eitaa logo
بِه وَقْتِ شاهْ تُوتْ
4 دنبال‌کننده
33 عکس
5 ویدیو
0 فایل
ن و القلم و ما یسطرون... تولید محتوای دینی دغدغه ی ماست. محتوای این کانال تولیدی است.خوش آمدید... ""نظرات خود را با ما در میان بگذارید."" https://eitaa.com/ghatreh99
مشاهده در ایتا
دانلود
به مناسبت روز جهاني حجاب معرفی کتاب 🌺 ترگل🌺 بیست دلیل عقلی و روانشناسی برای حجاب. کتاب ترگل، بیست دلیل عقلی و روانشناسی برای حجاب، کتابی است تمام‌ رنگی که با ادبیاتی روان و امروزی، بیست دلیل عقلی و روانشناسی برای حجاب بیان می‌کند. این کتاب به مقدمه حضرت آیت‌الله سید ابوالحسن مهدوی مزین و به قلم آقای عماد داوری دولت‌آبادی نگاشته شده است. یکی از ویژگی‌های مهم این کتاب علاوه بر قلم روان، تصویری و تمام‌رنگی بودن آن است که جذابیتی دوچندان به متن بخشیده است. در ابتدای کتاب می‌خوانیم که: من یک دخترم! زیبا و جذاب! احساسی در من نهفته است به نام دلربایی، انگار باید اوقاتی از روزم را دلربایی کنم. من زیبا هستم، می‌خواهم عالم و آدم زیباییم را ببینند، می‌خواهم با دیدنم انگشت‌به‌دهان شوند! من اصلاً کاری به دین ندارم، من عقل دارم، چرا باید خودم را با یک چادر مشکی بپوشانم؟ ترگل سعی کرده است به این پرسش، بیست پاسخ عقلی و روانشناسانه بدهد. آن را بخوانيم و به دختران عزيزمان هديه دهيم❤️ @bevaghteshahtoot
🌳 داستانك👇 🌷صبح جمعه بود و همرا با خانواده ي همسرش به روستاي خوش آب و هواي شهرشان رفته بودند. همسرش در طول هفته از صبح سركار ميرفت و شب ها خسته برميگشت. شامي ميخورد و سريع به خواب ميرفت. زينب دوست داشت جمعه ها ديگر فقط مال آن ها باشد و ناهاري دو نفره و بدون خستگي و خواب آلودگي ميل كنند و روزشان را با عشق بسازند تا جبران اين يك هفته را بكند. اما همسر او هر جمعه هواي پدر و مادرش به سرش ميزد و جمعه هايشانان هم براي خودشان نبود. 🌸هر جمعه اين فكر ها در سر زينب چرخ مي خورد و دلش را براي جمعه هاي ديگر خوش ميكرد كه بالاخره جمعه اي مي رسد كه فقط براي خودشان باشد. 💐در اين مدت يك ساله زندگي مشترك خانواده همسرش به دستپخت خوب زينب واقف شده بودند. اينبار هم او جوجه كبابي به روش خودش آماده كرده بود كه در خانواده ي خودش و همسرش شهرت يافته بود. 🌺مردان آن طرف تر نشسته و با گپ و گفت در حال سيخ كردن جوجه ها بودند. زينب كه تا حالا روي حصير بزرگ كنار درخت چنار نشسته بود بلند شد و فكر گشتن به سرش زد. از ماردشوهرش كسب اجازه كرد. كفش هاي سرمه ايش را پوشيد و چادرش را محكم تر گرفت تا بادي كه ناگهان شروع به وزيدن كرده بود چادرش را از هم باز نكند. كمي جلوتر نهري بود كه از پاي درخت هاي چنار ميگذشت. طول مسافت حصير تا نهر را همه چمن هاي كوتاه پوشانده بودند. آرام روي چمن ها نشست تا دستش را به نهر آب برساند. حدس ميزند اين آب باريكه كوچك از قله ي كوهي كه مسافت كمي با اينجا دارد و روي قله اش هم هنوز سفيدي برف مشخص است مي آيد. 🌹بهار است و هوا نسبت به زمستان گرمتر است و اين باعث شده اين اب باريكه هاي كوچك دوباره جان بگيرند. دستش را به آب رساند. خنكاي آب جان تازه اي به او داد و تمام فكر هاي چند لحظه پيشش را پراند. با خود گفت: _همين كه او را الان اينگونه سرحال ميبينم كافي است. خدايا حال همسرم هميشه خوب باشد. پدر و مادرش را برايش نگه دار. 