eitaa logo
هیئت بیت‌ النبی (ص)
1.7هزار دنبال‌کننده
22.3هزار عکس
1.3هزار ویدیو
23 فایل
🏴حسینیه بیت النبی (ص) 🚩محفل بسیجیان و رهروان شهدا 🔸قرار هفتگی یکشنبه شب ها 🕗 ساعت ۲۰:۰۰ 🔻ارتباط با ادمین @beytonabi_admin 🔻خادم هیئت @beytonabi_khadem 📱@beytonabi_ir ▫️شماره کارت هیئت: 💳 ۵۰۴۱-۷۲۱۱-۱۱۶۴-۱۸۲۶ 📍قم،خ جوادالائمه،خ طباطبائی، ک۳
مشاهده در ایتا
دانلود
🚗 ماشین ها یکی یک می آمدند و به هم ملحق میشدیم! ماشین آقای سید سجاد هم به ما رسید و ملحق شد! 🔸داشتیم انواع نان و پنیر را می خوردیم که ناگهان آقا میثم آمد بالای سرمان، همه تعارف کردند که آقا میثم بفرمایید و ایشون تشکر کردند و گفتند میوه چی دارید؟؟ ما هم که از دار دنیا دو تا نارنگی، یه قالب پنیر و بیست نان داشتیم. نارنگی ها را نشان آقا میثم دادیم و گفتیم بفرمایید، آقا میثم یک پَر از نارنگی خوردند و از بس ترش بود فرار را بر قرار ترجیح دادند!
🔸بعد از تمام شدن صبحانه سوار ماشین شدیم و خوابیدیم تا نماز ظهر ، برای نماز در کرمانشاه توقف کردیم، امامزاده باقر(ع) در بیستون از نوادگان امام کاظم(ع)
🔸امام جماعت می خواست شروع به نماز خواندن کند که متوجه پدر آقای نصاری شد و از ایشان درخواست کرد که نماز را بخوانند ... ▫️امسال به لطف خدا یک عالم هم همراه کاروان بود و خب این خود حتما یک نعمته
🔸گرسنگی به بچه ها فشار آوره بود و در عین حال وقت برای توقف کردن نداشتیم،ماشین های شخصی ظاهرا در محلی برای صرف ناهار ایستاده بودند و ما چون وقت نداشتیم هر کس هر چیز که داشت آورد وسط و با هم خوردیم .
🌒آرام آرام خورشید رختش را از آسمان بست و جایش را به ماه داد . به مهران رسیدیم...
🔸البته خانواده ها از ما زود تر رسیده بودند، آقا ازادوار به ما گفتند : بیاید تا به خانواده ها برسیم (شاه السلام رو بخونیم) شروع به خواندن و کردیم و طبق معمول همه خارج می خواندند ...
🔻نیم ساعتی از اذان مغرب گذشته بود ، وضو گرفتیم و روی موکتی کوچک نمازمان را خواندیم ، موکت آنقدر کوچک بود که مجبور شدیم نوبت به نوبت نماز بخوانیم .
🚌خانواده ها با اتوبوسی لوکس و بسیار زیبا به طرف مرز حرکت کردند...
🔻ولی ما در کنار خیابان منتظر ماشین ماندیم ، یک اتوبوس که از تبریز آمده بود ایستاد و با صدای بلند فریاد زد : مرز مرز ، مرز میرید بیاید بالا یا اباالفضل! ▪️چیزی که می‌دیدیم باورش برایمان سخت بود... تا مرز مهران چنتا همسفر سفت و سخت و بد اخلاق گیرمان افتاده بود... با اینکه میدید ما تعدادمون خیلیه ولی باز هم راضی به جا دادن به ما نشد و تکون نخورد... برگشتم با یه نگاه عاقل اندر سفی به راننده نگاه کردم تو دلم بهش گفتم: آخه خوش ذوق! زیر ماشین جای لاستیک نداشتی که آوردی صاف ور دل ما نشوندیشون... 🔸آری! لاستیک اتوبوس را گذاشته بود بین مسافرین ، به هر سختی ای که بود به مرز رسیدیم
🔸جمعیت کم کم با جایگذاری علم ها در ابتدا و انتهای جمعیت، رنگ کاروان بیت النبی ص رو به خودش گرفت و دوباره پرچم خاص اربعین علم شد! 🔸امسال به خاطر جمعیت بیشتر کاروان علم ها دو تا شده بود و باز ذکر نصرتی لکم معده بر رنگ زرد پرچم چشم نوازی می‌کرد... یعنی واقعا ما برای یاری امام می‌رویم! هنوز باورمان نمی‌شود... ▫️بعد از توجیه کردن محکم و سفت مسئول کاروان و اتمام حجت ایشان به سمت خروجی ایران حرکت کردیم ، ازدحام جمعیت آنقدر زیاد بود که اگر حواست برای چند ثانیه پرت میشد ، گم میشدی .
▫️یکی از مرزبانان بلندگو دستش بود و هی میگفت : عراقی ها مرز و بستن ، جلو نرید ، وایسید تا مرزو باز کنن .
🔻در همین گیر و دار یکی از موکب داران مشهدی زرنگی کرده بود و قرآن به دست روی چهارپایه ای قرآن رو بالای سر جمعیت گرفته بود تا زائران را از زیر آن رد کند... 🔸هم برای ما دعا می‌کرد و هم برای خودش باقیات الصالحات جمع میکرد... آری جلوه های برادری خود را دارد به رخ می کشد...
🔸بعد از ۱۰ دقیقه معطل شدن ، به راه افتادیم تا به گیت های خروجی ایران رسیدیم ، کارمان ۲ دقیقه‌ای حل شد و خروجمان از ایران خورده شد. به هیچ عنوان نمیشد نیرو های نظامی ایرانی که زائرین را به احترام و عزت بدرقه میکردند با نیرو های بی خیال عراقی مقایسه کرد.