eitaa logo
「 بھﺳﻮﻯﺷﻬﺎﺩﺗــْ🦋」
61 دنبال‌کننده
501 عکس
1هزار ویدیو
0 فایل
❁﷽❁ شھادت‌‌نوع‌مرگ‌را‌عوض‌می‌ڪند وقت‌مرگ‌را‌عوض‌نمی‌ڪند...! ازمرگ‌نترسید؛جوری‌درزندگۍ حرڪت‌کنیدڪه‌خداوندشھادت رانصیبتان‌ڪند‌و‌ازدنیاببرد! -#شھید‌جوادمحمدی🌱 جهت ارتباط:🔻 @GharibTus313
مشاهده در ایتا
دانلود
18.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️شعارزن،زندگی،آزادی....⁉️ ☑️سخنران استاد دانشمند 👌 تا آخر گوش کنید ⚠️نشر حداکثری
خاطره ای تکان دهنده از استاد شفیعی کدکنی نزدیکی های عید بود، من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم، صبح بود، رفتم آب انبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیاورم. از پله ها بالا می آمدم که صدای خفیف هق هق گریه مردانه ای را شنیدم، از هر پله ای که بالا می آمدم صدا را بلندتر می شنیدم... (استادکدکنی حالا خودش هم گریه می کند و تعریف میکند...) پدرم بود، مادر هم او را آرام می کرد، می گفت: آقا! خدا بزرگ است، خدا نمیگذارد ما پیش بچه ها کوچک شویم! فوقش به بچه ها عیدی نمی دهیم!... اما پدر گفت: خانم! نوه های ما، در تهران بزرگ شده اند و از ما انتظار دارند، نباید فکر کنند که ما........ 😔 حالا دیگر ماجرا روشن تر از این بود که بخواهم دلیل گریه های پدر را از مادرم بپرسم دست کردم توی جیبم، 100 تومان بود کل پولی که از مدرسه (به عنوان حقوق معلمی) گرفته بودم روی گیوه های پدرم گذاشتم و خم شدم و گیوه های پر از خاکی را که هر روز در زمین زراعی همراه بابا بود بوسیدم. آن سال، همه خواهر و برادرام ازتهران آمدند مشهد، با بچه های قد و نیم قدشان.... پدر به هرکدام از بچه ها و نوه ها 10 تومان عیدی داد؛ 10 تومان ماند که آن را هم به عنوان عیدی به مادر داد. اولین روز بعد از تعطیلات بود، چهاردهم فروردین، که رفتم سر کلاس. بعد از کلاس، آقای مدیر با کروات نویی که به خودش آویزان کرده بود گفت که کارم دارد و باید بروم به اتاقش؛ رفتم، بسته ای از کشوی میز خاکستری رنگ کهنه گوشه اتاقش درآورد و به من داد. گفتم: این چیست؟ گفت: "باز کنید؛ می فهمید". باز کردم، 900 تومان پول نقد بود! گفتم: این برای چیست؟ گفت: "از مرکز آمده است؛ در این چند ماه که شما اینجا بودی بچه ها رشد خوبی داشتند؛ برای همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند." راستش نمی دانستم که این چه معنی می تواند داشته باشد؟! فقط در آن موقع ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم: این باید 1000 تومان باشد، نه 900 تومان! مدیر گفت: از کجا می دانی؟ کسی به شما چیزی گفته؟ گفتم: نه، فقط حدس می زنم، همین. در هر صورت، مدیر گفت که از مرکز استعلام می‌گیرد و خبرش را به من می دهد. روز بعد، همین که رفتم اتاق معلمان تا آماده بشوم برای رفتن به کلاس، آقای مدیر خودش را به من رساند و گفت: من دیروز به محض رفتن شما استعلام کردم، درست گفتی! هزار تومان بوده نه نهصد تومان! آن کسی که بسته را آورده صد تومان آن را برداشته بود که خودم رفتم از او گرفتم؛ اما برای دادنش یک شرط دارم... گفتم: "چه شرطی؟" گفت: بگو ببینم، از کجا این را می دانستی؟! گفتم: هیچ، فقط شنیده بودم که خدا ده برابر کار خیرت را به تو بر می گرداند، گمان کردم شاید درست باشد...!!
🌹⁦⁩⁩⃟🕊️ . . نگو مرسی! فقط یک دقیقه وقت بزار و این متن رو بخون🙃 . .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 بیانات حضرت اقا درباره شهید آرمان عزیز... همه شنیدیم اما با تأمل ببین دوباره با نظر مطالبه گری خون شهدا 👆🏻 ---------- 📣 کانال شهید آرمان علی‌وردی @besuye_shahadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•• و إن تمنیتُ شیئاً فأنتَ کل التمنی ! و اگر چیزی را آرزو کنم ، همه‌یِ آرزوی من تویی.... 🌸 تعجیل در فرج مولایمان 🖐🏻 @besuye_shahadat
13.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹⁦⁩⁩⃟🕊️ . . شهیــد دسـتہ گــل پࢪپࢪ🥀 شهیــد هدیـہ‌ یڪ مادࢪ دࢪ ایــن لشڪࢪ عاشقهـا مࢪاهـم بپذیــࢪ آقــا🖤 . . @besuye_shahadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفت پول تو جیبی اربابتم من میدم! 💔 چادرت را بتکان روزی مارا برسان.. وای مادر💔😭.. قلبم💔🚶‍♀ @besuye_shahadat
مادر شهید: روز مادر بود... میدانستم آرمان یادش نمیرود... آمد توی خانه پیشم؛ گفت مامان چشمات رو ببند. گفتم چی کار داری؟ گفت حالا شما ببند. چشم هامو بستم. آروم خم شد و شروع کرد به بوسیدن دستم... گفتم: مادر نکن! دست هاشو باز کرد و یه انگشتر عقیق سرخ رو توی دستانم گذاشت و گفت: مبارکه! الانم اون انگشتر رو در دست دارم بعد رفت پایین پام که پاهام رو ببوسه اجازه نمیدادم میگفت: مگه نمیگن بهشت زیر پای مادرانه! دوست نداری من بهشت برم؟!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مادرشون میگفت خیلی به بچه ها اهمیت میداد آرمان میگفت :مامان! این بچه ها آینده سازان کشورن