانگاه بردند...سردردم کاملا خوب شده بود و لازم نبود الکی دردش را تحمل کنم. حالا فقط کمی بی حس و حال بودم و ضعف داشتم. سارا که چشمان بازم را دید گفت: _ خوبی؟ _ آره _ خداروشکر نوازش دستش آرامش بخش بود.......این غیر قابل انکار بود که من هنوز هم تشنه ی محبت بودم. حرفهایی روی دلم سنگینی می کرد که احساس می کردم با به زبان آوردنشان حالم خوب میشود دلم کمی درد و دل می خواست و چه کسی بهتر از سارا، او همیشه برایم خواهر بود. همانطور که موهایم را به آرامی نوازش می کرد با صدای آرامی گفتم: _ سارا _ جانم _ امروز همه ی زحمتام به باد رفت هرچی رو که سعی کرده بودم از از یاد ببرم عین فیلم از جلوی چشمام رد شد. او هم آرام در حالی که چهره اش کمی غمگین شده بود گفت: _همه چیز تموم شده عزیزم بهش فکر نکن _ مسعود خان راست می گفت، من فراموش نکرده بودم ، کنار اومده بودم با گذشته ، اما چند روزی هست که می بینم انگار خیلی خوب هم کنار نیومدم.... با بغضی که نا خواسته به گلویم آمده بود گفتم: _ من نمی خوام مثل اون روزا بشم _نمیشی قربونت برم، تو هیچ شباهتی به آرام اون روزا نداری ، فقط دل مهربونته که هیچ فرقی نکرده _ سارا _ جانم _می دونی امروز می خواستم برم بلیطمو واسه همین روزا اکی کنم و برگردم....(قطره اشکی از گوشه ی چشمم چکید)....داشتم فرار می کردم....هنوزم دلم می خواد فرار کنم او هم بغض کرد بود انگار که لرزان نامم را صدا زد با صدای لرزانی ادامه دادم _ اینجا همش می ترسم که نکنه حالم بد بشه و بشم مثل اون روزا ..... بعدشم اطرافیانم با دیدن من فقط خاطرات بد میاد تو ذهنشون هرچند که اشتباهات خودشون باشه، اما باعث میشه همش شرمنده باشن و ناراحت...من واقعا اینو نمی خوام ، دلم نمی خواد هیچ کس با دیدن من حس بدی داشته باشه. _ عزیزم هیچ کس با دیدن تو حس بدی نداره ... این فکرارو بریز دور نمی توانستم این فکرها به نظرم عین واقعیت بودند. _ سارا _ جانم _ چرا طاها دست از سرم بر نمی داره ، مگه اون موقع با نقشه به من نزدیک نشد ، چرا الان بی خیالم نمیشه سارا خیره در چشمانم کمی مردد پرسید _ هنوز ... دوسش داری؟ می ترسیدم از این سوال ... _ من نمی خوامش... نمی تونم بهش اعتماد کنم...از کجا معلوم بازم نقشه نباشه _ به نظر نمیاد دروغ بگه...نمی خوام بگم باورش کنی اما من تو این چند سال که نبودی پشیمونی و داغون شدنشو دیدم...هرچند که زیاد باهاش ملاقات نداشتم اما همون چند بار و اخباری که تارا می داد اینو بهم ثابت کرد.. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت صدوچهل وهشتم🌹 کمی سکوت شدو سارا دوباره نوازشش را از سر گرفت ... دوباره با همان بغضی که داشت سر باز می کرد گفتم: _ سارا _ جانم قطره اشک دیگری از چشمم چکید که اشکهای سارا را هم روان کرد. با صدای گرفته ای گفتم: _ من اون موقع دوسش داشتم....خیلی _می دونم عزیزم _سارا _ جانم _ نمی تونم باورش کنم.. .نمی تونم بهش اعتماد کنم...نمی تونم قبول کنم اون موقع هم منو دوست داشته _ حق داری عزیزم _ سارا _ جانم _ چرا زندگی من اینجوریه... آرمین به سراغمان آمده بود. کمی به چشمانمان که آثار گریه داشت مشکوکانه نگاه کرده بود اما چیزی نگفته بود. آرمین: بهتر شدی؟ _ خوبم ممنون آرمین : آماده بشید می خوایم شام بریم بیرون...گفتم آرش و تارا هم بیان...حال و هوامون عوض بشه. فکر خوبی بود...حال و هوای امروزم بیش از حد گرفته بود. مامان و بابا گفته بودند نمی آیند و ما خودمان برویم. از وقتی من با سر درد به خانه برگشته بودم تا حالا که حالم خوب شده بود. متوجه شده بودم که خودشان را مقصر حال بد امروزم می دانستند و هر دو حسابی گرفته و ناراحت بودند. دوست نداشتم هیچ کس به خاطر من ناراحت باشد. هر دو کنار هم نزدیک در ایستاده بودند قبل از خروجم وقتی سارا و آرمین و آیلین خارج شدند روبرویشان ایستادم و گفتم. _ من ازتون ناراحت نیستم.... من از بچگی عادت کردم که شرایط من متفاوته...