eitaa logo
بیت‌الاسرار
106 دنبال‌کننده
471 عکس
124 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
توی هور خیلی گریه کردیم. یک جاهایی آنقدر زیاد که دیگر حس کردیم جگرمان دارد می‌سوزد. از تکه تکه شدن پیکر رزمنده‌ها که می‌شنیدیم من دیدم نمی‌توانم تحمل کنم. انگشت اشاره را گذاشتم توی گوشم و اشک‌ها هی ریختند روی چادر. بعد از روایتگری ، هور همان آب قشنگ با پرچم‌های رنگی کنارش نبود. شده بود آب اسیدیِ وسیعی که خدا می‌داند پیکر چند جوان و پیر تویش دفن شده. راوی می‌گفت مادر شهید می‌آمده با همین آب وضو بگیرد چون شنیده بچه‌اش همین‌جا شهید شده. قصه‌ی مادرها اینجا خیلی پررنگ است. مادرهایی که اینجا قصه‌شان بیشتر از بچه‌های‌شان گفته می‌شود. شاید هیچکس شهید آن مادر را نشناسد اما او را یادش مانده که آمده بود با آب هور وضو بگیرد، آمده بود دنبال پسرش، آمده بود... هور را وقتی فهمیدم که راوی دستش را بلند کرد و گفت:« شهید علی هاشمی همین جا شهید شده.» بعد آن طرف هور، آنجا که دکل نفتی داشت می‌سوخت را نشان داد«حاج همت توی جاده‌ای اونطرف هور خمپاره خورده وسط موتورش.» فهمیدم اینجا که ما نشسته‌ایم کنار جزیره‌ی مجنون است. جایی که باکری ماند همان‌جا و برنگشت. راوی اولش گفت هور به آب کم‌عمقِ وسیع می‌گویند. بعد از اینکه راوی بلندگو را گذاشت زمین و صلوات فرستادیم ، هور توی ذهنم بزرگ و عمیق شد. وقتی با چشم‌های پف کرده توی باد طوفانی عصر هور قدم می‌زدم داشتم توی عمق هور چیزهایی می‌دیدم که هنوز توی ذهنم مانده‌. هور خیلی عمیق بود. خیلی .
بیت‌الاسرار
دومین قدم را که برداشتم دیدمش. اتاق تاریک بود. نور لامپ کوچه داشت می‌خورد به صورتش. یک باریکه‌ی نور نارنجی تمام تنش را روشن کرده بود. رفتم نزدیک و ایستادم جلوی رویش. خوب نگاهش کردم. حاج قاسم، توی تاریکی، بالای سرش داشت می‌خندید. چفیه‌ی فلسطین روی کمد کناری‌اش مانده بود توی تاریکی. فقط عروسک توی کل اتاق معلوم بود. گوشی را گرفتم بالا و شاتر را لمس کردم. عکس را گرفتم که برایش بنویسم: این منم. منی که این روزها مانده توی گِل. از کارهایش عاصی شده و هیچ راه فراری از خودش ندارد. من دقیقا شبیه این عروسک توی قفسه‌ی کتاب هام . غوطه ورم توی تاریکی .همینطور نشسته‌ام که آفتاب طلوع کند و اوضاع خودش درست بشود. مثل این عروسک نفسم بریده از این‌قدر کوچک بودنم. خسته شده‌ام از تنهایی. دلم به حال عروسک می‌سوزد. آن بالا نشسته، زل زده به نور توی خیابان و هی غصه می‌خورد. شاید چون نمی‌تواند چراغ را روشن کند ناراحت شده. شاید هم دارد غصه‌ی آدم‌هایی که توی سرما ، زیر نور نارنجی‌های این شهر دارند کار می‌کنند می‌خورد. این‌ها مهم نیست. من برای خودش دلم سوخت. برای شکل نشستنش و چشم‌های بسته‌اش. بعد فکر کردم او دقیقا من است. سرگردان، پر از بغض، خسته. شاید آدم‌ها عروسک‌ها را نفهمند اما من از یک چیز مطمئنم. اینکه من هم مثل او توی باریکه‌ی نور نشسته‌ام و منتظر صبحم. شاید کاری نکنم. اما خورشید را دوست دارم.
