بیتالاسرار
اهالی!🌱 دوست دارید برای محرم داستانکهایی شبیه به آنچه تا حالا داشتیم داشته باشیم(البته با موضوع مرت
ممنون از وقتی که گذاشتید و توی این نظرخواهی شرکت کردید
هردو رو خواهیم داشت، هم داستان هم متن ادبی، انشاءالله
تصویب شد!
هلال
باد خنک، پیراهن سیاه بر تنم را به هرسو میپراند. به دیوارِ حفاظِ کوتاهی تکیه دادهام و شهر زیر پاهایم در تکاپوست. دقیق که مینگرم،ستارهها را در چادرِ آسمان سوسوزنان میبینم. و ماه، ناپیدا و لاغر، معلوم نیست پشت کدام ابر پنهان مانده.
از این بالا، روی بامِ خانه، دیدنِ هلال ماه، برای من رسماً آغازِ ماهِ عزاست..
پیِ هلالی محو و نازک، خمیده و غریب، از غروب تا حالا که موذن الله اکبرِ آخرینِ اذان را بلند تکرار میکند اینجا ایستادهام..
پیِ خودم باشم انگار..
گویی این ماهِ نایاب، منم که شرم از حضور دارم
منم که کمر خمیده از بار سنگینی، محضرتان آمدهام..
منم که پشتِ سرِ خوبان، قایم شدهام، که باشم اما به خیالم نبینی مرا..
تو اما ، روشنای هستیام، خوب بلدی اشک شرم از چشمانم بگیری و بفهمانیام که همواره دوستم داری.. حتی آن زمان که شبیه تو نیستم، حتی وقتی ظلم میکنم، حق میخورم، داد میزنم..
تو مرا بلدی.. میدانی که دوست ندارم اینگونه باشم.. از دستم در میرود.. میدانی بعدش مثل چی پشیمان میشوم.. تو میدانی من از دست خودم خستهام؛
شنیدهام مکرر که خستگانِ در راه مانده را میخری.. تو مرا خوب بلدی..
چشمانم آسمان را میکاوند. دو ابر کنار میروند و از میانشان هلالِ تکیدهی محرم به چشم میآید..کنار ستارگانی..با نوری وام گرفته از خورشید..
منم انگار.. سیاه به تن کردهام، اما نوریست میانِ دهلیزهای قلبم، روشن، سپید، عمیق.. وام گرفته از حسین(ع)..
منم انگار.. عزادارِ دردانهی نبی..
_باور کنی یا نه، حربنیزیدریاحی هماو که آب بر شما بست، حالا اینجا ایستاده..