eitaa logo
BEST_STORY
182 دنبال‌کننده
40 عکس
4 ویدیو
0 فایل
بهترین رمان های ایرانی🎈💝 رمان های فعلی: سیب سرخ حوا و دخیل_عشق💗💗💗 سیب سرخ حوا:روزانه چهار پارت😍 دخیل عشق: روزانه یک پارت😘 پارت سوپرایزم داریم😉 ادمین: @alireza9495 ✨ ________________________
مشاهده در ایتا
دانلود
معصومه (سلام الله علیها)❤️ یعنی قداست مریم و عصمت فاطمه زهرا (س) و ادامه قصه غصه های زینب دربه اثبات رساندن حق برادر وفاتِ شهادت گونه ی حضرت_معصومه سلام الله علیها برشما تسلیت باد.
شهــــــــر بازی پارت صدوچهل ودوم🌹 به هق هق افتاده بود. خودم حال خوبی نداشتم اما با این حال به کنارش رفتم و سعی کردم آرامش کنم _ گریه نکن تارا جان....اتفاقیه که افتاده....لازم نیست خودتو مقصر بدونی...از طرف من به افسانه خانم هم بگو من برادرتو بخشیدم بگو به خاطر من لازم نیست اونو نبخشه و باش قهر باشه.... خودتم آروم باش... گناه داره پسرت همش براش گریه میکنی. سعی می کرد گریه اش را کنترل کند اما خیلی هم موفق نبود. بالاخره بعد از کلی حرف زدن آرام شد هنوز اما قطرات اشک می آمدند و روی صورتش می نشستند. دستمالی به دستش دادم که همزمان صدای در آمد و آرش داخل خانه شد. آرش با دیدن چهره های ما مخصوصا چهره ی تارا با نگرانی نزدیک آمد و گفت: _ چی شده؟ سارا: هیچی آرش جان آروم باش همه خوبیم هیچ اتفاقی هم نیوفتاده آرش به سراغ تارا رفت و گفت: _ پس چرا گریه می کنی؟ تارا: خوبم آرش آرش کلافه دستی به موهایش کشید و به سراغ من آمد _ چتونه ، چی شده؟ _ هیچی بابا ،فکرکن نشستیم یه فیلم گریه دار دیدم... _ طاها کاری کرده نه؟ تارا سراسیمه گفت: نه آرش جان آرش عصبی گفت: نه آرش ...تو این مدت کی دم و دقه اشک تورو در آورده ، اون از دیشب اینم از الان رو به من کردو زیر لب طوری که فقط من بشنوم گفت: _ می دونم ... مطمئنم زیر سر اون طاهای گور به گور شدن.... چنان حالشو بگیرم نفهمه از کجا خورده.....بذار تارا بخوابه میرم سراغش.... دیگه کوتاه نمیام بعد هم به سمت اتاقشان رفت. بعد از ده دقیقه آرش از اتاق خارج شد. سعی می کرد به خودش مسلط باشد اما هنوز عصبی بود. رو به سارا گفت: زنگ بزن آرمین و آیلینم بیان اینجا سارا: ممنون... آیلین خونه ی مامانمه .... می رم برش می دارم میرم خونه...بریم آرام؟ می ترسیدم آرش کاری دست خودش و طاها دهد حال تارا هم تعریفی نداشت، روبه سارا که منتظر نگاهم می کرد گفتم: _ من امشب می مونم اینجا سارا مردد نگاهم کرد و گفت : باشه هر جور راحتی .... بعد رو به آرش کرد و گفت: _ آرش جان زنگ میزنی یه تاکسی بیاد من برم آرش: خودم می برمت و بدون آنکه اجازه دهد سارا مخالفتش را ابراز کند به سمت اتاق رفت و سوئیچش را برداشت و از خانه خارج شد. وای بدتر شد...آرش کله خراب بود و مطمئن بودم بعد از رساندن سارا به سراغ طاها میرود و بلایی سر خودش و او می آورد. سارا از تارا خداحافظی کرد و به سمت من آمد ... به روی تارا لبخند زدم و گفتم تا پایین همراه سارا میروم و بر می گردم. از در خارج شدیم که سارا نگران پرسید: _ چی گفت بهت آرش؟ _ سارا زنگ بزن آرمین گوشی اش را در آورد و سریع شماره ی آرمین را گرفت و گوشی را به دستم داد. آرمین:سلام عزیز دلم کجایی پس؟ _ آرمین منم صدایش نگران شد _ آرام تویی؟ ... چیزی شده؟سارا خوبه؟ _ آره خوبه. آرمین، آرش الان سارا رو میرسونه خونتون بعدش می خواد بره سراغ طاها تو فقط جلوشو بگیر _چی شده مگه؟ _ سارا اومد برات میگه تو فقط نذار آرش بره سراغش ... خیلی عصبانیه. _ باشه نگران نباش. گوشی را به سارا برگرداندم و از سارا خداحافظی کردم و وارد خانه شدم... صدای درمانده ی تارا در حالی که از شدت بغض لرزان شده بود می آمد. _ طاها چی کار داری میکنی با خودت و با من... جواب بده گوشیتو جلو رفتم تارا آشفته بود با دیدنم گفت: _آرام جان تا آرش نیومده من برم خونه ی طاها گوشیشو جواب نمیده. خدایا عجب شبی بود اگر آرش هم به سراغ طاها می رفت.... _ دوباره تماس بگیرید شاید نتونسته جواب بده. _ نه جواب نمیده باید برم می ترسم بلایی سر خودش بیاره _ تارا جون آروم باش ... استرس براتون خوب نیست نزدیک بود باز به گریه بیفتد _ باید ببینمش...ببینمش حالم خوب میشه.... زود بر می گردم، خونه ی طاها نزدیکه کمی مردد بودم اما نمی توانستم او را با این حال تنها بگذارم _ خیلی خب منم باهات میام. _ نه آرام جون اذیت میشی _ من نمی تونم بذارم با این حال تنها برید دیگر چیزی نگفت ، سرم شروع به تیر کشیدن کرده بود و خبر از یک سردرد میگرنی را میداد. هر دو به سرعت آماده شدیم و با یک آژانس خودمان را به خانه ی طاها رساندیم. تارا با کلید در را باز کرد. همه جا تاریک بود و صدایی هم نمی آمد. رو به تارا گفتم: _ دیدی خونه نیست تارا جون تارا دست برد و چراغ را روشن کرد و به سمت اتاقی که آن روز آرش به سمتش رفته بود رفت و درش را باز کرد. من در میان هال ایستاده بودم و منتظر بودم تارا از اتاق خارج شود تا به خانه برگردیم که صدایی ضعیف تارا مرا کمی به سمت در اتاق کشاند. _ چرا جواب تلفنمو نمیدی...نمیگی نگران میشم. _ بیا داخل، بیا طاها، چته خب حرف بزن.. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت صدو چهل وسوم🌹 از لای در به داخل اتاق نگاه کردم در تراس باز بود و آنها بیرون روی بالکن ایستاده بودند. صدا ی بی نهایت گرفته ی طاها را شنیدم. _ آرام بره میمیرم تارا با این حرف هایش حال مرا بدتر می کرد. من دیگر حسی مشابه او نداشتم و او با این حرفها اذیتم می کرد. _ طاها بی خیالش شو طاها غمگین و کلافه گفت: _ برو تارا تو هم می خوای حرفای مامان و بزنی...برو می خوام تنها باشم...من دیگه به جز آرام هیچی نمی خوام تو این دنیا نمی دانم چرا ناگهان بغض کردم ... از در فاصله گرفتم و به سمت خروجی رفتم و کنارش ایستادم.نمیخواستم بیشتر بشنوم... من اگر می خواستم حس قدیمم را به یاد آورم تنها نفرت بود که زبانه می کشید و من نمی خواستم اینگونه باشم. یادم می آمد که روزی من هم به جز او چیزی در دنیا نمی خواستم، اما... ده دقیقه ای گذشته بود که طاها سراسیمه از اتاق خارج شد و به سمت آشپزخانه دوید. ترسیدم برای تارا اتفاقی افتاده باشد. جلو تر رفتم و خواستم به سمت اتاق بروم که طاها از آشپزخانه بیرون آمد و مرا دید.... کاملا شوکه شده بود...باور نمی کرد خودم باشم. شوک زده گفت: _ آرام _ با تارا اومده بودم... حالش خوبه؟ دوباره با به یاد آوردن تارا به سمت اتاق رفت و من هم پشت سرش وارد شدم. تارا روی تخت تقریبا داراز کشیده بود. نگران به سمتش رفتم _ خوبی تارا جون بی حال زمزمه کرد: خوبم. روبه طاها گفتم: _ ببریمش بیمارستان طاها که خودش هم بی نهایت ترسیده بود سریع سوئیچش را از روی میز برداشت و به سمتم گرفت. _ لطفا در ماشینو باز کن تا من تارا رو بیارم به سرعت سوئیچ را گرفتم و به سمت پارکینگ رفتم و در عقب را باز کردم، بلافاصله طاها در حالی که تارا را در آغوش داشت به سمت ماشین آمد و او را روی صندلی عقب خواباند. تارا دوباره بی حال گفت: خوبم به خدا _ باشه تارا جان آروم باش میریم دکتر خیالمون راحت بشه نگران گفت: _ آرش میفهمه نگران میشه بعدم دعواشون میشه _ من خودم با آرش صحبت می کنم تو نگران نباش فقط به پسرت فکر کن. با طاها سوار شدیم و او به سرعت راه افتاد. ترسیده و بی قرار رانندگی می کرد و یک بار هم نزدیک بود تصادف کند. بالاخره به بیمارستان رسیدیم و طاها بدون حتی خاموش کردن ماشین پایین پرید و دوباره تارا را بغل کرد وبه سمت بیمارستان دوید. من هم بعد از اینکه ماشین را خاموش و قفل کردم به دنبالشان رفتم. تارا زیر سرم بود و طاها کنارش نشسته بود. گوشی ام زنگ خورد ... آرش بود. از اتاق فاصله گرفتم و جواب دادم. صدای بیش از حد نگرانش در گوشی پیچید. _ الو آرام کجایین؟ _ آرش جان نگران نشو اومدیم بیرون _ تارا کجاست چرا گوشیش و جواب نمیده؟ _ خوبه _ گوشی رو بده بهش _ ببین یه خورده حالش بد شد آوردمش بیمارستان الانم خوبه بهش یه سرم ..... هول به میان حرفم آمد _ کجا... کدوم بیمارستان...ای وای ... چرا زودتر نگفتی پس نگرانی اش از صدایش کاملا مشخص بود می ترسیدم با این حال بلایی سرش بیاید. _ آرش به خدا خوبه نگران نباش بی توجه گفت: _ کدوم بیمارستانین. بعد از این که اسم بیمارستان را گفتم وکلی قسم و آیه که حال تارا خوب است گوشی را قطع کردم و به سمت اتاق رفتم. اگر طاها را می دید حتما او را می کشت و حال تارا هم این وسط دوباره بد می شد. تارا نیمه هوشیار بود. به کنارش رفتم و دستش را گرفتم، نگاهم کرد. _ تارا جان الان آرش میاد بهش گفتم که حالت خوبه .... اسمی هم از.... آقای راستین نیاوردم تو هم نمی خواد بگی با همان بی حالی اش قدر دان نگاهم کرد. رو به طاهای غمگین گفتم: _ بهتره شما زودتر برید تا آرش نرسیده بی حرف از جایش بلند شد و پیشانی تارا را بوسید و از او عذر خواهی کرد و با حالتی کلافه و داغون از اتاق خارج شد. این روزها آرام دلسوز وجودم بیش از حدخودنمایی می کرد. دکتر گفته بود بهتر است تارا شب را در بیمارستان بماند. تمام سعیم را کرده بودم تا آرش را آرام کنم و فکر درگیر شدن با طاها را از سرش بیرون کنم. خدارو شکر که نقطه ضعف آرش تارا بود و نقطه ضعف تارا هم طاها در نتیجه آرش به خاطر حال تارا کوتاه آمده بود البته فعلا... با اصرار فراوان، آرش مرا برای رفتن به خانه راضی کرد. می خواست مرا تا درب بیمارستان همراهی کند و برایم تاکسی بگیرد که مانعش شده بودم و گفته بودم پیش تارا بماند. داشتم به سمت یکی از تاکسی های جلوی در می رفتم که کسی از پشت صدایم زد. _ آرام برگشتم ...طاها خودش را به من رساند و با نگاهی به سمت بیمارستان گفت: _ خوبه؟ سرم را به تایید تکان دادم و گفتم: _ دکتر گفت بهتره شب بمونه .....آرش هست، من دیگه میرم. خواستم به سمت تاکسی بروم که گفت: _صبر کن می رسونمت _ ممنون خودم میرم.. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت صدوچهل وچهارم🌹 با لحنی جدی و حق به جانب گفت: _ فکر کردی اجازه می دم این وقت شب تنها بری خونه؟ ناگهان بدون هیچ فکری گفتم: _ چ طور اون موقع منو تنها توی اون پارک درندشت ول کـ.... یک دفعه انگار به خودم آمدم و حرفم را قطع کردم...خدایا این چه حرفی بود که زدم...اصلا دلم نمی خواست چیزی از گذشته ها بگویم...اما نا خواسته بود، دیدار دوباره ام با خانواده و مخصوصا او ، آن ساعت ، حرف های امروزش و قرار گرفتنم در هجوم خاطرات باعث شده بود خاطرات گذشته از زیر آن سرپوش سربرآورند و این حرف ناخواسته از دهانم بیرون بیاید. چهره اش بیش از حد گرفته شده بود. در دلم نالیدم: خدایا من نمی خوام بیاد بیارم پشت کردم و از بیمارستان خارج شدم و به سرعت سوار یکی از تاکسی ها شدم و به خانه برگشتم ... در تمام طول راه خودم را لعنت فرستادم که بی فکر هر چه به ذهنم رسیده بود را گفته بودم... کاش زودتر برمیگشتم ، می ترسیدم با این افکاری که مخصوصا این چند روز در ذهنم از گذشته ها پررنگ شده بود نتوانم خودم را کنترل کنم و چیزهایی را به زبان آورم که اصلا تمایلی به گفتنشان نداشتم.... از تاکسی که پیاده شدم، متوجه ماشین طاها شدم که کمی دورتر ایستاده بود...تا اینجا دنبالم آمده بود. به سرعت به سمت خانه رفتم و داخل شدم. ساعت از 12 گذشته بود. از آنجا که مامان و بابا فکر می کردندکه من امشب ،خانه ی آرمین هستم انتظار ورودم آن هم این موقع را نداشتند. صدایی از سمت اتاقشان می آمد. صداهایی شبیه به بحث کردن بود ، شبیه همان هایی که وقتی که بودم روزانه بود و از وقتی برگشته بودم اتفاق نیوفتاده بود و من فکر می کردم که چقدر این روانپزشک رفتن مامان مؤثر بوده .... اما انگار اشتباه می کردم. مامان: تو حق نداری این حرف و بزنی بابا: چرا حق ندارم،من اشتباه کردم درست تا ابد هم بابتش شرمنده ی تو و آرام هستم... اما تو که خوب بودی چی شد دوباره، آرام و دیدی یادت افتاد... مامان :به خدا اینطور نیست...چرا پای آرام و میکشی وسط، محسن گفت جلال برای تعطیلات اومده یه کم اعصابم ریخت به هم، همین از کنار اتاقشان گذشتم و خودم را به اتاق مهمان رساندم و در را به آرامی پشت سرم بستم. دلم می خواست برای همین لحظه بلیط داشتم و خودم را به استرالیا می رساندم. خیلی چیزها داشت دوباره شبیه گذشته ها می شد و من از گذشته دل خوشی نداشتم. من این آرام و این حال جدید را دوست داشتم و دلم نمی خواست هیچ چیز خدشه ای بر آن وارد کند. حتی اگر فرار تنها راه ممکن بود آن را از دست نمی دادم. از وقتی برگشته بودم ،گاهی به سرم می زد به آن پارک کذایی بروم ....که البته تا همین لحظه جلوی خودم را گرفته بودم و حتی فکرش را هم ندیده می گرفتم .نمی دانم چرا ،حس عجیبی بود ...مثلا می خواستم با این کار به خودم ثابت کنم که من هیچ شباهتی به آرام گذشته ندارم...این روزها بیش از حد دلم می خواست به خودم ثابت کنم که من آن آرام نیستم و به هر راهی برای این اثبات قدم می گذاشتم حتی اگر آن بدترین کابوس زندگیم بوده باشد. باید با مسعود خان صحبت می کردم هیچ چیز مثل صحبت کردن با او مرا آرام نمی کرد. سعی کردم بدون هیچ فکری بخوابم و بیخود ذهنم را در گیر نکنم....کاری که تقریبا با این سردرد و با این افکار نشدنی بود. صبح با ورودم به آشپزخانه مامان و بابا هر دو شوکه شده مرا نگاه کردند. بابا: کی اومدی مگه خونه ی آرمین نبودی _ چرا اما دیشب برگشتم مامان با نگرانی گفت : _ کی اومدی که ما نفهمیدیم. _ ساعت 12 بود تو اتاقتون بودید منم رفتم اتاقم مامان باز هم نگران اما این دفعه بابا را نگاه کرد. بابا کلافه رو به من گفت: _ آرام جان دیشب من و مامانت یکم بحثمون شد و این هیچ ارتباطی به بودن تو نداره . بیچاره ها خودشان هم از این وضع خسته بودند. _ مهم نیست دیگر کسی چیزی نگفت و بابا بعد از خوردن چایش با چهره ای گرفته خداحافظی زیر لب گفت و از خانه خارج شد. مامان با صدایی گرفته رو به من گفت : به خدا من به خاطر دیدن تو ناراحت نبودم... به چی قسم بخورم باور کنی. لحن درمانده و مستاصلش ناراحتم کرد. دلم گرفته بود... با دیدن خانواده ام که هر کدام به گونه ای درگیر اشتباهاتشان بودند و هیچ کدامشان هم از نظر روحی آرامش نداشتند و دائم در عذاب بودند ، حس بدی داشتم.... دلم برای همه می سوخت.