فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اربعین
هیچ چیز قطعی نیست
نه رفتن اونی که میخواد بره
نه نرفتن اونی که نمیتونه بره
نه حتی نرفتن کسی که نمیخواد بره
تا یار کهرا خواهد و میلش به که باشد
═━━⊰❀⊱━━═━
❀↶【به ما بپیوندید 】↷❀
#بسوی_ظهور
#اسراء
https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan
بسوی ظهور🌱
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت چهارده #طوطی_و_تاول ✨خواستم چیزی بگویم، دستش را بالا آورد که ساکت باشم: فرق امام و
❣قسمت پانزده
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#طوطی_و_تاول
✨در آن تاریکی گوشی ام را درآوردم. این چند جمله را وارد کردم در صفحه یادداشت، تا سر فرصت فکر کنم.
🍁وقتی سوار شدم سالن تاریک بود. فقط چراغ های داخل اتوبوس ها نور می دادند که به سختی می توانستی صندلی ها را از آدم ها تشخیص بدهی. شاگرد راننده بدون اینکه بلیط را نگاه کند، گفت: برو آن آخر، جا هست.
رفتم کنار پیرمردی نشستم که خواب بود. اتوبوس حرکت کرد. انگار منتظر من بودند. من هم حواسم پیش آن دو نفر بود که در تاریکی از قیام و قائم گفته بودند. اشاره کردم به کف پاهایم و گفتم: ما چند نفر بودیم. آنها رفتند. من پایم زخم شد. جاماندم.
گفت: درود بر جاماندگان. جلوتر آمد: خدا با جاماندگان است.
سرش را خم کرد. نگاه کرد به کف پاهایم. اوخی کرد و گفت: اوه! چه بلایی به سر خود آوردی؟ تو چه کار کردی با این پاها؟ انگار توی آب جوش انداختی، بعد پوستش را کندی.
با لبخند گفتم: دو روز هم نشده که پیاده روی می کنم.
به گوشت چاک خورده کف پایم که نگاه کرد، گفت: اینها عفونت می کند فلج می شوی، باید زودتر رسیدگی می کردی. بعد تاسف خورد از اینکه شیعه چرا باید اینقدر بی مبالات باشد نسبت به بدنش.
من برای اینکه حواسم را منحرف کنم از زخم پایم، دوباره چند قاشق از آشم را خوردم. مزه اش من را به یاد امام انداخت. به یاد امامی که طعم از آسمان می آورد و به غذاها می دهد. بعد به چای روضه فکر کردم که می گویند مزه خاصی دارد، ولی من تا به حال حس اش نکرده ام. چه بسا اگر این پیرمرد تذکر نمی داد متوجه این طعم ها هم نمی شدم.
به من اشاره کرد که روی بگیرم و نبینم چه کار می کند.
از جیب کیفش، سوزنی درآورد، با فندک سر سوزن را داغ کرد که ضدعفونی اش کرده باشد. چند تا از تاول های باقی مانده را با حوصله سوراخ کرد. آب زیر پوستم را با دستمال پاک کرد. بعد نخ انداخت، سر نخ ها را به هم گره زد و گفت: کمی استراحت کنی خوب می شوند.
به پای راستم نگاه کرد: اینها خطرناک اند. من کاری نمی توانم بکنم. حتما باید پانسمان بشوند. بعد بو کرد و گفت: فکر کنم عفونت کرده. از کوله اش محلولی درآورد و زخم اصلی را شُست. بعد گفت: ولی باید بروی درمانگاه. من بتادین ندارم. عفونت کرده. با پنبه، خون بعضی قسمت ها را گرفت و گفت: من گاز و باند ندارم برایت ببندم. حتما برو درمانگاه هلال احمر.
من تشکر کردم و گفتم: فکر می کردم تاول معمولی است که خوب می شود به زودی.
وسایلش را جمع کرد و گفت: من به شهرتان آمده ام. سه چهار روز هم گشته ام آنجا. جنگل های قشنگی دارد. در آن سه چهار روز همه اش در جنگل بودم.
