eitaa logo
BEST_STORY
184 دنبال‌کننده
40 عکس
4 ویدیو
0 فایل
بهترین رمان های ایرانی🎈💝 رمان های فعلی: سیب سرخ حوا و دخیل_عشق💗💗💗 سیب سرخ حوا:روزانه چهار پارت😍 دخیل عشق: روزانه یک پارت😘 پارت سوپرایزم داریم😉 ادمین: @alireza9495 ✨ ________________________
مشاهده در ایتا
دانلود
آبی به رنگ احساس من💕 پارت دوم دستامو تکون دادم ولی بی فایده بود..محکم بسته بودنش به ستون..خداروشکر دهانمو نبسته بودن.. بلند جیغ کشیدم و داد زدم :کی منو اورده اینجا؟..چرا دستامو بستین؟..کسی صدامو می شنوه؟.. انقدر جیغ و داد کردم که حنجره م درد گرفته بود.. صدای پیچیدن کلید توی قفل در رو شنیدم..سریع نگاهمو دوختم به در..قلبم تندتند می زد.. در اتاق باز شد..نور داخل کم بود..فقط یه دیوار کوب به دیوار وصل بود که نور همون اتاق رو روشن می کرد.. صدای کفشش توی اتاق پیچید..یه مرد بود..قد بلند و چهارشونه..چقدر اشناست.. سایه افتاده بود روی صورتش و نمی تونستم تشخیص بدم که کیه.. --سلام خانم کوچولو.. با شنیدن صداش چهار ستون بدنم لرزید.. تمام توانم رو جمع کردم و من من کنان صداش زدم :ک..کی..کیارش..!!.. جلوتر اومد..حالا صورتش رو می دیدم..خودش بود..نامرد عوضی.. رو به روم وایساده بود وبا لبخند مسخره ای نگاهم می کرد.. داد زدم:برای چی منو اوردی اینجا؟..چی از جونم می خوای لعنتی؟.. به طرفم اومد..رفت پشتم..نفس تو سینه م حبس شد.. زیر گوشم گفت :جوش نزن خانمی..دلیلش رو بهت میگم..اروم باش عزیزم.. -من عزیزم تو نیستم..نامرد..تو یه اشغالی.. اومد جلوم ایستاد..دیگه لبخند رو لباش نبود..حالم ازش بهم می خورد.. -- خودت رو خسته نکن..خودم بهتر از هر کسی می دونم که نامردم..پستم.. به طرفم خیز برداشت ..جیغ کشیدم..چونه م رو محکم گرفت تو دستاش.. همچین فشارش می داد که امکان می دادم هر ان بشکنه..دردم گرفته بود ولی هیچی نمی گفتم.. داد زد :خودم همه ی اینا رو می دونم..لازم نیست بهم بگی کیم و چکارم..امشب خیلی چیزا رو برات روشن می کنم..می خوام همه چیزو بدونی بعد ردت کنم بری..پس خوب گوش کن.. چونمو ول کرد..رفت عقب..سرشو چرخوند..کلافه تو موهاش دست کشید..یه سیگار از تو جیبش در اورد وبا فندک طلاییش روشن کرد..چقدر این فندک برام اشناست.. سیگار رو گذاشت لای لباش..دودش رو با ژست خاصی داد بیرون ..نگاهم کرد.. پوزخند زد وگفت :نه..می بینم که زرنگ تر از این حرفایی..چطور تونستی مغز اریا رو شست وشو بدی؟..معلومه کارتو خوب بلدی.. چشمام از زور تعجب گرد شد..قضیه ی من و اریا رواز کجا می دونه؟!.. سکوت کرده بودم..فقط زل زده بودم بهش..تموم حرکاتشو زیر نظر داشتم..از سرتاپاش کلافگی می بارید.. شروع کرد به قدم زدن..با قدم های کوتاه و شمرده طول وعرض اتاق رو طی می کرد.. -- وقتی برای اولین بار دیدمت..با خودم گفتم این دختر اینجا چکار می کنه؟..گفتی به پول نیاز داری وهم اینکه سنت خیلی کم بود..این دو برای ما یه مزیت بود..اینکه یه منشی استخدام کنیم که به خاطر پول زیپ دهنشو بکشه و چیزی حالیش نشه..من و پدرم روی تو اینجوری حساب می کردیم.. همون 2 ,3 روز اول متوجه شدم دختر زبر و زرنگی هستی..سرت تو کار خودت بود..همه ی کاراتو زیر نظر داشتم..دوست داشتم باهات باشم..خیلی از دخترا ارزوشون بود بهشون توجه کنم..ولی تو پا نمی دادی..ازم فرار می کردی.. وقتی دیدم سفت وسخت جلوم وایسادی تصمیم گرفتم وانمود کنم که میخوام باهات ازدواج کنم..می دونستم تو دوران نامزدی نمیذاری حتی دستتو بگیرم..با توجه به رفتارهایی که ازت دیده بودم برداشتم همین بود..که واقعا هم درست از اب در اومد..برای همین اون شب اصرار کردم بینمون صیغه خونده بشه..پدرم تماما در جریان بود.. وقتی بهت نزدیک می شدم ازم فرار می کردی..حتی نمیذاشتی دستتو بگیرم..گاهی پیش خودم می گفتم شاید دستمو خوندی وفهمیدی من تورو فقط برای لذت می خوام نه ازدواج..ولی وقتی میدیدم هیچی نمیگی و رفتارت همونیه که بود باورم می شد که تو چیزی نمی دونی.. اون شب مست بودم ولی من تو عالم مستی هم از اطرافم غافل نمیشم..برام عادت شده..دیدم که داری باهام همکاری می کنی..می خوای بهت نزدیک بشم..تو عالم مستی سرخوش بودم..ولی نمی دونم چی شد که بیهوش شدم..از مستی و سرخوشیه زیاد ..از حال رفتم.. فرداش که بهوش اومدم وقتی به سر و وضعم نگاه کردم همه ی اتفاقات دیشب رو به یاد اوردم..من توی اون اتاق یه در مخفی کار گذاشته بودم پشت اون پرده..جلوش کارتون چیده بودم که متوجه نشی..اونجا حمام واشپزخونه و یه سری امکانات دیگه داشتم..برای مواقع خاص ساخته بودمش.. با زدن این حرف لبخند شیطانی نشست روی لباش..منظورشو متوجه شده بودم..مرتیکه ی هوس بازه پست.. به دیوار تکیه داد و گفت :حتم داشتم که اون کارتون ها رو دیدی..نمی دونستم توشون رو هم دیدی یا نه..ولی فرداش که دیدمت رفتارت چیزی رو نشون نمی داد..فقط تموم عصبانیتت سر اتفاق شب قبل بود.. 3 ماه گذشت و توی این مدت هیچ جوری نتونستم بهت نزدیک بشم..تا اینکه ترتیب اون مهمونی رو دادم.. 💕 http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?💕
آبی به رنگ احساس من💕 پارت سوم با تعجب نگاهش کردم.. بلند زد زیر خنده و گفت :تعجب کردی درسته؟..اره..اون مهمونی تمومش کار خودم بود..ولی اونطور که می خواستم پیش نرفت.. پدرم گفت :تو که می خوای با این دختر فقیر و بدبخت باشی..پس چرا می خوای خودتو بدبخت کنی؟.. گفتم :چطور؟!.. گفت :صیغه رو باطل کن..بعد اگر اتفاقی بینتون بیافته دختره میشه وبال گردنت..چون تو نامزدشی..باید بگیریش.. بهم چشمک زد..از زور خشم سرخ شده بودم.. خنده ی بلندی کرد وگفت :اون پدرم بود..منم پسرش..زیر دست خودش تعلیم دیده بودم..درست مثل خودش بار اومدم..دیدم پر بیراه نمیگه..دوست نداشتم واسه م دردسر بشی..اینکه بهت نزدیک بشم و بعد هم رو حساب محرمیت بذاریش وخودتو بندازی به من..ولی یه دختری که باهاش هیچ نسبتی ندارم رو راحت تر می تونستم ردش کنم.. توی مهمونی دوست دختر سابقم رو دیدم..حواسم به تو هم بود..ولی اونم ول کن نبود..انقدر مشروب به خوردم داد تا اینکه مسته مست شدم..ازت غافل شدم..اون دخترهم بدجور مست کرده بود..نقشه ی اون شربت رو من ریخته بودم..اینکه توش دارو بریزن و بدن بخوری.. اون دختر تو عالم مستی گفت که اون مرتیکه ی لندهور تورو برده تو اتاق..از بس مست بودم نفهمیدم اون از کجا خبر داره.. سرم داغ کرده بود..تک تک اتاقا رو کوبیدم وباز کردم..ولی تو توی هیچ کدوم از اتاقا نبودی.. اخرین در رو زدم..