دلم می خواست از اینجا بروم. این نکته که به هر حال آنها با دیدن من به یاد اشتباهاتشان می افتند غیر قابل انکار بود و من واقعا این را نمی خواستم. مردد بودم اما گفتم: _ باشه من باور می کنم... اما فقط یه سوال دارم که همیشه تو ذهنم بوده، ازبچگی از وقتی عقلم رسید .... اما هیچ وقت نشد بپرسم منتطر با چهره ای غمگین نگاهم می کرد.. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــربازی پارت صد وچهل وپنجم🌹 دلم نمی خواست هیچگاه این سوال را بپرسم اما دیگر نمی توانستم جلوی خودم را بگیرم. _ شما خودتون هیچ وقت از ماجرایی که براتون اتفاق افتاد برای من نگفتین همشو یا از تو دعواهاتون شنیدم، یا دایی محسن گفت و یه کمی ه م آرمین... اما همیشه برام سوال بود که شما چرا از بابا جدا نشدین... وقتی انقدر از اون ماجرا عذاب می کشیدین... وقتی با دیدن من حالتون بد میشد. به گریه افتاد من هم بغض داشتم.اما خودم را کنترل کردم.... هیچ گاه از وقتی تصمیم به آمدن گرفتم فکر نمی کردم در این سفر حرفی از گذشته ها به میان آورم حداقل نه اینقدر واضح ، اما حالا با قرار گرفتنم در این موقعیت متوجه شدم که خانواده ام خود گذشته هستند و انگار فرار از این گذشته به هیچ وجه برایم امکان پذیر نیست... _ می دونم آرام که من در حقت بد کردم....من احمق بودم....من با وجود تمام اتفاقاتی که افتاد بازم عاشق پدرت بودم .... وقتی به دست پدرت همه ی آرزوهام نقش بر آب شد و من باورم نمیشد که اون تونسته باشه همچین کاری با من بکنه، دیوونه شده بودم چون بازم دوسش داشتم. من به جز آرزوهام فقط عشق پدرتو بچه هامو داشتم سخت بود برام، می دونم که من خیلی ضعیفم که با این اتفاق خودم و کلا باختم اما چیکار کنم نتونستم خودمو نجات بدم....با وجود اینکه می دونستم حمید مسبب همه چیزه هرچند که جلال هم مقصر بود، اما نتونستم ازش جدا شم ... من همه چیزمو از دست داده بودم حتی اعتمادمو اما بازم نمی تونستم فکر کنم حمید نباشه، فکر می کردم تنها چیزی که از رویاهام باقی مونده پدرته ...... میترسیدم از نبودنش ... می دونم زندگی رو براش جهنم کردم با دعواهام و با حال خرابم، اما به خدا غیر ارادی بود .... دعواهام همش به خاطر این بود که اون تو هر دعوا بازم اعتراف کنه که منو دوست داره و هیچ وقت تنهام نمی ذاره ، اینکه هر دفعه اعتراف کنه پشیمونه تا من اعتماد کنم به بودنش و به علاقش....می دونم اشتباه کردم اما به خدا افکارم و کارام دست خودم نبود....می دونم فکر می کنی من دیوونه ام اما باور کن نمی خواستم اینجوری باشم....من گند زدم به زندگی همه مخصوصا تو می دونم اما به خدا دست خودم نبود.... هق هق گریه اش به آسمان رفته بود. من هم آرام گریه می کردم. دلم می خواست باز هم بپرسم از آن آقا که حالا معلوم شده بود اسمش جلال است....از این که من تا دوسالگی پیشش نبودم و از خیلی چیزهای دیگر اما بی خیال شدم. این زندگی از پای بست ویران بود و کنکاش در اعماق آن فقط حالمان را بدتر می کرد. بعد از این که مامان کمی آرام تر شد از کنارش بلند شدم و به اتاقم رفتم. لباس پوشیدم و برای سر زدن به تارا راهی خانه یشان شدم. تارا در اتاقشان روی تخت در حال استراحت بود و آرش داشت برایش آب میوه می گرفت. کنار تارا روی تخت نشستم . _ حالتون بهتره؟ لبخندی زد و گفت: _ ممنونم....آرام جان تورو خدا با من راحت باش به خدا معذب میشم انقدر با احترام با من حرف میزنی _ باشه سعیمو می کنم آرش با دو لیوان آب میوه وارد شد و یکی از آنها را هم به دست من داد و گفت: _ تو هم بخور رنگت پریده _ ممنون تا ظهر در کنار آنها نشستم و سعی کردم حال خرابم را با بودن در کنار آنها بهتر کنم... هرچند که انگار خیلی هم موفق نبودم و مدام در فکر فرو می رفتم .... آرش هم متوجه این حالم شده بود و مدام می پرسید چی شده و من با لبخند سعی در منحرف کردن ذهنش داشتم. بعد از نهار، با وجود اصرار هایشان برای ماندن و همچنین اصرار آرش برای رساندنم اما آنجا را به مقصد جایی که خودم هم نمی دانستم کجاست ترک کردم و شروع به قدم زدن در خیابان ها کردم. دلم می خواست به یک دفتر هواپیمایی بروم و بلیطم را برای همین امشب اکی کنم اما مردد بودم.یک ساعتی با خودم کلنجار رفتم، اما بالاخره این حس فرار در من پیروز شد و خودم را به دفتر هواپیمایی رساندم ، مدام با خودم می گفتم این بهترین کار است .من این آرامشی که به دست آورده بودم را به هیچ وجه از دست نمی دادم وبرای باقی ماندنش هر کاری می کردم.اما از طرفی هم از این ضعف و ناتوانی ام ناراحت بودم. حس می کردم من با بودنم آرامش بقیه را هم بر هم زده ام و فقط رفتن را راه چاره می دانستم.مثال رابطه ی من و خانواده ام دوری و دوستی بود و ما نزدیک به هم نمی توانستیم همگی شاد باشیم. قبل از این که کامل وارد دفتر هواپیمایی شوم، طاها سراسیمه و با چهره ای ترسیده روبرویم قرار گرفت و گفت: _چی کار می خوای بکنی؟ من که از این اتفاق هنوز در شوک بودم و هنوز طاهای روبرویم را باور نکرده بود.با سوالش به خودم آمدم و خودم را عقب کشیدم. همین را کم داشتم که او از بلیط گرفتنم خبر دار شود. انگار باز هم تعقیبم کرده بود و از بس در فکر بودم متوجه نشده بودم. _ چرا تعقیبم می کنید؟ در چهره اش ترس و ناامیدی دیده میشد... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?
شهــــــــر بازی پارت صدوچهل وششم🌹 _ آرام به خدا من نابوده نابودم ،بری میمیرم... یعنی درک نمی کرد که مهم ترین دلیل من برای رفتن خود اوست. _ به هر حال من نیومده بودم که بمونم باید برگردم. با بودن او نمی توانستم بلیط را برای همین روزها بگیرم. پس بی خیال داخل رفتن شد م و به سمت خیابان برگشتم. به سرعت روبرویم قرار گرفت _ آرام تورو خدا...بذار حرف بزنیم...بگو مثل دیشب ،بگو هرچی رو دلت مونده...بگو توروخدا...من قول میدم همه چیز و درست کنم. _ چی رو می خواید درست کنید. _ همه چیزو درست می کنم ...تو فقط باش _ خواهش می کنم برید کنار می خوام برم _ نمی ذارم بری....بیا بگو هرچی تو دلته ،اصلا فحش بده ، بزن تو گوشم....اما نرو حالم خوب نبود...سرپوش خاطرات گذشته انگار کاملا کنار رفته بود و با وجود طاها حی و حاضر روبرویم نمی توانستم از این بیاد آوردن فرار کنم با لحنی درمانده گفتم: _ من نمی خوام به یاد بیارم ... چرا نمی ذارید او هم ملتمس گفت: _ بیا سوارشو ، خواهش می کنم...اینجا مناسب نیست... خواهش می کنم آرام همه جا تقریبا خلوت بود اما اینجا که ما ایستاده بودیم محل تردد بود و چند نفری هم توجهشان به ما جلب شده بود. از بی حواسی ام استفاده کرد و کیفم را کشید و مرا به سمت ماشینش که دقیقا روبروی دفتر هواپیمایی پارک شده بود برد. سوار شدم. او هم به سرعت سوار شد و به راه افتاد. خاطرات یکی یکی جلوی چشمانم رژه می رفتند نیم نگاهی به سمتش انداختم و با دیدن آن ساعت روی دستش باز اعصابم به هم ریخت.... انگار که رویارویی غیر قابل انکار بود. هر دو در افکار خود غرق بودیم ،هیچ نمی گفت و من هم در هجوم خاطرات حرفی برای گفتن نداشتم. شاید نباید فرار می کردم....شاید بهتر بود بی پرده با گذشته روبرو می شدم ... ای کاش می توانستم. روبروی در خانه اش ایستاد. خیلی جدی نگاهش کردم و گفتم: _ چی باعث شد فکر کنید من میان خونتون؟ درمانده گفت: _ می خواستم راحت باشی ...داد بزنی...اصلا بزنی تو گوشم...بعدم اگه اجازه بدی می خوام هدیه هاتو بهت بدم. _ واقعا که... انتظار دارید قبول کنم. نگاهم کرد ...خیره در چشمانم...نگاهی پر از حس و درد _ آرام من می دونم اشتباهی که کردم جبران نمیشه...اما نمی تونم ازت بگذرم خودش نمیگذاشت دهانم بسته بماند. _ اتفاقا شما دقیقا 5 سال پیش از من گذشتید توی همون پارک ... یادتون که نرفته؟ با درد چشمانش را بست و با صدای گرفته اش گفت: _ یادم نرفته، کابوس تموم این سالامه حالا که حرفش پیش آمده بود شاید بهتر بود بگویم _ اما شما خودتون کابوس اون شبهای من بودید. چهره اش بیش از اندازه غمگین شده بود صدایش انگار از ته چاه بیرون آمد. _ اشتباه کردم. با یاد آوری چیزی دلم بدجور گرفت...با بغضی که کنترلش می کردم گفتم: _ میدونید اون روزا به چی فکر می کردم... دردمند نگاهم کرد. ادامه دادم. _ به اینکه خدای نکرده اگه اون موقع تارا مرده بود منم الان زنده نبودم رنگش پرید ،با عجز گفت: _ آرام در حال خودم نبودم حرف ها بی اجازه می آمدند و از دهانم خارج می شدند در حالی که نگاهم به روبرو بود و آرام آن روزها دلم را بدجور می سوزاند، بی توجه به صدای بیش از اندازه ناراحتش ادامه دادم _ چرا اصرار دارید که مثلا منو دوست دارید ، مگه توی صورتم فریاد نمیزدید که ازم متنفرید ، مگه خودتون نگفتید حالم از ریخت مزخرفت بهم می خوره من می خواستم این حرفها برای او نگفته بماند ...خودش نمی گذاشت.... _ مگه فریاد نزدید که تحمل من سخت بوده...خب منم رفتم دیگه مشکلتون چیه؟...... مگه درد و دلامو نزدید توی سرم ...مگه نگفتید منی که خانوادم نمی خوانم چرا شما باید ازم خوشتون بیاد... سرش را روی فرمان گذاشته بود و با هر یک از جملاتم صدایش درمانده تر میشد و می گفت: غلط کردم من این را نمی خواستم ..... این حالش را نمی خواستم.... چون من نمی توانستم او را قبول کنم.... این به یاد آوردن فقط حس بدم نسبت به او را بیدار می کرد.... من این را نمی خواستم.... من این تناقض احساساتم را نمی خواستم که از یک طرف دلم برایش بسوزد و از یک طرف هم با دیدنش حس نفرت از او پیدا کنم.... درهای ماشین قفل بود. می خواستم بروم.... _ باز کنید درو؟ سرش را از روی فرمان بلند کرد و خواست چیزی بگوید اما با نگاه به چشمانم سکوت کرد نمی دانم شاید حس بدم در چشمانم نمایان بود که بی حرف دیگری با ناراحتی در را باز کرد... به سرعت پیاده شدم و به سمت خیابان به راه افتادم... باید می رفتم قبل از آنکه کاملا دوباره در خاطرات تلخ غرق شوم باید می رفتم. با یک تاکسی دربست خودم را به خانه رساندم. سردرد میگرنی ام شروع شده بود ... مامان و بابا با دیدنم متوجه حالم شدند. با صدای گرفته ای گفتم: _ سلام ببخشید من یکم سرم درد میکنه میرم بخوابم... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت صدوچهل وهفتم🌹 فکر رفتن به آن پارک کذایی حالا پررنگ تر شده بود و یک لحظه هم رهایم نمی کرد. در ذهنم درگیریِ شدیدی برپا بود، از یک طرف آرام ترسو و رنج دیده ی وجودم می گفت فرار کن و از سوی دیگر آرام خودساخته می گفت باید روبرو شوی و به خودت ثابت کنی که دیگر ضع یف نیستی....شرایط افتضاحی بود و اعصابم را به هم ریخته بود. سردردم هر لحظه بیشتر می شد و من واقعا توان مقابله نداشتم. خودم را به اتاق رساندم و فقط مانتو و شالم را در آوردم و روی میز پرت کردم و خودم را روی تخت انداختم و با دو قرص مسکن ، به هزار بدبختی به خواب رفتم.... با درد بدی در سرم از خواب بیدار شدم . از بس خواب های آشفته دیده بودم سردردم بدتر شده بود. به ساعت نگاه کردم فقط دو ساعت از برگشتنم گذشته بود. در اتاق باز شد و آرمین بی صدا وارد اتاق شد و با دیدن چشمان بازم گفت: _ بیداری؟ بی حال گفتم: _ الان بیدار شدم نگرانی اش بیشتر شد. _ حالت خوب نیست؟ _ سرم درد میکنه _ چیزی شده... با هجوم محتویات معده ام به دهانم سراسیمه از جا بلند شدم و به سمت سرویس بهداشتی دویدم. من یا سردرد نمی گرفتم یا اگر می گرفتم بدترین حالتش نصیبم می شد و این سردرد هم ناشی از فشار هایی بود که ازلحظه ی آمدنم به من وارد شده بود و من تا این لحظه آنها را تحمل کرده بودم. سارا در حالی که کمرم را ماساژ می داد نگران گفت : خوبی عزیزم سرم را به تایید تکان دادم. صدای آیلین را شنیدم که با لحن کودکانه اش به آرمین می گفت: _ بابایی عمه مریضه _ آرمین در حالی که نگرانی در صدایش مشخص بود گفت : آره عزیزم باید بره دکتر آبی به دست و صورتم زدم و از سرویس خارج شدم. آرمین: بریم بیمارستان به سختی گفتم: _ نه خوب میشم. سارا: نه میریم بیمارستان یه آمپول میزنی سریع خوب میشی...چرا الکی درد بکشی. تقریبا به زور مرا به درمانگاهی نزدیک خانه بردند . بعد از تزریق دو آمپول یکی ضد تهوع و دیگری مسکن، به خانه برگشتیم و من بی هوش روی تخت افتادم و به خوابی عمیق فرو رفتم. با نوازش دستی روی موهایم از خواب بیدار شدم. سارا بالای سرم نشسته بود. خوب بود که آنها به زور مرا به درمانگاه بردند...سردردم کاملا خوب شده بود و لازم نبود الکی دردش را تحمل کنم. حالا فقط کمی بی حس و حال بودم و ضعف داشتم. سارا که چشمان بازم را دید گفت: _ خوبی؟ _ آره _ خداروشکر نوازش دستش آرامش بخش بود.......این غیر قابل انکار بود که من هنوز هم تشنه ی محبت بودم. حرفهایی روی دلم سنگینی می کرد که احساس می کردم با به زبان آوردنشان حالم خوب میشود دلم کمی درد و دل می خواست و چه کسی بهتر از سارا، او همیشه برایم خواهر بود. همانطور که موهایم را به آرامی نوازش می کرد با صدای آرامی گفتم: _ سارا _ جانم _ امروز همه ی زحمتام به باد رفت هرچی رو که سعی کرده بودم از از یاد ببرم عین فیلم از جلوی چشمام رد شد. او هم آرام در حالی که چهره اش کمی غمگین شده بود گفت: _همه چیز تموم شده عزیزم بهش فکر نکن _ مسعود خان راست می گفت، من فراموش نکرده بودم ، کنار اومده بودم با گذشته ، اما چند روزی هست که می بینم انگار خیلی خوب هم کنار نیومدم.... با بغضی که نا خواسته به گلویم آمده بود گفتم: _ من نمی خوام مثل اون روزا بشم _نمیشی قربونت برم، تو هیچ شباهتی به آرام اون روزا نداری ، فقط دل مهربونته که هیچ فرقی نکرده _ سارا _ جانم _می دونی امروز می خواستم برم بلیطمو واسه همین روزا اکی کنم و برگردم....