گفتم: چه کار می کردی؟
ادامه دارد...
🌼السلام علیک یا اباعبدالله✋
【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ❀ــآن】
#امام_زمان ﷻ
#فرج_مولاصلوات🌹
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
═━━⊰❀⊱━━═━
❀↶【به ما بپیوندید 】↷❀
#بسوی_ظهور
#اسراء
https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
طالبِ خونِ خدا، مَتی تَرانا وَ نَراک
يابنَ مِصباحالـهُدی، مَتی تَرانا وَ نَراک...
چه شود با تو کنم گريه سرِ قبرِ حسين
با حضورِ شـهدا، مَتی تَرانا وَ نَراک
【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ❀ــآن】
#امام_زمان ﷻ
#فرج_مولاصلوات🌹
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
═━━⊰❀⊱━━═━
❀↶【به ما بپیوندید 】↷❀
#بسوی_ظهور
#اسراء
https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan
اجازه می داد دانشجو اشتباه بکند. بعضا فضایی ایجاد می کرد که دانشجو از او انتقاد بکند یا سوال بپرسد و جسارت به دست بیاورد. می گفت مگر ما خودمان چجوری یاد گرفته ایم. بگذار این ها هم اشتباه بکنند تا یاد بگیرند. هیچ وقت ندیدم دانشجویی بابت یک اظهار نظر علمیِ اشتباه، از دکتر سرزنشی شنیده باشد. اشتباه را یادآوری می کرد ولی هیچ وقت تحقیر نمی کرد.
#شهید_دکتر_مجید_شهریاری
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
═━━⊰❀⊱━━═━
❀↶【به ما بپیوندید 】↷❀
#بسوی_ظهور
#اسراء
https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan
سلام بر تو ای مولایی که با آمدنت حجّت را بر اهل زمین و آسمان تمام می کنی...
سلام بر تو و بر روزی که با آمدنت، زمین و آسمان غرق نور می شوند...!!🌝✋🏻
#سلامبرحسینِزمان
26.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴بیل گیتس و شرکتهای دارویی؟
حقایقی که رسانه ها به شما نمیگن❌
9.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱 هر چی تو بگی، هر چی تو بخوای!
👈 خدا میخواد به اینجا برسی!
از مبحث "هنر آزاد اندیشی" در دانشگاه هنر
بسوی ظهور🌱
❣قسمت پانزده 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 #طوطی_و_تاول ✨در آن تاریکی گوشی ام را درآوردم. این چند جمله را وارد کردم در
❣قسمت هفده
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#طوطی_و_تاول
✨حرف های پیرمرد، ماجرای گذشته را انداخت روی زبانم: سه سال پیش آمدم پیاده روی که متاسفانه نمی دانم چرا ناگهان مرز مهران را بستند. ما ماندیم پشت مرز.
🍁حدود سه هزار نفر بودیم. یک شبانه روز تقلا کردیم که رد شویم. نتوانستیم. مجبور شدم برگردم به مهران، خودم را در موکب ها با آشپزی کردن و ظرف شستن سرگرم کنم، تا بلکه فرجی شود. ولی راه باز نشد.
یک شب تا صبح روی پل زائر قدم زدم، دعا کردم و گریستم. نزدیک نماز صبح یک مرد چاقو فروش که احوال من را دید، گفت: آقای محترم، حتی اگر خانه پدرت هم دعوت نشدی، نباید بروی. الان هم باید قبول کنی که دعوت نشدی. خودش را مثال زد و گفت: الان یازده سال است که مرز باز شده. من هر روز می توانم بروم، ولی نمی روم، چون دعوت نشده ام هنوز. من پنجاه سال هم اینجا بمانم چاقو بفروشم، تا دعوت نشوم پایم را آن طرف مرز نمی گذارم.