🍂به ياد پدر و مادر در گذشته اش اشكي پاي چشمانش نشست و جاي مادر بزرگش را در اين باغ سرسبز خالي ديد. در دل خود ميگفت اي كاش قبول كرده بود با ما بيايد. اما پا دردش را بهانه كرده بود. بر مي گردد تا چهره خندان همسرش را از نظر بگذراند. صورتش در زير نور آفتاب مي درخشيد و خنده كنان به پدرش چيزي مي گفت. او هم از شادي همسرش شاد و صورتش به لبخند زيبايي باز شد. مگر او در اين دنيا غير از حال خوب همسرش چيز ديگري ميخواست؟ ☘كمي گذشت كسي را در كنارش احساس كرد صورتش را برگرداند. همسرش بود كه خود را به او رسانده تا هم كنار همسرش باشد و هم دستانش را با جوي آب بشويد. 🌾در حالي كه دستانش را ميشست لخند زنان به صورت زينب نگاه كرد. زينب از بودن در كنار همسرش ولو براي لحظاتي لذت برد. اما انگار همسرش علي قصد ماندن كرده بود. علي صورتش را متفكر نشان داد و از زينب پرسيد: -نظرت چيست به پشت ديوار اين باغ برويم و از درخت هاي شاه توتش بچنيم و نوش جان كنيم.فصلش است و شاه توت ها حسابي رسيده اند. 🌻زينب از پيشنهاد عالي همسرش استقبال كرد و يا علي گويان از جايش بلند شد. از علي پرسيد: -آن جا هم نهر آب دارد؟آخر بايد شاه توت ها را بشوييم بعد بخوريم. +آري دارد.اينجا چند آب باريكه دارد.يكي اش پاي اين درخت هاي چنار است.ديگري پاي درخت هاي شاه توت. -راستي علي الان همه گرسنه اند.پس چه كسي جوجه ها را كباب كند؟ +غمت نباشد به حسين سپرده ام كارهايش را بكند. 🌿زينب در حالي كه پا به پاي همسرش قدم بر ميداشت و همراه همسرش به درخت هاي شاه توت مي رسيد به اين فكر مي كرد خدا در همين شلوغي جمعه هايش باز هم خلوت هايي را با همسرش به او ميدهد كه شايد حتي شيرين تر از جمعه هاي تنهايي شان باشد... @bevaghteshahtoot
به وقت عصرگاهي... چايي باشد☕️ و كتابي📖 و آفتاب لب بامي كه از لابه لاي درخت به خانه ات مي تابد🌇 ... عصرگاهتان خوش 💐 @bevaghteshahtoot
📋 داستانك👇 🌸يك سالي مي شود كه پسر عزيز كرده اش را نديده است. نه پاي ايستادن دارد و نه تحمل نشستن. مستاصل پا ميشود و خسته مي نشيد.دخترش ساجده كه كنارش نشسته است، بلند ميشود و دست مادرش را ميگيرد و كمي نوازش ميدهد و بالحني دلجويانه مي گويد: _مامان جان. هر وقت هواپيماش بشينه اعلام ميكنن قربونت برم. به اصرار هاي شما بود كه ما انقدر زود اومديم. برگرديم خونه پا دردتون شروع ميشه ها. انقدر سرپا واينسين. ☘️حرف هايش مادرش را نرم كرد و قبول كرد تا رسيدن هواپيماي پسرش و اعلام آن روي صندلي هاي طوسي رنگ فرودگاه بنشيند. اما دلش همچنان آرام و قرار نداشت. تسبيح كوچك سبز رنگش را از كيفش بيرون آورد و دستش را كه تسبيح در آن بود را زير چادر برد و زبانش را به ذكر صلوات مشغول كرد تا قدري دل پر آشوبش آرام گيرد. 🌼هر صدايي كه از بلنگو داخل سالن به گوشش ميخورد بدون آن كه به مضمون آن تو جهي داشته باشد دستش را به صندلي تكيه مي داد تا بلند شود اما دخترش دست او را ميگرفت و مانع از بلند شدن آن ميشد و با گفتن اون نيست، بي قرار به حالت سابقش بر ميگشت و به ذكر گفتن هايش ادامه مي داد. ☘️دقايقي گذشت و اين بار بلند گو آنچه را كه مراد دل آن مادر بود را اعلام كرد. اين بار دخترش بدون اين كه مانع او شود دست مادر را گرفت تا در بلند شدنش كمك حال او باشد. 