(قطره اشکی از گوشه ی چشمم چکید)....داشتم فرار می کردم....هنوزم دلم می خواد فرار کنم او هم بغض کرد بود انگار که لرزان نامم را صدا زد با صدای لرزانی ادامه دادم _ اینجا همش می ترسم که نکنه حالم بد بشه و بشم مثل اون روزا ..... بعدشم اطرافیانم با دیدن من فقط خاطرات بد میاد تو ذهنشون هرچند که اشتباهات خودشون باشه، اما باعث میشه همش شرمنده باشن و ناراحت...من واقعا اینو نمی خوام ، دلم نمی خواد هیچ کس با دیدن من حس بدی داشته باشه. _ عزیزم هیچ کس با دیدن تو حس بدی نداره ... این فکرارو بریز دور نمی توانستم این فکرها به نظرم عین واقعیت بودند. _ سارا _ جانم _ چرا طاها دست از سرم بر نمی داره ، مگه اون موقع با نقشه به من نزدیک نشد ، چرا الان بی خیالم نمیشه سارا خیره در چشمانم کمی مردد پرسید _ هنوز ... دوسش داری؟ می ترسیدم از این سوال ... _ من نمی خوامش... نمی تونم بهش اعتماد کنم...از کجا معلوم بازم نقشه نباشه _ به نظر نمیاد دروغ بگه...نمی خوام بگم باورش کنی اما من تو این چند سال که نبودی پشیمونی و داغون شدنشو دیدم...هرچند که زیاد باهاش ملاقات نداشتم اما همون چند بار و اخباری که تارا می داد اینو بهم ثابت کرد.. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت صدوچهل وهشتم🌹 کمی سکوت شدو سارا دوباره نوازشش را از سر گرفت ... دوباره با همان بغضی که داشت سر باز می کرد گفتم: _ سارا _ جانم قطره اشک دیگری از چشمم چکید که اشکهای سارا را هم روان کرد. با صدای گرفته ای گفتم: _ من اون موقع دوسش داشتم....خیلی _می دونم عزیزم _سارا _ جانم _ نمی تونم باورش کنم.. .نمی تونم بهش اعتماد کنم...نمی تونم قبول کنم اون موقع هم منو دوست داشته _ حق داری عزیزم _ سارا _ جانم _ چرا زندگی من اینجوریه... آرمین به سراغمان آمده بود. کمی به چشمانمان که آثار گریه داشت مشکوکانه نگاه کرده بود اما چیزی نگفته بود. آرمین: بهتر شدی؟ _ خوبم ممنون آرمین : آماده بشید می خوایم شام بریم بیرون...گفتم آرش و تارا هم بیان...حال و هوامون عوض بشه. فکر خوبی بود...حال و هوای امروزم بیش از حد گرفته بود. مامان و بابا گفته بودند نمی آیند و ما خودمان برویم. از وقتی من با سر درد به خانه برگشته بودم تا حالا که حالم خوب شده بود. متوجه شده بودم که خودشان را مقصر حال بد امروزم می دانستند و هر دو حسابی گرفته و ناراحت بودند. دوست نداشتم هیچ کس به خاطر من ناراحت باشد. هر دو کنار هم نزدیک در ایستاده بودند قبل از خروجم وقتی سارا و آرمین و آیلین خارج شدند روبرویشان ایستادم و گفتم. _ من ازتون ناراحت نیستم.... من از بچگی عادت کردم که شرایط من متفاوته...دروغ نمی تونم بگم، برام سخت بوده اما دیگه عادی شده....یعنی عادت کردم....امروزم به خاطر شما حالم بد نشد....خب به هر حال من همیشه سر درد می گیرم.... دلم نمی خواد به خاطر من ناراحت باشید....من همیشه از صمیم قلبم دعا می کردم که شما خوب باشید و با هم دعوا نکنید....باور کنید همیشه آرزوم بود. در برابر چشمان اشکبار وغمگین مامان وبابا، از خانه خارج شدم و به سارا پیوستم . با هم سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. در پارکی نشسته بودیم و ساندویچ می خوردیم. به نظرم این حالتمان خیلی دلنشین تر و بهتر از نشستن در رستوران بود. می گفتیم و می خندیدم ... این دور هم بودن ها برای من جدید بود و عجیب امشب به دلم می نشست. بعد از خوردن شام .بلند شدم و دست آیلین را گرفتم و او را به سمت تاب و سرسره ها بردم.ساعت 11 و پارکی که انتخاب کرده بودیم خلوت بود. آیلین را روی تاب نشاندم و شروع به هل دادنش کردم. با ذوق برایم جیغ جیغ می کرد و دلم را شاد. آرش به سمتمان آمد .آیلین را به او سپردم و خودم هم روی تاب کناری نشستم و مشغول تاب خوردن شدم. آرش: آرمین گفت حالت بد شده بود _ یه سردرد معمولی بود آرش: می دونم به خاطر حال تارا مراعات می کنی ....من می دونم حالت به خاطر طاها بد شده دلم نمی خواست آرش را حساس کنم...متوجه شده بودم که آرش کلا هر چه پیش می آید مقصرش را طاها می داند...هرچند گاهی درست بود، اما به هر حال او دیگر زیادی به طاها بدبین شده بود و مثلا اگر وسط خیابان بنزین ماشینش تمام میشد طاها را مقصر می دانست... هر چند این دفعه به خاطر طاها حالم بد شده بود اما سعی کردم عادی و خونسرد برخورد کنم تا آرش هم جوگیر نشود و قاطی نکند...امشب آرامش می خواستم. _ اینطور نیست آرش: آرام می دونم که هست...تارا جریان تلفن و هم برام تعریف کرد اخم هایش در هم رفت و با حالتی گرفته گفت: می دونی اگه هیچ کدوم از این اتفاقا نیفتاده بود....من از خدام بود تو و طاها با هم ازدواج کنید. در دلم گفتم: من هم از خدایم بود...آن روزها با نگاه به چهره ی گرفته اش گفتم: _ آرش من ناراحت نمی شم اگه بخوای با طاها آشتی کنی و دوباره باش مثل قدیما بشی غمگین گفت: نمی تونم دوستی طاها و آرش حیف بود ... من هم حیف بودم ... خیلی چیز ها حیف بود و حیف که آنها به راحتی درست نمیشدند. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت صدوچهل ونهم🌹 دیگر چیزی نگفتم و آرام آرام شروع به تاب خوردن کردم. آرمین هم به سمتمان آمد. آیلین با شوق دستش را به سمت آرمین دراز کردو گفت: بابا تاب آرمین هم قربان صدقه اش رفت و پشت سر من ایستاد و شروع به تاب دادنم کرد. آرمین: خوبی آرام لبخندی به آرامی آرام وجودم زدم و گفتم: _ خوبم در این لحظه واقعا خوب بودم.این بیرون آمدن خانوادگی این شام خوردن و این تاب خوردن ها تازه بود و حسی فوق العاده برایم ایجاد می کرد. هر چند که فکر آن پارک یک لحظه هم دست از سرم برنداشته بود و داشت دیوانه ام می کرد اما باز هم این حس خوب را دوست داشتم... امروز کمی از خاطرات تلخم را بالا آورده بودم و انگار کمی سبک شده بودم. ساعت 9 بود و تازه از خواب بیدار شده بودم. صبحانه خورده بودم و در اتاق مشغول کلنجار رفتن با افکارم بودم. می خواستم به خودم ثابت کنم. می خواستم به آن پارک بروم و آرام جدید را محک بزنم. می خواستم خودم را در دل موقعیتی که از آن ترس داشتم بیندازم. به یاد داشتم که در دبیرستان معلم دین و زندگیمان گفته بود که امام علی (ع) سخنی با همین مضمون گفته اند.همین که با ترسها روبرو شویم و من می خواستم روبرو شوم تا دیگر بهانه ای برای ترس و فرار نداشته باشم. کمی مردد بودم اما با جریاناتی که از آغاز سفر داشتم حالا مصمم شده بودم که به آن پارک بروم و با بدترین کابوس زندگیم روبرو شوم. تنها نشانی که از آن پارک داشتم اسمش بود. اسمی که خیلی هم به آن مطمئن نبودم و تنها هاله ای محو از یک نام بود که نمی دانستم تا چه حد درست است ... اما به هر حال برایم تنها نشانه بود. امیدم به بزرگ بودن پارک بود و فکر می کردم که احتمالا پارک معروفی برای آن منطقه بوده باشد...اما باز هم اینها همه نشانه های خیلی کوچکی بودند.... با تاکسی تلفنی که اشتراکش را داشتیم تماس گرفتم و درخواست یک تاکسی کردم.به مامان و بابا گفتم که بیرون می روم و نمی دانم کی بر میگردم . بدون توضیح بیشتری از خانه خارج شدم، در واقع چون خودم هم نمی دانستم به کجا می روم. سوار تاکسی شدم . نام پارک را گفتم . گفتم احتمالا باید در مناطق بایین شهر باشد. به راننده گفتم هزینه را هر چقدر می خواهد حساب کند فقط این پارک را برایم پیدا کند. امیدوار بودم در این 5 سال خراب نشده باشد یا نامش عوض نشده باشد به هر حال پیدا کردن یک پارک آن هم فقط با یک اسم کار سختی بود. آنقدر برای رفتن به آن پارک مصمم شده بودم که با خود گفتم اگر نتوانستم آن پارک را خودم پیدا کنم از طاها می خواهم مرا به آنجا ببرد. دو سه ساعتی بود که راننده مشغول گشتن بود و از همه هم سوال می پرسید... کم کم نا امید شده بودم و داشتم فکر می کردم آدرس آن پارک را چگونه باید از طاها بگیرم. فکر می کردم که شاید آرش هم آدرسش را بداند چون به هر حال او با آن خانم که مرا به بیمارستان برده بود صحبت کرده بود و شاید از آدرس آن پارک خبر داشت. ساعت از دو گذشته بود،ناامید تصمیم گرفتم از راننده بخواهم به خانه برگردد. قبل از آنکه زبان باز کنم با دیدن صحنه ای آشنا و صدای راننده که گفت: احتمالا باید همین پارک باشه از این دنیا جدا شدم و به 5 سال پیش برگشتم...نفهمیدم چگونه با راننده حساب کردم و چگونه از ماشین پیاده شدم و وارد پارک شدم...تنها چیزی که می دیدم طاهایی بود که آرام ترسیده را به دنبال خودش می کشید...وارد پارک شده بودم... حجم سنگینی را روی سینه ام احساس می کردم...حجمی که نفس کشیدنم را سخت کرده بود... نمی دانم آن نیمکت کجا بود من فقط به دنبال تصاویر ذهنم می رفتم... روی نیمکت خالی که در مسیرم دیدم نشستم... نمی دانم همان بود یانه من اما دیگر توان راه رفتن نداشتم... چند نفس عمیق کشیدم و شیشه آب معدنی ام را از کیفم در آوردم و سعی کردم بر خودم مسلط باشم.... مدام زیر لب می گفتم : من خوبم...دیدی ترس نداشت...اینم یه پارکه مثل بقیه ی پارکا... دیدی تونستی.... بغض اما بود...صدای فریاد طاها هم بود...مدام در گوشم اکو میشد...سرم را زیر انداختم و اجازه دادم اشکهایم صورتم را خیس کنند... زیر لب گفتم: آرام این آخرین باره که برای گذشته گریه می کنی... چشمم به زمین بود ...کسی روبرویم ایستاد... پاهایش را میدیدم...کمی آشنا بود... روبرویم زانو زد...دستهایش را در دو طرف من روی نیمکت گذاشت...اشک هایم بیشتر شد...صدای گرفته اش را شنیدم _ آرام چقدر تن صدایش با آن روز متفاوت بود...آن روز فقط داد زده بود و با حرف هایش زخم...امروز اما صدایش بیش از حد درمانده بود سرم را بلند کردم ... او هم اشک داشت او هم بغض داشت... او هم غم داشت با صدای لرزانی پرسیدم: _ همین جا بود؟ _ غلط کردم آرام در همان حال ادامه دادم _ می دونستی من هیچ جارو بلد نیستم. _ اشتباه کردم صدای گریه ی من بیشتر میشدو او درمانده تر و عاجز تر.. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672
شهــــــــر بازی پارت صدو پنجاهم🌹 میدونستی من چقدر ترسوام. جملاتم را با حالتی خبری می گفتم...او آن روزها مرا خوب میشناخت ...خودش گفته بود برایش یک کتاب گشوده هستم که هزار بار آن را خوانده... _ غلط کردم _ می دونی وقتی ولم کردی چنر نفر مزاحمم شدن؟...می دونی کیفمو دادم تا بتونم از دستشون فرار کنم؟....می دونی دنبالم می اومدن و من داشتم سکته می کردم از ترس؟ ناخودآگاه با صدای بلندی همراه با گریه گفتم: می دونی؟ دستش از روی نیمکت روی پاهایش افتاد و دیدم قطرات اشکی که صورتش را خیس کرد. هیچ نمی گفت،چهره اش اما بی نهایت غمگین بود...پشیمان بود...درمانده بود اشکهایم را پاک می کردم. اما انگار بعد از مدتها دوباره روان شده بودند و کنترلشان از دستم در رفته بود. این حرف ها واقعا روی دلم مانده بود و احساس می کردم حالا که به خودش گفته ام حس بهتری دارم... او باید می فهمید من، بی گناه آن روزها چه کشیدم... چند دقیقه ای بود که فقط سکوت بود و اشک. طاها دستی به صورت خیس و شرمنده اش کشید و روی زانو صاف نشست و دوباره دستش را کنارم روی نیمکت گذاشت و در چشمانم خیره شد. ....وای خدا او آن روزها آرزویم بود.... نگاه از چشمانش گرفتم . طاها: بذار جبران کنم نمی توانستم. _ می دونم تا ابد هم شرمنده باشم و بگم غلط کردم هیچ دردی ازمون دوا نمی کنه خوب بود که می دانست....هرچند که من شرمندگی او را هم نمی خواستم....من این روزها چه می خواستم خودم هم نمی دانستم.... صدایش گرفته بود . بغض انگار که سالها بیخ گلویش را گرفته بود که این چنین سنگین و غم دار حرف میزد _ آرام .... دوست داشتم ، به جون خودت ،به خاک پدرم ،به جون تارا، به جون مامانم... قطره اشکی از چشمم چکید و روی پایم افتاد. _ باورم نمیشه _حق داری ... من گند زدم با تمام وجود گند زدم... هیچ حرفی برای توجیه اون روز ندارم....یادته اون روزا می رفتم و ازم بی خبر بودی ... یادته بعضی روزا باهات غریبه میشدم...به خدا به خاطر این بود که عذاب می کشیدم که به خاطر انتقام بهت نزدیک شدم.یادته آخرین بار که بعد از دو هفته برگشتم...گفتم دیگه نمی رم ... باور کن اون روزا تصمیم گرفته بودم که بذارم کنار همه چیزو فقط به تو فکر کنم....نمی دونم چی شد که گند زدم...می دونم اما قابل توجیه نیست...چی کار کنم باور کنی...آرام تو آروم جونم بودی...وقتی رفتم ، وقتی ولت کردم فهمیدم... اشکهایم دوباره روان شده بودند...من نمی توانستم او را قبول کنم...او خیلی بد کرده بود و من از او می ترسیدم...دل دیوانه ام به حالش میسوخت...من از احساساتم می ترسیدم. او هم حالش خراب بود.خراب کم است افتضاح بود. امید نداشت...از چشمانش معلوم بود... نگاهی به پارک انداختم...دلم می خواست آن روز را با جزئیات برایش تشریح کند تا عمق فاجعه را بفهمد... تا از من انتظار نداشته باشد اجازه دهم در زندگیم حضور داشته باشد.... نگاهش کردم...با تمام وجود نگاهم می کرد...انگار که بار آخریست مرا میبیند... _ اون روز نشناختمت...فکر می کردم یکی دیگه ای که فقط شبیهته...از زندگیم خبر داشتی...با همه ی بدی هاش اما اون روز بدترین روز زندگی من بود.... سرش را زیر انداخته بود و فشار دستانش روی لبه های نیمکت زیادی زیاد بود. انگار آرام رنج دیده ی آن روزها از زیر نقاب آرام جدید سر برآورده بود و داشت برای مسبب غم هایش دردودل می کرد... دلم برای آرام سرخورده ی وجودم کباب بود. با بغض بدی که به گلویم چنگ انداخته بود گفتم: _ نمی تونی منو درک کنی چون هیچ وقت جای من نبودی، که بفهمی وقتی یکی جای همه ی نداشته هاتو پر میکنه و بعد یه دفعه پشتت رو به بدترین شکل خالی میکنه، چه حسی بهت دست میده. از ته دل با تمام عجزی که در صدایش بود باز هم همان جمله ای که این روزها ورد زبانش شده بود را تکرار کرد _ غلط کردم نگاهم به ساعت روی دستش افتاد. دستم را جلو بردم و با انگشت اشاره روی شیشه ی شکسته اش را لمس کردم... اشکی از گوشه ی چشمم چکید.... غمگین و لرزان گفتم: _ می دونی چقدر هیجان داشتم برای تولدت...