پیرمرد لبخندی زد و گفت: قابلیت. همه که قابلیت ندارند. دوباره آیه را تکرار کرد. حرفش من را امیدوار کرد به خودم، ولی خیلی نمی خواستم قابلیت خودم را بگذارم وسط و بحث کنم درباره اش. گفتم: آن طوطی را از هندوستان وارد کرده اند؛ به سه تا زبان حرف می زند. خیلی باهوش است. پول زیادی هم بابتش دادم؛ حدود شش میلیون تومان. با اینکه خیلی کار داشتم؛ باید به چند شهر عسل می فرستادم و زنبورها را جابه جا می کردم، ولی عشق طوطی افتاد توی دلم که حتما بروم بیاورمش.
گوشی را درآوردم که فیلم طوطی را نشانش بدهم که گفت: بله، شنیدم طوطیان هندوستان، شیرین زبان هستند. بعد گفت: اصلا طوطی باید از هند بیاید.
هم چنان که در گالری دنبال فیلم طوطی می گشتم، گفتم: خودم از آن روز همین طور در حیرتم که چطور اشتباهی سوار شدم؟ آخر آن تاریکی از کجا افتاد توی چشم هایم؟
لبخندی زد و بی توجه به حرف من، زیر لب زمزمه کرد: شکّرشکّن شوند همه طوطیان هند. بعد گفت: طوطی به این گران قیمتی را برای چی می خواستی، آقا؟
گفتم: من تنها شدم حاج آقا، زنم طلاق گرفت. دخترم را هم با خودش برد. زندگی ام کلا به هم ریخت؛ بی طعم و مزه شد به قول شما. اتفاقا قبل از آمدن شما چند دقیقه ای در این موکب خوابیدم. خوابش را می دیدم.
یک دفعه صدای بلندگوی موکب رفت بالا. من متوجه نشدم پیرمرد چه می گوید. چند ثانیه صبر کردیم تا صدا خوابید. او گفت: کار خوبی کردی طوطی خریدی. گوشی را گرفت از من، چند دقیقه ای مشغول شد با شیرین زبانی طوطی. پای راستم را کشیدم، گذاشتم روی ساق چپم و گفتم: نمی دانم چرا پاهایم اینجوری تاول زد؟ اصلا چنین چیزی سابقه ای نداشت؛ من خیلی پیاده روی می کنم. چون کارم یک جوری است که بعضی روزها ده پانزده کیلومتر راه می روم. ولی اینجا...
گوشی را پس داد. کمی فکر کرد و گفت: اینها، رازهای اربعین اند. هنوز زود است این رازها کشف شوند. دوباره تکرار کرد: بله، خیلی زود است.
در خیابان به دختربچه ای اشاره کرد که با شیرین زبانی خاصی زائران را دعوت می کرد تا چای بخورند، بعد گفت: جلوتر که بروی با چیزهای دیگری روبه رو خواهی شد. سرش را تکان داد: شاید هم بعضی از رازها، آفتابی بشوند برایت. بعضی رازها هم تاب آشکار شدن ندارند؛ باید بمانند در تاریکی.
دوباره ذهنم چسبید به تاریکی ترمینال. پیرمرد بلند شد؛ رفت از موکب بغلی، دو تا ساندویچ فلافل گرفت، آورد گذاشت جلویم. گفت: اینها را بخور. امشب از اینجا تکان نخور تا فردا خدا کریم است. البته تا فردا خوب می شوی. من نمی دانم چرا تا حالا توجه نکردی به پایت؟ باید زودتر می رفتی دکتر.
گفتم: فعلا نمی توانم تکان بخورم. نمی دانم چه کار کنم.
لبخندی زد و گفت: من هم وقتی از درخت افتادم، پایم شکست. مجبور شدم سه ماه بخوابم.
ادامه دارد...
🌼السلام علیک یا اباعبدالله✋
【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ❀ــآن】
#امام_زمان ﷻ
#فرج_مولاصلوات🌹
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
═━━⊰❀⊱━━═━
❀↶【به ما بپیوندید 】↷❀
#بسوی_ظهور
#اسراء
https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan
9.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اشک برامام حسین رو با دستمال کاغذی پاک نکن
میدونی چرا؟
#امام_حسین
#محرم
═━━⊰❀⊱━━═━
❀↶【به ما بپیوندید 】↷❀
#بسوی_ظهور
#اسراء
https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan