eitaa logo
BEST_STORY
184 دنبال‌کننده
40 عکس
4 ویدیو
0 فایل
بهترین رمان های ایرانی🎈💝 رمان های فعلی: سیب سرخ حوا و دخیل_عشق💗💗💗 سیب سرخ حوا:روزانه چهار پارت😍 دخیل عشق: روزانه یک پارت😘 پارت سوپرایزم داریم😉 ادمین: @alireza9495 ✨ ________________________
مشاهده در ایتا
دانلود
شهــــــــر بازی پارت صدو هفتادویک🌹 متوجه خجالتم شد و گفت: _آرام جان خجالت نکش جوابمو بده به سختی زبان باز کردم و آرام گفتم: _ بله _ انقدر دوسش داری که با دیدنش خاطرات بدی که ازش داری یادت نیاد و اگر هم یادت اومد اذیتت نکنه؟ انقدر دوسش داری که بعدا سر هر چیزی گذشته رو تو سرش نکوبی؟ خب مدتها بود که من فقط عشقش را به خاطر می آوردم و آن پارک زیر لایه هایی از عشقی که به او داشتم پنهان شده بود و خودنمایی نمی کرد، اگر هم بود دیگر مرا اذیت نمی کرد. آنقدر هم دوستش داشتم که به هیچ وجه دلم اذیت شدنش را نمی خواست و تمام سعیم را می کردم تا او هم بی خیال گذشته شود. دلم می خواست هر دو گذشته را به فراموشی بسپریم، این عذاب ها برای طاها بس بود. با اطمینان رو به مسعود خان که منتظر نگاهم می کرد گفتم: _ من دلم ناراحتی اونو نمی خواد مسعود خان من واقعا دوسش دارم. _ انقدر دوسش داری که اگه خدای نکرده باز گذشته تکرار بشه از تصمیمی که گرفتی پشیمون نشی؟ سوال سختی بود اما نه برای منی که حس می کردم بی او زندگی برایم جهنم است. من عشقش را می خواستم و این حس خوب را حاضر نبودم با دنیا عوض کنم. به او نگفته بودم او دوباره همه ی دنیایم شده و حتی اگر بدانم فقط یک روز با او شاد زندگی خواهم کرد، باز هم بودن با او را انتخاب می کنم...من این عشق را به آرام رنج دیده ی وجودم بدهکار بودم. عشق که می آید عقل خودش سنگین و رنگین بارو بندیلش را جمع می کند و می ر ود، چون خودش هم می داند اگر بماند کسی برای نظریاتش تره هم خرد نمی کند. دوباره مطمئن گفتم: _ پشیمون نمیشم لبخندی زد و گفت: _ خوبه...حالا هم بریم بیرون تا این پسره سکته نکرده. با هم از اتاق بیرون رفتیم .طاهای بیچاره رنگش پریده بود و بی قرار در هال قدم می زد. هانا و نیما هم مشغول تلوزیون دیدن بودند. طاها با دیدن ما ایستاد و نگران نگاهمان کرد. مسعود خان رو به بچه ها گفت: _ لطفا چند دقیقه تو اتاقتون باشید. بچه ها بی حرف سریع بلند شدند و با هم به اتاق هانا رفتند. طاها کم مانده بود پس بیفتد. مسعود خان حیلی جدی رو به او گفت: _ ما با چه ضمانتی باید آرام رو بدیم دست تو؟ غمگین شد و گفت: _ مسعود خان من از بس گند زدم کسی حرف منو باور نمیکنه... من هیچ توجیهی برای گذشته ندارم و تا ابد هم با عذابی که می کشم تاوانشو پس میدم ، شکایتی هم ندارم حقمه...اما به جان خود آرام که عزیز ترینمه جونمو هم براش میدم ،هر تضمینی بخواید میدم . دلم از لحن بغض دارش که صدایش را بم کرده بود خون شد. دلم نمی خواست او را در این حال ببینم. مسعود خان اما دوباره با همان جدیت ادامه داد. _ می دونی که آرام تا مدتها اعتماد به تو براش سخت بوده و هنوزم شاید این بی اعتمادی رو داشته باشه ، اینو بدون که از الان تا ابد هیچ خطایی از جانب تو، دیگه قابل بخشش نیست. اگرم می بینی الان تو اینجایی فقط برای اینه که خود آرام اینو خواسته... ببین الان دیگه آرام تنها نیست و علاوه بر خانوادش منم پشتشم و قسم می خورم اگه آزارش بدی خودم چنان بلایی به سرت میارم که هیچ وقت یادت نره... آرام برای من و بچه هام بیش از اندازه عزیزه ، دلم نمی خواد حتی یک لحظه غمگین باشه....فهمیدی. طاها خیلی محکم و جدی گفت: نمی دونم به چی قسم بخورم که باورکنید ، آرام همه ی زندگی منه به مرگ خودم خوشبختش می کنم. آنقدر از ته دل و محکم گفت که دلم قرصِ قرص شد. هر چند از آن مرگی که گفت خوشم نیامد. مسعود خان دوستانه دستش را فشرد و گفت: _ آرام به اندازه ی کافی از زندگی کشیده از این به بعد فقط باید شاد باشه... طاها عاشقانه نگاهم کرد و گفت: نامردم اگه بذارم غم حتی از صد فرسخیت رد بشه. مسعود خان با لحن شوخی گفت: حالا قولی نده که نتونی بش عمل کنی انقدر بامزه گفت که هم من و هم طاها از آن حالت جدی و احساسی خارج شدیم و به خنده افتادیم با صدای خنده ی ما نیما و هانا هم از اتاق خارج شدند. نیما مثلا اخم کرده گفت: حالا ما رو میفرستید تو اتاق خودتون میخندید؟ مسعود خان: بابا جون تو هم بخند اما قبلش اون گوشی رو بده که می خوام خبر عروسی بدم به خانواده ی عروس و دوماد همزمان روی لبهای من و طاها از این عروس دامادی که مسعود خان گفت لبخندی از ته دل نشست هانا: آرا عروس شدی؟ قبل از اینکه منتظر جوابی از من بماند رو به طاها کرد و با حالت تهدید واری گفت: _ قول دادیا _ طاها با اطمینان به او گفت: _ قول دادم خانوم کوچولو خیالت راحت. بار این دو مشکوک میزدند ،باید سرفرصت از این قول و قرارها سر در می آوردم. مسعود خان هم به مادر طاها و هم به بابا و آرمین و حتی آرش خبر داد . مسعود خان می گفت همه با شنیدن خبر از خوشحالی شوکه می شدند و زبانشان بند می آمد. شب قبل از خواب همه یک بار دیگر زنگ زدند و خبر را از زبان خودم شنیدند و باز کلی خوشحالی کردند . 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C7