همون مرتیکه تنها تو اتاق بود..باهاش گلاویز شدم..می خواستم بکشمش..من باید بهت نزدیک می شدم..خودم..برای اولین بار..فقط من می تونستم باهات باشم ..نه اون لاشخور عوضی..ولی.. اریا نذاشت..اون عوضی نذاشت.. داد زد :ازش متنفرم..باعث و بانی همه ی بدبختیای من اونه..اریـا.. از زرو خشم می لرزیدم..خدایا چقدر این ادم شیطان صفته.. چه خواب هایی برای من دیده بود.. چقدر بدبخت بودم که فکر می کردم کیارش داره بهم کمک می کنه.. پس همه ش نقشه بود ..که بتونه بهم نزدیک بشه.. اون شب فرار کردم..از یه راهی که هیچ کس ازش خبر نداشت..راه مخفی که زیر زمین بود..روشو با بوته و گل پوشونده بودم..هیچ کسی شک نمی کرد.. اون خونه..اون باغ..طراحیش از من بود..برای کسایی مثل من و امثال من که همیشه باید یه راه فرار داشته باشن یه همچین امکاناتی لازمه.. اون شب پلیسا توسط اریا ریختن تو باغ و اونجارو محاصره کردن..همه رو گرفتن ولی من فرار کردم..دیگه نمی خواستم سمتت بیام..ولی کنجکاو بودم ببینم تورو هم گرفتن یا نه؟.. اریا نمی تونست منو دستگیر کنه چون مدرکی نداشت که بر علیه من ازش استفاده کنه..تصمیم گرفتم یه بار دیگه شانسمو امتحان کنم..هیچ وقت وسط راه کنار نمی کشیدم..تا تهش رو می رفتم..هر چی هم که انتظارمو بکشه برام مهم نیست.. اون روز توی ماشین بهم بی توجهی کردی..گفتی که دیگه دختر نیستی..از اینکه اینجوری حرص می خوردی خوشحال بودم..اینکه بهم پا نمی دادی ولی حالا بدبخت و ناچیز شده بودی..یه دست خورده..یه جنس بنجل و دست دوم..دیگه به کارم نمی اومدی..پس تصمیم گرفتم خوردت کنم..کاری کنم بشکنی.. وقتی با کیف زدی تو دهنم تا سر حد مرگ ازت متنفر شدم..تو اولین دختری بودی که روی من دست بلند کردی..خیلی جسارت داشتی.. به دستور من تو کیفت مواد انداختن..بهشون گفته بودم هر طور شده تو جیب یا کیفت اون مواد رو بندازن..وقتی از تاکسی پیاده شدی فهمیدم می خوای کجا بری..یکی از افرادم به پلیس زنگ زد وادرس داد.. خود اریا تو رو دستگیر کرد..تمامش رو با چشمای خودم دیدم..اینکه چطور رنگت پریده بود و می ترسیدی..سرخوش بودم..از اینکه بالاخره خوردت کرده بودم..کسی که جلوی کیارش صداقت ایستاده بود..نابود شد.. نمی دونم با اریا چکار کردی که پی گیر کارات شده بود..داشت بهت کمک می کرد..تو جای موادا رو لو دادی..من کارتون ها رو توی زیرزمین جاساز کرده بودم..هیچ کس از وجودشون باخبر نبود ولی تو لو دادی..اون مدرک معتبری بود که اریا منو دستگیر کنه ولی نکرد..این منو به شک انداخت..مطمئن بودم یه نقشه ای داره.. تا اینکه ازاد شدی..من یه فرد نفوذی بینتون داشتم..کسی که همه چیزو به من گزارش می کرد..پلیس نبود..یه فرد شناخته شده هم نبود..ولی می تونست به راحتی تو کارهای شما نفوذ کنه وبرای من اطلاعات جمع کنه.. می دونستم اون زن اعتراف کرده و برای همین تورو ازاد کردن..تهدیدش کرده بودم دخترشو می کشم ولی اون زرنگ تر از این حرفا بود..نمی دونم چطور و توسط کی بچه ش رو مخفی کرده بود.. برام مهم نبود..اینکه الان ازادی ازارم می داد.. دیدم با اریا از دادگاه زدی بیرون..سوار ماشینش شدی..تعجب کرده بودم..اریا یه مامور بود وداشت تورو با خودش می برد..تا حالا همچین چیزی ندیده بودم..برخوردش با تو یه جور خاص بود..منو به شک مینداخت.. بهترین موقعیت بود که از شر هر دوی شما راحت بشم..دو نفر رو مامور کرده بودم تا سر به نیستتون کنن..من هم پشت سرتون می اومدم و شاهد همه چیز بودم.. 💕http://eitaa.com
آبی به رنگ احساس من💕 پارت چهارم بهتون شلیک کردن..اریا مسیر رو منحرف کرد..از شهر خارج شد..سر پیچ بود..اینبار گلوله به اریا اصابت کرد و اون هم کنترل ماشین از دستش در رفت و هر دوتاتون پرت شدین تو دره.. سریع از ماشین پیاده شدم..ماشین پرت شده بود پایین..چون عمقش زیاد نبود وشیبش هم تند نبود..احتمال می دادم زنده باشین..از اونجا نمی شد پایین رفت..دو نفر رو فرستادم سروقتتون و خودم تو ماشین منتظر موندم..وقتی برگشتن یکیشون زخمی شده بود..بی عرضه ها نتونستن از پس شما دوتا بربیان.. اینبار خودم دست به کار شدم..دیگه شب شده بود تصمیم گرفتم فردا صبح زود بیام سروقتتون..ولی وقتی اومدم اثری ازتون پیدا نکردم..اطراف رو گشتیم ولی نتونستیم پیداتون کنیم.. از شناختی که روی اریا داشتم می دونستم نجات پیدا می کنید..اون مرد سخت و محکمی بود..از پس هر مشکلی بر می اومد..درسته 5 سال از من بزرگتره..ولی می شناسمش..ازخودش هم بهتر می شناسمش.. پوزخند زد و اومد جلوم وایساد..زل زد توی چشمامو با حرص گفت : برگشتم سرکار خودم..بی خیالت نشده بودم..ولی همه چیزو سپرده بودم به زمان تا به موقعش نابودت کنم..اینکه هر بار از دستم فرار می کردی بیشتر منو ترقیب می کرد برای نابودیت تلاش کنم.. تا اینکه یکی از عرب های پولدار باهام وارد معامله شد..گفت اگر بتونم چند تا دختر خوشگل و دست نخورده تحویلش بدم پول خوبی بهم میده..انقدر که نمی تونی فکرشو بکنی.. قهقه زد..و در همون حال گفت :همون فرد نفوذی که برای من کار می کرد تونست با اون لندهور حرف بزنه..می خواستم مطمئن بشم که تو دختر هستی یا نه..ولی اون گفت که بهت دست هم نزده.. بلندتر زد زیر خنده.. -- بهتر از این نمی شد..می دونستم مادرت مرده و تنهایی..خوشگل و دست نخورده هم که هستی..همه چیز محیا بود که تورو بفرستم پیش اون مرد عرب..البته 4 تا دختر دیگه هم هستن که با اونا می فرستمت.. چشمک زد وگفت تو از همه شون سرتری..مطمئنم خواهان زیاد پیدا می کنی.. تنم یخ بسته بود..سرتا پام می لرزید..خدایا این چی داره میگه؟!.. به طرفم اومد..نگاه خاصی بهم انداخت وگفت :حیف که اون مرد عرب دختره باکره می خواد..وگرنه حالا که به چنگت اوردم خودم کار رو تموم می کردم..بعد هم نصف همین قیمت ردت می کردم.. صورتشو اورد نزدیک..زیر گوشم گفت :ولی یه روز که گذرم به دبی افتاد..حتما یه شب رو با تو می گذرونم..اون موقع براشون بی ارزش شدی..ولی برای من ارزش یه شب لذت بردن رو داری.. صورتشو کشید عقب.. با اینکه می لرزیدم ولی با خشم داد زدم :خفه شو عوضی..واقعا شیطان صفتی..بویی از انسانیت نبردی.. دستاشو باز کرد وبا لبخند یه دور چرخید.. ژست خاصی گرفت و گفت :اره عزیزم..من خوده شیطانم..پس بذار یه چیز دیگه هم بگم که قشنگ روشن بشی.. دستشو تو هوا تکون داد وگفت :فکر نکنم دیگه بتونی جناب سرگردت رو ببینی.. قلبم از حرکت ایستاد..منظورش چی بود؟!.. -چی داری میگی؟!.. لبخند شیطانی زد وگفت :اره عزیزم..داشت با اون پسرخاله ش ..سروان نوید محبی..