🌸پشت ديوار شيشه اي، به پله هاي برقي چشم دوخته بود تا لحظه اي را براي ديدن پسرش از دست ندهد و او به ياد آورد لحظه اي را كه از پسرش دل كنده در حالي كه قرار بود فقط يك ماه از او دور بماند و براي همين يك ماه در دلش چقدر بي قراراو بود. حالا پسرش پس از يك سال دوري و حتي محروم بودن از شنيدن صدايش برميگشت. تك تك اين لحظات را با پسرش زجر كشيده بود اما دم نميزد. فقط شب بود كه بار غم هايش را به دوش ميكشيد. هيچكس نفهميد او در اين يك سال زير بار چه فشاري بوده است. ☘️پسرش را ديد و چشمانش به اشك تار شد. با دست اشكهايش را پس ميزد تا ثانيه اي را از دست ندهد. نزديك شيشه مي رود و دستش را روي آن ميگذارد. صداي شكستن قلبش را پس از ديدن تارهاي سفيد روي سر پسرش را شنيد اما لبش را به خنده باز كرد. بيش از حد لاغر شدن پسرش كمرش را خم كرد اما صاف ايستاد. او پس از شهادت همسرش با خدا معامله كرده بود كه او دم از سختي ها نزند و در عوض خدا فرزندانش را عاقبت بخير كند. نميخواست در آن دنيا شرمنده پدرشان باشد... @bevaghteshahtoot
🌷 نماز باب رحمتي براي همگان: 🍀 اين همه تاكيد بر اقامه ي نماز در كتاب و سنت، هدفي جز اين ندارد كه باب رحمت بر روي فرد و جامعه مسلمان گشوده بماند و فرصت بهره مندي از آن دست دهد. ✉️ پيام مقام معظم رهبري به بيستمين اجلاس سراسري نماز @bevaghteshahtoot
📒 داستانك👇 🍃 خسته از سر كار كيف و خريد هايش را روي سكوي آشپزخانه ميگذارد. به اتاق مي رود تا لباس هايش را تعويض كند. همسرش را روي تخت در حالي كه به خوابي عميق رفته است ميبيند. غليان خون را در صورتش احساس ميكند. از اين همه بي خيالي همسرش خشمگين ميشود. نفس عميقي مي كشد تا به خود مسلط شود. 🍀 لباس هايش را عوض ميكند و به طرف آشپزخانه ميرود تا غذايي كه ديشب براي ناهار امروز آماده كرده است را گرم كند. در يخچال را باز ميكند اما قابلمه هاي غذا را نمي بيند. نگاهش به اجاق مي افتد كه قابلمه ها را با شعله هاي بسيار كم روي اجاق گاز اند. در قابلمه ي برنج را باز مي كند. هرم بخار قابلمه به صورتش ميخورد و يخ جانش را باز ميكند و قلبش را به قراري دعوت ميكند. به خود نهيب ميزند كه ممكن بود پيشماني به بار بياورد. 🌸 حالا آشپزخانه را كامل ميبيند كه چه برقي ميزند. انقدر خسته آمده بود كه چشمانش هيچ جايي را نمي ديد. حالا دليل خواب بي موقع همسرش را مي فهميد. صداي زنگ در بلند مي شود. به ساعت نگاهي مي اندازد و مطمئن مي شود دخترك كوچكش است كه از مدرسه باز ميگردد. در را برايش باز ميكند و مادرانه در آغوشش ميگيرد. 🌼 همسرش كه از صداي زنگ در بيدار شده است. به استقبال دخترش مي رود و رو به همسرش ميگويد: -سلام عليكم. شما كي اومدي من متوجه نشدم؟ -همين يك ربع پيش خواب خواب بودي متوجه نشدي. راستي دستت درد نكنه بابت آشپزخونه خيلي تميز شده. -قابلت رو نداره. كاري نكردم. نميتونم بي كار بشينم كه. شرمنده ام از اين كه به هر دري ميزنم كاري پيدا نميكنم ولي قول ميدم بزودي از خجالتت در بيام. -دشمنت شرمنده.