شهــــــــر بازی پارت صد وهفتادودوم🌹 تارای بیچاره کلی از این که طاها را پذیرفته بودم تشکر کرد و به گریه افتاد. همه بی نهایت خوشحال بودند و برایم آرزوی خوشبختی می کردند. من هم بی نهایت آرام بودم ، بی نهایت راضی و بی نهایت .... عاشق. هنوز دو سه ساعتی تا فرود هواپیما مانده بود. مسعود خان فردای همان روز که من و او را عروس و داماد خطاب کرد برای هر دویمان بلیط خرید و از آنجا که پروازی که طاها بلیط برگشتش را داشت جای اضافی نداشت . در پروازی دیگر که دو روز زودتر از آن بود برایمان بلیط تهیه کرده بود. خدا رو شکر که مسعود خان بود اگر او نبود نمی دانستم برای مرخصی طولانی مدتی که می خواستم چه کار کنم. خودش یک جایگزین برای چندماهی که قرار بود ایران بمانم را برایم پیدا کرده بود و همه ی مراحل مرخصی ام را خودش شخصا انجام داده بود و من را باری دیگر شرمنده ی این همه لطفش کرده بود. می گفت باید خیلی زود جشن عروسیتان را برگزار کنید تا به مشکل برنخوریدو طاها هم باید تا چند ماه دیگر برای ویزای کارش که خداروشکر درست شده بود اقدام می کرد و در نتیجه خیلی وقت نداشتیم. قرار بود هرگاه تاریخ عروسیمان مشخص شد به مسعود خان اطلاع دهیم تا او برای خودشان هم بلیط تهیه کند و برای یکی دو هفته به ایران بیایند. در دو سه روز گذشته خانواده هایمان گفته بودند که مقدمات همه چیز را آماده می کنند و هبچ مشکلی برای زود برگزار کردن مراسم نیست. چون ما خرید جهاز و خانه ند اشتیم که وقتمان گرفته شود . من و او هر دو مسافر غربت بودیم و فقط یک محضر هم کارمان را راه می انداخت. چشم از پنجره ی هواپیما گرفتم و سرم را به سمت طاها چرخاندم .... نگاهش به من بود . خودش بارها گفته بود که نگاه کردن به من به او آرامش میدهد و او عاشق این است که ساعت ها بنشیند و بی حرف فقط مرا نگاه کند. لبخندزیبایی نثارم کرد. لبخندش دلم را پر از حس های خوب می کرد. با یاد آوری قول و قرارش با هانا با همان لحن آرام همیشگی ام که طاها گفته بود عاشقش است گفتم: _ طاها _ می دونی عاشق این آروم صدا زدنتم....می دونی دلم می خواد شبانه روز فقط صدام کنی و من بگم جانم. لبخندی از این همه مهر و عشق روی لب هایم نشست. آنقدر حرف هایش و نگاهش شیرین بود که یادم رفت چه می خواستم بگویم. کمی مکث کردم که او دوباره گفت: _ جانم عزیزم. کنجکاو نگاهش کردم و گفتم: _ چه قولی به هانا دادی؟ خندید و گفت: _ عزیزم تو که فضول نبودی اخم کردم و گفتم: _فضول نیستم ،کنجکاوم. _ هرچی باشی تا ابد نوکرتم. انقدر حس های خوب به من منتقل می کرد که من را خجالت زده می کرد. اما می ترسیدم او از دیدن من فقط شرمندگی و عذاب وجدان نصیبش باشد و من این را نمی خواستم. قبل از آنکه حرفی بزنم خودش گفت: _ هانا اصرار داشت که آرا برای اون باشه منم بهش قول دادم که تو برای اونی دیگه بهش نگفتم که عشقت مال منه....بهش قول دادم ازدواج من و تو هیچ تاثیری روی رابطه ی شما نذاره البته انقدر قلنبه سلنبه نگفتما یه جوری براش توضیح دادم که درک کنه. یه کمی هم رشوه دادم .... حالا مهم اینه که قبول کرد و الان ما با هم دوستیم. خوب بود .... چون خوشحال بودن هانا برای من خیلی مهم بود. به رویش لبخند زدم و گفتم: _ مرسی ... راضی و خوشحال بودن هانا برای من خیلی مهم بود. _ من برای رضایت تو هر کاری می کنم عزیزم، هر کاری. _ واقعا ناراحت نیستی که می خوای از خانوادت جدا شی؟ _ آخه عشق من چرا انقدر ذهنتو درگیر این موضوع می کنی...من چند سالی بود که ترکیه زندگی می کردم ، تنها...می بینی من اگه تو نباشی هیچ چیزی رو نمی خوام...من فقط بودن تو برام مهمه...راضی و خوشحال بودن تو برام مهمه.... _ مرسی طاها _ عزیزم من که کاری نکردم که تشکر می کنی....من هرکاری برای تو انجام بدم بازم کمه. دیگر چیزی نگفتم و باز هر دو در فکر فرو رفتیم. باید کاری می کردم طاها این عذاب و شرمندگی را از خوش دور کند من باید کمکش می کردم. _وای خدایا ، طاها اون آرسامه بغل آرش؟ طاها به ذوقم لبخند زد و گفت: _ آره عزیزدلم ، قربونش برم انقدر شبیه دایشه که نگو. همه به استقبالمان آمده بودند و از این فاصله هم شوق و اشتیاق در نگاه همه مشخص بود. هر دو سبک سفر کرده بودیم و حالا دو ساک دستی کوچک داشتیم که طاها آنها را حمل می کرد. بعد از گذر از هفت خان رستم ،بالاخره به آنها رسیدیم. انقدر هیجان بغل گرفتن آرسام را داشتم که اول از همه به سراغ آرش رفتم و آرسام را در آغوش گرفتم و بوسیدم و بی توجه به همه که دورم حلقه زده بودند بلند گفتم: 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت صدوهفتادوسوم🌹 _ وای طاها چقدر شبیهته از تو عکسشم بیشتر. یک دفعه به خودم آمدم .... این اولین بار بود که من جلوی جمع او را به اسم صدا می زدم و انقدر صمیمی با او صحبت می کردم. کلی خجالت کشیدم .وقتی به چهره هایشان نگاه کردم تنها چیزی که دیدم خوشحالی بود و اشک شوق. طاها آرسام را از آغوشم گرفت و آرام در گوشم گفت: _ قربونت برم عشق خجالتی من با این حس و حال و لحنش بیشتر مرا شرم زده کرد و کلی حس شیرین به قلبم روانه... سریع از او دور شدم و شروع به سلام و احوال پرسی با بقیه کردم. سارا کلی سر به سرم گذاشت و تارا و افسانه خانم باز هم با عذرخواهی ها و تشکراتشان مرا شرمنده کردند. مامان و بابا هم که روی ابرها سیر می کردند. آرش و آرمین طاها را گرفته بودند و با هم می خندیدند و من چقدر از دیدن این صحنه خوشحال بودم هر چند که می دانستم تمام این صمیمیت دوباره به خاطر من است و شاید آنها مثل من نتوانند کاری که او کرده را از صمیم دل فراموش کنند و نسبت به طاها کاملا مثل قدیم شوند اما برخوردشان عالی بود من را بی نهایت خوشحال می کرد. ماشین طاها در پارکینگ فرودگاه بود. افسانه خانم گفته