بر می گشتن شمال..انقدر ازش کینه داشتم که برای کشتنش هر کاری بکنم..اینبار باید مطمئن می شدم که مرده..برای همین با یه تیر خلاصش کردم..درست توی قلبش.. به سینه ش اشاره کرد وگفت :همینجا..پسر خاله ش هم تیر خورد..ولی زنده موند..برای جناب سرگردت مجلس ختم گرفتن.. سرشو بلند کرد وسرخوش خندید.. داشتم از حال می رفتم..بدنم سست شده بود.. --اعلامیه ی فوتش رو دیدم..جذاب بود..ولی لایق خاک بود وبس..کلی برای من دردسر درست کرده بود..باید می مرد..کشتمش..خودم کشتمش وشاهد مرگ وخاکسپاریش هم بودم..الان پسر خاله ش در به در دنبالمه..می دونم که می خواد انتقام بگیره.. پوزخند زد وگفت :هه..ولی کور خونده.. اشک صورتمو پوشونده بود..خدایا چی می شنوم؟!..اریای من مرده؟!..اون مرده؟!.. داد زدم :خیلی پستی..داری دروغ میگی..اریا نمرده.. غرید :خانم کوچولو خودم بهش شلیک کردم..3 تا ماشین بودیم..جلوشو گرفتم..قبل از اینکه کاری بکنه خلاصش کردم..چون برام دردسر بود..چون تورو از چنگم در اورده بود..تو می خواستیش..نمی دونم چکار کرده بودی که خامت شده بود.. انگشت اشاره ش رو جلوم تکون داد و گفت :اون رو کشتم..تورو هم نابود می کنم..اریا حقش بود که بمیره..اون بهترین دوستم بود ولی از پشت بهم خنجر زد..من و اریا یه زمانی از برادر به هم نزدیک تر بودیم ولی اون با من همکاری نکرد..نمی دونست تو کار خلافم..ازش خواستم بهم کمک کنه تا راحت تر بتونم کارمو انجام بدم ولی نکرد..اون عوضی کمکم که نکرد هیچ..همه ی نقشه هامو نقشه براب کرد..یه مزاحم بود که باید می مرد.. 💕http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7💕
آبی به رنگ احساس من💕 پارت پنجم ازش خواستم بهم کمک کنه تا راحت تر بتونم کارمو انجام بدم ولی نکرد..اون عوضی کمکم که نکرد هیچ..همه ی نقشه هامو نقشه براب کرد..یه مزاحم بود که باید می مرد.. بلند زدم زیر گریه..خدایا اریای من مرده؟!..برای همین این مدت ازش خبری نبود؟!..چون مرده..چرا؟!..خدایا چرا انقدر من بدبختم؟..چرا سرنوشتم این شد؟.. به طرف در رفت ولی بین راه ایستاد وگفت :خودتو اماده کن خانمی..فرداشب راهی میشی.. با لبخند بدی نگاهم می کرد.. ولی من هق هق می کردم و به اریا فکر می کردم.. دیگه هیچی برام مهم نبود..هیچی.. از اتاق رفت بیرون و درو قفل کرد.. از ماشین پیاده شدیم..با چشمای پر از اشکم به عمارتی که رو به روم بود نگاه کردم.. اینجا دبی بود..یه سرزمین بیگانه..برای من غریب بود.. اون 4 تا دخترهم پیاده شدن.. توسط کشتی ردمون کردن اینور ..بعد هم از توی همون کشتی چشمامون رو بستن و ما رو سوار ماشین کردن.. تموم مدت سکوت کرده بودم..یه کلمه هم حرف نزدم.. حرف های کیارش..فکر اریا..ثانیه ای از ذهنم بیرون نمی رفت.. با یادش بغض می کردم.. به یاد بوسه ش..اغوش گرمش..این ها دیوونه م می کرد.. گردنبندش هنوز به گردنم بود..اسم الله به زیبایی خودنمایی می کرد..اریا.. اون 4 تا دختر وقتی باهاشون توی کشتی بودم 2تاشون زار می زدن و خدا رو صدا می زدن..کمک می خواستن..از خونه فرار کرده بودن..عاقبتشون هم شده بود این.. کم سن وسال بودن..درست هم سن خودم..ولی اون 2تای دیگه بهشون می خورد 3 یا 4 سالی از ما بزرگتر باشن..عین خیالشون هم نبود.. برای خودشون و اینده شون هزار جور نقشه می ریختن..اینکه میرن اونجا و برای عرب ها کار می کنن ومی تونن پول به جیب بزنن.. خودفروشی..اره..برای خودفروشی ودرامدش دندون تیز کرده بودن..تنها شغل منفوری که سراغ داشتم همین بود.. فکر اینکه دیگه دختر نباشن..اینکه به قول کیارش بشن یه بنجل و دست دوم..اینها براشون مهم نبود.. اون دوتا رو نمی دونم ولی خودم تا پای جونم می ایستم ولی نمیذارم پاکیمو ازم بگیرن.. یه بار خدا نجاتم داد و چشمامو باز کرد..دیگه نمیذارم تکرار بشه.. تا اونجایی که بتونم وتوانشو داشته باشم جلوشون می ایستم..وگرنه.. فقط مرگ..تنها راه فرارم بود.. دوتا زن که لباس عربی به تن داشتند با سرعت به طرفمون اومدن..3 نفر مرد قوی هیکل همراهمون بودند.. یکی از اون زن های عرب با یکی از مرد ها شروع کردن به عربی حرف زدن..چیزی از حرفاشون نفهمیدم..ولی هر چی مرد می گفت زن تند تند همراه جواب سرشو هم تکون می داد.. همون مرد رو به ما با غیض گفت :برید تو..شیخ منتظرتونه.. با نفرت نگاهشون می کردم..الان باید با دیدنشون بترسم و از حال برم..ولی اینطور نبود..نمی خواستم ضعیف جلوه کنم.. باید می فهمیدن که من بهارم..نمیذارم به این زودی به خزان تبدیلم کنند..من بهارم..بهار هم باقی می مونم.. به مادرم قول دادم محکم باشم..قسم خوردم قوی باشم..پس نمیذارم به همین راحتی نابودم کنند.. اون دوتا زن افتادن جلو و 2 تا مرد هم از پشت سر هوامونو داشتن..ما 5 نفر هم دنبال اون زن ها می رفتیم.. دلم می خواست از همونجا فرار کنم..بدوم..انقدرکه محو بشم..ولی چطوری؟!..راهی برای فرار وجود داشت؟!.. به اطرافم نگاه کردم..یه عمارت با نمای سنگی که تماما از سنگ مرمر سفید ساخته شده بود..فضای اطرافش و نور چراغ ها و همین طور اب نمای بزرگی که درست روبه روی عمارت قرار داشت..یه مجسمه ی فرشته به رنگ سفید بود که از توی دستش اب به طرف پایین سرازیر می شد.... همه و همه می تونستند جذاب باشند ولی نه از دید من..از نظر من اینجا بهشت نبود..از جهنم هم بدتر بود.. بی شک اینجا و و یا شاید ادم های اینجا می تونستند ظاهری زیبا و خیره کننده داشته باشند ولی در اصل باطنی شیطانی و خون خوار دارند.. اینجا بهشت نبود..برزخ بود..برزخی که من توش دست وپا می زدم..نمی دونستم چی در انتظارمه..تنها بودم..حالا از همیشه تنهاترم.. وارد عمارت شدیم..داخلش هزار برابر از بیرونش جذاب تر بود..شبیه به قصر بود.. ولی ذره ای به چشمم نمی اومد.. بزرگ بود ولی برای من درست مثل یه قفس بود..یه قفس با میله های اهنی کلفت که دور تا دورم رو احاطه کرده بود.. وسط سالن ایستادیم..یکی از اون دوتا زن به همون مرد یه چیزایی به عربی گفت و بعد هم به طرف پله ها رفت.. یکی از زن ها روبه رومون ایستاده بود ..نگاه بدی داشت..انگار داره به یک شیء بی ارزش نگاه می کنه..ولی ما هنوز بی ارزش نشده بودیم.. با اخم غلیظی زل زدم توی چشماش..انقدر توی نگاهم نفرت وغیض جمع شده بود که به راحتی می تونست جواب اون نگاه بیخودش باشه.. 💕http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7💕