تاریخشو نمی دونستم هر روز این ساعت و توی کیفم میذاشتم تا غافل گیر نشم...اون روز همراهم نبود...وگرنه الان دیگه روی دستت نبود چون دزدیده بودنش. چهره اش درهم بود و در چشمانش اشک موج میزد. با صدای زنگ گوشی نگاه از چشمانش گرفتم و اشکم را پاک کردم. طاها از جلوی پایم بلند شدو در حالی که انگار هیچ توانی نداشت روی نیمکت کنارم نشست. مثل یک مرده ی متحرک شده بود.روح نداشت...درکش می کردم من هم آن روزها همین گونه بودم. تماس از آرمین بود. جواب دادم. _ سلام صدایم گرفته بود _ سلام آرام کجایی تو؟ ماندم چه بگویم _ من، خب، بیرونم _خوبی آرام صدات چرا گرفته ...کجایی؟ _ خوبم ... میام _ آرام داری نگرانم میکنی؟ کجایی بگو بیام دنبالت.. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت صد وپنجاه ویکم🌹 _خوبم آرمین خودم میام... نگاهی به طاهای مغموم و گرفته ی کنارم انداختم و ادامه دادم کار دارم تموم که شد میام ... باشه؟ کاملا با اکراه رضایت داد و بعد از خداحافظی گوشی را قطع کردم. با احساس نگاهم می کرد. احساسی ناب و خالص...احساسی که آن روزها برایش جان می دادم اما حالا... لبخند تلخی روی لب هایم نشست و گفتم: _ میبینی، به لطف کاری که با من کردی دقیقا از همون روز به چشم خانوادم اومدم...انگار از اون روز منو هم دیدن... ناخود آگاه پوزخندی زدم و غمگین گفتم: _ فکر کنم باید بابتش ازت تشکر کنم شرمندگی روی چهره اش حک شده بود. آهی از عمق دل کشیدم و دوباره به گذشته ها رفتم. _می دونی روزایی که میومدی و برام از تارا می گفتی، از کارایی که برای خوب بودنش می کردی، از غمی که براش داشتی، من چقدر حسرت می خوردم ... میبینی من دوتا برادر داشتم اما به اندازه ی نصف توجه های تو به تارا هم ازشون توجه نمی دیدم... میدونی اون روزا شبانه روز دعا می کردم حال تارا خوب بشه...چون تو فقط وقتی تارا خوب بود ، خوب بودی... همیشه پیش خودم می گفتم که تو هیچ چیزو هیچ کس رو بیشتر از تارا دوست نداری...آخرشم با کاری که کردی برام ثابت شد... با لحنی که آن روزها برایش جان می دادم گفت: _ من هیچ چیزو بیشتر از تو دوست ندارم غمگین گفتم: _ با این حرفا نه دلم خوش میشه نه چیزی عوض میشه...خودت با کاری که باهام کردی، یادم دادی به هیچ کس اعتماد نکنم. نالان و غمگین گفت: _ بهم فرصت بده ...خودم همه چیزو درست می کنم... صدایش بغض داشت وقتی گفت: _ دارم جون میدم که یه بار دیگه با همون خجالتت بهم بگی طاها با غمی که به دلم افتاده بود گفتم: _ اون روز گفتی حالت از خجالتی بودنم به هم می خوره هرچه می گفتم درمانده تر میشد _ منِ احمق حرف مفت زدم...من دیوونه ی خجالتت بودم _ من بهت گفته بودم از از اسباب بازی بودن ، ازبازیچه بودن بدم میاد... تو اما ... _ می دونم گند زدم...توجیه نمی کنم... من تا ابد بگم شرمنده ام فایده نداره _ میبینی با من چی کار کردی...با وجود تمام سعیی که این چند سال کردم، بازم حرفات مو به مو یادمه و دلمو میسوزونه _ منم دارم میسوزم آرام تو آتیشی که خودم راه انداختم...می دونی تو آتیش زندگی کردن چه جوریه...جون میدی اما نمی میری...ذره ذره ی وجودم میسوزه اما تموم نمیشه...میدونی این سالا چقدر آرزوی مرگ کردم... از غم صدای بغض دارش ، دوباره بغض کردم و اشک هایم بی اجازه روان شدند... دل دیوانه ام برایش می سوخت...او روزی تمام زندگی ام بود. _ گریه نکن عزیزم ...من باید تا آخر عمرم ضجه بزنم...تو گریه نکن حالم خوب نبود...فشار خاطرات، حضور او... و بغضش ... اعصابم را به هم ریخته بود ... با گریه گفتم: _ چرا اون کارو کردی ... چرا حالا پشیمونی ... چرا من انقدر بدبختم دوباره بلند شد و جلوی پایم زانو زد. خواست دستم را بگیرد که قبل از آنکه دستم را کنار بکشم، خودش انگار پشیمان شد و دوباره دستش را روی نیمکت دوطرف پاهایم گذاشت و در چشمانم خیره شد التماس گونه گفت: _ بذار جبران کنم عزیزم. با گریه سرم را به نفی تکان دادم...حس عجز داشتم...من میان حس های ضد و نقیض وجودم درمانده شده بودم. من نمی خواستم این "خواستنِ" ته دلم را... _ آرام من فقط تورو می خوام، فقط با تو آروم میشم...تا ابد هم بگی نه و اجازه ندی ،باز من التماست می کنم...من کوتاه نمیام _ فراموش کن...بذار منم فراموش کنم...من نمی خوام گذشته تکرار بشه _ تکرار نمیشه...چون طاهایِ احمقِ خاک برسر، سرش به سنگ خورده و دیگه غلط اضافه نمیکنه...چون مثه سگ پشیمونه...چون داره جون میده برای یه بار نگاه مهربونت...آرام...بذار کنارت باشم...به خدا می میرم بدون تو... نمی توانستم...خدایا این چه برزخی بود که مرا در آن رها کردی...خدایا این احساسات ضدونقیض را کجای دلم باید می گذاشتم... با گریه ای که قطع نمی شد گفتم: _نمی تونم... _می تونی آرام....من کمکت می کنم عزیزم..خودم همه چیزو پاک می کنم....همه چیزو درست می کنم... غمگین و گریان گفتم: _ تو نمیفهمی من چه حسی دارم...( درمانده و با صدای آرام تری ادامه دادم ) من خودمم نمی فهمم چه حسی دارم مستاصل نگاهم کرد و گفت: _ آرام بگو که هنوزم دوسم داری سرم را به نفی تکان دادم نباید هیچ چیز تکرار میشد..باید می رفتم..اینجا ماندنم نتیجه ای جز تکرار گذشته ها نداشت... بلند شدم و اشک هایم را پاک کردم او هم بلند شد و روبرویم ایستاد ... نفس عمیقی کشیدم تا گریه ام را کنترل کنم. و بدون آنکه نگاهش کنم گفتم:.. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت صدو پنجاه ودوم🌹 _ همه چیز تموم شده...پنج سال پیش اینجا من روح و جونمو از دست دادم و بی چاره شدم تا تونستم دوباره سر پا وایسم....امروز هم دفتر این ماجرا همین جا بسته میشه... شما هم فقط عذاب وجدان دارید...من بخشیدم...برای اینکه بتونم فراموش کنم. چند سال پیش بخشیدم...سخت بود اما شد...شما هم بی خیال من بشید...خودتونو ببخشید و زندگی کنید... تمام مدتی که از خاطرات می گفتم او را مفرد خطاب می کردم اما باز با برگشتنم به قالب آرام جدید او برایم دوم شخص جمع شد و غریبه بودنش دوباره نمایان شد. از کنارش گذشتم و به سمت خروجی پا تند کردم...درواقع فرار کردم...ماندنم ممکن بود خرابی دیگری به وسعت 5سال پیش به بار آورد و من از تکرار می ترسیدم و هیچ به این دلم اعتمادی نداشتم...اعتماد از دست رفته ام فقط یکی از خرابی های 5 سال پیش بود. صدای قدم هایش را پشت سرم شنیدم. خودش را به من رساند و کنارم قرار گرفت. همگام با من می آمد و من انگار راه فرار نداشتم. با لحن بی نهایت جذابی که در این شرایط از او انتظار نداشتم گفت: _ عزیزم من کوتاه نمیام...تو تا ابد ناز کن و من نامردم اگه حتی اخم به چهره بیارم. متعجب نگاهش کردم. انتظار این برخورد را نداشتم. منه بیجاره می خواستم از خودم و او فرار کنم و او به حساب ناز کردن می گذاشت...هرچند که لحن جذابش هم بوی غم می داد. _ من ناز نمی کنم...شاید هنوزم منو نشناختی من از این کارا بلد نیستم..هیچ وقت بلد نبودم...من واقعا نمی تونم با لبخند بی نهایت زیبایی نگاهم کرد و گفت: _ من کاری می کنم که بتونی...عزیزم بغض کردم...من نمی توانستم...من نمی خواستم در این شرایط باشم...او می خواست دیووانه شوم... به خروجی رسیدیم. دزدگیر ماشینش را که دقیقا روبروی پارک بود ، زد و به سمت ماشین رفت و درب کنار راننده را برایم باز کرد و گفت: _ سوارشو عزیزم من باید فرار می کردم و می رفتم به همان غربت...وگرنه دیوانه می شدم به سختی گفتم: _ خودم میرم. روبرویم ایستاد و با خواهشی که تمام چهره اش را پوشانده بود گفت: _ خواهش می کنم عزیزم... نتوانستم نه بیاورم...من ناتوان بودم....من اورا نمی خواستم و این حس درون دلم که انگار داشت بیدار میشد عذابم میداد...من این حس را هم نمی خواستم... ناتوان سوار شدم او هم بی حرف دیگری سوار شد و راه افتاد. تا خانه سکوت تنها حرف میانمان بود. من حال خوشی نداشتم و او هم عجیب در فکر بود. روبروی در خانه که ایستاد همزمان با او در خانه باز شد و آرمین و آرش بیرون آمدند. یعنی افتضاح تر از این نمیشد. آرش و آرمین هر دو متعجب و با اخم مارا نگاه می کردند. پیاده شدم که همزمان سارا هم بیرون آمد و او هم با دیدن ما هنگ کرد. از چهره ی من مشخص بود که گریه کرده ام و کلا ظاهرم خیلی حرف برای گفتن داشت و فکر می کنم همین باعث شد آرش باز قاطی کند و با خشم او را مخاطب قرار دهد. _ چی از جونش می خوای...چرا دست از سرش برنمی داری طاها طبق معمول هیچ نگفت و با چهره ای در هم کنار ماشینش ایستاد. سارا کنارم آمد و گفت : _ خوبی عزیزم چرا رنگت پریده..گریه کردی؟ _ خوبم سارا...یه کاری کن دعوا نشه آرمین: اذیتت کرد؟ بی جواب به سمت آرش که می خواست سراغ طاها برود رفتم و به سرعت قبل از آنکه آرش یقه ی طاها را بگیرد خودم را میانشان انداختم _ آرش تورو خدا آروم باش _ چه جوری آروم باشم....برو کنار بذار حالیش کنم دیگه نمی تونه هر غلطی خواست بکنه...بذار بفهمه آرش احمق دیگه هوای خواهرشو داره...بذار بفهمه دوست احمقش دیگه خفه نمیشه...بذار بفهمه... آرش تمام جملاتش را با عذاب می گفت قبل از اینکه دوباره به سمت طاها خیز بردارد، آرمین او را عقب کشید و به زور به خانه فرستاد. روبه طاها کردم و گفتم: _ میبینی شرایطو...آرش فقط یه قسمت خیلی کوچیک از خرابی های 5 سال پبشه.... برو خواهش می کنم...برو فراموش کن بذار منم فراموش کنم پشت کردم و بی توجه به حال گرفته اش با سارا که ناراحت نگاهمان می کرد داخل خانه شدم و بی نگاهی به پشت سر در را بستم. سارا: کجا بودی آرام؟ _ بعدا می گم برات سارا، الان حالم خوب نیست...ببخشید. آرمین به سمتمان آمد و گفت: _ کجا بودی؟...باهم بودین ؟....چرا نگفتی بیام دنبالت؟...چرا گریه کردی؟ قبل از اینکه جوابی در برابر سوال های او که رگباری به سویم پرتاب میشد بیابم، سارا به دادم رسید و در حالی که دستش را دور بازوی آرمین حلقه می کرد گفت: _ عزیزم آروم باش..آرام الان خستس بذار یکمی استراحت کنه خودش باهات حرف میزنه...مگه نه آرام؟ با تکان سر حرفش را تایید کردم و قدر دان نگاهش کردم . از کنارشان گذشتم و وارد خانه شدم، نمی دانم آرش کجا بود که ندیدمش. به اتاقم رفتم و همین که در را باز کردم آرش را نشسته روی تختم دیدم... نه انگار این بازجویی ها تمام نمی شد. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c
شهــــــــر بازی پارت صدو پنجاه وسوم🌹 _ آرش ...اگه نگران منی ،من خوبم...فقط باید یکم استراحت کنم همین...بذار بعدا صحبت می کنیم ... باشه؟ لحن خسته ام راه هر حرفی را به روی او بست که بی صدا از اتاق خارج شد و من خودم را روی تخت انداختم و سعی کردم با مرور معادلات ریاضی در ذهنم، خودم را از این دنیا دور کنم... با صدای زنگ گوشی ام از خواب بیدار شدم. ساعت 7 بود دو سه ساعتی به خواب رفته بودم. گوشی را از کیفم در آوردم .شماره ناشناس بود. بی خیال شدم...کسی با من کاری نداشت... گوشی را روی تخت انداختم و بلند شدم ...با همان لباس های بیرونی ام خوابیده بودم. مانتو ام حسابی چروک شده بود. لباس هایم را عوض کردم و خواستم از اتاق خارج شوم که دوباره گوشی ام زنگ خورد باز هم همان شماره بود ... جواب دادم. _ الو؟ _هنوزم شماره های ناشناس و جواب نمیدی؟ گفته بود کوتاه نمی آید... _ خوبی عزیزم؟ زبانم قفل شده بود انگار با صدای آرام و گیرایش گفت: _باشه تو چیزی نگو فقط به من گوش کن ... آرام به جان خودت کوتاه نمیام ... تو تا ابد بگی نه من بازم کوتاه نمیام...من همه چیزو درست می کنم بهت قول می دم ... حتی آرش و آرمین و هم راضی می کنم... تو فقط باش من همه چیزو درست می کنم... باشه عزیزم؟ چه می گفتم...من هر چه می گفتم نمی شود و نمی توانم او باز حرف خودش را میزد... به سختی گفتم: _ این کارا بی فایده ست _ آرام تو رو خدا نه نیار... بذار دو تامون به آرامش برسیم... درمانده از احساسات مزخرفی که به سراغم آمده بود ،گفتم: _ من به آرامش رسیدم، همون موقع که گذشته رو ریختم دور به آرامش رسیدم صدای آه سوزانش را شنیدم و قبل از اینکه حرف دیگری بزند گفتم: _ لطفا دیگه زنگ نزنید...خداحافظ گوشی را قطع کردم و روی تخت انداختم. نمی گذاشت این سفر با آرامش تمام شود... کوتاه نمی آمد... با صدای در به خودم آمدم و به سمت در رفتم و بازش کردم...آرمین پشت در بود. کنار رفتم ، بی حرف داخل شد.روی تخت نشستم و او هم روی صندلی روبرویم نشست. _ آرش رفت؟ آرمین: آره تارا تنها بود _ نمی خواستم دعوا بشه آرمین: می دونم عزیزم... آرش از وقتی سروکله ی طاها پیدا شد اینجوریه...نمی تونه کنار بیاد و نمی تونه خودشو ببخشه، از یه طرفم نمی تونست قید تارا رو بزنه. کلا وضعیتش اصلا تعریفی نداره... من این چند سال میدیدمش آرام خیلی داغونه... _ من ازش ناراحت نیستم حتی گفتم اگه بخواد با طاها آشتی کنه من مشکلی ندارم. آرمین: آرش خودش نمی تونه خودشو ببخشه...کلا خودشو در برابر تو مقصر میدونه و از این که نتونسته و نمی تونه مثل طاها برخورد کنه تو برزخه... آرش در این چند سال واقعا عذاب کشیده بود و هیچ شباهتی به آرش سرخوش قدیم نداشت. آرمین: امروز با طاها بودی؟ _ نه یعنی من جایی رفته بودم که اونم اومد و وقتی خواستم برگردم رسوندم. آرمین : چرا گریه کرده بودی؟ _ یه کم حرف گذشته ها شد و من یه کم به هم ریختم، همین آرمین: می دونی که فقط آرامشت برای من مهمه و هر تصمیمی بگیری پشتتم؟ به رویش لبخند زدم. هرچند کمی غمگین _ آرمین ... ناراحت میشی اگه یکم زودتر برگردم متفکر نگاهم کرد _ اگه فقط برای حفظ آرامشت می خوای زودتر بری ... نه، اما ... اگه می خوای فرار کنی و اونجا باز خودتو عذاب بدی... آره. غمگین گفتم: _ خب... اینجا یکم اذیت میشم و.... فرار تنها راهه. بلند شد و کنارم روی تخت نشست. دستش را دور شانه ام حلقه کرد و گفت: _ حالا که با همه چیز روبرو شدی...حالا که حرف گذشته ها پیش اومده...هر چی تو دلت هست بریز بیرون و خودتو خلاص کن...نذار باز تو دلت بمونه که اگه دوباره اومدی و حرف گذشته ها شد، دوباره نخوای فرار کنی... _ سخته _ من تنهات نمی ذارم...آرش و سارا هم هستن...ما نمی ذاریم اذیت بشی... _ گفت کوتاه نمیاد _ تو اگه واقعا نخوایش اون هیچ کاری نمی تونه بکنه غمگین گفتم: _ من نمی خوام که بخوامش...از دست خودم کلافه ام کمی در چشمانم نگاه کرد و گفت: _ خواهر کوچولو ی من خودتو اذیت نکن...بذار یه کم زمان بگذره...همه چیز درست میشه... با صدای دوباره ی در نگاهمان به سمت در کشیده شد و بعد از چند لحظه ی کوتاه سارا و آیلین وارد اتاق شدند. سارا با لبخند نگاهمان کرد و گفت: مزاحم نیستیم به رویشان لبخند زدم و گفتم: _ شما مراحمین آیلین: عمه شکلات خنده ام گرفت و در حالی که به سمت شکلات هایی که خیلی کم از آنها مانده بود می رفتم گفتم: _ خدایی آیلین از وقتی منو دیده به غیر از این که شکلات بخواد سراغ من اومده؟ آرمین و سارا هم به خنده افتادند . آرمین آیلین را بغل کرد و به هوا انداخت و گفت: _آیلی بابا ، عمه رو بیشتر دوست داری یا شکلات؟ 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت صدو پنجاه وچهارم🌹 آیلین بدون هیچ مکثی با هیجان گفت: شکلات صدای خنده ی مان به هوا رفت و من تمام شکلات های باقی مانده را به آیل ین دادم و گفتم: _ بیا عمه جون اینم همه ی شکلاتا من دیگه شکلات ندارم تمام که شد به مامان و بابات بگو برات بخرن...باشه عمه؟ آیلین بی توجه به من شکلات ها را روی تخت ریخت و شروع به بازی کردن شد . آرمینو سارا هم در حالی که می خندیدند. کنارش نشستند. روی صندلی نشستم و روبه آنها گفتم: _ می خوام یه سری سوغاتی برای همکارام و استادام بخرم. سارا: وای آخ جون من عاشق خریدم، همین الان بریم. سارا واقعا بمب انرژی بود... من اما اصلا حوصله ی خرید را نداشتم. _ نه فردا صبح بریم. امشب حوصله ندارم. سارا و آرمین هر دو جدی نگاهم کردند. سارا: پس بریم خونه ی آرش ... گناه داره خیلی اعصابش داغون بود. با این که حوصله نداشتم اما به نظرم خوب بود امشب کمی هم با آرش صحبت می کردم. هر دو منتظر نگاهم می کردند.سرم را به تایید تکان دادم. با صدای گوشی ام از خواب بیدار شدم. ساعت 11 بود . دیشب آنقدر دیر از خانه ی آرش برگشته بودیم که اگر این خروس بی محل زنگ نزده بود باز هم می خوابیدم. این روزها خواب را برای فرار از فکر هایم به بیداری ترجیح می دادم. به زحمت از روی تخت بلند شدم و به سمت میز رفتم. گوشی را برداشتم. با دیدن شماره ای که دیروز ناشناس بود و امروز میدانستم کیست ، کلا خواب از سرم پرید و افکار مزخرفم به ذهنم هجوم آورد. گفته بودم دیگر تماس نگیرد...او اما کار خودش را می کرد انگار...جواب ندادم تا خودش قطع شد. گوشی را روی سایلنت گذاشتم و مشغول تعویض لباس هایم شدم.خواستم از اتاق خارج شوم که دیدم چراغ گوشی ام روشن و خاموش میشود. برایم پیام فرستاده بود. با شک و تردید بازش کردم. « نه رویِ خواستن دارم نه توانِ فراموش کردن سهم من از تو چیست؟ فقط " دلتنگی " » می خواست دوباره خام عشقش شوم و من توانش را نداشتم... هرچند که حرف هایش بوی دروغ نمی داد، اما..... گوشی را روی میز انداختم و از اتاق خارج شدم...حالم گرفته بود. با سارا قرار گذاشته بودم که عصر را برای خرید سوغاتی های من به بازار برویم. شاید این خرید کردن کمک می کرد کمی از این افکار و این حال و هوایی که گریبان گیرم شده بود نجات پیدا کنم. حالا که زمان فرار به تعویق افتاده بود باید روی خودم کار می کردم تا کم نیاورم. آرمین راست می گفت بالاخره من باز هم به ایران می آمدم و بهتر بود همین دفعه همه چیز تمام شود تا هر دفعه این ترس از رویارویی را نداشته باشم. دیشب باز هم به آرش گفته بودم که این عذاب وجدانش را کنار بگذارد و او هم خودش را ببخشد ، اما آرش انگار با این حرفها آرام نمی شد. من هم کاری از دستم بر نمی آمد و او خودش باید با خودش کنار می آمد. _ سلام عزیز دلم _ هانا: های آرا ... دلم برات تنگه _ الهی من قربون این لهجه ی تو برم...منم دلم برات تنگه _ کاش بودی _ عزیزم دیگه چیزی نمونده ..بعدم که با هم بر می گردیم خونه _ آرا ،نیما و امیرعلی اذیتم می کنن _ عزیزم خودم جفتشونو می کشم سارا: آرام اومدی _ هانایی عزیزم من باید برم دوباره زنگ میزنم...کاری نداری ؟ _ دوست دارم آرا _ من عاشقتم عزیزم _ بای _ خداحافظ گوشی را قطع کردم و از اتاق خارج شدم . هانا را بی نهایت دوست داشتم و دلتنگش بودم. سارا پایین پله ها ایستاده بود و دست به کمر نگاهم می کرد. _ ببخشید سارا جون داشتم با هانا صحبت می کردم. از آن حالت خارج شد و لبخد زد و گفت: _ بگو پس داشتی با عشقت حرف می زدی که من و اینجا کاشته بودی از پله ها پایین رفتم و با هم به سمت مامان و بابا که در هال با آیلین مشغول بودند رفتیم. سارا رو به آیلین گفت: _ آیلی ماما ،مامان جون و بابا جون و اذیت نکنیا بابا: اذیت نمی کنه دخترم ماهه، تازه می خوایم با هم بریم پارک سارا: ببخشید تورو خدا می ترسم با خودمون ببرمش خسته بشه مامان: نه خوب میکنی سارا جان ، برو خیالت از بابت آیلین راحت باشه... بعد رو به من کرد و گفت: بهت خوش بگذره دخترم _ ممنون رو به سارا کمی غمگین گفت: ممنون که آرام و تنها نمی ذاری سارا لبخندی به روی من و مامان زد و گفت: آرام خواهرمه مگه میشه تنهاش بذارم. به رویش لبخند زدم و با خدا حافظی دیگری از خانه خارج شدیم مشغول نگاه کردن به قاب های خاتم بودم که سارا گفت: _ آرام _ بله _ داشتم فکر می کردم که تو خیلی به هانا وابسته ای زندایی هم این را گفته بود. _ میدونم _ خب این خوب نیست نگاهش کردم و گفتم: _ چرا؟ _ خب تو برگردی سختت میشه لبخند غمگینی زدم و گفتم: _ سارا جون من نمی خوام برگردم اخم کرده و ناراحت نگاهم کرد و گفت: _ یعنی چی؟ _ خب من زندگیمو اونجا دوست دارم 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت صد وپنجاه وپنجم🌹 _ آرام من فکر می کردم دیگه درست تموم شه بر میگردی...در واقع همه همینطور فکر می کنن. _ سارا جو ن قبول کن که اینجا من شرایط خوبی ندارم هر چقدرم که عوض شده باشم و اطرافیانم هم عوض شده باشن ، اما من به اندازه ی 21 سال خاطرات بد دارم اینجا درسته دیگه بهشون فکر نمی کنم اما واقعا برام موندن سخته ... دیدی من حتی نتونستم این مدت و توی اتاق سابقم بمونم...من برای آرامش داشتن باید برگردم... باید دور باشم هر دو دمق شده بودیم...اما حقیقت بود...من اینجا را دوست نداشتم. سعی کردم سارا را از آن حال و هوا در آورم البته خودش هم کمک کرد و تا آخر خریدمان دیگر در این رابطه حرفی نزدیم ، هر چند حرف دیگری هم نزدیم و هر دو بیشتر در فکر بودیم. سه روز بود که خبری از طاها نشده بود، بعد از آنکه تلفنش را جواب ندادم و بعد از آن پیام ، دیگر خبری از او نشد. این چند روز نبودنش، نه تلفنی و نه تعقیبی، برایم خیلی عجیب بود. عجیب بود چون او از وقتی مرا دیده بود دیوانه ام کرده بود و وقتی گفت کوتاه نمی آید با یک مخالفت من کنار کشید و این رفتارش بیشتر مرا مطمئن می کرد که همه چیز از سر عذاب وجدان بوده و بس... آن حس مزخرف ته دلم که چند روزی بود بیدار شده بود، حالا کمی ناراحت بود و من مدام به خودم می گفتم حقیقت همین است . راه من و او از هم جداست و من به زودی برمی گردم و دیگر او را نمی بینم. در این چند روز ،هر روز با سارا برای خرید می رفتیم ، یک بار هم آرمین مارا همراهی کرده بود و تقریبا هر آنچه می خواستم خرید بودم. با مسعود خان هماهنگ کرده و بلیطمان را برای یک هفته ی دیگر اکی کرده بودیم و من کمی هم برای آن روز لحظه شماری می کردم..هرچند که دلم واقعا برای سارا و آرمین تنگ میشد اما باز هم رفتن را ترجیح میدادم. _ آخیش سارا باورم نمیشه تموم شد ... چیه این خرید کردن تو انقدر ذوقشو میکنی. مردم از خستگی این چند روز. _ خب تو برات این خرید الان مثل یه وظیفه بود که باید انجامش میدادی و دنبال چیزای خاص میگشتی به خاطر همین نتونستی لذت ببری اما وقتی بخوای برای خودت خرید کنی اون موقع کلی کیف می کنی با هم وارد حیاط شدیم . صدای آرمین و بابا می آمد. متعجب به سارا که خودش هم همین حالت را داشت نگاه کردم. آرمین گفته بود در شرکت کار دارد و مارا همراهی نکرده بود ، حتی گفته بود سارا و آیلین شب را اینجا بمانند چون او ممکن است دیر وقت به خانه برگردد و آنها تنها نباشند. اما حالا ساعت 8 بود و او اینجا بود و تقریبا با بابا بحث می کرد. صدایشان می آمد. بابا: من و مامانت موافقیم آرمین کمی عصبی گفت: بابا این تصمیمیه که آرام باید بگیره بابا: من نظر خودمونو گفتم ، نگفتم که مجبورش می کنیم... اصلا من نمیفهمم دلیل این مخالفتهای شما چیه این از تو اونم از آرش که تا فهمید جوش آورد و با اعصاب خوردی ول کرد رفت. دیگر ایستادن پشت در را جایز ندانستیم و در را با سرو صدا باز کردیم و وارد شدیم...دلم شور میزد. با دیدن ما هر دو ساکت شدند. _ سلام بابا: سلام دخترم خوش گذشت _ ممنون آرمین: سلام سارا: سلام ،آرمین تو که گفتی تا دیروقت شرکتی ...چیزی شده؟ 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت صدو پنجاه وششم🌹 آرمین خواست چیزی بگوید که بابا قبل از او گفت: _ بیاید بشینید حرف دارم مامان ، درحالی که آیلین را در آغوش داشت از پله ها پایین آمد.سارا بلند شد و آیلین را از مامان گرفت و بعد از سلامی مختصر همه دور هم نشستیم و بابا شروع به صحبت کرد. _ آرام جان امروز عصر افسانه خانم تماس گرفتن و خواستن برای خواستگاری از تو اجازه بگیرن. زبانم بند آمده بود .... باید زودتر از این ها می فهمیدم که این سه روز سکوت طاها آرامش قبل از طوفان است. هیچ نگفتم که بابا دوباره ادامه داد. _ قرار شد فردا شب بیان. من و مامانت موافقیم هر چند تصمیم نهایی با خودته اما میدونی که من طاها رو مثل آرمین و آرش، هم دوست دارم و هم قبولش دارم. به سختی زبان باز کردم و گفتم: _ بابا من نمی خوام ازدواج کنم ... درسم هنوز تموم نشده ....بعدم من قصد ندارم برگردم. مامان ناراحت و بابا با اخم نگاهم کردند. بابا: یعنی چی که قصد نداری برگردی؟ _ من اونجا راحتم ... شغل خوبی هم دارم که دوسش دارم . دیگر نگفتم که من آنجا را از اینجا بیشتر دوست دارم.نگفتم که اینجا خاطرات مزخرف زیاد دارم... تا به حال مستقیم به آنها نگفته بودم که نمی خواهم برگردم و حالا آنها ناراحت بودند و متعجب. مامان: عزیزم چرا نمی خوای برگردی ...بعدم بالاخره که باید ازدواج کنی؟ _ من زندگی الانم و دوست دارم ... نمی خوام ازدواج کنم. بابا: آرام جان این حرفا چیه باباجون آخه نگاهی ملتمس به آرمین انداختم تا کمی مرا کمک کند. هر چند که او هم اخمهایش در هم بود و مطمئنم به خاطر موضوع برنگشتنم بود. با این حال گفت: _ بابا بذارید آرام خودش برای آیندش تصمیم بگیره بابا: من که به جاش تصمیم نگرفتم .... اما این که نمی خواد برگرده رو نمیتونم قبول کنم. آرمین : حالا این مسئله رو بذارید کنار، بعدا راجبش صحبت می کنیم. الان بحث اصلی، خواستگاریه بابا : به هر حال فردا افسانه خانم و طاها میان برای خواستگاری. _ نباید قبول می کردید،من جوابم منفیه بابا: چرا آخه، طاها که پسر خوبیه،چندین ساله که میشناسیمش، حداقل بهش فکر کن چیزی نگفتم ... من جوابم به او منفی بود . من او را نمی خواستم... نمی توانستم که بخواهم... بی حرف بلند شدم و به اتاقم رفتم. می خواست اینطور مراتحت فشار بگذارد. نمی دانست که من دیگر زیر بار زور نمی روم و نمی گذارم کسی مرا مجبور به کاری کند. کاش همان روز به استرالیا برگشته بودم ... با این کارش اعصابم را حسابی به هم ریخته بود... من خودم خود درگیری داشتم ، او هم بی خیال نمی شد. معلوم نبود چه کرده که توانسته افسانه خانم را راضی کند. حال بدی داشتم. به خودم که می توانستم اعتراف کنم، من به دلم اعتماد نداشتم و دیگر هم نمی خواستم با دلم پیش بروم و ضربه بخورم...عقل و دلم مسیرشان کاملا جدا بود و من از دلم می ترسیدم...من از او هم می ترسیدم.... مانتو ام را در آوردم و محکم به تخت کوبیدم و با بغض گفتم: _ لعنت به تو طاها من هنوز هم ضعیف بودم. بی اراده گوشی ام را برداشتم و با شماره ی ناشناسش تماس گرفتم... هنوز بوق اول کامل به صدا در نیامده بود که صدای آرام و گیرایش در گوشی پیچید. _ سلام عزیز دلم این لحن هنوز هم می توانست مرا دیوانه کند. سعی کردم بغضم در صدایم مشخص نباشد. _ منظورتون از این کارا چیه؟ با همان لحن که روزی دیوانه ام می کرد گفت: _ گفتم که کوتاه نمیام. _ واقعا که مسخرست...اما مهم نیست چون به هر حال جواب من منفیه. کوتاه اومدن یا نیومدن شما هم هیچ تاثیری توش نداره. گوشی را قطع کردم و به تخت کوبیدم. همزمان در اتاق باز شد و سارا نگران وارد شد و گفت: _خوبی ؟ _ نه _ حرص نخور عزیزم دوباره با همان بغض گفتم: _ سارا با این کارا چی رو می خواد ثابت کنه...من نمی خوامش...(در مانده گفتم) نمی خوام که بخوامش این حس مزخرف این مدت دیوانه ام کرده بود. اینکه خاطرات دوست داشتنش زنده شده بود و من نمی خواستم که دوباره در برابر آن حس خم شوم... دلم دیوانه شده بود. از یک طرف حس بدی نسبت به او وجودم را پر می کرد و از طرف دیگر خاطرات آن روزها عذابم می داد. من این دوگانگی را نمی خواستم، این تزلزل احساسات را نمی خواستم من نباید او را می خواستم من دیوانه شده بودم.... کنارم روی تخت نشست و گفت: _ عزیزم آروم باش.... آرام جان از چی میترسی _ از اینکه من احمقم و زود خام میشم قبل از اینکه چیزی بگوید آرمین وارد اتاق شد و بادیدن من آنطور آشفته داخل آمد و روبروی من که روی تخت نشسته بودم زانو زد و دستم را گرفت و محکم و خیره در چشمانم گفت: _ آرام تو اگه نخوایش هیچ چیز نمی تونه تو رو مجبور کنه هیچ چیز ، من نمی ذارم کسی به کاری که دوست نداری مجبورت کنه ، خیالت راحت...