بود او و طاها امشب به خانه ی خودشان می روند و فردا صبح برای برنامه ریزی مراسم به خانه ی ما می آیند. هنگام خداحافظی طاها کنارم آمده بود و با چشمان غمگینش گفته بود: _ کاش هنوز خونه ی مسعود خان بودیم .... حداقل توی یه خونه بودیم .... نه اینکه تو این سر شهر باشی من اون سر. دلم برات تنگ میشه. به رویش لبخند زده بودم و با خجالت گفته بودم:منم دلم برات تنگ میشه، زود کارای مراسمو درست کن تا همیشه پیش هم باشیم. بعد از اتمام جمله ام به سرعت از او دور شده بودم و در م اشین جای گرفته بودم و سارا یواش در گوشم گفته بود: چی بهش گفتی که نزدیک بود از خوشحالی ملق بزنه و من فقط لبخند زده بودم و دعا کرده بودم خدا من و او را برای هم آفریده باشد و تا ابد جایگاهمان را کنار هم قرار بدهد یک ماه پر از دوندگی و خستگی و در عین حال شادی و عشق و هیجان را پشت سر گذاشته بودیم و حالا ... من .... آرام .... عروس طاها بودم ، و هنوز خودم با وجود دیدن عروس درون آینه این را باور نکرده بودم. صدای سارا که از بغض می لرزید را شنیدم که گفت: _ ماه شدی آرام، ماه....همیشه آرزوم بود خواهرمو توی لباس عروس با این برق توی نگاهش ببینم. من هم بغض کردم. آرام وجودم بزرگ شده بود و بعداز سالها بی کسی و تنهایی و غم و غصه حالا با تمام وجود عاشق بود ... شاد بود .... راضی بود و از صمیم دل دعا می کردم خدا این خوشی ها را برایم ابدی کند. هانا و آیلین هر دو لباس عروس به تن به ما نزدیک شدند و من قربان صدقه ی این دو فرشته ی سفید پوش روبرویم رفتم و آنها را در آغوش گرفتم و سارا با گوشی اش کلی عکس از ما گرفت. صدای زنگ آیفون آرایشگاه بلند شد و خانمی گفت: _ عروس خانم آقا داماد تشریف اوردن. لبخندی زدم و تشکر کردم. سارا کمکم کرد و شنلم را به تن کردم. لباس ساده و زیبایم که دنباله ای بلند داشت و آستین هایی از گیپور فوق العاده زیبا و ظریف، را فوق العاده دوست داشتم و کلی برای پیدا کردنش وقت صرف کرده بودم و این اولین بار در عمرم بود که برای خرید چیزی این همه وقت می گذاشتم. به طاها گفته بودم یک فیلمبردار بیاورد که فقط از لحظه هایمان به طور طبیعی فیلم بگیرد و هی تز ندهد که فلان کار را انجام دهید و فلان کار را انجام ندهید... دلم می خواست همه چیز طبیعی باشد و ما هم راحت باشیم. با کمک سارا از در آرایشگاه خارج شدیم. آرمین هم برای بردن سارا و بچه ها آمده بود. طاها روبرویم قرار گرفت و محو چهره ام شد. به آرایشگر گفته بودم خیلی ساده آرایشم کند و کاری نکند که داماد بعد از پاک شدنِ آرایش از روی چهره ام به دنبال عروسش بگردد. او هم خندیده بود و گفته بود خیالم راحت باشد. آرمین از نگاه تمام نشدنی طاها شاکی شده بود و با لحن مثلا اخم داری گفته بود _ طاها خان حداقل از روی من خجالت بکش و طاها خجالت زده به خودش آمده بود و دست گل زیبایی را به دستم داده بود و در گوشم گفته بود: _ باورم نمیشه این فرشته ی زیبا داره مال من میشه. من فقط لبخند زده بودم و دلم را فدای این داماد برازنده کرده بودم و خدا را شکر ..... با کمکش سوار ماشین شدم و پشت سر آرمین راه افتادیم. دستم را در دستش گرفته بود و رها نمی کرد. حس خوبی بود....من این بودن را دوست داشتم. بعد از کمی که سکوت بود و لبخند بود و عشق بود و آرامش، صدای خوش آهنگی در ماشین پیچید و طاها با عشق نگاهم کرد و گفت: _ هرچی میگه راست میگه عشق من. و من با تمام وجود گوش به آهنگی دادم که حرف های او بود. تو تنها آرزومی نمیری از تو یادم بین اینهمه عشق فقط دل به تو دادم همه جارو بگردم مثل تو پیدا نمیشه 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت صدو هفتادوچهارم🌹 یخ دستای سردم بدون تو وا نمیشه آروم جونم شو سنگ صبورم شو گرمای خونم شو تو بهترینم شو اینهمه زیبایی این حال رویایی از تو و چشماته این حال رویایی از تو و چشماته چون که تو اینجایی طاها :خسته شدی؟ نگاه از جاده گرفتم و لبخند به لب نگاهش کردم. _ نه خوبم طاها :چشمات پر خوابه هستیه من _ تو هم خسته ای کاش کمی خوابیده بودی بعد را افتاده بودیم. طاها : نه عزیزم اینجوری بهتره یه دفعه میرسیم با خیال راحت استراحت می کنیم. دستم را روی دستش گذاشتم و گفتم: _ هر وقت خوابت گرفت بزن کنار یکم بخواب ، باشه؟ دستم را در دست گرفت و به سمت لبش برد و بوسه ای آرام بر آن زد و گفت: _ باشه قربونت برم تو نگران نباش من به بی خوابی عادت دارم. بعد از مراسم طی سوپرایزی که طاها با کمک آرش و آرمین تدارک دیده بود. به سمت همان ویلای کادوی تولدم در شمال راه افتادیم. بعد از یک جشن ساده اما رویایی حالا من در کنار طاها .... همسرم..... راهی ماه عسل بودیم. همه چیز فوق العاده عالی بود . مخصوصا ورودمان به باغ که هانا و آیلین با آن لباس های زیبایشان در حالی که سبد هایی پر از گلبرگ های سفید و صورتی در دست داشتند جلوی پایمان حرکت می کردند و زیر پایمان گل می ریختند. مخصوصا وقتی طاها نشانم داد درون حلقه اش "عشق من آرام" را حک کرده است. مخصوصا هنگامی که با هم رقصیدیم و من این بار در دنیای چشمان او غرق شدم . مخصوصا هنگامی که بعد از رقص پیشانی ام را با تمام عشقش بوسید و اعتماد را در وجودم هزار برابر کرد. مخصوصا وقتی گردن بندی را به گردنم آویخت که اسمهایمان به زیبایی در هم پیچیده بود و از انتهایش قلبی کوچک آویزان شده بود. همه چیز برایم ف وق العاده رویایی برگزار شده بود و من تا به حال اینگونه احساس شادی و خوشبختی نکرده بودم. طاها اما گاهی به نظرم غمگین می شد. هنوز آن ساعت را از خودش جدا نمی کرد و هنوز من آن شرمندگی را ته نگاهش می دیدم. باید به او می گفتم من دوست ندارم او این گونه باشد و من از صمیم قلبم او را بخشیده ام و گذشته را به گذشته سپرده ام. طاها : بخواب آرامم ، خسته ای فدات شم... باور کن من خوابم نمیاد. 🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت صدوهفتادوپنجم🌹 با این جمله اش از دنیای افکارم خارج شدم.... واقعا داشتم از خستگی بیهوش می شدم و دیگر توان مقابله با خواب را نداشتم. نگران نگاهش کردم و گفتم: _ طاها جان قول بده اگه خوابت گرفت بزنی کنار باشه؟ با تمام وجودش گفت: _ چشم عشق من . با صدای امواج دریا که به ساحل برخورد می کرد چشم گشودم و در مقابلم پهنای تا بی نهایت دریا را دیدم. نگاهی به ساعت کردم. 6 بود و نمی دانم چقدر وقت بود رسیده بودیم. طاها پشت به من رو به دریا به ماشین تکیه داده بود. از ماشین پیاده شدم . با صدای در ماشین طاها به سمتم برگشت و با محبت نگاهم کرد. هر چند که غم نگاهش هزار برابر بیشتر خود نمایی می کرد. ناراحت به سمتش رفتم و او هم قدمی به طرفم برداشت. روبرویش پشت به دریا ایستادم و گفتم: _ چرا انقدر غمگینی....فکر می کردم بعد از عروسیمون خوشحال باشی. با غمی که سعی در پنهان کردنش داشت گفت: _ خوشحالم ... بیشتر از همیشه _ پس این غم توی چشمات چیه؟ نگاهش را دزدید و گفت: _ چیزی نیست عزیزم من میدانستم دردش چیست می فهمیدم که او هنوز نتوانسته با خودش کنار بیاید...هر چقدر هم که من به او گفته باشم او را بخشیده ام و فراموش کرده ام... با تمام عشقی که به او داشتم خیره در چشمانش گفتم: _ طاها من دوست دارم چشمانش ستاره باران شد. ادامه دادم. _ بیشتر از همه ی دنیا....من دوست ندارم تو رو غمگین ببینم....به خاطر من ،بریز دور گذشته رو ....من دلم نمی خواد سایه ی نحس گذشته رو زندگیمون باشه... من تو رو شاد می خوام، بدون این عذاب وجدانی که داری بدون این شرمندگی که دست از سرت بر نمیداره.... غمگین نگاهم کرد و گفت: _ نمی تونم خودمو ببخشم _ ببخش طاها خواهش می کنم... من دلم نمی خواد تو عذاب بکشی....تو همه ی زندگی منی دلم نمی خواد زندگیم غمگین باشه... با عشق نگاهم می کرد. دستم را جلو بردم و دستی که ساعت را روی آن بسته بود را بالا آوردم و شروع به باز کردن بند ساعت کردم... نگاهی به شیشه ی شکسته ی ساعت انداختم .... حالا هیچ حس بدی نسبت به آن نداشتم.برای من گذشته تمام شده بود. ساعت را در دستش گذاشتم و گفتم: _ برو این ساعتو و هرچی خاطره ی بد داری بسپر به این دریا....بذار زندگیمونو از اول بسازیم. بدون خاطرات تلخ... غمگین به شیشه ی ساعت نگاه کرد و آن را در مشتش فشرد. نگاهی دوباره به من کرد و من با تمام عشقم نگاهش کردم. به سمت دریا رفت و آن را با تمام وجودش در دریا پرتاب کرد. با تمام وجودش نام خدا را فریاد کشید . اشکی از این همه غم خانه کرده در صدایش از گوشه ی چشمم چکید .به سمتش رفتم و روبروی خیره در چشمانش ... دستم را بلند کردم و دور گردنش حلقه کردم و سرم را به سینه اش چسباندم و گفتم: _ بالاخره همه چیز تموم شد... دستانش را محکم دور کمرم حلقه کرد و با تمام وجودش در گوشم زمزمه کرد. _ عمرمی ، جونمی ، همه ی زندگیمی، به خدا عاشقتم. لبخند زدم. آرام بودم، آرام آرام، به همان آرامی روح و جانم گفتم : دوست دارم عزیزم... پایان چهارشنبه 24/4/94 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7🍃🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آبی به رنگ احساس من💕 پارت اول تنها و ماتم زده..با دلی پر از درد و غم..توی اتاقم نشسته بودم و زل زده بودم به دیوار.. حوصله ی اشپزی نداشتم..یه کم نون وپنیر خورده بودم که سر دلمو بگیره و ضعف نکنم..اشتهام کور شده بود.. با شنیدن صدای رعد وبرق سرمو چرخوندم و نگاهمو به پنجره دوختم.. اسمون می غرید..بارون به شدت می بارید.. اسمون هم دلش گرفته..مثل من.. بی کس و تنهاتر از من هم روی این کره ی خاکی پیدا میشه؟.... توی این 40 روز کوچکترین خبری از اریا نداشتم..مطمئنا نمی دونه مامان فوت کرده.. به طور حتم الان پیش خودش فکر می کنه مامانم رو در کنارم دارم وتنها نیستم.. ولی کجاست؟..کجاست تا ببینه که از همیشه تنهاترم؟..کجاست تا تنهایی هام رو پر کنه؟.. مرگ مادرم و دوری از اریا..باعث شده بود مثل ادمای افسرده بشینم یه گوشه وزانوی غم بغل بگیرم.. شاید هم واقعا افسرده شدم..نمی دونم..ولی اینو می دونستم که حس وحال هیچ کاری رو ندارم..هیچ کاری.. اسمون بلندتر از قبل غرید..از جام بلند شدم..رفتم کنار پنجره..گوشه ی پرده رو زدم کنار وبه اسمون گرفته و بارونی نگاه کردم.. زیر لب زمزمه کردم :اریا..الان کجایی؟..داری چکار می کنی؟..هیچ به یاد من هستی؟..می دونی اینجا..یه دختر تنها به اسم بهار منتظر و چشم به راهته؟..انتظار خیلی سخته..خیلی.. گاهی احساس می کنم دیگه تحملم تموم شده..ولی باز هم مثل همیشه به خودم امید میدم که بالاخره انتظار به سر میرسه.. این دوری و جدایی تموم میشه..ولی ..کی؟..چطوری؟.. از توی کشوی میزم کلیدی که مامان بهم داده بود رو برداشتم..کلید کف دستم بود..نگاهش کردم.. کلید صندوقچه..همون صندوقی که مامان می گفت هویت اون وبابا در اون پنهانه.. چرا مامان قبل از مرگش گفت که داره تقاص پس میده؟..مگه مامان چکار کرده بود که مرگ رو حق خودش می دونست؟.. توی این مدت انقدر حالم بد بود که اصلا به این کلید وصندوقچه فکر هم نمی کردم.. ولی امشب..