آبی به رنگ احساس من 💕 پارت ششم با تعجب نگاهم کرد..اون 4 نفر ساکت بودن..محو تماشای زیبایی عمارت شده بودند..حتی اون دوتا که همه ش گریه و زاری راه انداخته بودند هم ساکت وایساده بودن وبا دهان باز به اطرافشون نگاه می کردن.. ولی من نه.. کسی عصا زنان از پله ها پایین اومد..نگاه همه به اون طرف کشیده شد.. یه مرد عرب که لباس سرتا پا سفید عربی به تن داشت..در حالی که لبخند بزرگی بر لب داشت شکم بزرگش رو هم داده بود جلو .. با اون هیکل مزخرفش به طرفمون اومد.. با دیدنش چندشم شد..نگاهمو ازش گرفتم.. ما 5 نفر ردیف کنار هم ایستاده بودیم..جلومون ایستاد.. سرمو انداخته بودم پایین..ولی زیر چشمی نگاهش می کردم..جلوی هر کدوممون می ایستاد و دقیق نگاهمون می کرد.. من اخر از همه ایستاده بودم..اروم اروم با لبخند کمرنگی سرشو تکون می داد و می اومد جلو.. تا اینکه رسید به من..سرم هنوز پایین بود.. به عربی یه چیزی گفت ولی متوجه حرفش نشدم.. همون مرد گفت :شیخ میگه سرتو بگیر بالا.. به حرفش گوش نکردم ..دسته ی عصاش رو گذاشت زیر چونه م..اروم سرمو بلند کرد..نگاهش نمی کردم..ولی سنگینیه نگاه اون رو روی صورتم حس می کردم.. عصاش رو فشار داد..یعنی نگاهم کن.. دردم گرفته بود..با اخم زل زدم بهش..مرتیکه ی عوضی.. همین که نگاهش کردم..لبخند روی لباش پررنگ شد.. سرخوش با صدایی که از بیخ گلوش در می اومد گفت :ماشاالله..ماشااالله.. توی دلم گفتم :ماشاالله به اون شکم گنده ت..مرتیکه ی هیز.. نگاه اون شیفته و مشتاق بود ولی نگاه من پر از نفرت وبیزاری..سرمو کشیدم عقب.. کمی عقب رفت..با دست به یکی از زن ها اشاره کرد..یه پاکت بزرگ توی دستش بود.. داد به همون مردی که ما رو تحویل داده بود..اون هم یه لبخند بزرگ تحویل شیخ داد و تشکر کرد.. شیخ هم با رضایت سرشو تکون داد.. هر 3 مرد از عمارت رفتن بیرون..شیخ با همون زن یه کم عربی حرف زد بعد هم از عمارت خارج شد.. زن داد زد :جمیله..جمیله.. یه زن تقریبا جوون از اون طرف سالن سریع اومد بیرون.. زنی که صداش کرده بود چند کلمه باهاش عربی حرف زد..بعد هم رفت بالا.. بعد از رفتن اون..همون زنی که اسمش جمیله بود..رو به ما به فارسی گفت :همراه من بیاین.. پس فارسی بلد بود..هه..لابد اینو استخدام کردن که هر وقت دختر ترگل ورگل ایرانی تحویلشون دادن این زن زبونشون رو ترجمه کنه.. پشت سرش حرکت کردیم..اون یکی زن هم پشت سرمون می اومد.. بالای پله ها ایستادم..نگاهی به اطرافم انداختم..روبه روی پله ها یه فضایی شبیه به سالن پایین بود..دو طرفش هم به راهروهای بزرگی منتهی می شد که وقتی رفتیم جلوتر متوجه شدم چند تا در توی هر کدوم از راهروها قرار گرفته.. جلوی یکی از اتاق ها ایستاد وگفت :هرکدوم از شماها تو یه اتاق می مونه..برای تک تکتون ندیمه هست که فعلا تا تکلیفتون مشخص نشده کارهاتونو اون انجام میده.. لحنش و چهره ش سرد بود..وقتی حرف می زد ته لهجه داشت.. در اتاق رو باز کرد..رفتیم تو..خودش هم همراهمون اومد.. فضای اتاق خیلی بزرگ بود..یه پنجره ی بزرگ سمت راست..یه تخت دونفره درست روبه روش بود..یه میز ارایش به رنگ طلایی هم روبه روی تخت قرار داشت..توی دیوار سمت چپ سرتاسر کمد دیواری کار شده بود.. جمیله : اول دوش می گیرین ولباس عوض می کنید..ندیمه شما رو اماده می کنه..بعد میاین پایین..شیخ باید باهاتون حرف بزنه.. رو به اون زن یه چیزایی به عربی گفت که اون هم با سر تایید کرد و از اتاق رفت بیرون.. --هر کدوم تو اتاق های خودتون میرین ..ندیمه هاتون میان توی اتاقاتون.. به من اشاره کرد وگفت :تو..توی این اتاق می مونی.. با پرخاش گفتم :من اسم دارم..تو.. پرید وسط حرفم وگفت :برام مهم نیست..اینها رو شیخ ازتون می پرسه.. در اتاق باز شد و یه زن تقریبا میانسال در حالی که لباس عربی بلندی به تن داشت وارد اتاق شد.. بقیه همراه جمیله از اتاق رفتن بیرون.. مستاصل روی تخت نشستم..سرمو گرفتم توی دستام..اینجا دیگه چه جور جهنمیه؟.. --بلند شو.. با تعجب سرمو بلند کردم ونگاهش کردم..این هم فارسی بلد بود؟!.. -تو فارسی بلدی؟!.. سرد جوابمو داد :باید حموم کنید.. زورش می اومد جوابمو بده..از جام بلند شدم.. زیر لب غریدم :مردشور خودتون و شیخ شکم گنده تون رو ببرن.. مطمئن بودم شنیده..ولی چیزی نگفت.. رفتم تو حموم که دیدم داره دنبالم میاد.. روبه روش وایسادم وگفتم :تو کجا؟.. --حمام .. -می دونم ولی میخوام تنها باشم.. --من هم باید پیشتون باشم.. -نمی خوام.. پوزخند زد وگفت :خبر میدم یکی از نگهبان ها بیاد توی حموم مراقب باشه.. با خشم نگاهش کردم..عجب زن پررویی بود.. جوابش رو ندادم ورفتم تو..اون هم پشت سرم اومد.. 💕http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7💕
آبی به رنگ احساس من💕 پارت هفتم زیر دوش ایستاده بودم..صورتمو گرفتم بالا.. اشک از چشمام جاری شد..ولی چون زیر دوش بودم معلوم نبود که دارم اشک می ریزم.. تصویر اریا لحظه ای از جلوی چشمام محو نمی شد.. صدای کیارش توی سرم می پیچید..(خودم کشتمش..خلاصش کردم).. خدایا یعنی اریای من مرده؟..چرا سرنوشت ما اینجوری شد؟..حالا که عاشقش شدم چرا ازم گرفتیش؟.. اون بهم قول داد که بر می گرده..ولی رفت..برای همیشه رفت.. شونه م از زور گریه می لرزید..خداروشکر اون قسمت که من ایستاده بودم یه پرده کشیده شده بود و اون زن نمی تونست منو ببینه.. فصل دوم حوله رو محکم دورم پیچده بودم..ندیمه رفت از تو کمد برام لباس بیاره.. -اسمت چیه؟.. همونطور که سرش تو کمد بود ..گفت :واحده.. یه لباس به رنگ سبز در اورد..انداختش رو تخت.. --بپوش.. حوله رو دورم محکم کردم ولباس رو از روی تخت برداشتم..نگاهش کردم..خیلی خوشگل بود..ولی یقه ش زیادی باز بود..استین هاش هم تور بود.. -این دیگه چیه؟..یه چیز پوشیده تر بده.. نگاهش کردم..پوزخند زد وگفت :از این بدترش هم باید بپوشی.. متعجب نگاهش کردم..یعنی چی؟!..از این بدتر؟!!!!!.. مجبورم کرد همونو بپوشم..دوست نداشتم باهاش هم کلام بشم..تا می گفتم اینو نمی خوام یا اینکارو نمی کنم..می گفت نگهبان خبر می کنم.. زبون ادمیزاد سرش نمی شد.. -ولم کن.. --باید موهاتو درست کنم.. -نمی خوام..همینجوری خوبه.. یه حریر سبز رنگ گرفت جلوم وگفت :باید اینو رو موهات بذارم بعد هم نقاب بزنی.. با تعجب گفتم :نقاب؟!..برای چی؟!.. با غیض جواب داد :انقدر سوال نپرس..دستوره شیخه.. شونه م رو گرفت و محکم منو نشوند رو صندلی.. با استرس پامو تکون می دادم..بازم خوبه این حریر رو مینداخت رو سرم.. -نمیشه یه فکری واسه یقه ی این لامصب بکنی؟..زیادی بازه.. جوابم رو نداد..تا الان داشت مثل بلبل حرف می زدا..حالا لال شده.. از توی اینه به خودم نگاه کردم..