بیت‌الاسرار
دومین قدم را که برداشتم دیدمش. اتاق تاریک بود. نور لامپ کوچه داشت می‌خورد به صورتش. یک باریکه‌ی نور
بچه که بودیم فکر می‌کردیم مثل کارتون اسباب بازی‌ها تا سربرگردانیم عروسک‌ها شروع می‌کنند به نفس کشیدن. کف دستشان را می‌خارانند و پلک‌هاشان را چندبار باز و بسته می‌کنند تا خوب ببینند. بعد باهم درباره‌ی اینکه چطور از اینجا فرار کنند حرف می‌زنند. آن موقع‌ها فکر می‌کردم وقتی می‌رویم سفر عروسک‌ها تنها می‌مانند. قبل سفر بهشان دلداری می‌دادم. خداحافظی می‌کردم و کلاف توی گلو هی گره می‌خورد. هنوز هم عروسک‌ها برای من زنده‌اند. بیشتر از خیلی از آدم‌ها. اما خب اگر می‌شد چند وقتی مثل عروسک‌ها زندگی کرد خیلی خوب می‌شد. مثلا چند وقتی می‌مردیم. بعد زنده می‌شدیم و چندبار پلک می‌زدیم تا خوب ببینیم. به قول آقای جوان «رمضان شد. بیایید زندگی را بگذاریم زمین، بعدها وقت برای زندگی کردن هست. بیایید این چند لحظه کوتاه را که اسمش رمضان است، بمیریم.» بیایید حالا که فرصت داریم، چند لحظه بمیریم :)
ماه، کنار ماه.. قمر زمین دارد گِرد قمر بنی‌هاشم می‌گردد💚
بیت‌الاسرار
خداجان! به برکت صدای ربنای رادیوی آقا. به خاطر این هوایی که توش نفس می‌کشیم. به خاطر صدای باز و بسته شدن شیر آب و جوش آمدن شیر، به خاطر دست‌های پر چین و چروک ننه که ملاقه را کف قابلمه می‌کشد و برای دل پاک این پسر ده ساله که امروز روزه گرفته، نگاه‌مان کن! کمک‌مان کن! این نعمت‌ها را از ما نگیر..
📺 از وقتی شخصیت‌های اصلی صداو‌سیما از آقا‌ماشاءلله و هاشم آقا تبدیل شد به آدم‌های پولدار که توی قصرهاشان، روی مبل سلطنتی آب‌پرتقال می‌خورند و با هواپیمای شخصی این‌طرف و آن‌طرف می‌روند صفا از تلویزیون‌ها رفت! سریال‌ها هم قدیم‌ رنگ و بو داشتند. حالا بیشتر سریال‌ها شده شبیه روزگارمان ؛ بی‌مزه ، تکراری ، خام و بی‌ریخت!
💚 خدایا قرار ده برایم در این روز بهره‌ای از رحمت وسیعت و راهنمایی‌ام کن در این ماه به سوی دلیل‌های روشنت و پیشانی‌ام را بگیر و به سمت تمام خشنودی‌هایت سوقم بده به حق محبتت‌ ای آرزوی مشتاقان!
اتفاقا می‌خوانم. نمی‌خواهم یادم برود. می‌خوانم، می‌گذارم توی دلم یک‌چیزی خوب خودش را بکوبد به دیواره‌ها و هی خُرد شود. دوست دارم لت و پار شود این بی‌صاحب. معتز آقایی آیه‌های سوره‌ی توبه را توی گوشم می‌خواند و من ترجمه‌اش را می‌خوانم. فکرم اینجا نیست. مثل رُبات فقط می‌خوانم. خیلی وقت است فکرم اینجا نیست. شده‌ام عروسک نمایشی. فقط بخوان، فقط برو رکوع، فقط چیزی نخور، فقط قشنگ حرف بزن، فقط.. خیلی وقت است وقتی قرآن می‌خوانم و فکرم می‌رود باز به چند دقیقه قبلش، یک پتک می‌خورد توی سرم و همه‌چیز را بهم می‌زند. مطمئنم کمال‌گرایی نیست. توی اصلش مانده‌ام. درگیر پارادوکس شده‌ام. همه‌اش از یک چیز آب می‌خورد؛ من می‌دانم خدا تئاتر دوست ندارد. از پارادوکس متنفر است. می‌خواهم بازی نکنم‌ها ، نمی‌توانم. اگر بخواهم نقش بازی نکنم باید همه چیز را ببوسم بگذارم بالای طاقچه. منظورم از همه‌چیز، هرچیزی ست که یک طوری به او می‌رسد. چون زورم به خودم نمی‌رسد. باید بتوانم رد بشوم از این حجم تناقض. مطمئنم کارهام هیچ فایده‌ای ندارند. فقط نمی‌توانم کار دیگری بکنم. یک راه برایم مانده. می‌خوانم. آنقدر می‌خوانم که هیچ‌وقت تلخ و گس بودن این تناقض از روی زبانم پاک نشود. این روزها فقط دارم می‌خوانم. قرآن می‌خوانم. می‌روم رکوع. می‌روم سجده. دعای عهد می‌خوانم. واقعه می‌خوانم. یاسین می‌خوانم. پتک‌ها هی می‌روند بالا و کوبیده می‌شوند توی سرم و می‌گویند :« واقعا یعنی تو الان مومنی، واقعا؟» آنقدر می‌خوانم که خسته شوم. خسته‌تر از الانی که هستم. این پارادوکس یک تَهی باید داشته باشد‌. یا همه‌چیز را می‌بوسی می‌گذاری کنار، یا زورت به خودت می‌رسد. فقط کاش زودتر برسم به ته‌اش. خسته‌ام. خیلی‌. ؟