یه حالی داشتم..یه حسی بهم می گفت باید برم سراغش.. به قول مامان الان وقتش بود..باید سر در می اوردم که چه رازی توی اون صندوقچه ست که مامان تاکید کرده بود حتما بعد از مرگش برم سراغش.. تصمیمم رو گرفته بودم..باید می فهمیدم.. کلید رو توی دستم فشردم و رفتم تو حیاط.. صندوق توی زیر زمین بود.. برق زیرزمین رو روشن کردم.. صندوق کنار دیوار پشت کمد وسایل بود.. به طرفش رفتم..جلوش نشستم..نگاهی به کلید انداختم..نمی دونم چرا..ولی هیجان داشتم.. همین که کلید رو به طرف صندوق بردم برقا قطع شد..چشمم هیچ جا رو نمیدید..تاریکه تاریک بود.. همون موقع اسمون به شدت غرید..با ترس از جام بلند شدم..کلید از دستم افتاد..خم شدم..توی تاریکی دستمو می کشیدم به زمین که پیداش کنم..ولی نبود.. صدای رعد برق لرزه به تنم انداخت..از همون بچگی از صدای رعد وبرق وحشت داشتم..بیشتر از همه از تاریکی می ترسیدم.. از بس تاریک بود چشمم جایی رو نمی دید.. دستمو جلوم گرفته بودم و راه می رفتم..می خواستم برم بیرون..همه ش میخوردم به وسایل توی زیرزمین.. نمی دونم خوردم به چی ..ولی با افتادنش وبرخوردش با زمین صدای بلند و وحشتناکی توی زیرزمین پیچید.. جیغ بلندی کشیدم و دستمو گرفتم جلوم و دویدم..بالاخره در رو پیدا کردم.. بیرون یه کم روشن تر بود..خواستم برم تو خونه که ترسیدم..تو خونه هم تاریکه..خدایا چکار کنم؟.. بارون به شدت می بارید..باد شدیدی می وزید..در خونه ی یکی از همسایه ها محکم به هم کوبیده شد..وحشت کرده بودم..تنها فکری که به ذهنم رسید این بود که برم خونه ی همسایه مون.. همسایه ی دیوار به دیوارمون خانم رستمی زن مهربونی بود..وقتی بیهوش بودم و اون وشوهرش همه ی کارهای مربوط به خاکسپاری وختم مادرم رو انجام داده بودن.. بارون سرتاپامو خیس کرده بود..به طرف در دویدم..کلید نداشتم..ولی نمی شد در رو هم نبندم.. در رو بستم و پیش خودم گفتم :بعد میگم اقای رستمی از دیوار بره بالا و بازش کنه.. خداروشکر سر و وضعم بد نبود..یه شال مشکی انداخته بودم رو سرم و برای اینکه هوا سرد بود یه مانتوی کاموا که مامان پارسال برام بافته بود هم تنم کرده بودم.. نگاهی به کوچه انداختم..بارون همچنان می بارید..رعد وبرق زد..با ترس به اسمون نگاه کردم.. بازوهام رو چنگ زدم وبه طرف خونه ی خانم رستمی رفتم.. چون برقا قطع بود زنگ هم کار نمی کرد..دست لرزونمو اوردم بالا و همین که خواستم در بزنم یکی از پشت محکم جلوی دهانم رو گرفت.. وحشتم دوبرابر شد..خدایا.. تقلا می کردم ولی اون محکم منو گرفته بود..کم کم چشمام تار شد و دیگه چیزی نفهمیدم.. وقتی چشمامو باز کردم ..همه چیز برام گنگ بود..چند لحظه طول کشید تا متوجه اطرافم بشم.. همه چیز رو به یاد اوردم..با ترس دور و برمو نگاه کردم..اتاق خالیه خالی بود.. یه ستون وسط اتاق بود که منو بسته بودن به اون.. 💕http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?
آبی به رنگ احساس من💕 پارت دوم دستامو تکون دادم ولی بی فایده بود..محکم بسته بودنش به ستون..خداروشکر دهانمو نبسته بودن.. بلند جیغ کشیدم و داد زدم :کی منو اورده اینجا؟..چرا دستامو بستین؟..کسی صدامو می شنوه؟.. انقدر جیغ و داد کردم که حنجره م درد گرفته بود.. صدای پیچیدن کلید توی قفل در رو شنیدم..سریع نگاهمو دوختم به در..قلبم تندتند می زد.. در اتاق باز شد..نور داخل کم بود..فقط یه دیوار کوب به دیوار وصل بود که نور همون اتاق رو روشن می کرد.. صدای کفشش توی اتاق پیچید..یه مرد بود..قد بلند و چهارشونه..چقدر اشناست.. سایه افتاده بود روی صورتش و نمی تونستم تشخیص بدم که کیه.. --سلام خانم کوچولو.. با شنیدن صداش چهار ستون بدنم لرزید.. تمام توانم رو جمع کردم و من من کنان صداش زدم :ک..کی..کیارش..!!.. جلوتر اومد..حالا صورتش رو می دیدم..خودش بود..نامرد عوضی.. رو به روم وایساده بود وبا لبخند مسخره ای نگاهم می کرد.. داد زدم:برای چی منو اوردی اینجا؟..چی از جونم می خوای لعنتی؟.. به طرفم اومد..رفت پشتم..نفس تو سینه م حبس شد.. زیر گوشم گفت :جوش نزن خانمی..دلیلش رو بهت میگم..اروم باش عزیزم.. -من عزیزم تو نیستم..نامرد..تو یه اشغالی.. اومد جلوم ایستاد..دیگه لبخند رو لباش نبود..حالم ازش بهم می خورد.. -- خودت رو خسته نکن..خودم بهتر از هر کسی می دونم که نامردم..پستم.. به طرفم خیز برداشت ..جیغ کشیدم..چونه م رو محکم گرفت تو دستاش.. همچین فشارش می داد که امکان می دادم هر ان بشکنه..دردم گرفته بود ولی هیچی نمی گفتم.. داد زد :خودم همه ی اینا رو می دونم..لازم نیست بهم بگی کیم و چکارم..امشب خیلی چیزا رو برات روشن می کنم..می خوام همه چیزو بدونی بعد ردت کنم بری..پس خوب گوش کن.. چونمو ول کرد..رفت عقب..سرشو چرخوند..کلافه تو موهاش دست کشید..یه سیگار از تو جیبش در اورد وبا فندک طلاییش روشن کرد..چقدر این فندک برام اشناست.. سیگار رو گذاشت لای لباش..دودش رو با ژست خاصی داد بیرون ..نگاهم کرد.. پوزخند زد وگفت :نه..می بینم که زرنگ تر از این حرفایی..چطور تونستی مغز اریا رو شست وشو بدی؟..معلومه کارتو خوب بلدی.. چشمام از زور تعجب گرد شد..قضیه ی من و اریا رواز کجا می دونه؟!.. سکوت کرده بودم..فقط زل زده بودم بهش..تموم حرکاتشو زیر نظر داشتم..از سرتاپاش کلافگی می بارید.. شروع کرد به قدم زدن..با قدم های کوتاه و شمرده طول وعرض اتاق رو طی می کرد.. -- وقتی برای اولین بار دیدمت..با خودم گفتم این دختر اینجا چکار می کنه؟..