صورتم ارایش ماتی داشت..موهای بلندم رو فر داد وحریر سبز رو روی موهام انداخت..از زیر موهام رد کرد وبا یه سنجاق خوشگل کنار سرم بست.. یه زنجیر که روش نگین های سبز رنگ داشت رو روی پیشونیم بست..درست لبه ی حریر.. در اخر یه نقاب که جنسش از حریر بود ولبه هاش پر بود از نگین های سبز وطلایی که به صورت ریشه از لبه ش اویزون بود..با دقت برام بست..چشمای سبزم با وجود اون همه رنگ سبز و براق پررنگ تر شده بود.. با دنباله ی همون حریر که روی موهام بود..کمی قسمت یقه م رو پوشوند..ولی باید مرتب درستش می کردم که از روی سینه م کنارنره..بازم خوبه اینو گذاشت.. یه کفش پاشنه بلند بندی به رنگ سبز وطلایی گذاشت جلوی پاهام ..پام کردم..چه جالب..اندازه بود..حتما کارشون اینه..از بس دختر با این قد وهیکل دیدن که از سایزشون هم باخبرن.. --تموم شد..باید بریم پایین.. دیگه شب شده بود..از پنجره بیرونو نگاه کردم..تاریکه تاریک بود..نگاه اخر رو از توی اینه به خودم انداختم.. باورم نمی شد این من باشم..دختری با لباس براق سبز عربی..با اون نقاب.. نمی دونم چرا یه دفعه بغض کردم..اشک نشست توی چشمام..یعنی قراره امشب چی به سرم بیاد؟!.. واحده متوجه شد .. سریع گفت :گریه نکن..چشمات سرخ میشه ..شیخ خوشش نمیاد.. داد زدم :به درک..مرده شورشو ببرن..اه.. --ساکت شو..کسی حق بی احترامی به شیخ رو نداره.. بی توجه به حرفش به طرف در رفتم..پاشنه ی کفشم زیادی بلند بود..چند بار نزدیک بود بخورم زمین.. واحده پشت سرم می اومد..نمی دونم چرا انقدر حرصی شده بودم..کلافه بودم..اون طرف عشقم مرده بود و اینطرف داشتن منو مثل عروسک درست می کردن..که چی بشه؟..باهام بازی کنن؟..لعنت به همتون.. تند تند پله ها رو طی می کردم..یه مرد کنار پله ها ایستاده بود..برعکس اینا که لباس عربی پوشیده بودن این کت و شلوار تنش بود..پشتش به من بود.. با غیض رومو برگردوندم..برگشتم تا ببینم واحده هم داره دنبالم میاد یا نه .. 2 تا پله مونده بود که دنباله ی لباسم گیر کرد زیر پاشنه ی کفشم وهمراه با جیغ خفیفی به طرف جلو خیز برداشتم.. نمی دونم چی شد ولی فقط اینو فهمیدم که محکم خوردم به همون مرد و برای اینکه نیافتم استین کتش رو چسبیدم.. ولی با این حال روی زمین زانو زدم..با این کارم شال حریر کمی کنار رفت و سینه م معلوم شد..سریع درستش کردم.. قلبم تند تند می زد..ترسیده بودم..نگاهمو کشیدم بالا..از روی استینش که توی دستم بود..اومدم بالاتر.. نگاهم به صورتش افتاد.. یه مرد جوون با چشمان خاکستری..نگاه نافذ و سردش رو دوخته بود تو چشمای من..دستشو محکم کشید عقب.. خودمو جمع و جور کردم و از روی زمین بلند شدم..بدون اینکه ازش معذرت بخوام از کنارش رد شدم.. 💕http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7💕
آبی به رنگ احساس من💕 پارت هشتم واحده کنارم اومد وگفت :همین اول باید دست وپا چلفتگی در میاوردی؟..اون هم جلو اقای شاهد؟.. سرجام وایسادمو با غیض گفتم :شاهد دیگه کدوم خریه؟.. با پرخاش گفت :ساکت شو..همین اقایی که خوردی بهش..شانس اوردی نزد تو صورتت..اقای شاهد این گستاخی ها رو نمی تونه تحمل بکنه.. اروم برگشتم ..تا به این به قول واحده اقای شاهد نگاه کنم..ولی اونجا نبود.. واحده بازومو کشید.. --بیا بریم..به اندازه ی کافی وقت تلف کردی.. دستمو کشیدم عقب.. -ولم کن..خودم میام.. دنبالش رفتم تو سالن..اوه اوه..اینجارو.. نزدیک به 10تا مرد عرب توی سالن جمع شده بودند..اون 4 تا دختر هم درست مثل من لباس پوشیده بودند ولی رنگ بندی لباسشون با من فرق داشت.. واحده بازومو گرفت و منو برد سمتشون..کنارشون ایستادم..ردیف تو یه خط ایستاده بودیم.. سرمو بلند کردم و نگاهی به اطرافم انداختم..5 نفر روی صندلی درست روبه روی ما نشسته بودند..4 نفر مرد عرب که سرتا پا لباس عربی به تن داشتند..و اون یکی مرد هم..همون کسی بود که جلوی پله ها بهش خورده بودم..اقای شاهد.. شیخ هم بالا نشسته بود..نگاهش رنگ رضایت داشت..سرخوش می خندید.. به زبان عربی یه چیزایی گفت.. شاهد از جاش بلند شد..رو به شیخ چند کلمه عربی حرف زد..بعد هم به طرف ما اومد.. واحده کنارم ایستاده بود..زیر لب گفتم :چی میگن؟!..می خوان چکار کنن؟!.. چیزی نگفت.. با التماس گفتم :توروخدا بگو..خواهش می کنم.. خیلی اروم گفت :همیشه اول اقای شاهد انتخابش رو می کنه..بعد نوبت به بقیه میرسه.. در حالی که سرم پایین بود با تعجب زمزمه کردم :چی رو انتخاب می کنه؟!..مگه ما کالا هستیم؟!.. --از کالا هم براشون ناچیزترین..دیگه ساکت شو و حرف نزن..برات دردسر میشه.. چیزی نگفتم ..با خشم دستمو مشت کرده بودم..در مورد دخترایی که فرستاده میشن به دبی یه چیزایی شنیده بودم ولی هیچ وقت فکرش رو هم نمی کردم خودم به این روز بیافتم.. یعنی انقدر بی ارزشم که منو معامله می کنند؟!..هر کی قوی تره میاد جلو وشکارش رو بر میداره؟!.. هه..اینجا درست مثل یه جنگله..با قانون جنگل میره جلو..شیر که سلطان جنگله حق داره لذیذترین شکار رو برداره..بقیه هم لاشه های شکار رو می خورن.. از همشون متنفرم..یه مشت ادم پست و عوضی که هیچ بویی از انسانیت نبردن.. از پشت همون نقاب به تک تکشون نگاه کردم..اون مردایی که روی صندلی نشسته بودند..شیخ..وبقیه که دور تا دور شیخ جمع شده بودند.. نگاهشون از سر لذت بود..چشم های هیز وهوس بازشون روی اندام ما می چرخید..ولی نمی دونستم چرا ازمون خواسته بودن نقاب بزنیم؟!.. طبق معمول نفر اخر من بودم..بهتر..ای کاش هیچ وقت جلو نیاد..ای کاش همون موقع زمین دهان باز می کرد ومنو می کشید تو خودش..ولی همه ش ای کاش بود وبس..امیده واهی بود..پوچ و بی اساس..اینجا اخر خطه.. زور شیر از بره بیشتره..پس هر کی زور و قدرتش بیشتر باشه پیروزه؟!.. این یارو می تونه اون شیر باشه..ولی من اون بره نیستم.. از نفر اول شروع کرد..یه سیگار تو دستاش بود.. با ژست خاصی توی هوا تکونش داد و با صدای گیرایی گفت :بازش کن.. دختر که یکی ازهمون کم سن وسال ها بود با ترس زل زد بهش.. با تته پته گفت :چ..چی؟!.. محکم داد زد:نقابت.. همچین داد زد چهارستون بدنم لرزید..اون دختر که داشت پس میافتاد.. پس اینم فارسی بلده..اصلا لهجه نداشت..فارسی رو خیلی روان تلفظ می کرد.. دختر دستای لرزونش رو اورد بالا و گره ی نقاب رو باز کرد..نقابش رو برداشت.. شاهد چشماش رو ریز کرد و دقیق نگاهش کرد..اون دختر چشمان ابی زیبایی داشت..ولی صورتش معمولی بود..لباسش هم به رنگش چشماش می اومد.. بی توجه بهش اومد سروقت نفر بعدی..