دروغ نمی تونم بگم، برام سخت بوده اما دیگه عادی شده....یعنی عادت کردم....امروزم به خاطر شما حالم بد نشد....خب به هر حال من همیشه سر درد می گیرم.... دلم نمی خواد به خاطر من ناراحت باشید....من همیشه از صمیم قلبم دعا می کردم که شما خوب باشید و با هم دعوا نکنید....باور کنید همیشه آرزوم بود. در برابر چشمان اشکبار وغمگین مامان وبابا، از خانه خارج شدم و به سارا پیوستم . با هم سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. در پارکی نشسته بودیم و ساندویچ می خوردیم. به نظرم این حالتمان خیلی دلنشین تر و بهتر از نشستن در رستوران بود. می گفتیم و می خندیدم ... این دور هم بودن ها برای من جدید بود و عجیب امشب به دلم می نشست. بعد از خوردن شام .بلند شدم و دست آیلین را گرفتم و او را به سمت تاب و سرسره ها بردم.ساعت 11 و پارکی که انتخاب کرده بودیم خلوت بود. آیلین را روی تاب نشاندم و شروع به هل دادنش کردم. با ذوق برایم جیغ جیغ می کرد و دلم را شاد. آرش به سمتمان آمد .آیلین را به او سپردم و خودم هم روی تاب کناری نشستم و مشغول تاب خوردن شدم. آرش: آرمین گفت حالت بد شده بود _ یه سردرد معمولی بود آرش: می دونم به خاطر حال تارا مراعات می کنی ....من می دونم حالت به خاطر طاها بد شده دلم نمی خواست آرش را حساس کنم...متوجه شده بودم که آرش کلا هر چه پیش می آید مقصرش را طاها می داند...هرچند گاهی درست بود، اما به هر حال او دیگر زیادی به طاها بدبین شده بود و مثلا اگر وسط خیابان بنزین ماشینش تمام میشد طاها را مقصر می دانست... هر چند این دفعه به خاطر طاها حالم بد شده بود اما سعی کردم عادی و خونسرد برخورد کنم تا آرش هم جوگیر نشود و قاطی نکند...امشب آرامش می خواستم. _ اینطور نیست آرش: آرام می دونم که هست...تارا جریان تلفن و هم برام تعریف کرد اخم هایش در هم رفت و با حالتی گرفته گفت: می دونی اگه هیچ کدوم از این اتفاقا نیفتاده بود....من از خدام بود تو و طاها با هم ازدواج کنید. در دلم گفتم: من هم از خدایم بود...آن روزها با نگاه به چهره ی گرفته اش گفتم: _ آرش من ناراحت نمی شم اگه بخوای با طاها آشتی کنی و دوباره باش مثل قدیما بشی غمگین گفت: نمی تونم دوستی طاها و آرش حیف بود ... من هم حیف بودم ... خیلی چیز ها حیف بود و حیف که آنها به راحتی درست نمیشدند. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت صدوچهل ونهم🌹 دیگر چیزی نگفتم و آرام آرام شروع به تاب خوردن کردم. آرمین هم به سمتمان آمد. آیلین با شوق دستش را به سمت آرمین دراز کردو گفت: بابا تاب آرمین هم قربان صدقه اش رفت و پشت سر من ایستاد و شروع به تاب دادنم کرد. آرمین: خوبی آرام لبخندی به آرامی آرام وجودم زدم و گفتم: _ خوبم در این لحظه واقعا خوب بودم.این بیرون آمدن خانوادگی این شام خوردن و این تاب خوردن ها تازه بود و حسی فوق العاده برایم ایجاد می کرد. هر چند که فکر آن پارک یک لحظه هم دست از سرم برنداشته بود و داشت دیوانه ام می کرد اما باز هم این حس خوب را دوست داشتم... امروز کمی از خاطرات تلخم را بالا آورده بودم و انگار کمی سبک شده بودم. ساعت 9 بود و تازه از خواب بیدار شده بودم. صبحانه خورده بودم و در اتاق مشغول کلنجار رفتن با افکارم بودم. می خواستم به خودم ثابت کنم. می خواستم به آن پارک بروم و آرام جدید را محک بزنم. می خواستم خودم را در دل موقعیتی که از آن ترس داشتم بیندازم. به یاد داشتم که در دبیرستان معلم دین و زندگیمان گفته بود که امام علی (ع) سخنی با همین مضمون گفته اند.همین که با ترسها روبرو شویم و من می خواستم روبرو شوم تا دیگر بهانه ای برای ترس و فرار نداشته باشم. کمی مردد بودم اما با جریاناتی که از آغاز سفر داشتم حالا مصمم شده بودم که به آن پارک بروم و با بدترین کابوس زندگیم روبرو شوم. تنها نشانی که از آن پارک داشتم اسمش بود. اسمی که خیلی هم به آن مطمئن نبودم و تنها هاله ای محو از یک نام بود که نمی دانستم تا چه حد درست است ... اما به هر حال برایم تنها نشانه بود. امیدم به بزرگ بودن پارک بود و فکر می کردم که احتمالا پارک معروفی برای آن منطقه بوده باشد...اما باز هم اینها همه نشانه های خیلی کوچکی بودند.... با تاکسی تلفنی که اشتراکش را داشتیم تماس گرفتم و درخواست یک تاکسی کردم.به مامان و بابا گفتم که بیرون می روم و نمی دانم کی بر میگردم . بدون توضیح بیشتری از خانه خارج شدم، در واقع چون خودم هم نمی دانستم به کجا می روم. سوار تاکسی شدم . نام پارک را گفتم . گفتم احتمالا باید در مناطق بایین شهر باشد. به راننده گفتم هزینه را هر چقدر می خواهد حساب کند فقط این پارک را برایم پیدا کند. امیدوار بودم در این 5 سال خراب نشده باشد یا نامش عوض نشده باشد به هر حال پیدا کردن یک پارک آن هم فقط با یک اسم کار سختی بود. آنقدر برای رفتن به آن پارک مصمم شده بودم که با خود گفتم اگر نتوانستم آن پارک را خودم پیدا کنم از طاها می خواهم مرا به آنجا ببرد. دو سه ساعتی بود که راننده مشغول گشتن بود و از همه هم سوال می پرسید... کم کم نا امید شده بودم و داشتم فکر می کردم آدرس آن پارک را چگونه باید از طاها بگیرم. فکر می کردم که شاید آرش هم آدرسش را بداند چون به هر حال او با آن خانم که مرا به بیمارستان برده بود صحبت کرده بود و شاید از آدرس آن پارک خبر داشت. ساعت از دو گذشته بود،ناامید تصمیم گرفتم از راننده بخواهم به خانه برگردد. قبل از آنکه زبان باز کنم با دیدن صحنه ای آشنا و صدای راننده که گفت: احتمالا باید همین پارک باشه از این دنیا جدا شدم و به 5 سال پیش برگشتم...نفهمیدم چگونه با راننده حساب کردم و چگونه از ماشین پیاده شدم و وارد پارک شدم...تنها چیزی که می دیدم طاهایی بود که آرام ترسیده را به دنبال خودش می کشید...وارد پارک شده بودم... حجم سنگینی را روی سینه ام احساس می کردم...حجمی که نفس کشیدنم را سخت کرده بود... نمی دانم آن نیمکت کجا بود من فقط به دنبال تصاویر ذهنم می رفتم... روی نیمکت خالی که در مسیرم دیدم نشستم... نمی دانم همان بود یانه من اما دیگر توان راه رفتن نداشتم... چند نفس عمیق کشیدم و شیشه آب معدنی ام را از کیفم در آوردم و سعی کردم بر خودم مسلط باشم.... مدام زیر لب می گفتم : من خوبم...دیدی ترس نداشت...اینم یه پارکه مثل بقیه ی پارکا... دیدی تونستی.... بغض اما بود...صدای فریاد طاها هم بود...مدام در گوشم اکو میشد...سرم را زیر انداختم و اجازه دادم اشکهایم صورتم را خیس کنند... زیر لب گفتم: آرام این آخرین باره که برای گذشته گریه می کنی... چشمم به زمین بود ...کسی روبرویم ایستاد... پاهایش را میدیدم...کمی آشنا بود... روبرویم زانو زد...دستهایش را در دو طرف من روی نیمکت گذاشت...اشک هایم بیشتر شد...صدای گرفته اش را شنیدم _ آرام چقدر تن صدایش با آن روز متفاوت بود...آن روز فقط داد زده بود و با حرف هایش زخم...امروز اما صدایش بیش از حد درمانده بود سرم را بلند کردم ... او هم اشک داشت او هم بغض داشت... او هم غم داشت با صدای لرزانی پرسیدم: _ همین جا بود؟ _ غلط کردم آرام در همان حال ادامه دادم _ می دونستی من هیچ جارو بلد نیستم. _ اشتباه کردم صدای گریه ی من بیشتر میشدو او درمانده تر و عاجز تر.. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672
شهــــــــر بازی پارت صدو پنجاهم🌹 میدونستی من چقدر ترسوام. جملاتم را با حالتی خبری می گفتم...او آن روزها مرا خوب میشناخت ...خودش گفته بود برایش یک کتاب گشوده هستم که هزار بار آن را خوانده... _ غلط کردم _ می دونی وقتی ولم کردی چنر نفر مزاحمم شدن؟...می دونی کیفمو دادم تا بتونم از دستشون فرار کنم؟....می دونی دنبالم می اومدن و من داشتم سکته می کردم از ترس؟ ناخودآگاه با صدای بلندی همراه با گریه گفتم: می دونی؟ دستش از روی نیمکت روی پاهایش افتاد و دیدم قطرات اشکی که صورتش را خیس کرد. هیچ نمی گفت،چهره اش اما بی نهایت غمگین بود...پشیمان بود...درمانده بود اشکهایم را پاک می کردم. اما انگار بعد از مدتها دوباره روان شده بودند و کنترلشان از دستم در رفته بود. این حرف ها واقعا روی دلم مانده بود و احساس می کردم حالا که به خودش گفته ام حس بهتری دارم... او باید می فهمید من، بی گناه آن روزها چه کشیدم... چند دقیقه ای بود که فقط سکوت بود و اشک. طاها دستی به صورت خیس و شرمنده اش کشید و روی زانو صاف نشست و دوباره دستش را کنارم روی نیمکت گذاشت و در چشمانم خیره شد. ....وای خدا او آن روزها آرزویم بود.... نگاه از چشمانش گرفتم . طاها: بذار جبران کنم نمی توانستم. _ می دونم تا ابد هم شرمنده باشم و بگم غلط کردم هیچ دردی ازمون دوا نمی کنه خوب بود که می دانست....هرچند که من شرمندگی او را هم نمی خواستم....من این روزها چه می خواستم خودم هم نمی دانستم.... صدایش گرفته بود . بغض انگار که سالها بیخ گلویش را گرفته بود که این چنین سنگین و غم دار حرف میزد _ آرام .... دوست داشتم ، به جون خودت ،به خاک پدرم ،به جون تارا، به جون مامانم... قطره اشکی از چشمم چکید و روی پایم افتاد. _ باورم نمیشه _حق داری ... من گند زدم با تمام وجود گند زدم... هیچ حرفی برای توجیه اون روز ندارم....یادته اون روزا می رفتم و ازم بی خبر بودی ... یادته بعضی روزا باهات غریبه میشدم...به خدا به خاطر این بود که عذاب می کشیدم که به خاطر انتقام بهت نزدیک شدم.یادته آخرین بار که بعد از دو هفته برگشتم...گفتم دیگه نمی رم ... باور کن اون روزا تصمیم گرفته بودم که بذارم کنار همه چیزو فقط به تو فکر کنم....نمی دونم چی شد که گند زدم...می دونم اما قابل توجیه نیست...چی کار کنم باور کنی...آرام تو آروم جونم بودی...وقتی رفتم ، وقتی ولت کردم فهمیدم... اشکهایم دوباره روان شده بودند...من نمی توانستم او را قبول کنم...او خیلی بد کرده بود و من از او می ترسیدم...دل دیوانه ام به حالش میسوخت...من از احساساتم می ترسیدم. او هم حالش خراب بود.خراب کم است افتضاح بود. امید نداشت...از چشمانش معلوم بود... نگاهی به پارک انداختم...دلم می خواست آن روز را با جزئیات برایش تشریح کند تا عمق فاجعه را بفهمد... تا از من انتظار نداشته باشد اجازه دهم در زندگیم حضور داشته باشد.... نگاهش کردم...با تمام وجود نگاهم می کرد...انگار که بار آخریست مرا میبیند... _ اون روز نشناختمت...فکر می کردم یکی دیگه ای که فقط شبیهته...از زندگیم خبر داشتی...با همه ی بدی هاش اما اون روز بدترین روز زندگی من بود.... سرش را زیر انداخته بود و فشار دستانش روی لبه های نیمکت زیادی زیاد بود. انگار آرام رنج دیده ی آن روزها از زیر نقاب آرام جدید سر برآورده بود و داشت برای مسبب غم هایش دردودل می کرد... دلم برای آرام سرخورده ی وجودم کباب بود. با بغض بدی که به گلویم چنگ انداخته بود گفتم: _ نمی تونی منو درک کنی چون هیچ وقت جای من نبودی، که بفهمی وقتی یکی جای همه ی نداشته هاتو پر میکنه و بعد یه دفعه پشتت رو به بدترین شکل خالی میکنه، چه حسی بهت دست میده. از ته دل با تمام عجزی که در صدایش بود باز هم همان جمله ای که این روزها ورد زبانش شده بود را تکرار کرد _ غلط کردم نگاهم به ساعت روی دستش افتاد. دستم را جلو بردم و با انگشت اشاره روی شیشه ی شکسته اش را لمس کردم... اشکی از گوشه ی چشمم چکید.... غمگین و لرزان گفتم: _ می دونی چقدر هیجان داشتم برای تولدت...تاریخشو نمی دونستم هر روز این ساعت و توی کیفم میذاشتم تا غافل گیر نشم...اون روز همراهم نبود...وگرنه الان دیگه روی دستت نبود چون دزدیده بودنش. چهره اش درهم بود و در چشمانش اشک موج میزد. با صدای زنگ گوشی نگاه از چشمانش گرفتم و اشکم را پاک کردم. طاها از جلوی پایم بلند شدو در حالی که انگار هیچ توانی نداشت روی نیمکت کنارم نشست. مثل یک مرده ی متحرک شده بود.روح نداشت...درکش می کردم من هم آن روزها همین گونه بودم. تماس از آرمین بود. جواب دادم. _ سلام صدایم گرفته بود _ سلام آرام کجایی تو؟ ماندم چه بگویم _ من، خب، بیرونم _خوبی آرام صدات چرا گرفته ...کجایی؟ _ خوبم ... میام _ آرام داری نگرانم میکنی؟ کجایی بگو بیام دنبالت.. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت صد وپنجاه ویکم🌹 _خوبم آرمین خودم میام... نگاهی به طاهای مغموم و گرفته ی کنارم انداختم و ادامه دادم کار دارم تموم که شد میام ... باشه؟ کاملا با اکراه رضایت داد و بعد از خداحافظی گوشی را قطع کردم. با احساس نگاهم می کرد. احساسی ناب و خالص...احساسی که آن روزها برایش جان می دادم اما حالا... لبخند تلخی روی لب هایم نشست و گفتم: _ میبینی، به لطف کاری که با من کردی دقیقا از همون روز به چشم خانوادم اومدم...انگار از اون روز منو هم دیدن... ناخود آگاه پوزخندی زدم و غمگین گفتم: _ فکر کنم باید بابتش ازت تشکر کنم شرمندگی روی چهره اش حک شده بود. آهی از عمق دل کشیدم و دوباره به گذشته ها رفتم. _می دونی روزایی که میومدی و برام از تارا می گفتی، از کارایی که برای خوب بودنش می کردی، از غمی که براش داشتی، من چقدر حسرت می خوردم ... میبینی من دوتا برادر داشتم اما به اندازه ی نصف توجه های تو به تارا هم ازشون توجه نمی دیدم... میدونی اون روزا شبانه روز دعا می کردم حال تارا خوب بشه...چون تو فقط وقتی تارا خوب بود ، خوب بودی... همیشه پیش خودم می گفتم که تو هیچ چیزو هیچ کس رو بیشتر از تارا دوست نداری...آخرشم با کاری که کردی برام ثابت شد... با لحنی که آن روزها برایش جان می دادم گفت: _ من هیچ چیزو بیشتر از تو دوست ندارم غمگین گفتم: _ با این حرفا نه دلم خوش میشه نه چیزی عوض میشه...خودت با کاری که باهام کردی، یادم دادی به هیچ کس اعتماد نکنم. نالان و غمگین گفت: _ بهم فرصت بده ...خودم همه چیزو درست می کنم... صدایش بغض داشت وقتی گفت: _ دارم جون میدم که یه بار دیگه با همون خجالتت بهم بگی طاها با غمی که به دلم افتاده بود گفتم: _ اون روز گفتی حالت از خجالتی بودنم به هم می خوره هرچه می گفتم درمانده تر میشد _ منِ احمق حرف مفت زدم...من دیوونه ی خجالتت بودم _ من بهت گفته بودم از از اسباب بازی بودن ، ازبازیچه بودن بدم میاد... تو اما ... _ می دونم گند زدم...توجیه نمی کنم... من تا ابد بگم شرمنده ام فایده نداره _ میبینی با من چی کار کردی...با وجود تمام سعیی که این چند سال کردم، بازم حرفات مو به مو یادمه و دلمو میسوزونه _ منم دارم میسوزم آرام تو آتیشی که خودم راه انداختم...می دونی تو آتیش زندگی کردن چه جوریه...جون میدی اما نمی میری...ذره ذره ی وجودم میسوزه اما تموم نمیشه...میدونی این سالا چقدر آرزوی مرگ کردم... از غم صدای بغض دارش ، دوباره بغض کردم و اشک هایم بی اجازه روان شدند... دل دیوانه ام برایش می سوخت...او روزی تمام زندگی ام بود. _ گریه نکن عزیزم ...من باید تا آخر عمرم ضجه بزنم...تو گریه نکن حالم خوب نبود...فشار خاطرات، حضور او... و بغضش ... اعصابم را به هم ریخته بود ... با گریه گفتم: _ چرا اون کارو کردی ... چرا حالا پشیمونی ... چرا من انقدر بدبختم دوباره بلند شد و جلوی پایم زانو زد. خواست دستم را بگیرد که قبل از آنکه دستم را کنار بکشم، خودش انگار پشیمان شد و دوباره دستش را روی نیمکت دوطرف پاهایم گذاشت و در چشمانم خیره شد التماس گونه گفت: _ بذار جبران کنم عزیزم. با گریه سرم را به نفی تکان دادم...حس عجز داشتم...من میان حس های ضد و نقیض وجودم درمانده شده بودم. من نمی خواستم این "خواستنِ" ته دلم را... _ آرام من فقط تورو می خوام، فقط با تو آروم میشم...تا ابد هم بگی نه و اجازه ندی ،باز من التماست می کنم...من کوتاه نمیام _ فراموش کن...بذار منم فراموش کنم...من نمی خوام گذشته تکرار بشه _ تکرار نمیشه...چون طاهایِ احمقِ خاک برسر، سرش به سنگ خورده و دیگه غلط اضافه نمیکنه...چون مثه سگ پشیمونه...چون داره جون میده برای یه بار نگاه مهربونت...آرام...بذار کنارت باشم...به خدا می میرم بدون تو... نمی توانستم...خدایا این چه برزخی بود که مرا در آن رها کردی...خدایا این احساسات ضدونقیض را کجای دلم باید می گذاشتم... با گریه ای که قطع نمی شد گفتم: _نمی تونم... _می تونی آرام....من کمکت می کنم عزیزم..خودم همه چیزو پاک می کنم....همه چیزو درست می کنم... غمگین و گریان گفتم: _ تو نمیفهمی من چه حسی دارم...( درمانده و با صدای آرام تری ادامه دادم ) من خودمم نمی فهمم چه حسی دارم مستاصل نگاهم کرد و گفت: _ آرام بگو که هنوزم دوسم داری سرم را به نفی تکان دادم نباید هیچ چیز تکرار میشد..باید می رفتم..اینجا ماندنم نتیجه ای جز تکرار گذشته ها نداشت... بلند شدم و اشک هایم را پاک کردم او هم بلند شد و روبرویم ایستاد ... نفس عمیقی کشیدم تا گریه ام را کنترل کنم. و بدون آنکه نگاهش کنم گفتم:.. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت صدو پنجاه ودوم🌹 _ همه چیز تموم شده...پنج سال پیش اینجا من روح و جونمو از دست دادم و بی چاره شدم تا تونستم دوباره سر پا وایسم....امروز هم دفتر این ماجرا همین جا بسته میشه... شما هم فقط عذاب وجدان دارید...من بخشیدم...برای اینکه بتونم فراموش کنم. چند سال پیش بخشیدم...سخت بود اما شد...شما هم بی خیال من بشید...خودتونو ببخشید و زندگی کنید... تمام مدتی که از خاطرات می گفتم او را مفرد خطاب می کردم اما باز با برگشتنم به قالب آرام جدید او برایم دوم شخص جمع شد و غریبه بودنش دوباره نمایان شد. از کنارش گذشتم و به سمت خروجی پا تند کردم...درواقع فرار کردم...ماندنم ممکن بود خرابی دیگری به وسعت 5سال پیش به بار آورد و من از تکرار می ترسیدم و هیچ به این دلم اعتمادی نداشتم...اعتماد از دست رفته ام فقط یکی از خرابی های 5 سال پیش بود. صدای قدم هایش را پشت سرم شنیدم. خودش را به من رساند و کنارم قرار گرفت. همگام با من می آمد و من انگار راه فرار نداشتم. با لحن بی نهایت جذابی که در این شرایط از او انتظار نداشتم گفت: _ عزیزم من کوتاه نمیام...تو تا ابد ناز کن و من نامردم اگه حتی اخم به چهره بیارم. متعجب نگاهش کردم. انتظار این برخورد را نداشتم. منه بیجاره می خواستم از خودم و او فرار کنم و او به حساب ناز کردن می گذاشت...هرچند که لحن جذابش هم بوی غم می داد. _ من ناز نمی کنم...شاید هنوزم منو نشناختی من از این کارا بلد نیستم..هیچ وقت بلد نبودم...من واقعا نمی تونم با لبخند بی نهایت زیبایی نگاهم کرد و گفت: _ من کاری می کنم که بتونی...عزیزم بغض کردم...من نمی توانستم...من نمی خواستم در این شرایط باشم...او می خواست دیووانه شوم... به خروجی رسیدیم. دزدگیر ماشینش را که دقیقا روبروی پارک بود ، زد و به سمت ماشین رفت و درب کنار راننده را برایم باز کرد و گفت: _ سوارشو عزیزم من باید فرار می کردم و می رفتم به همان غربت...