گفتی به پول نیاز داری وهم اینکه سنت خیلی کم بود..این دو برای ما یه مزیت بود..اینکه یه منشی استخدام کنیم که به خاطر پول زیپ دهنشو بکشه و چیزی حالیش نشه..من و پدرم روی تو اینجوری حساب می کردیم.. همون 2 ,3 روز اول متوجه شدم دختر زبر و زرنگی هستی..سرت تو کار خودت بود..همه ی کاراتو زیر نظر داشتم..دوست داشتم باهات باشم..خیلی از دخترا ارزوشون بود بهشون توجه کنم..ولی تو پا نمی دادی..ازم فرار می کردی.. وقتی دیدم سفت وسخت جلوم وایسادی تصمیم گرفتم وانمود کنم که میخوام باهات ازدواج کنم..می دونستم تو دوران نامزدی نمیذاری حتی دستتو بگیرم..با توجه به رفتارهایی که ازت دیده بودم برداشتم همین بود..که واقعا هم درست از اب در اومد..برای همین اون شب اصرار کردم بینمون صیغه خونده بشه..پدرم تماما در جریان بود.. وقتی بهت نزدیک می شدم ازم فرار می کردی..حتی نمیذاشتی دستتو بگیرم..گاهی پیش خودم می گفتم شاید دستمو خوندی وفهمیدی من تورو فقط برای لذت می خوام نه ازدواج..ولی وقتی میدیدم هیچی نمیگی و رفتارت همونیه که بود باورم می شد که تو چیزی نمی دونی.. اون شب مست بودم ولی من تو عالم مستی هم از اطرافم غافل نمیشم..برام عادت شده..دیدم که داری باهام همکاری می کنی..می خوای بهت نزدیک بشم..تو عالم مستی سرخوش بودم..ولی نمی دونم چی شد که بیهوش شدم..از مستی و سرخوشیه زیاد ..از حال رفتم.. فرداش که بهوش اومدم وقتی به سر و وضعم نگاه کردم همه ی اتفاقات دیشب رو به یاد اوردم..من توی اون اتاق یه در مخفی کار گذاشته بودم پشت اون پرده..جلوش کارتون چیده بودم که متوجه نشی..اونجا حمام واشپزخونه و یه سری امکانات دیگه داشتم..برای مواقع خاص ساخته بودمش.. با زدن این حرف لبخند شیطانی نشست روی لباش..منظورشو متوجه شده بودم..مرتیکه ی هوس بازه پست.. به دیوار تکیه داد و گفت :حتم داشتم که اون کارتون ها رو دیدی..نمی دونستم توشون رو هم دیدی یا نه..ولی فرداش که دیدمت رفتارت چیزی رو نشون نمی داد..فقط تموم عصبانیتت سر اتفاق شب قبل بود.. 3 ماه گذشت و توی این مدت هیچ جوری نتونستم بهت نزدیک بشم..تا اینکه ترتیب اون مهمونی رو دادم.. 💕 http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?💕
آبی به رنگ احساس من💕 پارت سوم با تعجب نگاهش کردم.. بلند زد زیر خنده و گفت :تعجب کردی درسته؟..اره..اون مهمونی تمومش کار خودم بود..ولی اونطور که می خواستم پیش نرفت.. پدرم گفت :تو که می خوای با این دختر فقیر و بدبخت باشی..پس چرا می خوای خودتو بدبخت کنی؟.. گفتم :چطور؟!.. گفت :صیغه رو باطل کن..بعد اگر اتفاقی بینتون بیافته دختره میشه وبال گردنت..چون تو نامزدشی..باید بگیریش.. بهم چشمک زد..از زور خشم سرخ شده بودم.. خنده ی بلندی کرد وگفت :اون پدرم بود..منم پسرش..زیر دست خودش تعلیم دیده بودم..درست مثل خودش بار اومدم..دیدم پر بیراه نمیگه..دوست نداشتم واسه م دردسر بشی..اینکه بهت نزدیک بشم و بعد هم رو حساب محرمیت بذاریش وخودتو بندازی به من..ولی یه دختری که باهاش هیچ نسبتی ندارم رو راحت تر می تونستم ردش کنم.. توی مهمونی دوست دختر سابقم رو دیدم..حواسم به تو هم بود..ولی اونم ول کن نبود..انقدر مشروب به خوردم داد تا اینکه مسته مست شدم..ازت غافل شدم..اون دخترهم بدجور مست کرده بود..نقشه ی اون شربت رو من ریخته بودم..اینکه توش دارو بریزن و بدن بخوری.. اون دختر تو عالم مستی گفت که اون مرتیکه ی لندهور تورو برده تو اتاق..از بس مست بودم نفهمیدم اون از کجا خبر داره.. سرم داغ کرده بود..تک تک اتاقا رو کوبیدم وباز کردم..ولی تو توی هیچ کدوم از اتاقا نبودی.. اخرین در رو زدم..همون مرتیکه تنها تو اتاق بود..باهاش گلاویز شدم..می خواستم بکشمش..من باید بهت نزدیک می شدم..خودم..برای اولین بار..فقط من می تونستم باهات باشم ..نه اون لاشخور عوضی..ولی.. اریا نذاشت..اون عوضی نذاشت.. داد زد :ازش متنفرم..باعث و بانی همه ی بدبختیای من اونه..اریـا.. از زرو خشم می لرزیدم..خدایا چقدر این ادم شیطان صفته.. چه خواب هایی برای من دیده بود.. چقدر بدبخت بودم که فکر می کردم کیارش داره بهم کمک می کنه.. پس همه ش نقشه بود ..که بتونه بهم نزدیک بشه.. اون شب فرار کردم..از یه راهی که هیچ کس ازش خبر نداشت..راه مخفی که زیر زمین بود..روشو با بوته و گل پوشونده بودم..هیچ کسی شک نمی کرد.. اون خونه..اون باغ..طراحیش از من بود..برای کسایی مثل من و امثال من که همیشه باید یه راه فرار داشته باشن یه همچین امکاناتی لازمه.. اون شب پلیسا توسط اریا ریختن تو باغ و اونجارو محاصره کردن..همه رو گرفتن ولی من فرار کردم..دیگه نمی خواستم سمتت بیام..ولی کنجکاو بودم ببینم تورو هم گرفتن یا نه؟.. اریا نمی تونست منو دستگیر کنه چون مدرکی نداشت که بر علیه من ازش استفاده کنه..تصمیم گرفتم یه بار دیگه شانسمو امتحان کنم..هیچ وقت وسط راه کنار نمی کشیدم..تا تهش رو می رفتم..هر چی هم که انتظارمو بکشه برام مهم نیست.. اون روز توی ماشین بهم بی توجهی کردی..گفتی که دیگه دختر نیستی..از اینکه اینجوری حرص می خوردی خوشحال بودم..اینکه بهم پا نمی دادی ولی حالا بدبخت و ناچیز شده بودی..یه دست خورده..یه جنس بنجل و دست دوم..دیگه به کارم نمی اومدی..پس تصمیم گرفتم خوردت کنم..کاری کنم بشکنی.. وقتی با کیف زدی تو دهنم تا سر حد مرگ ازت متنفر شدم..تو اولین دختری بودی که روی من دست بلند کردی..خیلی جسارت داشتی.. به دستور من تو کیفت مواد انداختن..بهشون گفته بودم هر طور شده تو جیب یا کیفت اون مواد رو بندازن..وقتی از تاکسی پیاده شدی فهمیدم می خوای کجا بری..یکی از افرادم به پلیس زنگ زد وادرس داد.. خود اریا تو رو دستگیر کرد..تمامش رو با چشمای خودم دیدم..اینکه چطور رنگت پریده بود و می ترسیدی..سرخوش بودم..از اینکه بالاخره خوردت کرده بودم..کسی که جلوی کیارش صداقت ایستاده بود..نابود شد.. نمی دونم با اریا چکار کردی که پی گیر کارات شده بود..داشت بهت کمک می کرد..تو جای موادا رو لو دادی..من کارتون ها رو توی زیرزمین جاساز کرده بودم..هیچ کس از وجودشون باخبر نبود ولی تو لو دادی..اون مدرک معتبری بود که اریا منو دستگیر کنه ولی نکرد..این منو به شک انداخت..مطمئن بودم یه نقشه ای داره.. تا اینکه ازاد شدی..من یه فرد نفوذی بینتون داشتم..کسی که همه چیزو به من گزارش می کرد..پلیس نبود..یه فرد شناخته شده هم نبود..ولی می تونست به راحتی تو کارهای شما نفوذ کنه وبرای من اطلاعات جمع کنه.. می دونستم اون زن اعتراف کرده و برای همین تورو ازاد کردن..تهدیدش کرده بودم دخترشو می کشم ولی اون زرنگ تر از این حرفا بود..نمی دونم چطور و توسط کی بچه ش رو مخفی کرده بود.. برام مهم نبود..اینکه الان ازادی ازارم می داد.. دیدم با اریا از دادگاه زدی بیرون..سوار ماشینش شدی..تعجب کرده بودم..اریا یه مامور بود وداشت تورو با خودش می برد..تا حالا همچین چیزی ندیده بودم..برخوردش با تو یه جور خاص بود..منو به شک مینداخت.. بهترین موقعیت بود که از شر هر دوی شما راحت بشم..دو نفر رو مامور کرده بودم تا سر به نیستتون کنن..من هم پشت سرتون می اومدم و شاهد همه چیز بودم.. 💕http://eitaa.com
آبی به رنگ احساس من💕 پارت چهارم بهتون شلیک کردن..اریا مسیر رو منحرف کرد..از شهر خارج شد..سر پیچ بود..اینبار گلوله به اریا اصابت کرد و اون هم کنترل ماشین از دستش در رفت و هر دوتاتون پرت شدین تو دره.. سریع از ماشین پیاده شدم..ماشین پرت شده بود پایین..چون عمقش زیاد نبود وشیبش هم تند نبود..احتمال می دادم زنده باشین..از اونجا نمی شد پایین رفت..دو نفر رو فرستادم سروقتتون و خودم تو ماشین منتظر موندم..وقتی برگشتن یکیشون زخمی شده بود..بی عرضه ها نتونستن از پس شما دوتا بربیان.. اینبار خودم دست به کار شدم..دیگه شب شده بود تصمیم گرفتم فردا صبح زود بیام سروقتتون..ولی وقتی اومدم اثری ازتون پیدا نکردم..اطراف رو گشتیم ولی نتونستیم پیداتون کنیم.. از شناختی که روی اریا داشتم می دونستم نجات پیدا می کنید..اون مرد سخت و محکمی بود..از پس هر مشکلی بر می اومد..درسته 5 سال از من بزرگتره..ولی می شناسمش..ازخودش هم بهتر می شناسمش.. پوزخند زد و اومد جلوم وایساد..زل زد توی چشمامو با حرص گفت : برگشتم سرکار خودم..بی خیالت نشده بودم..ولی همه چیزو سپرده بودم به زمان تا به موقعش نابودت کنم..اینکه هر بار از دستم فرار می کردی بیشتر منو ترقیب می کرد برای نابودیت تلاش کنم.. تا اینکه یکی از عرب های پولدار باهام وارد معامله شد..گفت اگر بتونم چند تا دختر خوشگل و دست نخورده تحویلش بدم پول خوبی بهم میده..انقدر که نمی تونی فکرشو بکنی.. قهقه زد..و در همون حال گفت :همون فرد نفوذی که برای من کار می کرد تونست با اون لندهور حرف بزنه..می خواستم مطمئن بشم که تو دختر هستی یا نه..ولی اون گفت که بهت دست هم نزده.. بلندتر زد زیر خنده.. -- بهتر از این نمی شد..می دونستم مادرت مرده و تنهایی..خوشگل و دست نخورده هم که هستی..همه چیز محیا بود که تورو بفرستم پیش اون مرد عرب..البته 4 تا دختر دیگه هم هستن که با اونا می فرستمت.. چشمک زد وگفت تو از همه شون سرتری..مطمئنم خواهان زیاد پیدا می کنی.. تنم یخ بسته بود..سرتا پام می لرزید..خدایا این چی داره میگه؟!.. به طرفم اومد..نگاه خاصی بهم انداخت وگفت :حیف که اون مرد عرب دختره باکره می خواد..وگرنه حالا که به چنگت اوردم خودم کار رو تموم می کردم..بعد هم نصف همین قیمت ردت می کردم.. صورتشو اورد نزدیک..زیر گوشم گفت :ولی یه روز که گذرم به دبی افتاد..حتما یه شب رو با تو می گذرونم..اون موقع براشون بی ارزش شدی..ولی برای من ارزش یه شب لذت بردن رو داری.. صورتشو کشید عقب.. با اینکه می لرزیدم ولی با خشم داد زدم :خفه شو عوضی..واقعا شیطان صفتی..بویی از انسانیت نبردی.. دستاشو باز کرد وبا لبخند یه دور چرخید.. ژست خاصی گرفت و گفت :اره عزیزم..من خوده شیطانم..پس بذار یه چیز دیگه هم بگم که قشنگ روشن بشی.. دستشو تو هوا تکون داد وگفت :فکر نکنم دیگه بتونی جناب سرگردت رو ببینی.. قلبم از حرکت ایستاد..منظورش چی بود؟!.. -چی داری میگی؟!.. لبخند شیطانی زد وگفت :اره عزیزم..داشت با اون پسرخاله ش ..سروان نوید محبی..بر می گشتن شمال..انقدر ازش کینه داشتم که برای کشتنش هر کاری بکنم..اینبار باید مطمئن می شدم که مرده..برای همین با یه تیر خلاصش کردم..درست توی قلبش.. به سینه ش اشاره کرد وگفت :همینجا..پسر خاله ش هم تیر خورد..ولی زنده موند..برای جناب سرگردت مجلس ختم گرفتن.. سرشو بلند کرد وسرخوش خندید.. داشتم از حال می رفتم..بدنم سست شده بود.. --اعلامیه ی فوتش رو دیدم..جذاب بود..ولی لایق خاک بود وبس..کلی برای من دردسر درست کرده بود..باید می مرد..کشتمش..خودم کشتمش وشاهد مرگ وخاکسپاریش هم بودم..الان پسر خاله ش در به در دنبالمه..می دونم که می خواد انتقام بگیره.. پوزخند زد وگفت :هه..ولی کور خونده.. اشک صورتمو پوشونده بود..خدایا چی می شنوم؟!..اریای من مرده؟!..اون مرده؟!.. داد زدم :خیلی پستی..داری دروغ میگی..اریا نمرده.. غرید :خانم کوچولو خودم بهش شلیک کردم..3 تا ماشین بودیم..جلوشو گرفتم..قبل از اینکه کاری بکنه خلاصش کردم..چون برام دردسر بود..چون تورو از چنگم در اورده بود..تو می خواستیش..نمی دونم چکار کرده بودی که خامت شده بود.. انگشت اشاره ش رو جلوم تکون داد و گفت :اون رو کشتم..تورو هم نابود می کنم..اریا حقش بود که بمیره..اون بهترین دوستم بود ولی از پشت بهم خنجر زد..من و اریا یه زمانی از برادر به هم نزدیک تر بودیم ولی اون با من همکاری نکرد..نمی دونست تو کار خلافم..ازش خواستم بهم کمک کنه تا راحت تر بتونم کارمو انجام بدم ولی نکرد..اون عوضی کمکم که نکرد هیچ..همه ی نقشه هامو نقشه براب کرد..یه مزاحم بود که باید می مرد.. 💕http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7💕