ولی فقط نگاهش کرد..نفر بعدی..به اون هم فقط نگاه کرد..بعدی رو هم همینطور.. انگار فقط می خواست توسط نفر اول ازمون زهرچشم بگیره..با دادی که سر اون زد مطمئنا بقیه بی چون و چرا دستوراتشو انجام میدادن.. نگاهش به من افتاد..سرمو انداختم پایین..اروم به طرفم اومد..قلبم تو دهنم بود..بی محابا می تپید..استرس داشتم.. دروغ چرا می ترسیدم..از عاقبتی که در پیش داشتم هراس داشتم..ولی تا اونجایی که می تونستم جوری رفتار می کردم که پی به ترسم نبره.. روبه روم ایستاد..با لحن خشکی گفت :نقابت رو باز کن.. سرمو بلند کردم..توی چشمام غرور ریختم..چیزی که بعد از مرگ مادرم و فهمیدن خبر کشته شدن اریا در من به وجود اومده بود..غــرور.. چشمان سبز وحشیم رو دوختم توی چشمای خاکستری و نافذش.. به حرفش گوش نکردم..بذار بفهمه مثل بقیه ضعیف نیستم..شاید برای اون یه بره ی لذیذ باشم ولی از دید خودم اینطور نبود..فوقش یه کشیده می خوردم ولی خودمو نمی بازم.. داد زد :نشنیدی چی گفتم؟.. 💕http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7💕
آبی به رنگ احساس من💕 پارت نهم گلوم خشک شده بود..از زور اضطراب بود..سعی کردم صدام کوچکترین لرزشی نداشته باشه.. جدی و سرد گفتم :اگر می خواستید برش داریم..پس دیگه چرا گفتید نقاب بزنیم؟.. نگاهش توی چشمام ثابت موند..از توی چشماش ناباوری رو می خوندم..فکر نمی کرد جوابش رو بدم.. به طرف میز وسط سالن رفت..نفسم رو دادم بیرون..سیگارش رو توی جا سیگاری خاموش کرد.. دوباره برگشت..همونطور که بهم زل زده بود به طرفم اومد..روبه روم ایستاد.. حالت صورتش اون رو خونسرد نشون می داد.. یه دفعه به طرفم خیز برداشت ..با خشونت بازوم رو محکم گرفت و منو کشید سمت خودش.. تا به خودم بیام گره ی نقاب توسط شاهد باز شده بود و افتاده بود جلوی پام.. نگاهم رنگ ترس داشت..دهانم باز مونده بود.. نگاهش روی تک تک اجز ای صورتم می چرخید..روی چشمام ثابت موند.. زیر لب غرید :خیلی گستاخی..و همینطور زیبا..هردو رو با هم داری..غرور و زیبایی.. بازوم رو محکمتر فشرد و با لحن محکم و قاطعی تقریبا داد زد :می تونید انتخابتون رو بکنید.. همونطور که به من خیره شده بود ..با پوزخند گفت :من انتخابم رو کردم.. اشک توی چشمام جمع شد..خواستم بازوم رو بکشم بیرون ولی نذاشت..قطره قطره اشکام صورتمو خیس کرد.. تو چشمای خاکستریش خیره شدم وبا حرص گفتم : ولم کن..با من کاری نداشته باش..من کالا نیستم که میخوای بخریم.. نگاهم کرد ..کم کم اخماش باز شد...قهقه ای زد که بقیه هم زدن زیر خنده.. به تک تکشون نگاه کردم..صورت شاهد از زور خنده سرخ شده بود..انگار براشون بامزه ترین جک سال رو تعریف کرده بودم.. زیر لب غریدم :مـرض.. صدای خنده ش قطع شد..همچین زد توی صورتم که حس کردم یه طرف صورتم لمس شد.. پرت شدم و افتادم رو زمین..دستمو گذاشتم روی صورتم.. دیگه نمی تونستم هیچ جوری جلوی اشکامو بگیرم.. از سوزش این سیلی نبود..از سوزش سیلی بود که روزگار بهم زده بود.. زخمی که بر دلم بود هیچ وقت نمی خواست خوب بشه.. چون مرحمی براش پیدا نمی شد.. اروم از جام بلند شدم..رو به روش ایستادم..هر چی نفرت توی وجودم بود جمع کردم تو چشمام وبهش نگاه کردم.. بی توجه به نگاه من رو به شیخ به عربی یه چیزایی گفت..شیخ هم بلند خندید و سرشو تکون داد.. دو نفر از همون مردان عرب به طرفم اومدن..دوطرف بازومو گرفتن.. با تعجب نگاهشون می کردم..شاهد افتاد جلو و اون دوتا مرد هم در حالی که منو دنبال خودشون می کشیدن..پشت سرش راه افتادن.. خودمو می کشیدم عقب وداد می زدم :ولم کنید..منو کجا می برید؟..ولم کن.. فقط منو دنبال خودشون میکشیدن..ازاون زبون نفهم ها بیش از این هم نمی شد توقع داشت.. اشک صورتمو خیس کرده بود..هق هقم رو توی گلوم خفه کرده بودم..همین اشک ها هم زیاد بود.. جلوی یه ماشین مدل بالای مشکی ایستاد..راننده که لباس فرم تنش بود در عقب رو باز کرد..شاهد رفت تو ماشین.. منو هم به زور نشوندن کنارش..در رو بستن..خواستم درو باز کنم ولی باز نمی شد..قفل شده بود.. می زدم به در..حالت عصبی بهم دست داده بود..می دونستم اگر باهاش برم کار تمومه..نمی خواستم اینجوری بشه.. همچین سرم داد زد که سرجام خشک شدم.. -بتمرگ سرجات.. حرکت نکردم..پشتم بهش بود..اروم اروم برگشتم سمتش و نگاهش کردم.. با خشم ابروهاشو جمع کرده بود و به من نگاه می کرد.. -منو کجا می بری؟..بذار برم.. پوزخند زد وبه روبه رو نگاه کرد.. --بری؟..مفت به دستت نیاوردم.. نگاه خاصی بهم انداخت وگفت :حالا حالاها باهات کار دارم.. تنم از نگاهش لرزید..حسم می گفت خواب های شومی برام دیده.. --بهتره ساکت باشی..اگر بخوای سر وصدا کنی فقط خودتو خسته کردی..راه به جایی نمی بری.. به صندلی ماشین تکیه دادم..احساس می کردم تهی شدم..از همه چیز..یعنی عاقبتم چی میشه؟.. راننده ترمز کرد..شاهد از ماشین پیاده شد..جم نخوردم..در سمت منو باز کرد وبی هوا بازومو گرفت و کشید .. چندبار تقلا کردم ولی ولم نمی کرد.. وقتی برگشتم روبه روم یه عمارت که نه یه قصر رو دیدم..در اثر نور چراغی هایی که دورتا دورش رو احاطه کرده بود می درخشید.. مثل یه مرواید در دل یک صدف..این عمارت هم همینطور بود..چون مرواریدی وسط این باغ بزرگ می درخشید.. دهانم ازاون همه شکوه باز مونده بود..اینجا هزار برابر از عمارت شیخ زیباتر بود.. هر چی جلوتر می رفتیم..شکوه و جلالش بیشتر به چشم می اومد..اینجا هم درست روبه روی عمارت یه اب نما قرارداشت.. ولی این مجسمه ی طلایی کجا اونی که توی عمارت شیخ بود کجا.. یه مجسمه ی بزرگ از تصویر یک زن به رنگ طلایی که واقعا تلالو خاصی داشت..چشم رو می زد.. باید خیلی ثروتمند باشه..خیلی خیلی ثروتمند..به معنای واقعیه کلمه..اینجا داره پادشاهی می کنه.. 💕http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7💕
