🔸راه که افتادیم از سرمای داخل مینی بوس در حال یخ زدن بودم و با نگاهی پرحسرت به همسفرانی که با خانواده و ماشین شخصی بخاری دار! از کنارمان گذر میکردند نگاهی کردم: اشکالی ندارد، سرمای این راه هم اجر دارد....
💠رسول خدا (ص) فرمود : أَفْضَلُ الْأَعْمَالِ أَحْمَزُهَا ؛ برترین عمل آن است که سخت تر و دشوارتر باشد.
شاید یکی از حمکت های اجر بالای پیاده روی اربعین همین باشد...
▫️مینی بوس به راه افتاد و بعد از ده دقیقه حرکت مقابل یکی از مجتمع های بین راهی ایستاد تا نماز صبح بخوانیم، اینجا میعادگاه هر سال ما برای نماز صبح است....
🔸اما یکی از بچه ها (علی نقی) که بسیار سردش بود دوام نیاورد و به راننده گفت:
دایی! ماشینت بخاری داره؟
🔸راننده که دایی علی و محمد بود با لهجه شیرین همدانی گفت:
آره بخاری داره در حد هواپیمایا!!
🔻بخاری را روشن کرد، ولی نمیدانم چرا هوا سرد ترشد! علی نقی جهت اعتراض گفت: بچه ها بیاید پنجره ها رو باز کنیم تا هوا گرم بشه!
🔸پنجره ها را باز کرد هوای داخل ماشین به کلی یخ شد و بعد از سرو صدا کردن بچه ها مجبور شد که پنجره را ببندد😊!
▫️باز هم نگاه حسرت آمیز مجردها به متاهل ها!
صبحانه آنها بسیار قوی بود و صبحانه ما اگر خیلی هم دست و دل بازانه بود فوقش نان و پنیر بود..
🚗 ماشین ها یکی یک می آمدند و به هم ملحق میشدیم!
ماشین آقای سید سجاد هم به ما رسید و ملحق شد!
🔸داشتیم انواع نان و پنیر را می خوردیم که ناگهان آقا میثم آمد بالای سرمان، همه تعارف کردند که آقا میثم بفرمایید و ایشون تشکر کردند و گفتند میوه چی دارید؟؟
ما هم که از دار دنیا دو تا نارنگی، یه قالب پنیر و بیست نان داشتیم.
نارنگی ها را نشان آقا میثم دادیم و گفتیم بفرمایید،
آقا میثم یک پَر از نارنگی خوردند و از بس ترش بود فرار را بر قرار ترجیح دادند!
🔸بعد از تمام شدن صبحانه سوار ماشین شدیم و خوابیدیم تا نماز ظهر ، برای نماز در کرمانشاه توقف کردیم، امامزاده باقر(ع) در بیستون از نوادگان امام کاظم(ع)
🔸امام جماعت می خواست شروع به نماز خواندن کند که متوجه پدر آقای نصاری شد و از ایشان درخواست کرد که نماز را بخوانند ...
▫️امسال به لطف خدا یک عالم هم همراه کاروان بود و خب این خود حتما یک نعمته
🔸گرسنگی به بچه ها فشار آوره بود و در عین حال وقت برای توقف کردن نداشتیم،ماشین های شخصی ظاهرا در محلی برای صرف ناهار ایستاده بودند و ما چون وقت نداشتیم هر کس هر چیز که داشت آورد وسط و با هم خوردیم .
🌒آرام آرام خورشید رختش را از آسمان بست و جایش را به ماه داد . به مهران رسیدیم...
🔸البته خانواده ها از ما زود تر رسیده بودند،
آقا ازادوار به ما گفتند : بیاید تا به خانواده ها برسیم (شاه السلام رو بخونیم)
شروع به خواندن و کردیم و طبق معمول همه خارج می خواندند ...
🔻نیم ساعتی از اذان مغرب گذشته بود ، وضو گرفتیم و روی موکتی کوچک نمازمان را خواندیم ، موکت آنقدر کوچک بود که مجبور شدیم نوبت به نوبت نماز بخوانیم .
🔻ولی ما در کنار خیابان منتظر ماشین ماندیم ، یک اتوبوس که از تبریز آمده بود ایستاد و با صدای بلند فریاد زد : مرز مرز ، مرز میرید بیاید بالا
یا اباالفضل!
▪️چیزی که میدیدیم باورش برایمان سخت بود...
تا مرز مهران چنتا همسفر سفت و سخت و بد اخلاق گیرمان افتاده بود... با اینکه میدید ما تعدادمون خیلیه ولی باز هم راضی به جا دادن به ما نشد و تکون نخورد...
برگشتم با یه نگاه عاقل اندر سفی به راننده نگاه کردم تو دلم بهش گفتم:
آخه خوش ذوق!
زیر ماشین جای لاستیک نداشتی که آوردی صاف ور دل ما نشوندیشون...
🔸آری! لاستیک اتوبوس را گذاشته بود بین مسافرین ، به هر سختی ای که بود به مرز رسیدیم