آبی به رنگ احساس من💕 پارت پنجم ازش خواستم بهم کمک کنه تا راحت تر بتونم کارمو انجام بدم ولی نکرد..اون عوضی کمکم که نکرد هیچ..همه ی نقشه هامو نقشه براب کرد..یه مزاحم بود که باید می مرد.. بلند زدم زیر گریه..خدایا اریای من مرده؟!..برای همین این مدت ازش خبری نبود؟!..چون مرده..چرا؟!..خدایا چرا انقدر من بدبختم؟..چرا سرنوشتم این شد؟.. به طرف در رفت ولی بین راه ایستاد وگفت :خودتو اماده کن خانمی..فرداشب راهی میشی.. با لبخند بدی نگاهم می کرد.. ولی من هق هق می کردم و به اریا فکر می کردم.. دیگه هیچی برام مهم نبود..هیچی.. از اتاق رفت بیرون و درو قفل کرد.. از ماشین پیاده شدیم..با چشمای پر از اشکم به عمارتی که رو به روم بود نگاه کردم.. اینجا دبی بود..یه سرزمین بیگانه..برای من غریب بود.. اون 4 تا دخترهم پیاده شدن.. توسط کشتی ردمون کردن اینور ..بعد هم از توی همون کشتی چشمامون رو بستن و ما رو سوار ماشین کردن.. تموم مدت سکوت کرده بودم..یه کلمه هم حرف نزدم.. حرف های کیارش..فکر اریا..ثانیه ای از ذهنم بیرون نمی رفت.. با یادش بغض می کردم.. به یاد بوسه ش..اغوش گرمش..این ها دیوونه م می کرد.. گردنبندش هنوز به گردنم بود..اسم الله به زیبایی خودنمایی می کرد..اریا.. اون 4 تا دختر وقتی باهاشون توی کشتی بودم 2تاشون زار می زدن و خدا رو صدا می زدن..کمک می خواستن..از خونه فرار کرده بودن..عاقبتشون هم شده بود این.. کم سن وسال بودن..درست هم سن خودم..ولی اون 2تای دیگه بهشون می خورد 3 یا 4 سالی از ما بزرگتر باشن..عین خیالشون هم نبود.. برای خودشون و اینده شون هزار جور نقشه می ریختن..اینکه میرن اونجا و برای عرب ها کار می کنن ومی تونن پول به جیب بزنن.. خودفروشی..اره..برای خودفروشی ودرامدش دندون تیز کرده بودن..تنها شغل منفوری که سراغ داشتم همین بود.. فکر اینکه دیگه دختر نباشن..اینکه به قول کیارش بشن یه بنجل و دست دوم..اینها براشون مهم نبود.. اون دوتا رو نمی دونم ولی خودم تا پای جونم می ایستم ولی نمیذارم پاکیمو ازم بگیرن.. یه بار خدا نجاتم داد و چشمامو باز کرد..دیگه نمیذارم تکرار بشه.. تا اونجایی که بتونم وتوانشو داشته باشم جلوشون می ایستم..وگرنه.. فقط مرگ..تنها راه فرارم بود.. دوتا زن که لباس عربی به تن داشتند با سرعت به طرفمون اومدن..3 نفر مرد قوی هیکل همراهمون بودند.. یکی از اون زن های عرب با یکی از مرد ها شروع کردن به عربی حرف زدن..چیزی از حرفاشون نفهمیدم..ولی هر چی مرد می گفت زن تند تند همراه جواب سرشو هم تکون می داد.. همون مرد رو به ما با غیض گفت :برید تو..شیخ منتظرتونه.. با نفرت نگاهشون می کردم..الان باید با دیدنشون بترسم و از حال برم..ولی اینطور نبود..نمی خواستم ضعیف جلوه کنم.. باید می فهمیدن که من بهارم..نمیذارم به این زودی به خزان تبدیلم کنند..من بهارم..بهار هم باقی می مونم.. به مادرم قول دادم محکم باشم..قسم خوردم قوی باشم..پس نمیذارم به همین راحتی نابودم کنند.. اون دوتا زن افتادن جلو و 2 تا مرد هم از پشت سر هوامونو داشتن..ما 5 نفر هم دنبال اون زن ها می رفتیم.. دلم می خواست از همونجا فرار کنم..بدوم..انقدرکه محو بشم..ولی چطوری؟!..راهی برای فرار وجود داشت؟!.. به اطرافم نگاه کردم..یه عمارت با نمای سنگی که تماما از سنگ مرمر سفید ساخته شده بود..فضای اطرافش و نور چراغ ها و همین طور اب نمای بزرگی که درست روبه روی عمارت قرار داشت..یه مجسمه ی فرشته به رنگ سفید بود که از توی دستش اب به طرف پایین سرازیر می شد.... همه و همه می تونستند جذاب باشند ولی نه از دید من..از نظر من اینجا بهشت نبود..از جهنم هم بدتر بود.. بی شک اینجا و و یا شاید ادم های اینجا می تونستند ظاهری زیبا و خیره کننده داشته باشند ولی در اصل باطنی شیطانی و خون خوار دارند.. اینجا بهشت نبود..برزخ بود..برزخی که من توش دست وپا می زدم..نمی دونستم چی در انتظارمه..تنها بودم..حالا از همیشه تنهاترم.. وارد عمارت شدیم..داخلش هزار برابر از بیرونش جذاب تر بود..شبیه به قصر بود.. ولی ذره ای به چشمم نمی اومد.. بزرگ بود ولی برای من درست مثل یه قفس بود..یه قفس با میله های اهنی کلفت که دور تا دورم رو احاطه کرده بود.. وسط سالن ایستادیم..یکی از اون دوتا زن به همون مرد یه چیزایی به عربی گفت و بعد هم به طرف پله ها رفت.. یکی از زن ها روبه رومون ایستاده بود ..نگاه بدی داشت..انگار داره به یک شیء بی ارزش نگاه می کنه..ولی ما هنوز بی ارزش نشده بودیم.. با اخم غلیظی زل زدم توی چشماش..انقدر توی نگاهم نفرت وغیض جمع شده بود که به راحتی می تونست جواب اون نگاه بیخودش باشه.. 💕http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7💕