آبی به رنگ احساس من💕 پارت دهم خود به خود دنبالش می رفتم..من که عمارت شیخ به چشمم نمی اومد و از گوشه گوشه ش نفرت داشتم نمی تونستم چشم ازاینجا بردارم.. تو خواب و رویا هم همچین جایی رو ندیده بودم.. رفتیم تو..داخلش هزار برابر از بیرونش زیباتر بود..یه فضای بزرگ روبه رومون بود..واردش که می شدی دوطرفت سالن قرارداشت..با کلی اشیاء و دکوری های عتیقه..بیشتر شبیه به نمایشگاه عتیقه بود تا خونه..چرا این پولدارا انقدر به عتیقه جات علاقه دارن؟!.. دو طرف سالن دوتا پله به صورت مارپیچ قرارداشت.. که وقتی نگاه کردم دیدم هر دو به سالن طبقه ی بالا منتهی میشه..حتما بالا هم به همین بزرگیه.. وسط سالن ایستاده بودیم..سنگینی نگاهش رو روی صورتم احساس کردم..نگاهمو چرخوندم و دوختم توی چشماش.. لبخند کجی نشسته بود گوشه ی لباش .. --چی شد؟..دیگه تقلا نمی کنی؟.. ابروهامو کشیدم تو هم و با غیض گفتم :مگه نگفتی خودمو خسته نکنم؟..دارم همین کارو می کنم..تو یه دیوی ..یه ادم پست.. خنده ی مسخره ای کرد وگفت :اره من دیوم..پست هم هستم.. زل زد توی چشمامو و همونطورکه بازوم تو دستش بود محکم تکونم داد وگفت :ولی تو اون شاهزاده خانم نیستی که به دست من اسیره..چون راه فراری برات نیست.. تو صورتش زل زدم و زیر لب غریدم :فقط خفه شو.. چشماش بازتر شد..نگاهش روی چشمام می چرخید.. --مثل اینکه اون سیلی برات کم بوده اره؟..گستاخ تر ازاین حرف هایی..می دونی با دخترای مثل تو چکار می کنم؟.. منو کشید جلو..چشمای خاکستریش برق می زد.. ادامه داد :اروم اروم شکارشون می کنم..جوری که برام لذت بخش باشه..معلومه دختر ضعیفی نیستی..پس باهات قوی برخورد می کنم.. بلند صدا زد :زبیده..زبیده.. از صدای دادش لرزیدم.. یه زن تند تند از پله ها اومد پایین..جلومون ایستاد و به فارسی گفت :بله اقا.. بازومو ول کرد و کمی به جلو هلم داد.. --اماده ش کن..همه چیزو بهش بگو.. --اطاعت اقا.. چند لحظه نگاهم کرد وبعد هم از پله ها بالا رفت.. اون زن که از تیپ و قیافه ش معلوم بود ندیمه ست به طرفم اومد و گفت :بریم.. با اخم گفتم :کجا؟.. بازومو گرفت و منو به طرف پله ها برد..دیگه تقلا نمی کردم.. خودمو سپرده بودم دست تقدیر..بذار ببینم چی می خواد بشه.. شده بودم مثل یه ماهی که افتاده تو خشکی و با باز و بسته کردن دهانش دنبال اب می گرده تا بتونه زنده بمونه.. منم باید این راه رو ادامه میدادم تا خودمو به اب برسونم..به زندگی.. اگر ساکت و ساکن باشم خفه میشم.. ولی اگر تلاش کنم.. شاید بتونم به هدفم برسم.. طبقه ی بالا هم به بزرگی پایین بود..شاید کمی کوچیکتر..گوشه گوشه ش مجسمه های بزرگ طلایی قرار داشت.. زبیده دستمو کشید..انتهای سالن 2 تا راهروی بزرگ کنار هم بود..رفتیم سمت راست..دقیقا 5 تا اتاق سمت چپ و 5 تا هم سمت راست بود.. در دوم رو باز کرد.. قبل ازا ینکه وارد اتاق بشیم با شنیدن صداش نگاه هر دومون به اون طرف کشیده شد.. --زبیده.. وسط سالن ایستاده بود..دستاش رو کرده بود تو جیبش و با ژست خاصی ایستاده بود.. اخم کمرنگی هم بر پیشانی داشت.. زبیده سریع جواب داد :بله اقا.. --بذارش تو اتاق و بیا باهات کار دارم..همین حالا.. --اطاعت اقا.. زبیده اروم منو هل داد تو اتاق وبدون هیچ حرفی در رو بست..صدای چرخش کلید رو توی قفل در شنیدم.. لعنتی..قفلش کرد.. برگشتم و به اتاق نگاه کردم..خیلی بزرگ بود.. اینجا هم تخت دونفره گذاشته بودند..با نمایی سلطنتی..میز ارایش که روش پر بود از وسایل ارایشی گرون قیمت..کمد پر از لباس های زیبا و جذاب..در رنگ های مختلف..بعضی هاشون نسبتا پوشیده بود و بعضی ها هم نپوشی سنگین تری.. به همه جا سرک کشیدم.. با شنیدن چرخش کلید توی در سرجام ایستادم..نگاهم به در خشک شد..اروم باز شد و شاهد اومد تو..در رو پشت سرش بست.. من دقیقا وسط اتاق ایستاده بودم..پشتش رو به در کرد و دستاشو برد پشت..نگاهش خشک بود..سرد..انگار که داره به شیء دلخواهش نگاه می کنه..نه یه انسان.. به طرفم قدم برداشت..ناخداگاه من هم یه قدم به عقب برداشتم..با هر قدم اون من یه قدم می رفتم عقب تر..تا جایی که رسیدم به تخت..سریع نشستم..سرمو انداختم پایین..تور روی سینه م رو کمی کشیدم پایین.. سکوت سنگینی بر فضای اتاق حاکم بود.. سکوتی پر از تشویش و اضطراب..انگشتامو تو هم گره زده بودم و با استرس اروم پیچ و تابش می دادم.. بالاخره سکوت رو شکست..صداش پر از قاطعیت بود.. --قبل ازاینکه زبیده باهات حرف بزنه و قانون اینجا رو برات توضیح بده..ترجیح دادم اول خودم یه سری چیزها رو برات روشن کنم..چیزهایی که اگر بهشون عمل نکنی.. سکوت کرد..سرمو بلند کردم و نگاهش کردم.. با همون لحن خشک ادامه داد :فکر می کنم خودت بهتر بدونی چی میشه.. نگاهم بی تفاوت بود.. 💕http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7💕
آبی به رنگ احساس من💕 پارت یازدهم با صدای بلند و رسا گفت :من عرب نیستم..پس قانون من با مردان اینجا فرق می کنه.. متعجب نگاهش کردم..یعنی چی قانوش با مردان اینجا فرق می کنه؟.. --مرد های عرب دخترای ایرانی رو فقط برای ..لذت و هوس و خوش گذرانی می خوان.. قهقهه زد وگفت :منم بدم نمیاد..کی از لذت خوشش نمیاد؟..هیچ کس..ولی روش من با اونا فرق می کنه..من همیشه دنبال بهترینم.. با لبخند کجی نگاهم کرد وگفت :نمیگم تو بهترینی..ولی می تونی باشی..چون جسوری انتخابت کردم..و می خوام اونطور که تو قانونه من هست باهات رفتار کنم..در اون صورت برام لذت داری.. به طرفم اومد..دستام یخ بسته بود..چونم رو محکم گرفت توی دستش و فشار داد.. -- همین الان..همینجا هم می تونم کار رو تموم کنم..ولی نه..اینجوری لذتی برام نداری.. صورتمو پس زد وگفت :حاضرم ماه ها صبر کنم ولی لذت واقعی رو از تو ببرم..اما نه..نیازی به این همه تحمل نیست.. سرخوش خندید وگفت :نه گربه ی چشم سبز وحشی..تو می تونی به من بالاترین لذت رو بدی..ولی نه فقط از نظر لذت و شهوت..از همه نظر می تونی من رو سیراب کنی..فقط در اختیار منی..و برای من کار می کنی.. با حرفاش هم گیجم می کرد هم بر وحشت م اضافه می کرد..یه جور خاصی جملاتش رو بیان می کرد..انقدر کوبنده که مجبور به سکوت می شدی.. -- من صبرم زیاد نیست..ولی برای اون لذت واقعی می تونم چند روز تحمل کنم.. مستقیم زل زد تو صورتم وگفت :گفتم که باهات خیلی کارا دارم.. به طرفم اومد..چند لحظه نگاهم کرد..یه دفعه خم شد و بازومو گرفت و بلندم کرد.. قلبم اومد تو دهنم..بدنم لرزش نامحسوسی داشت..تور روی سینه م رفت کنار..منو کشید سمت خودش..بازوم به سینه ش تکیه کرده بود.. چشمان خاکستری ونافذش رو توی چشمام دوخت .. با دست دیگه ش اروم رو کمرم کشید و با حرص زیر لب گفت :حیفه همینجوری..دختر جسور ومغروری چون تورو به دست بیارم.. دستشو محکم تر کشید پشتم وگفت :باید براش برنامه ریزی کنم..پس منتظر باش گربه ی وحشی.. به قول خودش نگاه وحشیم رو دوختم توی چشماش و با خشم گفتم :برو بمیر..ولی ..ادمایی مثل تو لایق مردن هم نیستن.. محکم هلم داد..افتادم رو تخت..با پوزخند نگاهم کرد.. --بهتره زبونت رو کوتاه کنی..وگرنه کاری می کنم یه کلمه هم نتونی به اون زبون تند و تیزت بیاری.. بعد از چند لحظه عقب گرد کرد واز اتاق رفت بیرون.. بی حال روی تخت افتادم..