و روبه دخترش ميگويد: -بدو مامان جان. برو اتاقت لباسات رو عوض كن تا من ناهار رو ميكشم. همسرش در حالي كه به سمت آشپزخانه ميرود بلند ميگويد: +اصلا حرفش رو هم نزن. خودم درخدمتم دربست. شما بشين فقط استراحت كن. و لبخند زنان وارد آشپزخانه ميشود. ظرف ها را با سر و صداي زياد رو اپن ميچيند. به نوبت هر كدام را برميدارد و در آن غذا ميكشد. 🌹 سمانه به همسرش مهربان نگاه ميكند و به كارهاي ساده اي كه همسرش با چه مشقتي انجام ميدهد ميخندد. در دلش از خدا ميخواهد در اين مشكل ياورش باشد و صبورش گرداند تا يك وقت شرمندگي براي خودش به بار نياورد. 🌴🌴 🌴 🌴 🌴 🌴 🌴 🌴 🌴 🌴 🌴 🌴 🌴 🌴 🌴 🌴 پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله: أیُّمَا امرَأَةٍ مَنَّت عَلى زَوجِها بِمالِها فَتَقولُ : «إنَّما تَأکُلُ أنتَ مِن مالی» ، لَو أنَّها تَصَدَّقَت بِذلِکَ المالِ فی سَبیلِ اللّهِ ، لا یَقبَلُ اللّهُ مِنها إلّا أن یَرضى عَنها زَوجُها؛ (مکارم الأخلاق : ج 1ص 441ح 1517 ) هر زنى که به دارایى خود بر شوهرش منّت نهد و بگوید : «تو از ثروت من مى خورى» ، اگر تمام آن ثروت را هم در راه خدا صدقه بدهد ، خداوند از او نمى پذیرد ، مگر آن که شوهرش از او راضى شود. 🌴 🌴 🌴 🌴 🌴 🌴 🌴 🌴 🌴 🌴 🌴 🌴 🌴 🌴 🌴 🌴 @bevaghteshahtoot
🕊پرده به پنجره آویخته است اما انقدر نور🌞 پشت آن دلرباست که چشمانم را نوازش می دهد. بلند می شوم تا روز جدیدم را بسازم و به یاد داشته باشم در ساختن روز دیگران هم نقش دارم. پس پیش به سوی روزی بهتر از دیروز...🌻 @bevaghteshahtoot
هدایت شده از علیرضا پناهیان
💌 | مهم‌ترین استعدادهایی که باید شکوفا شود 🌱 رزمایش همدلی: idpay.ir/hamdeli99 @Panahian_ir
📜 داستانك👇 ⚡️ پدر بزرگ خدا بيامرزم، باغ هاي وسيع سيب و گلابي و به داشت. عائله مند بود و هفت بچه داشت. پدر بچه بزرگ او بود و من نوه بزرگ خانواده. 12 سالم كه بود تعداد نوه هاي بابا بزرگم به 6 تا رسيده بود. دوست نداشت ازاو دور بمانيم به همين دليل 7 بچه آقا جانم همسايه يگديگر بودند. ⭐️ هفته اي يكبار ما نوه ها را دور هم جمع ميكرد و با گاري اش به يكي از باغاتش مي برد. براي تك تكمان سيب ميچيد و به دستمان ميداد. راه آب را نشانمان مي داد تا سيبمان را در آب بشوييم. بعد از سيب خوران با كلي بپر بپر و بازي، روي حصير دست بافت بي بي مي نشستيم و به آقاجان خيره مي مانديم تا قصه ي هفته گذشته اش را ادامه بدهد. من كه نوه ي بزرگ آقاجان بودم جايم كنار او پاي درخت بود. ☀️ آقا جان با تك سرفه اي قصه اش را شروع مي كرد: -خب بابام جان كجا بودم؟ كي ميتونه بگه؟ دستم را بلند كردم و گفتم: -آقاجان قصه تان همون جا بود كه مرد قصه شروع به كاشتن دو درخت سيب كنار امام زاده كرد تا نذر امام زاده باشن. تا بچه اش خوب بشه. +آفرين بابام جان. آره عزيزاي دلم. دو نهال سيب كاشت دم در امازاده. تا صبح نشست همون جا و كلي دعا كرد. صبح كه برگشت خونه ديد پسرش حالش بهتر شده و ديگه تب نداره. برگشت امام زاده و به اون ي قولي داد. گفت حالا كه به دعاهام گوش دادي و چيزي كه ميخواستم بهم دادي، منم بهت ي قولي ميدم. -آقا جان چه قولي داد؟ =قول داد آدم خوبي باشه؟ "شايدم قول داد خادم اما زاده بشه؟ +احسنت هم قول داد آدم خوبي باشه هم قول داد نوكري امام زاده رو بكنه. =مثل شما آقاجان كه خادم امام زاده اين؟ 🌟 آقا جان لبش به تبسمي باز شد. اشكي به پاي چشمانش نشست. صدايش بوي بغض گرفت: -آره بابام جان. مثل خودم. ي قول ديگه اي هم داد.قول داد دست هركي رو كه به سمتش دراز ميشه رو بگيره مثل امام زاده كه دستش رو گرفته بود. بچه اش رو خوب كرده بود. ⚜️ -هر چي پول داشت گذاشت براي خريدن نهال هاي سيب. صدتا نهالي تونست بگيره. اونا رو تو تكه زمين باباش كه بعد فوتش خالي مونده بود كاشت. هر روز هم پولي رو كنار ميگذاشت براي امام زاده و توضريحش مي انداخت ميگفت اين پول ها كه جمع بشه با مشورت اهل محل ميدنش به ادمي كه به اين پول نياز داره. مردم هم كه كار اون رو ميديدن تشويق ميشدن و مثل اون، پولي تو ضريح چوبي امام زاده مي انداختن. . هركسي هم در خونه اش رو ميزد دست خالی بر نمیگشت. ✨ -اولين نفري كه اين پول رو بهش دادن خانمي بود كه همسرش رو تو اتيش سوزي از دست داده بود و كسي رو نداشت. بركت زندگي مرد، روز به روز بيشتر مي شد. درختاش قد ميكشيدن. زيادتر ميشدن. بار مي دادن هر سال بيشتر از پارسال. هر سال هم دو كارگري به كارگراش اضافه ميشدن. زمين هاش رو زيادتر كرد. امام زاده رو هم ساخت. براش ي خونه قشنگ درست كرد. ضريح اهني خريد. حالا هم كه بهش ميگن ملا احمد. 💥 همه به هياهو افتاده بوديم. آقاجان ما، در روستا معروف به ملا احمد بود. من فهميدم او قصه زندگي خودش را برايمان گفته. شور و شعفي در دلم به راه افتاده بود. حسي چون افتخار. ان لحظه خيلي افتخار كردم كه پدر بزرگم ملا احمد است. ☄️ -بابام جان من هرچي دارم از همون دستگيري هام دارم. از همون پول هاي كمي كه هر روز صبح ميذاشتم تو ضريح دارم. اگه ميخواين همين امام زاده دستتون رو بگيره، به جايي برسين، نذارين دستي كه به سمت شما دراز شده خالي برگرده. صدقه بدين. حتي اگه خيلي كم باشه. 🌙 به رسم نيك آقا جانم، كيف پول سرخابي رنگم را باز ميكنم و يك اسكناس از چند اسكناسي كه در آن است بر مي دارم و در صندوق صدقات كوچك آبي رنگ خانه مان مي اندازم و به روحش فاتحه اي مي فرستم. 💫 💫 💫 💫 💫 💫 💫 💫 💫 💫 💫 💫 💫 💫 💫 💫 پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله: إنَّ الصَّدَقَةَ تَزِیدُ صاحِبَها کَثرَةً ، فَتَصَدَّقُوا یَرحَمْکُمُ اللّه ُ صدقه، بر روزى و دارایىِ صدقه دهنده مى افزاید . پس ـ خدایتان رحمت کند! ـ صدقه بدهید. (بحارالأنوار : ج 18ص418ح2) 💫 💫 💫 💫 💫 💫 💫 💫 💫 💫 💫 💫 💫 💫 💫 💫 @bevaghteshahtoot
هدایت شده از سلام فرشته
❤️از عشق، چه می دانی؟ @salamfereshte
✍الگوی حرکت ملت ایران🇮🇷 💥امام جواد علیه السلام الگوی حرکت ملت ایران بود. 🕊امام جواد علیه السلام،مظهر مبارزه ی با باطل بود، او کوششگر برای حکومت الله بود.او برای خدا و قرآن مبارزه می کرد،او از قدرت ها نمی ترسید،او در حقیقت امام و الگو و پیشاهنگ این حرکتی بود که امروز ملت ایران همگی دست به دست آن را تعقیب میکند... 📚مقام معظم رهبری علیه السلام