تو فقط به فکر آرامشت باش... باشه؟ 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت صدوپنجاه وهفتم🌹 سرم را به تایید تکان دادم. خوب بود که آرمین بود. اما حیف که من احمق خود درگیری داشتم و کم مانده بود از دست خودم به بیابان پناه ببرم. تا هنگام خواب با افکار مزخرفم درگیر بودم و اعصابم به هم ریخته بود . تنها چیزی که دلم می خواست این بود که بخوابم و وقتی چشم باز کردم در سوئیتم در خانه ی مسعود خان باشم... با صدای آرش از خواب بیدار شدم. درواقع از خواب پریدم.صدایش کم از داد نداشت. صدای بابا هم بود. سراسیمه از اتاق خارج شدم و از بالای پله ها نگاهش کردم. عصبانی بود. _ بابا اون به درد آرام نمی خوره... بابا هم عصبانی شده بود: تو و آرمین همش همین جمله رو میگین، خب یه دلیل بیارین تا منم بفهمم چرا به درد آرام نمی خوره. _ چون که به درد نمی خوره...چون نمی تونه آرام و خوشبخت کنه ، چون... بابا: آرش واضح حرف بزن... اصلا من نمی فهمم چند ساله تو و طاها که یه لحظه هم از هم جدا نمی شدین چتون شده که شدین عین جن و بسم الله ، فکر می کردم با ازدواجت با تارا همه چیز درست میشه اما هیچ تغییری نکرد حالا هم که اینطوری _ به خاطر اینکه شما نمی دونید اون طاهای.... سراسیمه به میان حرفش پریدم و از همان بالای پله ها گفتم: _ آرش به سمتم برگشت و کلافه دستش را در موهایش فرو برد. من هنوز هم نمی خواستم کسی بداند. علاوه بر دلایلی که برای خودم داشتم نمی خواستم زندگی آرش و تارا هم از این بیشتر دچار تنش شود. بابا که اعصابش از دست آرش به هم ریخته بود از خانه خارج شد. به سمت آرش رفتم.دلخور نگاهش کردم و گفتم: _ قرار نبود به کسی بگی ناراحت گفت: _ بذار بگم تا مجبور نباشی تحملش کنی _ آرش نمی خوام کسی بدونه هر چند همین الانم خیلی ها می دونن اما نمی خوام کس دیگه ای بدونه...آرش اگه بگی تا ابد نمی بخشمت. به اتاقم برگشتم ، خب دلم نمی خواست کسی دیگر بداند. نه حماقتم را نه بلایی که سرم آورده بود را، آن هم بعد از 5 سال که از آن ماجرا گذشته بود.... تا هنگام نهار در اتاق بودم و با افکارم دست و پنجه نرم می کردم. برای نهار که به آشپزخانه رفتم فقط مامان را پشت میز دیدم. کنار هم در سکوت غذایمان را خوردیم و من دوباره به اتاقم برگشتم. باید برای امشب خودم را آماده می کردم. حالا که او کوتاه نمی آمد ،من هم باید مقاوم می شدم. حوصله ی انتخاب لباس نداشتم و دلم می خواست با همان مانتو شلوار در مراسم بنشینم . مثلا می خواستم اینگونه نارضایتی ام را نشان دهم ، اما سارا به زور پیراهن مشکی آستین دار ساده اما زیبایی که تا روی زانو بود را برایم آماده کرده بود و من با یک جوراب شلواری آن را به تن کرده بودم. سارا: آماده ای نکاهی به چهره ی درهمم در آینه انداختم و نفس عمیقی کشیدم و گفتم: _ آماده ام انگار که می خواستم به میدان جنگ بروم. با سارا پایین رفتیم همزمان با ما آرش و آرمین هم وارد خانه شدند. تارا نبود. سارا یواش در گوشم گفت: _ این دوتا امروز خرجشونو از هم جدا کردن. تارا که دل نداره برادرو مادرشو تنها بذاره، آرشم که عمرا بره تو جبهه ی اونا. آرش روی یکی از مبل های پذیرایی نشسته بود و غم در چهره اش بیداد می کرد. به سراغش رفتم و کنارش نشستم. _ خوبی آرش؟ گرفته گفت: _ میبینی آرام، تارا با من نیومد، منم گفتم به جهنم برو با اون برادر نامردت بیا آرش طاقت دوری تارا را نداشت و این حالش هم بیشتر به خاطر نبودن تارا بود. خودم حال خوبی نداشتم اما دلم نمی خواست آرش هم گرفته باشد. سعی کردم لحنم را کمی شوخ کنم ،گفتم: _ خب چرا باش نرفتی ، ناسلامتی خواستگاری بردار خانومته چپ چپ نگاهم کرد و گفت: _ دیگه چی؟ نکنه انتظار داشتی برم کلی هم به خاطر این غلطی که می خواد بکنه ازش تشکر کنم. _ نه شوخی کردم...اما دلم نمی خواست به خاطر من زنتو تنها بذاری _ تارا بعضی وقتا باید بفهمه که بین و من و برادرش باید منو انتخاب کنه عزیزم ...لحنش کلی دلگیر بود و دلش تارا می خواست. _ بی خیال آرش اون الان از تو و آرمین میترسه ... میترسه حال برادرشو بگیرین. کمی در فکر فرو رفت و در حالی که اخم داشت گفت: _ آرام جوابت منفیه؟ سرم را به تایید تکان دادم همزمان صدای زنگ آیفون خبر از رسیدن آنها میداد... اولین نفر تارا وارد خانه شد. مامان و بابا در صف اول ،پشت سرشان سارا و آرمین و من و آرش هم عقب تر از آنها ایستاده بودیم. تارا با وجود تمام سعیی که برای شاد بودن می کرد، اما چهره اش دمغ بود و چشمانش در گردش، که با دیدن آرش انگار نور به چشمانش برگشت .با یک سلام و احوال پرسی کلی ، در حالی که مشخص بود به سختی سعی می کند سریع راه برود به سمت ما در واقع به سمت آرش آمد. آرش هم وقتی تلاش تارا برای تند راه رفتن را دید، طاقت نیاورد و خودش را به او رساند و دستش را دور کمر تارا حلقه کرد. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت صدوپنجاه وهشتم🌹 هرچند که چهره اش سخت و بدون انعطاف بود. تارا: حالا دیگه منو تنها میذاری آره؟ آرش همچون پسر بچه ای تخس گفت: حقت بود تارا لبخند شیرینی نثار همسرش کرد و گفت: ببخشید عزیزم ، نباید می رفتم تازه مامانم کلی دعوام کرد که تنهات گذاشتم. آرش که انگار منتظر همین یک اشاره از تارا بود تا قهر را کنار بگذارد، اخمش را کنار گذاشت و به روی تارا لبخند زد و او را تا اولین مبل دونفره با خود همراه کرد. تارا: سلام آرام جون به رویش لبخند زدم _ سلام از آنها کمی فاصله گرفتم و کمی به سمت آرمین رفتم. افسانه خانم و مامان مشغول روبوسی بودند و طاها با بابا دست می داد. دل دیوانه ام داشت رویای پنج سال پیشش را زنده روبرویش میدید و برای خودش دل می سوزاند. دلم می گفت چه داماد برازنده ای ... عقلم می گفت حیف که به ما مربوط نیست. سبد گل بزرگ و زیبایی پر از گل های سفید و چند شاخه هم یاسی رنگ در دستانش بود. سبد گل هم فوق العاده زیبا بود و دلم را برده بود .... اما حیف افسانه خانم با خوشرویی فراوان با همه صحبت می کرد.مامان و بابا هم با شوق با طاها سلام و احوال پرسی می کردند. مادر پسر راضی، پدرو مادر دختر هم راضی ... اما حیف افسانه خانم به من رسید، روبرویم قرار گرفت... لبخند شرمنده ای زد و آرام گفت: _ سلام دخترم...من واقعا شرمندام سعی کردم به رویش لبخند بزنم. _ سلام... بیچاره مشخص بود روی حرف زدن با من را ندارد. افسانه خانم به سراغ آرش رفت و شروع کرد به قربان صدقه اش رفتن...افسانه خانم آرش را خیلی دوست داشت. طاها روبروی آرمین ایستاده بود...باز هم شرمندگی از سر و رویش می بارید. سرش را نزدیک گوش آرمین برد و چیزی گفت. بعد با هم دست دادند و طاها به سمت من آمد. برای یک لحظه هول شدم. دل دیوانه ام جو گیر شده بود انگار... دو قدم مانده بود به من برسد خودم را جمع و جور کردم و سفت و محکم سرجایم ایستادم. چشم دلم را با دست پوشاندم و خیلی جدی نگاهش کردم ... او اما پر از مهر بود. پر از حس بود و پر از شرمندگی ای، که انگار از نگاهش پاک نمی شد. سبد گل را به سمتم گرفت و آرام طوری که فقط خودم بشنوم با لحن جذابی گفت: _ سلام عشق من لعنتی....انگار گوش دلم را هم باید کر می کردم... سبد را از دستش گرفتم و بی جواب از کنارش گذشتم .... نه، فرار کردم. دست از روی چشم دلم برداشتم. سبد را روی میز گوشه ی پذیرایی گذاشتم و به سمت مبل تکی کنار آرمین و سارا رفتم و روی آن نشستم. بدون هیچ حاشیه ای افسانه خانم با نشستن همه، به سراغ اصل مطلب رفت. _ خب حمید خان غرض از مزاحمت که مشخصه...هر چند میدونم که پسر من لایق دختر شما نیست ... بابا: این حرف و نزنید طاها مثله پسر منه خیلی هم برازنده و لایق... بابا انگار پدر طاها بود. افسانه خانم با شرمندگی حرف می زد و بابا و مامان به حساب احترام و متواضع بودن می گذاشتند. افسانه خانم: به هر حال ما از خدامونه که این افتخار نصیبمون بشه و آرام جان عروسمون بشه. شهلا خانم با سینی شربت وارد شد و صحبت ها برای چند لحظه قطع شد. خوب بود که کسی انتظار چای از عروس خانم را نداشت. شربتم را روی میز کنار دستم گذاشتم و به زانوانم چشم دوختم. سرم را بلند نمی کردم چون نگاه سراسر توجه و مهر طاها را نمی خواستم. منتظر بودم تا طبق تمام سناریو های خواستگاری به قسمت صحبت کردن با خواستگار محترم برسم... دلم می خواست زودتر این مراسم مسخره که فقط دلم را می سوزاند و حالم را خراب می کرد، تمام شود و من کمی در اتاقم تنها شوم و خودم را در دنیای ریاضیات غرق کنم. دلم از این می سوخت که این روز، روزی آرزویم بود و من حالا از به وقوع پیوستنش هیچ خوشحال نبودم. دلم از این می سوخت که او روزی آرزویم بود و من حالا هیچ حسی نسبت به او را در دلم هم نمی خواستم. دلم از این می سوخت که من بی گناه سوخته بودم و رویاهایم به فنا رفته بود. دلم از این می سوخت که هیچ چیز زندگی من به آدمیزاد نبرده بود. نیم ساعتی بود که افسانه خانم از من تعریف می کرد و بابا از طاها.شرایط خنده داری بود. آرش و آرمین هم همچون دو اژدهای اخمو و خشمگین طاهای معذب و شرمنده را هدف گرفته بودند. بالاخره لحظه ی صحبت کردنمان فرا رسید. بی حرف و نگاه به کسی و بی توجه به طاها بلند شدم و به سمت حیاط رفتم دلم می خواست در فضای باز باشم نه در اتاق. به سمت تاب کنار حیاط رفتم و روی آن نشستم...بی هیچ حرفی به درخت روبرویم خیره شدم. طاها آرام آرام نزدیک شد و کنارم روی تاب نشست. چند دقیقه به سکوت گذشت البته از گوشه ی چشم می دیدم که خیره ی من است. اما من عجیب دلم برای خودم و برای رویاهای گذشته ام می سوخت و این توجهاتش مرا آرام نمی کرد و فقط بغضم را بیشتر می کرد. سکوت کرده بود و فقط نگاهم می کرد. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت صدو پنجاه ونهم🌹 همانطور خیره به روبرو گفتم: _ هر چی می خوای بگی بگو چون این باره آخره...من جوابم منفیه _ دیشب که جریان خواستگاری رو فهمیدم به بابا و مامان هم گفتم...در ضمن من هفته ی دیگه بلیط دارم و دیگه هم بر نمی گردم. جواب نمی داد ، من هم نگاهش نمی کردم. بعد از کمی خیره نگاه کردن از جایش بلند شد و روبرویم زانو زد. او انگار در برابر من و کاری که کرده بود ،به زانو در آمده بود. غم در نگاهش بیداد می کرد. هر چه کردم نتوانستم دست روی چشم دلم بگذارم... دستم بسته بود. با بغضی که صدایش را بم کرده بود گفت: _منو دوست نداری ...... باشه .......من اما دوست دارم...بیشتر از همه ی دنیا. دلم گناه داشت اما من دیگر دل به دلش نمی دادم، من با عقلم زندگی می کردم. _ میدونی این سه چهار روز پدرم دراومد تا تونستم مامان و راضی کنم همرام بیاد....رفته بودم مشهد پس برای همین خبری از تعقیبهایش نبود _ میدونی چقدر التماسش کردم، آخرم امام رضا رو واسطه کردم تا بخشیدم و قبول کرد بیاد. با صدای آرامی گفتم: _ لازم نبود این همه خودتو به سختی بندازی چون جواب من منفیه _ من کفش آهنی پوشیدم آرام، تا ابد هم بگی نه من بی خیال نمیشم...تو همه ی زندگی منی ، نمی تونم بی خیالت بشم... چقدر حرف هایش قشنگ بود ...اما حیف غمگین گفتم: _ من دارم میرم _ من باهات بد کردم اما تو که مهربون بودی توکه دوسم داشتی، چرا نمیذاری جبران کنم. _ من جبران نمی خوام _ باشه ... اما من دوست دارم، نمی تونم از دستت بدم. درمانده گفتم: _ باور کن من نمی خوام بد باشم یعنی نمی خوام فکر کنی دارم با جواب منفی تلافی می کنم ،من واقعا نمی تونم قبول کنم.من می ترسم. با تمام علاقه ای که ادعایش را داشت در چشمانم خیره بود و من دلم می خواست فرار کنم. _ تو هر کاری کنی حق داری من از تو ناراحت نمیشم، ...من فقط می خوام باشی... من با همه ی وجودم تو رو می خوام. این بغض امشب مرا رسوا می کرد. _نمی فهمی من چه حسی دارم....من خودمم نمی فهمم من با دیدنت حس خوبی بهم دست نمیده...من با دیدنت دقیقا یادم میاد با من چیکارکردی و حالم بد میشه...من نمی خوام از کسی متنفر باشم...اما میترسم نتونم کنار بیام و اون حس نفرت بیداربشه.... تو برام قابل اعتماد نیستی. حرف نفرت را که شنید غم عالم در چشمانش نمایان شد، دل احمق من نمی خواست او را ناراحت ببیند... من این درماندگی را نمی خواستم نه برای خودم نه برای او... اما نمی توانستم او را قبول کنم... عقلم می گفت نباید از یک سوراخ دوباره گزیده شوم... دلم اما این چیزها حالیش نمیشد. او نا امید و بی چاره نگاهم می کرد و من می خواستم فرار کنم. _من الان میرم داخل و میگم جوابم منفیه....تو هم با خودت کنار بیا، بیخیال من شو. هنوز روبرویم زانو زده بود و من نمی توانستم بلند شوم. _ میشه بلند شی _من این حسو عوض میکنم همشو می کنم عشق تو فقط یکم با من راه بیا من می ترسیدم من نمی توانستم به او اعتماد کنم. کلافه از دست عقل و دلم گفتم: _نمیشه اصلا من نمی خوام...تو عمق فاجعه ی آرام 5 سال پیشو درک نمی کنی . فقط یه لحظه خودتو بذار جای من بعد بگو من چه جوری با تو کنار بیام ..... چه جوری میتونم تورو دوباره قبول کنم...من چه جوری باید به تو اعتماد کنم... تو پنج سال پیش شده بودی مرد رویاهای من شده بودی همه ی باورم، بعد.... من از گفتن زجر می کشیدم و او از شنیدنش.... _ باور کن نمی خوام با حرف گذشته هیچ کسی رو ناراحت کنم ... اما وقتی یادم میاد منو چه جوری تو اون پارک ولم کردی و من چی کشیدم ، ازت می ترسم....نمیتونی درک کنی من چی کشیدم... داشتم به گریه می افتادم هیچ کس نمی توانست مرا درک کند چون هیچ کس جای من نبود... کمی جلوتر آمد و خواست چیزی بگوید که گفتم: _ می خوام برم _ باشه عزیزم فقط یکم آروم باش _ من آروم نمیشم تا وقتی این مسخره بازیا تموم نشه من آروم نمیشم.... دلم برای خودم می سوخت با لحن بی نهایت مظلومانه ای که دلم را به آتش کشید گفتم: _ اون موقع همه ی زندگیم شده بودی اما بی دلیل منو شکستی ... نمی تونی بفهمی من چی کشیدم. کمرش خم شد. _ بلند شو لطفا میخوام برم بی حرف بلند شد. روح نداشت انگار....مرده بود ،مثل "من"، آن روز در پارک. گفتن این حرف ها برایم سخت بود اما همه ی این حرفها افکار این روزهایم بود که مرا به شدت عذاب میداد و نمی گذاشت من بی ترس به او فکر کنم... حتی با وجود تمام حس های بیدار شده ام. یک ماه ،فرصت کمی بود تا من بتوانم خیلی راحت تمام 5 ، 6 سال گذشته را کنار بگذارم و بدون توجه به آن پیش زمینه به او فکر کنم. از کنارش گذشتم. با این حال اگر به داخل می رفتم خوب نبود. به سمت انتهای حیاط رفتم تا کمی به صورتم آب بزنم. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت صدوشصتم🌹 وقتی برگشتم طاها داغون تر از همیشه روبرویم ایستاده ب ود. _ من نمی خواستم اذیتت کنم _ امشب بیشتر از تموم این سالا حالم از خودم به هم خورد... هیچ توجیهی ندارم ... ای کاش زمان به عقب بر میگشت.... ای کاش بازم میشدم تموم زندگیت جمله ی آخرش را با حسرتی بی نهایت گفت و دلم باز هم دیوانه شد. به سختی بغضی که به گلویم چنگ زده بود را کنار زدم و گفتم: _ گذشته ها گذشته .... فراموش کنید از کنارش گذشتم ... بعد از چند لحظه صدای پای او هم آمد و با هم وارد خانه شدیم. همه با دیدنمان ساکت شدند. احتمالا نتیجه از چهره هایمان مشخص بود که تارا غمگین سرش را زیر انداخت و افسانه خانم شرمنده و غمگین نگاه از من گرفت . سر جایمان نشستیم. بابا: آرام جان فکر می کنم بد نباشه کمی فکر کنی و بعد جوابتو بدی از دست این پدر ... چون می دانست جوابم منفیست و طاها را هم خیلی دوست داشت نمی خواست همه چیز به این زودی تمام شود. طاها از لحظه ی ورودمان سر به زیر نشسته بود و غمگین خیره به زمین بود. افسانه خانم: دخترم می دونم طاها لیاقت تورو نداره ... اما اگه کمی فکر کنی ممنون میشم. انگار همه می دانستند جوابم منفیست و فقط داشتند از به زبان آوردنش جلو گیری می کردند و آن را به تاخیر می انداختند. به هر حال برای من که فرقی نداشت...هرچند دلم داشت دیوانه ام می کرد. من آخرهفته میرفتم . چه حالا جواب منفی او را می دادم چه همان موقع تفاوتی در اصل ماجرا ایجاد نمی کرد. چیزی نگفتم و من هم به زمین خیره شدم ، کاش او هم با خودش کنار می آمد ... هنوز هم طاقت ناراحتی اش را نداشتم... دلم کمی فقط کمی گریه می خواست ، برای او.... مسعود خان و بچه ها به تهران برگشته بودند و سه روز دیگر راهی بودیم. بعد از خواستگاری به بابا گفتم که جوابم منفیست و هر وقت می خواهد این جواب را به آنها منتقل کند و منتظر نماندم تا بخواهد منصرفم کند و به فکر کردن بیشتر تشویقم کند ...حال من به گونه ای بود که فعلا نمی توانستم به او فکر کنم. من اول از همه باید با خودم کنار می آمدم. از فردای خواستگاری دیگر طاها سراغم نیامد البته از دور نگاه کردن هایش بود . تلفن های گاه و بی گاهش که بی جواب میماند ، بود ، پیام هایش که ابراز پشیمانی و عشق و طلب فرصت می کرد هم بود. من اما حالم خوب نبود. شبها در اتاق گریه می کردم و روز را همچون کسی که هیچ مشکلی ندارد می گذراندم و دوباره شب برای دلم عزاداری می کردم. همه به گونه ای متوجه رفتار عجیبم شده بودند ... اما هیچ کس چیزی به روی خودش نمی آورد. نمی دانم آرمین چه به مسعود خان گفته بود که به اینجا آمده بود و خواسته بود با هم حرف بزنیم. من اما بر خلاف همیشه دلم حرف زدن با او را هم نمی خواست ... این روز ها دلم می خواست اینقدر زیر ذره بین نباشم تا باخیال راحت در افکارم غرق شوم و بفهمم چه می خواهم.تا با خودم کنار بیایم ... من یک بار با تمام وجود به او دل بستم و همه چیزم را باختم ... من نمی توانستم دوباره به او اعتماد کنم ... من از او و از احساسات بیدار شده ام می ترسیدم . از آنجا که به این نتیجه رسیده بودم که کسی نمی تواند حال مرا درک کند، دیگر علاقه ای به تشریح حالم برای کسی نداشتم. این در حالی بود که نمی خواستم قبول کنم که چه مرگم شده است و مدام از اعتراف آن به خودم هم طفره می رفتم. مسعود خان: همه نگرانتن _ من خوبم فقط با خودم درگیرم _ چرا راجبش حرف نمیزنی ... مگه بهت نگفته بودم که همه چیزو انقدر تو خودت نریز... همان موقع گوشی ام زنگ خورد و مثل این چند روز شماره اش روی صفحه ی گوشی خودنمایی کرد. تردید و گرفتگی ام را که دید گفت: _طاهاست؟ سرم را به تایید تکان دادم و غمگین گفتم: _ مسعود خان دلم نمی خواد اونم بیشتر از این اذیت بشه.... اما چیکار کنم من نمی تونم بازم بهش اعتماد کنم.... واقعا دیگه کم اوردم. مسعود خان موشکافانه نگاهم کرد . به گونه ای که احساس کردم تمام افکار ضدونقیضم را از چشمانم خواند سرم را زیر انداختم و به شماره اش که هنوز روی صفحه روشن و خاموش می شد چشم دوختم... گوشی را از دستم گرفت و گفت: _ بسپرش به من...خودم دست به سرش می کنم و این ماجرا رو همین جا تمومش می کنم. با اینکه خواسته ی عقلم هم همین بود اما یک دفعه چنان غم در دلم نشست که نتوانستم آن را مخفی کنم. مسعود خان هم حالم را دید اما بی توجه در حالی که ارتباط را بر قرار می کرد از اتاق خارج شد. در که بسته شد اولین قطره ی اشک از چشمم روی صورتم ریخت. انگارحالا وقت جدایی بود. حقیقت همین بود دیگر من و او از هم جدا بودیم . من فقط باید کمی به دلم دلداری میدادم همین... زانوانم را بغل کردم و سرم را رویش گذاشتم. من دیوانه بودم که هم او را می خواستم و هم نمی خواستم... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت صدو شصت ویکم🌹 اما باید تمام میشد و ما تا ابد از هم جدا میشدیم...این بهترین کار بود. بالاخره روز رفتنمان فرا رسید. در فرودگاه بودیم . از بعد از آن روز که مسعود خان با طاها صحبت کرد و نمی دانم چه گفت، طاها دیگر تماس نگرفت... عقلم راضی بود و دلم حال خوبی نداشت. چند باری که از خانه خارج شده بودم به نظرم می آمد که او را دیده ام اما وقتی دقت می کردم کسی نبود و من فکر می کردم که دچار توهم شده ام. همه آمده بودند حتی افسانه خانم اما خبری از او نبود. خوب بود که نیامده بود...دل افسرده ام باید عادت می کرد. چهره ها همه در هم بود...هرکس به دلیلی. افسانه خانم کنارم آمد...کمی از او خجالت می کشیدم. _ امیدوارم بازم ببینمت دخترم. لبخندی مصنوعی تنها جوابی بود که آن لحظه داشتم. غمگین نگاهم کرد...مردد بود .... بعد از کمی مکث گفت: _ به خدا روی گفتن این خواسته رو ندارم...اما ... اگه تونستی اگه شد یه فرصت دیگه به پسر خطاکارم بده .... اگرم نتونستی .... امیدوارم خوشبخت بشی دخترم.... صورتم را بوسید و رفت. وقت خدا حافظی بود و دلم بیش از حد گرفته بود. مامان چمدانی که سوغاتی هایشان را با آن آورده بودم را پر از چیزهایی کرده بود که امکان می داد در استرالیا نباشد و هر چه گفته بودم احتیاجی نیست او گوش نکرده بود و با چنان ذوقی آن را پر کرده بود که دلم نیامده بود مخالفت کنم. حالا آن چمدان سنگین ترین چمدان ما بود. به سمت آرش و تارا رفتم. _ تارا: آرام جان دلم خیلی برات تنگ میشه...بازم بیا روی هم را بوسیدیم و گفتم: _ منم دلم براتون تنگ میشه...مواظب خودتو پسرت باش...ایشالا دفعه ی دیگه شما بیان اونجا. تارا روی صندلی نشسته بود و آرش کنارش ایستاده بود. بعد از خداحافظی با تارا ببخشیدی گفتم و دست آرش را کشیدم و کمی از جمع فاصله دادم. آرش منتظر نگاهم می کرد. _ آرش یه چیزی ازت میخوام ... دلم می خواد قبول کنی. _ چی؟ _میخوام... یعنی ...با طاهـ... _ آرام بی خیال _ آرش قبول کن... شما مثل برادر بودین با هم _ آره خب اونم خوب جوابمو داد. _ اون اشتباه کرد...تو هم کمی مقصر بودی... آرش طاها به خاطر تارا تا ابد توی زندگی تو هست. اونم که شرمندگی از سرو روش میباره...منم بخشیدمش...توهم کنار بیا دیگه...باشه آرش؟ اخم کرده زمین را نگاه می کرد. _ آرش من تا حالا چیزی از تو نخواستم غمگین نگاهم کرد و گفت: _ سعیمو می کنم...اما فقط به خاطر تو _ مرسی با آرش هم روبوسی کردم و به سمت آرمین و سارا رفتم. خوب بود که آرش قبول کرد. دلم نمی خواست هیچ چیز از گذشته روی زندگی آنها سایه اندازد...طاها هم به اندازه ی کافی مجازات شده بود ... این تنهایی های چند ساله برایش بس بود... سارا: آرام تو اولین تعطیلاتت باروبندیلتو جمع می کنی میای ایران _ سعیمو می کنم. آیلین: عمه شکلات خندیدم و گفتم: _قربونت برم که منو شکل شکلات میبینی عمه. سارا را در آغوش گرفتم و کمی در آغوشش ماندم. سارا: آرام هر وقت اراده کنی، گوش من در اختیارته...هیچی رو تو دلت نگه ندار، باشه؟ همانطور در آغوشش سرم را به تایید تکان دادم. آیلین را بوسیدم و تنها شکلاتی که در کیفم داشتم را به دستش دادم... آرمین بغلم کرد و در گوشم گفت: _ همه چیز درست میشه ،به خودت فرصت بده ،تا دیگه این غم ته نگاهت نباشه. ازآغوشش جدا شدم . انگار افکارم را خوانده بود که سربسته از این چیزها می گفت. خجالت کشیدم...می دانستم این دل دیوانه بالاخره رسوایم می کند. به رویم لبخند با محبتی زد و از من فاصله گرفت. به سراغ مامان و بابا رفتم . هر دو محکم بغلم کردند ، ابراز علاقه شان این دفعه کمی بیشتر به دلم نشست. با همه خداحافظی کرده بودم و کسی نمانده بود... دلم اما انگار منتظر بود. مسعود خان و بچه ها هم منتظرم بودند. یک خداحافظی کلی و بعد دست تکان دادن از دور و سعی در نریختن اشکی که در چشمانم بود. مسعودخان: خوبی؟ می ترسیدم حرف بزنم و بغضم بشکند...سرم را به تایید تکان دادم...متفکر نگاهم می کرد و من نگاه از او و چشمان تیز بینش می گرفتم. هنوز خیلی دور نشده بودیم که پیامی برایم آمد. بازش کردم. «حسرت یعنی تو یعنی با اینکه کنارم هستی داشتنت را آرزو میکنم» « تا ابد منتظرت می مونم عشق من » با چنان شتابی برگشتم و اطرافم را جستجو کردم که مسعود خان متعجب شده گفت: _ چی شده؟ من اما کمی دور تر ... پشت سرم... مردی را میدیدم که غم عالم برای وصف حال و روزش کم بود. پس آمده بود. با جان و دل نگاهم می کرد... من هم نگاهش کردم....لبخندی تلخ نثارم کرد و رفت. صدای مسعود خان را شنیدم که زیر لب گفت: _ پسره ی عجول. انقدر حالم به هم ریخته بود ،که حوصله نداشتم بفهمم چرا این صفت را به او نسبت داد. مسعودخان: بریم آرام جان. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت صدوشصت ودوم🌹 دیگر توان کنترل بغضم طاقت فرسا شده بود. هیچ نمی گفتم.نیما و هانا هم متوجه حال خرابم ش ده بودند که در سکوت فقط همراهی ام می کردند. تمام سعیم برای محکم بودن تا لحظه ی نشستن در هواپیما بود و همین که نشستم ...اشکها چون سیل جاری شد و من دلم می خواست بلند بلند زار بزنم. مسعود خان کنام نشست و گفت: _ همه چیز درست میشه. من اما دلم این درست شدن را نمی خواست. دلم می خواست دست دور گلوی عقلم بیندازم و آن را خفه کنم که این چنین دلم را عذاب میداد. نزدیک به دو ماه از بازگشتمان به استرالیا گذشته بود. دو ماهی که حالم خوب بود و نبود. دو ماهی که عقل و دلم یک لحظه هم دست از جدال با هم برنداشته بودند. برای این ترم کلی پروژه های تحقیقاتی برداشته بودم تا فرصت فکر کردن نداشته باشم اما با این حال گاهی شب ها تا صبح از شدت فکر خواب به چشمم نمی آمد و اکثر این فکرهای بی سروته به چهره ی غمگین و شرمنده ی او و گریه ی من ختم میشد. دروغ نبود این که دلم بی نهایت هوایش را کرده بود . از وقتی برگشته بودیم .مسعود خان عجیب مشکوک میزد و کلی هم سرش شلوغ و درگیر انجام کاری بود. با این حال حواسش حسابی به من بود. دوباره مشاوره دادن هایش را از سر گرفته بود و سعی داشت کمکم کند. با تمام سعیی که می کردم تا مثلا از حال دلم با خبر نشود، اما او بی پرده از حسم به طاها می گفت و می خواست من قبول کنم ، این حسی که گاهی به شدت سعی در انکار کردنش داشتم وجود دارد، و من نباید از بودن این حس خجالت زده و هراسان باشم و برعکس باید آن را بپذیرم. باید با آن کنار بیایم تا بتوانم تکلیفم را با خودم روشن کنم. صحبت هایمان به گونه ای انکار و اصرار بود . انکار من نسبت به وجود این حس و درست بودن آن و اصرار مسعود خان به وجود این حس و اشتباه نبودنش. مسعود خان: باز که تو فکری طبق معمول روی پله های ورودی خانه نشسته بودم و در افکارم سیر می کردم. نگاهش کردم بی نهایت خسته بود. _ ببخشید ... شما رو هم خسته کردم. _ من از تو خسته نشدم...دنبال کارای ویزای یکی از دوستانم هستم، اون خستم کرده. هردو در افکار خود بودیم که دوباره سکوت را شکست _ درسا چطوره؟ _ خوبه ...مشغول کارای تحقیقاتیم هستم و اگه بتونم تز دکتریمو هم طبق برنامه ریزی انجام بدم، احتمالا ترم دیگه تموم میشه درسم. _ آفرین دختر تو معرکه ای لبخند زدم و گفتم: _مرسی ، شما به من لطف دارید. _خب فکرات به کجا رسید. دیگر مدتی بود که جلوی او انکار نمی کردم....دست دلم پیشش رو بود. _بن بست.....شما جای من بودید چی کار می کردید؟ _خب دقیق نمی تونم بگم چون تو این موقعیت نبودم...اما شاید شانسمو دوباره امتحان می کردم در فکر بودم که خودش ادامه داد. _ آرام مشکل تو فقط بی اعتمادیه... البته مشکل بزرگی هم هست و تو هم کاملا در این باره حق داری ... اما می تونی حلش کنی…البته اگه خودت بخوای. _ گاهی دلم می خواد اینطور نبود تا من راحت تصمیم می گرفتم...