وگرنه دیوانه می شدم به سختی گفتم: _ خودم میرم. روبرویم ایستاد و با خواهشی که تمام چهره اش را پوشانده بود گفت: _ خواهش می کنم عزیزم... نتوانستم نه بیاورم...من ناتوان بودم....من اورا نمی خواستم و این حس درون دلم که انگار داشت بیدار میشد عذابم میداد...من این حس را هم نمی خواستم... ناتوان سوار شدم او هم بی حرف دیگری سوار شد و راه افتاد. تا خانه سکوت تنها حرف میانمان بود. من حال خوشی نداشتم و او هم عجیب در فکر بود. روبروی در خانه که ایستاد همزمان با او در خانه باز شد و آرمین و آرش بیرون آمدند. یعنی افتضاح تر از این نمیشد. آرش و آرمین هر دو متعجب و با اخم مارا نگاه می کردند. پیاده شدم که همزمان سارا هم بیرون آمد و او هم با دیدن ما هنگ کرد. از چهره ی من مشخص بود که گریه کرده ام و کلا ظاهرم خیلی حرف برای گفتن داشت و فکر می کنم همین باعث شد آرش باز قاطی کند و با خشم او را مخاطب قرار دهد. _ چی از جونش می خوای...چرا دست از سرش برنمی داری طاها طبق معمول هیچ نگفت و با چهره ای در هم کنار ماشینش ایستاد. سارا کنارم آمد و گفت : _ خوبی عزیزم چرا رنگت پریده..گریه کردی؟ _ خوبم سارا...یه کاری کن دعوا نشه آرمین: اذیتت کرد؟ بی جواب به سمت آرش که می خواست سراغ طاها برود رفتم و به سرعت قبل از آنکه آرش یقه ی طاها را بگیرد خودم را میانشان انداختم _ آرش تورو خدا آروم باش _ چه جوری آروم باشم....برو کنار بذار حالیش کنم دیگه نمی تونه هر غلطی خواست بکنه...بذار بفهمه آرش احمق دیگه هوای خواهرشو داره...بذار بفهمه دوست احمقش دیگه خفه نمیشه...بذار بفهمه... آرش تمام جملاتش را با عذاب می گفت قبل از اینکه دوباره به سمت طاها خیز بردارد، آرمین او را عقب کشید و به زور به خانه فرستاد. روبه طاها کردم و گفتم: _ میبینی شرایطو...آرش فقط یه قسمت خیلی کوچیک از خرابی های 5 سال پبشه.... برو خواهش می کنم...برو فراموش کن بذار منم فراموش کنم پشت کردم و بی توجه به حال گرفته اش با سارا که ناراحت نگاهمان می کرد داخل خانه شدم و بی نگاهی به پشت سر در را بستم. سارا: کجا بودی آرام؟ _ بعدا می گم برات سارا، الان حالم خوب نیست...ببخشید. آرمین به سمتمان آمد و گفت: _ کجا بودی؟...باهم بودین ؟....چرا نگفتی بیام دنبالت؟...چرا گریه کردی؟ قبل از اینکه جوابی در برابر سوال های او که رگباری به سویم پرتاب میشد بیابم، سارا به دادم رسید و در حالی که دستش را دور بازوی آرمین حلقه می کرد گفت: _ عزیزم آروم باش..آرام الان خستس بذار یکمی استراحت کنه خودش باهات حرف میزنه...مگه نه آرام؟ با تکان سر حرفش را تایید کردم و قدر دان نگاهش کردم . از کنارشان گذشتم و وارد خانه شدم، نمی دانم آرش کجا بود که ندیدمش. به اتاقم رفتم و همین که در را باز کردم آرش را نشسته روی تختم دیدم... نه انگار این بازجویی ها تمام نمی شد. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c
شهــــــــر بازی پارت صدو پنجاه وسوم🌹 _ آرش ...اگه نگران منی ،من خوبم...فقط باید یکم استراحت کنم همین...بذار بعدا صحبت می کنیم ... باشه؟ لحن خسته ام راه هر حرفی را به روی او بست که بی صدا از اتاق خارج شد و من خودم را روی تخت انداختم و سعی کردم با مرور معادلات ریاضی در ذهنم، خودم را از این دنیا دور کنم... با صدای زنگ گوشی ام از خواب بیدار شدم. ساعت 7 بود دو سه ساعتی به خواب رفته بودم. گوشی را از کیفم در آوردم .شماره ناشناس بود. بی خیال شدم...کسی با من کاری نداشت... گوشی را روی تخت انداختم و بلند شدم ...با همان لباس های بیرونی ام خوابیده بودم. مانتو ام حسابی چروک شده بود. لباس هایم را عوض کردم و خواستم از اتاق خارج شوم که دوباره گوشی ام زنگ خورد باز هم همان شماره بود ... جواب دادم. _ الو؟ _هنوزم شماره های ناشناس و جواب نمیدی؟ گفته بود کوتاه نمی آید... _ خوبی عزیزم؟ زبانم قفل شده بود انگار با صدای آرام و گیرایش گفت: _باشه تو چیزی نگو فقط به من گوش کن ... آرام به جان خودت کوتاه نمیام ... تو تا ابد بگی نه من بازم کوتاه نمیام...من همه چیزو درست می کنم بهت قول می دم ... حتی آرش و آرمین و هم راضی می کنم... تو فقط باش من همه چیزو درست می کنم... باشه عزیزم؟ چه می گفتم...من هر چه می گفتم نمی شود و نمی توانم او باز حرف خودش را میزد... به سختی گفتم: _ این کارا بی فایده ست _ آرام تو رو خدا نه نیار... بذار دو تامون به آرامش برسیم... درمانده از احساسات مزخرفی که به سراغم آمده بود ،گفتم: _ من به آرامش رسیدم، همون موقع که گذشته رو ریختم دور به آرامش رسیدم صدای آه سوزانش را شنیدم و قبل از اینکه حرف دیگری بزند گفتم: _ لطفا دیگه زنگ نزنید...خداحافظ گوشی را قطع کردم و روی تخت انداختم. نمی گذاشت این سفر با آرامش تمام شود... کوتاه نمی آمد... با صدای در به خودم آمدم و به سمت در رفتم و بازش کردم...آرمین پشت در بود. کنار رفتم ، بی حرف داخل شد.روی تخت نشستم و او هم روی صندلی روبرویم نشست. _ آرش رفت؟ آرمین: آره تارا تنها بود _ نمی خواستم دعوا بشه آرمین: می دونم عزیزم... آرش از وقتی سروکله ی طاها پیدا شد اینجوریه...نمی تونه کنار بیاد و نمی تونه خودشو ببخشه، از یه طرفم نمی تونست قید تارا رو بزنه. کلا وضعیتش اصلا تعریفی نداره... من این چند سال میدیدمش آرام خیلی داغونه... _ من ازش ناراحت نیستم حتی گفتم اگه بخواد با طاها آشتی کنه من مشکلی ندارم. آرمین: آرش خودش نمی تونه خودشو ببخشه...کلا خودشو در برابر تو مقصر میدونه و از این که نتونسته و نمی تونه مثل طاها برخورد کنه تو برزخه... آرش در این چند سال واقعا عذاب کشیده بود و هیچ شباهتی به آرش سرخوش قدیم نداشت. آرمین: امروز با طاها بودی؟ _ نه یعنی من جایی رفته بودم که اونم اومد و وقتی خواستم برگردم رسوندم. آرمین : چرا گریه کرده بودی؟ _ یه کم حرف گذشته ها شد و من یه کم به هم ریختم، همین آرمین: می دونی که فقط آرامشت برای من مهمه و هر تصمیمی بگیری پشتتم؟ به رویش لبخند زدم. هرچند کمی غمگین _ آرمین ... ناراحت میشی اگه یکم زودتر برگردم متفکر نگاهم کرد _ اگه فقط برای حفظ آرامشت می خوای زودتر بری ... نه، اما ... اگه می خوای فرار کنی و اونجا باز خودتو عذاب بدی... آره. غمگین گفتم: _ خب... اینجا یکم اذیت میشم و.... فرار تنها راهه. بلند شد و کنارم روی تخت نشست. دستش را دور شانه ام حلقه کرد و گفت: _ حالا که با همه چیز روبرو شدی...حالا که حرف گذشته ها پیش اومده...هر چی تو دلت هست بریز بیرون و خودتو خلاص کن...نذار باز تو دلت بمونه که اگه دوباره اومدی و حرف گذشته ها شد، دوباره نخوای فرار کنی... _ سخته _ من تنهات نمی ذارم...آرش و سارا هم هستن...ما نمی ذاریم اذیت بشی... _ گفت کوتاه نمیاد _ تو اگه واقعا نخوایش اون هیچ کاری نمی تونه بکنه غمگین گفتم: _ من نمی خوام که بخوامش...از دست خودم کلافه ام کمی در چشمانم نگاه کرد و گفت: _ خواهر کوچولو ی من خودتو اذیت نکن...بذار یه کم زمان بگذره...همه چیز درست میشه... با صدای دوباره ی در نگاهمان به سمت در کشیده شد و بعد از چند لحظه ی کوتاه سارا و آیلین وارد اتاق شدند. سارا با لبخند نگاهمان کرد و گفت: مزاحم نیستیم به رویشان لبخند زدم و گفتم: _ شما مراحمین آیلین: عمه شکلات خنده ام گرفت و در حالی که به سمت شکلات هایی که خیلی کم از آنها مانده بود می رفتم گفتم: _ خدایی آیلین از وقتی منو دیده به غیر از این که شکلات بخواد سراغ من اومده؟ آرمین و سارا هم به خنده افتادند . آرمین آیلین را بغل کرد و به هوا انداخت و گفت: _آیلی بابا ، عمه رو بیشتر دوست داری یا شکلات؟ 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