تمام مدت که بازومو گرفته بود بغض کرده بودم.. سرمو گذاشتم رو دستم و اروم زدم زیر گریه..خدایا چی در انتظارمه؟..این حیوون می خواد با من چکار کنه؟.. سرمو بلند کردم..چون خم شده بودم پلاک ( الله) افتاده بود رو دستم.. با انگشت اشاره م اروم کشیدم روش..چشمامو بستم.. صدای اریا هنوز توی گوشم بود.. (-این..گردنبند ماله منه؟!..پس.. اریا :این گردنبند یه صاحب داره..اونم تویی..) اشک هام تند تند از چشمام سرازیر شدند.. (-اریا..تنهام نذار..من توی این دنیا جز مامانم هیچ کسی رو ندارم..تو بهترین مردی هستی که می شناسم..کسی که ازته دلم می خوامش..اریا.. اریا :بهار..نمی تونم..نمیشه..شاید ..یه روزی..) چشمامو باز کردم..به پلاک نگاه کردم.. (اریا :به خدا نمی تونم ازت دل بکنم..برام سخته.. -منم همینطور.. اریا :می تونی صبر کنی؟.. -تا هر وقت که تو بگی.. اریا :می تونی در برابر مشکلات زندگی من بایستی؟.. -تا وقتی در کنار تو و با تو هستم می تونم.. -- پس صبر کن..من برمی گردم..من بر می گردم..من بر می گردم).. پلاک رو تو دستام فشردم.. با صدای نسبتا بلندی که کمی هم گرفته بود گفتم :پس چرا برنگشتی؟..تو هم منو تنها گذاشتی..اریاااااا..چرا تنهام گذاشتی؟..چرا؟.. شونه م از زور گریه می لرزید..دلم به درد اومده بود..از دست تقدیر..از دست سرنوشت..از بی وفایی روزگار.. (آریا :با من اینکارو نکن بهار..برام سختش نکن..باید برم..دل کندن ازت سخته..ولی باید برم..بهارم..خداحافظ..).. هق هق می کردم..پلاک رو توی دستم فشار می دادم و ازته دل ضجه می زدم.. خدایا به فریادم برس..کمکم کن.. اریا.. 💕http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7💕
آبی به رنگ احساس من💕 پارت دوازدهم روی تخت نشستم و اشک هامو پاک کردم..این اشک ها هیچ فایده ای برام نداشت..نه دردی ازم درمان می کرد نه حتی تسکینم می داد..فقط دل زخمی و شکسته ی من رو به اتیش می کشید.. با باز و بسته شدن در نگاهم به اون سمت کشیده شد..زبیده اومد تو اتاق.. یه زن چهار شونه و قدبلند..چهره ی سبزه با چشمان مشکی..نگاهش جور خاصی بود..سنگین و دقیق.. به طرفم اومد و گفت :بلند شو..باید حاضربشی.. دستامو تو هم فرو کردم وگفتم :برای چی؟!.. --اقا امشب مهمون دارن..زود باش.. با حرص گفتم :اقاتون مهمون دارن..به من چه؟.. با خشونت گفت :زیادی حرف می زنی..تا نگهبان رو خبر نکردم بلند شو.. با خشم نگاهش کردم وگفتم :شما اینجا رسم دارید اگر زورتون به طرف مقابلتون نرسید سریع دست به دامن نگهباناتون بشین؟!.. چند لحظه مات نگاهم کرد.. بعد هم به طرف میز ارایش رفت وگفت :بلند شو بیا اینجا..باید اماده ت کنم.. دستامو گذاشتم رو تخت و گفتم :گفتم که نمیام.. --خیلی خب..پس با نگهبان طرفی.. نگاهم کرد..مجبوربودم سکوت کنم.. -مگه همین که تنمه چشه؟.. --اقا ازاینجور لباسا خوششون نمیاد.. -به درک..لابد ازاونایی خوشش میاد که دو وجب هم بلندیش نمیشه.. اره؟.. بی توجه به حرف من رفت سمت کمد و یه لباس به رنگ سفید که سرتاسرش سنگ دوزی شده بود رودر اورد..گرفت جلوم.. نگاهم روی لباس خشک شده بود..خیلی خوشگل بود..مثل برف سفید بود..سنگ ها و نگین هایی که روش کار شده بود درست مثل دانه های برف زیر نور افتاب می درخشید..ولی زیادی باز بود.. با غیض رومو برگردوندم وگفتم :من اینو نمی پوشم.. بدتر از من با صدای پر از خشونتی گفت :دست تو نیست که چی بپوشی وچی نپوشی..اینجا اقا تصمیم می گیرن..ایشون برای این عمارت قانون هایی گذاشتن که هر کس پیروی نکنه مجازات میشه.. تیز وبرنده نگاهش کردم.. ادامه داد :اگر نمی خوای به این زودی کاردست خودت بدی بهتره هر چی اقا میگن گوش کنی..الان هم دستور دادن اماده ت کنم و ببرمت پایین..مهمان های مهمی دارند.. سریع از جام بلند شدم و رو به روش ایستادم..قدش خیلی بلند بود..برای اینکه زل بزنم توی صورتش باید سرمو بالا می گرفتم.. -ولی کسی حق نداره به من زور بگه.. پوزخند زد وگفت :اینجا کسی جز اقا حق هیچ کاری رو نداره..یادت نره تو الان در اختیاره اقایی..جز اموالش محسوب میشی..برات پول داده..بهتره انقدر خودتو دست بالا نگیری..تو اینجا برده ای..پس خفه شو وگستاخی نکن.. از جملاتی که به زبون اورده بود تنم لرزید..احساس کردم روح تو بدنم نیست.. گفت من جزو اموال اون مرتیکه م؟!.. اره..درست می گفت ..منو خریده بود..اون پست فطرت من رو با پول کثیفش خریده بود.. یعنی انقدر بی ارزشم؟!..تا این حد؟!.. صدای در درونم می گفت :نه بهار..تو بی ارزش نیستی..دارن بی ارزشت می کنند..دارن بازیت میدن..میخوان به نابودی بکشوننت.. همه ی این جماعت قصدشون اینه که تو و امثال تورو بدبخت کنند..از زن بودنت..از ضعیف بودنت دارن سواستفاده می کنند.. می دونن دختری..می دونن تنهایی..برای همین دارن باهات چنین بازی کثیفی رو می کنند.. درست مثل یه عروسک کوکی تو دستاشونی..هر طور اونا بخوان باید براشون برقصی.. ثابت کن که تو بهاری..یه دختر ایرانی..تنهایی ولی بی اراده نیستی..زنی ولی ضعیف نیستی.. لگد بزن به باورهاشون..اینکه میگن بدبختی..اینکه میگن ناچیزی.. تو شیء نیستی..انسانی..پس نشون بده.. براشون برقص ولی نشکن..تو دستاشون باش ولی نذار تصاحبت کنند.. باهاشون مقابله کن ولی بازنده نباش..خودت رو ضعیف نشون نده..چون..شکار میشی.. بغض کرده بودم ولی نذاشتم بشکنه..روی صندلی نشستم..گذاشتم هر کار می خواد بکنه.. اونا میخوان بازیم بدن..منم میذارم باهام بازی کنند.. ولی به موقعش می فهمند که بهار عروسک نیست.. همون لباس رو پوشیدم..قسمت بازو برهنه بود..ولی قسمت سینه و شکم پوشیده از حریر وسنگ بود..سنگ های نقره ای وبراق که تلالو خاصی داشت..دور بازوم بازوبند نقره ای بست..لباس یه نقاب سفید داشت که اون رو هم برام بست.. -میشه با اون حریر سفید موهام رو ببندی؟!..به نظرم با اون سنگ دوزی های جلوش به لباس میاد!.. اولش یه نگاه به من ویه نگاه به لباس انداخت ..بعد هم حریر رو برداشت و انداخت رو سرم.. قصدم این بود کمی موهامو بپوشونه..وگرنه مردشوره خودشون ولباسشون رو ببره.. عین مجسمه سیخ سرجام نشسته بودم و اون هم داشت اماده م می کرد.. دونباله ی حریر رو حالت داد و انداخت یه طرف شونه م.. -چرا برام نقاب می زنی؟!.. --دستور اقاست.. با حرص گفتم :چرا هرچی من میگم میگی دستور اقاست؟..ازت سوال کردم..پس دلیلش رو بگو.. چند لحظه سکوت کرد وچیزی نگفت..کنار ایستاد .. 💕http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7💕