اما این ترس نمیذاره _ اگه بخوای می تونی بذاریش کنار. _ باید عقل و دلتو با هم یکی کنی. خودم هم می دانستم. من فقط از اعتماد مجدد به او می ترسیدم . هر چند که این ترس این روزها نسبت به آن اوایل خیلی کم شده بود و می دانستم همه اش کار این دل دیوانه است و دارد دوباره مرا مثل آن روزها کر و کور می کند. پسر آرش به سلامتی به دنیا آمده بود و خدارو شکر حال تارا هم خوب بود. سارا گفته بود زایمان سختی داشته اما همه چیز به خیر گذشته. اسم کوچولوی تازه به دنیا آمده را آرسام گذاشته بودند . سارا گفته بود حلال زاده به دایی اش رفته و من بی طاقت عکسش را خواسته بودم. آرش برایم عکس آرسام را فرستاده بود. با وجود کوچک بودنش اما شباهتش با طاها مشهود بود. کلی عکس از آرسام کوچولوی خوردنی و تعدادی عکس دست جمعی.... از همه... در یکی از آنها آرش و تارا آرسام را بغل گرفته بودند و طاها بالای سر آنها ایستاده بود و یک دستش روی شانه ی آرش و یک دستش روی شانه ی تارا بود. هر سه لبخند می زدند، هر چند من غم را حتی از توی عکس از چشمان طاها می خواندم. نگاهش به دوربین به گونه ای بود که انگار دارد خودم را نگاه می کند ،حی و حاضر روبرویش... آرش گفته بود این عکس را فرستادم تا بفهمی به قولم عمل کردم، اما فقط به خاطر تو. طی یک عملیات انتحاری چند ساعتی به عقلم مرخصی داده بودم و با دلم رفته بودم و آن عکس را چاپ کرده بودم و قاب گرفته روی پاتختی گذاشته بودم . دیوانه بودم دیگر که هر روز با دیدنش بغض می کردم . گاهی داخل کشو می گذاشتم و از آن دو چشم فرار می کردم و گاهی هم آنقدر نگاهش می کردم تا در چشمانش غرق می شدم. حضور خانواده ام از وقتی برگشته بودم بیش از حد زیاد شده بود. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت صدو شصت وسوم🌹 با وجود دوری از آنها اما انگارتا حدودی تنهایی معنایش را در زندگیم از دست داده بود. مامان و بابا هر شب زنگ میزدند و لحظاتی را با هر دویشان صحبت می کردم. با آرمین و سارا و آرش ،هم روزانه از طریق وایبر و مرتب از طریق تماس تلفنی در ارتباط بودیم. هر چند که اکثرا آنها آغاز کننده ی هر ارتباطی بودند اما به هر حال حضورشان فوق العاده پر رنگ بود و از همه چیز و همه کس برایم خبر میدادند الا "او"... حالا که من دلم می خواست در صحبت هایم با آنها خبری هم از او داشته باشم هیچ کس هیچ حرفی از او نمی زد و من هم روی پرسیدن نداشتم.حتی در صحبت هایم با تارا هم یک کلمه از طاها شنیده نمی شد. حس می کردم چیزی به دیوانه شدنم نمانده. حالا افکار عقلانی ام کمرنگ شده بود و حرف های دلم بیش از حد خود نمایی می کرد و من در این برزخ داشتم می سوختم. با تمام وجود سعی می کردم فراموشی در پیش بگیرم . خودم را بیش از حد در کار و درس غرق کرده بودم اما دلم این روزها برای خودش می تازاند و من را واقعا درمانده کرده بود. مدام به خودم می گفتم این جدایی و نپذیرفتن او، همان چیزی ست که عقلانی بود و می خواستم، اما می دیدم که خیلی چیزها درست نیست و فکر می کردم کارهایی که از روی عقل انجام می شوند هیچ نمی توانند آدم را آرام کنند و تا دل آرام نگیرد انگار که در برزخ هستی. روزها به سرعت از هم سبقت می گرفتند و تنها چیزی که برای من می ماند ، خستگی بود و درماندگی و....دلتنگی. ترم آخرم بود و من بیش از اندازه خسته بودم. هم از لحاظ روحی و هم از لحاظ جسمی . حتی تعطیلات دو هفته ای بین دو ترم هم نتوانسته بود حالم را سر جا آورد. از بس خودم برای خودم کار می تراشیدم تا فقط از دست افکارم در امان بمانم. پایان این ترم برابر بود با مدرک دکتری ام و من هیچ حس خاصی از این بابت نداشتم . با وجود تمام حمایت های خانواده ام ، حضور مسعود خان و بچه ها ، شغل مورد علاقه ام ، اما جای چیزی بیش از حد خالی بود انگار و با هیچ چیز هم پر نمیشد. هیچ فکرش را نمی کردم که بعد از شش ماه از بازگشتنمان نتوانم خودم را جمع وجور کنم، اما حالا می دیدم تا دلم آرام نشود نمی توانم درست زندگی کنم .حس افسردگی و دل مردگی داشتم و فقط با کار کردن در مرکز تحقیقات بود که می توانستم آن حالت را از خودم دور کنم.گاهی آنقدر آنجا می ماندم و خودم را غرق در کار می کردم که اگر مسعود خان تماس نمی گرفت و علت تاخیرم را نمی پرسید هیچ متوجه گذر زمان نمی شدم. در این چند ماه فقط سعیم را بر این گذاشته بودم که لحظه ها و زمان را هر چه سریع تر پشت سر بگذارم 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت صدو شصت وچهارم🌹 و به آینده قدم بر دارم. با این امید که شاید روزی میرسید که از این افکار نجات پیدا می کردم. آنقدر در کارم غرق شده بودم که همه را شاکی کرده بودم. من از دست دلم به کار پناه می بردم و تنها راه فرارم بود. اما انگار همه ی این کارها بی فایده بود و هیچ کدام از تلاشهایم آن چیزی که نبود را جبران نمی کرد. دلم می خواست جرات داشتم و به خودم اعتراف می کردم حرف دلم را، اما هنوز هم می ترسیدم. مسعود خان مدام برایم حرف میزد. مدام حالت های بدتر از زندگی من را شرح می داد و می گفت ، می توانم بپذیرم و ترسم را کنار بگذارم. می گفت همه چیز به خودت بستگی دارد .این روزها طاها را برایم قابل اعتماد جلوه می داد و می گفت هر آدمی اشتباه می کند، گاهی جبران ناپذیر و گاهی جبران پذیر...می گفت درست است که اشتباه طاها بزرگ بود اما حالا که او عمیقا پشیمان است و هیچ توجیهی برای کارش نمی کند ، نشان می دهد خودش عمق فاجعه را می دادند و این خوب است که اشتباهش را پذیرفته و هر کس اشتباهش را کاملا و از ته دل بپذیرد دیگر آن را تکرار نمی کند. تمام این چند ماه فکر می کردم که من حتی با وجود این ترس و بی اعتمادی که نسبت به او دارم و حالا خیلی هم کمرنگ شده بود، باز هم نمی توانم کاملا فکرش را از سرم بیرون کنم و مثلا به شخص دیگری فکر کنم. با وجود همه ی اتفاقات گذشته، باز هم انگار برای من یا او بود یا هیچ کس ،و این حقیقتا حرف دلم بود. اما من مثلا سعی داشتم هیچ کس را انتخاب کنم و او را فراموش کنم که انگار کاری عبث و غیر ممکن بود. خسته بودم و دلم میخواست می توانستم افکارم را از سرم خارج کنم و به مغزم استراحت دهم. خسته بودم و دلم می خواست می توانستم احساساتم را از دلم خارج کنم و به روحم استراحت دهم...اما من اسیر شده بودم و دلم می خواست به خودم اعتراف کنم که او را می خواهم و از این خواستن نمی ترسم. بالاخره بعد از ماه ها غرق شدن در کار و درس ،روز موعود فرا رسید . امروز بایذ تز دکتری ام را ارائه می دادم. کمی استرس داشتم اما نمی ترسیدم . از وقتی که تاریخ ارائه ام مشخص شده بود ، مدام خاطره ی آن روز جلوی چشمانم بود.همان روز که طاها مرا مجبور کرد تا ده بار برایش ارائه دهم تا ترسم بریزد...همان روز که من برای اولین بار برای یکی از مشکلاتم کمک و همراهی داشتم. با یاد آن روز دلم می گرفت و دلم می خواست زمان به عقب برمی گشت و طاها آن کار را نمی کرد تا مجبور به جدایی نباشیم. تا هر دویمان این همه عذاب نکشیم. زمان کنفرانسم برای ساعت 11 بود . از صبح زود که از خواب بیدار شده بودم همه با من تماس گرفته بودند و آرزوی موفقیت کرده بودند. اما من فقط دلم می خواست یک نفر مثل آن روز خیره در چشمانم بگوید "تو میتونی" و بگوید "موفق باشی" اما حیف که نبود... این روزها عقلم پیش دل دیوانه ام کم آورده بود و دیگر حتی خود نمایی هم نمی کرد دیگر افسار همه چیز در دست دلم بود و حالا هم او را می خواست. انگار کارهای ویزای آن دوست مسعود خان درست شده بود و مسعود خان نیما را به استقبال او فرستاده بود و خودش مرا همراهی می کرد. هرچه به او گفته بودم که راضی نیستم به خاطر من دوستش را تنها بگذارد گفته بود در این روز مهمترین تو هستی و نیما هوای دوستم را دارد. _مسعود خان: بریم آرام جان صدایش از پایین پله های منتهی به سوئیت می آمد. _ بله اومدم. نگاه آخرم را به عکسش انداختم به گذشته ها رفتم و تصور کردم برایم آرزوی موفقیت کرده است . آهی از عمق دل کشیدم و به سرعت از خانه خارج شدم. همه چیز آماده بود و سالن کنفرانس تقریبا پر شده بود. اساتید در ردیف اول و دانشجویان پشت سر آنها و افراد متفرقه هم در انتهای سالن نشسته بودند. مسعود خان هم در ردیف اول نشسته و یک صندلی کنار دستش خالی بود. با نگاه به ساعت و اشاره ی استادم شروع کردم. کاملا مسلط بودم ... ریاضیات دنیای من بود. تمام حضار هم با دقت گوش می کردند. مسعود خان اما کمی بی قرار به نظر می رسید مدام ساعتش را نگاه می کرد و احتمال می دادم نگران دوستش باشد. ده دقیقه گذشته بود که مسعود خان گوشی به دست از سالن خارج شد و چند دقیقه بعد از خروجش درب سالن به آرامی باز شد. از آنجا که جایگاه من دقیقا روبروی در بود کاملا به رفت و آمد ها دید داشتم . مسعود خان داخل شد .... اما .... تنها نبود.... خدایا خواب میدیدم؟ آن هم انقدر واقعی چنان شوکه شده بودم که نتوانستم جمله ام را تمام کنم و مبهوت به او خیره ماندم. این حالتم چنان یک دفعه ای بود که همه با سکوت یک دفعه ای من برگشتند و پشت سرشان یعنی مسیر دید مرا نگاه کردند. باورم نمی شد خدایا حتما خواب می دیدم.... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت صد وشصت وپنجم🌹 با تذکر استادم مبنی بر ادامه دادن، سعی کردم نگاه از او که همراه مسعود خان به سمت جلوی سالن می آمد تا سر جایشان بنشینند ، بگیرم و تمرکز کنم. دستم به ل رزه افتاده بود و قلبم انگار که در سرم نبض میزد . نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم. می ترسیدم به او نگاه کنم. اما چشمانم از کنترل خارج میشدند و روی چهره ی دلتنگ او که با تمام وجودش نگاهم می کرد، ثابت می ماندند....چقدر لاغر شده بود... هول شده بودم . به مسعود خان نگاه کردم با اعتماد نگاهم کرد. اضطراب را از چهره ام خواند که چشمانش را با اطمینان بر روی هم گذاشت . نباید خراب می کردم. سعی کردم به خودم مسلط شوم.سخت بود اما باید می توانستم.... بعد از یک ساعت که برایم به اندازه ی یک سال گذشت ارائه ام تمام شد. صدای تشویق حضار سالن را پر کرده بود و من از نگاه به او فرار می کردم. بعد از صحبت های اساتید و دقایقی سوال و جواب ،بالاخره تمام شد. هنوز قلبم تند می زد. هنوز به سراغ مسعود خان و او نرفته بودم و خودم را مشغول جمع کردن وسایلم نشان می دادم ، هنوز نفهمیده بودم که طاها و مسعود خان کی با هم دوست شدند. حضار یکی یکی سالن را ترک کردند و من بیش از این نمی توانستم معطل کنم. لپ تاب و وسایلم را جمع کردم و با دست و پایی لرزان و دلی دیوانه به سمتشان رفتم. هر دو ایستاده، منتظرم بودند. هر دو با افتخار نگاهم می کردند. نزدیکشان رسیدم. ایستادم. چشمم را از او می دزدیدم. اما سنگینی نگاهش را حس می کردم. مسعود خان با افتخار نگاهم کرد و گفت : عالی بود آرام جان خسته نباشی خانم دکتر. سعی کردم به رویش لبخند بزنم و زیر لب گفتم: _ ممنون نگاهم به مسعود خان بود و از گوشه ی چشم می دیدم که نگاه او به من است. مسعود خان: آرام جان من اینجا یه کاری دارم، این سوئیچ ،شما بریدخونه منم کارام تموم شد میام. من با این حال نمی توانستم رانندگی کنم .من هنوز این حجم روبرویم را باور نداشتم و از نگاه کردن به او فراری بودم. مسعود خان اما انگار همه چیز را برنامه ریزی کرده بود که قبل از اینکه من اعتراضی کنم یکی از اساتیدم را مخاطب قرار داد و بی توجه به من دستی به شانه ی طاها زد و به سمت استادم رفت. حالا من بودم و او. دل دیوانه ی من بود و نگاه دلتنگ و بی قرار او. منی که چشم میدزدیم از نگاه پر احساسش تا رسوا نشوم پیش رویش و او که دست از نگاه کردنم بر نمی داشت. قلبم هنوز هم با هیجان می زد. هیجان دیدن او... سرم را زیر انداختم و مشغول بازی با دسته ی کیفم شدم. نمی دانستم چه بگویم... حرفی نبود... حضورش بیش از حد مرا شوکه کرده بود. بالاخره طاقت نیاورد و سکوت را شکست. با لحن بی نهایت آرام و زیبایی گفت: _ سلام عزیز دلم صدایش دلتنگی را فریاد می زد. دلم از حس درون صدایش برای خودش عروسی گرفته بود . با صدایی که به زور شنیده میشد جوابش را دادم. حس عجیبی داشتم ...انگار در برابرش شده بودم همان آرام 7 سال پیش همان آرام خجالتی . دست دراز کرد و کیف لپ تابم را از دستم گرفت . به سختی گفتم: _ خودم میارم لبخند زد و گفت: _ من میارم عزیزم. در کنار هم راه افتادیم... قدم دوم را بر نداشته بودم که گوشی ام زنگ خورد. آرمین بود . سریع جواب دادم. _ سلام _ سلام ریاضی دان من، تموم شد؟ _ آره خدارو شکر. با شوق گفت: _ تبریک می گم خانوم دکتر _ مرسی بعد از کمی مکث گفت: _ دیدیش؟ انگار همه در جریان بودند و فقط من بی خبر بودم....آرام و خجالت زده گفتم _ آره با لحنی مهربان و با اعتماد گفت: _ خواهر کوچولوی من به خودتون فرصت بده....شانستونو یه بار دیگه امتحان کنین....مسعود خان این مدت از حال و هوات برای من می گفت ، هرچند که من از صحبت با خودت هم متوجه شده بودم، حتی قبل از رفتنت هم کاملا مشخص بود....فکر کنم برای اینکه خوب باشی باید یه بار دیگه شانستو با طاها امتحان کنی....از هیچی نترس این دفعه تنها نیستی ما همه پشتتیم. حرف هایش هم خجالت زده ام کرده بود و هم دل گرم. خوب بود که تنها نبودم. آرام گفتم: _ باشه ... ممنون. بعد از خداحافظی، گوشی را قطع کردم. انگار سرم آرامش به جانم ریخته شده بود. کنار هم می رفتیم ... اما می دیدم به جای اینکه روبرویش را نگاه کند مرا نگاه می کند.... معذب شده بودم. همینطور که به سمت ماشین قدم می زدیم با لحنی که دلتنگی را فریاد می زد گفت: _ دلم برات تنگ شده بود....انقدر زیاد که داشتم می مردم. دلم جواب داد منم...اما زبانم انگار قفل شده بود. دوباره گفت: _ مسعود خان خیلی کمکم کردن...تا ابد مدیونشم این بار گفتم: _ منم همینطور _ می دونی این 10ماه هزار برابر اون 5 ،6 سال از دوریت داغون شدم و دق کردم... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7🍃🌹